20 November 2012

فادو

چند روزی در لیسبون پایتخت پرتغال بودم و دیشب برگشتم. این بار سفرنامه‌ای نمی‌نویسم، زیرا ‏برخی از دوستان گله‌مندند که درازنویسی می‌کنم و ایشان وقت ندارند که مزخرفات مرا ‏بخوانند! این بار چیزهایی را فهرست‌وار می‌نویسم، و این می‌شود تنها یک فادو، و نه فادوها ‏‏(برخلاف دابلینی‌ها یا تورکوها).‏

فادو ‏Fado‏ هم‌ریشه با ‏fate‏ انگلیسی، این‌جا به‌معنای "[گله از] سرنوشت"، گونه‌ای موسیقی ‏پرتغالی‌ست، برای آواز همراه با ساز.‏

‏- در گله‌گزاری از سرنوشت می‌توانم بگویم که همان دم ورود به لیسبون، راننده‌ی تاکسی که ما را ‏از فرودگاه به آپارتمان کرایه‌ای‌مان در محله‌ی قدیمی آلفاما ‏Alfama‏ می‌رساند، سرمان کلاه گذاشت، ‏با محاسبات نامفهوم و بی سروته به‌جای رقمی که تاکسی‌متر نشان می‌داد 25 یورو کرایه و با ‏پررویی 5 یورو هم انعام گرفت، و تازه، به‌جای مقصد ما را چند کیلومتر پس از مقصد در میدانی پیاده ‏کرد، کوچه‌ای را نشان داد، و گفت که آن‌جا یک‌طرفه است و بهتر است خودمان پیاده برویم! چاره‌ای ‏نماند جز آن‌که با پرداخت شش یورو به یک تاکسی دیگر خود را به خانه برسانیم.‏

هرچند که کرایه‌ی تاکسی نخست کمتر از نیمی از کرایه‌ای بود که تاکسی‌های "رسمی" ‏استکهلم برای رساندن مسافر از فرودگاه آرلاندا تا شهر می‌گیرند، و هرچند که صحبت‌های دوستان ‏در تاکسی شاید مایه‌ی اشتباه راننده در نشانی مورد نظر ما شد، اما این ماجرا سخت بر دوستان ‏گران آمد. سوزش این درد هنگامی تیزتر شد که تاکسی بازگشتمان از شهر به فرودگاه، در همان ‏مسیر، کمتر از ده یورو خرج برداشت!‏

‏- بند بعدی فادو رستورانی‌ست در "سر گردنه"ی قلعه‌ی معروف جرج قدیس ‏St. George Castle، ‏به‌نام ‏Restaurante Arco do Castelo، که با آن‌که قیمتی در حدود رستوران‌های سوئد از ما گرفت، ‏اما دوستان احساس کردند که نقره‌داغ شده‌اند، از جمله برای این‌که غذاهایی بسیار بهتر و مفصل‌تر ‏از آن را در جاهای غیر توریستی شهر به نیمی از آن قیمت خوردیم، با شراب بیشتر.‏

‏- و بند پایانی گله‌گزاری، از هواست که در دو روز نخست بارانی بود و در روز دوم، پس از بیرون ‏آمدنمان از موزه‌ی کاشی، آن‌چنان باد و بارانی بود که به خانه فراریمان داد.‏ اما در روزهای بعدی هوا آفتابی و دل‌پذیر بود.‏

‏- پرتغال کشور نماهای کاشی‌کاری‌شده است. یک موزه‌ی کاشی دیدنی نیز در لیسبون هست، که ‏به‌ویژه بخش کاشی‌های مدرن آن بسیار جالب است.‏

‏- شبی، و روزی، به قدم زدن در پس‌کوچه‌های تنگ و سنگ‌فرش و سربالایی‌ها و سرازیری‌ها تند ‏بخش قدیمی شهر گذشت. بسیار دیدنی و زیبا. مقادیری نیز با تراموای و خط معروف 28 در شهر ‏گشتیم.‏

‏- آپارتمان کرایه‌ای‌مان‏ در یکی از همین کوچه‌های تنگ و سنگ‌فرش بود، با پنجره‌هایی رو به دریا و ‏بندرگاه، با چشم‌اندازی گسترده.‏

‏- دیدارمان از موزه‌ی معروف گول‌بنکیان ‏Gulbenkian‏ از جالب‌ترین بخش های این سفرمان بود. ‏کالوست گول‌بنکیان، ارمنی زاده‌ی عثمانی (ترکیه‌ی بعدی) یکی از بزرگ‌ترین دلالان نفت در آغاز ‏سده‌ی گذشته‌ی میلادی، معروف به "آقای پنج درصد"، یکی از ثروتمندترین اشخاص آن هنگام، و ‏یکی از بزرگترین کلکسیونرهای جهان بود. در موزه‌ای که از کلکسیون‌های او بر پا شده، عتیقه‌های ‏فراوانی از کشورهای آسیا و اروپا و افریقا، و از جمله ایران، و به‌ویژه از کاشان و از دوران صفوی وجود ‏دارد. اما جالب‌ترین اتفاق در این موزه برای من، دیدن پیکره‌ی معروف "بهار" کار آلفرد ژانیو پیکرتراش ‏نامدار فرانسوی بود.‏ هیچ انتظار نداشتم آن‌جا ببینمش.‏

‏- روزی نیز به دیدار از بخش تازه‌تر لیسبون و مراکز تجاری آن، و نیز دیدار از مرکز فرهنگی "به‌لم" ‏Belem، دیر ژرونیموس ‏Jeronimos Monastery، آرامگاه واسکو دا گاما، ‏دریانورد بزرگی که راه دریایی پرتغال به هند را یافت، و ستون یادبود عصر طلایی کاشفان پرتغالی ‏گذشت.‏

رستوران ترینداده ‏Cervejaria Trindade‏ توصیه می‌شود.‏
یک فادوی زیبا نیز در این نشانی می‌شنوید.‏
برای دیدن تصویر بزرگتر، روی عکس‌ها کلیک کنید. ‏و همین...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 November 2012

Minnen från Roudaki Hall خاطره‌ای از تالار رودکی


Jag skrev tidigare om att Teherans Roudaki konserthus har nämnts i programmet Önska i P2. Den 5 ‎november var jag med i Önska i P2, berättade minnen från ett besök på Roudaki Hall i Teheran i ‎mitten av 1970-talet, och önskade två stycken av den stora Azerbajdzjanska tonsättaren Kara ‎Karayev (Från höger: Karayev, Sjostakovitj, och Sjostakovitjs fru Irina). ‎متن فارسی در ادامه

Programmet finns att lyssna till i månadsarkivet tom den 5 december. Gå till denna adress som har ‎rubriken ”Sju skönheter censurerade”, läs om programmet, och klicka på "Lyssna (60 min)" i den ‎högra kolumnen. Min del börjar efter 24 minuter.‎

Det finns en rolig kommentar till just mina minnen i kommentarsrutan på samma sida. Det är en ‎person som heter "Irani" (betyder "iraniern" på persiska) som skriver såhär:

"Ang. s.k censuren...‎
Du som är programledare för detta program:

Du ska inte släppa in vem som helst i direktsändning för att tala en massa osanningar utan att själv ‎ha tillräcklig med kunskap om 70-talets Iran!! Hoppas du förstår detta!! Gör du inte det kommer jag ‎att kontakta din chef!!
Det denne man berättade är så långt ifrån sanning att jag föreslår att du samlar dina egna ‎kunskaper om det, så att jag slipper ödsla min värdefulla tid för att förklara för dig!! Du vet att vi ‎lever i ett info-samhälle? Om du ändå vill sända sådant, skaffa mer information om Iran under ‎Shahens tid, exv att höra fakta från andra iranier som finns gott om här i Sverige! Iran under 70-talet ‎var betydligt bättre land jämfört med många europeiska länder.........tro inte på vad som helst"


Och vad kan jag säga till denna rojalist utom att han/hon visar mycket väl vilka attityder kunde ‎censurmyndigheten ha haft på den tiden. Denna person är antingen så pass Shah-vänlig så att ‎han/hon drömmer om att vrida tiden tillbaka och få allting som det var inklusive censur och tortyr, ‎eller så är han/hon ung och inte har upplevt den tidens skräckvälde. Dessutom har han/hon inte ‎fattat vilket land han/hon bor i och vad yttrandefrihet eller mänskliga rättigheter betyder. ‎Lyckligtvis har Ulf Myrestam, kanalchef i P2, skrivit ett tillräckligt bra svar till denna kommentar.‎

پیشتر نوشتم که در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد از تالار ‏رودکی نام برده شده‌است. روز پنجم نوامبر در این برنامه شرکت داشتم، خاطره‌ای از تالار رودکی ‏تعریف کردم، و دو قطعه از آثار آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف ‏Kara Karayev‏ به درخواست من ‏پخش شد. این برنامه تا تاریخ 5 دسامبر در بایگانی رادیو موجود است. در این نشانی با عنوان ‏‏"هفت‌پیکر سانسور شد" روی ‏Lyssna (60 min)‎‏ در ستون سمت راست کلیک کنید، برنامه را تا ‏دقیقه‌ی 24 جلو بکشید، و بشنوید.‏

خاطره‌ای که تعریف کردم، این است: «تالار رودکی در پایان دهه‌ی 1960 ساخته‌شد، تالار زیبایی بود ‏که در آن موسیقی کلاسیک، سنفونی‌ها، اپراها، بالت، و غیره اجرا می‌شد، و هنرمندان نام‌آور ‏جهان برای اجرای برنامه میهمان آن بودند. از جمله رودولف نوره‌یف رقاص بزرگ جهان آن‌جا ‏رقصیده‌است، اگر اشتباه نکنم حتی هربرت فون کارایان آن‌جا رهبر میهمان بوده‌است، و همین‌طور ‏زوبین مهتا. اما این تالار پاتوق اشراف تهران، دیپلمات‌های خارجی، و افراد متمول بود. همه با کت و ‏شلوار و کراوات به آن‌جا می‌آمدند.‏

من دانشجوی فقیری بودم که در ضمن "شورشی" هم بودم، بر ضد جنگ ویتنام تظاهرات کرده‌بودم، ‏و پلیس امنیتی مرا گرفته‌بود و زندانی کرده‌بود. با این‌همه عاشق موسیقی کلاسیک هم بودم و این ‏موسیقی را از رادیو یا صفحه‌های گراموفون یا نوار کاست که در آن هنگام رواج داشت می‌شنیدم. تا ‏آن‌که روزی آگهی برنامه‌ای را در تالار رودکی دیدم که دیگر نمی‌شد به دیدن و شنیدن آن نروم: ‏ارکستری از مسکو می‌آمد، به‌رهبری نخستین زن رهبر ارکستر در سطح جهانی که نامش را ‏شنیده‌بودم، یعنی ورونیکا دودارووا ‏Veronika Dudarova‏ و آثاری که قرار بود اجرا کند، همه بهترین ‏آثار مورد علاقه‌ی من بودند: سنفونی پنجم شوستاکوویچ، و آثاری از شاگرد او و آهنگساز بزرگ ‏آذربایجانی قارا قارایف.‏

هر طوری بود لباسی قرض کردم، پول بلیت را فراهم کردم، و آخرش توی سالن بودم. با سنفونی ‏پنجم شوستاکوویچ بر ابرها سیر کردم، و در لحظه‌ای که منتظر بودم آن اتفاق عجیب بیافتد و برای ‏نخستین بار در طول تاریخ تالارهای موسیقی تهران نام آذربایجان و اثر یک آهنگساز بزرگ آذربایجانی ‏طنین اندازد، ناگهان رهبر ارکستر رو به جمعیت کرد و گفت که اثر به‌کلی دیگری از آهنگسازی دیگر و ‏غیر آذربایجانی را اجرا خواهد کرد، و من و دوستانم را سخت مأیوس کرد. قضیه روشن بود: اداره‌ی سانسور ‏شاهنشاهی نمی‌توانست بپذیرد که نام آذربایجان و یک اثر آذربایجانی در این تالار نفیس به‌گوش ‏برسد، و در واپسین لحظه آن بخش از برنامه را عوض کرده‌بودند. خود ایران منطقه‌ای ‏آذربایجانی‌نشین سه برابر جمهوری آذربایجان داشت و دارد با جمعیتی سه‌برابر جمهوری آذربایجان، ‏با همان زبان و فرهنگ، اما محروم از حق آموزش زبان مادری و برخورداری از موسیقی و فرهنگ ‏بومی. چگونه می‌شد ادارات فرهنگ و سانسور شاهنشاهی اجازه دهند نام و فرهنگ و موسیقی ‏آذربایجانیانی با آزادی آموزش زبان مادری و آموزش موسیقی بومی و... در تالار اشرافی کشوری با ‏ممنوعیت آموزش این زبان و فرهنگ به‌صدا در آید؟»‏

پیش و پس از صحبت من، دو اثر از آهنگسازی که اجازه نیافت آثارش را در تالار رودکی اجرا کنند، ‏پخش شد. همچنین گفتم که امروز زنان اجازه‌ی تک‌خوانی در این تالار را ندارند، اما وقت نشد بگویم ‏که اصلاً حرف بالت را هم نزنید که به‌کلی ممنوع است و حتی نام "رقص" را ممنوع کرده‌اند و ‏به‌جایش می‌گویند "حرکات موزون"!‏

پس از پخش برنامه، یک آقا یا خانم عصبانی که حتی آن‌قدر شهامت نداشته که نام واقعیش را ‏بنویسد، با نام مستعار "ایرانی" در زیر شرح برنامه‌ی آن روز کامنتی گذاشته و چنین نوشته‌است ‏‏[همه‌ی نشانه‌ها از خود "ایرانی" است]:‏

‏«درباره‌ی به‌اصطلاح سانسور...‏
آهای تویی که گرداننده‌ی این برنامه هستی، تو نباید بدون آن‌که خودت دانش کافی درباره‌ی دهه‌ی ‏‏1970 در ایران کسب کنی، هر کسی را به پخش مستقیم راه بدهی تا مشتی دروغ به هم ببافد!! ‏امیدوارم که این را می‌فهمی!! اگر نمی‌فهمی، من با رئیست تماس می‌گیرم!!‏

چیزهایی که این مرد تعریف می‌کند آن‌قدر دور از حقیقت است که من پیشنهاد می‌کنم تو خودت ‏دنبال جمع‌آوری اطلاعات بروی، تا لازم نباشد که من وقت گرانبهایم را برای توضیح دادن به تو تلف ‏کنم!! تو که می‌دانی ما در جامعه‌ی اطلاعات زندگی می‌کنیم؟ تو اگر می‌خواهی با این‌حال این ‏قبیل چیزها پخش کنی، دنبال اطلاعات بیشتری درباره‌ی ایران در زمان شاه برو، مثلاً واقعیت‌ها را از ‏زبان ایرانیان دیگری بشنو که در سوئد فراوان هستند! ایران در دهه‌ی 70 کشوری بسیار بهتر از ‏خیلی از کشورهای اروپایی بود......... هر چیزی را باور نکن!»‏

این آقا یا خانم، با این لحن و این سطح برخورد، خیلی خوب نشان می‌دهد که دستگاه‌های سانسور ‏در دوران شاه چه شیوه‌ی برخوردی داشتند. ایشان یا از آن شاه‌دوستانی‌ست که در رؤیای بازگشت ‏به آن دوران با هر آنچه بود به سر می‌برد، و یا از جوانانی‌ست که خفقان آن دوران را هرگز لمس ‏نکرده‌اند. او همچنین به‌روشنی نشان می‌دهد که در طول زندگی در سوئد هیچ نیاموخته و هیچ ‏تصوری از آزادی بیان یا حقوق بشر ندارد. خوشبختانه رئیس شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پاسخ خوبی ‏به ایشان داده‌است:‏

‏«سلام ایرانی!‏
من مدیر مسئول پخش برنامه‌ی درخواستی شبکه‌ی دوم هستم و بسیار مایلم که دیدگاهم را ‏درباره‌ی مسائلی که مطرح می‌کنی، بیان کنم:‏

موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم برنامه‌ای‌ست که در آن احساس و خاطرات شنوندگان از ‏موسیقی جای مهمی دارد. این خاطرات اغلب داستان‌هایی بسیار شخصی و مهیج هستند و ‏ادعایی بیرون از این چارچوب نیز ندارند. مصاحبه با شیوا در روز دوشنبه نیز چیزی بیش از این نبود.‏

از آن‌جایی که موسیقی کلاسیک برای بسیاری بخش مهمی از زندگی را تشکیل می‌دهد، روشن ‏است که بازتاب‌هایی از مسائل سیاسی و اجتماعی نیز از آن سر در می‌آورد، اما برنامه‌ی ‏درخواستی محفلی برای بحث پیرامون آن مسائل نیست و از این رو ما وارد این جدل‌ها نیز ‏نمی‌شویم. در برنامه‌ی درخواستی، موسیقی در کانون توجه است، و این‌چنین نیز خواهد بود. ‏آغوش ما به روی داستان‌های بیشتر درباره‌ی موسیقی از همه جای جهان باز است!‏
رئیس شبکه، اولف میره‌ستام»‏

اگر سایت رادیوی سوئد در کشور شما کار نمی‌کند، دو قطعه‌ی درخواستی مرا در نشانی‌های زیر ‏بشنوید:‏
رقص دختران از بالت "گذرگاه رعد"‏
والس از بالت "هفت‌پیکر" (روی خمسه‌ی نظامی گنجوی)‏
عکس از راست قارایف، شوستاکوویچ، و ایرینا همسر شوستاکویچ

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 November 2012

بدرود حسین قهرمان

امروز خبر یافتم که یکی از یاران دیرین، احمد تقوی کلجاهی، معروف به حسین قهرمان، ترکمان ‏کرده‌است. خبری دردآور بود و دقایقی طول کشید تا معنا و محتوای آن را دریابم. و آنگاه بغض گلویم ‏را گرفت.‏

من با حسین در دفتر حزب توده ایران، همان دفتری که به تحریک هادی غفاری به یغما رفت، آشنا ‏شدم اما هرگز با نام اصلی او سروکاری نداشتم، و این شاید نخستین بار است که آن را می‌بینم. ‏حسین در آغاز کار من در ضبط نوارهای "پرسش‌وپاسخ" کیانوری در انتظامات این جلسه‌ها همکاری ‏می‌کرد. کیانوری با جمعیتی در یکی از اتاق‌ها می‌نشست، و باقی جمعیت در راهروها و راه‌پله‌های ‏ساختمان از بلندگوهایی به سخنان کیانوری گوش می‌دادند. حسین جایی نزدیک کیانوری ‏می‌نشست، و پیوسته نگران از پنجره‌ها سرک می‌کشید تا مبادا تک‌تیراندازی در حال نشانه‌روی به‌سوی ‏این اتاق باشد. و سرانجام حسین بود که در یکی از جلسه‌های بعدی کیانوری را واداشت تا جایش ‏را عوض کند و طوری بنشیند که از بیرون در دیدرس نباشد.‏

حسین قهرمان، دانشجوی پیشین پلی‌تکنیک و زندانی سیاسی زمان شاه، در آن هنگام، همزمان، ‏با کارهای چاپ و توزیع "نامه مردم" و دیگر نشریات حزب نیز درگیر بود و از جان مایه می‌گذاشت.‏

پس از تسخیر دفتر به‌دست چماقداران، حسین را کم دیدم. و سپس در سپتامبر 1983 او را ‏در هواپیمایی که قرار بود ما را از باکو به مینسک ببرد، باز یافتم: ما را از اردوگاه زاغولبا، و حسین و ‏گروهی دیگر را از اردوگاه سومقائیت می‌بردند تا در مینسک اسکان دهند.‏

در میسنک حسین را نیز چون دیگران به "کار گل" گماشتند، اما به یاد ندارم چه کاری. او اهل جار و ‏جنجال نبود و سر در کار خود داشت. و سرانجام او نیز سه سال بعد از من، در 1989، شوروِی را ‏ترک کرد و کم‌کم در شهر اسن آلمان جا گرفت. در دیداری که در مینسک با لطفیار ایمانوف داشتیم، ‏و در این نشانی شرحش را نوشته‌ام، حسین نیز حضور داشت و ایمانوف صفحه‌هایی به یادگار به او نیز داد. آن‌جا در دو عکس گروهی چهره‌ی او ‏را می‌بینید: در عکس نخست او نفر سوم از راست است، و در عکسی از هفته‌نامه آذربایجانی ‏‏"ادبیات و هنر" او نفر نخست از راست است، با هدیه‌های ایمانوف در دست. عکس تازه‌تری از او در این و این نشانی می‌یابید.‏

حسین قهرمان (احمد تقوی کلجاهی) از آن جان‌هایی بود که گویی برای آن پا به هستی نهاده‌اند ‏که با سوختن و سوزاندن خود تاریکی‌ها را برای دیگران واپس برانند. یادش گرامی باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 November 2012

باند - 50

هم‌زمان با نمایش تازه‌ترین فیلم جیمز باند به‌نام "اسکای‌فال" پنجاه سال از نمایش "دکتر نو" ‏می‌گذرد که نخستین فیلم بر پایه‌ی شخصیت خیالی کتاب‌های یان فلمینگ بود.‏

جرج لیزن‌بی ‏George Lazenby‏ بازیگر استرالیایی که در سال 1969 در پنجمین فیلم باند در این ‏نقش ظاهر شد، از بازی در فیلم بعدی سر باز زد، این مأمور مخفی خیالی را به دایناسور تشبیه کرد ‏و پیش‌بینی کرد که جیمز باند در سینما آینده‌ای ندارد. اما او سخت در اشتباه بود. جیمز باند و ‏فیلم‌هایش زنده ماندند و با "اسکای‌فال" باند حیات تازه‌ای می‌یابد.‏

بی‌گمان کسانی از شما خوانندگان گرامی، و به‌ویژه دوستانم، اکنون دارید از خود می‌پرسید که چرا ‏و چگونه شیوای اپرای کوراوغلو و "اتاق موسیقی" و "پرسش‌وپاسخ" دارد درباره‌ی جیمز باند، این ‏نماینده‌ی "روباه پیر، و خدمتگزار ملکه بریتانیا"، سرباز مدافع امپریالیسم جهانخوار، فرآورده‌ی دوران ‏جنگ سرد و دشمن شوروی، و... می‌نویسد؟

کافیست بگویم که باید میان جهان خیالی فیلم و سینما و تفریح، و جهان واقعی تفاوت گذاشت. اما ‏اضافه می‌کنم که یان فلمینگ خالق جیمز باند خود در جایی نوشته‌است که در آغاز یک سازمان ‏مخوف شوروی به‌نام سمرش ‏SMERSH‏ در داستان‌هایش ساخته‌بود، اما با مشاهده‌ی آثار مثبت ‏سیاست "همزیستی مسالمت‌آمیز" نیکیتا خروشّوف، آن سازمان را کنار گذاشت و دشمن را در ‏سپکتر ‏SPECTRE‏ جا داد که یک سازمان ایدئولوژیک مستقل از کشورها بود. این روند تا آغاز دهه‌ی ‏‏1980 در فیلم‌های جیمز باند برقرار بود، اما از این هنگام و به‌دنبال دخالت نظامی شوروی در ‏افغانستان، تا چندی پس از فروپاشی شوروی، سازندگان جیمز باند نقش "بد" این فیلم‌ها را به ‏‏"روس"ها می‌دادند.‏

[جیمز باند (راجر مور) با ستارگان سوئدی (از راست) بریت اکلند، و مائود اولوفسون در فیلم "مرد ‏تپانچه‌طلایی"‏]

من فیلم‌های جیمز باند را برای تفریح ‏دوست دارم. ‏دیشب با دوستی به دیدن "اسکای‌فال" رفتیم. این یکی از بهترین فیلم‌های باند است. پیش‌تر ‏نوشته‌ام چگونه شبی در نوروز 1353 فیلم "الماس‌ها ابدی‌اند" نجاتم داد، و از تأثیر آن و احساس ‏شگفت‌انگیز پس از دیدن فیلم گفته‌ام. اکنون می‌بینم که در آن احساس تنها نبوده‌ام. خانم ‏شرشتین گزلیوس ‏Kerstin Gezelius‏ از فرهنگی‌نویسان روزنامه‌ی سوئدی داگنز نی‌هتر می‌نویسد: ‏‏«[... پس از دیدن فیلم‌های جیمز باند، از سینما که بیرون می‌آیی] باید احساس کنی که روی ابرها ‏راه می‌روی، همه‌ی حواس چندگانه‌ات تیز شده‌اند، تندتر واکنش نشان می‌دهی، و سرشار از تنها ‏یک پیام هستی: استیل، هم درونی و هم بیرونی، مهم‌تر از زنده‌ماندن یا مردن است.» ‏(26 اکتبر) ‏و من این‌بار ‏نیز احساس مشابهی داشتم.‏

آواز تماتیک "اسکای‌فال" را خواننده‌ی خوش‌صدای انگلیسی ‏Adele‏ خوانده‌است. بسیار زیبا. اما من ‏از شنیدن صدای شرلی بسی، به‌ویژه در "الماس‌ها ابدی‌اند" و "پنجه طلایی" سیر نمی‌شوم. این‌جا ‏او "الماس‌ها ابدی‌اند" را در مراسم جشن تولد هشتادسالگی میخائیل گارباچوف می‌خواند. باز هم ‏بگویید که جیمز باند ضد شوروی بود! یا مبادا گارباچوف بود که خیانت کرد؟! ‏لارا فابیان نیز در همین کلیپ بسیار زیبا می‌خواند.‏


و جیمز باند ِ جیمز باندها به نظر من، البته شون کانری بود. اما دانیل کریگ هم دارد خوب پیش ‏می‌رود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 October 2012

در ستایش ستوده

خبر رسید که پارلمان اروپا جایزه‌ی حقوق بشر به‌نام ساخاروف را امسال به نسرین ستوده و جعفر
‏پناهی اهدا کرده‌است. من به سهم خود بسیار شادمانم و به هر دوی آنان صمیمانه شادباش ‏می‌گویم، هر چند که نسرین ستوده هم‌اکنون در زندان و با اعتصاب غذا در مرز میان مرگ و زندگی ‏به‌سر می‌برد. (مجسمه‌ی آندره‌ی ساخاروف در دانشگاه سن‌پترزبورگ)‏

به نظر من هیچ جایزه‌ی دیگری نیز به اندازه‌ی جایزه‌ی ساخاروف برای این دو محروم از آزادی بیان، و ‏به‌ویژه برای نسرین ستوده پر معنا نبود.‏

آکادمیسین آندره‌ی دیمیتریه‌ویچ ساخاروف (1989 – 1921) نیز در زمان و مکان و شرایطی زبان به ‏اعتراض گشود که از نظر محدودیت بیان هیچ کم از شرایط امروز جمهوری اسلامی نداشت. این دانشمند بزرگ و پدر بمب ‏هیدروژنی اتحاد شوروی، با ادراک آن‌چه این سلاح‌ها می‌توانست بر روزگار بشریت بیاورد، نخست با ‏برنامه‌ی امریکا برای آزمایش سلاح‌های هسته‌ای در جو زمین به مخالفت برخاست، و سپس از ‏برنامه "دفاع ضد موشک‌های بالیستیک" کشور خود انتقاد کرد. او را از کار در صنایع نظامی باز داشتند و به تدریس فیزیک در دانشگاه برش گرداندند.‏

او یکی از بنیانگذاران کمیته‌ی حقوق بشر اتحاد شوروی بود که در سال 1970 بنیاد نهاده‌شد. در ‏سال 1980 در پی تظاهرات و اعتراض به حمله‌ی شوروی به افغانستان کارش به تبعید و بازداشت ‏خانگی در شهر گورکی کشید (نیژنی نووگورود اسبق و کنونی، که سفر به آن برای خارجیان ممنوع ‏بود). در سال 1984، یعنی هنگامی که ما در شوروی بودیم، همسر او را بازداشت کردند و ‏ساخاروف دست به اعتصاب غذا زد و خواستار آن بود که به همسرش اجازه دهند برای عمل ‏جراحی قلب به امریکا برود. ساخاروف را به بیمارستان بردند و با خشونت خوراک در حلقش کردند.‏

در سال 1985، باز هنگامی که ما هنوز در شوروی بودیم و کم‌ترین خبری از این اخبار نداشتیم، بار ‏دیگر ساخاروف به خاطر همسرش دست به اعتصاب غذا زد. این بار نیز او را به بیمارستان بردند و ‏وادار به خوردنش کردند، اما همسرش اجازه‌ی سفر یافت، در امریکا عمل شد، و در سال 1986 به ‏شهر گورکی بازگشت.‏

در دسامبر 1986، که ما دیگر شوروی را ترک کرده‌بودیم، میخائیل گارباچوف به ساخاروف تلفن زد و ‏گفت که او و همسرش می‌توانند به مسکو باز گردند. ساخاروف به محض بازگشت به مسکو فعالیت ‏سیاسی را آغاز کرد، در انتخابات شورای عالی اتحاد شوروی شرکت کرد و در رهبری گروهی از نو ‏اندیشان به پارلمان راه یافت. اما عمرش چندان وفا نکرد و در سال 1989 در آستانه‌ی یک سخنرانی ‏مهم در پارلمان، در اثر حمله‌ی قلبی در گذشت.‏

شهامت و شجاعت ساخاروف در برپا کردن کمیته‌ی حقوق بشر، اعتراض به مسابقه‌ی تسلیحاتی، ‏اعتراض به دخالت نظامی در افغانستان، مبارزه برای صلح و آینده‌ی بشریت در آن رژیم و آن شرایط شایان هرگونه ستایشی‌ست. به گمان ‏من او یکی از انگشت شمار کسانی‌ست که به‌حق و بسیار به‌جا جایزه‌ی نوبل صلح را برده‌است ‏‏(سال 1975)، و از این‌جاست که می‌گویم شهامت و شجاعت نسرین ستوده بسیار به‌جا و به‌حق ‏سزاوار ستودنی با جایزه‌ای به‌نام ساخاروف است.‏

امیدوارم فشارهایی از این دست کارساز باشد و نسرین ستوده و جعفر پناهی از زندان و محرومیت و ‏محدودیت بیان به‌سلامت رها شوند.‏

برای جعفر پناهی پیشتر این‌جا نوشته‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 October 2012

Roudaki konserthus تالار رودکی

I måndags var en svensk dam, Lillis, med i programmet Önska i P2 som önskade ett stycke musik och ‎berättade att hon hade hört den när hon jobbade i Teheran på 1970-talet. Vidare sa hon att hon ‎hade varit även på Roudaki (numera Vahdat) konserthus och hört musik där också. ‎‏ متن فارسی در ‏ادامه

Som ambassadör för Önska i P2 uppmanar jag er, kära läsare, som har minnen från Roudaki ‎konserthus att ringa till Önskas telefonsvarare (0470-374 82) eller mejla (spela@sverigesradio.se), ‎berätta om er minne, och önska klassisk musik.‎

Hör Lillis berättelse här (Välj den 15 oktober och sedan spola fram till 44:26‎).‎

دوشنبه‌ی گذشته یک خانم سوئدی به‌نام لیلیس در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی ‏شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شرکت داشت، قطعه‌ای موسیقی درخواست کرد، و نیز تعریف کرد که ‏این قطعه را در دهه‌ی 1970 هنگامی که در تهران کار می‌کرده، شنیده‌است. او همچنین گفت که ‏در تالار رودکی (وحدت کنونی) نیز بوده و آن‌جا نیز موسیقی شنیده‌است.‏

به عنوان "سفیر" برنامه موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد، شما خواننده‌ی ‏گرامی را که خاطره‌ای از تالار رودکی دارید، فرا می‌خوانم که به پیامگیر برنامه تلفن بزنید یا ای‌میل ‏بنویسید (شماره و نشانی را در متن سوئدی ملاحظه می‌کنید)، خاطره‌تان را تعریف کنید، و ‏موسیقی درخواست کنید.‏

داستان خانم لیلیس را در این نشانی می‌توانید بشنوید (روز 15 اکتبر را انتخاب کنید و سپس نوار را 44 دقیقه و 26 ثانیه جلو بکشید).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2012

حزب توده‌ی حیدر علی‌یف

این نوشته‌ی من نخست در تیرماه 1391 در مجله‌ی "آرش"، شماره 108، پاریس، با عنوان فرعی "یا کمدی‌نویسی ‏اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی به‌نام تاریخ" منتشر شد و اکنون که سه ماه از انتشار مجله می‌گذرد، انتشار ‏آن در جاهای دیگر مجاز است، و از این رو امروز آن را برای سایت "ایران امروز" نیز فرستادم که در این نشانی ‏منتشرش کردند. در نشر "ایران امروز" شکل گیومه‌ها تغییر کرده و شاید خواندن متن قدری دشوار باشد. نوشته را ‏در این نشانی نیز می‌یابید.‏

عبدالله شهبازی در کتاب "حزب توده، از شکل‌گیری تا فروپاشی" (مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ‏تهران 1387) ادعا می‌کند که حیدر علی‌یف بنیان‌گذار و همه‌کاره‌ی حزب توده ایران بوده‌است!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 October 2012

ده شب کانون نویسندگان

این روزها 35 سال از برگزاری "ده شب" معروف کانون نویسندگان ایران در مهرماه 1356 می‌گذرد. ‏آن رویداد را کسانی، به‌حق، یکی از جرقه‌های انقلاب بهمن 1357 می‌شمارند. من در آن شب‌ها ‏شرکت نداشتم، زیرا پس از واحدهایی که در ترم تابستانی گذرانده‌بودم، سخت مشغول تکمیل ‏گزارش پروژه‌ی دانشجویی و دوندگی‌های مربوط به فارغ‌التحصیلی بودم.‏

بی‌بی‌سی فارسی به این مناسبت برنامه‌ی جالبی تهیه کرده‌است که چند تن از نویسندگان و ‏شاعرانی که در آن ده شب برنامه اجرا کردند، و نیز رئیس وقت انستیتو گوته (محل برگزاری مراسم) در آن شرکت دارند.‏

پی‌نوشت: این نوشته را از دست ندهید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2012

فصل کرگدن

مصاحبه‌ی مطبوعاتی بازیگران (مونیکا بل‌لوچی، بهروز وثوقی و...) و بهمن قبادی کارگردان فیلم "فصل ‏کرگدن" در آستانه‌ی نخستین نمایش آن در جشواره‌ی فیلم تورونتو، کانادا. کاش آقای قبادی کم‌تر شعار ‏می‌دادند!‏

درباره‌ی فیلم در ‏IMDB‏: این‌جا
و "پیش پرده"ی فیلم: این‌جا

مصاحبه پس از سه دقیقه و نیم آگهی آغاز می‌شود. ‏برای تصویر بزرگ، پس از آغاز فیلم، روی دگمه‌ی "تمام تصویر" در گوشه‌ی پایین سمت راست تصویر کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2012

Lite IT - 8

اگر یک کامپیوتر کم‌وبیش تازه مارک ‏HP‏ با ویندوز 7 دارید که ناگهان شما را "کاربر موقتی" شناسایی ‏می‌کند و می‌گوید که به پروفایل خودتان دسترسی ندارید، متن فارسی را در ادامه بخوانید!‏

En god vän har en kraftpaket av märket HP med Windows 7 som han har köpt bara för några ‎månader sedan. Plötsligt kan han inte logga in i sin egen profil i datorn och får ett meddelande som ‎säger:‎

Du har loggats in med en temporär profil.
Du kan inte komma åt dina filer och filer som skapats i den här profilen kommer att raderas när du ‎loggar ut. Om du vill åtgärda detta loggar du ut och provar att logga in senare. Se händelseloggen för ‎mer information eller kontakta systemadministratören.
Efter flera omstart kommer han äntligen in i sin egen profil, men samma sak händer vid nästa start. ‎Jag gräver i Windows händelseloggar och hittar ett felmeddelande som säger att Ntuser.dat är låst ‎av ett annat program, och felet visar sig bero på att programmet TrueSuiteService.exe inte kan ‎startas.‎

Men vad är detta för program? Jo, det är HP SimplePass Assistens, som har med ‎fingeravtrycksigenkänning att göra! Men datorn är ju en stationär sådan som inte ens har och ‎använder igenkänning av fingeravtryck vid inloggning. Då är det inte så konstigt att datorn väntar på ‎svar från denna "assistent" för att kunna logga in i rätt profil, och då det inte finns någonting sådant ‎så går saker och ting åt pipan.‎

Vid ett av tillfällen när vi kommer in i rätt profil så avinstallerar jag HP SimplePass (Kontrollpanelen / ‎Ta bort program...), och problemet försvinner för gott! Man kan ju avinstallera programmet även ‎om man inte kommer in i rätt profil: Starta datorn i felsäkert läge (tryck ner F8 flera gånger under ‎datorns start när skärmen är fortfarande svartvit), och gå till Kontrollpanelen för att avinstallera ‎SimplePass.‎

کامپیوتر دوستی هنگام راه اندازی ناگهان شکل و شمایل تازه‌ای روی صفحه تصویر نشان داد و آن ‏پایین اعلام خطر کرد که:‏
You have been logged on with a temporary profile.‎
You cannot access your files and files created in this profile will be deleted when you log off. ‎To fix this, log off and try again , Please see event log for details.‎
پس از بارها روشن و خاموش کردن کامپیوتر، سرانجام وارد پروفایل خود او شدیم، اما دفعه‌ی بعد ‏هنگام استارت همین وضع تکرار شد.‏

بعد از مدتی جست‌وجو در لاگ‌های ویندوز، جایی دیدم که علت آن است که فایل ‏Ntuser.dat‏ ‏توسط برنامه‌ای دیگر قفل شده‌است. جست‌وجوی بیشتر نشان داد که علت برنامه‌ای‌ست به نام ‏TrueSuiteService.exe‏ که نمی‌تواند راه بیافتد، و چرا؟ زیرا که این برنامه‌ای‌ست مربوط به ‏SimplePass‏ از شرکت ‏HP، برای شناسایی کاربر از راه خواندن اثر انگشت. اما کامپیوتر این دوست ‏که رومیزی‌ست و نه لپ‌تاپ، وسیله‌ی خواندن اثر انگشت ندارد و نیازی هم به آن نداشته‌است! پس ‏عجیب نیست که کامپیوتر هنگام روشن شدن معطل پاسخ گرفتن از وسیله‌ی تأیید پروفایل می‌ماند ‏و نمی‌تواند در پروفایل درست وارد شود.‏

در یکی از دفعاتی که هنگام خاموش و روشن کردن کامپیوتر وارد پروفایل درست می‌شویم، برنامه‌ی ‏SimplePass‏ را پاک می‌کنم (کنترل پنل، برداشتن برنامه)، و مشکل به‌کلی حل می‌شود! البته اگر ‏نشود وارد پروفایل درست شد، باز با راه انداختن کامپیوتر در وضعیت "ایمن" (با فشار دادن پیاپی ‏F8‎‏ ‏هنگام راه افتادن کامپیوتر و آنگاه که صفحه‌ی تصویر هنوز سیاه و سفید است) می‌توان وارد کامپیوتر ‏شد، به کنترل پنل رفت، و ‏SimplePass‏ را پاک کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏