13 October 2012

حزب توده‌ی حیدر علی‌یف

این نوشته‌ی من نخست در تیرماه 1391 در مجله‌ی "آرش"، شماره 108، پاریس، با عنوان فرعی "یا کمدی‌نویسی ‏اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی به‌نام تاریخ" منتشر شد و اکنون که سه ماه از انتشار مجله می‌گذرد، انتشار ‏آن در جاهای دیگر مجاز است، و از این رو امروز آن را برای سایت "ایران امروز" نیز فرستادم که در این نشانی ‏منتشرش کردند. در نشر "ایران امروز" شکل گیومه‌ها تغییر کرده و شاید خواندن متن قدری دشوار باشد. نوشته را ‏در این نشانی نیز می‌یابید.‏

عبدالله شهبازی در کتاب "حزب توده، از شکل‌گیری تا فروپاشی" (مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ‏تهران 1387) ادعا می‌کند که حیدر علی‌یف بنیان‌گذار و همه‌کاره‌ی حزب توده ایران بوده‌است!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 October 2012

ده شب کانون نویسندگان

این روزها 35 سال از برگزاری "ده شب" معروف کانون نویسندگان ایران در مهرماه 1356 می‌گذرد. ‏آن رویداد را کسانی، به‌حق، یکی از جرقه‌های انقلاب بهمن 1357 می‌شمارند. من در آن شب‌ها ‏شرکت نداشتم، زیرا پس از واحدهایی که در ترم تابستانی گذرانده‌بودم، سخت مشغول تکمیل ‏گزارش پروژه‌ی دانشجویی و دوندگی‌های مربوط به فارغ‌التحصیلی بودم.‏

بی‌بی‌سی فارسی به این مناسبت برنامه‌ی جالبی تهیه کرده‌است که چند تن از نویسندگان و ‏شاعرانی که در آن ده شب برنامه اجرا کردند، و نیز رئیس وقت انستیتو گوته (محل برگزاری مراسم) در آن شرکت دارند.‏

پی‌نوشت: این نوشته را از دست ندهید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2012

فصل کرگدن

مصاحبه‌ی مطبوعاتی بازیگران (مونیکا بل‌لوچی، بهروز وثوقی و...) و بهمن قبادی کارگردان فیلم "فصل ‏کرگدن" در آستانه‌ی نخستین نمایش آن در جشواره‌ی فیلم تورونتو، کانادا. کاش آقای قبادی کم‌تر شعار ‏می‌دادند!‏

درباره‌ی فیلم در ‏IMDB‏: این‌جا
و "پیش پرده"ی فیلم: این‌جا

مصاحبه پس از سه دقیقه و نیم آگهی آغاز می‌شود. ‏برای تصویر بزرگ، پس از آغاز فیلم، روی دگمه‌ی "تمام تصویر" در گوشه‌ی پایین سمت راست تصویر کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2012

Lite IT - 8

اگر یک کامپیوتر کم‌وبیش تازه مارک ‏HP‏ با ویندوز 7 دارید که ناگهان شما را "کاربر موقتی" شناسایی ‏می‌کند و می‌گوید که به پروفایل خودتان دسترسی ندارید، متن فارسی را در ادامه بخوانید!‏

En god vän har en kraftpaket av märket HP med Windows 7 som han har köpt bara för några ‎månader sedan. Plötsligt kan han inte logga in i sin egen profil i datorn och får ett meddelande som ‎säger:‎

Du har loggats in med en temporär profil.
Du kan inte komma åt dina filer och filer som skapats i den här profilen kommer att raderas när du ‎loggar ut. Om du vill åtgärda detta loggar du ut och provar att logga in senare. Se händelseloggen för ‎mer information eller kontakta systemadministratören.
Efter flera omstart kommer han äntligen in i sin egen profil, men samma sak händer vid nästa start. ‎Jag gräver i Windows händelseloggar och hittar ett felmeddelande som säger att Ntuser.dat är låst ‎av ett annat program, och felet visar sig bero på att programmet TrueSuiteService.exe inte kan ‎startas.‎

Men vad är detta för program? Jo, det är HP SimplePass Assistens, som har med ‎fingeravtrycksigenkänning att göra! Men datorn är ju en stationär sådan som inte ens har och ‎använder igenkänning av fingeravtryck vid inloggning. Då är det inte så konstigt att datorn väntar på ‎svar från denna "assistent" för att kunna logga in i rätt profil, och då det inte finns någonting sådant ‎så går saker och ting åt pipan.‎

Vid ett av tillfällen när vi kommer in i rätt profil så avinstallerar jag HP SimplePass (Kontrollpanelen / ‎Ta bort program...), och problemet försvinner för gott! Man kan ju avinstallera programmet även ‎om man inte kommer in i rätt profil: Starta datorn i felsäkert läge (tryck ner F8 flera gånger under ‎datorns start när skärmen är fortfarande svartvit), och gå till Kontrollpanelen för att avinstallera ‎SimplePass.‎

کامپیوتر دوستی هنگام راه اندازی ناگهان شکل و شمایل تازه‌ای روی صفحه تصویر نشان داد و آن ‏پایین اعلام خطر کرد که:‏
You have been logged on with a temporary profile.‎
You cannot access your files and files created in this profile will be deleted when you log off. ‎To fix this, log off and try again , Please see event log for details.‎
پس از بارها روشن و خاموش کردن کامپیوتر، سرانجام وارد پروفایل خود او شدیم، اما دفعه‌ی بعد ‏هنگام استارت همین وضع تکرار شد.‏

بعد از مدتی جست‌وجو در لاگ‌های ویندوز، جایی دیدم که علت آن است که فایل ‏Ntuser.dat‏ ‏توسط برنامه‌ای دیگر قفل شده‌است. جست‌وجوی بیشتر نشان داد که علت برنامه‌ای‌ست به نام ‏TrueSuiteService.exe‏ که نمی‌تواند راه بیافتد، و چرا؟ زیرا که این برنامه‌ای‌ست مربوط به ‏SimplePass‏ از شرکت ‏HP، برای شناسایی کاربر از راه خواندن اثر انگشت. اما کامپیوتر این دوست ‏که رومیزی‌ست و نه لپ‌تاپ، وسیله‌ی خواندن اثر انگشت ندارد و نیازی هم به آن نداشته‌است! پس ‏عجیب نیست که کامپیوتر هنگام روشن شدن معطل پاسخ گرفتن از وسیله‌ی تأیید پروفایل می‌ماند ‏و نمی‌تواند در پروفایل درست وارد شود.‏

در یکی از دفعاتی که هنگام خاموش و روشن کردن کامپیوتر وارد پروفایل درست می‌شویم، برنامه‌ی ‏SimplePass‏ را پاک می‌کنم (کنترل پنل، برداشتن برنامه)، و مشکل به‌کلی حل می‌شود! البته اگر ‏نشود وارد پروفایل درست شد، باز با راه انداختن کامپیوتر در وضعیت "ایمن" (با فشار دادن پیاپی ‏F8‎‏ ‏هنگام راه افتادن کامپیوتر و آنگاه که صفحه‌ی تصویر هنوز سیاه و سفید است) می‌توان وارد کامپیوتر ‏شد، به کنترل پنل رفت، و ‏SimplePass‏ را پاک کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 September 2012

حل یک معما، و طرح معمایی دیگر


‏23 سال پیش در کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" نوشتم: «22 بهمن 61 – ارتباط طبری با حیدر [مهرگان] ‏برقرار شد و من ارتباط غیر مستقیم خود را نیز با او قطع کردم. تا مدتی، هنوز می‌توانستم با او یا ‏همسرش ارتباط داشته‌باشم، اما مطالبی درباره‌ی روش‌های جدید تعقیب و مراقبت خوانده و ‏شنیده‌بودم، و می‌ترسیدم که با تعقیب من که همواره فعالیت علنی داشتم، به محل اختفای طبری و ‏دیگران پی ببرند و داغ ننگ ابدی لو رفتن مخفیگاه طبری بر پیشانی من بماند.» (ص 54 و 55)‏

‏«فروردین 62 – از دو طریق جداگانه خبر رسید که طبری دستنوشته‌هایش را که نزد من به امانت ‏گذاشته‌بود، خواسته است و من همه‌ی آن‌ها را باید تحویل بدهم. هیچ درک نمی‌کردم چرا؟ خود او از ‏من خواسته‌بود که دستنوشته‌هایش را در جای امنی پنهان کنم تا زمانی که امکان انتشار آن‌ها به‌وجود ‏آید. پرسیدم برای چه آن‌ها را می‌خواهد؟ گفتند:‏

‏- نمی‌دانیم! شاید از بی‌کاری حوصله‌اش سر می‌رود و می‌خواهد روی آن‌ها کار کند.‏
‏- آخر خود او آن‌ها را به من سپرده‌بود!‏
‏- شاید تصمیمش عوض شده‌است.‏
دستنوشته‌ها از دسترس مستقیم من دور بود و قریب سه هفته طول کشید تا دست‌به‌دست بگردد و ‏به دست من برسد.» (ص 58)‏

بسته‌ی نوشته‌های طبری روز دهم اردیبهشت، یعنی همان روزی که "اعترافات تلویزیونی" کیانوری و ‏دیگران پخش شد، به دستم رسید. روز یکشنبه 11 اردیبهشت قرار بود بسته را به رفیق رابطم تحویل ‏دهم، اما او سر قرار نیامد: او را و طبری را و ده‌ها تن دیگر را در شب ششم به هفتم اردیبهشت ‏گرفته‌بودند.‏

این روزها تحلیلی با عنوان "آسیب شناسی تشکیلات مخفی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در ‏سال‌های 1362 تا 1365" در چند سایت اینترنتی منتشر شده‌است. در صفحه 8 این تحلیل به نقل از ‏گزارش کمیسیون هئیت سیاسی در سال 1363 آمده است: «هیئت دبیران در جلسه 12 فروردین ‏‏1362 تصمیمات بسیار مهمی اتخاذ می‌کند. هیئت دبیران به این نتیجه رسید که نظر به سیر نزولی انقلاب و یورش ‏رژیم به حزب توده ایران و بنا به تمام تجارب موجود باید ضرورتاً بخش اصلی دستگاه رهبری جنبش کمونیستی ایران در خارج از کشور مستقر شود. در این ‏رابطه قرار شد نظر سازمان به حزب توده ایران فوراً اطلاع داده شود و پیشنهاد شود که بخش ‏باقی‌مانده رهبری حزب فوراً کشور را ترک کند. در این صورت رهبری سازمان در داخل می‌ماند و آماده ‏است هر گونه وظیفه‌ای را در رابطه با حزب در ایران، بر عهده گیرد. [...] در ملاقات روز 25 فروردین 62 ‏پیشنهاد سازمان رسماً به حزب توده ایران اطلاع داده شد. رفقا ماندن خودشان را مطرح ساختند. قرار ‏شد رفیق احسان طبری جهت خروج به‌ما تحویل گردد که این قرار اجرا نشد. دلیل این واکنش تا امروز ‏برای ما روشن نیست.»‏

پس معمای من به‌گمانم حل شده‌است: قرار شده‌بود طبری از کشور خارج شود و می‌خواست که ‏دستنوشته‌هایش را نیز با خود ببرد. اما چرا قرار با سازمان اکثریت اجرا نشد و چرا طبری خارج نشد؟ آیا ‏بقایای رهبری حزب هنوز فکر می‌کردند که "انشاالله گربه است" و "امام خمینی از ادامه‌ی حمله به ‏حزب و دستگیری‌ها جلوگیری خواهد کرد"؟ یا آن‌که طبری خود برای خروج هنوز دودل بود؟ او خود پیش‌تر ‏به من گفته‌بود: «ولی من دیگر به مهاجرت نمی‌روم. هرگز! دوری از وطن، محیط بیگانه، رفتار ‏توهین‌آمیزمقامات کشور میزبان، تبعیض و پارتی بازی و رسیدگی بیشتر به افرادی که چاپلوسی و ‏خودشیرینی می‌کنند، طاقت‌فرساست [...]» (ص 24 و 25)‏. یا... مبادا منتظر دستنوشته‌هایش بود؟

شاید روزی این معما نیز حل شود.‏

پی‌نوشت:‏
در "کتابچه حقیقت" که به احتمال زیاد به دست یا با همکاری مهدی پرتوی نوشته‌شده، گفته می‌شود (ص 25) ‏که فهرستی از افراد رهبری حزب که قرار بود از کشور خارج شوند تهیه شده‌بود، از جمله شامل طبری، ‏حاتمی، گلاویژ، جودت، و دانش، و جلسه‌ی رهبری چهارنفره‌ی حزب (جوانشیر، هاتفی، ابراهیمی، ‏پرتوی) در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 مشغول واپسین بررسی‌ها و بحث پیرامون این ‏مسایل بود که پس از خروج پرتوی از جلسه، پارسداران می‌ریزند و همه را می‌گیرند و فهرست و مدارک ‏دیگر به دستشان می‌افتد. همسر جوانشیر نیز در این مصاحبه‌ی ویدئویی همین را از قول جوانشیر ‏می‌گوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 September 2012

آینه در آینه

روز یازدهم سپتامبر، گذشته از سالگرد "ناین – اله‌ون"، زادروز آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ (پرت به فتح پ، مانند ‏پرت کردن) آهنگساز بزرگ استونیایی نیز هست (زاده‌ی 1935). پرت را به‌حق بزرگ‌ترین آهنگساز زنده‌ی ‏سراینده‌ی موسیقی دینی می‌دانند. او در بسیاری از آثارش تم‌ها و آوازهای دینی و کلیسایی به‌کار ‏می‌برد. اما شعر اغلب آثار آوازی او به زبان لاتین یا روسی کلیسای اورتودوکس است.‏

با این‌همه پرت آثاری هم دارد که هیچ ربطی به دین ندارند. یکی از معروف‌ترین سروده‌های او "آینه در ‏آینه" ‏Spiegel im Spiegel‏ نام دارد که بسیار زیباست و آن را در فیلم‌ها و تئاترها و برنامه‌های تلویزیونی ‏بی‌شماری به‌کار برده‌اند. زیبایی آن با باغ آینه‌ی شاملو نیز برابری می‌کند: آینه‌ای در برابر آینه‌ات ‏می‌گذارم | تا از (با؟) تو ابدیتی بسازم. آینه در آینه‌ی پرت را این‌جا بشنوید. البته برخی از سروده‌های ‏دینی او نیز زیبایند.‏

ادارات ارشاد شوروی سابق آن‌قدر پرت را آزار دادند که او در سال 1980 میهن خود را ترک کرد. نخست ‏در وین زیست، و سپس به برلین کوچید. نزدیک ده سال پیش او به استونی بازگشت و اکنون پایی در ‏تالین دارد و پایی در برلین.‏

دیگر آثار زیبای او این‌هاست: 1، 2، 3

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 September 2012

تورکوها - 5


آیوالیق

آیوالیق ‏Ayvalık‏ [هیوالیق = باغ به] بندر معروف منطقه است که در چهل کیلومتری جنوب آقچای واقع شده‌است. ‏کشتی‌های مسافربری شهر میتیلینی ‏Mytilini‏ مرکز جزیره‌ی یونانی لسبوس از آیوالیق رفت‌وآمد می‌کنند. یکی از ‏دوستان سال‌ها پیش در آیوالیق بوده و بازار بزرگ ماهی‌فروشان آن در خاطرش نقش بسته‌است. تعریف می‌کند ‏که وانت‌ها پیوسته می‌آمدند و بار ماهی در میانه‌ی بازار خالی می‌کردند.‏

نمی‌دانم که آیا زمانی این‌جا باغ به وجود داشته، یا نه. اکنون هیچ نشانی و عطری از به و باغ به در آن نمی‌یابیم. ‏از همان دروازه‌ی شهر بوی ماهی گندیده بینی‌مان را می‌آزارد. هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شویم، بوی ‏ماهی بیشتر می‌شود.

‏[بخش پنجم (پایانی) و متن کامل سفرنامه را در این نشانی، و اگر آن نشانی در دسترس نیست، در این نشانی بخوانید.]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 September 2012

تورکوها - 4

آی عشق، آی عشق...‏
‏[شاملو]‏

همه‌ی دیروز را در ساحل دریا و با آبتنی گذراندیم. امروز به دیدن "یکشنبه‌بازار" زیتینلی می‌رویم. در دو سوی یک ‏خیابان باریک، زیر چادرها و چترها، روستائیان منطقه محصولات باغ‌ها و کشتزارهایشان را بر بساطشان چیده‌اند، ‏فریاد می‌زنند، شعار می‌دهند و جنس‌شان را تبلیغ می‌کنند. رنگ، رنگ... سبزی، میوه، خشکبار، رنگ و وارنگ، ‏همه تر و تازه، خوش عطر. خیار گل‌به‌سر، گوجه‌فرنگی، گردو، فلفل، بادمجان، زیتون، انگور، هلو، گلابی، خربزه... ‏معلوم نیست که کدام بساط را باید نگاه کرد و از کدام‌یکی باید خرید. این‌جا با فروشگاه‌های بزرگ سوئد خیلی ‏فرق دارد!‏

یکی از دوستان قیمت مغز گردو را می‌پرسد. پسر جوان می‌گوید و من برای دوستم به فارسی ترجمه می‌کنم: این ‏چهل‌وپنج لیره، اون سی‌وپنج لیره، اون‌یکی هم بیست‌وپنج. دوستم قیمت وسطی را دوباره می‌پرسد، و این‌بار ‏پسر جوان به‌جای من می‌گوید "سی‌وپنج"! دوستم شگفت‌زده می‌پرسد:‏

‏- ا ِه، شما فارسی بلدین؟
و جوان صدایش را کمی پایین می‌آورد، و کمی شرمگین، و کمی غمگین، می‌گوید که کرد است، از دیاربکر. خب، ‏واضح است: سی‌وپنج به کردی هم می‌شود همان سی‌وپنج!‏

دوستم دارد از یک بساط زیبا و پر از رنگ‌های شاد عکس می‌گیرد که زنی از آن‌سو دوان می‌آید و می‌گوید: خب، از ‏خودم هم عکس بگیر! عجب! من فکر می‌کردم که شاید دلشان نخواهد که عکس خودشان یا بساطشان را ‏بگیریم، اما به‌زودی کشف می‌کنیم که همه دوست دارند که عکس خودشان را با بساطشان بگیریم. می‌پرسند: ‏عکسمان را به آلمان می‌برید، نه؟ پس بگیرید، بگیرید! عکس را برای خودمان می‌آورید؟ - و دشوار است برایشان ‏توضیح دادن که این عکس‌ها دیجیتال است و نه روی کاغذ. یکی از دوستان می‌خواهد به ترکی آذربایجانی ‏‏"کامپیوتر" و "دیجیتال" را برای مرد سبزی‌فروش سالمندی توضیح دهد: طفلک!‏

دوست دیگرم دارد به ترکی آذربایجانی با فروشنده‌ای چانه می‌زند. مرد موقر و میانسالی از پشت سر به فارسی کتابی ‏می‌گوید:‏

‏- چه می‌خواهید خانم؟
‏- ا ِه، سلام! شما ایرانی هستین؟
‏- نه! کمی فارسی بلدم! در استامبول کسب و کار دارم.‏

عجب! آیا اکنون دیگر می‌توان نتیجه گرفت که خیلی از کسانی که در استامبول کسب و کار دارند، کمی فارسی ‏یاد گرفته‌اند؟

در این بازار، مردان و زنان کار و زحمت، دوشادوش و در کنار هم، در تلاش‌اند و همه شاد و سرزنده به نظر ‏می‌رسند. این‌جا زنی سالمند انواع زیتون‌ها را بر بساطش دارد. چمباتمه زده‌است و دارد انجیری را پاره می‌کند تا ‏شاید خودش بخورد. آشنایش از کنارش می‌گذرد و می‌گوید: - دائم ایشته آننه [همیشه به‌کار، مادرجان] – و این ‏اصطلاحی را که میلیون‌ها سال بود فراموش کرده‌بودم، به یادم می‌آورد. یادم باشد که در راه بازگشت از همین ‏مادر روغن زیتون بخرم.‏



آن‌جا انگورهای هوس‌انگیزی چیده‌اند که مرا به سال‌های کودکی می‌برد و انگور لطیف و شیرین و بی‌همتای خیوو ‏‏[مشکین‌شهر] را به یادم می‌آورد. دوستی رشته‌ی خاطراتم را می‌گسلد و صدا می‌زند: - بچه‌ها بیایید این‌جا، ‏انجیرهای تازه آوردند – و به آن سو می‌روم. زنی جوان جعبه‌هایی را که انجیرهای تر و تازه و درشت با سلیقه در ‏آن‌ها چیده شده‌اند، بر زمین می‌گذارد. در تب و تاب است. دوان می‌رود و از چند متر دورتر جعبه‌ی دیگری می‌آورد. ‏دوستم می‌خواهد انجیر برچیند، و زن جوان کیسه‌ای به او می‌دهد، اما نگاهش به من است. چه زن زیبایی! ‏پیراهنی بلند و مشکی و گلدار بر تن دارد و روسری مشکی و گلداری را، هماهنگ با پیراهنش، به سبک همه‌ی ‏این زنان کار و زحمت پشت گردنش گره زده‌است. سر و وضعی پاکیزه و دلپذیر دارد. بار دیگر می‌دود و از چند متری ‏ترازوی دوکفه‌ی قدیمی و بزرگی را می‌آورد. دو مشتری دیگر پیدا شده‌اند، و زن جوان نمی‌دانم چه چیزی در من ‏دیده که هم‌چنان که در تب و تاب کیسه می‌دهد، چمباتمه می‌زند، وزن می‌کند، پول می‌گیرد، می‌جهد، می‌دود، ‏و از آن چند متری میوه‌ی دیگری می‌آورد، نگاه از من بر نمی‌گیرد، و سر درد دلش باز می‌شود. برخی از حرف‌هایش ‏را باید به حدس دریابم:‏

‏- نمی‌گذارند کسب و کارم را بکنم. هر جا بساطم را می‌چینم، می‌گویند این‌جا نمی‌شود، برو یک جای دیگر. کجا ‏بروم؟ - می‌دود و یک جعبه‌ی دیگر می‌آورد - یک جا پول وحشتناک می‌خواهند؛ یک جا می‌گویند این‌جا سر راه ‏است؛ - پول از یک مشتری می‌گیرد - یک جا سایبان ندارد. من سایبان ندارم. حالا کله‌ی خودم هیچ، ولی این ‏میوه‌ها را که نمی‌توانم زیر این آفتاب داغ بچینم – کیسه‌ی انجیر دوست مرا وزن می‌کند، کمی سبک‌تر از سنگ ‏آن‌یکی کفه است. همچنان که نیم‌نگاهی به من دارد و حرف می‌زند، یک انجیر بر می‌دارد، اما آن را نمی‌پسندد و ‏یکی دیگر بر می‌دارد، و توی کیسه می‌گذارد. اکنون کفه‌ی انجیر سنگین‌تر از کفه‌ی دیگر است، و میوه‌فروش زیبا ‏راضی‌ست. کم‌فروشی نمی‌کند. – تازه آمده بودم توی سایه‌ی آن ماشین که حالا می‌خواهد جابه‌جا کند و باید ‏بروم کنار – کیسه را بر می‌دارد و همچنان که نگاهش بر من است و درد دل می‌کند، آن را به‌سوی دوستم دراز ‏می‌کند، اما هر دو دست دوستم برای پول دادن گیر است، و من هم‌چنان که در زیبایی این زن غرق شده‌ام، دست ‏دراز می‌کنم و کیسه را می‌گیرم: - هر یکشنبه یک قانون تازه این‌جا می‌گذارند؛ نمی‌دانم فلان عوارض را باید ‏بدهید، نمی‌دانم این نمی‌شود، آن نمی‌شود... خب، پس من چه کنم آخر؟ از سر صبح این‌جا سرگردانم...‏

در تقلاها و دویدن هایش روسری‌اش کمی شل شده و طره‌ای از موهای صاف و براق و مشکی‌اش از زیر روسری بر ‏بناگوش زیبایش ریخته‌است. نمی‌توانم نگاه از او برکنم. اما خرید دوستم به پایان رسیده و باید برویم. سری به ‏سپاس و ستایش و احترام برای زن فرود می‌آورم، و او بی‌اختیار حرکت مرا تقلید می‌کند، ناشیانه سری فرود ‏می‌آورد بی آن‌که نگاه از من بر گیرد، هم‌زمان شانه‌های خوش‌تراشش را ناشیانه بالا می‌کشد، و با این حرکت ‏دلم را آب می‌کند؛ دلم را صد چندان می‌برد؛ دلم می‌خواهد سرش را روی سینه‌ام بگذارد... اما... لعنت! لعنت! ‏لعنت بر این دل دیوانه! لعنت بر گردش چرخ و روزگار!‏

دلم را از سینه بیرون می‌کشم، می‌کوبمش بر زمین و زیر پا له‌اش می‌کنم، رو می‌گردانم، و می‌روم... دیگر ‏حسابش را ندارم که چند بار با دلم این کار را کرده‌ام.‏

شب‌های آقچای

جنب‌وجوش و زندگی شهر آقچای از حوالی ساعت 9 شب آغاز می‌شود. نمی‌دانم که آیا تنها در ماه رمضان چنین ‏است، یا این داستان همه‌ی تابستان‌هاست: در یک راسته‌ی با طول نزدیک به دو کیلومتر در خیابان ساحلی ‏آقچای دستفروشان بساط خود را می‌گسترند، کافه‌ها، رستوران‌ها، لباس‌فروشی‌ها، یادگاری‌فروشی‌ها، ‏اسباب‌بازی‌های سیار کودکان و نوجوانان، و... رنگین و آراسته و پر زرق‌وبرق، فعال‌اند. رودی از مردم، مرد و زن و پیر ‏و جوان، دخترانی با حجاب، یا با شلوارک داغ، تنگ هم قدم می‌زنند؛ می‌آیند و می‌روند. گاه دشوار است راهی در ‏میان جمعیت گشودن. دوستان می‌گویند که تازه با آغاز ماه اوت این راسته خلوت شده و شاید بسیاری از ‏گردشگران ترک به خانه و زندگی خود بازگشته‌اند.‏

این‌جا بساط بزرگی‌ست که در آن بامیه در دیگی پر از شیره می‌جوشانند و بامیه‌ها را در کاسه‌های کوچک بلورین ‏برای فروش روی پیشخوان می‌چینند؛ آن‌جا، در کنار کافه‌ای، دختر جوانی در کنار یک منقل با ذغال‌های گداخته ‏نشسته و قهوه‌ی سنتی ترک می‌جوشاند و به مشتری‌هایش می‌دهد؛ این‌جا در درون کافه، گروهی موسیقی ‏زنده اجرا می‌کنند، و مردی جانانه می‌رقصد؛ آن جا دستگاه "بوکس" گذاشته‌اند و جوانان صف بسته‌اند تا نیروی ‏مشت خود را بیازمایند: پولی می‌دهند، مشتی بر گوی تمرین مشتزنی می‌کوبند، و اگر این گوی بیش از مدت ‏زمان معینی به سقف دستگاه بچسبد، جایزه‌ی کلانی خواهند برد، اما هیچ‌کس به حد نصاب لازم نمی‌رسد! آن‌جا ‏نزدیک به ده اسب چرخدار در اندازه‌های گوناگون چیده‌اند: کودکان می‌توانند پولی بدهند، روی آن‌ها بنشینند و با ‏بالا و پایین کشیدن خود، به تقلید سوارکاری، اسب‌ها را به حرکت در آورند. این‌جا را کودک ما خیلی دوست دارد و ‏آن را "پیتیکو پیتیکو" می‌نامد. آن‌جا مردی در لباس دلقکان مردم را سرگرم می‌کند، و دورتر چرخ و فلک و محوطه‌ی ‏کوچک بازی کودکان است. این‌جا هم کافه ریوی خودمان است که می‌توان رفت و در آرامش و نیمه‌تاریکی ‏ساحلش، در چند متری آب دریا، روی مبل‌های راحتی نشست، و آبجویی نوشید.‏

یکی از همسفرانمان در روز نخست ورود به ترکیه یک سیم کارد خریده تا به بهایی ارزانتر با جهان در ارتباط باشد، ‏اما از همان آغاز دچار مشکل شده‌است: نخست مردی خشمگین به او زنگ زده و پرسیده که او به چه حقی از ‏شماره‌ی او استفاده می‌کند؟! پرس‌وجو از این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که اگر شماره‌ای شش ماه فعال نباشد، ‏شرکت مربوطه آن را به کس دیگری می‌فروشد. به همسفرمان توصیه می‌کنند که به فریادهای آن مرد اعتنایی ‏نکند. اما اکنون دوستمان اس‌ام‌اسی دریافت می‌کند که می‌گوید: «گوشی شما از انواع مدرنی‌ست که هنوز در ‏ترکیه به‌ثبت نرسیده و نمی‌توانید آن را با سیم کاردهای شرکت‌های تلفنی ترکیه به‌کار برید. 24 ساعت بعد تلفن ‏شما قطع خواهد شد!» این به گمان من چیزی نیست جز کنترل گوشی‌های تلفن همراه در ترکیه. گوشی من نیز ‏از نوع "پیشرفته" است که در سوئد خریداری شده، اما سیم کارد آن نیز سوئدی‌ست و این‌جا من با "رومینگ" ‏Roaming‏ ارتباط برقرار می‌کنم، و بنابراین دولت ترکیه نمی‌تواند اعمال نظری در این گوشی بکند. اما اگر من نیز ‏سیم کارد یک شرکت از ترکیه را خریده‌بودم، شاید من نیز چنین پیامی دریافت می‌کردم. دوستمان چاره‌ای ندارد ‏جز آن‌که یک گوشی دست چندم از دستفروشان همین راسته‌ی ساحلی کرایه کند، یا گوشی یکی از همراهان را ‏به‌کار برد.‏

یکی از خانم‌ها می‌خواهد توی ابروانش را خالکوبی کند. آرایشگر که خانم بسیار زیبایی‌ست، می‌گوید که در ‏آقچای هیچ آرایشگاهی این کار را بلد نیست و برای آن بایست به ادرمیت رفت. بر پایه‌ی آن‌چه از رواج این کار در ‏ایران می‌بینم و می‌شنوم، به گمانم امروزه در شهرستان‌های چهل‌هزار نفری که هیچ، حتی در ده‌کوره‌های ایران ‏هم آرایشگران خالکوبی توی ابرو و تمام ابرو را بلد‌اند!‏

راسته‌ی ساحلی آقچای تا نزدیکی‌های سحری زنده و فعال است، اما ما نیمه‌شب به خانه بر می‌گردیم. فردا قرار ‏است به شهر آیوالیق ‏Ayvalık‏ برویم.‏ (ادامه دارد)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 August 2012

تورکوها - 3

ترویا

شهر ترویا ‏Troya‏ یا ترووا ‏Truva‏ در صد کیلومتری شمال آقچای و نزدیک شهر چاناق‌قلعه قرار دارد. برای رسیدن به ‏آن باید در همان مسیری که ما را به بهرام‌قلعه برد برانیم، از تقاطع بهرام‌قلعه بگذریم و راهمان را ادامه دهیم، و ‏سپس به‌سوی توفیقیه ‏Tevfikiye‏ بپیچیم.‏شهرک کوچوک‌قویو از جاده‌ی ‏E87‎

آفتاب پیش از ظهر داغ و سوزان است. اگر این ماشین تهویه‌ی مطبوع نداشت، از گرما خفه می‌شدیم. ساعتی ‏مانده به ظهر به ترویا می‌رسیم. شهر ساکنانی ندارد و منطقه‌ی کاوش‌های باستانی‌ست. بر گرد آن توری سیمی ‏کشیده‌اند و برای ورود به آن بلیت می‌فروشند: هر نفر پانزده لیره (شصت کرون). شلوغ نیست: تنها یک اتوبوس ‏گردشگران، و ده پانزده ماشین شخصی در سایه‌ی درختان پارک شده‌اند. پارک کردن در سایه مهم است، وگرنه ‏ساعتی بعد ماشین به یک حمام سونا تبدیل می‌شود که نمی‌توان روی صندلی داغش نشست یا به فرمانش ‏دست زد.‏

خانم بلیت‌فروش پیشنهاد می‌کند که کارت یک‌ساله‌ی بازدید از آثار تاریخی ترکیه را بخریم، اما ما مسافران ‏یک‌هفته‌ای ترکیه بلیت عادی می‌خریم و وارد می‌شویم. پیش از هر چیز، و حتی از همان بیرون، اسب چوبی ‏معروف داستان باستانی شهر ترویا نگاه را به‌سوی خود می‌کشد.‏

این اسب را و جزئیات داستانش را شاعر رومی ویرژیل Virgil در منظومه‌ی آنه‌ئید وصف کرده‌است و در اودیسه‌ی هومر Homer نیز ‏اشاره‌هایی به آن وجود دارد. داستان مربوط است به "جنگ ترویا" نزدیک به 1200 سال پیش از میلاد مسیح، که ‏مهمترین جنگ تاریخ یونان باستان شمرده می‌شود. البته تا حوالی سال 1870 میلادی تاریخ‌نویسان اروپا وقوع این ‏جنگ را و وجود شهر ترویا را افسانه می‌شمردند، اما با یافته‌های باستان‌شناسی در همین جا، از آن هنگام به ‏بعد وقوع تاریخی جنگ ترویا بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شده‌است.‏

سپاه یونان نزدیک به ده سال شهر و قلعه‌ی ترویا را در حلقه‌ی محاصره گرفته‌بود و با وجود جنگاورانی چون آشیل و ‏آژاکس نتوانسته‌بود در شهر رخنه کند. اینان هر دو در کشمکش‌های حاشیه‌ی این جنگ کشته شدند. از جمله ‏آشیل به روایتی با نشستن نیزه‌ای در پاشنه‌اش، یعنی تنها نقطه از پیکرش که روئین نبود، جان داد. سرانجام ‏اودیسه تدبیری اندیشید: اسبی عظیم و چوبین بسازید، گروهی از سربازان را در آن جا دهید، اسب را همین‌جا ‏رها کنید و به‌ظاهر عقب‌نشینی کنید! اودیسه خود نیز به فرماندهی گروه در شکم اسب جا گرفت.‏

شاه ترویا گول خورد. گمان کرد که یونانیان اسب را به هدیه برای او گذاشته‌اند و به راه خود رفته‌اند، و فرمان داد ‏که آن را به درون باروهای شهر بیاورند – و باقی داستان روشن است.‏

امروزه اصطلاح "اسب ترویا" بیشتر در زمینه‌ی نرم‌افزار کامپیوتر به‌کار می‌رود و منظور از آن نوعی نرم‌افزار مخرب یا ‏‏"کرم" است که با گول زدن کاربران به درون کامپیوترشان فرستاده می‌شود تا در فرصتی مناسب اطلاعات مهمی را ‏بدزدد یا خرابکاری کند. منتها نام این نوع بدافزار با تلفظ انگلیسی آن، یعنی تروجَن ‏Trojan‏ رواج یافته و بسیاری ‏ربط آن به داستان شهر و اسب ترویا را نمی‌دانند.‏

اسب چوبینی که اکنون در بازمانده‌های شهر ترویا ایستاده، صد البته همان اسب سه هزار و دویست سال پیش ‏نیست. آن اسب به احتمال زیاد همچون تمامی شهر به آتش کشیده‌شد و سوخت. این اسب را هنرمند ترک عزت ‏صنم‌اوغلو ‏İzzet Senemoğlu‏ در سال 1975 ساخته‌است. بلندی آن ده متر است، پلکانی چوبی زیر شکم آن نصب ‏شده که به دو اتاق در دو طبقه در شکم اسب، هر یک با پنجره‌های خود، ختم می‌شود. و این البته برای ایجاد ‏جاذبه و یک اسباب‌بازی برای گردشگران است، وگرنه اهالی 3200 سال پیش ترویا هم، و حتی شاه ساده‌نگرشان ‏نیز اگر پلکان و پنجره‌ای در اسب چوبین می‌دیدند، بدگمان می‌شدند و فکر می‌کردند که زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای باید ‏باشد.‏مرد و زنی جوان لباس‌های ترویاییان باستان را پوشیده‌اند و خود را به هیئت هکتور و هلن در آورده‌اند. گردشگران، ‏هم از خود ترکان و هم گروهی ژاپنی که آن‌جا هستند، پولی می‌دهند و با آنان عکس می‌گیرند، یا لباسی به وام ‏بر کودکشان می‌پوشانند و در حال زدوخورد با هکتور عکسشان را می‌گیرند. این شغل تازه به ظن قوی از پی فیلم ‏کم‌ارزش "ترویا" با بازیگری برد پیت Brad Pitt در نقش آشیل پدید آمده‌است. صحنه‌های آن فیلم را در مکزیک فیلم‌برداری ‏کردند، اما اسب چوبین فیلم را به ترکیه هدیه کردند، که اکنون در شهر چاناق‌قلعه نصب شده‌است.‏گشتی بر گرد اسب می‌زنیم، از پله‌ها به اتاق‌های درون شکم آن می‌رویم، و عکس‌هایی از درون و بیرون آن ‏می‌گیریم. اکنون نوبت دیدن خرابه‌های شهر زیر آفتاب سوزان است. برای چنین آفتابی می‌بایست کلاهی ‏می‌داشتم تا مغزم نجوشد، اما هیچ فکرش را نکرده‌ام، و اکنون باید تحمل کنم.‏

شهر از آغاز روی یک بلندی در میانه‌ی دشت و نزدیک ساحل دریا بود، اما رسوبات رود افسانه‌ای اسکاماندر ‏Scamander‏ یا همان کارامندرس ‏Karamenderes‏ کنونی ساحل را اکنون تا 5 کیلومتر دورتر برده، و بلندی شهر در ‏طول تاریخ نزدیک به پنج هزار ساله‌اش، پیش و پس از جنگ ترویا، بیشتر و بیشتر شده: حفاری‌های ‏باستان‌شناسی که هنوز ادامه دارد، نشان می‌دهد که شهر دست کم ده بار از ویرانه‌های خود برخاسته‌است.‏

سر راهمان، بالای یک تپه‌ی کوچک، کنار یک نیمکت که برای استراحت گذاشته‌اند، دوستان یک درخت گلابی ‏وحشی کشف می‌کنند. به‌گمانم این یک تقسیم کار از هنگام پیدایش انسان است که در ژن‌های ما ریشه دوانده ‏و هنوز باقیست: مردان به شکار و جنگ با طبیعت و حیوانات و جنگ با دیگر مردان می‌رفتند و زنان بودند که از ‏هنگام غارنشینی دانه و میوه جمع می‌کردند و هنوز زنان‌اند که چشمشان به‌دنبال میوه‌های روی درختان است ‏‏(آیا همین خصلت نبود که دست حوا را به‌سوی آن سیب دراز کرد؟! یا شاید هم به‌عکس: از آن روز به بعد این کار ‏بر گردن زن نهاده‌شد؟!). دیدن گلابی‌های روی درخت هیچ معنایی برای من ندارد، اما خانم‌ها با دیدن آن روی ‏درخت و چند گلابی گاززده روی زمین، چند تا می‌چینند و به من هم تعارف می‌کنند. من تجربه‌ی خوبی از ‏گلابی‌های وحشی و ریز ندارم و دستشان را رد می‌کنم. گاز می‌زنند و می‌خورند و به‌به‌شان به هوا می‌رود که ‏چه آبدار و خوشمزه است. اما دقایقی بعد گلویشان شروع به خارش و سوزش می‌کند و نوشیدن آب هم سودی ‏ندارد. به‌گمانم نفرین ترویایی‌های باستان است که دامنشان را می‌گیرد!‏

بقایای کوچه‌های شهر، "معبد آب" شهر، چاه آب، شاه‌نشین، و آمفی‌تئاتر را، که جزء جدایی‌ناپذیر شهرهای ‏یونانی‌ست، می‌بینیم و به موزه‌ی کوچک شهر هم سر می‌زنیم. این‌جا از جمله ماکتی از شهر هست. سگی ‏ولگرد له‌له زنان خود را از آفتاب سوزان به سایه‌ی درون سالن کوچک موزه می‌رساند، شکمش را به کف سنگی ‏سالن می‌چسباند، سرش را می‌گذارد و در جا به خواب می‌رود. یادمان می‌آید که ما هم باید خسته و تشنه و ‏گرسنه و آفتاب‌زده باشیم. می‌رویم و از فروشگاه ترویا آب و بستنی می‌خریم، در سایه‌ی درختی می‌نشینیم و ‏می‌خوریم. می‌چسبد! چند یادگاری کوچک از فروشگاه موزه می‌خریم و راه بازگشت در پیش می‌گیریم.‏

سفر اودیسه

جاده‌ی اصلی آقچای تا این‌جا، جز گردنه‌ی بالای کوچوک‌قویو ‏Küçükkuyu‏ و باغ‌های زیتون، چندان چیز دیدنی ‏نداشت. روی نقشه دیده‌ام که جاده‌ی فرعی خوبی هست که از تاش‌تپه ‏Taştepe‏ به‌سوی ساحل و سپس ‏به‌سوی بهرام‌قلعه می‌رود و سپس از کوچوک‌قویو سر در می‌آورد. چندین آبادی در این مسیر هست و من دلم ‏می‌خواهد که این جاده و این آبادی‌ها را هم ببینم. موافقت همراهان را جلب می‌کنم، و آن جاده را در پیش ‏می‌گیرم.‏

اودیسه و همراهانش در راه بازگشت از ترویا دچار خشم خدایان شدند، زیرا آنان به خشونتی بیش از حد دست ‏زده‌بودند، سراسر شهر را به آتش کشیده‌بودند، به معبد شهر بی‌احترامی کرده‌بودند، و بسیاری از فرزندان خدایان ‏را کشته‌بودند. اودیسه در هر گام از راه بازگشت با دشواری‌ها و مصیبت‌های بی‌شماری رو به رو شد، دوازده ‏کشتی خود و سرنشینانشان را از دست داد، و سرانجام تنها کسی در میان یارانش بود که پس از ده سال ‏جنگیدن در محاصره‌ی ترویا و ده سال دیگر سرگردانی در راه، به سرزمینش، جزیره‌ی یونانی ایتاکا ‏Ithaka‏ رسید.‏

ما در ترویا دست به کشتار و بیرحمی نزدیم و به معبد بی‌احترامی نکردیم، یا شاید کردیم و خودمان نفهمیدیم، یا ‏شاید همان خوردن گلابی‌های وحشی ترویا خشم خدایان را برانگیخت! هر چه بود، این جاده‌ای که در پیش ‏می‌گیرم بسیار طولانی‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم، پر پیچ و خم، پر پستی و بلندی، و در جاهایی خاکی و ناهموار از ‏آب در می‌آید. دستگاه جی‌پی‌اس من نیز این جاده‌ها را بلد نیست و باید به کمک نقشه برانم. با این حال هیچ ‏مشکلی ندارم و لذت می‌برم از این ماجراجویی و از مناظر زیبای جاده و آبادی‌ها، و جمله‌های ناظم حکمت از رمان ‏‏"برادر، زندگی زیباست" به یادم می‌آید:‏
«طی این مسافرت مهارت دهاتی‌ها را در وصله‌زدن کشف کردم. وصله روی وصله. پارچه‌های کرباس، هر کدام به ‏رنگی، چنان به هم پینه زده شده‌بود که به نظر غیر ممکن می‌آمد [...] و در مسیر جاده‌ها کشف کردم که یک گاو ‏و خر تا چه حدی می‌تواند لاغر و مردنی و ضعیف باشد. در سراسر این جاده بچه‌ای ندیدم که شکمش ورم ‏نداشته‌باشد و به زنی بر نخوردم که پابرهنه نباشد.» [ترجمه ایرج نوبخت، نشر یاشار، تهران 1359]‏
اما در طول این جاده هیچ روستایی ژنده‌پوش یا گاو و خر مردنی یا کودکی با شکم برآماسیده و زنی با پای برهنه ‏نمی‌بینم. البته رمان ناظم حکمت که چهار سال پس از مرگش در سال 1967 منتشر شد، در توصیف دهه‌های ‏نخستین سده‌ی 1900 نوشته شده‌است. از آن هنگام همه‌ی جهان، و البته ترکیه نیز دگرگون شده‌است. این‌جا ‏اکنون کران تا کران کشتزارهای سرسبز و پر برکت گسترده شده‌است: گوجه فرنگی، ذرت، حبوبات، و... روستاها ‏زیر آفتاب داغ بعد از ظهر گویی به خواب رفته‌اند، اما روستائیان در کشتزارها، در کنار تراکتورها و وانت‌ها، در تلاش ‏و کوشش‌اند. خسته نباشند و کارشان پر برکت باد!‏

سرسبزی این خاک از رسوبات حاصل‌خیز رود کارامندرس است. آیا در مناطق کوهستانی و خشک و بی‌آب شرق ‏ترکیه نیز روستائیان رفاه نسبی دارند؟ آیا در آن جاها نیز کسی ژنده‌پوش یا با شکم برآماسیده نیست؟ نمی‌دانم. ‏ای‌کاش نباشد.‏

همچنان که می‌رانم، همراهان قدری می‌خوابند. و بیدار که می‌شوند، همه گرسنه‌ایم. اما در این روستاهای ‏کوچک جای مناسبی برای غذا خوردن پیدا نمی‌کنیم. همه‌جا در درون و بیرون قهوه‌خانه‌ها مردان روستایی ‏نشسته‌اند، چای می‌نوشند و قلیان می‌کشند. از تظاهر به روزه‌داری خبری نیست. اما خانم‌های همراه این‌جاها ‏را نمی‌پسندند. به امید روستای بعدی و بعدی می‌رویم و می‌رویم. یکی از همراهان در اثر پیچ و تاب‌ها و پستی و ‏بلندی‌های جاده حال خوشی ندارد، اما چاره‌ای نیست جز آن که این سفر اودیسه لذت‌بخش برای من و رنجبار ‏برای این دوست را به پایان برسانیم.‏

سرانجام به بهرام‌قلعه می‌رسیم، و من که از رو نرفته‌ام، جاده‌ی ساحلی ناشناس بهرام‌قلعه به کوچوک‌قویو را در ‏پیش می‌گیرم که مطابق نقشه بسیار نزدیک‌تر از راه اصلی‌ست. این بخش از راهمان را همه می‌پسندند و هیچ ‏اعتراضی ندارند (چاره‌ای هم ندارند!)، زیرا جاده چشم‌انداز زیبایی از بلندی بر فراز دریای نیلگون دارد، و این‌جا و ‏آن‌جا ویلاها و هتل‌ها و استراحتگاه‌های شیک و لوکس در دو سوی جاده ساخته‌اند. از کوچوک‌قویو تا آقچای نیز ‏جاده‌ی اصلی از ساحل و شهرک آلتین‌اولوق ‏Altınoluk‏ [جویبار زرین] می‌گذرد و این‌جا منطقه‌ی ویلاهای ‏اعیان‌نشین خلیج ادرمیت است.‏

ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته که تشنه و گرسنه و ناهار نخورده، از سفر اودیسه به خانه می‌رسیم. ‏ (ادامه دارد)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 August 2012

تورکوها - 2

ایرانوش

از قلعه پایین می‌آییم، سوار ماشین می‌شویم و به‌سوی اسکله‌ی بهرام یا آسوس می‌رانیم که جایی ‏در ساحل آن‌سوی قلعه است. دو کیلومتر بیشتر نرانده‌ایم که به کوچه‌های تنگ و سنگفرش آبادی کنار ‏دریا می‌رسیم. این‌جا ساختمان‌های سنگی قدیمی هست که بیشتر خانه‌های مردم است و برخی را ‏به شکل دکان و رستوران و هتل در آورده‌اند. از این‌جا کشتی‌های ماشین‌بر بین بهرام‌قلعه و جزیره‌ی ‏یونانی لسبوس ‏Lesbos‏ که بسیار نزدیک است و از همان‌جا دیده می‌شود، رفت‌وآمد می‌کنند. کوچه‌ها ‏پاکیزه، اما تنگ است و در جاهایی باید ایستاد تا ماشین روبه‌رویی بیاید و عبور کند. یافتن جایی برای ‏گذاشتن ماشین دشوار است. کوچه‌های پیچ‌درپیچ را دنبال می‌کنم. از میان خانه‌ها از تپه‌ای بالا ‏می‌رویم، و از آن‌سوی تپه بار دیگر به‌سوی ساحل سرازیر می‌شویم.‏

این راه به‌سوی "بیچ" ‏beach‏ های گوناگون می‌رود: جا به جا پلاژها و کمپینگ‌های گوناگون است. ‏دوستان را برای دیدن شهری غرق‌شده در آب به این‌جا کشانده‌ام، اما اثری از آن نیست!‏ در کوچه‌ی تنگ ساحلی، دور از مردم، جایی برای ماشین ‏پیدا می‌کنم، پارک می‌کنم، و می‌رویم که تنی به آب بزنیم. مرد و زن به شیوه‌ی "صحرایی" در میان ‏بوته‌های کنار آب لباس عوض می‌کنیم و به آب می‌زنیم. آب این‌جا، همانطور که دوستم پیش از سفرم ‏گفته، همچون اشک چشم، یا به‌قول سوئدی‌ها چون کریستال، صاف و زلال است. کف دریا تا عمق دو ‏سه متری به‌روشنی دیده می‌شود. چه زیبا. تا چند صد متری‌مان کسی در آب نیست، اما کمی دورتر ‏چند نفر با عینک و لوله‌ی تنفس غواصی، دارند زیبایی‌های زیر آب را تماشا می‌کنند. آبتنی می‌چسبد، ‏هرچند که در بعضی جاها آب سردی جریان دارد.‏

یکی از دوستان اموراتش بدون دوش گرفتن پس از آب شور دریا نمی‌گذرد، و بنابراین به‌سوی ایوان و ‏سایبان و کافه‌ای که دویست متر دورتر قرار دارد شنا می‌کند. و دقایقی بعد خبر می‌رسد که آن‌جا دوش ‏و آبجوی خنک و خوراک و همه چیز دارند، و همه به سوی "هرا بیچ کمپینگ" ‏Hera beach camping‏ ‏کشیده می‌شویم. دوشی می‌گیریم و در گریز از آفتاب داغ زیر سایبان پارچه‌ای ایوان چوبی بزرگ ‏می‌نشینیم. کنار ایوان درخت بزرگی پر از انجیر هست که برخی از انجیرهایش رسیده‌اند، دریغا که دور از ‏دسترس!‏
تازه جابه‌جا شده‌ایم که زن جوان میزبان سر میزمان می‌آید و به فارسی می‌گوید:‏

‏- خوش آمدید!‏
دوستان شاد و شگفت‌زده می‌پرسند: - ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و خانم میزبان به‌ترکی پاسخ می‌دهد که ایرانی نیست و تنها چند کلمه به فارسی بلد است. عجب! ‏چه جالب! دختری چهارماهه در بغل دارد. کودکیست شاد و آرام و زیبا. پیوسته لبخند می‌زند. خانم‌های ‏همراهمان برایش غش و ضعف می‌روند. فعلاً آبجو و چای سفارش، یا به ترکی (!) "سپارش" می‌دهیم. ‏از خانم میزبان درباره‌ی "شهر غرق‌شده در دریا" می‌پرسیم. او چیزی نمی‌داند و چنین چیزی ‏نشنیده‌است. می‌گوید که همان روبه‌روی ما بندرگاه قدیمی آسوس است که زیر آب رفته و "باتیق لیمان" ‏Batık Liman‏ می‌نامندش. از آن ‏بالا جز سنگ‌های بزرگ و نامرتب چیزی نمی‌بینیم.‏

گپ‌وگفت شاد و شیرین همراه با مزمزه کردن نوشیدنی‌ها جریان دارد که چند جت جنگنده نعره‌کشان ‏سکوت را و آبی آسمان این ساحل دورافتاده را می‌شکافند: نخست به‌سوی شمال می‌شتابند و ‏سپس به‌سوی جنوب باز می‌گردند. این‌ها جنگ سوریه را به یادم می‌آورد. خوشا که چند روز است که ‏از همه‌ی دنیا بی‌خبرم. نه از جنگ‌ها و انقلاب‌ها و درگیری‌ها خبر دارم، نه از المپیک، نه از سوئد، نه از ‏ایران. و این‌جاست که یکی از همراهان داستان دردناک و تکان‌دهنده‌ای تعریف می‌کند از این‌که سال‌ها ‏پیش چگونه قایقی پوسیده را با روزها و ساعت‌ها کار و زحمت تعمیر کرده، از آقچای تا این‌جا در امتداد ‏ساحل رانده، و سپس از این‌جا، درست از همین‌جا، گریخته، با همسر و دو فرزندش تا آن جزیره‌ای که ‏می‌بینیم، جزیره‌ی یونانی لسبوس، رانده، و به یونان پناهنده شده‌است. سر راه چند بار کشتی‌های ‏بزرگ نزدیک بوده با موجشان قایق کوچک و پوسیده را غرق کنند، اما سرانجام، با نزدیک شدن به ‏جزیره، مردم محلی در ساحل جمع شده‌بودند، و هنگامی‌که دانستند که اینان ایرانی هستند آغوش به ‏رویشان گشودند و برایشان جشن گرفتند. اما این در سال‌های دوری بود. دوستمان می‌گوید که فقط ‏برای این همراهی‌مان کرده که یک بار دیگر بهرام‌قلعه و جای فرارش را ببیند. او اکنون در هلند زندگی ‏می‌کند، فرزندانش برومند شده‌اند، و نوه هم دارد.‏

بار دیگر با خود تکرار می‌کنم: "هر انسانی جهانی‌ست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا". ای‌کاش ‏می‌شد داستان گریز تک‌تک انسان‌ها، انسان‌های همه‌ی سرزمین‌ها، از دیکتاتوری و ترور و زندان و ‏گرسنگی، در جست‌وجوی زندگی، آزادی و خوشبختی را، گرد آورد و نوشت.

مرد میزبان به‌سویمان می‌آید و از غرقاب خاطرات تلخ نجاتمان می‌دهد. به فارسی می‌پرسد:‏
‏- چیزی میل دارید؟
عجب! او هم فارسی بلد است؟ دوستان پرسش تکراری را می‌پرسند:‏
‏- ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و او نیز به ترکی پاسخ می‌دهد که در استامبول کسب و کار دارد و کمی فارسی یاد گرفته‌است. ‏همسرش نیز می‌رسد، با کودک زیبا و آرام توی بغلش. ساعت چهار بعد از ظهر است، و ما صبحانه ‏‏"سپارش" می‌دهیم! می‌روند تا حاضرش کنند. دوستمان داستان فرار و پناهندگیش را ادامه می‌دهد و ‏چگونگی جا زدن خود در میان کارگران بندری در خاک اصلی یونان، کار غیر قانونی و سیاه، و لجن ‏کشیدن از اعماق نفتکش‌های غول‌پیکر برای پول جمع کردن و سپس گریز از یونان به آلمان را شرح ‏می‌دهد، و من می‌کوشم حواسم را پرت کنم و جلوی ریزش اشکی را که زیر عینک آفتابی در چشمانم حلقه زده ‏بگیرم، که میزبانان ایران‌دوستمان با سینی بزرگی ‏‏"صبحانه"، یا به قول خودشان "قهوه‌آلتی" می‌رسند: نان‌های خوشمزه، چند نوع مربا، عسل با قالبی ‏کره که تویش انداخته‌اند، سالاد خیار و گوجه‌فرنگی‌های "واقعی"، میوه و غیره. همه چیز بسیار ‏خوشمزه است؛ همه چیز عطر و طعم واقعی و "آفتاب‌دیده" و غیر مصنوعی خود را دارد. نمی‌توان ‏نخورد!‏

خانم‌های همراه با کودک زیبا و خوش‌اخلاق خوش و بش می‌کنند. نامش را از خانم میزبان می‌پرسند، و ‏او پاسخ می‌دهد: ایرانوش! این میزبانانمان آشکارا ایران‌دوست‌اند، اما نمی‌دانم که آیا نام ایرانوش ربطی ‏به ایران دارد یا نه. خانم میزبان بسیار عاشقانه و با حسرت تک‌تک ما را نگاه می‌کند. زیباست، و ‏موهایش به مدل روز ترکیه قیچی شده‌است: کوتاه، و روی گوش‌ها کمی بلندتر از پشت گردن. اما ‏موهایش را هویجی رنگ کرده‌است. نمی‌دانم که آیا مانند برخی خانم‌های ایرانی قصد داشته موهایش ‏را طلایی کند و در تلاشی ناموفق هویجی‌شان کرده، یا با دیدن موهای هویجی‌رنگ خانم‌های ایرانی ‏خیال کرده که همین رنگ ایرانی‌پسند است؟ طنز تلخ را بنگر: آنان عاشق جایی‌اند که ما از آن ‏گریخته‌ایم، و آنان نمی‌دانند: گمان می‌کنند که از همان‌جا آمده‌ایم. دلم برایشان می‌سوزد: چه رؤیای ‏‏"دیگری"، کدام "چمن سبز همسایه"، کدام خیال "زندگی آزاد و زیبا در جای دیگر"، کدام جلوه‌ی ایران و ‏ایرانی عشق ایران و ایرانی را در دلشان افکنده، مانند عشق شوروی و "سوسیالیسم واقعاً موجود" در ‏دل برخی از ماها، که این‌چنین عاشقانه نگاهمان می‌کنند؟ مبادا، مبادا که چون برخی از ما سرشان به ‏سنگ بخورد.‏

دوستان دنبال دوربین می‌گردند تا عکسی از ایرانوش بگیرند، اما پدرش می‌گوید "حالا بعداً می‌گیرید" و ‏به‌روشنی نشان می‌دهد که دوست ندارد از زن و دخترش عکس بگیریم. می‌خوریم و می‌نوشیم، ‏می‌پردازیم، البته با انعامی خوب، و به راه خود می‌رویم. میزبانان نام و نشانی و شماره تلفن و نشانی ‏ای‌میل می‌دهند، با مردان دست می‌دهیم و بدرود می‌گوییم، و دوستان من قول می‌دهند که ایرانیان را ‏به‌سوی "هرا بیچ" بسیج کنند. مادر ایرانوش دست نمی‌دهد.‏

خواننده‌ی خاکی، "یگانه"!‏

شامگاه به آقچای می‌رسیم. دوستانی که پیشتر در آقچای بوده‌اند، رستورانی با موسیقی زنده در ‏محله‌ی زیتینلی (زیتونیه) شناسایی کرده‌اند. زیتینلی از پلاژ آلتین‌قوم به‌بعد در سمت شرق آقچای شروع ‏می‌شود. البته روستاها و محلات بی‌شماری به نام زیتینلی در این منطقه از ترکیه وجود دارد. در ‏ساعاتی که برای سوئد دیر وقت شب شمرده می‌شود، اما در این شهر زنده‌ی ساحلی هنوز سر شب ‏است، به "کافه‌ی باستانی" ‏Antik Cafe‏ در زیتونیه می‌رویم. هنوز برنامه‌ی موسیقی زنده شروع ‏نشده‌است و از بلندگوهای رستوران موسیقی پاپ ترکی با صدای بسیار بلند پخش می‌شود. چند تن از ‏دوستان، و کودک همراهمان، گوش‌هایشان را می‌گیرند. می‌رویم و بر گرد دورترین میز موجود در باغ ‏رستوران می‌نشینیم. صدا هنوز بلند است، اما می‌توان تحملش کرد. باغ را با چراغ‌های مهتابی سبز و ‏سفید آراسته‌اند و محیط قدری "جواد"ی به‌نظر می‌رسد.‏

گارسونی می‌آید تا سپارش بگیرد. این‌جا از منو خبری نیست: می‌پرسی چه دارند، تند و تند می‌گویند، ‏و خیلی از چیزهایی را هم که شاید دارند، نمی‌گویند! من "شیش کباب" می‌خواهم که ندارند. گارسون ‏جوجه‌کباب در سیخ‌های چوبی (یعنی کباب‌چوبی قدیم خودمان) را پیشنهاد می‌کند، که دوست ندارم. ‏معمول‌ترین خوراک رستوران‌های این‌جا "کؤفته" (کباب تاوه‌ای به شکل کباب کوبیده‌های کوچک، یا همان ‏‏"کباب دولی" قدیمی خودمان)، و گؤزله‌مه (چیزی شبیه پیتزا) است. چاره‌ای نمی‌ماند جز آن‌که ‏پیشنهاد گارسون را بپذیریم و "کباب ماهی" را انتخاب کنیم. می‌پرسیم ماهی کدام ماهی‌ست، و ‏می‌گوید که بهترین ماهی دریا را برایمان کباب خواهد کرد.‏

دوستان در انتظار خوراک، آبجو، آب انار، و دوغ می‌نوشند. اکنون یک نوازنده‌ی سینت ‏Synth‏ (یا به قولی ‏اُرگ برقی) و یک نوازنده‌ی کلارینت (قره‌نی) روی صحنه هنرنمایی می‌کنند. نوازنده‌ی سینت در ضمن ‏آواز هم می‌خواند: ترانه‌های روز ترکیه، دنیایی کم‌وبیش نا آشنا برای من. هرگز در بحر موسیقی ترکیه ‏نبوده‌ام. در سال‌های دور، در زندگانی دیگری، شیفته‌ی موسیقی آذربایجان شوروی بودم: از سید ‏شوشینسکی و متعلّم متعلّموف تا حاجی‌بابا حسینوف؛ از فاطمه مهرعلی‌یوا و سارا قدیم‌اووا تا فلورا ‏کریم‌اووا و ناتوان شیخ‌اووا، از رشید بهبودوف و بلبل و یاشار صفروف تا یالچین رضازاده، و... همه را با ‏همه‌ی آوازها و ترانه‌هایشان، و پدر – جدشان، می‌شناختم و آهنگ‌هایشان را حفظ بودم. از نان شب ‏می‌بریدم و بهترین‌ها را از میان صفحه‌های گراموفونی که فروشگاه "کارناوال" در تهران از شوروی ‏می‌آورد دستچین می‌کردم و می‌خریدم، که هیچ، بیش از صد ساعت نوار کاست ذره ذره از رادیوی باکو ‏ضبط کرده‌بودم. اما همه‌ی این‌ها را گذاشتم و جان به‌در بردم، و در جهان‌ها و زندگانی‌های دیگری پرتاب ‏شدم، و آن همه فراموش شد.‏

هم‌زمان با رسیدن خوراک به روی میز ما، خانم خواننده‌ای که گویا همه در انتظارش بودند به روی صحنه ‏می‌رود و همه‌ی حاضران در رستوران با شادمانی برایش کف می‌زنند. این خانم نیز ترانه‌های شاد روز را ‏می‌خواند. با نخستین ترانه‌ها کسانی در جای خود با آهنگ پیچ و تاب می‌خورند، اما کم‌کم مجلس گرم ‏می‌شود، کسانی بر می‌خیزند و در کنار میز خود، یا در محوطه‌ی باز مقابل صحنه می‌رقصند. برخی از ‏آهنگ‌ها آشناست، زیرا خوانندگان ایرانی لس‌آنجلس نیز کپی آن‌ها را به فارسی خوانده‌اند. صدا و آواز ‏این خانم ایرادی ندارد. فقط نمی‌دانم چه حکمتی هست که صدای زنان خواننده در ترکیه باید تیره و ‏کمی مردانه باشد؟
در عوض کباب ماهی که برایمان آورده‌اند، خیلی ایراد دارد! "بهترین ماهی دریا" که قولش را داده‌بودند، ‏کفال از آب در می‌آید که کباب هم نشده: روغن از آن می‌چکد و بوی روغن مایع سوخته می‌دهد. توی ‏آن هم درست نپخته است. چاره چیست، به زور آبجو می‌خورمش. قهرمان چشایی اروپا باشی و مجبور ‏شوی چنین چیزی بخوری! (داستان قهرمانیم طولانیست و شاید در بخش صد و چندم "از جهان ‏خاکستری" به آن برسم!)‏

خانم خواننده با میکروفون بی‌سیمش به سر میزها می‌رود، و همزمان با خواندن، خوشآمد می‌گوید. ‏سر میز ما که می‌رسد، در ترانه‌اش به جایی رسیده که می‌گوید "تو را می‌خواهم،... تو را ‏می‌خواهم..." و او با اشاره به کودک‌مان تکرار می‌کند: "سنی ایستی‌یوروم،... سنی،... سنی..." اما ‏کودکمان ترسان می‌گریزد و خود را پشت مادرش پنهان می‌کند!‏

کم‌کم سرمان گرم می‌شود و آوازهای خانم خواننده بر دلمان می‌نشیند. نامش را از یکی از گارسون‌ها ‏می‌پرسیم. می‌گوید: "تک سن" [تنها تو]! لابد پرسش ما را نفهمیده و نام ترانه را دارد می‌گوید. ‏دقایقی بعد و هنگام ترانه‌ای دیگر باز می‌پرسیم، و او باز با تأکید می‌گوید: "تک سن! تک سن!" عجب! ‏خب، باشد. من در جا ترجمه‌اش می‌کنم: خواننده‌ی خاکی "یگانه"! – و به‌یاد خواننده‌های خاکی و کوچه‌بازاری ‏خودمان در زمان "طاغوت" می‌افتم، که از روی نادانی هیچ احترامی برایشان قائل نبودم. اما اکنون درس ‏زندگانی دیدگاهم را دگرگون کرده‌است: ببین، اکنون این خانم هنرمند در این گوشه از جهان، در شهری ‏چهل هزار نفری، دارد شادی، عشق، امید، رقص، و ترانه می‌پراکند؛ دارد از وجودش مایه می‌گذارد؛ دارد ‏چون شمعی می‌سوزد و روشنایی می‌افکند. مردم چنین جاهایی نیز حق دارند که هنرمندان "خاکی" و ‏‏"مردمی" خود را در کافه‌ای در دسترس داشته‌باشند. حال اگر من موسیقی شوستاکوویچ و ژان‌میشل ‏ژار و یاساشک را بر موسیقی این گروه از هنرمندان ترجیچ می‌دهم، چیزی از احترام و ارزش کار اینان ‏نمی‌کاهد. پس درود بر "یگانه"ی آقچای، و درود بر خواننده‌های کوچه‌بازاری خودمان! دوربینم را در می‌آورم و ‏می‌کوشم عکسی از خانم "تک سن" بگیرم، اما او دیگر سر میز ما نمی‌آید، و از آن نزدیکی‌ها هم که ‏گذر می‌کند، به محض آن‌که دوربین را می‌بیند، رویش را بر می‌گرداند. با خود می‌اندیشم که عیبی ندارد ‏و بعداً می‌توانم این کافه و برنامه‌ی هنریش، و خوانندگانش، و عکس‌هایشان، و شاید حتی فیلمشان را ‏در اینترنت و یوتیوب پیدا کنم.‏

‏"یگانه" مردم را تشویق می‌کند که در رقص و هنرنمایی روی صحنه شرکت کنند. اکنون گروه بزرگی دارند ‏می‌رقصند، و بعد مرد میانسالی که گویا شاعر معروف آقچای است، اجازه می‌گیرد، روی صحنه می‌رود، ‏تعریف می‌کند که همسرش را در حادثه‌ای از دست داده‌است، و منظومه‌ی بلند و سوزناکی در سوگ ‏همسرش می‌خواند. من غرق در این افکارم که برنامه خیلی "پروونسال" ‏provincial‏ و "محلی" است، ‏که جمعیت کف می‌زنند و شاعر را حسابی تشویق می‌کنند، و سپس آواز خانم "یگانه" و رقص ادامه ‏می‌یابد. یکی از خانم‌های جوان همراهمان روی صندلی خود با آهنگ پیچ و تاب می‌خورد، و راستش ‏خود من نیز! دوستان زیر گوشم می‌گویند که چرا بلند نمی‌شوم تا آن خانم را تا صحنه همراهی کنم و ‏آن‌جا برقصیم؟ راست می‌گویند، اما ذهن من هنوز در حال کلنجار رفتن با پدیده‌ی هنرمندان خاکی و ‏محلی‌ست و حال برخاستن و رفتن و رقصیدن روی صحنه را ندارم. دارم فکر می‌کنم که چند شهر ‏چهل‌هزارنفری با جاذبه‌ی گردشگری در ایران هست؟ از آن میان چندتایشان امکانات تفریحی مشابه و ‏خواننده‌ی خاکی خود و شاعر محلی خود را دارند؟ چند شهر چهل‌هزارنفری در بخش‌های خاوری و کم‌تر ‏آباد و خشک و بی‌آب خود همین ترکیه وجود دارد که خبری از این خبرها در آن‌ها نیست؟ اما دقایقی ‏بعد یکی از گارسون‌ها رشته‌ی افکارم را می‌گسلد و پرسش همیشگی را از یکی از همراهانمان ‏می‌پرسد:‏

‏- ایرانی هستید؟
‏- آری!‏
‏- آذری؟
‏- آری!‏
سپس یکی دیگر از گارسون‌ها را صدا می‌زند، چیزی زیر گوش او می‌گوید، و لحظه‌ای بعد می‌شنویم که ‏نوازنده‌ی سینت از بلندگو اعلام می‌کند:‏

‏- ما امشب گروهی مهمانان آذری در میانمان داریم و اجازه می‌خواهم که به افتخار ایشان قطعه‌ای ‏موسیقی آذری اجرا کنیم – و در جا شروع می‌کند به نواختن و خواندن "داشلی قالا"! خب، با چنین ‏لطفی، و با چنین آهنگی، که دیگر نمی‌توان همچنان سنگین و رنگین نشست و تکان نخورد! روی ‏صحنه، گذشته از ما، نزدیک به ده نفر دیگر هم هستند که با این آهنگ می‌رقصند. چه رقصی... چه ‏رقصی...!‏

با پایان آهنگ، نفس‌زنان از نوازندگان سپاسگزاری می‌کنیم و به جای خود باز می‌گردیم. خانم "تک سن" ‏نیز از نوازندگان و جمعیت تشکر می‌کند و برنامه‌اش را پایان می‌دهد و می‌رود. لحظه‌ای بعد موسیقی و ‏رقص ادامه می‌یابد و این بار مردی می‌خواند. اما... این که... گارسون خودمان است! همان است که ‏گفت بهترین ماهی را برایمان کباب می‌کند، و همان است که پرسید کجایی هستیم! بعد می‌شنویم که ‏او گذشته از گارسونی و خوانندگی، صاحب رستوران هم هست! این دیگر "استعداد محلی" به تمام ‏معنی‌ست! او در حال خواندن سر میز ما هم می‌آید، با دوستان ما می‌رقصد، و موفق می‌شوم عکسی ‏از او بگیرم.‏

ساعتی از نیمه‌شب گذشته است که با خاطرات شبی شاد و سری پر از موسیقی کافه را ترک ‏می‌کنیم و به‌سوی خانه می‌رویم. فردا قرار است به شهر معروف و تاریخی ترویا (ترووا) با داستان ‏معروف اسب چوبی در "ایلیاد" و "اودیسه" اثر هومر برویم.‏ (ادامه دارد)

***
دریغا که ساعت‌ها جست‌وجوی من به هنگام نوشتن این سطور به جایی نرسید و نشانی از "کافه ‏باستانی" آقچای و هنرمندان آن در اینترنت نیافتم. همان شب عکس تاری از خانم "تک سن" گرفتم که ‏آن بالا می‌بینید.‏ روی آن کلیک کنید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏