درود بر شما جوانان! پیش بروید! من دل به گامهای شما میبندم و پیروزی برایتان آرزو میکنم. هر چه بخواهید، حق شماست، از آن ِ شماست: «همهی کوهها، دریاها، بهمنها، بهتمامی...؛ کمتر را» نپذیرید! [نقل به معنی از شعری از شاعر روس یهوگهنی یفتوشنکو Yevgeny Yevtushenko].
و بهناگزیر دو پرسش به ذهنم میآید: آیا نسل من نیز که انقلاب 1357 را بر پا کرد همین قدر پیشرفتهتر و موفقتر از نسل پیش از خود بود که در کودتای 28 مرداد 1332 شکست خورد؟ و آیا نسل کودتای 32 نیز همینقدر به نسل من افتخار میکرد و امید میبست؟
پاسخ هیچیک از این دو پرسش را نمیدانم. پاسخ پرسش نخست از برخی جنبهها شاید مثبت باشد، زیرا نسل من توانست رژیمی را که نسل پیش از ما را سلاخی کردهبود به زانو در آورد و به زیر کشد. اما این همهی جنبهها نیست. و پاسخ پرسش دوم بهگمانم منفیست، زیرا نسل پیش از ما پیوسته در گوشمان میخواند که همه کاری کرده و همه راهی را رفتهاست و این کارها آخر و عاقبتی ندارد!
پس بار دیگر درود بر نسل جوان! پیروزی از آن شماست و آرزو میکنم که در راهتان هرگز گذارتان به مرداب دلسردی و ناامیدی نیافتد، چه، آنگاه خورشید میمیرد؛ چه، آنجا مرداب ِ مرگزای پس از 28 مرداد 1332 است که فروغ فرخزاد در «آیههای زمینی» در توصیفاش سرود:
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهی خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیاندیشید
دیگر کسی به فتح نیاندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیاندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زائیدند
و گاهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی!
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کردهبود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعدهگاههای الهی گریختند
و برههای گمشدهی عیسی
دیگر صدای هیهی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینهها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهی وقیح فواحش
یک هالهی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مردابهای الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجههای کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
بالکهی درشت سیاهی
تصویر مینمودند
بیچاره مردم،
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقهای، جرقهی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند:
مردی گلوی زنش را
با کارد میبرید
و مادری یکایک اطفالش را
در آتش تنور میافکند
آن ها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کردهبود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خستهیشان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند
و خیره گشتهاند
به ریزش مداوم فوارههای آب
شاید هنوز هم
در پشت چشمهای لهشده، در عمق انجماد
یک چیز نیمزندهی مغشوش
بر جای ماندهبود
که در تلاش بیرمقاش میخواست
باور کند صداقت آواز آب را
شاید،
شاید، ولی چه خالی ِ بی پایانی:
خورشید مردهبود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمان است
آه، ای صدای زندانی!
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بهسوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی!
ای آخرین صدای صداها...
با اجرای بینظیر خود فروغ بشنوید، و نگذارید خورشید بمیرد! نسل من چارهای نداشت جز آنکه با جرقهی نارنجک و گلوله، و با هیزم کردن ِ هستی خویش، آن خورشید مرده را بار دیگر بیافروزد و آن مرداب ترسناک را بخشکاند.