22 October 2011
قانون اساسی اینترنتی در ایران
نوشتهی کوچکی از من با عنوان "تدوین اینترنتی قانون اساسی در ایران" در وبگاه ایران امروز و نیز در این نشانی منتشر شدهاست. حقوقدانان جنبش سبز مردم ایران از دو سال پیش "پیشنویس قانون اساسی نوین ایران" را در وبلاگ خود به نظرخواهی گذاشتهاند.
09 October 2011
من کجا هستم؟!
"چه کسی در تنهایی، بی بهره از عشق، چه کسی بی غرور آمادهی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت، یا مرد؟" [رومن رولان: جان شیفته، ترجمهی م. ا. بهآذین]
"اگر بخواهند مردی را نابود و خرد کنند و او را چنان به مجازات برسانند که سنگدلترین و متهورترین راهزنان نیز در برابر آن از ترس به لرزه افتند، کافی است که کاری کاملاً پوچ و مطلقاً بیفایده بدو واگذار کنند." [فیودور داستایفسکی، خاطرات خانهی مردگان، ترجمهی محمدجعفر محجوب]
"هیچ انسانی نمیتواند بدون داشتن هدفی که برای رسیدن بدان میکوشد، زندگی کند؛ اگر انسان نه هدفی داشتهباشد، و نه امیدی، این بدبختی عظیم وی را بهصورت جانوری مخوف در میآورد." [فیودور داستایفسکی، خاطرات خانهی مردگان، ترجمهی محمدجعفر محجوب]
"اگر بخواهند مردی را نابود و خرد کنند و او را چنان به مجازات برسانند که سنگدلترین و متهورترین راهزنان نیز در برابر آن از ترس به لرزه افتند، کافی است که کاری کاملاً پوچ و مطلقاً بیفایده بدو واگذار کنند." [فیودور داستایفسکی، خاطرات خانهی مردگان، ترجمهی محمدجعفر محجوب]
"هیچ انسانی نمیتواند بدون داشتن هدفی که برای رسیدن بدان میکوشد، زندگی کند؛ اگر انسان نه هدفی داشتهباشد، و نه امیدی، این بدبختی عظیم وی را بهصورت جانوری مخوف در میآورد." [فیودور داستایفسکی، خاطرات خانهی مردگان، ترجمهی محمدجعفر محجوب]
06 October 2011
نوبل ادبیات امسال در خانه ماند
جایزهی نوبل ادبیات امسال به شاعر هشتادسالهی سوئدی توماس ترانسترومر Tomas Tranströmer رسید. پس از سال 1974 که دو نویسندهی سوئدی با هم این جایزه را بردند، ترانسترومر نخستین سوئدیست که جایزهی نوبل ادبیات را میبرد. نخستین شعرهای غنایی او در دههی 1950 انتشار یافت و از آن پس شعرهایش به بیش از 50 زبان در سراسر جهان ترجمه شدهاست. بسیاری از کارشناسان او را بزرگترین شاعر زندهی جهان میدانند. فرهنگستان سوئد از آن رو جایزه را به ترانسترومر میدهد که "او با تصاویر موجز و شفاف خود واقعیت را به گونهای نو در دسترس ما میگذارد".
هنگامیکه از فرهنگستان به ترانسترومر تلفن زدند، او که از سال 1993 نامش برای دریافت جایزه بر سر زبانها بوده، نشستهبود و به موسیقی گوش میداد. گمان سخنگوی فرهنگستان بر این است که ترانسترومر دیگر امیدی به بردن جایزهی نوبل نداشت، زیرا معروف است که اگر تا ساعت 12:30 از فرهنگستان زنگ نزنند، دیگر امیدی نیست، و سخنگوی فرهنگستان در ساعت 12:50 به او تلفن زدهبود! ترانسترومر بسیار شگفتزده و شادمان شد.
مبلغ جایزهی نوبل ادبیات امسال 12 میلیون کرون سوئد است.
هنگامیکه از فرهنگستان به ترانسترومر تلفن زدند، او که از سال 1993 نامش برای دریافت جایزه بر سر زبانها بوده، نشستهبود و به موسیقی گوش میداد. گمان سخنگوی فرهنگستان بر این است که ترانسترومر دیگر امیدی به بردن جایزهی نوبل نداشت، زیرا معروف است که اگر تا ساعت 12:30 از فرهنگستان زنگ نزنند، دیگر امیدی نیست، و سخنگوی فرهنگستان در ساعت 12:50 به او تلفن زدهبود! ترانسترومر بسیار شگفتزده و شادمان شد.
مبلغ جایزهی نوبل ادبیات امسال 12 میلیون کرون سوئد است.
02 October 2011
پایانی بر بحث رضا؟
پس از انتشار نامهی من در مجلهی نگاه نو آقای علی همدانی نویسندهی مقالهی "عنایتالله رضا الگوی آزادگی، شرافت، راستی" و نیز یکی از خوانندگان مجله به نام آقای کاظم آذری (از تبریز) در شماره بعدی در دفاع از رضا قلم فرسودند و مرا مورد "عنایت" قرار دادند. نامههای آن دو نفر در این نشانی موجود است. اکنون نوبت من بود تا به آن دو نامه پاسخ بدهم و از خود دفاع کنم. نامهی من در تازهترین شمارهی نگاه نو (شماره 90) منتشر شدهاست.
این است متن آن:
سردبیر در انتهای نامهی من در مجله نوشتهاند: "این نامه را در 90/5/1 در اختیار آقای علی همدانی قرار دادم تا اگر پاسخی دارند به آقای شیوا فرهمند راد بدهند و هر دو نامه را در همین شماره چاپ کنیم. آقای همدانی با وجود چند بار پیگیری ما، پاسخی ندادند. به آقای کاظم آذری نیز دسترسی نداشتیم."
آیا میتوان نتیجه گرفت که این بحث به پایان رسیدهاست؟
چند سال بعد نوشته مفصلی شامل اسناد درباره عنایتالله رضا نوشتم. در این نشانی بخوانیدش.
این است متن آن:
آقای سردبیر
در شماره 89 نگاه نو دو نامه در واکنش به نامهی من در شمارهی 88 مجله منتشر شد که البته بهجای پرداختن به موضوع بحث، بیشتر به شخص من پرداختند.
آقای کاظم آذری از تبریز که زبان مادریشان لابد آذری (به تعریف کسروی، شعار، مرتضوی، و خود ایشان، زبانی از ریشهی پارسی) و نه ترکی آذربایجانیست، همهی "استدلال"شان را بر یک "ممکن است" استوار کردهاند که هیچ ممکن نیست و همهی فرضیاتی که دربارهی من ردیف کردهاند نادرست است. آنچه از آسمان را به ریسمان بافتنهای آقای آذری دستگیرم میشود این است که گویا عنایتالله رضا خیلی هم خوب میکرد که سانسور میکرد، و سپس مرا حواله میدهند به این که میبایست حقم را از استالین میستاندم! چه کنم که استالین درست پیش پای من و یک هفته پیش از بهدنیا آمدنم از این جهان رفتهبود و دستم نرسید به دامنش تا حقم را بستانم!
در پاسخ ایشان سخنی ندارم جز این که: جداییخواهی در نهاد من نیست، زیرا که از جمله "نیمیم ز ترکستان" است و "نیمیم لب دریا". و نیز، پژوهشهای کارشناسان، از جمله در سوئد، نشان داده که اگر به آقای آذری و همتایانشان امکان داده میشد که سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند، زبان دوم (در مورد ایشان، فارسی) را بسیار بهتر از این میآموختند و اینچنین آشفتهنویسی نمیکردند. در آن روزگار زیبا ما با هم اختلافی نمیداشتیم.
آقای علی همدانی نیز اطلاعاتی دربارهی من به میان میآورند که نمیدانم از کجا بهدست آمده که بیش از نیمی از آن غلط است. ایشان مرا بر مقامهایی مینشانند که هرگز نداشتهام. کافیست به کتاب "حزب توده از شکلگیری تا فروپاشی..." (مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ اول بهار 1387) که نام افراد و مسئولیتهای آنان را تا ردههای پایین درج کرده، نگاهی بیاندازید. آنجا نامی از من نخواهید یافت. بر خلاف آنچه آقای همدانی گمان دارند، من هرگز به بایگانیهای اسناد دسترسی نداشتهام. بسیاری از نوشتههای آقای عنایتالله رضا و از جمله کتابهایی را که آقای همدانی نامبردهاند، خواندهام. اما پایهی داوری من دربارهی آقای رضا در نامهای که نوشتم هیچکدام از چیزهایی که آقایان آذری و همدانی به میان آوردند نبود. در آنجا از خدمات آقای رضا هم یاد کردهام. پایهی داوری من رفتار شخص عنایتالله رضا با کتاب من و بسیاری کتابها و نشریات دیگر بود. نادیده گرفتن شهادت من به معنای دروغگو انگاشتن من است. اما باکی نیست: از نویسندگان و ناشران قدیمی که تا حوالی شهریور 1357 با ادارهی نگارش شاهنشاهی درگیری و سر و کار داشتهاند، بهویژه از آذربایجانیان اگر بپرسید؛ برایتان خواهند گفت.
آقای همدانی به نوشتهی دیگری از من (زبان ِ پدری ِ مادرمردهی من) اشاره میکنند، اما پیداست که آن را نیز درست نخواندهاند، زیرا اگر خواندهبودند ملاحظه میکردند که پیش از آنکه ایشان پندم دهند، هم در آن نوشته و هم در نامهام به نگاه نو از حقوق همهی اقوام و زبانهای ایران دفاع کردهام.
دیدگاههای من در نوشتههای وبلاگم و نوشتههای پراکنده در جاهای دیگر، از جمله در نگاه نو (دو نوشته در شماره 52) بر همگان آشکار است. از خوانندگان فرهیختهی نگاه نو پوزش میخواهم که سطح بحث، نه به گناه من، تا جایی پایین آمد که ناگزیر شدم به دفاع از شخص بیمقدار خود برخیزم و وقت ایشان و برگی از مجله را اشغال کنم. جان و گوهر سخن من از آغاز آن بود که یک انسان خاکی گناهکار همچون بسیاری از خودمان را به مقام معصومیت و "الگوی آزادگی و..." نرسانیم. کدام انسان فعال اجتماعیست که در زندگی اشتباهی نکردهباشد؟ پس کیست که میتواند سپید ِ سپید و الگوی سپیدی باشد؟ چرا نمیتوانیم از بیشمار خاکستریهای میان سپید و سیاه سخن بگوییم؟ میخواستم بگویم که الگوی آزادگی خواندن شخصی که رو در روی آزادی بیان گروهی میایستاده، توهین به آن گروه است، آزردهشان میکند، و شکافهای میان ما را ژرفتر میکند. آزردن صاحبان زبانهای گوناگون ایران، توهین به آنان، و پایمال کردن حقوقشان، آب به آسیاب دشمن میریزد که در کمین نشسته تا به آرزوی انجام استراتژی "خاورمیانهی بزرگ" خود برسد. به نظر من بهترین راه دفاع از یکپارچگی ایران، دفاع از حقوق مردمان رنگارنگ آن و حفظ زبانها و فرهنگهای گوناگون آنان است.
و پیشنهادی برای آقای همدانی دارم. لطف کنند، کلاهشان را قاضی کنند، و بیاندیشند: هنگامیکه ستوان قبادی در شرایطی کموبیش مشابه و کموبیش همزمان با عنایتالله رضا از شوروی به ایران باز گشت، دادگاهی جنجالی برایش گذاشتند و سرانجام اعدامش کردند. پرداخت چه بهایی لازم بود تا شاه و دستگاهش دو بار حکم اعدام آقای رضا را ببخشایند؟
با احترام
شیوا فرهمند راد – استکهلم 19 تیر 1390
سردبیر در انتهای نامهی من در مجله نوشتهاند: "این نامه را در 90/5/1 در اختیار آقای علی همدانی قرار دادم تا اگر پاسخی دارند به آقای شیوا فرهمند راد بدهند و هر دو نامه را در همین شماره چاپ کنیم. آقای همدانی با وجود چند بار پیگیری ما، پاسخی ندادند. به آقای کاظم آذری نیز دسترسی نداشتیم."
آیا میتوان نتیجه گرفت که این بحث به پایان رسیدهاست؟
چند سال بعد نوشته مفصلی شامل اسناد درباره عنایتالله رضا نوشتم. در این نشانی بخوانیدش.
30 September 2011
درس دموکراسی؟
تازهترین ترجمهام با عنوان "بزرگترین و مردمیترین مجلس مؤسسان جهان؟" در این و این نشانی منتشر شدهاست. مطلب از این قرار است که قانون اساسی تازهی مراکش با کمک هزاران نفر در اینترنت نوشته شدهاست.
Har översatt en liten nyhet från Ny Teknik om hur marockanska folket skapade den nya konstitutionen tillsammans på nätet. Persiska texten finns här.
18 September 2011
لاهرودی، جعفری، و طبری
1- در نوشتهای با عنوان اسنادی از شوروی و یادی از محمدعلی جعفری نوشتم: "تصمیم لاهرودی برای "عدم شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقامجویی میگذارند، زیرا گویا پسر جعفری در پاریس از نوشتهها و اقدامات گروه سهنفرهی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، که بر ضد باند خاوری، صفری، و لاهرودی به پا خاستهبودند، پشتیبانی کردهبود. من اما میخواهم در این آگاهی لاهرودی تردید کنم: او خیلی ساده هیچ نمیدانست جعفری کیست."
نخست آنکه آشنایی آگاهم کرد که سخن از پسر محمدعلی جعفری نبوده، بلکه شایعه از داماد ایشان، یعنی از شوهر دختر آقای جعفری سخن میگفته است. بنابراین لازم میدانم که از همهی اعضای محترم خانوادهی این هنرمند بزرگمان برای این اشتباه پوزش بخواهم.
و دیگر آنکه این روزها کتاب خاطرات امیرعلی لاهرودی صدر فرقهی دموکرات آذربایجان (یا صدر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران") را از دوستی به امانت گرفتم و ورق زدم. لاهرودی در کتاب خود ماجرای جعفری را نوشته و من جملههای او را بی کموکاست، با همان رسمالخط، و بی تفسیر اینجا نقل میکنم:
"7- آخرین مسئول سازمان حزبی در مینسک محمد چابکی بود. دختر وی را شخصی با خود آوردهبود. من بدون اینکه از هویت این شخص اطلاعی داشتهباشم. با مکالمه تلفنی به مأمور مرزبانی گفتم بچه را بهپذیرید و به آن دو نفر پیشنهاد کنید، برگردند. آنها بدون اینکه حرفی بزنند مجددا به ایران بازگشتند. بعدها معلوم شد که ساین [این] شخص محمدعلی جعفری بوده و زنش در پاریس اقامت داشته و میخواسته از راه شوروی برای ملحق شدن به خانوادهاش دست دختر چابکی را گرفته و به شوروی آمدهبود. بعد از بازگشت به ایران تلفنی به زنش گفتهبود، خانه پدر مرا نپذیرفت. بعد از این حادثه ناگوار مخالفین جار و جنجال براه انداختند و در رابطه با این حادثه حمید صفری را متهم کردند و به حزب کمونیست اتحاد شوروی شکایت کردند و خواهان مجازات عاملین این حادثه شدند. شکایت مسکوت ماند. صفری از این حادثه کوچکترین اطلاعی نداشت، چشم از جهان فرو بست. جعفری هم در بازگشت از شوروی بدون اینکه با مشکلی روبرو شود پس از سه ماه از بیماری سرطان درگذشت. وی نه در کشور بیگانه، بلکه در میهن خود به خاک سپردهشد. اکنون که این چند سطر را مینویسم اذعان میکنم این اولین و آخرین اشتباه بزرگی است که در ظرف 7 – 8 سال کار با مهاجران تودهای مرتکب شدم، افسوس." [ص 689، تأکید از لاهرودیست]
2- در پیشگفتار "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشتهی احسان طبری نوشتم که هنگام ورود به شوروی افسر کگب دستنوشتهی کتاب را از من گرفت و "پس از آن دیگر نه او را دیدم و نه دستنوشتههای طبری را. سایر افسران از سازمانهای رقیب در پاسخ من فقط میگفتند: باید آنها را به تو پس میداد!
پس از انتقال به اردوگاه پناهندگان و ملاقات با علی خاوری که سامان دادن به بقایای حزب را بر عهده گرفتهبود، از او خواستم که این نوشته را از مقامات شوروی بگیرد و به من باز گرداند. او بعد از مدتی گفت که نوشته در جای امنی است (و گاه میگفت که پیش حزب است) و نیازی نیست که من نگران آن باشم [...] بارها و بارها تلاش و مجادلهی من با خاوری به نتیجهای نرسید [...]"
اکنون امیرعلی لاهرودی در کتابش اعتراف میکند که دستنوشتهی طبری در اختیار اوست. او مینویسد: "طبری علیرغم شرکت فعال و طولانی در نهضت کمونیستی بهجز قلم زدن کار دیگری از دستش بر نمیآمد. به یک سخن مرد مبارز نبود. بدین سبب بعد از دستگیری تسلیم شد و 180 درجه تغییر جهت داد. مارکسیزم را دور انداخت و به یک مذهبی «متعصب» تبدیل شد. با آشنائی با خصوصیات روحی وی نمیتوان [کذا] در گرویدن وی به مذهب نیز صداقتی در کار باشد.
طبری واقعاً شخصیت دوگانه داشت. او خاطرات خود را در اسفند 1360 در تهران تحت عنوان یادنامه زندگی نوشت، اما فرصت پیدا نکرد چاپ کند. دیباچه آنرا در اینجا درج میکنیم. در این دیباچه این دوگانگی بوضوح به چشم میخورد." [ص 639 تا 642، تأکید از من است]
او سپس متن کامل دیباچهی طبری بر "از دیدار خویشتن" را نقل کردهاست. اما متنی که او نقل کرده پر غلط است و پیداست که این متن ویراستهی تایپشده نیست، و جاهایی نتوانستهاند دستخط طبری را درست بخوانند.
متن کامل روایتی از کتاب طبری را که در ایران منتشر شده، و از جمله همان دیباچه را در این نشانی مییابید.
توضیح من بر انتشار کتاب طبری در ایران، در این نشانی موجود است.
مشخصات کتاب لاهرودی:
امیرعلی لاهرودی: یادماندهها و ملاحظهها
نشر فرقه دموکرات آذربایجان
چاپ اول: پاییز 1386، تیراژ 500
چاپ و صحافی: چاپخانه «نورلان» Nurlan
باکو، خیابان علی بیگ حسینزاده، پلاک 66
سایت: http://adf-mk.org
منبع عکس همین کتاب است.
نخست آنکه آشنایی آگاهم کرد که سخن از پسر محمدعلی جعفری نبوده، بلکه شایعه از داماد ایشان، یعنی از شوهر دختر آقای جعفری سخن میگفته است. بنابراین لازم میدانم که از همهی اعضای محترم خانوادهی این هنرمند بزرگمان برای این اشتباه پوزش بخواهم.
و دیگر آنکه این روزها کتاب خاطرات امیرعلی لاهرودی صدر فرقهی دموکرات آذربایجان (یا صدر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران") را از دوستی به امانت گرفتم و ورق زدم. لاهرودی در کتاب خود ماجرای جعفری را نوشته و من جملههای او را بی کموکاست، با همان رسمالخط، و بی تفسیر اینجا نقل میکنم:
"7- آخرین مسئول سازمان حزبی در مینسک محمد چابکی بود. دختر وی را شخصی با خود آوردهبود. من بدون اینکه از هویت این شخص اطلاعی داشتهباشم. با مکالمه تلفنی به مأمور مرزبانی گفتم بچه را بهپذیرید و به آن دو نفر پیشنهاد کنید، برگردند. آنها بدون اینکه حرفی بزنند مجددا به ایران بازگشتند. بعدها معلوم شد که ساین [این] شخص محمدعلی جعفری بوده و زنش در پاریس اقامت داشته و میخواسته از راه شوروی برای ملحق شدن به خانوادهاش دست دختر چابکی را گرفته و به شوروی آمدهبود. بعد از بازگشت به ایران تلفنی به زنش گفتهبود، خانه پدر مرا نپذیرفت. بعد از این حادثه ناگوار مخالفین جار و جنجال براه انداختند و در رابطه با این حادثه حمید صفری را متهم کردند و به حزب کمونیست اتحاد شوروی شکایت کردند و خواهان مجازات عاملین این حادثه شدند. شکایت مسکوت ماند. صفری از این حادثه کوچکترین اطلاعی نداشت، چشم از جهان فرو بست. جعفری هم در بازگشت از شوروی بدون اینکه با مشکلی روبرو شود پس از سه ماه از بیماری سرطان درگذشت. وی نه در کشور بیگانه، بلکه در میهن خود به خاک سپردهشد. اکنون که این چند سطر را مینویسم اذعان میکنم این اولین و آخرین اشتباه بزرگی است که در ظرف 7 – 8 سال کار با مهاجران تودهای مرتکب شدم، افسوس." [ص 689، تأکید از لاهرودیست]
2- در پیشگفتار "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشتهی احسان طبری نوشتم که هنگام ورود به شوروی افسر کگب دستنوشتهی کتاب را از من گرفت و "پس از آن دیگر نه او را دیدم و نه دستنوشتههای طبری را. سایر افسران از سازمانهای رقیب در پاسخ من فقط میگفتند: باید آنها را به تو پس میداد!
پس از انتقال به اردوگاه پناهندگان و ملاقات با علی خاوری که سامان دادن به بقایای حزب را بر عهده گرفتهبود، از او خواستم که این نوشته را از مقامات شوروی بگیرد و به من باز گرداند. او بعد از مدتی گفت که نوشته در جای امنی است (و گاه میگفت که پیش حزب است) و نیازی نیست که من نگران آن باشم [...] بارها و بارها تلاش و مجادلهی من با خاوری به نتیجهای نرسید [...]"
اکنون امیرعلی لاهرودی در کتابش اعتراف میکند که دستنوشتهی طبری در اختیار اوست. او مینویسد: "طبری علیرغم شرکت فعال و طولانی در نهضت کمونیستی بهجز قلم زدن کار دیگری از دستش بر نمیآمد. به یک سخن مرد مبارز نبود. بدین سبب بعد از دستگیری تسلیم شد و 180 درجه تغییر جهت داد. مارکسیزم را دور انداخت و به یک مذهبی «متعصب» تبدیل شد. با آشنائی با خصوصیات روحی وی نمیتوان [کذا] در گرویدن وی به مذهب نیز صداقتی در کار باشد.
طبری واقعاً شخصیت دوگانه داشت. او خاطرات خود را در اسفند 1360 در تهران تحت عنوان یادنامه زندگی نوشت، اما فرصت پیدا نکرد چاپ کند. دیباچه آنرا در اینجا درج میکنیم. در این دیباچه این دوگانگی بوضوح به چشم میخورد." [ص 639 تا 642، تأکید از من است]
او سپس متن کامل دیباچهی طبری بر "از دیدار خویشتن" را نقل کردهاست. اما متنی که او نقل کرده پر غلط است و پیداست که این متن ویراستهی تایپشده نیست، و جاهایی نتوانستهاند دستخط طبری را درست بخوانند.
متن کامل روایتی از کتاب طبری را که در ایران منتشر شده، و از جمله همان دیباچه را در این نشانی مییابید.
توضیح من بر انتشار کتاب طبری در ایران، در این نشانی موجود است.
مشخصات کتاب لاهرودی:
امیرعلی لاهرودی: یادماندهها و ملاحظهها
نشر فرقه دموکرات آذربایجان
چاپ اول: پاییز 1386، تیراژ 500
چاپ و صحافی: چاپخانه «نورلان» Nurlan
باکو، خیابان علی بیگ حسینزاده، پلاک 66
سایت: http://adf-mk.org
منبع عکس همین کتاب است.
11 September 2011
شوک بازگشت به ریشهها
جمعه دوم سپتامبر 2011، 11 شهریور 1390، ساعت پنجونیم بعدازظهر از سفری کوتاه بازگشتهام. در را پشت سرم میبندم، چمدان کوچک را همانجا پشت در رها میکنم، کفشهایم را میکنم، تا وسطهای اتاق نشیمن میروم، و گیج و بیهدف میایستم: خب، حالا بعدش چی؟ چه کنم؟ کجا بروم؟ اینجا چه میکنم؟ چرا آمدم؟ سرم را با چه چیزی گرم کنم؟
خانه خالیست – خالیتر از همیشه. سوت و کور است – سوت و کورتر از همیشه. و من خود را تنها احساس میکنم – تنهاتر از همیشه. دور خود میچرخم و نمیدانم چه کنم. لباس...، هااا...! لباس باید عوض کنم! خب، حالا بعدش چی؟ در میانهی اتاق نشیمن دور خود میچرخم و نمیدانم چه کنم. همین ساعتی پیش خود را از دریایی از عشق و دوستی بیرون کشیدهام، و اکنون در ساحل باز دلم برای آن دریا پر میزند. میخواهم به آغوش امواج آن بازگردم. اما احوالی تبآلود دارم. این تب حاصل آن دوستیهاست، یا سرما خوردهام؟ چکار کنم؟ شاید یک دوش قدری حالم را جا بیاورد؟
نیم ساعت بعد زیر دوش بهخود میآیم: ظرف شامپو بهدست، زیر دوش ایستادهام و همینطور شامپو را نگاه میکنم. چند دقیقه به همین حال بودهام؟ نمیدانم. در خیال دور و دراز دو روز گذشته غرق شدهام. در این دو روز با گروه بزرگی از دوستان و آشنایان کهنه و تازه بودهام: برخی را 25 سال بود که ندیده بودم، برخی را نزدیک ده سال بود ندیدهبودم، و با برخی همین دیروز و پریروز آشنا شدهام. همه صمیمی، یکدل، و یکزبان! آری، یکزبان؛ زبان مادری خودمان؛ زبانی که برای سخن گفتن به آن لازم نیست که مانند سخن گفتن به سوئدی، انگلیسی، یا روسی، پیشاپیش فکر کنم، واژهها را از پیش ردیف کنم، با دودلی بیان کنم، و پس از گفتن آن هنوز شک داشتهباشم که آیا درست گفتم، یا نه. آذربایجانی همچون آب روان بر ذهنمان و بر زبانمان جاریست. گل میگوییم و گل میشنویم، از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، تا خشک شدن دریاچهی ارومیه. اما وقت زیادی برای خاطره گفتن نداریم. برای کاری جدی گرد هم آمدهایم: پایهگذاری انجمن قلم آذربایجانی. تنها دیشب بود که پس از جلسه و پس از شام توانستیم جایی گرد هم بنشینیم و آواز بخوانیم – آوازهای آذربایجانی.
یکی از حاضران آوازهایی خواند که نزدیک چهل سال پیش عاشقشان بودم، اما طوفانهای سیوپنج سال گذشته آنها را بهکلی از یادم بردهبود: آوازهای آشیق حسین جوان – خنیاگری که با شکست جنبش دموکراتیک آذربایجان و مهاجرت ناگزیر به آذربایجان شوروی، سالهای طولانی ترانههایی در غم دوری از وطن میخواند. یک دوست متین همسال من ترانههای خاطرهانگیزی از رشید بهبودوف خواند. خانمی از تازهآشنایان که از کشف این که من، این شخصی که در این لحظه روبهروی او نشسته، همان است که جزوهی متن اپرای کوراوغلو را سیوهفت – هشت سال پیش منتشر کرده به هیجان آمدهبود، نشان داد که هنوز کم و بیش همهی اپرا را از حفظ میداند، و تکههای دشواری از آن را خواند. او تعریف کرد که هنگام دفاع دانشجویان از سنگر دانشگاه بههنگام "انقلاب فرهنگی" کر "چنلیبئل" از آغاز پردهی سوم اپرا را از بلندگوها پخش میکردند و او و دوستانش با آن پشت سنگر ورزش میکردند.
همه با من مهربانی میکنند، همه. و اکنون میفهمم که توان بر دوش کشیدن آنهمه مهربانی، توان پردازش هجوم آنهمه خاطرات را نداشتهام و ندارم. توان پاسخ دادن به آنهمه مهر را هم ندارم: ببین چه گیج شدهام! حوله بر تن از حمام بیرون آمدهام، توی آشپزخانه روی صندلی نشستهام، بازیچهی امواج این خیالات شدهام، و هیچ نمیدانم که آیا کف شامپو را از تنم شستم، یا نه. باید آن ترانههای آشیق حسین جوان را پیدا کنم – بهویژه آن را که خون میگرید و یک "بالام" میگوید که دل مرا از جا میکند. اما، خب، حالا چه کنم؟ تنم را خشک کنم، لباس بپوشم، و بعد چی؟ نه! راستی راستی تب دارم. گلویم هم درد میکند. آب بینیم جاریست. آن دوستان داشتند میرفتند به یک جلسهی شعر و موسیقی در بزرگداشت دکتر رضا براهنی اما من با این حال و روزی که دارم نمیتوانم با آنان باشم. چه حیف!
در تلاطم افکار و خاطرات و گیجی، لباس پوشیدنم ساعتی طول میکشد، شام خوردنم، نانی و پنیری، دو ساعت طول میکشد. خب، حالا چه کنم؟
این گیجی شدید سه روز طول میکشد، و گیجی خفیف هنوز به پایان نرسیدهاست.
خانه خالیست – خالیتر از همیشه. سوت و کور است – سوت و کورتر از همیشه. و من خود را تنها احساس میکنم – تنهاتر از همیشه. دور خود میچرخم و نمیدانم چه کنم. لباس...، هااا...! لباس باید عوض کنم! خب، حالا بعدش چی؟ در میانهی اتاق نشیمن دور خود میچرخم و نمیدانم چه کنم. همین ساعتی پیش خود را از دریایی از عشق و دوستی بیرون کشیدهام، و اکنون در ساحل باز دلم برای آن دریا پر میزند. میخواهم به آغوش امواج آن بازگردم. اما احوالی تبآلود دارم. این تب حاصل آن دوستیهاست، یا سرما خوردهام؟ چکار کنم؟ شاید یک دوش قدری حالم را جا بیاورد؟
نیم ساعت بعد زیر دوش بهخود میآیم: ظرف شامپو بهدست، زیر دوش ایستادهام و همینطور شامپو را نگاه میکنم. چند دقیقه به همین حال بودهام؟ نمیدانم. در خیال دور و دراز دو روز گذشته غرق شدهام. در این دو روز با گروه بزرگی از دوستان و آشنایان کهنه و تازه بودهام: برخی را 25 سال بود که ندیده بودم، برخی را نزدیک ده سال بود ندیدهبودم، و با برخی همین دیروز و پریروز آشنا شدهام. همه صمیمی، یکدل، و یکزبان! آری، یکزبان؛ زبان مادری خودمان؛ زبانی که برای سخن گفتن به آن لازم نیست که مانند سخن گفتن به سوئدی، انگلیسی، یا روسی، پیشاپیش فکر کنم، واژهها را از پیش ردیف کنم، با دودلی بیان کنم، و پس از گفتن آن هنوز شک داشتهباشم که آیا درست گفتم، یا نه. آذربایجانی همچون آب روان بر ذهنمان و بر زبانمان جاریست. گل میگوییم و گل میشنویم، از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، تا خشک شدن دریاچهی ارومیه. اما وقت زیادی برای خاطره گفتن نداریم. برای کاری جدی گرد هم آمدهایم: پایهگذاری انجمن قلم آذربایجانی. تنها دیشب بود که پس از جلسه و پس از شام توانستیم جایی گرد هم بنشینیم و آواز بخوانیم – آوازهای آذربایجانی.
یکی از حاضران آوازهایی خواند که نزدیک چهل سال پیش عاشقشان بودم، اما طوفانهای سیوپنج سال گذشته آنها را بهکلی از یادم بردهبود: آوازهای آشیق حسین جوان – خنیاگری که با شکست جنبش دموکراتیک آذربایجان و مهاجرت ناگزیر به آذربایجان شوروی، سالهای طولانی ترانههایی در غم دوری از وطن میخواند. یک دوست متین همسال من ترانههای خاطرهانگیزی از رشید بهبودوف خواند. خانمی از تازهآشنایان که از کشف این که من، این شخصی که در این لحظه روبهروی او نشسته، همان است که جزوهی متن اپرای کوراوغلو را سیوهفت – هشت سال پیش منتشر کرده به هیجان آمدهبود، نشان داد که هنوز کم و بیش همهی اپرا را از حفظ میداند، و تکههای دشواری از آن را خواند. او تعریف کرد که هنگام دفاع دانشجویان از سنگر دانشگاه بههنگام "انقلاب فرهنگی" کر "چنلیبئل" از آغاز پردهی سوم اپرا را از بلندگوها پخش میکردند و او و دوستانش با آن پشت سنگر ورزش میکردند.
همه با من مهربانی میکنند، همه. و اکنون میفهمم که توان بر دوش کشیدن آنهمه مهربانی، توان پردازش هجوم آنهمه خاطرات را نداشتهام و ندارم. توان پاسخ دادن به آنهمه مهر را هم ندارم: ببین چه گیج شدهام! حوله بر تن از حمام بیرون آمدهام، توی آشپزخانه روی صندلی نشستهام، بازیچهی امواج این خیالات شدهام، و هیچ نمیدانم که آیا کف شامپو را از تنم شستم، یا نه. باید آن ترانههای آشیق حسین جوان را پیدا کنم – بهویژه آن را که خون میگرید و یک "بالام" میگوید که دل مرا از جا میکند. اما، خب، حالا چه کنم؟ تنم را خشک کنم، لباس بپوشم، و بعد چی؟ نه! راستی راستی تب دارم. گلویم هم درد میکند. آب بینیم جاریست. آن دوستان داشتند میرفتند به یک جلسهی شعر و موسیقی در بزرگداشت دکتر رضا براهنی اما من با این حال و روزی که دارم نمیتوانم با آنان باشم. چه حیف!
در تلاطم افکار و خاطرات و گیجی، لباس پوشیدنم ساعتی طول میکشد، شام خوردنم، نانی و پنیری، دو ساعت طول میکشد. خب، حالا چه کنم؟
این گیجی شدید سه روز طول میکشد، و گیجی خفیف هنوز به پایان نرسیدهاست.
04 September 2011
دده اصلان
در اینترنت دنبال چیز بهکلی دیگری میگشتم که به شمارهی 18 مجلهای بهنام "اندیشه فرهنگی" برخوردم که در اردیبهشت پارسال (1389) منتشر شدهاست. این مجله، که هیچ آشنایی با آن نداشتم، به دو زبان ترکی و فارسی به سردبیری آقای علیرضا ذیحق در شهر خوی منتشر میشده، اما از دیماه گذشته (1389) دیگر منتشر نشده و بر من روشن نیست چه بلایی بر سر آن آمدهاست. ایکاش هنوز باشد و ایکاش همکاران آن هنوز بنویسند. شمارهای که یافتم یادنامهای به هر دو زبان دربارهی آشیق اصلان طالبی دارد و یکی از عکسهایی که روی جلد و در متن بهکار بردهاند، بریدهای از عکس مشترک من و دده اصلان (کاری از "ب") است که از سالها پیش در سایت شخصی من وجود داشتهاست. این عکس در فروردین 1358 در "قهوهخانهی دهقان آزاد" در خوی، محل کار و هنرنمایی آشیق اصلان، برداشته شده و آن را نیز در هنگامهی تیرهروزیها با خود از ایران خارج کردهام. برای استفاده از این عکس از من اجازه نخواستند، اما اعتراضی ندارم: مجلهی خوبیست (بود؟). ولی دیدن یادنامهی آشیق اصلان بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین بر سرم آوار کرد.
(برای عکس بزرگتر روی آن کلیک کنید) ما در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی موفق شدهبودیم در بهار 1354 او و گروه دیگری از آشیقها را از دانشجویان گروه هنری دانشکدهی اقتصاد دانشگاه تهران "قرض" بگیریم و کنسرتهایی برایشان در دانشگاه خودمان نیز برگزار کنیم. دده اصلان چند شب در خانهی دانشجویی محقر من و همخانهایهایم بهسر برد و با نان و نیمروی ما ساخت. چرا میگویم "دده"؟ در ادبیات ترکی به پیر و ریشسفید قبیله که اغلب مقام استادی در همه چیز و از جمله در خوانندگی و نوازندگی داشت، دده میگفتند. یکی از نامآورترین ددهها "دده قورقود" بود که داستانهایی از او به جا مانده و در "کتاب دده قورقود" به زبانهای گوناگون، و از جمله به انگلیسی منتشر شدهاست. آشیق اصلان نیز برای من آنگونه که دیدمش و شناختمش، یکی از ددههای موسیقی آشیقی بود.
در همان سال 1354 ما در اتاق موسیقی مجموعهی نوارهای کاست کنسرت آشیق اصلان و دیگران را منتشر کردیم. اما در نوشتهی خانم فوزیه مجد در مجلهی "اندیشه فرهنگی" اطلاعاتی هست که برای من تازگی دارد، از جمله این که آشیق اصلان در همان سفر به استودیوی تلویزیون در تهران رفته و به همت همین خانم از او نوار پر کردهاند. آشیق اصلان در سفر سال بعد خود به تهران برای کنسرتی دیگر، تعریف میکرد که خانمی از انگلستان در خوی به سراغ او رفته و شانزده ساعت نوار از ساز و آواز او پر کردهاست، اما خود نام و نشانی از آن خانم انگلیسی نداشت. اکنون در نوشتهی خانم مجد میخوانم که او خانم جین جنکینز گردآورندهی سختکوش موسیقی فولکلوریک از گوشه و کنار جهان بودهاست. نام این خانم آنقدر عام است که متأسفانه نتوانستم نشانی از ایشان و کارهایشان در اینترنت بیابم. اما حاصل ارتباط خانم مجد با آشیق اصلان از جمله یک سیدی است که چند سال پیش در ایران منتشر شده، و من باید از دوستانم بخواهم که اگر آن را یافتند، برایم بفرستند. آشیق اصلان در آوازهایش یک "هیهی، هی... هیهی، هی..." داشت که مو بر اندام من راست میکرد و اشکم را در میآورد. ساز نواختن او را نیز دوست میداشتم. جایی در اینترنت خواندم که ساز او را هنرمندی ارمنی دویست سال پیش ساخته و اکنون آن را به حراج گذاشتهاند.
یکی از دختران دانشگاه که هیچ آذربایجانی نمیدانست، میگفت: آشیق اصلان "روی صحنه که میآید، ساز را مثل مسلسل زیر بغل میزند!" و راست میگفت. او کاسهی ساز را زیر بغلش میگرفت، با همان دست میانهی گلوی ساز را چنگ میزد، گلوی ساز را طوری رو به جلو میگرفت که گویی مسلسل است و میخواهد به روی دشمن تیراندازی کند، با گردنی افراشته و گامهایی استوار روی صحنه میرفت تا به میکروفون برسد، و هنگام چرخیدن بهسوی تماشاگران، لولهی "مسلسل" را به سویی میگرداند، و تعظیم میکرد.
در آن هنگامهی فضای چریکی و مبارزهی مسلحانه در کشور در بهار 1354، بیجا نبود که شکل زیر بغل گرفتن ساز او بسیاری را به یاد مسلسل میانداخت. شعر و آواز او نیز مسلسلوار از بیعدالتیها و جفای خانها و مبارزهی مسلحانهی کوراوغلو در کوههای آذربایجان (چنلی بئل) میگفت، و همه را، حتی گروه بزرگی از شنوندگان را که آذربایجانی نمیدانستند، به شور و هیجان میآورد. همه دوستش میداشتند، و بهویژه برای هنرش: آشیق (عاشیق)ها را اغلب به دو گروه "ساز آشیقی" (آشیق ماهر در نواختن ساز) و "سؤز آشیقی" (آشیق ماهر در سخنوری و خوانندگی) تقسیم میکنند. دده اصلان هم ساز آشیقی بود، و هم سؤز آشیقی.
یک بار دیگر در بهار سال ۱۳۵۶ آشیق اصلان و گروه چهارنفرهی آشیق عبدالعلی را با همکاری گروه دانشجویی پژوهشهای فرهنگی دانشگاهمان برای اجرای برنامه دعوت کردیم. در آن دوندگیهای از این خانه به آن خانه پیش میزبانان آشیقها برای تنظیم برنامهی کنسرتها، شبی به خانهای رفتم تا با آنان برای فردا قرار و مدار بگذارم (همهی خانهها در آن زمان تلفن نداشتند، کامپیوتر خانگی، اینترنت، ایمیل، تلفن موبایل، اساماس و غیره هنوز اختراع نشدهبود!). خانهای مجردی و دانشجویی بود؛ بساط شام و نوشانوش بر پا بود و همه، در کنار آشیقها، روی زمین گرد سفرهای نشستهبودند. میزبان اصرار داشت که بنشینم و لقمهای بخورم و استکانی بنوشم، اما من وقت نداشتم و باید برای چیدن برنامهها خود را به خانهی دوستان دیگری میرساندم. از درون هال نگاهم به درون یکی از اتاقها افتاد و آنجا زنی جوان را دیدم که شلوار جین تنگی بر تن، روی زمین نشستهبود، پشتش را به دیوار تکیه دادهبود، دو زانو را در آغوش میفشرد و چانهاش را روی زانو گذاشتهبود. موهای فرفریاش را به مدل "آنجلا دیویس" به شکل توپ در آوردهبود. زیبا بود. در همان حال که چانه را روی زانو داشت سرش را چرخاند و نگاهم کرد. غمی و پرسشی در نگاهش دیدم، اما نفهمیدم این چه غمیست و چه میپرسد. شتاب داشتم. قرار و مدارها را گذاشتم و رفتم. اما آن نگاه رهایم نمیکرد: این زن که بود؟ در آن خانهی مجردی دانشجویی چه میکرد؟ همسر یکی از اهالی خانه بود؟ دختری دانشجو عضو گروه هنری دانشکدهای بود که آن روز کنسرت داشتند؟ چه میپرسید با نگاهش؟ چرا غمگین بود؟ فردا آشیق اصلان برافروخته اما آهسته گفت: "فلان فلان شدهها فاحشه آوردهبودند برای ما. من نرفتم. گفتم که اهلش نیستم. با این کارها آبروی ما را میبرند."
اما آشیق اصلان خوب عرق میخورد، و در ضمن نماز و روزهاش را ترک نمیکرد. یک بار نزدیک بود با لیوانی که پیش از آغاز یک کنسرت سر کشید کار دستمان بدهد: اینگونه سرکشیدن یکبارهی عرق روش روسیست و شوک مستی ناگهانی ایجاد میکند. آشیق اصلان نیز پس از سر کشیدن لیوان، "مسلسل"اش را زیر بغل زد و روی صحنه رفت، اما هنگام کوک کردن سازش شوک مستی به سراغش آمد و همه چیز را فراموش کرد: دقایقی طولانی کوک میکرد و کوک میکرد، و باز کوک میکرد، و سرانجام که خواندن آغاز کرد، صدایش و کلامش شُل و مستانه بود، شعرها را فراموش میکرد، و بندها را تکرار میکرد. اما کمکم شوک را از سر گذراند و کنسرت را نجات داد. بعدها گویا نوشیدن را ترک کرد.
زبانش به گفتن نام من نمیچرخید. گاه میگفت شیروا، و گاه شیروان، و گاه نمیدانست چه بنامدم. سرانجام نامم را برای او عوض کردم: بگو امیر! و از آن پس من برای او شدم امیر. چند سالی پیش از درگذشتاش (اول دی 1378) دوستان مشترکی به دیدارش به قهوهخانهاش رفتند. گفتهبود: "به این امیر نامرد بگویید چرا سراغی از من نمیگیرد و حالی نمیپرسد". ای دده اصلان! اگر میدانستی در آن هنگام من در کدام گوشه از دنیا هستم و اگر میدانستی پس از آن سالهای خوش دانشجویی چهها بر من رفته، شاید یک "هیهی، هی... هیهی، هی..." دیگر از دلت بر میآمد. با این حال، دده جان، یادت همواره با من بوده. یادت گرامی.
نمونهای از کار آشیق اصلان ندارم و نیافتم. دنبال نالههای جگرسوز آشیق حسین جوان در دوری از میهن گشتم، و نیافتم. پس دو نمونه (1 و 2) از کار آشیق زلفیه را ببینید که چهگونه ساز را به سخنگفتن میآورد. ناهماهنگی تصویر و صدا را ببخشید.
شماره 18 مجله اندیشه فرهنگی
دربارهی کتاب دده قورقود
دربارهی اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)
خبر انتشار سیدی آشیق اصلان
خبر حراج ساز آشیق اصلان
به نوشتهی این سایت، آقای محمدرضا مقدسیان فیلم مستندی دربارهی آشیق اصلان ساختهاست.
دربارهی آنجلا دیویس
دربارهی نام من
***
پینوشت [6 سپتامبر]: دوست خوانندهای بهنام آقای ش.پ. به یاری دوستانشان نام و نشان و کارهای خانم جین جنکینز Jean Jenkins را یافتهاند و فرستادهاند. با سپاس فراوان از ایشان، شرححال خانم جنکینز را اینجا بخوانید.
در آن نوشته پیداست که ایشان با همکاری کسی دیگر گزارشی با عنوان "موسیقی و آلات آن در جهان اسلام" در سال 1976 منتشر کردهاند، و نوارهای گردآوری ایشان نیز با همین عنوان و همین سال هم بهشکل صفحههای وینیل (33 دور) منتشر شده، و هم به شکل نوار بایگانی شدهاست. بخشی از این مجموعه در سال 1994 به شکل سیدی منتشر شدهاست. در فهرستهای این مجموعهها نام برخی هنرمندان ایرانی برده شده، مانند علیزاده، مشکاتیان، پایور، و اسماعیلی، اما در هیچکدام از آنها نامی از آشیق اصلان نیافتم.
در برخی نوشتهها (از قبیل 1، 2، 3) ارجاعاتی به گزارش خانم جنکینز وجود دارد.
***
پینوشت [18 فروردین 1392، 7 آوریل 2013]: با سپاس فراوان از دوست خوانندهای از ریشهی روستای زادگاه اصلان دده، اکنون ساز و آواز پیرم اصلان را در آوازی از قول کوراوغلو در انتظار دمیدن سپیده، در این نشانی بشنوید.
(برای عکس بزرگتر روی آن کلیک کنید) ما در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی موفق شدهبودیم در بهار 1354 او و گروه دیگری از آشیقها را از دانشجویان گروه هنری دانشکدهی اقتصاد دانشگاه تهران "قرض" بگیریم و کنسرتهایی برایشان در دانشگاه خودمان نیز برگزار کنیم. دده اصلان چند شب در خانهی دانشجویی محقر من و همخانهایهایم بهسر برد و با نان و نیمروی ما ساخت. چرا میگویم "دده"؟ در ادبیات ترکی به پیر و ریشسفید قبیله که اغلب مقام استادی در همه چیز و از جمله در خوانندگی و نوازندگی داشت، دده میگفتند. یکی از نامآورترین ددهها "دده قورقود" بود که داستانهایی از او به جا مانده و در "کتاب دده قورقود" به زبانهای گوناگون، و از جمله به انگلیسی منتشر شدهاست. آشیق اصلان نیز برای من آنگونه که دیدمش و شناختمش، یکی از ددههای موسیقی آشیقی بود.
در همان سال 1354 ما در اتاق موسیقی مجموعهی نوارهای کاست کنسرت آشیق اصلان و دیگران را منتشر کردیم. اما در نوشتهی خانم فوزیه مجد در مجلهی "اندیشه فرهنگی" اطلاعاتی هست که برای من تازگی دارد، از جمله این که آشیق اصلان در همان سفر به استودیوی تلویزیون در تهران رفته و به همت همین خانم از او نوار پر کردهاند. آشیق اصلان در سفر سال بعد خود به تهران برای کنسرتی دیگر، تعریف میکرد که خانمی از انگلستان در خوی به سراغ او رفته و شانزده ساعت نوار از ساز و آواز او پر کردهاست، اما خود نام و نشانی از آن خانم انگلیسی نداشت. اکنون در نوشتهی خانم مجد میخوانم که او خانم جین جنکینز گردآورندهی سختکوش موسیقی فولکلوریک از گوشه و کنار جهان بودهاست. نام این خانم آنقدر عام است که متأسفانه نتوانستم نشانی از ایشان و کارهایشان در اینترنت بیابم. اما حاصل ارتباط خانم مجد با آشیق اصلان از جمله یک سیدی است که چند سال پیش در ایران منتشر شده، و من باید از دوستانم بخواهم که اگر آن را یافتند، برایم بفرستند. آشیق اصلان در آوازهایش یک "هیهی، هی... هیهی، هی..." داشت که مو بر اندام من راست میکرد و اشکم را در میآورد. ساز نواختن او را نیز دوست میداشتم. جایی در اینترنت خواندم که ساز او را هنرمندی ارمنی دویست سال پیش ساخته و اکنون آن را به حراج گذاشتهاند.
یکی از دختران دانشگاه که هیچ آذربایجانی نمیدانست، میگفت: آشیق اصلان "روی صحنه که میآید، ساز را مثل مسلسل زیر بغل میزند!" و راست میگفت. او کاسهی ساز را زیر بغلش میگرفت، با همان دست میانهی گلوی ساز را چنگ میزد، گلوی ساز را طوری رو به جلو میگرفت که گویی مسلسل است و میخواهد به روی دشمن تیراندازی کند، با گردنی افراشته و گامهایی استوار روی صحنه میرفت تا به میکروفون برسد، و هنگام چرخیدن بهسوی تماشاگران، لولهی "مسلسل" را به سویی میگرداند، و تعظیم میکرد.
در آن هنگامهی فضای چریکی و مبارزهی مسلحانه در کشور در بهار 1354، بیجا نبود که شکل زیر بغل گرفتن ساز او بسیاری را به یاد مسلسل میانداخت. شعر و آواز او نیز مسلسلوار از بیعدالتیها و جفای خانها و مبارزهی مسلحانهی کوراوغلو در کوههای آذربایجان (چنلی بئل) میگفت، و همه را، حتی گروه بزرگی از شنوندگان را که آذربایجانی نمیدانستند، به شور و هیجان میآورد. همه دوستش میداشتند، و بهویژه برای هنرش: آشیق (عاشیق)ها را اغلب به دو گروه "ساز آشیقی" (آشیق ماهر در نواختن ساز) و "سؤز آشیقی" (آشیق ماهر در سخنوری و خوانندگی) تقسیم میکنند. دده اصلان هم ساز آشیقی بود، و هم سؤز آشیقی.
یک بار دیگر در بهار سال ۱۳۵۶ آشیق اصلان و گروه چهارنفرهی آشیق عبدالعلی را با همکاری گروه دانشجویی پژوهشهای فرهنگی دانشگاهمان برای اجرای برنامه دعوت کردیم. در آن دوندگیهای از این خانه به آن خانه پیش میزبانان آشیقها برای تنظیم برنامهی کنسرتها، شبی به خانهای رفتم تا با آنان برای فردا قرار و مدار بگذارم (همهی خانهها در آن زمان تلفن نداشتند، کامپیوتر خانگی، اینترنت، ایمیل، تلفن موبایل، اساماس و غیره هنوز اختراع نشدهبود!). خانهای مجردی و دانشجویی بود؛ بساط شام و نوشانوش بر پا بود و همه، در کنار آشیقها، روی زمین گرد سفرهای نشستهبودند. میزبان اصرار داشت که بنشینم و لقمهای بخورم و استکانی بنوشم، اما من وقت نداشتم و باید برای چیدن برنامهها خود را به خانهی دوستان دیگری میرساندم. از درون هال نگاهم به درون یکی از اتاقها افتاد و آنجا زنی جوان را دیدم که شلوار جین تنگی بر تن، روی زمین نشستهبود، پشتش را به دیوار تکیه دادهبود، دو زانو را در آغوش میفشرد و چانهاش را روی زانو گذاشتهبود. موهای فرفریاش را به مدل "آنجلا دیویس" به شکل توپ در آوردهبود. زیبا بود. در همان حال که چانه را روی زانو داشت سرش را چرخاند و نگاهم کرد. غمی و پرسشی در نگاهش دیدم، اما نفهمیدم این چه غمیست و چه میپرسد. شتاب داشتم. قرار و مدارها را گذاشتم و رفتم. اما آن نگاه رهایم نمیکرد: این زن که بود؟ در آن خانهی مجردی دانشجویی چه میکرد؟ همسر یکی از اهالی خانه بود؟ دختری دانشجو عضو گروه هنری دانشکدهای بود که آن روز کنسرت داشتند؟ چه میپرسید با نگاهش؟ چرا غمگین بود؟ فردا آشیق اصلان برافروخته اما آهسته گفت: "فلان فلان شدهها فاحشه آوردهبودند برای ما. من نرفتم. گفتم که اهلش نیستم. با این کارها آبروی ما را میبرند."
اما آشیق اصلان خوب عرق میخورد، و در ضمن نماز و روزهاش را ترک نمیکرد. یک بار نزدیک بود با لیوانی که پیش از آغاز یک کنسرت سر کشید کار دستمان بدهد: اینگونه سرکشیدن یکبارهی عرق روش روسیست و شوک مستی ناگهانی ایجاد میکند. آشیق اصلان نیز پس از سر کشیدن لیوان، "مسلسل"اش را زیر بغل زد و روی صحنه رفت، اما هنگام کوک کردن سازش شوک مستی به سراغش آمد و همه چیز را فراموش کرد: دقایقی طولانی کوک میکرد و کوک میکرد، و باز کوک میکرد، و سرانجام که خواندن آغاز کرد، صدایش و کلامش شُل و مستانه بود، شعرها را فراموش میکرد، و بندها را تکرار میکرد. اما کمکم شوک را از سر گذراند و کنسرت را نجات داد. بعدها گویا نوشیدن را ترک کرد.
زبانش به گفتن نام من نمیچرخید. گاه میگفت شیروا، و گاه شیروان، و گاه نمیدانست چه بنامدم. سرانجام نامم را برای او عوض کردم: بگو امیر! و از آن پس من برای او شدم امیر. چند سالی پیش از درگذشتاش (اول دی 1378) دوستان مشترکی به دیدارش به قهوهخانهاش رفتند. گفتهبود: "به این امیر نامرد بگویید چرا سراغی از من نمیگیرد و حالی نمیپرسد". ای دده اصلان! اگر میدانستی در آن هنگام من در کدام گوشه از دنیا هستم و اگر میدانستی پس از آن سالهای خوش دانشجویی چهها بر من رفته، شاید یک "هیهی، هی... هیهی، هی..." دیگر از دلت بر میآمد. با این حال، دده جان، یادت همواره با من بوده. یادت گرامی.
نمونهای از کار آشیق اصلان ندارم و نیافتم. دنبال نالههای جگرسوز آشیق حسین جوان در دوری از میهن گشتم، و نیافتم. پس دو نمونه (1 و 2) از کار آشیق زلفیه را ببینید که چهگونه ساز را به سخنگفتن میآورد. ناهماهنگی تصویر و صدا را ببخشید.
شماره 18 مجله اندیشه فرهنگی
دربارهی کتاب دده قورقود
دربارهی اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)
خبر انتشار سیدی آشیق اصلان
خبر حراج ساز آشیق اصلان
به نوشتهی این سایت، آقای محمدرضا مقدسیان فیلم مستندی دربارهی آشیق اصلان ساختهاست.
دربارهی آنجلا دیویس
دربارهی نام من
***
پینوشت [6 سپتامبر]: دوست خوانندهای بهنام آقای ش.پ. به یاری دوستانشان نام و نشان و کارهای خانم جین جنکینز Jean Jenkins را یافتهاند و فرستادهاند. با سپاس فراوان از ایشان، شرححال خانم جنکینز را اینجا بخوانید.
در آن نوشته پیداست که ایشان با همکاری کسی دیگر گزارشی با عنوان "موسیقی و آلات آن در جهان اسلام" در سال 1976 منتشر کردهاند، و نوارهای گردآوری ایشان نیز با همین عنوان و همین سال هم بهشکل صفحههای وینیل (33 دور) منتشر شده، و هم به شکل نوار بایگانی شدهاست. بخشی از این مجموعه در سال 1994 به شکل سیدی منتشر شدهاست. در فهرستهای این مجموعهها نام برخی هنرمندان ایرانی برده شده، مانند علیزاده، مشکاتیان، پایور، و اسماعیلی، اما در هیچکدام از آنها نامی از آشیق اصلان نیافتم.
در برخی نوشتهها (از قبیل 1، 2، 3) ارجاعاتی به گزارش خانم جنکینز وجود دارد.
***
پینوشت [18 فروردین 1392، 7 آوریل 2013]: با سپاس فراوان از دوست خوانندهای از ریشهی روستای زادگاه اصلان دده، اکنون ساز و آواز پیرم اصلان را در آوازی از قول کوراوغلو در انتظار دمیدن سپیده، در این نشانی بشنوید.
21 August 2011
کودتای مستانه!
درست بیست سال پیش، دوشنبه 19 اوت 1991، اخبار تلویزیون سوئد پر از صحنههای ترسناک از حرکت تانکها در خیابانهای مسکو بود: بامداد آن روز "کمیتهی دولتی وضعیت فوقالعاده" از رسانههای اتحاد شوروی اعلام کردهبود که میخاییل گارباچوف رئیس دولت شوروی "به علت بیماری" توانایی ادارهی کشور را ندارد و این کمیته وظایف او را بر عهده گرفتهاست.
عجب! یعنی چه؟ پشت پرده چه روی دادهاست؟ گارباچوف کجاست؟ آیا دوران اصلاحاتی که تازه شش سال از عمر آن میگذرد، به پایان رسیدهاست؟ آیا به دوران جنگ سرد باز میگردیم؟ آیا اتحاد شوروی بار دیگر پشت پردههای آهنین پنهان خواهد شد؟ دریغ! دریغ!
گنادی یانایف Gennady Yanayev معاون رئیس جمهوری شوروی (معاون گارباچوف) در یک مصاحبهی مطبوعاتی اعلام کرد که گارباچوف در طول سالهای رهبری کشور سخت فرسوده شده و به استراحت نیاز دارد، و "کمیتهی فوقالعاده" برنامهی اصلاحات او را ادامه خواهد داد. اما صدای یانایف و دستان او هنگام گفتن این سخنان میلرزید، و این نشان از رویدادهای ترسناک پشت پرده داشت. بهزودی تصویرها و خبرهای تازهتری رسید: مردم مسکو از خانهها بیرون ریختهاند و برای دفاع از دستاوردهای اصلاحات، پیرامون ساختمان پارلمان روسیه (کاخ سفید) سنگربندی کردهاند؛ بسیاری از سربازان از فرمان وزیر دفاع، دیمیتری یازوف Dmitry Yazov، برای تیراندازی به روی مردم سر باز میزنند؛ باریس یلتسین رئیس جمهوری فدراتیو روسیه به میان مردم آمده، بر فراز تانکی که به مردم پیوسته ایستاده و با مشتی گرهکرده مردم را به پایداری در برابر کودتاچیان فرا میخواند؛ جنگ و گریز است؛ گلولههای توپ بهسوی "کاخ سفید" شلیک میشود.
چند روز با افکاری غمبار و خبرهایی ناگوار، و گاه خوش، با بیم و امید سپری میشود، تا آنکه تلویزیون تصویرهایی از فرود هواپیمای گارباچوف در مسکو و خود او و همسر و دخترش را روی پلکان هواپیما نشان میدهد: گارباچوف اندکی ژولیدهاست، پیرتر بهنظر میرسد، و آشکارا تکان خورده است. گامهای او نیز لرزان و بدون اعتماد به نفس است؛ شگفتزده و پرسان پیرامون را مینگرد، گویی میخواهد دوست و دشمن را در میان پیشوازکنندگان باز شناسد. او و خانوادهاش را که برای مرخصی به ساحل دریای سیاه رفتهبودند، سه روز در ویلایشان زندانی کردهبودند.
کودتا شکست خوردهاست. یازوف فرمان داده که تانکها به پادگانها برگردند. اما دیرتر آشکار میشود که دار و دستهی هشتنفرهی رهبری کودتا ساخت دویست و پنجاه هزار دستبند و چاپ سیصدهزار برگ بازداشت را پیشاپیش سفارش دادهبود، تیمهای عملیاتی کگب از مرخصی فراخوانده شدهبودند، ماهیانهی آنان دو برابر شدهبود، و زندان لهفارتووا Lefortovo را آب و جارو کردهبودند. همچنین آشکار میشود که هر هشت عضو باند کودتاچی از آغاز تا پایان عملیات کودتای خود مست بودهاند، و از این رو کودتایشان را "کودتای ودکا" نیز مینامند.
این کودتا حتی در میان جمهوریهای شوروی نیز پشتیبانی نداشت و تنها جمهوریهای بلاروس و آذربایجان، و رهبر گرجستان، از کودتاگران حمایت کردند (رئیس جمهوری آذربایجان ایاز مطلباوف در سفر تهران بود و از همانجا پیامی در پشتیبانی از کودتاگران فرستاد). هفت تن از گروه هشتنفره دستگیر شدند، و نفر هشتم، باریس پوگا Boris Pugo همسرش را و خود را کشت. اما روند شکست کودتا به همین جا پایان نگرفت و فروپاشی کامل امپراتوری شوروی و پایان حاکمیت حزب کمونیست، پایان سوسیالیسم روسی، و پایان اتحاد پانزده جمهوری را در پی آورد. هنگام نخستین سخنرانی گارباچوف پس از شکست کودتا در برابر اعضای پارلمان، که بهطور زنده از تلویزیون پخش میشد، باریس یلتسین به کنار او آمد، و برگی به او داد. گارباچوف سخنانش را قطع کرد و گفت:
- ... و حالا هم رفیق یلتسین آمده و کاغذی به من میدهد...، که بخوانم.
و یلتسین با لحنی فرماندهانه و با اشارهی انگشت، کموبیش توهینآمیز، گفت:
- خب، پس بخوانیدش!
نمایندگان خندیدند، و گارباچوف تکانخورده و بهتزده، تحقیر شده، لختی با دودلی درنگ کرد، و سرانجام پیام را، که اعلام انحلال و غیرقانونی بودن حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، خواند: کودتای نافرجام و مستانه به پیروزی یلتسین انجامیدهبود.
دنبالهی ماجرا را همگان میدانند اما بهگمانم یکی از نتایج اخلاقی این داستان آن است که شاید نباید در حال مستی دست به کودتا زد!
کسانی، حتی در حاکمیت جمهوری اسلامی، باریس یلتسین را "مأمور" امریکا میدانند. و کسانی فروپاشی اتخاد شوروی را در اثر "خیانت" میخاییل گارباچوف میدانند. این دومیها اغلب کسانی هستند که هیچ تصور درستی از واقعیتهای جامعهی شوروی در میانهی دههی 1980 ندارند. دربارهی علت سقوط اتحاد شوروی سه سال پیش نوشتهای از یک استاد دانشگاه سوئدی را به فارسی برگرداندم که در این و این نشانی موجود است، و تنها میافزایم که اگر گارباچوف روی کار نیامدهبود، ما ایرانیان مهاجر به احتمال زیاد هنوز در اتحاد شوروی ماندهبودیم و راهی به بیرون نداشتیم، و من بیگمان سالها پیش مردهبودم (و شاید همان بهتر بود)!
دستکم یک فیلم سینمایی، و یک فیلم مستند از آن رویدادها ساخته شدهاند.
عجب! یعنی چه؟ پشت پرده چه روی دادهاست؟ گارباچوف کجاست؟ آیا دوران اصلاحاتی که تازه شش سال از عمر آن میگذرد، به پایان رسیدهاست؟ آیا به دوران جنگ سرد باز میگردیم؟ آیا اتحاد شوروی بار دیگر پشت پردههای آهنین پنهان خواهد شد؟ دریغ! دریغ!
گنادی یانایف Gennady Yanayev معاون رئیس جمهوری شوروی (معاون گارباچوف) در یک مصاحبهی مطبوعاتی اعلام کرد که گارباچوف در طول سالهای رهبری کشور سخت فرسوده شده و به استراحت نیاز دارد، و "کمیتهی فوقالعاده" برنامهی اصلاحات او را ادامه خواهد داد. اما صدای یانایف و دستان او هنگام گفتن این سخنان میلرزید، و این نشان از رویدادهای ترسناک پشت پرده داشت. بهزودی تصویرها و خبرهای تازهتری رسید: مردم مسکو از خانهها بیرون ریختهاند و برای دفاع از دستاوردهای اصلاحات، پیرامون ساختمان پارلمان روسیه (کاخ سفید) سنگربندی کردهاند؛ بسیاری از سربازان از فرمان وزیر دفاع، دیمیتری یازوف Dmitry Yazov، برای تیراندازی به روی مردم سر باز میزنند؛ باریس یلتسین رئیس جمهوری فدراتیو روسیه به میان مردم آمده، بر فراز تانکی که به مردم پیوسته ایستاده و با مشتی گرهکرده مردم را به پایداری در برابر کودتاچیان فرا میخواند؛ جنگ و گریز است؛ گلولههای توپ بهسوی "کاخ سفید" شلیک میشود.
چند روز با افکاری غمبار و خبرهایی ناگوار، و گاه خوش، با بیم و امید سپری میشود، تا آنکه تلویزیون تصویرهایی از فرود هواپیمای گارباچوف در مسکو و خود او و همسر و دخترش را روی پلکان هواپیما نشان میدهد: گارباچوف اندکی ژولیدهاست، پیرتر بهنظر میرسد، و آشکارا تکان خورده است. گامهای او نیز لرزان و بدون اعتماد به نفس است؛ شگفتزده و پرسان پیرامون را مینگرد، گویی میخواهد دوست و دشمن را در میان پیشوازکنندگان باز شناسد. او و خانوادهاش را که برای مرخصی به ساحل دریای سیاه رفتهبودند، سه روز در ویلایشان زندانی کردهبودند.
کودتا شکست خوردهاست. یازوف فرمان داده که تانکها به پادگانها برگردند. اما دیرتر آشکار میشود که دار و دستهی هشتنفرهی رهبری کودتا ساخت دویست و پنجاه هزار دستبند و چاپ سیصدهزار برگ بازداشت را پیشاپیش سفارش دادهبود، تیمهای عملیاتی کگب از مرخصی فراخوانده شدهبودند، ماهیانهی آنان دو برابر شدهبود، و زندان لهفارتووا Lefortovo را آب و جارو کردهبودند. همچنین آشکار میشود که هر هشت عضو باند کودتاچی از آغاز تا پایان عملیات کودتای خود مست بودهاند، و از این رو کودتایشان را "کودتای ودکا" نیز مینامند.
این کودتا حتی در میان جمهوریهای شوروی نیز پشتیبانی نداشت و تنها جمهوریهای بلاروس و آذربایجان، و رهبر گرجستان، از کودتاگران حمایت کردند (رئیس جمهوری آذربایجان ایاز مطلباوف در سفر تهران بود و از همانجا پیامی در پشتیبانی از کودتاگران فرستاد). هفت تن از گروه هشتنفره دستگیر شدند، و نفر هشتم، باریس پوگا Boris Pugo همسرش را و خود را کشت. اما روند شکست کودتا به همین جا پایان نگرفت و فروپاشی کامل امپراتوری شوروی و پایان حاکمیت حزب کمونیست، پایان سوسیالیسم روسی، و پایان اتحاد پانزده جمهوری را در پی آورد. هنگام نخستین سخنرانی گارباچوف پس از شکست کودتا در برابر اعضای پارلمان، که بهطور زنده از تلویزیون پخش میشد، باریس یلتسین به کنار او آمد، و برگی به او داد. گارباچوف سخنانش را قطع کرد و گفت:
- ... و حالا هم رفیق یلتسین آمده و کاغذی به من میدهد...، که بخوانم.
و یلتسین با لحنی فرماندهانه و با اشارهی انگشت، کموبیش توهینآمیز، گفت:
- خب، پس بخوانیدش!
نمایندگان خندیدند، و گارباچوف تکانخورده و بهتزده، تحقیر شده، لختی با دودلی درنگ کرد، و سرانجام پیام را، که اعلام انحلال و غیرقانونی بودن حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، خواند: کودتای نافرجام و مستانه به پیروزی یلتسین انجامیدهبود.
دنبالهی ماجرا را همگان میدانند اما بهگمانم یکی از نتایج اخلاقی این داستان آن است که شاید نباید در حال مستی دست به کودتا زد!
کسانی، حتی در حاکمیت جمهوری اسلامی، باریس یلتسین را "مأمور" امریکا میدانند. و کسانی فروپاشی اتخاد شوروی را در اثر "خیانت" میخاییل گارباچوف میدانند. این دومیها اغلب کسانی هستند که هیچ تصور درستی از واقعیتهای جامعهی شوروی در میانهی دههی 1980 ندارند. دربارهی علت سقوط اتحاد شوروی سه سال پیش نوشتهای از یک استاد دانشگاه سوئدی را به فارسی برگرداندم که در این و این نشانی موجود است، و تنها میافزایم که اگر گارباچوف روی کار نیامدهبود، ما ایرانیان مهاجر به احتمال زیاد هنوز در اتحاد شوروی ماندهبودیم و راهی به بیرون نداشتیم، و من بیگمان سالها پیش مردهبودم (و شاید همان بهتر بود)!
دستکم یک فیلم سینمایی، و یک فیلم مستند از آن رویدادها ساخته شدهاند.
19 August 2011
یادی از استاد
با دریافت ایمیلی از استاد ارجمند دکتر فریدون هژبری، خبر یافتم که استاد نامآشنای دیگری، دکتر فرهاد ریاحی، دریغا، دیروز 18 اوت از میان ما رفتهاست. دکتر فرهاد ریاحی نخستین معاون آموزشی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود و اگر حافظهام درست یاری کند، بهگمانم دستکم در سالهای 1349 و 50 و 51 این مقام را داشت. او سپس به ریاست دانشگاه بوعلیسینای همدان گمارده شد.
بخت با من یار نبود تا سر کلاس ایشان بنشینم و دانش از ایشان بیاموزم، اما یک یا دو بار پیش آمد که برای گرفتن اجازهی این یا آن فعالیت دانشجویی به دفترشان در نیمطبقهی ساختمان مجتهدی (ابنسینا) مراجعه کنم، و نیز برایم پیش آمد که در تظاهرات دانشجویی همراه ایشان از تعقیب و ضربههای باتوم گارد دانشگاه بگریزم! در این دیدارها درسهایی از زندگی از ایشان آموختم.
با ورود به دانشگاه در مهرماه 1350، دانشجویان سالهای بالاتر داستانهای تکاندهندهای از حوادث خونین بهار گذشته به هنگام تظاهرات دانشجویی برای پشتیبانی از کارگران تعریف میکردند، و از این که چگونه برخی از استادان نیز در کنار دانشجویان کتک خوردند و زخمی شدند و از جمله دست دکتر گریگوریان شکست. بنا بر آنچه میشنیدیم، دکتر فرهاد ریاحی نیز در آن تظاهرات در دفاع از دانشجویان شرکت داشت. اما در هفتم خرداد 1351 به چشم خود شاهد جانبداری دکتر ریاحی از دانشجویان بودم: در این روز تظاهرات بزرگ و خشونتآمیزی در اعتراض به سفر ریچارد نیکسون رئیس جمهور امریکا به ایران (که قرار بود دو روز بعد صورت گیرد) در دانشگاه ما جریان داشت. دکتر ریاحی نیز در میان ما بود، و میکوشید تا میانجیگری کند، از خشونت گارد تازهپایهگذاریشده بکاهد، و با درایت ناشی از ارشدیت سنی، ما را از دامها برهاند. او با ما بود، همراهیمان میکرد، راهنماییمان میکرد: - نه، از آنجا نروید، توی تله میافتید! ندوید، اگر بدوید، میزنند! بمانید، بایستید! از این طرف! آرام! آقا، نزن! سرکار، نزن!
نزدیک به پایان زد و خوردها، ما گروه کوچکی بودیم که در گوشهای در مقابل ساختمان مجتهدی نشستهبودیم، و یک واحد گارد دانشگاه به فرماندهی سروان نوروزی پیروزمندانه در برابر ما قدرتنمایی میکرد. دکتر ریاحی رفت و با سروان نوروزی سخن گفت و کوشید تا او و واحد زیر فرمانش را از اعمال خشونت باز دارد.
دکتر فرهاد ریاحی استادی "مردمی" و "خاکی" بود. از استادانی نبود که برای دانشجو "قیافه" میگیرند و "تاقچه بالا" میگذارند. مانند آدم بزرگی که به زانو در میآید تا با کودکی سخن بگوید، خم میشد، مینشست و با ما حرف میزد. در روزگاری که حتی فقیرترین دانشجویان سیگار گرانبهای وینستون دود میکردند، دکتر ریاحی سیگار بیفیلتر "گرگان" میکشید که از نظر ما بهجای توتون، کنده در آن میسوخت و نمیفهمیدیم چرا درست این نوع سیگار را برگزیدهاست.
دکتر فرهاد ریاحی در سالهای نزدیک نیز همواره همراه دانشجویان و مردم ایران بود، و از جمله نامههای اعتراضی امضا کرد، که دو نمونه از آنها اینجا و اینجا موجود است.
بسیاری از دانشجویان، و از جمله من، دیرتر به جرم تظاهرات اعتراض به سفر نیکسون به زندان افتادیم، که داستان آن را در همین وبلاگ به تفصیل نوشتهام. اما احساسی که همراهی دکتر ریاحی در تظاهرات آن روز در من ایجاد کرد، برای ابد در ذهنم حک شدهاست: پدری که فرزند بازیگوش خود را در همهی کارهای او، هر جا که میدود، همراهی میکند!
یاد دکتر فرهاد ریاحی تا زندهام با من است.
***
چند ماه پیش دکتر مرتضی انواری نیز ما را ترک گفت، که در این نشانی از ایشان یاد کردم.
***
سروان نوروزی، فرمانده خشن گارد دانشگاه صنعتی، در 12 اسفند 1353 با یازده گلولهی اعضای سازمان چریکهای فدائی خلق، و به روایتی شخص محمد معصومخانی دانشجوی دانشگاه ما، به قتل رسید. و محمد معصومخانی خود یک ماه و نیم پس از آن زیر شکنجهی ساواک جان باخت.
بخت با من یار نبود تا سر کلاس ایشان بنشینم و دانش از ایشان بیاموزم، اما یک یا دو بار پیش آمد که برای گرفتن اجازهی این یا آن فعالیت دانشجویی به دفترشان در نیمطبقهی ساختمان مجتهدی (ابنسینا) مراجعه کنم، و نیز برایم پیش آمد که در تظاهرات دانشجویی همراه ایشان از تعقیب و ضربههای باتوم گارد دانشگاه بگریزم! در این دیدارها درسهایی از زندگی از ایشان آموختم.
با ورود به دانشگاه در مهرماه 1350، دانشجویان سالهای بالاتر داستانهای تکاندهندهای از حوادث خونین بهار گذشته به هنگام تظاهرات دانشجویی برای پشتیبانی از کارگران تعریف میکردند، و از این که چگونه برخی از استادان نیز در کنار دانشجویان کتک خوردند و زخمی شدند و از جمله دست دکتر گریگوریان شکست. بنا بر آنچه میشنیدیم، دکتر فرهاد ریاحی نیز در آن تظاهرات در دفاع از دانشجویان شرکت داشت. اما در هفتم خرداد 1351 به چشم خود شاهد جانبداری دکتر ریاحی از دانشجویان بودم: در این روز تظاهرات بزرگ و خشونتآمیزی در اعتراض به سفر ریچارد نیکسون رئیس جمهور امریکا به ایران (که قرار بود دو روز بعد صورت گیرد) در دانشگاه ما جریان داشت. دکتر ریاحی نیز در میان ما بود، و میکوشید تا میانجیگری کند، از خشونت گارد تازهپایهگذاریشده بکاهد، و با درایت ناشی از ارشدیت سنی، ما را از دامها برهاند. او با ما بود، همراهیمان میکرد، راهنماییمان میکرد: - نه، از آنجا نروید، توی تله میافتید! ندوید، اگر بدوید، میزنند! بمانید، بایستید! از این طرف! آرام! آقا، نزن! سرکار، نزن!
نزدیک به پایان زد و خوردها، ما گروه کوچکی بودیم که در گوشهای در مقابل ساختمان مجتهدی نشستهبودیم، و یک واحد گارد دانشگاه به فرماندهی سروان نوروزی پیروزمندانه در برابر ما قدرتنمایی میکرد. دکتر ریاحی رفت و با سروان نوروزی سخن گفت و کوشید تا او و واحد زیر فرمانش را از اعمال خشونت باز دارد.
دکتر فرهاد ریاحی استادی "مردمی" و "خاکی" بود. از استادانی نبود که برای دانشجو "قیافه" میگیرند و "تاقچه بالا" میگذارند. مانند آدم بزرگی که به زانو در میآید تا با کودکی سخن بگوید، خم میشد، مینشست و با ما حرف میزد. در روزگاری که حتی فقیرترین دانشجویان سیگار گرانبهای وینستون دود میکردند، دکتر ریاحی سیگار بیفیلتر "گرگان" میکشید که از نظر ما بهجای توتون، کنده در آن میسوخت و نمیفهمیدیم چرا درست این نوع سیگار را برگزیدهاست.
دکتر فرهاد ریاحی در سالهای نزدیک نیز همواره همراه دانشجویان و مردم ایران بود، و از جمله نامههای اعتراضی امضا کرد، که دو نمونه از آنها اینجا و اینجا موجود است.
بسیاری از دانشجویان، و از جمله من، دیرتر به جرم تظاهرات اعتراض به سفر نیکسون به زندان افتادیم، که داستان آن را در همین وبلاگ به تفصیل نوشتهام. اما احساسی که همراهی دکتر ریاحی در تظاهرات آن روز در من ایجاد کرد، برای ابد در ذهنم حک شدهاست: پدری که فرزند بازیگوش خود را در همهی کارهای او، هر جا که میدود، همراهی میکند!
یاد دکتر فرهاد ریاحی تا زندهام با من است.
***
چند ماه پیش دکتر مرتضی انواری نیز ما را ترک گفت، که در این نشانی از ایشان یاد کردم.
***
سروان نوروزی، فرمانده خشن گارد دانشگاه صنعتی، در 12 اسفند 1353 با یازده گلولهی اعضای سازمان چریکهای فدائی خلق، و به روایتی شخص محمد معصومخانی دانشجوی دانشگاه ما، به قتل رسید. و محمد معصومخانی خود یک ماه و نیم پس از آن زیر شکنجهی ساواک جان باخت.
Subscribe to:
Posts (Atom)