برای کسانی که رویدادهای سالهای 1356 و 57 را لمس کردهاند، این روزها دو بار سنگین و غمبار است. چهگونه میتوان خبرهای این روزها را دنبال کرد و روزهای آتش و خون آن سالها را بهیاد نیاورد؟ چهگونه میتوانم این صدای بغضآلود را بر آن متن بشنوم و به یاد نیاورم شبهایی را که با دوستم مهندس احمد حسینی آرانی بر بام میرفتیم و منی که جز یک ماه ِ رمضان در سیزدهسالگی وجود "الله" را باور نداشتم و ندارم، فریاد "الله اکبر" سر میدادم؟ چه نیرویی، چرا و چهگونه مرا بر بام میکشاند و نام "خدای بزرگ"ی را که نمیشناختم از حنجرهام فریاد میزد؟
این فریادها، خواندن "خدای بزرگ"، و فریادهای دیگر سرانجام به بار نشست و "شادی بزرگ" به ارمغان آورد. پیشتر هم نوشتم که روزی که شاه از ایران رفت، 26 دیماه 1357، شادترین روز سراسر زندگانی من بود و هست.
این عکس را دوستم درست برای آن از من گرفت که تا آن روز هرگز مرا چنین شاد ندیدهبود. دوست دیگری از روی این عکس نقاشی کشید، باز برای آن که این شادی را تکرار کند. امریکای شعار من، امریکاییست که ایران را نیمهمستعمره کردهبود، که شصت هزار مستشار نظامی در ایران داشت، که استوارهایش بر سرهنگان ما فرمان میراندند. اینجا روبهروی دانشگاه تهران است. دقایقی بعد آن شعار را با نوار چسب بر پیشانیم چسباندم و شاید از نخستین کسانی بودم که نوشتههای بر پیشانی را اختراع کردم. داشتیم میرفتیم که بقایای زندانیان سیاسی را از زندان قصر برهانیم. اما دهانبهدهان خبر دادند که آیتالله طالقانی گفته که به آن سو نرویم. نرفتم و در شگفت بودم که چرا حرف یک رهبر دینی را گوش کردهام. اهمیتی نداشت. در آن قلهی شادی اهمیتی نداشت. مزهی تند شادی ِ پیروزی هر چیز دیگری را به سایه میبرد.
اما زندگانی به ما آموخت که هیچ چیزی رایگان به دست نمیآید. این شادی رایگان نبود. تا آن روز بهای سنگینی برای آن پرداختهبودیم و چه میدانستم که تا عمر دارم باید هزینهی آن را بپردازم؟
[...]
با ما گفتهبودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جانفرسای را
-------------تحمل میبایدتان کرد.»
عقوبت ِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِمان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[احمد شاملو، 1349]
"بهار آزادی"مان بهزودی به خزان و سپس به زمستانی استخوانسوز گرایید. احمد عزیز مرا، همان را که با هم بر بام میرفتیم و "الله اکبر" میگفتیم، در 11 مرداد 1362 همین جمهوری اسلامی اعدام کرد. و من هنوز هزینهی آن شادی را میپردازم، وگرنه در این تنهایی قطبی سوئد چه میکردم؟ وگرنه دردی که از دیدن تصویر کشتهها و زخمیهای اینروزها در جانم میدود، چه معنایی دارد؟ "ندا" برای چشیدن مزهی تند آزادی، برای رسیدن به همان شادی ِ گرانبها، آنجا جان میبازد، آسفالت سیاه کف خیابان گرمای تن او را میرباید و داغتر میشود، چشمان باز و نگاه ِ تا ابد پرسان "ندا" میپرسد: «آخر چرا؟»، نگاهش آتش به جانم میزند، و کیست که پاسخ آن نگاه را بدهد؟
و این دخترک دوستداشتنی، با آن نگاه آرزومند و امیدوار، آیا هیچ میداند چه بهایی برای رسیدن به آن پیروزی که با انگشتان کوچکاش نشان میدهد باید بپردازد؟
آیا میداند که برای رسیدن به آن شادی بزرگ ممکن است ستون استواری که او بر آن نشسته، پیکر افراشتهی پدرش، با آن دو انگشت پیروزی و حلقهی سبز بر انگشت، شاید بر خاک افتد و دیگر نباشد؟ که شاید سالها او را از پشت میلههای زندان ببیند و آرزوی بار دیگر نشستن بر گردنش را داشتهباشد؟ که شاید ناچار از ترک وطن شوند و چنان غم و دردی در نگاه پدر بنشیند که او دیگر باز نشناسدش؟ نیاید آن روز. مبادا!
خانهام اینجا بامی ندارد که بتوان بر آن ایستاد. آیا بروم روی بالکن و آن "الله"ی را که نمیشناسم و باورش ندارم به بزرگی بنامم و زاری کنم که این بلا را از سرزمینم و مردمانش دور کند؟ تا کی باید مردم ما برای رسیدن به آزادی بهایی چنین سنگین بپردازند؟