اگر موسیقی بسیار بسیار آرام دوست دارید، ساختههای او را از دست ندهید. پیداست که او نیز برای صدا اصالت قائل است و آن را ذره ذره مزمزه میکند؛ با صدا شعر میسراید. بکوشید که ریزترین و دورترین صداها را نیز بشنوید - در صورت امکان با گوشی و با صدای بلند گوش دهید. نخست این سوگواره را گوش دهید، و سپس دیگر آثار او: 1، 2، 3، 4، 5، و...
09 July 2012
شعرهایی به زبان صدا
دو هفته پیش که دربارهی یک برنامهی رادیویی نوشتم و به دو نمونه از کارهای هنرمند لهستانی یاساشک Jacazsek پیوند دادم، هنوز نمیدانستم چه گنجینهای یافتهام. هر چه بیشتر به ساختههای او گوش میدهم، بیشتر در عمق آنها فرو میروم.
اگر موسیقی بسیار بسیار آرام دوست دارید، ساختههای او را از دست ندهید. پیداست که او نیز برای صدا اصالت قائل است و آن را ذره ذره مزمزه میکند؛ با صدا شعر میسراید. بکوشید که ریزترین و دورترین صداها را نیز بشنوید - در صورت امکان با گوشی و با صدای بلند گوش دهید. نخست این سوگواره را گوش دهید، و سپس دیگر آثار او: 1، 2، 3، 4، 5، و...
اگر موسیقی بسیار بسیار آرام دوست دارید، ساختههای او را از دست ندهید. پیداست که او نیز برای صدا اصالت قائل است و آن را ذره ذره مزمزه میکند؛ با صدا شعر میسراید. بکوشید که ریزترین و دورترین صداها را نیز بشنوید - در صورت امکان با گوشی و با صدای بلند گوش دهید. نخست این سوگواره را گوش دهید، و سپس دیگر آثار او: 1، 2، 3، 4، 5، و...
02 July 2012
دانش اسلامی
تازهترین ترجمهام با همین عنوان، که معرفی دو کتاب است، در سایت پرسیران منتشر شدهاست.
صفحهی نخست سایت.
نشانی ترجمه.
صفحهی نخست سایت.
نشانی ترجمه.
24 June 2012
En bra Ström "جریان" خوب
Onsdagen den 20 juni råkade jag höra två godbitar i programmet Ström i P2: Den ena skapad av Jonsson/Alter, två svenska konstnärer som bor i Berlin, och den andra av polska konstnären Jacaszek. Missa inte dessa om ni tycker om elektronisk musik. De första har skapat en ny typ av ”house”, och den andra gör elektronisk musik i barock stil.
Gå hit, starta programmet från den 20 juni, och lyssna från 3:40 till 23:40 och från 39:40 till slutet. Programmet finns tillgängligt tom den 20 juli. Men annars finns många verk av dessa konstnärer även i You Tube. Sök bara deras namn. متن فارسی را در ادامه بخوانید
چهارشنبهی گذشته بیستم ژوئن به تصادف برنامهی "جریان" را از شبکهی دوم رادیوی سوئد شنیدم و با دو قطعه موسیقی الکترونیک زیبا آشنا شدم. نخستین قطعه کار دو هنرمند سوئدیست که در برلین زندگی میکنند، به نام یونسون و آلتر Jonsson/Alter و دیگری ساختهی هنرمندی لهستانیست به نام یاساشک Jacaszek. اگر موسیقی الکترونیکی دوست دارید، اینها را از دست ندهید. دو نفر نخست نوع تازهای از موسیقی "هائوس" آفریدهاند، و هنرمند لهستانی موسیقی الکترونیک را با سازها و سبک باروک تلفیق کردهاست.
اگر در سوئد هستید به این نشانی بروید و برنامه بیستم ژوئن را از دقیقهی 3:40 تا 23:40 و سپس از 39:40 تا پایان برنامه گوش دهید. این برنامه فقط تا بیستم ژوئیه در دسترس است. اما آثار فراوانی از این هنرمندان در یوتیوب نیز موجود است. کافیست نام آنان را در یوتیوب بجویید. دو نمونه از اولیها: 1، 2، و دو نمونه از دومی که بهویژه توصیه میکنم: 1، 2
اگر در سوئد هستید به این نشانی بروید و برنامه بیستم ژوئن را از دقیقهی 3:40 تا 23:40 و سپس از 39:40 تا پایان برنامه گوش دهید. این برنامه فقط تا بیستم ژوئیه در دسترس است. اما آثار فراوانی از این هنرمندان در یوتیوب نیز موجود است. کافیست نام آنان را در یوتیوب بجویید. دو نمونه از اولیها: 1، 2، و دو نمونه از دومی که بهویژه توصیه میکنم: 1، 2
17 June 2012
از جهان خاکستری - 73
آزادهجان، سلام!
اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا بهفرض اگر هم که تو سلام گفتهبودی، من بودم که میباید میگفتم "سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفتهای. من همینطور نامه نوشتهام و جواب که هیچ، یک کلمه احوالپرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد دلهایم ندارم و چارهای ندارم جز آنکه بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمیتوانم بنویسم! بگذریم از این که تو سالهاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشتهای. ولی، حالا، فرض میکنیم که تو دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.
خلاصه، این را میخواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفتهبودم به یک مهمانی در کلبهای توی دوردستهای جنگل. آنجا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی میآمد که به قول رشتیها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چارهای برایمان نماند جز آنکه بهجای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورقبازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار میکرد. در این میان آرایش یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگههایی از بندر انزلی (پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست سرش جاری کردهبود. چه منظرهی آشنایی!
همهی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، باختیم، ولی میخواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همهی احوال حواسم جمع بود. ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او میانداخت: عظیمه حکیمزاده. حسودیت نشود آزادهجان! من باید بهتدریج دربارهی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.
... و شهرم! این شهرم را جوانترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" مینامید [شهرستان گرد و خاک]، و من که شهری میخواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول میماندم که به چه چیز این شهر افتخار کنم؟ راست میگفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازهی آستارا شروع میشد و به دروازهی سراب و تبریز ختم میشد، آسفالته نبود. برای آنکه توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه میپاشیدند. تنها یک تقاطع بهسوی مسجد عالیقاپو و مقبرهی شیخ صفیالدین در طول این خیابان وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که میگفتی، معلوم بود منظورت کجاست. اما همین موقعها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کمکم از شهرستان من رخت بر بست.
(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از خاندان متیقنیها؟)
ولی، چه داشتم میگفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگترین نقش را در تاریخ ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کردهبود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش فرسنگی موزههایش را میکند و برهنهپا آن شش فرسنگ را میپیمود، شهرستانی که خاستگاه جنگهای حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نوادهی صفیالدین از آنجا برخاستهبود و هنوز در آنجا مدفوناست – آری در همین شهرستان نیز نمیشد دختران زیبا نباشند. مگر میشود جلوی انتخاب انواع را گرفت؟! و اکنون، در سالهایی که من دانشآموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، بیچادر میرفتند به مدرسه!
آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چهقدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمیدانی، نمیدانی که همین خود بیچادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران بیچادر اردبیل را میشد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچهشان نمیدانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" مینامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شدهبودند؟ نمیدانم. هیچ نمیدانم. همینقدر میدانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان میخرامد، همهی خرمن گیسوانش را از یکسوی سرش آویختهاست، سرش را به عشوهای دلانگیز به سویی خم کردهاست، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانیاش نیمنگاهی بهسویت میافکند، و بی اعتنا راهش را میرود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی نمیجنبید؟
حالا همهی اینها را گفتم، آزاده جان، اما با همهی اینکه شکوه و زیبایی عظیمه را میستودم، از بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از اینکه، با همهی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین میبود: در سال پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانهی انقلاب بهمن 1357 اخبار شگفتانگیزی در روزنامهها منتشر شد: در خانهای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شدهبود، کسانی کشته شدهبودند، و یکیشان، زنی بود به نام عظیمه حکیمزاده. آن موقع اوج درگیریهای تیمهای چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشارهای به تعلق عظیمه و همخانهایهایش به گروههای سیاسی و چریکی نبود. در داستانهای روزنامهها اشارههایی به ماجراهای جاسوسی مینوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمیدانم. این داستان در شلوغی داستانهای انقلاب ماستمالی شد و گم و گور شد. گمان نمیکنم کسی جز عاشقان دلخستهی عظیمه به آن فکر کرده باشد. پرویز ثابتی در خاطراتش میگوید که بسیاری از این داستانها ساختهی ساواک بود برای برخی دامگستریها. من از این مسایل سر در نمیآورم. فقط میخواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه حکیمزادهی زیباروی عشق همهی نسلی از پسران اردبیل!
آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی میکردند و میبردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن دخترک نوجوان و نه هیچیک از حاضران داستان عظیمه را نمیدانستند و هیچ نمیدانستند چه آشوبیست در دلم و چگونه راه گم کردهام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با خیال عظیمه حکیمزادهی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...
حالا برو، آزادهجان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!
اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا بهفرض اگر هم که تو سلام گفتهبودی، من بودم که میباید میگفتم "سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفتهای. من همینطور نامه نوشتهام و جواب که هیچ، یک کلمه احوالپرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد دلهایم ندارم و چارهای ندارم جز آنکه بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمیتوانم بنویسم! بگذریم از این که تو سالهاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشتهای. ولی، حالا، فرض میکنیم که تو دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.
خلاصه، این را میخواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفتهبودم به یک مهمانی در کلبهای توی دوردستهای جنگل. آنجا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی میآمد که به قول رشتیها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چارهای برایمان نماند جز آنکه بهجای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورقبازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار میکرد. در این میان آرایش یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگههایی از بندر انزلی (پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست سرش جاری کردهبود. چه منظرهی آشنایی!
همهی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، باختیم، ولی میخواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همهی احوال حواسم جمع بود. ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او میانداخت: عظیمه حکیمزاده. حسودیت نشود آزادهجان! من باید بهتدریج دربارهی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.
... و شهرم! این شهرم را جوانترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" مینامید [شهرستان گرد و خاک]، و من که شهری میخواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول میماندم که به چه چیز این شهر افتخار کنم؟ راست میگفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازهی آستارا شروع میشد و به دروازهی سراب و تبریز ختم میشد، آسفالته نبود. برای آنکه توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه میپاشیدند. تنها یک تقاطع بهسوی مسجد عالیقاپو و مقبرهی شیخ صفیالدین در طول این خیابان وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که میگفتی، معلوم بود منظورت کجاست. اما همین موقعها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کمکم از شهرستان من رخت بر بست.
(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از خاندان متیقنیها؟)
ولی، چه داشتم میگفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگترین نقش را در تاریخ ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کردهبود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش فرسنگی موزههایش را میکند و برهنهپا آن شش فرسنگ را میپیمود، شهرستانی که خاستگاه جنگهای حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نوادهی صفیالدین از آنجا برخاستهبود و هنوز در آنجا مدفوناست – آری در همین شهرستان نیز نمیشد دختران زیبا نباشند. مگر میشود جلوی انتخاب انواع را گرفت؟! و اکنون، در سالهایی که من دانشآموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، بیچادر میرفتند به مدرسه!
آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چهقدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمیدانی، نمیدانی که همین خود بیچادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران بیچادر اردبیل را میشد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچهشان نمیدانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" مینامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شدهبودند؟ نمیدانم. هیچ نمیدانم. همینقدر میدانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان میخرامد، همهی خرمن گیسوانش را از یکسوی سرش آویختهاست، سرش را به عشوهای دلانگیز به سویی خم کردهاست، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانیاش نیمنگاهی بهسویت میافکند، و بی اعتنا راهش را میرود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی نمیجنبید؟
حالا همهی اینها را گفتم، آزاده جان، اما با همهی اینکه شکوه و زیبایی عظیمه را میستودم، از بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از اینکه، با همهی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین میبود: در سال پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانهی انقلاب بهمن 1357 اخبار شگفتانگیزی در روزنامهها منتشر شد: در خانهای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شدهبود، کسانی کشته شدهبودند، و یکیشان، زنی بود به نام عظیمه حکیمزاده. آن موقع اوج درگیریهای تیمهای چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشارهای به تعلق عظیمه و همخانهایهایش به گروههای سیاسی و چریکی نبود. در داستانهای روزنامهها اشارههایی به ماجراهای جاسوسی مینوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمیدانم. این داستان در شلوغی داستانهای انقلاب ماستمالی شد و گم و گور شد. گمان نمیکنم کسی جز عاشقان دلخستهی عظیمه به آن فکر کرده باشد. پرویز ثابتی در خاطراتش میگوید که بسیاری از این داستانها ساختهی ساواک بود برای برخی دامگستریها. من از این مسایل سر در نمیآورم. فقط میخواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه حکیمزادهی زیباروی عشق همهی نسلی از پسران اردبیل!
آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی میکردند و میبردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن دخترک نوجوان و نه هیچیک از حاضران داستان عظیمه را نمیدانستند و هیچ نمیدانستند چه آشوبیست در دلم و چگونه راه گم کردهام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با خیال عظیمه حکیمزادهی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...
حالا برو، آزادهجان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!
11 June 2012
میدونی؟
تقدیم به ممی
چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شدهبود که میخوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و رفتن بازرسهای صلیب سرخ جهانی و عفو بینالمللی هم که دیگه اوضاع زندانها حسابی شل و ول شدهبود: روزنامه میدادن، ورود همه جور کتاب آزاد شدهبود، میوه میدادن، ملاقات آزاد شدهبود، داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروههای توی زندان هی با هم جلسه میذاشتن، توی حیاط هم که راه میرفتن مدام با هم پچپچ میکردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شدهبود.
دنباله (کلیک کنید) Read more…
چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شدهبود که میخوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و رفتن بازرسهای صلیب سرخ جهانی و عفو بینالمللی هم که دیگه اوضاع زندانها حسابی شل و ول شدهبود: روزنامه میدادن، ورود همه جور کتاب آزاد شدهبود، میوه میدادن، ملاقات آزاد شدهبود، داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروههای توی زندان هی با هم جلسه میذاشتن، توی حیاط هم که راه میرفتن مدام با هم پچپچ میکردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شدهبود.
دنباله (کلیک کنید) Read more…
03 June 2012
ناظم حکمت 110
سرانجام فرصتی یافتم، نوشتهی قدیمیم "ابعاد جهانی یک شاعر" را بازنگری و ویرایش کامل کردم و غلطهایش را درست کردم. آن نوشته با توضیحی تازه در این نشانی منتشر شدهاست.
27 May 2012
زمان همه چیز را میپوساند
با فزون بر 22 سال کار در این جایی که بودهام، اکنون یکی از ریشسفیدان شرکتمان بهشمار میروم، اما نه ریشسفیدترین، زیرا پنج شش نفر سالهای طولانی بیش از من اینجا بودهاند. این روزها یکی از این همکاران گیسسفید، یکی از منشیهای شرکتمان به نام آنماری بازنشسته میشود و برای مراسم تودیع او همکاران از من خواستند که از آلبومهای شرکت عکسهای او را از آغاز تا امروز در آورم و آلبومی برای هدیه به او تهیه کنم.
آنماری چهل و شش سال در این شرکت کار کردهاست. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که او دختربچهای نوزده ساله بود که در اینجا آغاز بهکار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته میشود. ورق زدن این آلبومها برایم بسیار دردناک بود، و بهویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهتزده و حلقهای اشک در چشمان نمیدانستم چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان میدهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم قلب، که دل سنگ را هم آب میکند. و اکنون آنماری خانمیست با وزنی دستکم دو برابر آن دخترک، با گیسوانی یکدست سپید، با عینکی تهاستکانی، و سمعکی در گوش.
در آلبومها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در اینجا کار میکردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی دربارهی تازهترین دستاوردهای طراحی و محاسبات کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کردهبودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ممکناش کردهام توضیح میدهم: برنامهای با عملیات موازی multitasking را از سیستم "مکسیم" به "پیسی" منتقل کردهام و به برنامهای با عملیات زنجیرهای sequential تبدیل کردهام که سیگنالهای ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت میکند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه نشان میدهد و همزمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه میکند و نشان میدهد.
این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسیست. سخت عصبی و هیجانزدهام. در یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کردهام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی گفتهام. اینجا نزدیک بیست نفر از بزرگترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگترین شرکتها در سراسر جهان دارند با چشمانی گردشده و دهانی نیمهباز تماشایم میکنند و به حرفهایم گوش میدهند: نکند دارم روسی قاطی میکنم؟ نکند دارم چرت و پرت میگویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین اتاق زیر گوش شوهرش پچپچ میکند. بیگمان دارد میگوید که من لهجهی بریتانیایی را با لهجهی امریکایی قاطی میکنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه میپرسد: این برنامه را میفروشید؟ و دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ میدهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ایستاده منومنی میکند و به آن مهندس میگوید که بعد میتوانیم در این باره صحبت کنیم.
بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان بهکلی تازگی داشت.
... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذراندهبودم. هنوز نپوسیده بودم. این عکس، و آن عکس آنماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جملهی خردمندانهی آن مرد در فیلم "برگشتناپذیر" میاندازد که گفت: "زمان همه چیز را میپوساند".
برگشتناپذیر Irreversible فیلمیست با بازی محبوب من مونیکا بللوچی و شوهرش. داستان این فیلم از پایان به آغاز جریان مییابد و صحنههای بسیار فجیعی دارد. مصاحبهای با مونیکا دیدهام که در یوتیوب وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمیکنم. در آن مصاحبه مونیکا میگوید که به هنگام نخستین نمایش فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنهای که در آن مونیکا را با سر و روی خونین و مالین روی برانکار میبرند، هایهای میگریست. فیلم برگشتناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان مییابد (یا با داستان معکوس، آغاز میشود؟) و در اینجا یکی از بزرگترین شاهکارهای موسیقی همهی زمانها و همهی جهانها، بخش دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته میشود.
برگشتناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکیست و میگوید که روندهای جاری در جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یکسویه و برگشتناپذیراند. یک مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبهی قوطی کبریت میمالید و کبریت را میافروزید، هرگز نمیتوانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمیتوانید با جمع کردن دود و نور و گرما و زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوختهی اولیه را احیا کنید. و اینچنین است که همهی روندهای پیرامون ما برگشتناپذیراند و اینچنین است که "زمان همه چیز را میپوساند". من دیگر آن مرد سیونه ساله نیستم که در آن عکس دیده میشود. حسابی پوسیدهام و هر روز بیشتر میپوسم؛ و آنماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین نیست – حسابی پوسیدهاست.
روندهای برگشتناپذیر به افزایش کمیتی بهنام انتروپی Entropy میانجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته در حال افزایش است. همهی کیهان بهسوی تعادل گرمایی پیش میرود: خورشیدها و ستارگان و همهی سیارات در روندی طولانی سردتر میشوند و فضای بیپایان بین ستارگان و کهکشانها در پایان اندکی گرمتر خواهد شد. روزی، در آیندهای بسیار دور، همهی هستی، در سراسر کیهان، به دمای یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).
اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعهی علوم در اتحاد شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمییافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از جمله بونیفاتی کدروف Bonifati Kedrov (آموزگار احسان طبری) فرضیههای تازهای مطرح کردند و گفتند که پهنهی کیهان همگن نیست و در طول زمان میتوان قلهها و درههای انتروپی در آن یافت، و بنابراین هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفهی ماتریالیستی نجات یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!
قلهها و درههای انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز بهسوی فرسایش و خرابی بیشتر میرود: آری، زندگی پیوسته نو میشود؛ کودکان تازهای هر روز پا به هستی مینهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده میشوند. اما همین درخت پشت پنجرهی من و شما چند سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین میافتد، و میآیند و جمعش میکنند و میبرند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر میرسد که یکی از اسطورههای پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناکترین اردوگاههای کار اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفتهاست. کتاب خاطرات او از آن اردوگاهها با نام "در ماگادان کسی پیر نمیشود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایینهای این نشانی مییابید.
آری، زمان همهچیز را میپوساند.
آنماری چهل و شش سال در این شرکت کار کردهاست. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که او دختربچهای نوزده ساله بود که در اینجا آغاز بهکار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته میشود. ورق زدن این آلبومها برایم بسیار دردناک بود، و بهویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهتزده و حلقهای اشک در چشمان نمیدانستم چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان میدهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم قلب، که دل سنگ را هم آب میکند. و اکنون آنماری خانمیست با وزنی دستکم دو برابر آن دخترک، با گیسوانی یکدست سپید، با عینکی تهاستکانی، و سمعکی در گوش.
در آلبومها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در اینجا کار میکردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی دربارهی تازهترین دستاوردهای طراحی و محاسبات کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کردهبودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ممکناش کردهام توضیح میدهم: برنامهای با عملیات موازی multitasking را از سیستم "مکسیم" به "پیسی" منتقل کردهام و به برنامهای با عملیات زنجیرهای sequential تبدیل کردهام که سیگنالهای ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت میکند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه نشان میدهد و همزمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه میکند و نشان میدهد.
این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسیست. سخت عصبی و هیجانزدهام. در یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کردهام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی گفتهام. اینجا نزدیک بیست نفر از بزرگترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگترین شرکتها در سراسر جهان دارند با چشمانی گردشده و دهانی نیمهباز تماشایم میکنند و به حرفهایم گوش میدهند: نکند دارم روسی قاطی میکنم؟ نکند دارم چرت و پرت میگویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین اتاق زیر گوش شوهرش پچپچ میکند. بیگمان دارد میگوید که من لهجهی بریتانیایی را با لهجهی امریکایی قاطی میکنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه میپرسد: این برنامه را میفروشید؟ و دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ میدهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ایستاده منومنی میکند و به آن مهندس میگوید که بعد میتوانیم در این باره صحبت کنیم.
بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان بهکلی تازگی داشت.
... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذراندهبودم. هنوز نپوسیده بودم. این عکس، و آن عکس آنماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جملهی خردمندانهی آن مرد در فیلم "برگشتناپذیر" میاندازد که گفت: "زمان همه چیز را میپوساند".
برگشتناپذیر Irreversible فیلمیست با بازی محبوب من مونیکا بللوچی و شوهرش. داستان این فیلم از پایان به آغاز جریان مییابد و صحنههای بسیار فجیعی دارد. مصاحبهای با مونیکا دیدهام که در یوتیوب وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمیکنم. در آن مصاحبه مونیکا میگوید که به هنگام نخستین نمایش فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنهای که در آن مونیکا را با سر و روی خونین و مالین روی برانکار میبرند، هایهای میگریست. فیلم برگشتناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان مییابد (یا با داستان معکوس، آغاز میشود؟) و در اینجا یکی از بزرگترین شاهکارهای موسیقی همهی زمانها و همهی جهانها، بخش دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته میشود.
برگشتناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکیست و میگوید که روندهای جاری در جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یکسویه و برگشتناپذیراند. یک مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبهی قوطی کبریت میمالید و کبریت را میافروزید، هرگز نمیتوانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمیتوانید با جمع کردن دود و نور و گرما و زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوختهی اولیه را احیا کنید. و اینچنین است که همهی روندهای پیرامون ما برگشتناپذیراند و اینچنین است که "زمان همه چیز را میپوساند". من دیگر آن مرد سیونه ساله نیستم که در آن عکس دیده میشود. حسابی پوسیدهام و هر روز بیشتر میپوسم؛ و آنماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین نیست – حسابی پوسیدهاست.
روندهای برگشتناپذیر به افزایش کمیتی بهنام انتروپی Entropy میانجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته در حال افزایش است. همهی کیهان بهسوی تعادل گرمایی پیش میرود: خورشیدها و ستارگان و همهی سیارات در روندی طولانی سردتر میشوند و فضای بیپایان بین ستارگان و کهکشانها در پایان اندکی گرمتر خواهد شد. روزی، در آیندهای بسیار دور، همهی هستی، در سراسر کیهان، به دمای یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).
اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعهی علوم در اتحاد شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمییافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از جمله بونیفاتی کدروف Bonifati Kedrov (آموزگار احسان طبری) فرضیههای تازهای مطرح کردند و گفتند که پهنهی کیهان همگن نیست و در طول زمان میتوان قلهها و درههای انتروپی در آن یافت، و بنابراین هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفهی ماتریالیستی نجات یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!
قلهها و درههای انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز بهسوی فرسایش و خرابی بیشتر میرود: آری، زندگی پیوسته نو میشود؛ کودکان تازهای هر روز پا به هستی مینهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده میشوند. اما همین درخت پشت پنجرهی من و شما چند سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین میافتد، و میآیند و جمعش میکنند و میبرند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر میرسد که یکی از اسطورههای پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناکترین اردوگاههای کار اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفتهاست. کتاب خاطرات او از آن اردوگاهها با نام "در ماگادان کسی پیر نمیشود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایینهای این نشانی مییابید.
آری، زمان همهچیز را میپوساند.
20 May 2012
برادر، زندگی زیباست!
این روزها جایی به نام ناظم حکمت (1963 – 1902) برخوردم و با شرمساری یادم آمد که در ژانویهی گذشته سرم آنقدر گرم کارهای دیگر بوده که به مناسبت صد و دهمین زادروز این بزرگترین شاعر مورد علاقهام یادی از او نکردهام. یا شاید هرگز برای یاد کردن از او دیر نیست؟ و چه یاد کردنی بهتر از گوش دادن به متن کامل "اوراتوریوی ناظم" سرودهی فاضل سای، که اکنون در این نشانی در دسترس است. (عکس آرامگاه ناظم حکمت در مسکو. برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید)
اوراتوریو اثریست با مایههای دینی یا دنیوی که برای گروه کر، تکخوانان، و ارکستر نوشته میشود. اوراتوریوی ناظم شعرخوانی بیهمتای گنجو ارکال را نیز به همراه دارد. نزدیک چهار سال پیش تکههایی از این اوراتوریو را معرفی کردهام، و اکنون متن کامل آن را، با زیرنویس انگلیسی، در نشانی بالا میتوان دید و شنید، و در پایان نیز نزدیک به ده دقیقه گفتوگو با آهنگساز آن فاضل سای است.
در زندگینامهی ناظم حکمت در ویکیپدیای انگلیسی ترجمهی برخی از معروفترین شعرهای او (که در اوراتوریو هم خوانده میشوند) موجود است. آنجا گفته میشود که برخی خوانندگان نامدار امریکایی همچون جون بائز و پل رابسون نیز شعرهایی از ناظم را به ترانه خواندهاند.
من هم تکههایی از شعرهای او را ترجمه کردهام که در این و این نشانی موجود است. همچنین ده سال پیش، به مناسبت صدمین زادروز او مطلبی به ترجمه و اقتباس من در مجلهی "نگاه نو" که در داخل چاپ میشود، منتشر شد. این نوشته را از برگهای گوناگون کتابی به زبان آذربایجانی برگرفته و ترجمه و تألیف کردهام، اما به تدریج دانستم که مترجم آن از روسی به آذربایجانی غلطهای فاحشی مرتکب شدهاست (از جمله رقمی که درباره مدت زندان ناظم نوشته شده، باید دوازده باشد، و نه نوزده). زمانی در آینده باید بنشینم و شعرها و فاکتهای آن را با اصل ترکی شعرها و زندگینامه ناظم حکمت مقابله و بازنویسی کنم. من خود نیز در درک مصرعی از شعر ناظم در این نوشتهام سخت در اشتباه بودهام و آن را "زنده ماندم که بگویم" ترجمه کردهام، حال آنکه داستان چیز بهکلی دیگریست: ناظم در شعری با عنوان "نامه به کمال طاهر" (در اوراتوریو خوانده میشود) میگوید:
این جهان [در آیندهی دور] به سردی خواهد گرایید
...
تو باید آنقدر جهان را دوست بداری
که از هماکنون برای آن سوگواری کنی
و این غصه را تاب آوری
اگر میخواهی ادعا کنی که "زندگی کردم".
***
همهی شمایانی را که:
داغ دوری از وطن دارید؛
میخواهید بدانید "خائن" یعنی چه؛
نمیخواهید نعش آزادی بر دوش به دنبال تانکها روان شوید؛
از سلاحهای کشتار جمعی بیزارید؛
صلح را و خندهی کودکان را دوست میدارید؛
میخواهید بدانید زندگی از دیدگاه یک سنجاب چگونه است؛
میخواهید معنی فقر و گرسنگی را بدانید؛
شادمانید از این که سوسیالیستها در فرانسه روی کار آمدند و کمونیستها در یونان بیشتر رأی آوردند؛
میخواهید بدانید که من اگر نسوزم، و تو اگر نسوزی، چه میشود؛
درد بسیار دارید و همدردی نمییابید...
... فرا میخوانم که نخست نوشتهام را به مناسبت صدمین زادروز ناظم حکمت و سپس دیگر نوشتهها را بخوانید، و آنگاه اوراتوریوی ناظم را ببینید (دگمهی بزرگ کردن پرده را بزنید و تصویر بزرگ را تماشا کنید). و من عاشق شانهها و بازوان خانم زحل اولجای هستم که هنگامیکه می خواند، شکل قلب را میسازند!
در این نشانی نیز نخست صدای خود ناظم را میشنوید، و سپس جون بائز ترانهی او را به ترکی میخواند.
عنوان این نوشته نام تنها رمانیست که ناظم حکمت نوشت، و به فارسی نیز ترجمه شدهاست.
پینوشت: غلطهای بیشمار نوشتهای را که در بالا نام بردم، درست کردم و اکنون متن تصحیحشده در همان نشانی موجود است.
اوراتوریو اثریست با مایههای دینی یا دنیوی که برای گروه کر، تکخوانان، و ارکستر نوشته میشود. اوراتوریوی ناظم شعرخوانی بیهمتای گنجو ارکال را نیز به همراه دارد. نزدیک چهار سال پیش تکههایی از این اوراتوریو را معرفی کردهام، و اکنون متن کامل آن را، با زیرنویس انگلیسی، در نشانی بالا میتوان دید و شنید، و در پایان نیز نزدیک به ده دقیقه گفتوگو با آهنگساز آن فاضل سای است.
در زندگینامهی ناظم حکمت در ویکیپدیای انگلیسی ترجمهی برخی از معروفترین شعرهای او (که در اوراتوریو هم خوانده میشوند) موجود است. آنجا گفته میشود که برخی خوانندگان نامدار امریکایی همچون جون بائز و پل رابسون نیز شعرهایی از ناظم را به ترانه خواندهاند.
من هم تکههایی از شعرهای او را ترجمه کردهام که در این و این نشانی موجود است. همچنین ده سال پیش، به مناسبت صدمین زادروز او مطلبی به ترجمه و اقتباس من در مجلهی "نگاه نو" که در داخل چاپ میشود، منتشر شد. این نوشته را از برگهای گوناگون کتابی به زبان آذربایجانی برگرفته و ترجمه و تألیف کردهام، اما به تدریج دانستم که مترجم آن از روسی به آذربایجانی غلطهای فاحشی مرتکب شدهاست (از جمله رقمی که درباره مدت زندان ناظم نوشته شده، باید دوازده باشد، و نه نوزده). زمانی در آینده باید بنشینم و شعرها و فاکتهای آن را با اصل ترکی شعرها و زندگینامه ناظم حکمت مقابله و بازنویسی کنم. من خود نیز در درک مصرعی از شعر ناظم در این نوشتهام سخت در اشتباه بودهام و آن را "زنده ماندم که بگویم" ترجمه کردهام، حال آنکه داستان چیز بهکلی دیگریست: ناظم در شعری با عنوان "نامه به کمال طاهر" (در اوراتوریو خوانده میشود) میگوید:
این جهان [در آیندهی دور] به سردی خواهد گرایید
...
تو باید آنقدر جهان را دوست بداری
که از هماکنون برای آن سوگواری کنی
و این غصه را تاب آوری
اگر میخواهی ادعا کنی که "زندگی کردم".
***
همهی شمایانی را که:
داغ دوری از وطن دارید؛
میخواهید بدانید "خائن" یعنی چه؛
نمیخواهید نعش آزادی بر دوش به دنبال تانکها روان شوید؛
از سلاحهای کشتار جمعی بیزارید؛
صلح را و خندهی کودکان را دوست میدارید؛
میخواهید بدانید زندگی از دیدگاه یک سنجاب چگونه است؛
میخواهید معنی فقر و گرسنگی را بدانید؛
شادمانید از این که سوسیالیستها در فرانسه روی کار آمدند و کمونیستها در یونان بیشتر رأی آوردند؛
میخواهید بدانید که من اگر نسوزم، و تو اگر نسوزی، چه میشود؛
درد بسیار دارید و همدردی نمییابید...
... فرا میخوانم که نخست نوشتهام را به مناسبت صدمین زادروز ناظم حکمت و سپس دیگر نوشتهها را بخوانید، و آنگاه اوراتوریوی ناظم را ببینید (دگمهی بزرگ کردن پرده را بزنید و تصویر بزرگ را تماشا کنید). و من عاشق شانهها و بازوان خانم زحل اولجای هستم که هنگامیکه می خواند، شکل قلب را میسازند!
در این نشانی نیز نخست صدای خود ناظم را میشنوید، و سپس جون بائز ترانهی او را به ترکی میخواند.
عنوان این نوشته نام تنها رمانیست که ناظم حکمت نوشت، و به فارسی نیز ترجمه شدهاست.
پینوشت: غلطهای بیشمار نوشتهای را که در بالا نام بردم، درست کردم و اکنون متن تصحیحشده در همان نشانی موجود است.
13 May 2012
بدرود آموزگار سختکوش
خبر میرسد که پرویز شهریاری، یکی از اصلیترین ستونهای آموزش ریاضیات کشورمان، دو روز پیش در 22 اردیبهشت در 86 سالگی ترکمان گفتهاست. نمیدانم نسلها را چگونه میشمارند و چند نسل از ما پروردهی تلاش خستگیناپذیر پرویز شهریاری در فرآوردن کتابهای درسی و کمکدرسی ریاضیات هستیم. همینقدر میدانم که او در تدوین و نوشتن همهی کتابهای درسی ریاضیات دبیرستانهای ایران از سال 1335 تا سال 1351، و شاید دیرتر نیز، دست داشتهاست، و گذشته از آن دهها و دهها کتاب کمک درسی ریاضیات ترجمه کردهاست. بنابراین به جرئت میتوان گفت که هر آنکس که در 55 سال گذشته در ایران دستی به یک کتاب ریاضیات زده، از حاصل کار پرویز شهریاری سود بردهاست.
در بسیاری از کشورهای خارج، در محافل آکادمیک و دانشگاهی و دبیرستانی، و همچنین در صنایع، معروف است که ایرانیان ریاضیاتشان خوب است. یکی از بستگانم همین تازگیها تعریف کرد که پس از چند سال کار متفرقه در سوئد، خواستهبود که برای تکمیل مدرک تحصیلیاش در کلاس ریاضیات دانشگاه صنعتی سلطنتی KTH استکهلم شرکت کند. در همان نخستین جلسهی کلاس، که او دقایقی هم دیر به آن رسیده بود و نه استاد سوئدی را میشناخت و نه با همکلاسیها آشنایی داشت، استاد را برای کاری به بیرون از کلاس فرا خواندند. استاد رو به شاگردان پرسید: اینجا کسی ایرانی هست؟ این دوستم دستش را بلند کرد، و استاد گفت: شما کلاس را اداره کنید و به بقیه کمک کنید، تا من برگردم! – و من هیچ تردیدی ندارم که بخش بزرگی از استحکام پایهی ریاضیات ما در این نیم سده، حاصل کتابهای درسی آفریدهی پرویز شهریاری و دوستانش است. فهرستی از کارهای او را در لینک دادهشده در آغاز این نوشته ببینید.
پرویز شهریاری را نخستین بار پس از عضویت در شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال 1359 از نزدیک دیدم. هر دو عضو گروه مترجمان بودیم: من تازه سه کتابچهی لاغر ترجمه و تألیف کردهبودم و مقالات پراکندهای اینجا و آنجا نوشتهبودم، و او کوهی از کتاب ترجمه و تألیف کردهبود – مردی آرام و متین و شیرینسخن. چندین مجله، و از جمله "سخن علمی" را سردبیری و منتشر کردهبود و چندی بعد مجلهی تازهای بهنام "چیستا" را بنیاد نهاد، که اکنون بیستونهمین سال انتشار خود را میگذراند.
پرویز شهریاری عضو حزب توده ایران بود و بارها به همین "جرم" به زندان افتاد. نخستین بار در سال 1328 بود که مزهی شکنجههای "استوار ساقی" معروف را چشید، و نیز رفتار انسانی او را، و واپسین بار همراه با سران حزب در سال 1362 دستگیر شد و یک سال و نیم شکنجههای غیر انسانی جمهوری اسلامی را چشید. در اوج جنون انتقامجویی و کینهورزیهای پس از انقلاب، هنگامی که داس مرگ شیخ صادق خلخالی حکم میراند و همهی وابستگان به رژیم گذشته را به جوخههای مرگ میسپردند؛ در هنگامهای که شعار "اعدام باید گردد" ورد زبان همه بود، پرویز شهریاری دست بهکاری شگفتانگیز زد: در دادگاه استوار ساقی، کسی که دهها تودهای و از جمله خسرو روزبه را در حمام معروف لشگر دوی زرهی شکنجه دادهبود، شرکت جست و به سود ساقی شهادت داد. برای بسیاری از ما باورکردنی نبود و در حزب نیز زمزمههایی در مخالفت با این کار شهریاری شنیده میشد. اما پرویز شهریاری، با وجود وفاداری به حزب، کار خود را کرد و با شهادت خود (همراه با برخی کسان دیگر) ساقی را از اعدام نجات داد. جزئیات داستان شهریاری را به یاد ندارم، اما چیزی از این مایه بود که خانودهای بزرگ از دسترنج او (شهریاری) نان میخوردند و اکنون که او به زندان افتادهبود، کسانی گرسنه ماندهبودند و کرایه خانه عقب افتادهبود و صاحب خانه دیگر داشت همه را از خانه بیرون میریخت، که استوار ساقی به یاریش آمد و خانواده را نجات داد: ساقی شهریاری را با جیپ فرمانداری نظامی به بیرون از زندان و به نشانی مورد نظر او برد، اجازه داد که شهریاری پیاده شود و به خانه ای برود و از کسی پولی بگیرد، و سپس او را پیش خانوادهاش برد تا پول را به آنان برساند، و سپس به زندان برش گرداند.
واپسین بارها که پرویز شهریاری را دیدم، سی سال پیش، در سال 1361 بود: همهی نشریههایی را که مستقیم یا غیر مستقیم به حزب وابسته بودند، بسته بودند و توقیف کردهبودند، و من نوشتههایی از احسان طبری را از جمله برای انتشار در چیستا میبردم. پرویز شهریاری، سه سال جوانتر از امروز من، آرام و متین چون همیشه، سلامم را پاسخ میگفت، پاکت را میگشود، نگاهی به نوشتهی تایپشده میانداخت، سپاسی میگفت، و به راه خود میرفتم. این نوشتهها با نامهای مستعار ا. طباطبایی، یا کاووس صداقت منتشر میشدند.
با همهی وجودم از پرویز شهریاری سپاسگزارم و برایش سر تعظیم فرود میآورم. نانی که امروز میخورم و گردشی که زندگانیم دارد، از جمله به برکت ریاضیاتیست که از کتابهای پرویز شهریاری آموختم. از جمله اینجا نوشتهام.
یادش همواره زنده و گرامی باد.
از مراسم ترحیم پرویز شهریاری
در بسیاری از کشورهای خارج، در محافل آکادمیک و دانشگاهی و دبیرستانی، و همچنین در صنایع، معروف است که ایرانیان ریاضیاتشان خوب است. یکی از بستگانم همین تازگیها تعریف کرد که پس از چند سال کار متفرقه در سوئد، خواستهبود که برای تکمیل مدرک تحصیلیاش در کلاس ریاضیات دانشگاه صنعتی سلطنتی KTH استکهلم شرکت کند. در همان نخستین جلسهی کلاس، که او دقایقی هم دیر به آن رسیده بود و نه استاد سوئدی را میشناخت و نه با همکلاسیها آشنایی داشت، استاد را برای کاری به بیرون از کلاس فرا خواندند. استاد رو به شاگردان پرسید: اینجا کسی ایرانی هست؟ این دوستم دستش را بلند کرد، و استاد گفت: شما کلاس را اداره کنید و به بقیه کمک کنید، تا من برگردم! – و من هیچ تردیدی ندارم که بخش بزرگی از استحکام پایهی ریاضیات ما در این نیم سده، حاصل کتابهای درسی آفریدهی پرویز شهریاری و دوستانش است. فهرستی از کارهای او را در لینک دادهشده در آغاز این نوشته ببینید.
پرویز شهریاری را نخستین بار پس از عضویت در شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال 1359 از نزدیک دیدم. هر دو عضو گروه مترجمان بودیم: من تازه سه کتابچهی لاغر ترجمه و تألیف کردهبودم و مقالات پراکندهای اینجا و آنجا نوشتهبودم، و او کوهی از کتاب ترجمه و تألیف کردهبود – مردی آرام و متین و شیرینسخن. چندین مجله، و از جمله "سخن علمی" را سردبیری و منتشر کردهبود و چندی بعد مجلهی تازهای بهنام "چیستا" را بنیاد نهاد، که اکنون بیستونهمین سال انتشار خود را میگذراند.
پرویز شهریاری عضو حزب توده ایران بود و بارها به همین "جرم" به زندان افتاد. نخستین بار در سال 1328 بود که مزهی شکنجههای "استوار ساقی" معروف را چشید، و نیز رفتار انسانی او را، و واپسین بار همراه با سران حزب در سال 1362 دستگیر شد و یک سال و نیم شکنجههای غیر انسانی جمهوری اسلامی را چشید. در اوج جنون انتقامجویی و کینهورزیهای پس از انقلاب، هنگامی که داس مرگ شیخ صادق خلخالی حکم میراند و همهی وابستگان به رژیم گذشته را به جوخههای مرگ میسپردند؛ در هنگامهای که شعار "اعدام باید گردد" ورد زبان همه بود، پرویز شهریاری دست بهکاری شگفتانگیز زد: در دادگاه استوار ساقی، کسی که دهها تودهای و از جمله خسرو روزبه را در حمام معروف لشگر دوی زرهی شکنجه دادهبود، شرکت جست و به سود ساقی شهادت داد. برای بسیاری از ما باورکردنی نبود و در حزب نیز زمزمههایی در مخالفت با این کار شهریاری شنیده میشد. اما پرویز شهریاری، با وجود وفاداری به حزب، کار خود را کرد و با شهادت خود (همراه با برخی کسان دیگر) ساقی را از اعدام نجات داد. جزئیات داستان شهریاری را به یاد ندارم، اما چیزی از این مایه بود که خانودهای بزرگ از دسترنج او (شهریاری) نان میخوردند و اکنون که او به زندان افتادهبود، کسانی گرسنه ماندهبودند و کرایه خانه عقب افتادهبود و صاحب خانه دیگر داشت همه را از خانه بیرون میریخت، که استوار ساقی به یاریش آمد و خانواده را نجات داد: ساقی شهریاری را با جیپ فرمانداری نظامی به بیرون از زندان و به نشانی مورد نظر او برد، اجازه داد که شهریاری پیاده شود و به خانه ای برود و از کسی پولی بگیرد، و سپس او را پیش خانوادهاش برد تا پول را به آنان برساند، و سپس به زندان برش گرداند.
واپسین بارها که پرویز شهریاری را دیدم، سی سال پیش، در سال 1361 بود: همهی نشریههایی را که مستقیم یا غیر مستقیم به حزب وابسته بودند، بسته بودند و توقیف کردهبودند، و من نوشتههایی از احسان طبری را از جمله برای انتشار در چیستا میبردم. پرویز شهریاری، سه سال جوانتر از امروز من، آرام و متین چون همیشه، سلامم را پاسخ میگفت، پاکت را میگشود، نگاهی به نوشتهی تایپشده میانداخت، سپاسی میگفت، و به راه خود میرفتم. این نوشتهها با نامهای مستعار ا. طباطبایی، یا کاووس صداقت منتشر میشدند.
با همهی وجودم از پرویز شهریاری سپاسگزارم و برایش سر تعظیم فرود میآورم. نانی که امروز میخورم و گردشی که زندگانیم دارد، از جمله به برکت ریاضیاتیست که از کتابهای پرویز شهریاری آموختم. از جمله اینجا نوشتهام.
یادش همواره زنده و گرامی باد.
از مراسم ترحیم پرویز شهریاری
06 May 2012
از جهان خاکستری - 72
تقدیم به ژیلا
چهارشنبهی بعد از تعطیلی روز کارگر سر کار که رفتم، حالم خوب بود. از کار که برگشتم، رفتم سراغ پاک کردن شیشههای پنجرهی اتاق خواب که ماندهبود و نرسیدهبودم توی تعطیلیها پاکش کنم. آخرهای همین کار بود که احساس بیحالی کردم، و شب که توی رختخواب میرفتم، ناگهان لرزم گرفت. زود خوابم برد، اما تا صبح بارها بیدار شدم، گاه با لرز، و گاه خیس عرق. شکمم سخت درد میکرد. همان نیمهشبی دوسه قاشق ماست خوردم، اما سودی نداشت.
صبح با شکمدرد و بیحالی عجیبی شکنجهگاه رختخواب را ترک کردم. با سری گیج، و نالان، ریشم را تراشیدم. افتان و خیزان چای درست کردم، نان گرم کردم، و به امید آنکه چای داغ درد شکم را تخفیف دهد، به هر زحمتی بود چند لقمهای به کمک چای فرو دادم. داروهایی را که صبح هر روز باید بخورم، نمیشود شکم خالی خورد. چای بود، یا داروها که حالم را قدری بهتر کرد و رفتم سر کار.
در میانهی جلسهای شکمدرد و دلپیچه به سراغم آمد. با اینحال توانستم گزارشم را بدهم و تا پایان جلسه بنشینم. اما اکنون درد شدت یافتهبود و مجبور شدم قرص مسکنی را که برای احتیاط با خود آوردهبودم، بخورم، و این قرص عرقم را در آورد. درد دو ساعتی دست از سرم برداشت، و بار دیگر دلپیچهها شروع شد. با همهی گیجی و بیحالی، پشت کامپیوتر بهخود پیچیدم، محاسبهکردم، کد نوشتم، به خود پیچیدم، محاسبه کردم، منحنی کشیدم...
عصر با دخترم قرار داشتم. بعد از مدتها هوس کردهبود کباب چنجه بخورد. رفتیم به رستوران ایرانی ونک. سالها بود به این رستوران نیامدهبودم. جایش عوض شده. خوراک خوب بود، و خیلی زیاد. هر دومان مقدار زیادی باقی گذاشتیم. پیش دخترم هیچ به روی خود نیاوردم که از شدت درد نزدیک است لبهی میز را گاز بزنم. او تعریف کرد که دوستمان سیروس، که پدر یکی از نزدیکترین دوستان خود اوست، چگونه دلیرانه با سرطان لوزالمعده در نبرد است، و داغم را تازه کرد: از نزدیک شاهد نبرد سه تن با این مخوفترین نوع سرطان بودهام و با آنان رنج بردهام. علایم آن را میدانم، و شکمدرد من ربطی به آن ندارد. صحبتهای دیگر دخترم که این تلخی را نداشت و شیرین بود سرم را گرم کرد و دوغ نعنادار کمی حالم را جا آورد. اما شب که به خانه رسیدم باز تب و لرز داشتم. باز تا صبح توی رختخواب شکنجه شدم. بارها با لرز یا خیس عرق و با درد بیدار شدم. درجه بگذارم؟ که چی بشود؟ یک عددی نشان میدهد: 38، یا 39، بالاتر، یا پایینتر. چه فرقی میکند؟ باز یک مسکن خوردم و دو ساعتی بیهوش شدم.
صبح جمعه بیحالتر از دیروز خود را از رختخواب بیرون کشیدم. اکنون بهزحمت میتوانستم روی پا بند شوم. دلپیچه دستبردار نبود. به هر جانکندنی بود مراسم صبح و صبحانه را بهجا آوردم و با پررویی تمام راهی کارم شدم. مهمانی فردا را بگو! سه نفر را که باهاشان رودرواسی دارم، فردا برای شام دعوت کردهام. باید خرید کنم؛ باید خانه را آبوجارو کنم؛ باید آشپزی کنم...
ولی نه! امروز حالم خیلی بدتر از دیروز بود. با بیحالی پشت کامپیوتر نشستهبودم و حتی نای دگمه زدن نداشتم. دلپیچه کلافهام کردهبود. چند بار دست به شکم گرفتم و خم و راست شدم و به خود پیچیدم. سودی نداشت. کمکی نکرد. تا ساعت دهونیم تاب آوردم، اما بیشتر نتوانستم. کامپیوتر را خاموش کردم، برخاستم، کتم را پوشیدم و بارانی را روی آن کشیدم: اینجا، در قلب بهار، هنوز فقط هفت درجه گرما داریم! سرم را به درون اتاق همکارم بردم و گفتم: - بد جوری بیحالم. میرم خونه که بخوابم. لبخندی زد و گفت: - مواظب خودت باش! تشکر کردم و رفتم. ساعت 11 بود که توی رختخوابم شیرجه رفتم و بیدرنگ خوابم برد.
صدای زنگ تلفن بیدارم کرد:
- الو، سلام، یاننه هستم...
- سلام...؟
- امروز دیگه نمیایی سر کار؟
یاننه Janne یکی از دوستداشتنیترین همکارانم است، اگر کس دیگری بود، شاید دشنامش میدادم.
- نه، چطور مگه؟
- برنامه رو باید تغییرش بدیم...
- کدوم برنامه؟
- گاز اسیدی با آب...
- کدوم آزمایشگاه؟
- آزمایشگاه کیو Q
- چه تغییری؟
- باید دبی جرمی گاز ورودی به سیستم رو هم محاسبه کنیم... ولی حالا میذاریمش برای دوشنبه...
خوابآلود گفتم: - باشه، - و در دل اندیشیدم: ایبابا، تو که میخواستی بذاریش برای دوشنبه، چرا از این خواب بیهوشی بیدارم کردی؟ اما، خب، یاننه بود، این مرد نازنین، و قول دادم که دوشنبه این محاسبه را هم در برنامهی کامپیوتر وارد کنم.
ساعت دوی بعد از ظهر بود. هنوز ناهار نخوردهبودم. تلوتلوخوران نان گرم کردم و کمی نان و ماست را به زحمت فرو دادم. حتی نای نان جویدن را هم نداشتم. چهم شد آخر؟ یادم نمیآمد پیشتر جز هنگام آنفلوآنزاهای سخت اینقدر بیرمق شدهباشم. سیزده سال بود که با همهی دردهای بیدرمانی که دارم، هیچ غیبت بیماری از کار نداشتم. آن سیزده سال پیش هم افتادهبودم و پایم شکستهبود. این شکمدرد چه بود؟ شبیه آن را، همراه با تب، هرگز نداشتم.
نه، باید برخاست و به کارها رسید. فردا مهمان دارم. باید این سه پاکت بزرگ پر از بطریهای خالی، شیشههای مربا، قوطیهای کنسرو، و ظرفهای پلاستیکی را که گوشهی آشپزخانه را گرفته، ببرم و در "ایستگاه محیط زیست" هر یک را به زبالهدانی مخصوص خودش بیاندازم. زشت است جلوی مهمان اینجا باشند. باید خرید کنم. کلی چیزها برای مهمانی لازم است. و بعد، دخترم پس فردا میخواهد نیمی از مجموعهی لباسهایش را ببرد به "شپشبازار"ی که از قضا در خیابان خودشان برپا میشود به فروش بگذارد، اما میز مناسبی ندارد، و من قول دادهام که یکی از میزهایی را که همین روزها سر کارم داریم میریزیم دور برایش بردارم تا با همزیش بیایند، ماشینم را قرض بگیرند، و ببرند.
هنگامیکه کاری هست که باید انجامش داد، گویی نیروهایی از جاهایی ناشناخته از وجودم بیرون میزنند و روی پا نگاهم میدارند. لباس پوشیدم، دور ریختنیها را تا سر کوچه بردم و همانجا گذاشتمشان تا بروم و ماشین را بیاورم. گامهایم لرزان بود. میترسیدم رهگذران خیال کنند که مستم. از شدت درد دلم میخواست دلم را بگیرم و چمباتمه بزنم. اما نه، باید صاف راه رفت! ماشین را آوردم، بار زدم، و به نزدیکترین "ایستگاه محیط زیست" رفتم. هنگام انداختن بطریها و شیشهها بیاختیار ناله میکردم: مادرکم، این چه دردی بود که گرفتم؟ آخر چرا مرا زاییدی؟
توی راهروهای بین قفسههای فروشگاه بزرگ مواد غذایی گیجتر از همیشه بودم. چیزهایی را که میخواستم بهزحمت پیدا میکردم. گاه به بهانهی گذاشتن چیزی توی چرخدستی شکمم را به دستگیرهی آن میفشردم تا از دردم بکاهم. توی مشروبفروشی، که اینجا انحصاریست، صندوقدار به شکلی غیر عادی در قیافهام دقیق شد. زود خود را شقو رق گرفتم. شاید حال زارم را دیدهبود و گمان کردهبود مستم؟ فروش مشروب به مستان ممنوع است. – به خیر گذشت!
سر راه به شرکتمان رفتم. اکنون ساعت شش بعد از ظهر بود و جز کسانی در اتاقهای دورافتادهای، کسی در ساختمان نبود. میز کوچکی را در یکی از اتاقهای طبقهی دوم نشان کردهبودم. نفسزنان به طبقهی دوم رسیدم، و میز را برداشتم: عجب سنگین بود! هیچ به قیافهاش نمیآمد! یا من بودم که رمقی نداشتم؟ هنوهن کنان پایینش آوردم، خریدهایم را توی ماشین جابهجا کردم، صندلیهای عقب را خواباندم، و نالهکنان میز را آن پشت جا دادم. امیدوار بودم که دخترم بپسنددش!
به خانه که رسیدم، همینقدر رسیدم که خریدهایم را افتان و خیزان جابهجا کنم، و یک ایمیل به دخترم بزنم و بنویسم که میز توی ماشین حاضر است و هر وقت که بخواهند میتوانند بیایند و آن را ببرند؛ اگر بخواهند، میتوانند فردا در ضمن اینجا با مهمانانم شام بخورند، وگرنه میتوانم مقداری میرزاقاسمی بدهم که با خود ببرند – و بعد همین قدر نیرو در تنم ماندهبود که با لرز زیر پتو بخزم.
این بار تلفن دخترم بود که بیدارم کرد. میخواست وزن و اندازهی میز را بداند! خانهی او در طبقهی چهارم ساختمانی بیآسانسور است و بالا بردن و پایین آوردن چیزهای بزرگ و سنگین برایشان عذابیست. توضیح دادم، و او قدری به فکر فرو رفت. پرسید که آیا میشود آن را با اتوبوس ببرند؟ گفتم که اگر پایههایش را باز کنند، میشود. داشت حساب میکرد که اگر با ماشین من ببرندش، باید چهار بار بیایند و بروند، و با شرمندگی میگفت که شاید از آن صرفنظر کنند و بهجای میز از یک کارتون خالی استفاده کنند. میپرسید که آیا آوردن آن از سر کارم خیلی سخت بوده؟! برایش توضیح دادم که هیچ جای شرمندگی نیست و اگر پشیمان شدهاند هیچ مسألهای نیست و میز را سر جایش بر میگردانم. قرار شد بیشتر فکر کنند و دیرتر خبر دهد.
ساعت 8 شب بود. باید چیزی میخوردم. چطور است یک آبجو بنوشم، شاید درد شکمم را قدری تسکین دهد؟ و در واقع هم دردم کمتر شد! اما چه بخورم؟ گوشت خریدهبودم که استیک درست کنم، اما نه حال درست کردنش را داشتم، و نه اشتهای خوردنش را. یک قوطی کنسرو ماهی تون باز کردم. شاید یک سال بود که از این کنسروها نخوردهبودم. فکر کردم که شاید بو و طعم تند آن باعث شود که بتوانم بخورمش. اما عجب شور بود این کنسرو! تا بهحال هرگز اینهمه شوری در کنسرو ماهی تون احساس نکردهبودم. پیازهای چشایی من بود که حساس شدهبود، یا این قوطی و این مارک اینقدر شور بود؟ به هر جان کندنی بود، چند لقمه به زور شراب سفید بلعیدم.
اندکی به مقدمات آشپزیهای فردا پرداختم، ظرفهای مانده را شستم، اما ساعت دهونیم بود که دیگر باتریم تمام شد و چارهای جز پناه بردن به شکنجهگاه رختخواب برایم نماند، و همان داستان تکراری دو شب گذشته.
ساعت 9 صبح، کمی بهتر از دیروز، برخاستم. بیحالیم کمتر شدهبود. تب و لرز نداشتم. صبحانه خوردم، و آمادگیهای میهمانی آغاز شد: به موازات آشپزی، خانه باید جارو شود و همه جا گردگیری شود؛ خودم هم باید آراسته و شاداب باشم؛ باید ریشم را بتراشم و دوش بگیرم؛ حمام و دستشویی باید برق بزند؛ آشپزخانه باید بدرخشد؛ اتاق پذیرایی باید بدرخشد و شیک و آراسته باشد؛ حتی اتاق خواب باید مرتب و تمیز باشد، هرچند که کسی از مهمانان قرار نیست وارد آن شود. هیچ جا نباید گردی نشستهباشد. رومیزی غذاخوری را باید عوض کرد؛ میز کوتاه اتاق پذیرایی را باید چید. چه خوب که پنجره ها را هفتهی پیش پاک کردم. میوهها را باید شست. سبزیها را باید شست. باید سالاد درست کرد. زعفران، زعفران نباید فراموش شود!
دخترم زنگ زد و با کلی شرمندگی گفت که میز را نمیخواهند و مشکل را به شکل دیگری حل میکنند. پیشنهاد کردم که این وسط وقتی پیدا کنم و میز را برایشان ببرم، اما او بیشتر به فکر آن بود که بعد از انجام کار، میزی را که لازم ندارند، چه کنند، و پیشنهادم را رد کرد. باشد! عیبی ندارد. برش میگردانم سر جایش.
سروته ناهار را بار دیگر با نان و ماست هم آوردم. اشتها به چیز دیگری نداشتم. بعد از ناهار ناگهان باتریم ته کشید و خود را روی تخت انداختم. پس از ساعتی خواب تکه و پاره به خود نهیب زدم که باید برخیزم و به کارها برسم. برخاستم. بشور، پاک کن، بپز، سرخ کن، بچین... و در تبوتاب این کارها ناگهان دست راستم چنگ شد – آه از این عذاب قدیمی... همیشه حین کار شدید و اغلب در آستانهی میهمانیهای بزرگ به سراغم میآید. پانزده بیست سال پیش که تنها نیمی از کارهای میهمانی از قبیل خرید و تمیز کردن و مرتب کردن خانه به عهدهی من بود و همسرم آشپزی میکرد، نیز به سراغم میآمد، و یک بار نزدیک بود یک سینی چای داغ را روی پاهای ناهید خانم رها کنم: درست در لحظهای که سینی را پیش میبردم تا او چای بردارد، ناگهان دست راستم چنگ شد، او داشت دستش را پیش میآورد که من دستم را پس کشیدم، سینی را روی میز رها کردم و کوشیدم با دست چپ انگشتان چنگشده و دردناک دست راستم را صاف کنم. ناهید خانم شگفتزده نگاهم میکرد و با دیدن چهرهی درهمکشیده از دردم زیر لب و گویی با خود گفت: "طفلک دستش سوخت از چایی!" انگشتانم را صاف کردم، لبخندی زدم، با احتیاط سینی را بلند کردم، و گفتم: "نه، ببخشید، تیزی لبهی سینی بد جایی افتاد و اذیتم کرد، بفرمایید!"
فقط دم مهمانیها نیست و هنگام شستن یا تعمیر ماشین و تعویض چرخهای آن نیز به سراغم میآید. به گمانم از این زهرماریهای ارثیست. یادم میآید که پدر بزرگم نیز گاه مینالید که دستهایش چنگ میشود. عمهام نیز پیش مادرم که همهچیزدان خاندان پدری بود گاه شکایت میآورد که: "آی عیشرت خانیم [کوکب خانم] منیم ال لریم بئله چنگ اولهی. بیلمییم نهینییم" [دستهام هی چنگ میشن، نمیدونم چیکار کنم]. آنجا، در گاراژ شرکت محل کارم، اغلب به چرخ سوم ماشین که میرسم، چنگ شدن دستهایم آغاز میشود. آن قدیمها گاه از شدت درد فریادم، در درون و در سکوت، به آسمان میرفت، آچار را روی زمین رها میکردم، و میکوشیدم انگشتانم را صاف کنم. لحظاتی نفسنفس میزدم، دندانها را بر هم میفشردم، در دل به زمین و زمان دشنام میدادم، و تا میخواستم دستم را بهسوی آچار دراز کنم، باز چنگ میشد. و همیشه تنها بودم. همکارانم را دیده بودم که همواره با نامزدشان، همسرشان، دوستشان، پسرشان میآمدند و آنجا با هم کار میکردند، من اما گاه دخترم را میآوردم و زمانی که هنوز در خانه کامپیوتر نداشتیم آن بالا در اتاق کارم مینشاندمش تا با کامپیوتر من بازی کند، و خود این پایین توی چالهی زیر ماشین با خود فکر میکردم که اگر پاهایم هم چنگ شوند و نتوانم خود را بیرون بکشم، چه باید بکنم؟ خیر! تلفن موبایل هنوز اختراع نشدهبود! و شاید برای همین است که ساختن چالههای سنتی تعمیرکاری در گاراژهای سوئد از سالها پیش ممنوع شده و باید از این جکهایی داشت که ماشین را تا بالای سرتان بالا میبرد. میگویند که گاز کشندهی مونوکسید کربن آن پایین ته چاله جمع میشود، و تازه اگر حادثهای برای تعمیرکار درون چاله پیش آید، در آوردن او آسان نیست.
باید گوجهها را بشویم، باید این بادمجانها را خرد کنم و سرخ کنم، باید این یکی بادمجانها را پوست بکنم و له کنم. الآن هیچ وقت خوبی برای چنگ شدن دستها نیست. در دل به دستهایم، یا شاید به خودم نهیب میزنم: نه! آی...، نه! آروم! آروم باش! یواش...، آهان... – و کار را ادامه میدهم. نزدیک پایان کار با هر کوچکترین حرکتی، و اکنون هر دو دستم، چنگ میشوند. از شدت درد دندان بر هم میفشارم، انگشتانم را میکشم و صاف میکنم، اما بیدرنگ با درد و تشنج بیشتری چنگ میشوند. دقایقی مانده به ساعت شش، کارها را کموبیش تمام کردهام که هر دو بازویم دیگر دارند چوبهای خشکی میشوند: آی، نه، آروم! ول کن! ولش کن گفتم! آی، آی. کاش مهمانها همین لحظه وارد نشوند. یا شاید هم برعکس، شاید با آمدنشان حواسم پرت شود و این حمله از سر بگذرد؟ من که نمیدانم علت اصلی این حملههای تشنج چیست.
باید جایی دراز بکشم. روی تخت نه، جایش میماند و آنوقت تخت دیگر صاف نیست! روی زمین هم سخت است. روی صندلی راحتی اتاق خواب مینشینم، پشتم را و سرم را تکیه میدهم، پاهایم را روی صندلی دیگری دراز میکنم، چشمانم را میبندم و نفسهای عمیق میکشم. سالهاست به این نتیجه رسیدهام که انسان بههنگام درد کشیدن تنهاتر از همیشه است. درد کشیدن در تنهایی مطلق صورت میگیرد. هیچ کس دیگری نمیداند، و نمیتواند بداند که شما چهقدر درد میکشید. تنها و تنها خود انسان دردمند است که در تنهایی مطلق خود درد میکشد و میداند چهقدر درد میکشد. در آینده شاید دستگاههایی بسازند تا بتوان با الکترودهایی با سیم یا بیسیم، احساس درد را از مغزی به مغز دیگر انتقال داد، و تنها در آن هنگام است که میتوان گفت: حالا بکش!
تشنجهای خفیفی میآید و میرود. از تشنجهای شدید خبری نیست. پس تا مهمانان نیامدهاند بلند شوم و میز غذاخوری را بچینم. با چند بار چنگ شدن و صاف شدن انگشتان میز هم چیده میشود. ساعت از ششونیم هم گذشته، اما از مهمانان خبری نیست. آدمهای مرتب و منظمی هستند و بعید است دیر کنند. من که نوشتهبودم ساعت 18. نکند 18 را 8 خوانده اند؟ ولی نه، اینجا هیچکس اینقدر دیر به مهمانی نمیرود. حتی اگر اشتباه نوشتهبودم، میفهمیدند که منظورم شش بعد از ظهر بوده. شاید اتوبوس دیر کرده، یا شاید پل سر راه که کشتی از زیرش رد میشود بلند شده؟ دیگر وقتش است که برنج را بار بگذارم.
برنج را چند بار هم میزنم و دقت میکنم که آشغالی تویش نباشد، و درست لحظهای که شیر آب را رویش میگیرم، یک رقم 12 از متن ایمیلم برای مهمانان پیش چشمم میآید، و دستم سست میشود: 12؟ من دوازدهم دعوتشان کردم؟ ولی امروز که دوازدهم نیست! امروز پنجم است! برنج خیس را رها میکنم و بهسوی کامپیوتر میدوم: آری، هفتهی بعد قرار است بیایند! همهی بار انرژی از تنم میرود و نای برخاستن از صندلی را ندارم. نمیدانم در کجای هذیانهای تبآلود چند روز گذشته این هفته را با هفتهی آینده قاطی کردهام.
به زوجی از دوستان در همسایگی زنگ میزنم و دعوتشان میکنم. آنان به حواسپرتیم میخندند. چه میدانند که در این چند روز چه بر من رفته؟ سپاسگزاری میکنند و میگویند که شام خوردهاند. به زوج دیگری کمی دورتر زنگ میزنم، اما گوشی را بر نمیدارند. پیداست که در مهمانی دیگری هستند. دوستان دیگر دورتراند و تکاندادنشان آسان نیست. تازه، دارد دیر میشود و بعید است بتوان کسی را پیدا کرد که تا این ساعت شام نخوردهباشد یا در این شب تعطیل برنامهای نداشتهباشد.
شکمدردم خیلی کم شده، و برای نخستین بار در سه روز گذشته خود را به ضیافتی در تنهایی به مهمانی خورش مرغ و بادمجان دستپخت خودم میبرم. نه، بد چیزی نشده!
چهارشنبهی بعد از تعطیلی روز کارگر سر کار که رفتم، حالم خوب بود. از کار که برگشتم، رفتم سراغ پاک کردن شیشههای پنجرهی اتاق خواب که ماندهبود و نرسیدهبودم توی تعطیلیها پاکش کنم. آخرهای همین کار بود که احساس بیحالی کردم، و شب که توی رختخواب میرفتم، ناگهان لرزم گرفت. زود خوابم برد، اما تا صبح بارها بیدار شدم، گاه با لرز، و گاه خیس عرق. شکمم سخت درد میکرد. همان نیمهشبی دوسه قاشق ماست خوردم، اما سودی نداشت.
صبح با شکمدرد و بیحالی عجیبی شکنجهگاه رختخواب را ترک کردم. با سری گیج، و نالان، ریشم را تراشیدم. افتان و خیزان چای درست کردم، نان گرم کردم، و به امید آنکه چای داغ درد شکم را تخفیف دهد، به هر زحمتی بود چند لقمهای به کمک چای فرو دادم. داروهایی را که صبح هر روز باید بخورم، نمیشود شکم خالی خورد. چای بود، یا داروها که حالم را قدری بهتر کرد و رفتم سر کار.
در میانهی جلسهای شکمدرد و دلپیچه به سراغم آمد. با اینحال توانستم گزارشم را بدهم و تا پایان جلسه بنشینم. اما اکنون درد شدت یافتهبود و مجبور شدم قرص مسکنی را که برای احتیاط با خود آوردهبودم، بخورم، و این قرص عرقم را در آورد. درد دو ساعتی دست از سرم برداشت، و بار دیگر دلپیچهها شروع شد. با همهی گیجی و بیحالی، پشت کامپیوتر بهخود پیچیدم، محاسبهکردم، کد نوشتم، به خود پیچیدم، محاسبه کردم، منحنی کشیدم...
عصر با دخترم قرار داشتم. بعد از مدتها هوس کردهبود کباب چنجه بخورد. رفتیم به رستوران ایرانی ونک. سالها بود به این رستوران نیامدهبودم. جایش عوض شده. خوراک خوب بود، و خیلی زیاد. هر دومان مقدار زیادی باقی گذاشتیم. پیش دخترم هیچ به روی خود نیاوردم که از شدت درد نزدیک است لبهی میز را گاز بزنم. او تعریف کرد که دوستمان سیروس، که پدر یکی از نزدیکترین دوستان خود اوست، چگونه دلیرانه با سرطان لوزالمعده در نبرد است، و داغم را تازه کرد: از نزدیک شاهد نبرد سه تن با این مخوفترین نوع سرطان بودهام و با آنان رنج بردهام. علایم آن را میدانم، و شکمدرد من ربطی به آن ندارد. صحبتهای دیگر دخترم که این تلخی را نداشت و شیرین بود سرم را گرم کرد و دوغ نعنادار کمی حالم را جا آورد. اما شب که به خانه رسیدم باز تب و لرز داشتم. باز تا صبح توی رختخواب شکنجه شدم. بارها با لرز یا خیس عرق و با درد بیدار شدم. درجه بگذارم؟ که چی بشود؟ یک عددی نشان میدهد: 38، یا 39، بالاتر، یا پایینتر. چه فرقی میکند؟ باز یک مسکن خوردم و دو ساعتی بیهوش شدم.
صبح جمعه بیحالتر از دیروز خود را از رختخواب بیرون کشیدم. اکنون بهزحمت میتوانستم روی پا بند شوم. دلپیچه دستبردار نبود. به هر جانکندنی بود مراسم صبح و صبحانه را بهجا آوردم و با پررویی تمام راهی کارم شدم. مهمانی فردا را بگو! سه نفر را که باهاشان رودرواسی دارم، فردا برای شام دعوت کردهام. باید خرید کنم؛ باید خانه را آبوجارو کنم؛ باید آشپزی کنم...
ولی نه! امروز حالم خیلی بدتر از دیروز بود. با بیحالی پشت کامپیوتر نشستهبودم و حتی نای دگمه زدن نداشتم. دلپیچه کلافهام کردهبود. چند بار دست به شکم گرفتم و خم و راست شدم و به خود پیچیدم. سودی نداشت. کمکی نکرد. تا ساعت دهونیم تاب آوردم، اما بیشتر نتوانستم. کامپیوتر را خاموش کردم، برخاستم، کتم را پوشیدم و بارانی را روی آن کشیدم: اینجا، در قلب بهار، هنوز فقط هفت درجه گرما داریم! سرم را به درون اتاق همکارم بردم و گفتم: - بد جوری بیحالم. میرم خونه که بخوابم. لبخندی زد و گفت: - مواظب خودت باش! تشکر کردم و رفتم. ساعت 11 بود که توی رختخوابم شیرجه رفتم و بیدرنگ خوابم برد.
صدای زنگ تلفن بیدارم کرد:
- الو، سلام، یاننه هستم...
- سلام...؟
- امروز دیگه نمیایی سر کار؟
یاننه Janne یکی از دوستداشتنیترین همکارانم است، اگر کس دیگری بود، شاید دشنامش میدادم.
- نه، چطور مگه؟
- برنامه رو باید تغییرش بدیم...
- کدوم برنامه؟
- گاز اسیدی با آب...
- کدوم آزمایشگاه؟
- آزمایشگاه کیو Q
- چه تغییری؟
- باید دبی جرمی گاز ورودی به سیستم رو هم محاسبه کنیم... ولی حالا میذاریمش برای دوشنبه...
خوابآلود گفتم: - باشه، - و در دل اندیشیدم: ایبابا، تو که میخواستی بذاریش برای دوشنبه، چرا از این خواب بیهوشی بیدارم کردی؟ اما، خب، یاننه بود، این مرد نازنین، و قول دادم که دوشنبه این محاسبه را هم در برنامهی کامپیوتر وارد کنم.
ساعت دوی بعد از ظهر بود. هنوز ناهار نخوردهبودم. تلوتلوخوران نان گرم کردم و کمی نان و ماست را به زحمت فرو دادم. حتی نای نان جویدن را هم نداشتم. چهم شد آخر؟ یادم نمیآمد پیشتر جز هنگام آنفلوآنزاهای سخت اینقدر بیرمق شدهباشم. سیزده سال بود که با همهی دردهای بیدرمانی که دارم، هیچ غیبت بیماری از کار نداشتم. آن سیزده سال پیش هم افتادهبودم و پایم شکستهبود. این شکمدرد چه بود؟ شبیه آن را، همراه با تب، هرگز نداشتم.
نه، باید برخاست و به کارها رسید. فردا مهمان دارم. باید این سه پاکت بزرگ پر از بطریهای خالی، شیشههای مربا، قوطیهای کنسرو، و ظرفهای پلاستیکی را که گوشهی آشپزخانه را گرفته، ببرم و در "ایستگاه محیط زیست" هر یک را به زبالهدانی مخصوص خودش بیاندازم. زشت است جلوی مهمان اینجا باشند. باید خرید کنم. کلی چیزها برای مهمانی لازم است. و بعد، دخترم پس فردا میخواهد نیمی از مجموعهی لباسهایش را ببرد به "شپشبازار"ی که از قضا در خیابان خودشان برپا میشود به فروش بگذارد، اما میز مناسبی ندارد، و من قول دادهام که یکی از میزهایی را که همین روزها سر کارم داریم میریزیم دور برایش بردارم تا با همزیش بیایند، ماشینم را قرض بگیرند، و ببرند.
هنگامیکه کاری هست که باید انجامش داد، گویی نیروهایی از جاهایی ناشناخته از وجودم بیرون میزنند و روی پا نگاهم میدارند. لباس پوشیدم، دور ریختنیها را تا سر کوچه بردم و همانجا گذاشتمشان تا بروم و ماشین را بیاورم. گامهایم لرزان بود. میترسیدم رهگذران خیال کنند که مستم. از شدت درد دلم میخواست دلم را بگیرم و چمباتمه بزنم. اما نه، باید صاف راه رفت! ماشین را آوردم، بار زدم، و به نزدیکترین "ایستگاه محیط زیست" رفتم. هنگام انداختن بطریها و شیشهها بیاختیار ناله میکردم: مادرکم، این چه دردی بود که گرفتم؟ آخر چرا مرا زاییدی؟
توی راهروهای بین قفسههای فروشگاه بزرگ مواد غذایی گیجتر از همیشه بودم. چیزهایی را که میخواستم بهزحمت پیدا میکردم. گاه به بهانهی گذاشتن چیزی توی چرخدستی شکمم را به دستگیرهی آن میفشردم تا از دردم بکاهم. توی مشروبفروشی، که اینجا انحصاریست، صندوقدار به شکلی غیر عادی در قیافهام دقیق شد. زود خود را شقو رق گرفتم. شاید حال زارم را دیدهبود و گمان کردهبود مستم؟ فروش مشروب به مستان ممنوع است. – به خیر گذشت!
سر راه به شرکتمان رفتم. اکنون ساعت شش بعد از ظهر بود و جز کسانی در اتاقهای دورافتادهای، کسی در ساختمان نبود. میز کوچکی را در یکی از اتاقهای طبقهی دوم نشان کردهبودم. نفسزنان به طبقهی دوم رسیدم، و میز را برداشتم: عجب سنگین بود! هیچ به قیافهاش نمیآمد! یا من بودم که رمقی نداشتم؟ هنوهن کنان پایینش آوردم، خریدهایم را توی ماشین جابهجا کردم، صندلیهای عقب را خواباندم، و نالهکنان میز را آن پشت جا دادم. امیدوار بودم که دخترم بپسنددش!
به خانه که رسیدم، همینقدر رسیدم که خریدهایم را افتان و خیزان جابهجا کنم، و یک ایمیل به دخترم بزنم و بنویسم که میز توی ماشین حاضر است و هر وقت که بخواهند میتوانند بیایند و آن را ببرند؛ اگر بخواهند، میتوانند فردا در ضمن اینجا با مهمانانم شام بخورند، وگرنه میتوانم مقداری میرزاقاسمی بدهم که با خود ببرند – و بعد همین قدر نیرو در تنم ماندهبود که با لرز زیر پتو بخزم.
این بار تلفن دخترم بود که بیدارم کرد. میخواست وزن و اندازهی میز را بداند! خانهی او در طبقهی چهارم ساختمانی بیآسانسور است و بالا بردن و پایین آوردن چیزهای بزرگ و سنگین برایشان عذابیست. توضیح دادم، و او قدری به فکر فرو رفت. پرسید که آیا میشود آن را با اتوبوس ببرند؟ گفتم که اگر پایههایش را باز کنند، میشود. داشت حساب میکرد که اگر با ماشین من ببرندش، باید چهار بار بیایند و بروند، و با شرمندگی میگفت که شاید از آن صرفنظر کنند و بهجای میز از یک کارتون خالی استفاده کنند. میپرسید که آیا آوردن آن از سر کارم خیلی سخت بوده؟! برایش توضیح دادم که هیچ جای شرمندگی نیست و اگر پشیمان شدهاند هیچ مسألهای نیست و میز را سر جایش بر میگردانم. قرار شد بیشتر فکر کنند و دیرتر خبر دهد.
ساعت 8 شب بود. باید چیزی میخوردم. چطور است یک آبجو بنوشم، شاید درد شکمم را قدری تسکین دهد؟ و در واقع هم دردم کمتر شد! اما چه بخورم؟ گوشت خریدهبودم که استیک درست کنم، اما نه حال درست کردنش را داشتم، و نه اشتهای خوردنش را. یک قوطی کنسرو ماهی تون باز کردم. شاید یک سال بود که از این کنسروها نخوردهبودم. فکر کردم که شاید بو و طعم تند آن باعث شود که بتوانم بخورمش. اما عجب شور بود این کنسرو! تا بهحال هرگز اینهمه شوری در کنسرو ماهی تون احساس نکردهبودم. پیازهای چشایی من بود که حساس شدهبود، یا این قوطی و این مارک اینقدر شور بود؟ به هر جان کندنی بود، چند لقمه به زور شراب سفید بلعیدم.
اندکی به مقدمات آشپزیهای فردا پرداختم، ظرفهای مانده را شستم، اما ساعت دهونیم بود که دیگر باتریم تمام شد و چارهای جز پناه بردن به شکنجهگاه رختخواب برایم نماند، و همان داستان تکراری دو شب گذشته.
ساعت 9 صبح، کمی بهتر از دیروز، برخاستم. بیحالیم کمتر شدهبود. تب و لرز نداشتم. صبحانه خوردم، و آمادگیهای میهمانی آغاز شد: به موازات آشپزی، خانه باید جارو شود و همه جا گردگیری شود؛ خودم هم باید آراسته و شاداب باشم؛ باید ریشم را بتراشم و دوش بگیرم؛ حمام و دستشویی باید برق بزند؛ آشپزخانه باید بدرخشد؛ اتاق پذیرایی باید بدرخشد و شیک و آراسته باشد؛ حتی اتاق خواب باید مرتب و تمیز باشد، هرچند که کسی از مهمانان قرار نیست وارد آن شود. هیچ جا نباید گردی نشستهباشد. رومیزی غذاخوری را باید عوض کرد؛ میز کوتاه اتاق پذیرایی را باید چید. چه خوب که پنجره ها را هفتهی پیش پاک کردم. میوهها را باید شست. سبزیها را باید شست. باید سالاد درست کرد. زعفران، زعفران نباید فراموش شود!
دخترم زنگ زد و با کلی شرمندگی گفت که میز را نمیخواهند و مشکل را به شکل دیگری حل میکنند. پیشنهاد کردم که این وسط وقتی پیدا کنم و میز را برایشان ببرم، اما او بیشتر به فکر آن بود که بعد از انجام کار، میزی را که لازم ندارند، چه کنند، و پیشنهادم را رد کرد. باشد! عیبی ندارد. برش میگردانم سر جایش.
سروته ناهار را بار دیگر با نان و ماست هم آوردم. اشتها به چیز دیگری نداشتم. بعد از ناهار ناگهان باتریم ته کشید و خود را روی تخت انداختم. پس از ساعتی خواب تکه و پاره به خود نهیب زدم که باید برخیزم و به کارها برسم. برخاستم. بشور، پاک کن، بپز، سرخ کن، بچین... و در تبوتاب این کارها ناگهان دست راستم چنگ شد – آه از این عذاب قدیمی... همیشه حین کار شدید و اغلب در آستانهی میهمانیهای بزرگ به سراغم میآید. پانزده بیست سال پیش که تنها نیمی از کارهای میهمانی از قبیل خرید و تمیز کردن و مرتب کردن خانه به عهدهی من بود و همسرم آشپزی میکرد، نیز به سراغم میآمد، و یک بار نزدیک بود یک سینی چای داغ را روی پاهای ناهید خانم رها کنم: درست در لحظهای که سینی را پیش میبردم تا او چای بردارد، ناگهان دست راستم چنگ شد، او داشت دستش را پیش میآورد که من دستم را پس کشیدم، سینی را روی میز رها کردم و کوشیدم با دست چپ انگشتان چنگشده و دردناک دست راستم را صاف کنم. ناهید خانم شگفتزده نگاهم میکرد و با دیدن چهرهی درهمکشیده از دردم زیر لب و گویی با خود گفت: "طفلک دستش سوخت از چایی!" انگشتانم را صاف کردم، لبخندی زدم، با احتیاط سینی را بلند کردم، و گفتم: "نه، ببخشید، تیزی لبهی سینی بد جایی افتاد و اذیتم کرد، بفرمایید!"
فقط دم مهمانیها نیست و هنگام شستن یا تعمیر ماشین و تعویض چرخهای آن نیز به سراغم میآید. به گمانم از این زهرماریهای ارثیست. یادم میآید که پدر بزرگم نیز گاه مینالید که دستهایش چنگ میشود. عمهام نیز پیش مادرم که همهچیزدان خاندان پدری بود گاه شکایت میآورد که: "آی عیشرت خانیم [کوکب خانم] منیم ال لریم بئله چنگ اولهی. بیلمییم نهینییم" [دستهام هی چنگ میشن، نمیدونم چیکار کنم]. آنجا، در گاراژ شرکت محل کارم، اغلب به چرخ سوم ماشین که میرسم، چنگ شدن دستهایم آغاز میشود. آن قدیمها گاه از شدت درد فریادم، در درون و در سکوت، به آسمان میرفت، آچار را روی زمین رها میکردم، و میکوشیدم انگشتانم را صاف کنم. لحظاتی نفسنفس میزدم، دندانها را بر هم میفشردم، در دل به زمین و زمان دشنام میدادم، و تا میخواستم دستم را بهسوی آچار دراز کنم، باز چنگ میشد. و همیشه تنها بودم. همکارانم را دیده بودم که همواره با نامزدشان، همسرشان، دوستشان، پسرشان میآمدند و آنجا با هم کار میکردند، من اما گاه دخترم را میآوردم و زمانی که هنوز در خانه کامپیوتر نداشتیم آن بالا در اتاق کارم مینشاندمش تا با کامپیوتر من بازی کند، و خود این پایین توی چالهی زیر ماشین با خود فکر میکردم که اگر پاهایم هم چنگ شوند و نتوانم خود را بیرون بکشم، چه باید بکنم؟ خیر! تلفن موبایل هنوز اختراع نشدهبود! و شاید برای همین است که ساختن چالههای سنتی تعمیرکاری در گاراژهای سوئد از سالها پیش ممنوع شده و باید از این جکهایی داشت که ماشین را تا بالای سرتان بالا میبرد. میگویند که گاز کشندهی مونوکسید کربن آن پایین ته چاله جمع میشود، و تازه اگر حادثهای برای تعمیرکار درون چاله پیش آید، در آوردن او آسان نیست.
باید گوجهها را بشویم، باید این بادمجانها را خرد کنم و سرخ کنم، باید این یکی بادمجانها را پوست بکنم و له کنم. الآن هیچ وقت خوبی برای چنگ شدن دستها نیست. در دل به دستهایم، یا شاید به خودم نهیب میزنم: نه! آی...، نه! آروم! آروم باش! یواش...، آهان... – و کار را ادامه میدهم. نزدیک پایان کار با هر کوچکترین حرکتی، و اکنون هر دو دستم، چنگ میشوند. از شدت درد دندان بر هم میفشارم، انگشتانم را میکشم و صاف میکنم، اما بیدرنگ با درد و تشنج بیشتری چنگ میشوند. دقایقی مانده به ساعت شش، کارها را کموبیش تمام کردهام که هر دو بازویم دیگر دارند چوبهای خشکی میشوند: آی، نه، آروم! ول کن! ولش کن گفتم! آی، آی. کاش مهمانها همین لحظه وارد نشوند. یا شاید هم برعکس، شاید با آمدنشان حواسم پرت شود و این حمله از سر بگذرد؟ من که نمیدانم علت اصلی این حملههای تشنج چیست.
باید جایی دراز بکشم. روی تخت نه، جایش میماند و آنوقت تخت دیگر صاف نیست! روی زمین هم سخت است. روی صندلی راحتی اتاق خواب مینشینم، پشتم را و سرم را تکیه میدهم، پاهایم را روی صندلی دیگری دراز میکنم، چشمانم را میبندم و نفسهای عمیق میکشم. سالهاست به این نتیجه رسیدهام که انسان بههنگام درد کشیدن تنهاتر از همیشه است. درد کشیدن در تنهایی مطلق صورت میگیرد. هیچ کس دیگری نمیداند، و نمیتواند بداند که شما چهقدر درد میکشید. تنها و تنها خود انسان دردمند است که در تنهایی مطلق خود درد میکشد و میداند چهقدر درد میکشد. در آینده شاید دستگاههایی بسازند تا بتوان با الکترودهایی با سیم یا بیسیم، احساس درد را از مغزی به مغز دیگر انتقال داد، و تنها در آن هنگام است که میتوان گفت: حالا بکش!
تشنجهای خفیفی میآید و میرود. از تشنجهای شدید خبری نیست. پس تا مهمانان نیامدهاند بلند شوم و میز غذاخوری را بچینم. با چند بار چنگ شدن و صاف شدن انگشتان میز هم چیده میشود. ساعت از ششونیم هم گذشته، اما از مهمانان خبری نیست. آدمهای مرتب و منظمی هستند و بعید است دیر کنند. من که نوشتهبودم ساعت 18. نکند 18 را 8 خوانده اند؟ ولی نه، اینجا هیچکس اینقدر دیر به مهمانی نمیرود. حتی اگر اشتباه نوشتهبودم، میفهمیدند که منظورم شش بعد از ظهر بوده. شاید اتوبوس دیر کرده، یا شاید پل سر راه که کشتی از زیرش رد میشود بلند شده؟ دیگر وقتش است که برنج را بار بگذارم.
برنج را چند بار هم میزنم و دقت میکنم که آشغالی تویش نباشد، و درست لحظهای که شیر آب را رویش میگیرم، یک رقم 12 از متن ایمیلم برای مهمانان پیش چشمم میآید، و دستم سست میشود: 12؟ من دوازدهم دعوتشان کردم؟ ولی امروز که دوازدهم نیست! امروز پنجم است! برنج خیس را رها میکنم و بهسوی کامپیوتر میدوم: آری، هفتهی بعد قرار است بیایند! همهی بار انرژی از تنم میرود و نای برخاستن از صندلی را ندارم. نمیدانم در کجای هذیانهای تبآلود چند روز گذشته این هفته را با هفتهی آینده قاطی کردهام.
به زوجی از دوستان در همسایگی زنگ میزنم و دعوتشان میکنم. آنان به حواسپرتیم میخندند. چه میدانند که در این چند روز چه بر من رفته؟ سپاسگزاری میکنند و میگویند که شام خوردهاند. به زوج دیگری کمی دورتر زنگ میزنم، اما گوشی را بر نمیدارند. پیداست که در مهمانی دیگری هستند. دوستان دیگر دورتراند و تکاندادنشان آسان نیست. تازه، دارد دیر میشود و بعید است بتوان کسی را پیدا کرد که تا این ساعت شام نخوردهباشد یا در این شب تعطیل برنامهای نداشتهباشد.
شکمدردم خیلی کم شده، و برای نخستین بار در سه روز گذشته خود را به ضیافتی در تنهایی به مهمانی خورش مرغ و بادمجان دستپخت خودم میبرم. نه، بد چیزی نشده!
Subscribe to:
Posts (Atom)