میتوانستم ساعتها بنشینم و آن عکس را همینطور تماشا کنم. انگشتان و کف دستان میسوخت در تشنگی لغزیدن بر آن رانهای خوشتراش؛ بینی میخواست عطر آن بناگوش زیبا را ببوید؛ لبان میخواست آتش خود را با بوسهای بر لطافت آن گردن فرو نشاند. آه اما چه دست نایافتنی! چه دست نایافتنی! و دریغا که مردی از راه رسید و این آیت زیبایی را به انحصار خود در آورد، او را به خانهاش برد، و دیگر نگذاشت او مانند گذشته خود را نشان دهد: علی حاتمی بود که آمد و زری خوشکام را گرفت و برد!
***
نه یا ده سال دیرتر، تا خرخره غرق در کارهای حزبی، از بامداد تا دیر وقت شب یک نفس در حال دوندگی بودم؛ زندگانیم با دور بسیار تند میچرخید. و شب که به خانهی خالی از هر چیز، "کومهای که ذرهای با آن نشاطی" نبود، میرسیدم و در را پشت سرم میبستم، در خاموشی و تاریکی و سکون خانه ناگهان افسردگی به سراغم میآمد و سرگشته میماندم که حال چه کنم؟ یکی دو بار زیرلبی و با احتیاط گله کردم، و احسان طبری گفت: "این روش رفیق کیا (کیانوری)ست. او معتقد است که کادرهای حزب را باید در کار غرق کرد، وگرنه افکار انحرافی به سراغشان میآید و فاسد میشوند"! احسان طبری با نوشتههایش، و بهویژه پس از آن چهرهی متین و دانشمندی که مردم در مناظرههای تلویزیونی دیدهبودند، محبوبیت فراوانی بهدست آوردهبود. همه میخواستند او را از نزدیک ببینند. اما حزب و رهبرانش در شرایط نیمهپنهان بهسر میبردند. دفترهای علنی حزب در تسخیر افراد ناشناس بود، و حزب احسان طبری را به خانهای دورافتاده و نیمهمخفی منتقل کردهبود. تنها ما پیکهای حزب اجازهی رفتوآمد به خانهی او را داشتیم و هنگام لزوم او را به دیدار اشخاص برگزیدهای میبردیم.
روزی خبر رسید که علی حاتمی کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری شدهاست. زری خوشکام را پس از آنکه شوهرش از صحنه کنارش کشید، کم و بیش از یاد بردهبودم. حتی یاد آن عکس هوسانگیز روی جلد با رویدادهای پر تبوتاب سالهای گذشته سائیده شدهبود و از ذهنم پاک شدهبود. زناشویی او با علی حاتمی را هم فراموش کردهبودم و حاتمی را که دیدم، هیچ فکر نکردم که "این شوهر زری خوشکام است". قرار بود طبری را به خانهای در یک مجتمع آپارتمانی در کوچهای پایینتر از فروشگاه بزرگ "کوروش" (رفاه - تصحیح: قدس) در خیابان مصدق (پهلوی، ولی عصر) ببرم که از سوی یک رفیق حزبی برای این دیدار در اختیارمان قرار گرفتهبود. همواره میکوشیدم طوری طبری را به اینجا و آنجا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را نبینند تا برای صاحبخانه و برای خود طبری و حزب دردسری فراهم نشود. این کوچهی بنبست و پارکینگ زیر این مجتمع جای ایدهآلی از این نظرها نبود، اما بی آنکه کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.
به طبقهی مورد نظر که رسیدیم، آسانسور به درون خانه باز شد! عجب! نخستین بار بود که چنین پدیدهای میدیدم. این تکه از مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقهای عالی تزئین شدهبود: بالشهایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پردهها، بالشها، فرشها، ترکیب رنگ و نور، همه به گونهای بود که برای نخستین بار پس از سالهای طولانی احساس شگفتانگیز آسودگی در "خانه" به من دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمیآورم که پس از آن نیز در خانهای آنهمه احساس "خانه" و جایی برای آسودگی کردهباشم.
علی حاتمی و خانم صاحبخانه در خانه بودند. خانم صاحبخانه ما را گذاشت و پی کار خود رفت، و من نیز پس از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی، به عادت همیشگی او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغهی حضور یک مزاحم حرفهایشان را بزنند، و خود را در آشپزخانه سرگرم کردم.
طبری که سی سال دور از میهن بهسر بردهبود، علی حاتمی را نمیشناخت و تنها چیزهای پراکندهای دربارهی او شنیدهبود. من در طول راه از کارهای او برایش گفتهبودم، از جمله از فیلم "ستارخان" او که بهویژه برای سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزتالله انتظامی) در آن پرداختهبود، آن را پسندیدهبودم. اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصلهای چنین نزدیک، و در آشپزخانهای که در نداشت، نمیتوانستم گوشهایم را ببندم، و میشنیدم که علی حاتمی از پروژهی بزرگش، ساختن نمونهی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در نزدیکی کرج سخن میگوید که چند سالی بود با آن مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه 1356، آغاز ساختمان اسفند 1358) و از طبری نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون تهران قدیم در پایان قاجاریه و آغاز سلطنت پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان میخواهد.
طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمیدانست. من خود این را در عمل آموختهبودم: در آغاز آشناییمان پیوسته چیزهایی دربارهی اصطلاحات زبانشناسی از او میپرسیدم و او سرانجام فهماندهبود که تخصص او در زبانشناسی نیست و کسانی بیجا انتظار دارند که او همه چیز بداند. گفتهبودم که شایع است که او زبان چینی هم میداند، و او سخت بر آشفتهبود: "آخر این چه اخلاقیست؟ چرا و از کجا این حرفها را در میآورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن دهمین سال انقلاب چین یک ماه آنجا بودم که بیشتر آن هم در دعواها و کشمکشهای حوزههای حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمهی روزمره را یاد بگیرم. مگر به همین سادگی میتوان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و قریب 100 لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کردهام." [احسان طبری، از دیدار خویشتن (یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد 1379، ص 155]
طبری حاتمی را به کتابش "جامعهی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دههی نخستین" رجوع میداد و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران کودکی پنجشش ساله بود. در این هنگام برایشان چای بردم، و طبری دست بهدامن من شد: شیواجان، تو کتابی دربارهی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی سراغ داری؟ – و من با زمینهی ذهنی فیلم "ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بیاختیار کتابهای "تاریخ حزب کمونیست ایران" نوشتهی تقی شاهین به ترجمهی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشتهی علی شمیده را که بهتازگی منتشر شدهبودند نام بردم، و بیدرنگ از فضلفروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی بود از اینکه احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در دست حواله داده و بدینگونه دانش او را کمتر از این جوانک فرض کردهاست. با آنکه طبری یادآوریهای من و آن کتابها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در همکشیده و زیرچشمی نگاهم میکرد. سر به زیر افکندم و به آشپزخانه بازگشتم.
***
و چه میدانستم که لیلا حاتمی، ترکیب کاملی از زیباییهای زری خوشکام و علی حاتمی، که به هنگام آن دیدار هشتنه ساله بود (زاده 1351)، روزی اینچنین بر پرده خواهد درخشید و بر قلههای افتخار خواهد ایستاد. آیا هنر ارثیست؟ آیا زیبایی ارثیست؟
علی حاتمی پانزده سال پیش (14 آذر 1375) از میان ما رفت. یادش گرامی.