عبدالله شهبازی در کتاب "حزب توده، از شکلگیری تا فروپاشی" (مؤسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران 1387) ادعا میکند که حیدر علییف بنیانگذار و همهکارهی حزب توده ایران بودهاست!
13 October 2012
حزب تودهی حیدر علییف
این نوشتهی من نخست در تیرماه 1391 در مجلهی "آرش"، شماره 108، پاریس، با عنوان فرعی "یا کمدینویسی اطلاعاتچیهای جمهوری اسلامی بهنام تاریخ" منتشر شد و اکنون که سه ماه از انتشار مجله میگذرد، انتشار آن در جاهای دیگر مجاز است، و از این رو امروز آن را برای سایت "ایران امروز" نیز فرستادم که در این نشانی منتشرش کردند. در نشر "ایران امروز" شکل گیومهها تغییر کرده و شاید خواندن متن قدری دشوار باشد. نوشته را در این نشانی نیز مییابید.
عبدالله شهبازی در کتاب "حزب توده، از شکلگیری تا فروپاشی" (مؤسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران 1387) ادعا میکند که حیدر علییف بنیانگذار و همهکارهی حزب توده ایران بودهاست!
عبدالله شهبازی در کتاب "حزب توده، از شکلگیری تا فروپاشی" (مؤسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران 1387) ادعا میکند که حیدر علییف بنیانگذار و همهکارهی حزب توده ایران بودهاست!
07 October 2012
ده شب کانون نویسندگان
این روزها 35 سال از برگزاری "ده شب" معروف کانون نویسندگان ایران در مهرماه 1356 میگذرد. آن رویداد را کسانی، بهحق، یکی از جرقههای انقلاب بهمن 1357 میشمارند. من در آن شبها شرکت نداشتم، زیرا پس از واحدهایی که در ترم تابستانی گذراندهبودم، سخت مشغول تکمیل گزارش پروژهی دانشجویی و دوندگیهای مربوط به فارغالتحصیلی بودم.
بیبیسی فارسی به این مناسبت برنامهی جالبی تهیه کردهاست که چند تن از نویسندگان و شاعرانی که در آن ده شب برنامه اجرا کردند، و نیز رئیس وقت انستیتو گوته (محل برگزاری مراسم) در آن شرکت دارند.
پینوشت: این نوشته را از دست ندهید.
بیبیسی فارسی به این مناسبت برنامهی جالبی تهیه کردهاست که چند تن از نویسندگان و شاعرانی که در آن ده شب برنامه اجرا کردند، و نیز رئیس وقت انستیتو گوته (محل برگزاری مراسم) در آن شرکت دارند.
پینوشت: این نوشته را از دست ندهید.
30 September 2012
فصل کرگدن
مصاحبهی مطبوعاتی بازیگران (مونیکا بللوچی، بهروز وثوقی و...) و بهمن قبادی کارگردان فیلم "فصل کرگدن" در آستانهی نخستین نمایش آن در جشوارهی فیلم تورونتو، کانادا. کاش آقای قبادی کمتر شعار میدادند!
دربارهی فیلم در IMDB: اینجا
و "پیش پرده"ی فیلم: اینجا
مصاحبه پس از سه دقیقه و نیم آگهی آغاز میشود. برای تصویر بزرگ، پس از آغاز فیلم، روی دگمهی "تمام تصویر" در گوشهی پایین سمت راست تصویر کلیک کنید.
دربارهی فیلم در IMDB: اینجا
و "پیش پرده"ی فیلم: اینجا
مصاحبه پس از سه دقیقه و نیم آگهی آغاز میشود. برای تصویر بزرگ، پس از آغاز فیلم، روی دگمهی "تمام تصویر" در گوشهی پایین سمت راست تصویر کلیک کنید.
19 September 2012
Lite IT - 8
اگر یک کامپیوتر کموبیش تازه مارک HP با ویندوز 7 دارید که ناگهان شما را "کاربر موقتی" شناسایی میکند و میگوید که به پروفایل خودتان دسترسی ندارید، متن فارسی را در ادامه بخوانید!
En god vän har en kraftpaket av märket HP med Windows 7 som han har köpt bara för några månader sedan. Plötsligt kan han inte logga in i sin egen profil i datorn och får ett meddelande som säger:
Du har loggats in med en temporär profil.Efter flera omstart kommer han äntligen in i sin egen profil, men samma sak händer vid nästa start. Jag gräver i Windows händelseloggar och hittar ett felmeddelande som säger att Ntuser.dat är låst av ett annat program, och felet visar sig bero på att programmet TrueSuiteService.exe inte kan startas.
Du kan inte komma åt dina filer och filer som skapats i den här profilen kommer att raderas när du loggar ut. Om du vill åtgärda detta loggar du ut och provar att logga in senare. Se händelseloggen för mer information eller kontakta systemadministratören.
Men vad är detta för program? Jo, det är HP SimplePass Assistens, som har med fingeravtrycksigenkänning att göra! Men datorn är ju en stationär sådan som inte ens har och använder igenkänning av fingeravtryck vid inloggning. Då är det inte så konstigt att datorn väntar på svar från denna "assistent" för att kunna logga in i rätt profil, och då det inte finns någonting sådant så går saker och ting åt pipan.
Vid ett av tillfällen när vi kommer in i rätt profil så avinstallerar jag HP SimplePass (Kontrollpanelen / Ta bort program...), och problemet försvinner för gott! Man kan ju avinstallera programmet även om man inte kommer in i rätt profil: Starta datorn i felsäkert läge (tryck ner F8 flera gånger under datorns start när skärmen är fortfarande svartvit), och gå till Kontrollpanelen för att avinstallera SimplePass.
کامپیوتر دوستی هنگام راه اندازی ناگهان شکل و شمایل تازهای روی صفحه تصویر نشان داد و آن پایین اعلام خطر کرد که:
You have been logged on with a temporary profile.
You cannot access your files and files created in this profile will be deleted when you log off. To fix this, log off and try again , Please see event log for details.
پس از بارها روشن و خاموش کردن کامپیوتر، سرانجام وارد پروفایل خود او شدیم، اما دفعهی بعد هنگام استارت همین وضع تکرار شد.
بعد از مدتی جستوجو در لاگهای ویندوز، جایی دیدم که علت آن است که فایل Ntuser.dat توسط برنامهای دیگر قفل شدهاست. جستوجوی بیشتر نشان داد که علت برنامهایست به نام TrueSuiteService.exe که نمیتواند راه بیافتد، و چرا؟ زیرا که این برنامهایست مربوط به SimplePass از شرکت HP، برای شناسایی کاربر از راه خواندن اثر انگشت. اما کامپیوتر این دوست که رومیزیست و نه لپتاپ، وسیلهی خواندن اثر انگشت ندارد و نیازی هم به آن نداشتهاست! پس عجیب نیست که کامپیوتر هنگام روشن شدن معطل پاسخ گرفتن از وسیلهی تأیید پروفایل میماند و نمیتواند در پروفایل درست وارد شود.
در یکی از دفعاتی که هنگام خاموش و روشن کردن کامپیوتر وارد پروفایل درست میشویم، برنامهی SimplePass را پاک میکنم (کنترل پنل، برداشتن برنامه)، و مشکل بهکلی حل میشود! البته اگر نشود وارد پروفایل درست شد، باز با راه انداختن کامپیوتر در وضعیت "ایمن" (با فشار دادن پیاپی F8 هنگام راه افتادن کامپیوتر و آنگاه که صفحهی تصویر هنوز سیاه و سفید است) میتوان وارد کامپیوتر شد، به کنترل پنل رفت، و SimplePass را پاک کرد.
بعد از مدتی جستوجو در لاگهای ویندوز، جایی دیدم که علت آن است که فایل Ntuser.dat توسط برنامهای دیگر قفل شدهاست. جستوجوی بیشتر نشان داد که علت برنامهایست به نام TrueSuiteService.exe که نمیتواند راه بیافتد، و چرا؟ زیرا که این برنامهایست مربوط به SimplePass از شرکت HP، برای شناسایی کاربر از راه خواندن اثر انگشت. اما کامپیوتر این دوست که رومیزیست و نه لپتاپ، وسیلهی خواندن اثر انگشت ندارد و نیازی هم به آن نداشتهاست! پس عجیب نیست که کامپیوتر هنگام روشن شدن معطل پاسخ گرفتن از وسیلهی تأیید پروفایل میماند و نمیتواند در پروفایل درست وارد شود.
در یکی از دفعاتی که هنگام خاموش و روشن کردن کامپیوتر وارد پروفایل درست میشویم، برنامهی SimplePass را پاک میکنم (کنترل پنل، برداشتن برنامه)، و مشکل بهکلی حل میشود! البته اگر نشود وارد پروفایل درست شد، باز با راه انداختن کامپیوتر در وضعیت "ایمن" (با فشار دادن پیاپی F8 هنگام راه افتادن کامپیوتر و آنگاه که صفحهی تصویر هنوز سیاه و سفید است) میتوان وارد کامپیوتر شد، به کنترل پنل رفت، و SimplePass را پاک کرد.
16 September 2012
حل یک معما، و طرح معمایی دیگر
23 سال پیش در کتابچهی "با گامهای فاجعه" نوشتم: «22 بهمن 61 – ارتباط طبری با حیدر [مهرگان] برقرار شد و من ارتباط غیر مستقیم خود را نیز با او قطع کردم. تا مدتی، هنوز میتوانستم با او یا همسرش ارتباط داشتهباشم، اما مطالبی دربارهی روشهای جدید تعقیب و مراقبت خوانده و شنیدهبودم، و میترسیدم که با تعقیب من که همواره فعالیت علنی داشتم، به محل اختفای طبری و دیگران پی ببرند و داغ ننگ ابدی لو رفتن مخفیگاه طبری بر پیشانی من بماند.» (ص 54 و 55)
«فروردین 62 – از دو طریق جداگانه خبر رسید که طبری دستنوشتههایش را که نزد من به امانت گذاشتهبود، خواسته است و من همهی آنها را باید تحویل بدهم. هیچ درک نمیکردم چرا؟ خود او از من خواستهبود که دستنوشتههایش را در جای امنی پنهان کنم تا زمانی که امکان انتشار آنها بهوجود آید. پرسیدم برای چه آنها را میخواهد؟ گفتند:
- نمیدانیم! شاید از بیکاری حوصلهاش سر میرود و میخواهد روی آنها کار کند.
- آخر خود او آنها را به من سپردهبود!
- شاید تصمیمش عوض شدهاست.
دستنوشتهها از دسترس مستقیم من دور بود و قریب سه هفته طول کشید تا دستبهدست بگردد و به دست من برسد.» (ص 58)
بستهی نوشتههای طبری روز دهم اردیبهشت، یعنی همان روزی که "اعترافات تلویزیونی" کیانوری و دیگران پخش شد، به دستم رسید. روز یکشنبه 11 اردیبهشت قرار بود بسته را به رفیق رابطم تحویل دهم، اما او سر قرار نیامد: او را و طبری را و دهها تن دیگر را در شب ششم به هفتم اردیبهشت گرفتهبودند.
این روزها تحلیلی با عنوان "آسیب شناسی تشکیلات مخفی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در سالهای 1362 تا 1365" در چند سایت اینترنتی منتشر شدهاست. در صفحه 8 این تحلیل به نقل از گزارش کمیسیون هئیت سیاسی در سال 1363 آمده است: «هیئت دبیران در جلسه 12 فروردین 1362 تصمیمات بسیار مهمی اتخاذ میکند. هیئت دبیران به این نتیجه رسید که نظر به سیر نزولی انقلاب و یورش رژیم به حزب توده ایران و بنا به تمام تجارب موجود باید ضرورتاً بخش اصلی دستگاه رهبری جنبش کمونیستی ایران در خارج از کشور مستقر شود. در این رابطه قرار شد نظر سازمان به حزب توده ایران فوراً اطلاع داده شود و پیشنهاد شود که بخش باقیمانده رهبری حزب فوراً کشور را ترک کند. در این صورت رهبری سازمان در داخل میماند و آماده است هر گونه وظیفهای را در رابطه با حزب در ایران، بر عهده گیرد. [...] در ملاقات روز 25 فروردین 62 پیشنهاد سازمان رسماً به حزب توده ایران اطلاع داده شد. رفقا ماندن خودشان را مطرح ساختند. قرار شد رفیق احسان طبری جهت خروج بهما تحویل گردد که این قرار اجرا نشد. دلیل این واکنش تا امروز برای ما روشن نیست.»
پس معمای من بهگمانم حل شدهاست: قرار شدهبود طبری از کشور خارج شود و میخواست که دستنوشتههایش را نیز با خود ببرد. اما چرا قرار با سازمان اکثریت اجرا نشد و چرا طبری خارج نشد؟ آیا بقایای رهبری حزب هنوز فکر میکردند که "انشاالله گربه است" و "امام خمینی از ادامهی حمله به حزب و دستگیریها جلوگیری خواهد کرد"؟ یا آنکه طبری خود برای خروج هنوز دودل بود؟ او خود پیشتر به من گفتهبود: «ولی من دیگر به مهاجرت نمیروم. هرگز! دوری از وطن، محیط بیگانه، رفتار توهینآمیزمقامات کشور میزبان، تبعیض و پارتی بازی و رسیدگی بیشتر به افرادی که چاپلوسی و خودشیرینی میکنند، طاقتفرساست [...]» (ص 24 و 25). یا... مبادا منتظر دستنوشتههایش بود؟
شاید روزی این معما نیز حل شود.
پینوشت:
در "کتابچه حقیقت" که به احتمال زیاد به دست یا با همکاری مهدی پرتوی نوشتهشده، گفته میشود (ص 25) که فهرستی از افراد رهبری حزب که قرار بود از کشور خارج شوند تهیه شدهبود، از جمله شامل طبری، حاتمی، گلاویژ، جودت، و دانش، و جلسهی رهبری چهارنفرهی حزب (جوانشیر، هاتفی، ابراهیمی، پرتوی) در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 مشغول واپسین بررسیها و بحث پیرامون این مسایل بود که پس از خروج پرتوی از جلسه، پارسداران میریزند و همه را میگیرند و فهرست و مدارک دیگر به دستشان میافتد. همسر جوانشیر نیز در این مصاحبهی ویدئویی همین را از قول جوانشیر میگوید.
«فروردین 62 – از دو طریق جداگانه خبر رسید که طبری دستنوشتههایش را که نزد من به امانت گذاشتهبود، خواسته است و من همهی آنها را باید تحویل بدهم. هیچ درک نمیکردم چرا؟ خود او از من خواستهبود که دستنوشتههایش را در جای امنی پنهان کنم تا زمانی که امکان انتشار آنها بهوجود آید. پرسیدم برای چه آنها را میخواهد؟ گفتند:
- نمیدانیم! شاید از بیکاری حوصلهاش سر میرود و میخواهد روی آنها کار کند.
- آخر خود او آنها را به من سپردهبود!
- شاید تصمیمش عوض شدهاست.
دستنوشتهها از دسترس مستقیم من دور بود و قریب سه هفته طول کشید تا دستبهدست بگردد و به دست من برسد.» (ص 58)
بستهی نوشتههای طبری روز دهم اردیبهشت، یعنی همان روزی که "اعترافات تلویزیونی" کیانوری و دیگران پخش شد، به دستم رسید. روز یکشنبه 11 اردیبهشت قرار بود بسته را به رفیق رابطم تحویل دهم، اما او سر قرار نیامد: او را و طبری را و دهها تن دیگر را در شب ششم به هفتم اردیبهشت گرفتهبودند.
این روزها تحلیلی با عنوان "آسیب شناسی تشکیلات مخفی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در سالهای 1362 تا 1365" در چند سایت اینترنتی منتشر شدهاست. در صفحه 8 این تحلیل به نقل از گزارش کمیسیون هئیت سیاسی در سال 1363 آمده است: «هیئت دبیران در جلسه 12 فروردین 1362 تصمیمات بسیار مهمی اتخاذ میکند. هیئت دبیران به این نتیجه رسید که نظر به سیر نزولی انقلاب و یورش رژیم به حزب توده ایران و بنا به تمام تجارب موجود باید ضرورتاً بخش اصلی دستگاه رهبری جنبش کمونیستی ایران در خارج از کشور مستقر شود. در این رابطه قرار شد نظر سازمان به حزب توده ایران فوراً اطلاع داده شود و پیشنهاد شود که بخش باقیمانده رهبری حزب فوراً کشور را ترک کند. در این صورت رهبری سازمان در داخل میماند و آماده است هر گونه وظیفهای را در رابطه با حزب در ایران، بر عهده گیرد. [...] در ملاقات روز 25 فروردین 62 پیشنهاد سازمان رسماً به حزب توده ایران اطلاع داده شد. رفقا ماندن خودشان را مطرح ساختند. قرار شد رفیق احسان طبری جهت خروج بهما تحویل گردد که این قرار اجرا نشد. دلیل این واکنش تا امروز برای ما روشن نیست.»
پس معمای من بهگمانم حل شدهاست: قرار شدهبود طبری از کشور خارج شود و میخواست که دستنوشتههایش را نیز با خود ببرد. اما چرا قرار با سازمان اکثریت اجرا نشد و چرا طبری خارج نشد؟ آیا بقایای رهبری حزب هنوز فکر میکردند که "انشاالله گربه است" و "امام خمینی از ادامهی حمله به حزب و دستگیریها جلوگیری خواهد کرد"؟ یا آنکه طبری خود برای خروج هنوز دودل بود؟ او خود پیشتر به من گفتهبود: «ولی من دیگر به مهاجرت نمیروم. هرگز! دوری از وطن، محیط بیگانه، رفتار توهینآمیزمقامات کشور میزبان، تبعیض و پارتی بازی و رسیدگی بیشتر به افرادی که چاپلوسی و خودشیرینی میکنند، طاقتفرساست [...]» (ص 24 و 25). یا... مبادا منتظر دستنوشتههایش بود؟
شاید روزی این معما نیز حل شود.
پینوشت:
در "کتابچه حقیقت" که به احتمال زیاد به دست یا با همکاری مهدی پرتوی نوشتهشده، گفته میشود (ص 25) که فهرستی از افراد رهبری حزب که قرار بود از کشور خارج شوند تهیه شدهبود، از جمله شامل طبری، حاتمی، گلاویژ، جودت، و دانش، و جلسهی رهبری چهارنفرهی حزب (جوانشیر، هاتفی، ابراهیمی، پرتوی) در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 مشغول واپسین بررسیها و بحث پیرامون این مسایل بود که پس از خروج پرتوی از جلسه، پارسداران میریزند و همه را میگیرند و فهرست و مدارک دیگر به دستشان میافتد. همسر جوانشیر نیز در این مصاحبهی ویدئویی همین را از قول جوانشیر میگوید.
09 September 2012
آینه در آینه
روز یازدهم سپتامبر، گذشته از سالگرد "ناین – الهون"، زادروز آروو پرت Arvo Pärt (پرت به فتح پ، مانند پرت کردن) آهنگساز بزرگ استونیایی نیز هست (زادهی 1935). پرت را بهحق بزرگترین آهنگساز زندهی سرایندهی موسیقی دینی میدانند. او در بسیاری از آثارش تمها و آوازهای دینی و کلیسایی بهکار میبرد. اما شعر اغلب آثار آوازی او به زبان لاتین یا روسی کلیسای اورتودوکس است.
با اینهمه پرت آثاری هم دارد که هیچ ربطی به دین ندارند. یکی از معروفترین سرودههای او "آینه در آینه" Spiegel im Spiegel نام دارد که بسیار زیباست و آن را در فیلمها و تئاترها و برنامههای تلویزیونی بیشماری بهکار بردهاند. زیبایی آن با باغ آینهی شاملو نیز برابری میکند: آینهای در برابر آینهات میگذارم | تا از (با؟) تو ابدیتی بسازم. آینه در آینهی پرت را اینجا بشنوید. البته برخی از سرودههای دینی او نیز زیبایند.
ادارات ارشاد شوروی سابق آنقدر پرت را آزار دادند که او در سال 1980 میهن خود را ترک کرد. نخست در وین زیست، و سپس به برلین کوچید. نزدیک ده سال پیش او به استونی بازگشت و اکنون پایی در تالین دارد و پایی در برلین.
دیگر آثار زیبای او اینهاست: 1، 2، 3
با اینهمه پرت آثاری هم دارد که هیچ ربطی به دین ندارند. یکی از معروفترین سرودههای او "آینه در آینه" Spiegel im Spiegel نام دارد که بسیار زیباست و آن را در فیلمها و تئاترها و برنامههای تلویزیونی بیشماری بهکار بردهاند. زیبایی آن با باغ آینهی شاملو نیز برابری میکند: آینهای در برابر آینهات میگذارم | تا از (با؟) تو ابدیتی بسازم. آینه در آینهی پرت را اینجا بشنوید. البته برخی از سرودههای دینی او نیز زیبایند.
ادارات ارشاد شوروی سابق آنقدر پرت را آزار دادند که او در سال 1980 میهن خود را ترک کرد. نخست در وین زیست، و سپس به برلین کوچید. نزدیک ده سال پیش او به استونی بازگشت و اکنون پایی در تالین دارد و پایی در برلین.
دیگر آثار زیبای او اینهاست: 1، 2، 3
05 September 2012
تورکوها - 5
آیوالیق
آیوالیق Ayvalık [هیوالیق = باغ به] بندر معروف منطقه است که در چهل کیلومتری جنوب آقچای واقع شدهاست. کشتیهای مسافربری شهر میتیلینی Mytilini مرکز جزیرهی یونانی لسبوس از آیوالیق رفتوآمد میکنند. یکی از دوستان سالها پیش در آیوالیق بوده و بازار بزرگ ماهیفروشان آن در خاطرش نقش بستهاست. تعریف میکند که وانتها پیوسته میآمدند و بار ماهی در میانهی بازار خالی میکردند.
نمیدانم که آیا زمانی اینجا باغ به وجود داشته، یا نه. اکنون هیچ نشانی و عطری از به و باغ به در آن نمییابیم. از همان دروازهی شهر بوی ماهی گندیده بینیمان را میآزارد. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشویم، بوی ماهی بیشتر میشود.
[بخش پنجم (پایانی) و متن کامل سفرنامه را در این نشانی، و اگر آن نشانی در دسترس نیست، در این نشانی بخوانید.]
آیوالیق Ayvalık [هیوالیق = باغ به] بندر معروف منطقه است که در چهل کیلومتری جنوب آقچای واقع شدهاست. کشتیهای مسافربری شهر میتیلینی Mytilini مرکز جزیرهی یونانی لسبوس از آیوالیق رفتوآمد میکنند. یکی از دوستان سالها پیش در آیوالیق بوده و بازار بزرگ ماهیفروشان آن در خاطرش نقش بستهاست. تعریف میکند که وانتها پیوسته میآمدند و بار ماهی در میانهی بازار خالی میکردند.
نمیدانم که آیا زمانی اینجا باغ به وجود داشته، یا نه. اکنون هیچ نشانی و عطری از به و باغ به در آن نمییابیم. از همان دروازهی شهر بوی ماهی گندیده بینیمان را میآزارد. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشویم، بوی ماهی بیشتر میشود.
[بخش پنجم (پایانی) و متن کامل سفرنامه را در این نشانی، و اگر آن نشانی در دسترس نیست، در این نشانی بخوانید.]
02 September 2012
تورکوها - 4
آی عشق، آی عشق...
[شاملو]
همهی دیروز را در ساحل دریا و با آبتنی گذراندیم. امروز به دیدن "یکشنبهبازار" زیتینلی میرویم. در دو سوی یک خیابان باریک، زیر چادرها و چترها، روستائیان منطقه محصولات باغها و کشتزارهایشان را بر بساطشان چیدهاند، فریاد میزنند، شعار میدهند و جنسشان را تبلیغ میکنند. رنگ، رنگ... سبزی، میوه، خشکبار، رنگ و وارنگ، همه تر و تازه، خوش عطر. خیار گلبهسر، گوجهفرنگی، گردو، فلفل، بادمجان، زیتون، انگور، هلو، گلابی، خربزه... معلوم نیست که کدام بساط را باید نگاه کرد و از کدامیکی باید خرید. اینجا با فروشگاههای بزرگ سوئد خیلی فرق دارد!
یکی از دوستان قیمت مغز گردو را میپرسد. پسر جوان میگوید و من برای دوستم به فارسی ترجمه میکنم: این چهلوپنج لیره، اون سیوپنج لیره، اونیکی هم بیستوپنج. دوستم قیمت وسطی را دوباره میپرسد، و اینبار پسر جوان بهجای من میگوید "سیوپنج"! دوستم شگفتزده میپرسد:
- ا ِه، شما فارسی بلدین؟
و جوان صدایش را کمی پایین میآورد، و کمی شرمگین، و کمی غمگین، میگوید که کرد است، از دیاربکر. خب، واضح است: سیوپنج به کردی هم میشود همان سیوپنج!
دوستم دارد از یک بساط زیبا و پر از رنگهای شاد عکس میگیرد که زنی از آنسو دوان میآید و میگوید: خب، از خودم هم عکس بگیر! عجب! من فکر میکردم که شاید دلشان نخواهد که عکس خودشان یا بساطشان را بگیریم، اما بهزودی کشف میکنیم که همه دوست دارند که عکس خودشان را با بساطشان بگیریم. میپرسند: عکسمان را به آلمان میبرید، نه؟ پس بگیرید، بگیرید! عکس را برای خودمان میآورید؟ - و دشوار است برایشان توضیح دادن که این عکسها دیجیتال است و نه روی کاغذ. یکی از دوستان میخواهد به ترکی آذربایجانی "کامپیوتر" و "دیجیتال" را برای مرد سبزیفروش سالمندی توضیح دهد: طفلک!
دوست دیگرم دارد به ترکی آذربایجانی با فروشندهای چانه میزند. مرد موقر و میانسالی از پشت سر به فارسی کتابی میگوید:
- چه میخواهید خانم؟
- ا ِه، سلام! شما ایرانی هستین؟
- نه! کمی فارسی بلدم! در استامبول کسب و کار دارم.
عجب! آیا اکنون دیگر میتوان نتیجه گرفت که خیلی از کسانی که در استامبول کسب و کار دارند، کمی فارسی یاد گرفتهاند؟
در این بازار، مردان و زنان کار و زحمت، دوشادوش و در کنار هم، در تلاشاند و همه شاد و سرزنده به نظر میرسند. اینجا زنی سالمند انواع زیتونها را بر بساطش دارد. چمباتمه زدهاست و دارد انجیری را پاره میکند تا شاید خودش بخورد. آشنایش از کنارش میگذرد و میگوید: - دائم ایشته آننه [همیشه بهکار، مادرجان] – و این اصطلاحی را که میلیونها سال بود فراموش کردهبودم، به یادم میآورد. یادم باشد که در راه بازگشت از همین مادر روغن زیتون بخرم.
آنجا انگورهای هوسانگیزی چیدهاند که مرا به سالهای کودکی میبرد و انگور لطیف و شیرین و بیهمتای خیوو [مشکینشهر] را به یادم میآورد. دوستی رشتهی خاطراتم را میگسلد و صدا میزند: - بچهها بیایید اینجا، انجیرهای تازه آوردند – و به آن سو میروم. زنی جوان جعبههایی را که انجیرهای تر و تازه و درشت با سلیقه در آنها چیده شدهاند، بر زمین میگذارد. در تب و تاب است. دوان میرود و از چند متر دورتر جعبهی دیگری میآورد. دوستم میخواهد انجیر برچیند، و زن جوان کیسهای به او میدهد، اما نگاهش به من است. چه زن زیبایی! پیراهنی بلند و مشکی و گلدار بر تن دارد و روسری مشکی و گلداری را، هماهنگ با پیراهنش، به سبک همهی این زنان کار و زحمت پشت گردنش گره زدهاست. سر و وضعی پاکیزه و دلپذیر دارد. بار دیگر میدود و از چند متری ترازوی دوکفهی قدیمی و بزرگی را میآورد. دو مشتری دیگر پیدا شدهاند، و زن جوان نمیدانم چه چیزی در من دیده که همچنان که در تب و تاب کیسه میدهد، چمباتمه میزند، وزن میکند، پول میگیرد، میجهد، میدود، و از آن چند متری میوهی دیگری میآورد، نگاه از من بر نمیگیرد، و سر درد دلش باز میشود. برخی از حرفهایش را باید به حدس دریابم:
- نمیگذارند کسب و کارم را بکنم. هر جا بساطم را میچینم، میگویند اینجا نمیشود، برو یک جای دیگر. کجا بروم؟ - میدود و یک جعبهی دیگر میآورد - یک جا پول وحشتناک میخواهند؛ یک جا میگویند اینجا سر راه است؛ - پول از یک مشتری میگیرد - یک جا سایبان ندارد. من سایبان ندارم. حالا کلهی خودم هیچ، ولی این میوهها را که نمیتوانم زیر این آفتاب داغ بچینم – کیسهی انجیر دوست مرا وزن میکند، کمی سبکتر از سنگ آنیکی کفه است. همچنان که نیمنگاهی به من دارد و حرف میزند، یک انجیر بر میدارد، اما آن را نمیپسندد و یکی دیگر بر میدارد، و توی کیسه میگذارد. اکنون کفهی انجیر سنگینتر از کفهی دیگر است، و میوهفروش زیبا راضیست. کمفروشی نمیکند. – تازه آمده بودم توی سایهی آن ماشین که حالا میخواهد جابهجا کند و باید بروم کنار – کیسه را بر میدارد و همچنان که نگاهش بر من است و درد دل میکند، آن را بهسوی دوستم دراز میکند، اما هر دو دست دوستم برای پول دادن گیر است، و من همچنان که در زیبایی این زن غرق شدهام، دست دراز میکنم و کیسه را میگیرم: - هر یکشنبه یک قانون تازه اینجا میگذارند؛ نمیدانم فلان عوارض را باید بدهید، نمیدانم این نمیشود، آن نمیشود... خب، پس من چه کنم آخر؟ از سر صبح اینجا سرگردانم...
در تقلاها و دویدن هایش روسریاش کمی شل شده و طرهای از موهای صاف و براق و مشکیاش از زیر روسری بر بناگوش زیبایش ریختهاست. نمیتوانم نگاه از او برکنم. اما خرید دوستم به پایان رسیده و باید برویم. سری به سپاس و ستایش و احترام برای زن فرود میآورم، و او بیاختیار حرکت مرا تقلید میکند، ناشیانه سری فرود میآورد بی آنکه نگاه از من بر گیرد، همزمان شانههای خوشتراشش را ناشیانه بالا میکشد، و با این حرکت دلم را آب میکند؛ دلم را صد چندان میبرد؛ دلم میخواهد سرش را روی سینهام بگذارد... اما... لعنت! لعنت! لعنت بر این دل دیوانه! لعنت بر گردش چرخ و روزگار!
دلم را از سینه بیرون میکشم، میکوبمش بر زمین و زیر پا لهاش میکنم، رو میگردانم، و میروم... دیگر حسابش را ندارم که چند بار با دلم این کار را کردهام.
شبهای آقچای
جنبوجوش و زندگی شهر آقچای از حوالی ساعت 9 شب آغاز میشود. نمیدانم که آیا تنها در ماه رمضان چنین است، یا این داستان همهی تابستانهاست: در یک راستهی با طول نزدیک به دو کیلومتر در خیابان ساحلی آقچای دستفروشان بساط خود را میگسترند، کافهها، رستورانها، لباسفروشیها، یادگاریفروشیها، اسباببازیهای سیار کودکان و نوجوانان، و... رنگین و آراسته و پر زرقوبرق، فعالاند. رودی از مردم، مرد و زن و پیر و جوان، دخترانی با حجاب، یا با شلوارک داغ، تنگ هم قدم میزنند؛ میآیند و میروند. گاه دشوار است راهی در میان جمعیت گشودن. دوستان میگویند که تازه با آغاز ماه اوت این راسته خلوت شده و شاید بسیاری از گردشگران ترک به خانه و زندگی خود بازگشتهاند.
اینجا بساط بزرگیست که در آن بامیه در دیگی پر از شیره میجوشانند و بامیهها را در کاسههای کوچک بلورین برای فروش روی پیشخوان میچینند؛ آنجا، در کنار کافهای، دختر جوانی در کنار یک منقل با ذغالهای گداخته نشسته و قهوهی سنتی ترک میجوشاند و به مشتریهایش میدهد؛ اینجا در درون کافه، گروهی موسیقی زنده اجرا میکنند، و مردی جانانه میرقصد؛ آن جا دستگاه "بوکس" گذاشتهاند و جوانان صف بستهاند تا نیروی مشت خود را بیازمایند: پولی میدهند، مشتی بر گوی تمرین مشتزنی میکوبند، و اگر این گوی بیش از مدت زمان معینی به سقف دستگاه بچسبد، جایزهی کلانی خواهند برد، اما هیچکس به حد نصاب لازم نمیرسد! آنجا نزدیک به ده اسب چرخدار در اندازههای گوناگون چیدهاند: کودکان میتوانند پولی بدهند، روی آنها بنشینند و با بالا و پایین کشیدن خود، به تقلید سوارکاری، اسبها را به حرکت در آورند. اینجا را کودک ما خیلی دوست دارد و آن را "پیتیکو پیتیکو" مینامد. آنجا مردی در لباس دلقکان مردم را سرگرم میکند، و دورتر چرخ و فلک و محوطهی کوچک بازی کودکان است. اینجا هم کافه ریوی خودمان است که میتوان رفت و در آرامش و نیمهتاریکی ساحلش، در چند متری آب دریا، روی مبلهای راحتی نشست، و آبجویی نوشید.
یکی از همسفرانمان در روز نخست ورود به ترکیه یک سیم کارد خریده تا به بهایی ارزانتر با جهان در ارتباط باشد، اما از همان آغاز دچار مشکل شدهاست: نخست مردی خشمگین به او زنگ زده و پرسیده که او به چه حقی از شمارهی او استفاده میکند؟! پرسوجو از اینجا و آنجا نشان میدهد که اگر شمارهای شش ماه فعال نباشد، شرکت مربوطه آن را به کس دیگری میفروشد. به همسفرمان توصیه میکنند که به فریادهای آن مرد اعتنایی نکند. اما اکنون دوستمان اساماسی دریافت میکند که میگوید: «گوشی شما از انواع مدرنیست که هنوز در ترکیه بهثبت نرسیده و نمیتوانید آن را با سیم کاردهای شرکتهای تلفنی ترکیه بهکار برید. 24 ساعت بعد تلفن شما قطع خواهد شد!» این به گمان من چیزی نیست جز کنترل گوشیهای تلفن همراه در ترکیه. گوشی من نیز از نوع "پیشرفته" است که در سوئد خریداری شده، اما سیم کارد آن نیز سوئدیست و اینجا من با "رومینگ" Roaming ارتباط برقرار میکنم، و بنابراین دولت ترکیه نمیتواند اعمال نظری در این گوشی بکند. اما اگر من نیز سیم کارد یک شرکت از ترکیه را خریدهبودم، شاید من نیز چنین پیامی دریافت میکردم. دوستمان چارهای ندارد جز آنکه یک گوشی دست چندم از دستفروشان همین راستهی ساحلی کرایه کند، یا گوشی یکی از همراهان را بهکار برد.
یکی از خانمها میخواهد توی ابروانش را خالکوبی کند. آرایشگر که خانم بسیار زیباییست، میگوید که در آقچای هیچ آرایشگاهی این کار را بلد نیست و برای آن بایست به ادرمیت رفت. بر پایهی آنچه از رواج این کار در ایران میبینم و میشنوم، به گمانم امروزه در شهرستانهای چهلهزار نفری که هیچ، حتی در دهکورههای ایران هم آرایشگران خالکوبی توی ابرو و تمام ابرو را بلداند!
راستهی ساحلی آقچای تا نزدیکیهای سحری زنده و فعال است، اما ما نیمهشب به خانه بر میگردیم. فردا قرار است به شهر آیوالیق Ayvalık برویم. (ادامه دارد)
[شاملو]
همهی دیروز را در ساحل دریا و با آبتنی گذراندیم. امروز به دیدن "یکشنبهبازار" زیتینلی میرویم. در دو سوی یک خیابان باریک، زیر چادرها و چترها، روستائیان منطقه محصولات باغها و کشتزارهایشان را بر بساطشان چیدهاند، فریاد میزنند، شعار میدهند و جنسشان را تبلیغ میکنند. رنگ، رنگ... سبزی، میوه، خشکبار، رنگ و وارنگ، همه تر و تازه، خوش عطر. خیار گلبهسر، گوجهفرنگی، گردو، فلفل، بادمجان، زیتون، انگور، هلو، گلابی، خربزه... معلوم نیست که کدام بساط را باید نگاه کرد و از کدامیکی باید خرید. اینجا با فروشگاههای بزرگ سوئد خیلی فرق دارد!
یکی از دوستان قیمت مغز گردو را میپرسد. پسر جوان میگوید و من برای دوستم به فارسی ترجمه میکنم: این چهلوپنج لیره، اون سیوپنج لیره، اونیکی هم بیستوپنج. دوستم قیمت وسطی را دوباره میپرسد، و اینبار پسر جوان بهجای من میگوید "سیوپنج"! دوستم شگفتزده میپرسد:
- ا ِه، شما فارسی بلدین؟
و جوان صدایش را کمی پایین میآورد، و کمی شرمگین، و کمی غمگین، میگوید که کرد است، از دیاربکر. خب، واضح است: سیوپنج به کردی هم میشود همان سیوپنج!
دوستم دارد از یک بساط زیبا و پر از رنگهای شاد عکس میگیرد که زنی از آنسو دوان میآید و میگوید: خب، از خودم هم عکس بگیر! عجب! من فکر میکردم که شاید دلشان نخواهد که عکس خودشان یا بساطشان را بگیریم، اما بهزودی کشف میکنیم که همه دوست دارند که عکس خودشان را با بساطشان بگیریم. میپرسند: عکسمان را به آلمان میبرید، نه؟ پس بگیرید، بگیرید! عکس را برای خودمان میآورید؟ - و دشوار است برایشان توضیح دادن که این عکسها دیجیتال است و نه روی کاغذ. یکی از دوستان میخواهد به ترکی آذربایجانی "کامپیوتر" و "دیجیتال" را برای مرد سبزیفروش سالمندی توضیح دهد: طفلک!
دوست دیگرم دارد به ترکی آذربایجانی با فروشندهای چانه میزند. مرد موقر و میانسالی از پشت سر به فارسی کتابی میگوید:
- چه میخواهید خانم؟
- ا ِه، سلام! شما ایرانی هستین؟
- نه! کمی فارسی بلدم! در استامبول کسب و کار دارم.
عجب! آیا اکنون دیگر میتوان نتیجه گرفت که خیلی از کسانی که در استامبول کسب و کار دارند، کمی فارسی یاد گرفتهاند؟
در این بازار، مردان و زنان کار و زحمت، دوشادوش و در کنار هم، در تلاشاند و همه شاد و سرزنده به نظر میرسند. اینجا زنی سالمند انواع زیتونها را بر بساطش دارد. چمباتمه زدهاست و دارد انجیری را پاره میکند تا شاید خودش بخورد. آشنایش از کنارش میگذرد و میگوید: - دائم ایشته آننه [همیشه بهکار، مادرجان] – و این اصطلاحی را که میلیونها سال بود فراموش کردهبودم، به یادم میآورد. یادم باشد که در راه بازگشت از همین مادر روغن زیتون بخرم.
آنجا انگورهای هوسانگیزی چیدهاند که مرا به سالهای کودکی میبرد و انگور لطیف و شیرین و بیهمتای خیوو [مشکینشهر] را به یادم میآورد. دوستی رشتهی خاطراتم را میگسلد و صدا میزند: - بچهها بیایید اینجا، انجیرهای تازه آوردند – و به آن سو میروم. زنی جوان جعبههایی را که انجیرهای تر و تازه و درشت با سلیقه در آنها چیده شدهاند، بر زمین میگذارد. در تب و تاب است. دوان میرود و از چند متر دورتر جعبهی دیگری میآورد. دوستم میخواهد انجیر برچیند، و زن جوان کیسهای به او میدهد، اما نگاهش به من است. چه زن زیبایی! پیراهنی بلند و مشکی و گلدار بر تن دارد و روسری مشکی و گلداری را، هماهنگ با پیراهنش، به سبک همهی این زنان کار و زحمت پشت گردنش گره زدهاست. سر و وضعی پاکیزه و دلپذیر دارد. بار دیگر میدود و از چند متری ترازوی دوکفهی قدیمی و بزرگی را میآورد. دو مشتری دیگر پیدا شدهاند، و زن جوان نمیدانم چه چیزی در من دیده که همچنان که در تب و تاب کیسه میدهد، چمباتمه میزند، وزن میکند، پول میگیرد، میجهد، میدود، و از آن چند متری میوهی دیگری میآورد، نگاه از من بر نمیگیرد، و سر درد دلش باز میشود. برخی از حرفهایش را باید به حدس دریابم:
- نمیگذارند کسب و کارم را بکنم. هر جا بساطم را میچینم، میگویند اینجا نمیشود، برو یک جای دیگر. کجا بروم؟ - میدود و یک جعبهی دیگر میآورد - یک جا پول وحشتناک میخواهند؛ یک جا میگویند اینجا سر راه است؛ - پول از یک مشتری میگیرد - یک جا سایبان ندارد. من سایبان ندارم. حالا کلهی خودم هیچ، ولی این میوهها را که نمیتوانم زیر این آفتاب داغ بچینم – کیسهی انجیر دوست مرا وزن میکند، کمی سبکتر از سنگ آنیکی کفه است. همچنان که نیمنگاهی به من دارد و حرف میزند، یک انجیر بر میدارد، اما آن را نمیپسندد و یکی دیگر بر میدارد، و توی کیسه میگذارد. اکنون کفهی انجیر سنگینتر از کفهی دیگر است، و میوهفروش زیبا راضیست. کمفروشی نمیکند. – تازه آمده بودم توی سایهی آن ماشین که حالا میخواهد جابهجا کند و باید بروم کنار – کیسه را بر میدارد و همچنان که نگاهش بر من است و درد دل میکند، آن را بهسوی دوستم دراز میکند، اما هر دو دست دوستم برای پول دادن گیر است، و من همچنان که در زیبایی این زن غرق شدهام، دست دراز میکنم و کیسه را میگیرم: - هر یکشنبه یک قانون تازه اینجا میگذارند؛ نمیدانم فلان عوارض را باید بدهید، نمیدانم این نمیشود، آن نمیشود... خب، پس من چه کنم آخر؟ از سر صبح اینجا سرگردانم...
در تقلاها و دویدن هایش روسریاش کمی شل شده و طرهای از موهای صاف و براق و مشکیاش از زیر روسری بر بناگوش زیبایش ریختهاست. نمیتوانم نگاه از او برکنم. اما خرید دوستم به پایان رسیده و باید برویم. سری به سپاس و ستایش و احترام برای زن فرود میآورم، و او بیاختیار حرکت مرا تقلید میکند، ناشیانه سری فرود میآورد بی آنکه نگاه از من بر گیرد، همزمان شانههای خوشتراشش را ناشیانه بالا میکشد، و با این حرکت دلم را آب میکند؛ دلم را صد چندان میبرد؛ دلم میخواهد سرش را روی سینهام بگذارد... اما... لعنت! لعنت! لعنت بر این دل دیوانه! لعنت بر گردش چرخ و روزگار!
دلم را از سینه بیرون میکشم، میکوبمش بر زمین و زیر پا لهاش میکنم، رو میگردانم، و میروم... دیگر حسابش را ندارم که چند بار با دلم این کار را کردهام.
شبهای آقچای
جنبوجوش و زندگی شهر آقچای از حوالی ساعت 9 شب آغاز میشود. نمیدانم که آیا تنها در ماه رمضان چنین است، یا این داستان همهی تابستانهاست: در یک راستهی با طول نزدیک به دو کیلومتر در خیابان ساحلی آقچای دستفروشان بساط خود را میگسترند، کافهها، رستورانها، لباسفروشیها، یادگاریفروشیها، اسباببازیهای سیار کودکان و نوجوانان، و... رنگین و آراسته و پر زرقوبرق، فعالاند. رودی از مردم، مرد و زن و پیر و جوان، دخترانی با حجاب، یا با شلوارک داغ، تنگ هم قدم میزنند؛ میآیند و میروند. گاه دشوار است راهی در میان جمعیت گشودن. دوستان میگویند که تازه با آغاز ماه اوت این راسته خلوت شده و شاید بسیاری از گردشگران ترک به خانه و زندگی خود بازگشتهاند.
اینجا بساط بزرگیست که در آن بامیه در دیگی پر از شیره میجوشانند و بامیهها را در کاسههای کوچک بلورین برای فروش روی پیشخوان میچینند؛ آنجا، در کنار کافهای، دختر جوانی در کنار یک منقل با ذغالهای گداخته نشسته و قهوهی سنتی ترک میجوشاند و به مشتریهایش میدهد؛ اینجا در درون کافه، گروهی موسیقی زنده اجرا میکنند، و مردی جانانه میرقصد؛ آن جا دستگاه "بوکس" گذاشتهاند و جوانان صف بستهاند تا نیروی مشت خود را بیازمایند: پولی میدهند، مشتی بر گوی تمرین مشتزنی میکوبند، و اگر این گوی بیش از مدت زمان معینی به سقف دستگاه بچسبد، جایزهی کلانی خواهند برد، اما هیچکس به حد نصاب لازم نمیرسد! آنجا نزدیک به ده اسب چرخدار در اندازههای گوناگون چیدهاند: کودکان میتوانند پولی بدهند، روی آنها بنشینند و با بالا و پایین کشیدن خود، به تقلید سوارکاری، اسبها را به حرکت در آورند. اینجا را کودک ما خیلی دوست دارد و آن را "پیتیکو پیتیکو" مینامد. آنجا مردی در لباس دلقکان مردم را سرگرم میکند، و دورتر چرخ و فلک و محوطهی کوچک بازی کودکان است. اینجا هم کافه ریوی خودمان است که میتوان رفت و در آرامش و نیمهتاریکی ساحلش، در چند متری آب دریا، روی مبلهای راحتی نشست، و آبجویی نوشید.
یکی از همسفرانمان در روز نخست ورود به ترکیه یک سیم کارد خریده تا به بهایی ارزانتر با جهان در ارتباط باشد، اما از همان آغاز دچار مشکل شدهاست: نخست مردی خشمگین به او زنگ زده و پرسیده که او به چه حقی از شمارهی او استفاده میکند؟! پرسوجو از اینجا و آنجا نشان میدهد که اگر شمارهای شش ماه فعال نباشد، شرکت مربوطه آن را به کس دیگری میفروشد. به همسفرمان توصیه میکنند که به فریادهای آن مرد اعتنایی نکند. اما اکنون دوستمان اساماسی دریافت میکند که میگوید: «گوشی شما از انواع مدرنیست که هنوز در ترکیه بهثبت نرسیده و نمیتوانید آن را با سیم کاردهای شرکتهای تلفنی ترکیه بهکار برید. 24 ساعت بعد تلفن شما قطع خواهد شد!» این به گمان من چیزی نیست جز کنترل گوشیهای تلفن همراه در ترکیه. گوشی من نیز از نوع "پیشرفته" است که در سوئد خریداری شده، اما سیم کارد آن نیز سوئدیست و اینجا من با "رومینگ" Roaming ارتباط برقرار میکنم، و بنابراین دولت ترکیه نمیتواند اعمال نظری در این گوشی بکند. اما اگر من نیز سیم کارد یک شرکت از ترکیه را خریدهبودم، شاید من نیز چنین پیامی دریافت میکردم. دوستمان چارهای ندارد جز آنکه یک گوشی دست چندم از دستفروشان همین راستهی ساحلی کرایه کند، یا گوشی یکی از همراهان را بهکار برد.
یکی از خانمها میخواهد توی ابروانش را خالکوبی کند. آرایشگر که خانم بسیار زیباییست، میگوید که در آقچای هیچ آرایشگاهی این کار را بلد نیست و برای آن بایست به ادرمیت رفت. بر پایهی آنچه از رواج این کار در ایران میبینم و میشنوم، به گمانم امروزه در شهرستانهای چهلهزار نفری که هیچ، حتی در دهکورههای ایران هم آرایشگران خالکوبی توی ابرو و تمام ابرو را بلداند!
راستهی ساحلی آقچای تا نزدیکیهای سحری زنده و فعال است، اما ما نیمهشب به خانه بر میگردیم. فردا قرار است به شهر آیوالیق Ayvalık برویم. (ادامه دارد)
26 August 2012
تورکوها - 3
ترویا
شهر ترویا Troya یا ترووا Truva در صد کیلومتری شمال آقچای و نزدیک شهر چاناققلعه قرار دارد. برای رسیدن به آن باید در همان مسیری که ما را به بهرامقلعه برد برانیم، از تقاطع بهرامقلعه بگذریم و راهمان را ادامه دهیم، و سپس بهسوی توفیقیه Tevfikiye بپیچیم.شهرک کوچوکقویو از جادهی E87
آفتاب پیش از ظهر داغ و سوزان است. اگر این ماشین تهویهی مطبوع نداشت، از گرما خفه میشدیم. ساعتی مانده به ظهر به ترویا میرسیم. شهر ساکنانی ندارد و منطقهی کاوشهای باستانیست. بر گرد آن توری سیمی کشیدهاند و برای ورود به آن بلیت میفروشند: هر نفر پانزده لیره (شصت کرون). شلوغ نیست: تنها یک اتوبوس گردشگران، و ده پانزده ماشین شخصی در سایهی درختان پارک شدهاند. پارک کردن در سایه مهم است، وگرنه ساعتی بعد ماشین به یک حمام سونا تبدیل میشود که نمیتوان روی صندلی داغش نشست یا به فرمانش دست زد.
خانم بلیتفروش پیشنهاد میکند که کارت یکسالهی بازدید از آثار تاریخی ترکیه را بخریم، اما ما مسافران یکهفتهای ترکیه بلیت عادی میخریم و وارد میشویم. پیش از هر چیز، و حتی از همان بیرون، اسب چوبی معروف داستان باستانی شهر ترویا نگاه را بهسوی خود میکشد.
این اسب را و جزئیات داستانش را شاعر رومی ویرژیل Virgil در منظومهی آنهئید وصف کردهاست و در اودیسهی هومر Homer نیز اشارههایی به آن وجود دارد. داستان مربوط است به "جنگ ترویا" نزدیک به 1200 سال پیش از میلاد مسیح، که مهمترین جنگ تاریخ یونان باستان شمرده میشود. البته تا حوالی سال 1870 میلادی تاریخنویسان اروپا وقوع این جنگ را و وجود شهر ترویا را افسانه میشمردند، اما با یافتههای باستانشناسی در همین جا، از آن هنگام به بعد وقوع تاریخی جنگ ترویا بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شدهاست.
سپاه یونان نزدیک به ده سال شهر و قلعهی ترویا را در حلقهی محاصره گرفتهبود و با وجود جنگاورانی چون آشیل و آژاکس نتوانستهبود در شهر رخنه کند. اینان هر دو در کشمکشهای حاشیهی این جنگ کشته شدند. از جمله آشیل به روایتی با نشستن نیزهای در پاشنهاش، یعنی تنها نقطه از پیکرش که روئین نبود، جان داد. سرانجام اودیسه تدبیری اندیشید: اسبی عظیم و چوبین بسازید، گروهی از سربازان را در آن جا دهید، اسب را همینجا رها کنید و بهظاهر عقبنشینی کنید! اودیسه خود نیز به فرماندهی گروه در شکم اسب جا گرفت.
شاه ترویا گول خورد. گمان کرد که یونانیان اسب را به هدیه برای او گذاشتهاند و به راه خود رفتهاند، و فرمان داد که آن را به درون باروهای شهر بیاورند – و باقی داستان روشن است.
امروزه اصطلاح "اسب ترویا" بیشتر در زمینهی نرمافزار کامپیوتر بهکار میرود و منظور از آن نوعی نرمافزار مخرب یا "کرم" است که با گول زدن کاربران به درون کامپیوترشان فرستاده میشود تا در فرصتی مناسب اطلاعات مهمی را بدزدد یا خرابکاری کند. منتها نام این نوع بدافزار با تلفظ انگلیسی آن، یعنی تروجَن Trojan رواج یافته و بسیاری ربط آن به داستان شهر و اسب ترویا را نمیدانند.
اسب چوبینی که اکنون در بازماندههای شهر ترویا ایستاده، صد البته همان اسب سه هزار و دویست سال پیش نیست. آن اسب به احتمال زیاد همچون تمامی شهر به آتش کشیدهشد و سوخت. این اسب را هنرمند ترک عزت صنماوغلو İzzet Senemoğlu در سال 1975 ساختهاست. بلندی آن ده متر است، پلکانی چوبی زیر شکم آن نصب شده که به دو اتاق در دو طبقه در شکم اسب، هر یک با پنجرههای خود، ختم میشود. و این البته برای ایجاد جاذبه و یک اسباببازی برای گردشگران است، وگرنه اهالی 3200 سال پیش ترویا هم، و حتی شاه سادهنگرشان نیز اگر پلکان و پنجرهای در اسب چوبین میدیدند، بدگمان میشدند و فکر میکردند که زیر کاسه نیمکاسهای باید باشد.مرد و زنی جوان لباسهای ترویاییان باستان را پوشیدهاند و خود را به هیئت هکتور و هلن در آوردهاند. گردشگران، هم از خود ترکان و هم گروهی ژاپنی که آنجا هستند، پولی میدهند و با آنان عکس میگیرند، یا لباسی به وام بر کودکشان میپوشانند و در حال زدوخورد با هکتور عکسشان را میگیرند. این شغل تازه به ظن قوی از پی فیلم کمارزش "ترویا" با بازیگری برد پیت Brad Pitt در نقش آشیل پدید آمدهاست. صحنههای آن فیلم را در مکزیک فیلمبرداری کردند، اما اسب چوبین فیلم را به ترکیه هدیه کردند، که اکنون در شهر چاناققلعه نصب شدهاست.گشتی بر گرد اسب میزنیم، از پلهها به اتاقهای درون شکم آن میرویم، و عکسهایی از درون و بیرون آن میگیریم. اکنون نوبت دیدن خرابههای شهر زیر آفتاب سوزان است. برای چنین آفتابی میبایست کلاهی میداشتم تا مغزم نجوشد، اما هیچ فکرش را نکردهام، و اکنون باید تحمل کنم.
شهر از آغاز روی یک بلندی در میانهی دشت و نزدیک ساحل دریا بود، اما رسوبات رود افسانهای اسکاماندر Scamander یا همان کارامندرس Karamenderes کنونی ساحل را اکنون تا 5 کیلومتر دورتر برده، و بلندی شهر در طول تاریخ نزدیک به پنج هزار سالهاش، پیش و پس از جنگ ترویا، بیشتر و بیشتر شده: حفاریهای باستانشناسی که هنوز ادامه دارد، نشان میدهد که شهر دست کم ده بار از ویرانههای خود برخاستهاست.
سر راهمان، بالای یک تپهی کوچک، کنار یک نیمکت که برای استراحت گذاشتهاند، دوستان یک درخت گلابی وحشی کشف میکنند. بهگمانم این یک تقسیم کار از هنگام پیدایش انسان است که در ژنهای ما ریشه دوانده و هنوز باقیست: مردان به شکار و جنگ با طبیعت و حیوانات و جنگ با دیگر مردان میرفتند و زنان بودند که از هنگام غارنشینی دانه و میوه جمع میکردند و هنوز زناناند که چشمشان بهدنبال میوههای روی درختان است (آیا همین خصلت نبود که دست حوا را بهسوی آن سیب دراز کرد؟! یا شاید هم بهعکس: از آن روز به بعد این کار بر گردن زن نهادهشد؟!). دیدن گلابیهای روی درخت هیچ معنایی برای من ندارد، اما خانمها با دیدن آن روی درخت و چند گلابی گاززده روی زمین، چند تا میچینند و به من هم تعارف میکنند. من تجربهی خوبی از گلابیهای وحشی و ریز ندارم و دستشان را رد میکنم. گاز میزنند و میخورند و بهبهشان به هوا میرود که چه آبدار و خوشمزه است. اما دقایقی بعد گلویشان شروع به خارش و سوزش میکند و نوشیدن آب هم سودی ندارد. بهگمانم نفرین ترویاییهای باستان است که دامنشان را میگیرد!
بقایای کوچههای شهر، "معبد آب" شهر، چاه آب، شاهنشین، و آمفیتئاتر را، که جزء جداییناپذیر شهرهای یونانیست، میبینیم و به موزهی کوچک شهر هم سر میزنیم. اینجا از جمله ماکتی از شهر هست. سگی ولگرد لهله زنان خود را از آفتاب سوزان به سایهی درون سالن کوچک موزه میرساند، شکمش را به کف سنگی سالن میچسباند، سرش را میگذارد و در جا به خواب میرود. یادمان میآید که ما هم باید خسته و تشنه و گرسنه و آفتابزده باشیم. میرویم و از فروشگاه ترویا آب و بستنی میخریم، در سایهی درختی مینشینیم و میخوریم. میچسبد! چند یادگاری کوچک از فروشگاه موزه میخریم و راه بازگشت در پیش میگیریم.
سفر اودیسه
جادهی اصلی آقچای تا اینجا، جز گردنهی بالای کوچوکقویو Küçükkuyu و باغهای زیتون، چندان چیز دیدنی نداشت. روی نقشه دیدهام که جادهی فرعی خوبی هست که از تاشتپه Taştepe بهسوی ساحل و سپس بهسوی بهرامقلعه میرود و سپس از کوچوکقویو سر در میآورد. چندین آبادی در این مسیر هست و من دلم میخواهد که این جاده و این آبادیها را هم ببینم. موافقت همراهان را جلب میکنم، و آن جاده را در پیش میگیرم.
اودیسه و همراهانش در راه بازگشت از ترویا دچار خشم خدایان شدند، زیرا آنان به خشونتی بیش از حد دست زدهبودند، سراسر شهر را به آتش کشیدهبودند، به معبد شهر بیاحترامی کردهبودند، و بسیاری از فرزندان خدایان را کشتهبودند. اودیسه در هر گام از راه بازگشت با دشواریها و مصیبتهای بیشماری رو به رو شد، دوازده کشتی خود و سرنشینانشان را از دست داد، و سرانجام تنها کسی در میان یارانش بود که پس از ده سال جنگیدن در محاصرهی ترویا و ده سال دیگر سرگردانی در راه، به سرزمینش، جزیرهی یونانی ایتاکا Ithaka رسید.
ما در ترویا دست به کشتار و بیرحمی نزدیم و به معبد بیاحترامی نکردیم، یا شاید کردیم و خودمان نفهمیدیم، یا شاید همان خوردن گلابیهای وحشی ترویا خشم خدایان را برانگیخت! هر چه بود، این جادهای که در پیش میگیرم بسیار طولانیتر از آنچه فکر میکردم، پر پیچ و خم، پر پستی و بلندی، و در جاهایی خاکی و ناهموار از آب در میآید. دستگاه جیپیاس من نیز این جادهها را بلد نیست و باید به کمک نقشه برانم. با این حال هیچ مشکلی ندارم و لذت میبرم از این ماجراجویی و از مناظر زیبای جاده و آبادیها، و جملههای ناظم حکمت از رمان "برادر، زندگی زیباست" به یادم میآید:
سرسبزی این خاک از رسوبات حاصلخیز رود کارامندرس است. آیا در مناطق کوهستانی و خشک و بیآب شرق ترکیه نیز روستائیان رفاه نسبی دارند؟ آیا در آن جاها نیز کسی ژندهپوش یا با شکم برآماسیده نیست؟ نمیدانم. ایکاش نباشد.
همچنان که میرانم، همراهان قدری میخوابند. و بیدار که میشوند، همه گرسنهایم. اما در این روستاهای کوچک جای مناسبی برای غذا خوردن پیدا نمیکنیم. همهجا در درون و بیرون قهوهخانهها مردان روستایی نشستهاند، چای مینوشند و قلیان میکشند. از تظاهر به روزهداری خبری نیست. اما خانمهای همراه اینجاها را نمیپسندند. به امید روستای بعدی و بعدی میرویم و میرویم. یکی از همراهان در اثر پیچ و تابها و پستی و بلندیهای جاده حال خوشی ندارد، اما چارهای نیست جز آن که این سفر اودیسه لذتبخش برای من و رنجبار برای این دوست را به پایان برسانیم.
سرانجام به بهرامقلعه میرسیم، و من که از رو نرفتهام، جادهی ساحلی ناشناس بهرامقلعه به کوچوکقویو را در پیش میگیرم که مطابق نقشه بسیار نزدیکتر از راه اصلیست. این بخش از راهمان را همه میپسندند و هیچ اعتراضی ندارند (چارهای هم ندارند!)، زیرا جاده چشمانداز زیبایی از بلندی بر فراز دریای نیلگون دارد، و اینجا و آنجا ویلاها و هتلها و استراحتگاههای شیک و لوکس در دو سوی جاده ساختهاند. از کوچوکقویو تا آقچای نیز جادهی اصلی از ساحل و شهرک آلتیناولوق Altınoluk [جویبار زرین] میگذرد و اینجا منطقهی ویلاهای اعیاننشین خلیج ادرمیت است.
ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته که تشنه و گرسنه و ناهار نخورده، از سفر اودیسه به خانه میرسیم. (ادامه دارد)
شهر ترویا Troya یا ترووا Truva در صد کیلومتری شمال آقچای و نزدیک شهر چاناققلعه قرار دارد. برای رسیدن به آن باید در همان مسیری که ما را به بهرامقلعه برد برانیم، از تقاطع بهرامقلعه بگذریم و راهمان را ادامه دهیم، و سپس بهسوی توفیقیه Tevfikiye بپیچیم.شهرک کوچوکقویو از جادهی E87
آفتاب پیش از ظهر داغ و سوزان است. اگر این ماشین تهویهی مطبوع نداشت، از گرما خفه میشدیم. ساعتی مانده به ظهر به ترویا میرسیم. شهر ساکنانی ندارد و منطقهی کاوشهای باستانیست. بر گرد آن توری سیمی کشیدهاند و برای ورود به آن بلیت میفروشند: هر نفر پانزده لیره (شصت کرون). شلوغ نیست: تنها یک اتوبوس گردشگران، و ده پانزده ماشین شخصی در سایهی درختان پارک شدهاند. پارک کردن در سایه مهم است، وگرنه ساعتی بعد ماشین به یک حمام سونا تبدیل میشود که نمیتوان روی صندلی داغش نشست یا به فرمانش دست زد.
خانم بلیتفروش پیشنهاد میکند که کارت یکسالهی بازدید از آثار تاریخی ترکیه را بخریم، اما ما مسافران یکهفتهای ترکیه بلیت عادی میخریم و وارد میشویم. پیش از هر چیز، و حتی از همان بیرون، اسب چوبی معروف داستان باستانی شهر ترویا نگاه را بهسوی خود میکشد.
این اسب را و جزئیات داستانش را شاعر رومی ویرژیل Virgil در منظومهی آنهئید وصف کردهاست و در اودیسهی هومر Homer نیز اشارههایی به آن وجود دارد. داستان مربوط است به "جنگ ترویا" نزدیک به 1200 سال پیش از میلاد مسیح، که مهمترین جنگ تاریخ یونان باستان شمرده میشود. البته تا حوالی سال 1870 میلادی تاریخنویسان اروپا وقوع این جنگ را و وجود شهر ترویا را افسانه میشمردند، اما با یافتههای باستانشناسی در همین جا، از آن هنگام به بعد وقوع تاریخی جنگ ترویا بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شدهاست.
سپاه یونان نزدیک به ده سال شهر و قلعهی ترویا را در حلقهی محاصره گرفتهبود و با وجود جنگاورانی چون آشیل و آژاکس نتوانستهبود در شهر رخنه کند. اینان هر دو در کشمکشهای حاشیهی این جنگ کشته شدند. از جمله آشیل به روایتی با نشستن نیزهای در پاشنهاش، یعنی تنها نقطه از پیکرش که روئین نبود، جان داد. سرانجام اودیسه تدبیری اندیشید: اسبی عظیم و چوبین بسازید، گروهی از سربازان را در آن جا دهید، اسب را همینجا رها کنید و بهظاهر عقبنشینی کنید! اودیسه خود نیز به فرماندهی گروه در شکم اسب جا گرفت.
شاه ترویا گول خورد. گمان کرد که یونانیان اسب را به هدیه برای او گذاشتهاند و به راه خود رفتهاند، و فرمان داد که آن را به درون باروهای شهر بیاورند – و باقی داستان روشن است.
امروزه اصطلاح "اسب ترویا" بیشتر در زمینهی نرمافزار کامپیوتر بهکار میرود و منظور از آن نوعی نرمافزار مخرب یا "کرم" است که با گول زدن کاربران به درون کامپیوترشان فرستاده میشود تا در فرصتی مناسب اطلاعات مهمی را بدزدد یا خرابکاری کند. منتها نام این نوع بدافزار با تلفظ انگلیسی آن، یعنی تروجَن Trojan رواج یافته و بسیاری ربط آن به داستان شهر و اسب ترویا را نمیدانند.
اسب چوبینی که اکنون در بازماندههای شهر ترویا ایستاده، صد البته همان اسب سه هزار و دویست سال پیش نیست. آن اسب به احتمال زیاد همچون تمامی شهر به آتش کشیدهشد و سوخت. این اسب را هنرمند ترک عزت صنماوغلو İzzet Senemoğlu در سال 1975 ساختهاست. بلندی آن ده متر است، پلکانی چوبی زیر شکم آن نصب شده که به دو اتاق در دو طبقه در شکم اسب، هر یک با پنجرههای خود، ختم میشود. و این البته برای ایجاد جاذبه و یک اسباببازی برای گردشگران است، وگرنه اهالی 3200 سال پیش ترویا هم، و حتی شاه سادهنگرشان نیز اگر پلکان و پنجرهای در اسب چوبین میدیدند، بدگمان میشدند و فکر میکردند که زیر کاسه نیمکاسهای باید باشد.مرد و زنی جوان لباسهای ترویاییان باستان را پوشیدهاند و خود را به هیئت هکتور و هلن در آوردهاند. گردشگران، هم از خود ترکان و هم گروهی ژاپنی که آنجا هستند، پولی میدهند و با آنان عکس میگیرند، یا لباسی به وام بر کودکشان میپوشانند و در حال زدوخورد با هکتور عکسشان را میگیرند. این شغل تازه به ظن قوی از پی فیلم کمارزش "ترویا" با بازیگری برد پیت Brad Pitt در نقش آشیل پدید آمدهاست. صحنههای آن فیلم را در مکزیک فیلمبرداری کردند، اما اسب چوبین فیلم را به ترکیه هدیه کردند، که اکنون در شهر چاناققلعه نصب شدهاست.گشتی بر گرد اسب میزنیم، از پلهها به اتاقهای درون شکم آن میرویم، و عکسهایی از درون و بیرون آن میگیریم. اکنون نوبت دیدن خرابههای شهر زیر آفتاب سوزان است. برای چنین آفتابی میبایست کلاهی میداشتم تا مغزم نجوشد، اما هیچ فکرش را نکردهام، و اکنون باید تحمل کنم.
شهر از آغاز روی یک بلندی در میانهی دشت و نزدیک ساحل دریا بود، اما رسوبات رود افسانهای اسکاماندر Scamander یا همان کارامندرس Karamenderes کنونی ساحل را اکنون تا 5 کیلومتر دورتر برده، و بلندی شهر در طول تاریخ نزدیک به پنج هزار سالهاش، پیش و پس از جنگ ترویا، بیشتر و بیشتر شده: حفاریهای باستانشناسی که هنوز ادامه دارد، نشان میدهد که شهر دست کم ده بار از ویرانههای خود برخاستهاست.
سر راهمان، بالای یک تپهی کوچک، کنار یک نیمکت که برای استراحت گذاشتهاند، دوستان یک درخت گلابی وحشی کشف میکنند. بهگمانم این یک تقسیم کار از هنگام پیدایش انسان است که در ژنهای ما ریشه دوانده و هنوز باقیست: مردان به شکار و جنگ با طبیعت و حیوانات و جنگ با دیگر مردان میرفتند و زنان بودند که از هنگام غارنشینی دانه و میوه جمع میکردند و هنوز زناناند که چشمشان بهدنبال میوههای روی درختان است (آیا همین خصلت نبود که دست حوا را بهسوی آن سیب دراز کرد؟! یا شاید هم بهعکس: از آن روز به بعد این کار بر گردن زن نهادهشد؟!). دیدن گلابیهای روی درخت هیچ معنایی برای من ندارد، اما خانمها با دیدن آن روی درخت و چند گلابی گاززده روی زمین، چند تا میچینند و به من هم تعارف میکنند. من تجربهی خوبی از گلابیهای وحشی و ریز ندارم و دستشان را رد میکنم. گاز میزنند و میخورند و بهبهشان به هوا میرود که چه آبدار و خوشمزه است. اما دقایقی بعد گلویشان شروع به خارش و سوزش میکند و نوشیدن آب هم سودی ندارد. بهگمانم نفرین ترویاییهای باستان است که دامنشان را میگیرد!
بقایای کوچههای شهر، "معبد آب" شهر، چاه آب، شاهنشین، و آمفیتئاتر را، که جزء جداییناپذیر شهرهای یونانیست، میبینیم و به موزهی کوچک شهر هم سر میزنیم. اینجا از جمله ماکتی از شهر هست. سگی ولگرد لهله زنان خود را از آفتاب سوزان به سایهی درون سالن کوچک موزه میرساند، شکمش را به کف سنگی سالن میچسباند، سرش را میگذارد و در جا به خواب میرود. یادمان میآید که ما هم باید خسته و تشنه و گرسنه و آفتابزده باشیم. میرویم و از فروشگاه ترویا آب و بستنی میخریم، در سایهی درختی مینشینیم و میخوریم. میچسبد! چند یادگاری کوچک از فروشگاه موزه میخریم و راه بازگشت در پیش میگیریم.
سفر اودیسه
جادهی اصلی آقچای تا اینجا، جز گردنهی بالای کوچوکقویو Küçükkuyu و باغهای زیتون، چندان چیز دیدنی نداشت. روی نقشه دیدهام که جادهی فرعی خوبی هست که از تاشتپه Taştepe بهسوی ساحل و سپس بهسوی بهرامقلعه میرود و سپس از کوچوکقویو سر در میآورد. چندین آبادی در این مسیر هست و من دلم میخواهد که این جاده و این آبادیها را هم ببینم. موافقت همراهان را جلب میکنم، و آن جاده را در پیش میگیرم.
اودیسه و همراهانش در راه بازگشت از ترویا دچار خشم خدایان شدند، زیرا آنان به خشونتی بیش از حد دست زدهبودند، سراسر شهر را به آتش کشیدهبودند، به معبد شهر بیاحترامی کردهبودند، و بسیاری از فرزندان خدایان را کشتهبودند. اودیسه در هر گام از راه بازگشت با دشواریها و مصیبتهای بیشماری رو به رو شد، دوازده کشتی خود و سرنشینانشان را از دست داد، و سرانجام تنها کسی در میان یارانش بود که پس از ده سال جنگیدن در محاصرهی ترویا و ده سال دیگر سرگردانی در راه، به سرزمینش، جزیرهی یونانی ایتاکا Ithaka رسید.
ما در ترویا دست به کشتار و بیرحمی نزدیم و به معبد بیاحترامی نکردیم، یا شاید کردیم و خودمان نفهمیدیم، یا شاید همان خوردن گلابیهای وحشی ترویا خشم خدایان را برانگیخت! هر چه بود، این جادهای که در پیش میگیرم بسیار طولانیتر از آنچه فکر میکردم، پر پیچ و خم، پر پستی و بلندی، و در جاهایی خاکی و ناهموار از آب در میآید. دستگاه جیپیاس من نیز این جادهها را بلد نیست و باید به کمک نقشه برانم. با این حال هیچ مشکلی ندارم و لذت میبرم از این ماجراجویی و از مناظر زیبای جاده و آبادیها، و جملههای ناظم حکمت از رمان "برادر، زندگی زیباست" به یادم میآید:
«طی این مسافرت مهارت دهاتیها را در وصلهزدن کشف کردم. وصله روی وصله. پارچههای کرباس، هر کدام به رنگی، چنان به هم پینه زده شدهبود که به نظر غیر ممکن میآمد [...] و در مسیر جادهها کشف کردم که یک گاو و خر تا چه حدی میتواند لاغر و مردنی و ضعیف باشد. در سراسر این جاده بچهای ندیدم که شکمش ورم نداشتهباشد و به زنی بر نخوردم که پابرهنه نباشد.» [ترجمه ایرج نوبخت، نشر یاشار، تهران 1359]اما در طول این جاده هیچ روستایی ژندهپوش یا گاو و خر مردنی یا کودکی با شکم برآماسیده و زنی با پای برهنه نمیبینم. البته رمان ناظم حکمت که چهار سال پس از مرگش در سال 1967 منتشر شد، در توصیف دهههای نخستین سدهی 1900 نوشته شدهاست. از آن هنگام همهی جهان، و البته ترکیه نیز دگرگون شدهاست. اینجا اکنون کران تا کران کشتزارهای سرسبز و پر برکت گسترده شدهاست: گوجه فرنگی، ذرت، حبوبات، و... روستاها زیر آفتاب داغ بعد از ظهر گویی به خواب رفتهاند، اما روستائیان در کشتزارها، در کنار تراکتورها و وانتها، در تلاش و کوششاند. خسته نباشند و کارشان پر برکت باد!
سرسبزی این خاک از رسوبات حاصلخیز رود کارامندرس است. آیا در مناطق کوهستانی و خشک و بیآب شرق ترکیه نیز روستائیان رفاه نسبی دارند؟ آیا در آن جاها نیز کسی ژندهپوش یا با شکم برآماسیده نیست؟ نمیدانم. ایکاش نباشد.
همچنان که میرانم، همراهان قدری میخوابند. و بیدار که میشوند، همه گرسنهایم. اما در این روستاهای کوچک جای مناسبی برای غذا خوردن پیدا نمیکنیم. همهجا در درون و بیرون قهوهخانهها مردان روستایی نشستهاند، چای مینوشند و قلیان میکشند. از تظاهر به روزهداری خبری نیست. اما خانمهای همراه اینجاها را نمیپسندند. به امید روستای بعدی و بعدی میرویم و میرویم. یکی از همراهان در اثر پیچ و تابها و پستی و بلندیهای جاده حال خوشی ندارد، اما چارهای نیست جز آن که این سفر اودیسه لذتبخش برای من و رنجبار برای این دوست را به پایان برسانیم.
سرانجام به بهرامقلعه میرسیم، و من که از رو نرفتهام، جادهی ساحلی ناشناس بهرامقلعه به کوچوکقویو را در پیش میگیرم که مطابق نقشه بسیار نزدیکتر از راه اصلیست. این بخش از راهمان را همه میپسندند و هیچ اعتراضی ندارند (چارهای هم ندارند!)، زیرا جاده چشمانداز زیبایی از بلندی بر فراز دریای نیلگون دارد، و اینجا و آنجا ویلاها و هتلها و استراحتگاههای شیک و لوکس در دو سوی جاده ساختهاند. از کوچوکقویو تا آقچای نیز جادهی اصلی از ساحل و شهرک آلتیناولوق Altınoluk [جویبار زرین] میگذرد و اینجا منطقهی ویلاهای اعیاننشین خلیج ادرمیت است.
ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته که تشنه و گرسنه و ناهار نخورده، از سفر اودیسه به خانه میرسیم. (ادامه دارد)
19 August 2012
تورکوها - 2
ایرانوش
از قلعه پایین میآییم، سوار ماشین میشویم و بهسوی اسکلهی بهرام یا آسوس میرانیم که جایی در ساحل آنسوی قلعه است. دو کیلومتر بیشتر نراندهایم که به کوچههای تنگ و سنگفرش آبادی کنار دریا میرسیم. اینجا ساختمانهای سنگی قدیمی هست که بیشتر خانههای مردم است و برخی را به شکل دکان و رستوران و هتل در آوردهاند. از اینجا کشتیهای ماشینبر بین بهرامقلعه و جزیرهی یونانی لسبوس Lesbos که بسیار نزدیک است و از همانجا دیده میشود، رفتوآمد میکنند. کوچهها پاکیزه، اما تنگ است و در جاهایی باید ایستاد تا ماشین روبهرویی بیاید و عبور کند. یافتن جایی برای گذاشتن ماشین دشوار است. کوچههای پیچدرپیچ را دنبال میکنم. از میان خانهها از تپهای بالا میرویم، و از آنسوی تپه بار دیگر بهسوی ساحل سرازیر میشویم.
این راه بهسوی "بیچ" beach های گوناگون میرود: جا به جا پلاژها و کمپینگهای گوناگون است. دوستان را برای دیدن شهری غرقشده در آب به اینجا کشاندهام، اما اثری از آن نیست! در کوچهی تنگ ساحلی، دور از مردم، جایی برای ماشین پیدا میکنم، پارک میکنم، و میرویم که تنی به آب بزنیم. مرد و زن به شیوهی "صحرایی" در میان بوتههای کنار آب لباس عوض میکنیم و به آب میزنیم. آب اینجا، همانطور که دوستم پیش از سفرم گفته، همچون اشک چشم، یا بهقول سوئدیها چون کریستال، صاف و زلال است. کف دریا تا عمق دو سه متری بهروشنی دیده میشود. چه زیبا. تا چند صد متریمان کسی در آب نیست، اما کمی دورتر چند نفر با عینک و لولهی تنفس غواصی، دارند زیباییهای زیر آب را تماشا میکنند. آبتنی میچسبد، هرچند که در بعضی جاها آب سردی جریان دارد.
یکی از دوستان اموراتش بدون دوش گرفتن پس از آب شور دریا نمیگذرد، و بنابراین بهسوی ایوان و سایبان و کافهای که دویست متر دورتر قرار دارد شنا میکند. و دقایقی بعد خبر میرسد که آنجا دوش و آبجوی خنک و خوراک و همه چیز دارند، و همه به سوی "هرا بیچ کمپینگ" Hera beach camping کشیده میشویم. دوشی میگیریم و در گریز از آفتاب داغ زیر سایبان پارچهای ایوان چوبی بزرگ مینشینیم. کنار ایوان درخت بزرگی پر از انجیر هست که برخی از انجیرهایش رسیدهاند، دریغا که دور از دسترس!
تازه جابهجا شدهایم که زن جوان میزبان سر میزمان میآید و به فارسی میگوید:
- خوش آمدید!
دوستان شاد و شگفتزده میپرسند: - ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و خانم میزبان بهترکی پاسخ میدهد که ایرانی نیست و تنها چند کلمه به فارسی بلد است. عجب! چه جالب! دختری چهارماهه در بغل دارد. کودکیست شاد و آرام و زیبا. پیوسته لبخند میزند. خانمهای همراهمان برایش غش و ضعف میروند. فعلاً آبجو و چای سفارش، یا به ترکی (!) "سپارش" میدهیم. از خانم میزبان دربارهی "شهر غرقشده در دریا" میپرسیم. او چیزی نمیداند و چنین چیزی نشنیدهاست. میگوید که همان روبهروی ما بندرگاه قدیمی آسوس است که زیر آب رفته و "باتیق لیمان" Batık Liman مینامندش. از آن بالا جز سنگهای بزرگ و نامرتب چیزی نمیبینیم.
گپوگفت شاد و شیرین همراه با مزمزه کردن نوشیدنیها جریان دارد که چند جت جنگنده نعرهکشان سکوت را و آبی آسمان این ساحل دورافتاده را میشکافند: نخست بهسوی شمال میشتابند و سپس بهسوی جنوب باز میگردند. اینها جنگ سوریه را به یادم میآورد. خوشا که چند روز است که از همهی دنیا بیخبرم. نه از جنگها و انقلابها و درگیریها خبر دارم، نه از المپیک، نه از سوئد، نه از ایران. و اینجاست که یکی از همراهان داستان دردناک و تکاندهندهای تعریف میکند از اینکه سالها پیش چگونه قایقی پوسیده را با روزها و ساعتها کار و زحمت تعمیر کرده، از آقچای تا اینجا در امتداد ساحل رانده، و سپس از اینجا، درست از همینجا، گریخته، با همسر و دو فرزندش تا آن جزیرهای که میبینیم، جزیرهی یونانی لسبوس، رانده، و به یونان پناهنده شدهاست. سر راه چند بار کشتیهای بزرگ نزدیک بوده با موجشان قایق کوچک و پوسیده را غرق کنند، اما سرانجام، با نزدیک شدن به جزیره، مردم محلی در ساحل جمع شدهبودند، و هنگامیکه دانستند که اینان ایرانی هستند آغوش به رویشان گشودند و برایشان جشن گرفتند. اما این در سالهای دوری بود. دوستمان میگوید که فقط برای این همراهیمان کرده که یک بار دیگر بهرامقلعه و جای فرارش را ببیند. او اکنون در هلند زندگی میکند، فرزندانش برومند شدهاند، و نوه هم دارد.
بار دیگر با خود تکرار میکنم: "هر انسانی جهانیست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا". ایکاش میشد داستان گریز تکتک انسانها، انسانهای همهی سرزمینها، از دیکتاتوری و ترور و زندان و گرسنگی، در جستوجوی زندگی، آزادی و خوشبختی را، گرد آورد و نوشت.
مرد میزبان بهسویمان میآید و از غرقاب خاطرات تلخ نجاتمان میدهد. به فارسی میپرسد:
- چیزی میل دارید؟
عجب! او هم فارسی بلد است؟ دوستان پرسش تکراری را میپرسند:
- ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و او نیز به ترکی پاسخ میدهد که در استامبول کسب و کار دارد و کمی فارسی یاد گرفتهاست. همسرش نیز میرسد، با کودک زیبا و آرام توی بغلش. ساعت چهار بعد از ظهر است، و ما صبحانه "سپارش" میدهیم! میروند تا حاضرش کنند. دوستمان داستان فرار و پناهندگیش را ادامه میدهد و چگونگی جا زدن خود در میان کارگران بندری در خاک اصلی یونان، کار غیر قانونی و سیاه، و لجن کشیدن از اعماق نفتکشهای غولپیکر برای پول جمع کردن و سپس گریز از یونان به آلمان را شرح میدهد، و من میکوشم حواسم را پرت کنم و جلوی ریزش اشکی را که زیر عینک آفتابی در چشمانم حلقه زده بگیرم، که میزبانان ایراندوستمان با سینی بزرگی "صبحانه"، یا به قول خودشان "قهوهآلتی" میرسند: نانهای خوشمزه، چند نوع مربا، عسل با قالبی کره که تویش انداختهاند، سالاد خیار و گوجهفرنگیهای "واقعی"، میوه و غیره. همه چیز بسیار خوشمزه است؛ همه چیز عطر و طعم واقعی و "آفتابدیده" و غیر مصنوعی خود را دارد. نمیتوان نخورد!
خانمهای همراه با کودک زیبا و خوشاخلاق خوش و بش میکنند. نامش را از خانم میزبان میپرسند، و او پاسخ میدهد: ایرانوش! این میزبانانمان آشکارا ایراندوستاند، اما نمیدانم که آیا نام ایرانوش ربطی به ایران دارد یا نه. خانم میزبان بسیار عاشقانه و با حسرت تکتک ما را نگاه میکند. زیباست، و موهایش به مدل روز ترکیه قیچی شدهاست: کوتاه، و روی گوشها کمی بلندتر از پشت گردن. اما موهایش را هویجی رنگ کردهاست. نمیدانم که آیا مانند برخی خانمهای ایرانی قصد داشته موهایش را طلایی کند و در تلاشی ناموفق هویجیشان کرده، یا با دیدن موهای هویجیرنگ خانمهای ایرانی خیال کرده که همین رنگ ایرانیپسند است؟ طنز تلخ را بنگر: آنان عاشق جاییاند که ما از آن گریختهایم، و آنان نمیدانند: گمان میکنند که از همانجا آمدهایم. دلم برایشان میسوزد: چه رؤیای "دیگری"، کدام "چمن سبز همسایه"، کدام خیال "زندگی آزاد و زیبا در جای دیگر"، کدام جلوهی ایران و ایرانی عشق ایران و ایرانی را در دلشان افکنده، مانند عشق شوروی و "سوسیالیسم واقعاً موجود" در دل برخی از ماها، که اینچنین عاشقانه نگاهمان میکنند؟ مبادا، مبادا که چون برخی از ما سرشان به سنگ بخورد.
دوستان دنبال دوربین میگردند تا عکسی از ایرانوش بگیرند، اما پدرش میگوید "حالا بعداً میگیرید" و بهروشنی نشان میدهد که دوست ندارد از زن و دخترش عکس بگیریم. میخوریم و مینوشیم، میپردازیم، البته با انعامی خوب، و به راه خود میرویم. میزبانان نام و نشانی و شماره تلفن و نشانی ایمیل میدهند، با مردان دست میدهیم و بدرود میگوییم، و دوستان من قول میدهند که ایرانیان را بهسوی "هرا بیچ" بسیج کنند. مادر ایرانوش دست نمیدهد.
خوانندهی خاکی، "یگانه"!
شامگاه به آقچای میرسیم. دوستانی که پیشتر در آقچای بودهاند، رستورانی با موسیقی زنده در محلهی زیتینلی (زیتونیه) شناسایی کردهاند. زیتینلی از پلاژ آلتینقوم بهبعد در سمت شرق آقچای شروع میشود. البته روستاها و محلات بیشماری به نام زیتینلی در این منطقه از ترکیه وجود دارد. در ساعاتی که برای سوئد دیر وقت شب شمرده میشود، اما در این شهر زندهی ساحلی هنوز سر شب است، به "کافهی باستانی" Antik Cafe در زیتونیه میرویم. هنوز برنامهی موسیقی زنده شروع نشدهاست و از بلندگوهای رستوران موسیقی پاپ ترکی با صدای بسیار بلند پخش میشود. چند تن از دوستان، و کودک همراهمان، گوشهایشان را میگیرند. میرویم و بر گرد دورترین میز موجود در باغ رستوران مینشینیم. صدا هنوز بلند است، اما میتوان تحملش کرد. باغ را با چراغهای مهتابی سبز و سفید آراستهاند و محیط قدری "جواد"ی بهنظر میرسد.
گارسونی میآید تا سپارش بگیرد. اینجا از منو خبری نیست: میپرسی چه دارند، تند و تند میگویند، و خیلی از چیزهایی را هم که شاید دارند، نمیگویند! من "شیش کباب" میخواهم که ندارند. گارسون جوجهکباب در سیخهای چوبی (یعنی کبابچوبی قدیم خودمان) را پیشنهاد میکند، که دوست ندارم. معمولترین خوراک رستورانهای اینجا "کؤفته" (کباب تاوهای به شکل کباب کوبیدههای کوچک، یا همان "کباب دولی" قدیمی خودمان)، و گؤزلهمه (چیزی شبیه پیتزا) است. چارهای نمیماند جز آنکه پیشنهاد گارسون را بپذیریم و "کباب ماهی" را انتخاب کنیم. میپرسیم ماهی کدام ماهیست، و میگوید که بهترین ماهی دریا را برایمان کباب خواهد کرد.
دوستان در انتظار خوراک، آبجو، آب انار، و دوغ مینوشند. اکنون یک نوازندهی سینت Synth (یا به قولی اُرگ برقی) و یک نوازندهی کلارینت (قرهنی) روی صحنه هنرنمایی میکنند. نوازندهی سینت در ضمن آواز هم میخواند: ترانههای روز ترکیه، دنیایی کموبیش نا آشنا برای من. هرگز در بحر موسیقی ترکیه نبودهام. در سالهای دور، در زندگانی دیگری، شیفتهی موسیقی آذربایجان شوروی بودم: از سید شوشینسکی و متعلّم متعلّموف تا حاجیبابا حسینوف؛ از فاطمه مهرعلییوا و سارا قدیماووا تا فلورا کریماووا و ناتوان شیخاووا، از رشید بهبودوف و بلبل و یاشار صفروف تا یالچین رضازاده، و... همه را با همهی آوازها و ترانههایشان، و پدر – جدشان، میشناختم و آهنگهایشان را حفظ بودم. از نان شب میبریدم و بهترینها را از میان صفحههای گراموفونی که فروشگاه "کارناوال" در تهران از شوروی میآورد دستچین میکردم و میخریدم، که هیچ، بیش از صد ساعت نوار کاست ذره ذره از رادیوی باکو ضبط کردهبودم. اما همهی اینها را گذاشتم و جان بهدر بردم، و در جهانها و زندگانیهای دیگری پرتاب شدم، و آن همه فراموش شد.
همزمان با رسیدن خوراک به روی میز ما، خانم خوانندهای که گویا همه در انتظارش بودند به روی صحنه میرود و همهی حاضران در رستوران با شادمانی برایش کف میزنند. این خانم نیز ترانههای شاد روز را میخواند. با نخستین ترانهها کسانی در جای خود با آهنگ پیچ و تاب میخورند، اما کمکم مجلس گرم میشود، کسانی بر میخیزند و در کنار میز خود، یا در محوطهی باز مقابل صحنه میرقصند. برخی از آهنگها آشناست، زیرا خوانندگان ایرانی لسآنجلس نیز کپی آنها را به فارسی خواندهاند. صدا و آواز این خانم ایرادی ندارد. فقط نمیدانم چه حکمتی هست که صدای زنان خواننده در ترکیه باید تیره و کمی مردانه باشد؟
در عوض کباب ماهی که برایمان آوردهاند، خیلی ایراد دارد! "بهترین ماهی دریا" که قولش را دادهبودند، کفال از آب در میآید که کباب هم نشده: روغن از آن میچکد و بوی روغن مایع سوخته میدهد. توی آن هم درست نپخته است. چاره چیست، به زور آبجو میخورمش. قهرمان چشایی اروپا باشی و مجبور شوی چنین چیزی بخوری! (داستان قهرمانیم طولانیست و شاید در بخش صد و چندم "از جهان خاکستری" به آن برسم!)
خانم خواننده با میکروفون بیسیمش به سر میزها میرود، و همزمان با خواندن، خوشآمد میگوید. سر میز ما که میرسد، در ترانهاش به جایی رسیده که میگوید "تو را میخواهم،... تو را میخواهم..." و او با اشاره به کودکمان تکرار میکند: "سنی ایستییوروم،... سنی،... سنی..." اما کودکمان ترسان میگریزد و خود را پشت مادرش پنهان میکند!
کمکم سرمان گرم میشود و آوازهای خانم خواننده بر دلمان مینشیند. نامش را از یکی از گارسونها میپرسیم. میگوید: "تک سن" [تنها تو]! لابد پرسش ما را نفهمیده و نام ترانه را دارد میگوید. دقایقی بعد و هنگام ترانهای دیگر باز میپرسیم، و او باز با تأکید میگوید: "تک سن! تک سن!" عجب! خب، باشد. من در جا ترجمهاش میکنم: خوانندهی خاکی "یگانه"! – و بهیاد خوانندههای خاکی و کوچهبازاری خودمان در زمان "طاغوت" میافتم، که از روی نادانی هیچ احترامی برایشان قائل نبودم. اما اکنون درس زندگانی دیدگاهم را دگرگون کردهاست: ببین، اکنون این خانم هنرمند در این گوشه از جهان، در شهری چهل هزار نفری، دارد شادی، عشق، امید، رقص، و ترانه میپراکند؛ دارد از وجودش مایه میگذارد؛ دارد چون شمعی میسوزد و روشنایی میافکند. مردم چنین جاهایی نیز حق دارند که هنرمندان "خاکی" و "مردمی" خود را در کافهای در دسترس داشتهباشند. حال اگر من موسیقی شوستاکوویچ و ژانمیشل ژار و یاساشک را بر موسیقی این گروه از هنرمندان ترجیچ میدهم، چیزی از احترام و ارزش کار اینان نمیکاهد. پس درود بر "یگانه"ی آقچای، و درود بر خوانندههای کوچهبازاری خودمان! دوربینم را در میآورم و میکوشم عکسی از خانم "تک سن" بگیرم، اما او دیگر سر میز ما نمیآید، و از آن نزدیکیها هم که گذر میکند، به محض آنکه دوربین را میبیند، رویش را بر میگرداند. با خود میاندیشم که عیبی ندارد و بعداً میتوانم این کافه و برنامهی هنریش، و خوانندگانش، و عکسهایشان، و شاید حتی فیلمشان را در اینترنت و یوتیوب پیدا کنم.
"یگانه" مردم را تشویق میکند که در رقص و هنرنمایی روی صحنه شرکت کنند. اکنون گروه بزرگی دارند میرقصند، و بعد مرد میانسالی که گویا شاعر معروف آقچای است، اجازه میگیرد، روی صحنه میرود، تعریف میکند که همسرش را در حادثهای از دست دادهاست، و منظومهی بلند و سوزناکی در سوگ همسرش میخواند. من غرق در این افکارم که برنامه خیلی "پروونسال" provincial و "محلی" است، که جمعیت کف میزنند و شاعر را حسابی تشویق میکنند، و سپس آواز خانم "یگانه" و رقص ادامه مییابد. یکی از خانمهای جوان همراهمان روی صندلی خود با آهنگ پیچ و تاب میخورد، و راستش خود من نیز! دوستان زیر گوشم میگویند که چرا بلند نمیشوم تا آن خانم را تا صحنه همراهی کنم و آنجا برقصیم؟ راست میگویند، اما ذهن من هنوز در حال کلنجار رفتن با پدیدهی هنرمندان خاکی و محلیست و حال برخاستن و رفتن و رقصیدن روی صحنه را ندارم. دارم فکر میکنم که چند شهر چهلهزارنفری با جاذبهی گردشگری در ایران هست؟ از آن میان چندتایشان امکانات تفریحی مشابه و خوانندهی خاکی خود و شاعر محلی خود را دارند؟ چند شهر چهلهزارنفری در بخشهای خاوری و کمتر آباد و خشک و بیآب خود همین ترکیه وجود دارد که خبری از این خبرها در آنها نیست؟ اما دقایقی بعد یکی از گارسونها رشتهی افکارم را میگسلد و پرسش همیشگی را از یکی از همراهانمان میپرسد:
- ایرانی هستید؟
- آری!
- آذری؟
- آری!
سپس یکی دیگر از گارسونها را صدا میزند، چیزی زیر گوش او میگوید، و لحظهای بعد میشنویم که نوازندهی سینت از بلندگو اعلام میکند:
- ما امشب گروهی مهمانان آذری در میانمان داریم و اجازه میخواهم که به افتخار ایشان قطعهای موسیقی آذری اجرا کنیم – و در جا شروع میکند به نواختن و خواندن "داشلی قالا"! خب، با چنین لطفی، و با چنین آهنگی، که دیگر نمیتوان همچنان سنگین و رنگین نشست و تکان نخورد! روی صحنه، گذشته از ما، نزدیک به ده نفر دیگر هم هستند که با این آهنگ میرقصند. چه رقصی... چه رقصی...!
با پایان آهنگ، نفسزنان از نوازندگان سپاسگزاری میکنیم و به جای خود باز میگردیم. خانم "تک سن" نیز از نوازندگان و جمعیت تشکر میکند و برنامهاش را پایان میدهد و میرود. لحظهای بعد موسیقی و رقص ادامه مییابد و این بار مردی میخواند. اما... این که... گارسون خودمان است! همان است که گفت بهترین ماهی را برایمان کباب میکند، و همان است که پرسید کجایی هستیم! بعد میشنویم که او گذشته از گارسونی و خوانندگی، صاحب رستوران هم هست! این دیگر "استعداد محلی" به تمام معنیست! او در حال خواندن سر میز ما هم میآید، با دوستان ما میرقصد، و موفق میشوم عکسی از او بگیرم.
ساعتی از نیمهشب گذشته است که با خاطرات شبی شاد و سری پر از موسیقی کافه را ترک میکنیم و بهسوی خانه میرویم. فردا قرار است به شهر معروف و تاریخی ترویا (ترووا) با داستان معروف اسب چوبی در "ایلیاد" و "اودیسه" اثر هومر برویم. (ادامه دارد)
***
دریغا که ساعتها جستوجوی من به هنگام نوشتن این سطور به جایی نرسید و نشانی از "کافه باستانی" آقچای و هنرمندان آن در اینترنت نیافتم. همان شب عکس تاری از خانم "تک سن" گرفتم که آن بالا میبینید. روی آن کلیک کنید.
از قلعه پایین میآییم، سوار ماشین میشویم و بهسوی اسکلهی بهرام یا آسوس میرانیم که جایی در ساحل آنسوی قلعه است. دو کیلومتر بیشتر نراندهایم که به کوچههای تنگ و سنگفرش آبادی کنار دریا میرسیم. اینجا ساختمانهای سنگی قدیمی هست که بیشتر خانههای مردم است و برخی را به شکل دکان و رستوران و هتل در آوردهاند. از اینجا کشتیهای ماشینبر بین بهرامقلعه و جزیرهی یونانی لسبوس Lesbos که بسیار نزدیک است و از همانجا دیده میشود، رفتوآمد میکنند. کوچهها پاکیزه، اما تنگ است و در جاهایی باید ایستاد تا ماشین روبهرویی بیاید و عبور کند. یافتن جایی برای گذاشتن ماشین دشوار است. کوچههای پیچدرپیچ را دنبال میکنم. از میان خانهها از تپهای بالا میرویم، و از آنسوی تپه بار دیگر بهسوی ساحل سرازیر میشویم.
این راه بهسوی "بیچ" beach های گوناگون میرود: جا به جا پلاژها و کمپینگهای گوناگون است. دوستان را برای دیدن شهری غرقشده در آب به اینجا کشاندهام، اما اثری از آن نیست! در کوچهی تنگ ساحلی، دور از مردم، جایی برای ماشین پیدا میکنم، پارک میکنم، و میرویم که تنی به آب بزنیم. مرد و زن به شیوهی "صحرایی" در میان بوتههای کنار آب لباس عوض میکنیم و به آب میزنیم. آب اینجا، همانطور که دوستم پیش از سفرم گفته، همچون اشک چشم، یا بهقول سوئدیها چون کریستال، صاف و زلال است. کف دریا تا عمق دو سه متری بهروشنی دیده میشود. چه زیبا. تا چند صد متریمان کسی در آب نیست، اما کمی دورتر چند نفر با عینک و لولهی تنفس غواصی، دارند زیباییهای زیر آب را تماشا میکنند. آبتنی میچسبد، هرچند که در بعضی جاها آب سردی جریان دارد.
یکی از دوستان اموراتش بدون دوش گرفتن پس از آب شور دریا نمیگذرد، و بنابراین بهسوی ایوان و سایبان و کافهای که دویست متر دورتر قرار دارد شنا میکند. و دقایقی بعد خبر میرسد که آنجا دوش و آبجوی خنک و خوراک و همه چیز دارند، و همه به سوی "هرا بیچ کمپینگ" Hera beach camping کشیده میشویم. دوشی میگیریم و در گریز از آفتاب داغ زیر سایبان پارچهای ایوان چوبی بزرگ مینشینیم. کنار ایوان درخت بزرگی پر از انجیر هست که برخی از انجیرهایش رسیدهاند، دریغا که دور از دسترس!
تازه جابهجا شدهایم که زن جوان میزبان سر میزمان میآید و به فارسی میگوید:
- خوش آمدید!
دوستان شاد و شگفتزده میپرسند: - ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و خانم میزبان بهترکی پاسخ میدهد که ایرانی نیست و تنها چند کلمه به فارسی بلد است. عجب! چه جالب! دختری چهارماهه در بغل دارد. کودکیست شاد و آرام و زیبا. پیوسته لبخند میزند. خانمهای همراهمان برایش غش و ضعف میروند. فعلاً آبجو و چای سفارش، یا به ترکی (!) "سپارش" میدهیم. از خانم میزبان دربارهی "شهر غرقشده در دریا" میپرسیم. او چیزی نمیداند و چنین چیزی نشنیدهاست. میگوید که همان روبهروی ما بندرگاه قدیمی آسوس است که زیر آب رفته و "باتیق لیمان" Batık Liman مینامندش. از آن بالا جز سنگهای بزرگ و نامرتب چیزی نمیبینیم.
گپوگفت شاد و شیرین همراه با مزمزه کردن نوشیدنیها جریان دارد که چند جت جنگنده نعرهکشان سکوت را و آبی آسمان این ساحل دورافتاده را میشکافند: نخست بهسوی شمال میشتابند و سپس بهسوی جنوب باز میگردند. اینها جنگ سوریه را به یادم میآورد. خوشا که چند روز است که از همهی دنیا بیخبرم. نه از جنگها و انقلابها و درگیریها خبر دارم، نه از المپیک، نه از سوئد، نه از ایران. و اینجاست که یکی از همراهان داستان دردناک و تکاندهندهای تعریف میکند از اینکه سالها پیش چگونه قایقی پوسیده را با روزها و ساعتها کار و زحمت تعمیر کرده، از آقچای تا اینجا در امتداد ساحل رانده، و سپس از اینجا، درست از همینجا، گریخته، با همسر و دو فرزندش تا آن جزیرهای که میبینیم، جزیرهی یونانی لسبوس، رانده، و به یونان پناهنده شدهاست. سر راه چند بار کشتیهای بزرگ نزدیک بوده با موجشان قایق کوچک و پوسیده را غرق کنند، اما سرانجام، با نزدیک شدن به جزیره، مردم محلی در ساحل جمع شدهبودند، و هنگامیکه دانستند که اینان ایرانی هستند آغوش به رویشان گشودند و برایشان جشن گرفتند. اما این در سالهای دوری بود. دوستمان میگوید که فقط برای این همراهیمان کرده که یک بار دیگر بهرامقلعه و جای فرارش را ببیند. او اکنون در هلند زندگی میکند، فرزندانش برومند شدهاند، و نوه هم دارد.
بار دیگر با خود تکرار میکنم: "هر انسانی جهانیست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا". ایکاش میشد داستان گریز تکتک انسانها، انسانهای همهی سرزمینها، از دیکتاتوری و ترور و زندان و گرسنگی، در جستوجوی زندگی، آزادی و خوشبختی را، گرد آورد و نوشت.
مرد میزبان بهسویمان میآید و از غرقاب خاطرات تلخ نجاتمان میدهد. به فارسی میپرسد:
- چیزی میل دارید؟
عجب! او هم فارسی بلد است؟ دوستان پرسش تکراری را میپرسند:
- ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و او نیز به ترکی پاسخ میدهد که در استامبول کسب و کار دارد و کمی فارسی یاد گرفتهاست. همسرش نیز میرسد، با کودک زیبا و آرام توی بغلش. ساعت چهار بعد از ظهر است، و ما صبحانه "سپارش" میدهیم! میروند تا حاضرش کنند. دوستمان داستان فرار و پناهندگیش را ادامه میدهد و چگونگی جا زدن خود در میان کارگران بندری در خاک اصلی یونان، کار غیر قانونی و سیاه، و لجن کشیدن از اعماق نفتکشهای غولپیکر برای پول جمع کردن و سپس گریز از یونان به آلمان را شرح میدهد، و من میکوشم حواسم را پرت کنم و جلوی ریزش اشکی را که زیر عینک آفتابی در چشمانم حلقه زده بگیرم، که میزبانان ایراندوستمان با سینی بزرگی "صبحانه"، یا به قول خودشان "قهوهآلتی" میرسند: نانهای خوشمزه، چند نوع مربا، عسل با قالبی کره که تویش انداختهاند، سالاد خیار و گوجهفرنگیهای "واقعی"، میوه و غیره. همه چیز بسیار خوشمزه است؛ همه چیز عطر و طعم واقعی و "آفتابدیده" و غیر مصنوعی خود را دارد. نمیتوان نخورد!
خانمهای همراه با کودک زیبا و خوشاخلاق خوش و بش میکنند. نامش را از خانم میزبان میپرسند، و او پاسخ میدهد: ایرانوش! این میزبانانمان آشکارا ایراندوستاند، اما نمیدانم که آیا نام ایرانوش ربطی به ایران دارد یا نه. خانم میزبان بسیار عاشقانه و با حسرت تکتک ما را نگاه میکند. زیباست، و موهایش به مدل روز ترکیه قیچی شدهاست: کوتاه، و روی گوشها کمی بلندتر از پشت گردن. اما موهایش را هویجی رنگ کردهاست. نمیدانم که آیا مانند برخی خانمهای ایرانی قصد داشته موهایش را طلایی کند و در تلاشی ناموفق هویجیشان کرده، یا با دیدن موهای هویجیرنگ خانمهای ایرانی خیال کرده که همین رنگ ایرانیپسند است؟ طنز تلخ را بنگر: آنان عاشق جاییاند که ما از آن گریختهایم، و آنان نمیدانند: گمان میکنند که از همانجا آمدهایم. دلم برایشان میسوزد: چه رؤیای "دیگری"، کدام "چمن سبز همسایه"، کدام خیال "زندگی آزاد و زیبا در جای دیگر"، کدام جلوهی ایران و ایرانی عشق ایران و ایرانی را در دلشان افکنده، مانند عشق شوروی و "سوسیالیسم واقعاً موجود" در دل برخی از ماها، که اینچنین عاشقانه نگاهمان میکنند؟ مبادا، مبادا که چون برخی از ما سرشان به سنگ بخورد.
دوستان دنبال دوربین میگردند تا عکسی از ایرانوش بگیرند، اما پدرش میگوید "حالا بعداً میگیرید" و بهروشنی نشان میدهد که دوست ندارد از زن و دخترش عکس بگیریم. میخوریم و مینوشیم، میپردازیم، البته با انعامی خوب، و به راه خود میرویم. میزبانان نام و نشانی و شماره تلفن و نشانی ایمیل میدهند، با مردان دست میدهیم و بدرود میگوییم، و دوستان من قول میدهند که ایرانیان را بهسوی "هرا بیچ" بسیج کنند. مادر ایرانوش دست نمیدهد.
خوانندهی خاکی، "یگانه"!
شامگاه به آقچای میرسیم. دوستانی که پیشتر در آقچای بودهاند، رستورانی با موسیقی زنده در محلهی زیتینلی (زیتونیه) شناسایی کردهاند. زیتینلی از پلاژ آلتینقوم بهبعد در سمت شرق آقچای شروع میشود. البته روستاها و محلات بیشماری به نام زیتینلی در این منطقه از ترکیه وجود دارد. در ساعاتی که برای سوئد دیر وقت شب شمرده میشود، اما در این شهر زندهی ساحلی هنوز سر شب است، به "کافهی باستانی" Antik Cafe در زیتونیه میرویم. هنوز برنامهی موسیقی زنده شروع نشدهاست و از بلندگوهای رستوران موسیقی پاپ ترکی با صدای بسیار بلند پخش میشود. چند تن از دوستان، و کودک همراهمان، گوشهایشان را میگیرند. میرویم و بر گرد دورترین میز موجود در باغ رستوران مینشینیم. صدا هنوز بلند است، اما میتوان تحملش کرد. باغ را با چراغهای مهتابی سبز و سفید آراستهاند و محیط قدری "جواد"ی بهنظر میرسد.
گارسونی میآید تا سپارش بگیرد. اینجا از منو خبری نیست: میپرسی چه دارند، تند و تند میگویند، و خیلی از چیزهایی را هم که شاید دارند، نمیگویند! من "شیش کباب" میخواهم که ندارند. گارسون جوجهکباب در سیخهای چوبی (یعنی کبابچوبی قدیم خودمان) را پیشنهاد میکند، که دوست ندارم. معمولترین خوراک رستورانهای اینجا "کؤفته" (کباب تاوهای به شکل کباب کوبیدههای کوچک، یا همان "کباب دولی" قدیمی خودمان)، و گؤزلهمه (چیزی شبیه پیتزا) است. چارهای نمیماند جز آنکه پیشنهاد گارسون را بپذیریم و "کباب ماهی" را انتخاب کنیم. میپرسیم ماهی کدام ماهیست، و میگوید که بهترین ماهی دریا را برایمان کباب خواهد کرد.
دوستان در انتظار خوراک، آبجو، آب انار، و دوغ مینوشند. اکنون یک نوازندهی سینت Synth (یا به قولی اُرگ برقی) و یک نوازندهی کلارینت (قرهنی) روی صحنه هنرنمایی میکنند. نوازندهی سینت در ضمن آواز هم میخواند: ترانههای روز ترکیه، دنیایی کموبیش نا آشنا برای من. هرگز در بحر موسیقی ترکیه نبودهام. در سالهای دور، در زندگانی دیگری، شیفتهی موسیقی آذربایجان شوروی بودم: از سید شوشینسکی و متعلّم متعلّموف تا حاجیبابا حسینوف؛ از فاطمه مهرعلییوا و سارا قدیماووا تا فلورا کریماووا و ناتوان شیخاووا، از رشید بهبودوف و بلبل و یاشار صفروف تا یالچین رضازاده، و... همه را با همهی آوازها و ترانههایشان، و پدر – جدشان، میشناختم و آهنگهایشان را حفظ بودم. از نان شب میبریدم و بهترینها را از میان صفحههای گراموفونی که فروشگاه "کارناوال" در تهران از شوروی میآورد دستچین میکردم و میخریدم، که هیچ، بیش از صد ساعت نوار کاست ذره ذره از رادیوی باکو ضبط کردهبودم. اما همهی اینها را گذاشتم و جان بهدر بردم، و در جهانها و زندگانیهای دیگری پرتاب شدم، و آن همه فراموش شد.
همزمان با رسیدن خوراک به روی میز ما، خانم خوانندهای که گویا همه در انتظارش بودند به روی صحنه میرود و همهی حاضران در رستوران با شادمانی برایش کف میزنند. این خانم نیز ترانههای شاد روز را میخواند. با نخستین ترانهها کسانی در جای خود با آهنگ پیچ و تاب میخورند، اما کمکم مجلس گرم میشود، کسانی بر میخیزند و در کنار میز خود، یا در محوطهی باز مقابل صحنه میرقصند. برخی از آهنگها آشناست، زیرا خوانندگان ایرانی لسآنجلس نیز کپی آنها را به فارسی خواندهاند. صدا و آواز این خانم ایرادی ندارد. فقط نمیدانم چه حکمتی هست که صدای زنان خواننده در ترکیه باید تیره و کمی مردانه باشد؟
در عوض کباب ماهی که برایمان آوردهاند، خیلی ایراد دارد! "بهترین ماهی دریا" که قولش را دادهبودند، کفال از آب در میآید که کباب هم نشده: روغن از آن میچکد و بوی روغن مایع سوخته میدهد. توی آن هم درست نپخته است. چاره چیست، به زور آبجو میخورمش. قهرمان چشایی اروپا باشی و مجبور شوی چنین چیزی بخوری! (داستان قهرمانیم طولانیست و شاید در بخش صد و چندم "از جهان خاکستری" به آن برسم!)
خانم خواننده با میکروفون بیسیمش به سر میزها میرود، و همزمان با خواندن، خوشآمد میگوید. سر میز ما که میرسد، در ترانهاش به جایی رسیده که میگوید "تو را میخواهم،... تو را میخواهم..." و او با اشاره به کودکمان تکرار میکند: "سنی ایستییوروم،... سنی،... سنی..." اما کودکمان ترسان میگریزد و خود را پشت مادرش پنهان میکند!
کمکم سرمان گرم میشود و آوازهای خانم خواننده بر دلمان مینشیند. نامش را از یکی از گارسونها میپرسیم. میگوید: "تک سن" [تنها تو]! لابد پرسش ما را نفهمیده و نام ترانه را دارد میگوید. دقایقی بعد و هنگام ترانهای دیگر باز میپرسیم، و او باز با تأکید میگوید: "تک سن! تک سن!" عجب! خب، باشد. من در جا ترجمهاش میکنم: خوانندهی خاکی "یگانه"! – و بهیاد خوانندههای خاکی و کوچهبازاری خودمان در زمان "طاغوت" میافتم، که از روی نادانی هیچ احترامی برایشان قائل نبودم. اما اکنون درس زندگانی دیدگاهم را دگرگون کردهاست: ببین، اکنون این خانم هنرمند در این گوشه از جهان، در شهری چهل هزار نفری، دارد شادی، عشق، امید، رقص، و ترانه میپراکند؛ دارد از وجودش مایه میگذارد؛ دارد چون شمعی میسوزد و روشنایی میافکند. مردم چنین جاهایی نیز حق دارند که هنرمندان "خاکی" و "مردمی" خود را در کافهای در دسترس داشتهباشند. حال اگر من موسیقی شوستاکوویچ و ژانمیشل ژار و یاساشک را بر موسیقی این گروه از هنرمندان ترجیچ میدهم، چیزی از احترام و ارزش کار اینان نمیکاهد. پس درود بر "یگانه"ی آقچای، و درود بر خوانندههای کوچهبازاری خودمان! دوربینم را در میآورم و میکوشم عکسی از خانم "تک سن" بگیرم، اما او دیگر سر میز ما نمیآید، و از آن نزدیکیها هم که گذر میکند، به محض آنکه دوربین را میبیند، رویش را بر میگرداند. با خود میاندیشم که عیبی ندارد و بعداً میتوانم این کافه و برنامهی هنریش، و خوانندگانش، و عکسهایشان، و شاید حتی فیلمشان را در اینترنت و یوتیوب پیدا کنم.
"یگانه" مردم را تشویق میکند که در رقص و هنرنمایی روی صحنه شرکت کنند. اکنون گروه بزرگی دارند میرقصند، و بعد مرد میانسالی که گویا شاعر معروف آقچای است، اجازه میگیرد، روی صحنه میرود، تعریف میکند که همسرش را در حادثهای از دست دادهاست، و منظومهی بلند و سوزناکی در سوگ همسرش میخواند. من غرق در این افکارم که برنامه خیلی "پروونسال" provincial و "محلی" است، که جمعیت کف میزنند و شاعر را حسابی تشویق میکنند، و سپس آواز خانم "یگانه" و رقص ادامه مییابد. یکی از خانمهای جوان همراهمان روی صندلی خود با آهنگ پیچ و تاب میخورد، و راستش خود من نیز! دوستان زیر گوشم میگویند که چرا بلند نمیشوم تا آن خانم را تا صحنه همراهی کنم و آنجا برقصیم؟ راست میگویند، اما ذهن من هنوز در حال کلنجار رفتن با پدیدهی هنرمندان خاکی و محلیست و حال برخاستن و رفتن و رقصیدن روی صحنه را ندارم. دارم فکر میکنم که چند شهر چهلهزارنفری با جاذبهی گردشگری در ایران هست؟ از آن میان چندتایشان امکانات تفریحی مشابه و خوانندهی خاکی خود و شاعر محلی خود را دارند؟ چند شهر چهلهزارنفری در بخشهای خاوری و کمتر آباد و خشک و بیآب خود همین ترکیه وجود دارد که خبری از این خبرها در آنها نیست؟ اما دقایقی بعد یکی از گارسونها رشتهی افکارم را میگسلد و پرسش همیشگی را از یکی از همراهانمان میپرسد:
- ایرانی هستید؟
- آری!
- آذری؟
- آری!
سپس یکی دیگر از گارسونها را صدا میزند، چیزی زیر گوش او میگوید، و لحظهای بعد میشنویم که نوازندهی سینت از بلندگو اعلام میکند:
- ما امشب گروهی مهمانان آذری در میانمان داریم و اجازه میخواهم که به افتخار ایشان قطعهای موسیقی آذری اجرا کنیم – و در جا شروع میکند به نواختن و خواندن "داشلی قالا"! خب، با چنین لطفی، و با چنین آهنگی، که دیگر نمیتوان همچنان سنگین و رنگین نشست و تکان نخورد! روی صحنه، گذشته از ما، نزدیک به ده نفر دیگر هم هستند که با این آهنگ میرقصند. چه رقصی... چه رقصی...!
با پایان آهنگ، نفسزنان از نوازندگان سپاسگزاری میکنیم و به جای خود باز میگردیم. خانم "تک سن" نیز از نوازندگان و جمعیت تشکر میکند و برنامهاش را پایان میدهد و میرود. لحظهای بعد موسیقی و رقص ادامه مییابد و این بار مردی میخواند. اما... این که... گارسون خودمان است! همان است که گفت بهترین ماهی را برایمان کباب میکند، و همان است که پرسید کجایی هستیم! بعد میشنویم که او گذشته از گارسونی و خوانندگی، صاحب رستوران هم هست! این دیگر "استعداد محلی" به تمام معنیست! او در حال خواندن سر میز ما هم میآید، با دوستان ما میرقصد، و موفق میشوم عکسی از او بگیرم.
ساعتی از نیمهشب گذشته است که با خاطرات شبی شاد و سری پر از موسیقی کافه را ترک میکنیم و بهسوی خانه میرویم. فردا قرار است به شهر معروف و تاریخی ترویا (ترووا) با داستان معروف اسب چوبی در "ایلیاد" و "اودیسه" اثر هومر برویم. (ادامه دارد)
***
دریغا که ساعتها جستوجوی من به هنگام نوشتن این سطور به جایی نرسید و نشانی از "کافه باستانی" آقچای و هنرمندان آن در اینترنت نیافتم. همان شب عکس تاری از خانم "تک سن" گرفتم که آن بالا میبینید. روی آن کلیک کنید.
Subscribe to:
Posts (Atom)