09 September 2008

آخر ِ بازی

برخی از دوستان خواستار متن کامل شعر احمد شاملو هستند که تکه‌ای از آن را در نوشته‌ی پیشین نقل کردم. این شعر در 26 دی 1357 در لندن سروده شده، اما به گمان من می‌تواند در توصیف بسیاری "آخر ِ بازی"های دیگر هم باشد.

آخر ِ بازی

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم‌سار ِ ترانه‌های بی‌هنگام ِ خویش.

و کوچه‌ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
-------بر اسبان ِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگ ِ غروری
نگون‌سار
----------بر نیزه‌های‌شان.



تو را چه سود
---------------فخر به فلک بَر
-------------------------------فروختن
هنگامی که
-------------هر غبار ِ راه ِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
--------------به داس سخن گفته‌ای.

آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن می‌زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.



فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بی‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه‌ی روسپیان
-----------------------------بازمی‌آمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
- داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد –
هنوز از سجاده‌ها
-------------------سر برنگرفته‌اند!

منبع: مجموعه آثار احمد شاملو، جلد 1 و 2، مؤسسه انتشارات نگاه، تهران، چاپ پنجم 1383، صص 818 و 819.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 September 2008

بیست‌سالگی جنایت بزرگ

این روزها، مرداد و شهریور 1387، بیست سال از روزهای سیاه تابستان 1367 و کشتار جمعی زندانیان سیاسی در شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی می‌گذرد. در اسفند 1383، پس از 21 سال دوری از میهن، سفری به ایران کردم و نوشته‌ی کوتاه زیر بخشی از سفرنامه‌ای‌ست که پس از آن نوشتم:

با خود عهد کرده‌بودم که در نخستین فرصت در خاوران حاضر شوم و در آستان خاک رفقا و دوستان ازدست‌رفته‌ام سر فرود آورم. صبح زود با دوستی قرار داشتم که مرا به مزار آنان برساند.

با پیمودن بزرگ‌راه‌های کمربندی جنوب شرقی و شرق تهران، خود را به "گلزار خاوران" که محل گور جمعی قربانیان دهه 1360 و کشتار جمعی زندانیان سیاسی‌ست رساندیم. این‌جا تکه‌زمین بایری‌ست درون گورستان بهائیان تهران، که در کنار گورستان ارمنیان واقع است. متولیان گورستان، این جا را "قطعه‌ی اعدامی‌ها" می‌نامند. جایی‌ست که هر بار بعد از اعدام‌های جمعی با بولدوزر گودالی در آن کنده‌اند، پیکر مثله‌شده‌ی زندانیان سیاسی را گروهی در این گودال‌ها انداخته‌اند و رویشان لایه‌ی نازکی خاک ریخته‌اند. هرکسی هم که پس از آن آمده و با فرض وجود پیکر عزیزش در آن‌جا، سنگ گوری گذاشته، کسانی آمده‌اند و این سنگ‌ها را خرد کرده‌اند.


قدمی زدم. این‌جا سنگی بود با نام محمود زکی‌پور. با او در تابستان 1351 در زندان آشنا شدم و یکی از دوست‌داشتنی‌ترین و زیباترین انسان‌هایی بود که شناختم. با آوازی خوش ترانه‌ی محلی حزینی می‌خواند. لری نبود؟ اخگری در وجودش بود که عاقبت آتشی شد و وجودش را سوزاند. و آن‌جا سنگی‌ست با نام انوشیروان لطفی. دلاوری‌های مادرش اکنون زبانزد خانواده‌های این کشتگان است. در گوشه‌ای، بر بقایای خردشده‌ی سنگ‌های گور، بارها سال 1360 خوانده می‌شود که نشان می‌دهد قربانیان حوادث تابستان آن سال هستند. دوستم احمد حسینی آرانی هم که عضو سازمان اتحاد رزمندگان کمونیست بود و در 19 مرداد 1361 اعدامش کردند، باید همین‌جاها باشد، اما نشانی از او نیافتم. و در کناری، جائی‌ست که به آن "خندق" می‌گویند. در این "خندق" پیکر گروهی از قربانیان کشتار سال 1367 را ریخته‌اند.

در این‌جا کسانی خفته‌اند که با بسیاری از آنان روزانه سروکار داشتم و وقتی‌که میهنی را که دیگر جایی برای من نداشت ترک کردم، آنان زنده بودند و در زندان:

عبدالحسین آگاهی
گاگیک آوانسیان
مرتضی باباخانی
ابوتراب باقرزاده
منوچهر بهزادی
محمد پورهرمزان
جعفر جاویدفر
عباس حجری
ابوالحسن خطیب
فرزاد دادگر
احمد دانش
اسماعیل ذوالقدر
کیومرث زرشناس
رضا شلتوکی
فریبرز صالحی
مهرداد فرجاد
هوشنگ قربان‌نژاد
حسین قلم‌بر
تقی کی‌منش
اصغر محبوب
رفعت محمدزاده (اخگر)
فرج‌الله میزانی (جوانشیر)
هوشنگ ناظمی (امیر نیک‌آئین)
رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)
و کسان بی‌شمار دیگری که کم‌تر دیدمشان و کم‌تر شناختمشان. آیا همه در این خاک خفته‌اند، و یا گورهای جمعی دیگری هم هست؟ کشته‌های سازمان مجاهدین این‌جا نیستند. آنان را به دلیل مسلمان بودن در جاهای دیگری خاک کرده‌اند. چند گور جمعی و چند گورستان ناشناس دیگر بر خاک این میهن زخم‌خورده هست؟

لختی به سکوت ایستادم و نام‌ها را یک‌یک در یاد تکرار کردم. درود بر اینان! و شرمشان باد آنان که دست به خون اینان آلودند. شرم بر دولت‌های خاتمی که کلامی درباره‌ی جنایت‌های دهه‌ی 60 نگفتند، و شرم بر گردانندگان آن جنایت‌ها که اکنون جانماز آب می‌کشند، "اصلاح‌طلب" شده‌اند، و سخنی در انتقاد از کرده‌های خود نمی‌گویند.

[اکنون خبر می‌رسد که از برگزاری یادبود بیستمین سال این جنایت جلوگیری کرده‌اند، و از سرنوشت یکی از ‏بازداشت‌شدگان خبری نیست.‏

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفته اند!
احمد شاملو، آخر ِ بازی، از "ترانه‌های کوچک غربت"]

خاموش و افسرده خاوران را ترک کردیم. در بزرگ‌راه‌های شرق تهران به‌سوی شمال راندیم. باد می‌وزید و دود شناور بر هوای تهران را با خود می‌برد. کوه‌های برف‌پوش شمال تهران ساکت و تمیز و باشکوه در برابر چشمانمان منظره‌ی پرصلابتی ترسیم می‌کردند. گوئی دلداری‌مان می‌دادند. اما یاد این به‌ناحق‌کشتگان همواره با من است.

نام درست جلادان را این‌جا بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 August 2008

پروژه‌ای بر ضد نادانی

جشنواره‌ی دریای بالتیک امروز در سالن کنسرت رادیوی سراسری سوئد Berwaldhallen آغاز شد. هدف از این جشنواره که شش سال پیش به ابتکار رهبر ارکستر بلندآوازه‌ی فنلاندی اسا پکا سالونن Esa-Pekka Salonen پا گرفت، جلب توجه جهانیان و به‌ویژه کشورهای پیرامون دریای بالتیک به وضع زیست‌بوم این دریاست. جشنواره‌ی امسال با سخنرانی پیانیست و رهبر ارکستر نامدار دانیل بارنبویم Daniel Barenboim آغاز می‌شود و سپس ارکستر او برنامه‌هایی اجرا می‌کند. این ارکستر البته هر ارکستری نیست، بلکه از نوازندگانی از اسرائیل، فلسطین، ایران، اردن، سوریه، مصر، و لبنان تشکیل شده‌است و نام آن "ارکستر دیوان شرقی و غربی"ست!

"دیوان شرقی و غربی" اثری آشنا از شاعر بزرگ آلمانی یوهان ولفانگ فون گوته است که از شعر حافظ الهام گرفته‌است. ارکستر دیوان شرقی و غربی در سال 1999 با همکاری دانیل بارنبویم آرژانتینی- اسرائیلی و ادوارد سعید نویسنده و پژوهشگر سرشناس فلسطینی- امریکائی بنیاد نهاده‌شد. اکنون که ادوارد سعید دیگر در میان ما نیست، دختر او مریم سعید به نمایندگی از بنیاد بارنبویم- سعید در برنامه‌های این ارکستر شرکت می‌کند. بارنبویم که تبعه‌ی اسرائیل است، با گذرنامه‌ی فلسطینی مسافرت می‌کند.

هدف این دو دوست، بارنبویم و سعید، از ایجاد این ارکستر آن بود که نوازندگانی از اسرائیل، فلسطین و دیگر کشورهای منطقه را گرد هم آورند. از سال 2002 این ارکستر شهر سویل اسپانیا را پایگاه خود کرد. نوازندگان جوان ارکستر تابستان هر سال گردهم می‌آیند و پس از تمرین به اجرای برنامه در سراسر جهان می‌پردازند. آنان می‌خواهند به کمک موسیقی دیوارهای قهر و ستیز میان انسان‌های گوشه و کنار جهان را برچینند و نشان دهند که انسان‌هایی از خاستگاه‌های گوناگون می‌توانند همزیستی کنند. اما بارنبویم همواره تأکید می‌کند که کار آنان پروژه‌ای سیاسی نیست. او می‌گوید که آنان هیچ خط سیاسی معینی را دنبال نمی‌کنند یا به کسی تحمیل نمی‌کنند. او کار خود را "پروژه‌ای بر ضد نادانی" می‌نامد که شرکت‌کنندگان آن باید بکوشند و یاد بگیرند که همدیگر را درک کنند و به طرف مقابل احترام بگذارند.

تنها موضع‌گیری سیاسی این ارکستر آن است که می‌گوید هیچ راه حل نظامی برای اختلاف میان اسرائیل و فلسطین وجود ندارد، چرا که این اختلاف در واقع هیچ پایه‌ی سیاسی به معنای رایج کلمه ندارد. بارنبویم می‌گوید که اختلاف سیاسی اختلافی‌ست میان دو کشور بر سر نفت، آب، مرز، و غیره. اختلاف سیاسی را می‌توان از راه‌های نظامی یا دیپلماتیک حل کرد. اما این‌جا با کشمکشی انسانی سروکار داریم. این‌جا دو گروه مردمانی هستند که هر دو سخت اعتقاد دارند که حق دارند در پاره‌ی معینی از زمین و درست در همان پاره زندگی کنند. به عقیده‌ی بارنبویم بنابراین هیچ راه دیگری جز گفت‌وگوی جدی که حق عادلانه‌ی هر دو طرف را در نظر بگیرد، وجود ندارد.

ارکستر دیوان شرقی و غربی را بسیاری برای اندیشه‌ی بنیادین آن و برای اجراهای خوب‌اش ستوده‌اند. کسانی نیز تلاش آن را ساده‌لوحانه خوانده‌اند. بارنبویم اما می‌گوید که ساده‌لوح کسانی هستند که اختلاف در منطقه را یک اختلاف سیاسی ساده می‌پندارند و کارهای ظاهرفریب برای حل مشکل انجام می‌دهند. بارنبویم می‌گوید که او نمی‌خواهد جهان را تغییر دهد، خاورمیانه را تغییر دهد، یا اصلاً کسی را تغییر دهد. این ارکستر نمی‌تواند صلح ایجاد کند، اما نمونه‌ای‌ست که نشان می‌دهد اگر همه برابر و آزاد و ایمن باشند، چه جامعه‌ای می‌توان ساخت.

به نظر بارنبویم یکی از مهم‌ترین دستاوردهای ارکستر او اجرای برنامه در رام‌الله در سال 2005 است. به اسرائیلیان اجازه‌ی سفر به رام‌الله داده نمی‌شود و سفر نوازندگان اسرائیلی به این شهر غیر ممکن بود. اما همه‌ی اعضای ارکستر گذرنامه‌های دیپلماتیک اسپانیایی داشتند و هیچ کس نتوانست از سفر آنان جلوگیری کند. و این نخستین بار بود که نوازندگان اسرائیلی برای مردم عادی فلسطینی برنامه اجرا کردند، و نخستین بار بود که فلسطینیان افرادی اسرائیلی دیدند که سرباز نبودند.

گوشه‌ی کوتاهی از سخنرانی بارنبویم در برنامه‌ی رام‌الله را این‌جا و اجرای یک فانتزی روی تم‌هایی از روسینی توسط ارکستر دیوان شرقی و غربی در الحمراء را این‌جا ببینید. برنامه‌ی امشب ارکستر را که شامل اجرای آثاری از هایدن، شؤنبرگ، و برامس (سنفونی شماره 4) است، تا سی روز آینده در این نشانی بشنوید.

آیا روزی می‌رسد که دیگر نیازی به وجود چنین ارکستری نباشد؟ بارنبویم امید چندانی ندارد و می‌گوید شرط لازم برای آن روز آن است که ارکستر توانسته‌باشد دست کم در همه‌ی کشورهایی که نوازنده‌ای در ارکستر دارند برنامه اجرا کرده‌باشد، یعنی در لبنان، سوریه، اردن، مصر، ایران، اسرائیل...

نوبت ایران کی می‌رسد؟

(برای این نوشته از ترجمه‌ی آزاد بخش‌هایی از مقاله‌ای در SvD امروز استفاده کردم.)

دوستان خواننده‌ای که از سوئدی نوشتن من دلخور هستید، لطفاً کامنت‌های زیر ‏Önska, önska‏ را بخوانید!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2008

Önska, önska!

Jag slog till igen häromdagen och önskade på programmet Önska i P2 - med min egen röst denna gång! Nu läser jag i programmets hemsida att de kommer att spela min önskan i morgon, torsdag. Jag ska inte avslöja nu vad musiken är men jag kan bara säga att den är en av mina absolut största favoriter. Det är ett stycke musik som jag har levt med i över 30 år speciellt under mina sorgliga stunder, och den berör mig i mina djupaste gömställen i själen. Så, lyssna på Önska i P2 i morgon kl. 9 till 10.

Har ni hört någonting någonstans och ni undrar vad musiken heter och vem kompositören är, eller har ett stycke musik fastnat i huvudet och ni vet inte vad det är, eller vill ni helt enkelt höra igen den musik ni älskar, så ring eller e-posta ni också och önska. Som jag har berättat tidigare så är programmets producent och ledare mycket duktiga och de kan hitta er önskade musik även om ni kan bara nynna lite av den.

Hör min önskan även på programmets 30-dagarsarkiv, om ni missar höra den i morgon eller om ni vill höra den igen!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 August 2008

‎”Olympisk anda”‎

Det gjorde väldigt ont att se Sanna Kallur ramla och inte få visa vad hon går för. Jag satt i minuter och tänkte: Tänk bara…, tänk om alla hennes medtävlande skulle stanna, vända tillbaka, hjälpa henne på benen, gå tillsammans till startlinjen och begära att försöket upprepas! Tänk! DET skulle jag kalla för ”olympisk anda”, samma anda som kännetecknade den legendariska och folkkära iranska brottaren Gholamreza Takhti.

Takhti vann OS-guld 1956 och 2 gånger OS-silver i 1952 och 1960, 2 VM-guld, 2 VM-silver, och en AM-Guld (Asiatiska Mästerskapet). Det sägs att i OS i Helsingfors i 1952 när han såg att svenska brottaren Viking Palms knä var skadat och svullet, rörde han aldrig detta knä under matchen. Viking Palm fick guldmedaljen. Den största legenden i brottningen i alla tider, vitryssen Alexander Medved (och här), hittills den enda brottaren som har vunnit 3 OS-guld, har i en intervju i Teheran 1997 berättat följande (jag översätter tillbaka från persiska):

Under ett VM [1962 i Toledo, USA] blev mitt högra knä skadat när jag brottades med bulgariska brottaren. Dagen därefter skulle jag brottas med Takhti. Min tränare ville att jag skulle brottas med stängd gardering men jag som visste hurdan Takhti var sa till tränaren ”jag fixar detta”. Sen gick jag fram till Takhti och berättade för honom om min knäskada. Han rörde inte en enda gång detta knä under hela matchen, som en stor och riktig gentleman.

Medved vann guld och Takhti vann silver i detta VM. Men detta hade hänt tidigare också under VM 1959 i Teheran: Takhti brottas med bulgaren Petko Sirakov, får tag i hans ben, trycker och vrider och är på väg att få Sirakov på ruggen, men Sirakov känner stor smärta och pekar på ena benet. Takhti ser detta och släpper taget. Hemmapubliken är jätte besvikna och skriker, men innan domaren hinner reagera reser Sirakov sig, tar i Takhtis arm och höjer den upp i luften som segrare.

DETTA kallar jag för idrottsanda!
Eller är jag för naiv?

Läs mer: Takhti An Unforgettable Hero
Och se resultaten från 1959 här.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 August 2008

Lite IT - 4

Datorn beter sig konstigt. Ett och annat program stänger av sig själv, program startar sig, program tappar eller får fokus, texten i programmen blir oläsliga, inloggningssidan verkar bli kontrollerad av någon annan, datorn hänger sig av oförklarliga skäl. Vad är detta? Vad göra?

En orsak till allt detta kan vara ”språkfältet”, den lilla blåa knappen längst ner till höger på skärmen med texten ”Sv”, en helt onödig knapp om du inte växlar mellan olika språk när du skriver text.

Gör dig av med ”språkfältet”. Det gör datorn instabil och tar plats i datorns arbetsminne genom programmet ctfmon.exe som körs i bakgrunden. Det räcker inte att högerklicka på språkfältet och stänga av det. Då kommer ctfmon.exe att finnas kvar i bakgrunden. Gör såhär i stället:

1- Gå till Start / Kontrollpanelen;
2- Starta ”Nationella inställningar och språkinställningar”;
3- Gå till fliken ”Språk” och tryck knappen ”Information…”;
4- Gå till fliken ”Avancerat” och i rutan för ”Systemkonfiguration” bocka för ”Inaktivera avancerade texttjänster”.

Detta kommer att stänga av språkfältet men du kan fortfarande växla mellan olika språk, om du använder olika språk i datorn. Detta gör du genom att trycka på tangenterna Alt + Shift. Tryck igen på Alt + Shift för ett annat språk.

Själv har jag haft stora problem med ctfman.exe på jobbet när jag felsökte beräkningsprogram skrivna i Fortran. Programmeringsverktyget Compaq Visual Fortran hängde sig stup i kvart vid felsökningen (debug) och ingen, inte ens folk på Compaqs support forum kunde hjälpa till. Det tog många timmar för mig att utesluta alla möjliga orsaker en efter en och steg för steg för att hitta boven. Och när jag väl hittade ctfmon.exe så kunde jag läsa på Internet hur hela världen förbannar Microsoft och detta program för all instabilitet det medför med sig. Denna upptäckt rapporterade jag i Compaqs forum och räddade många arbetstimmar åt programmerare runtom i världen.

Läs mer:
How to configure Windows XP to start in a "clean boot" state
Frequently asked questions about Ctfmon.exe
Programs May Start, Quit, Lose, and Gain Focus Randomly.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 August 2008

بدرود، چهره‌ی شاخص "ادبیات شاهد"‏

آلکساندر سالژه‌نیت‌سین Alexandr Solzhenitsyn دیروز چهارم اوت 2008 در نود سالگی در گذشت. او را برجسته‌ترین چهره‌ی ادبیاتی می‌دانند که در آن نویسنده آن‌چه را که خود شاهد بوده، و بار سیاسی دارد، باز می‌گوید یا اسناد گواهی دیگران را در نوشته‌های داستان‌گونه گرد می‌آورد. او در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم افسر توپخانه بود و به جرم چند جمله‌ی انتقادآمیز درباره‌ی چگونگی اداره‌ی جنگ توسط "مرد سبیلو" (استالین) که در نامه‌ای به دوستی نوشت، به هشت سال زندان و سپس کار اجباری در اردوگاه‌های کار سیبری، و سپس به "تبعید ابد" به جنوب کازاخستان محکومش کردند. پس از مرگ استالین از او "اعاده‌ی حیثیت" شد.

نخستین اثر او "یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ" را نزدیک به بیست سال پیش خواندم و این یکی از نوشته‌هایی بود که تکانم داد و چشمانم را گشود (ترجمه هوشنگ حافظی‌پور، نشر دریا، تهران 1350). دو بار کوششم برای خواندن "مجمع‌الجزایر گولاگ" پس از چند ده صفحه از پیشرفت بازماند و کتاب را از دست نهادم! گناه از زنده‌یاد عبدالله توکل نیست. او مترجم خوبی بود. سالژه‌نیت‌سین دشوارنویس است و زبان او برای همزبانانش نیز دشوار است. او از کاربرد واژه‌های تازه و به‌وام گرفته از زبان‌های دیگر پرهیز می‌کرد و واژه‌های اصیل و کهن روسی را با ساختاری از سده‌ی نوزدهم به‌کار می‌برد. "بخش سرطان" او را نخوانده‌ام و امروز می‌بینم که بسیاری آن را بهترین اثر او می‌دانند. باید پیدایش کنم و بخوانم.

جایزه‌ی نوبل ادبیات سال 1970 به او داده شد، اما او برای دریافت جایزه به استکهلم نیامد زیرا می‌ترسید که اگر به خارج سفر کند، در بازگشت او را به میهن‌اش راه ندهند. سرانجام در سال 1374 و هنگامی‌که "مجمع‌الجزایر گولاگ" در خارج از اتحاد شوروی منتشر شد مأموران کاگ‌ب او را سوار بر هواپیمایی از میهن‌اش بیرون کردند. او در دسامبر همان سال به استکهلم آمد و جایزه‌ی نوبل را پس از چهار سال دریافت کرد.

پس از 20 سال زندگی در غربت و پس از فروپاشی شوروی، سالژه‌نیت‌سین به سال 1994 به میهن‌اش بازگشت و در همه‌ی شهرهای بر سر راهش از ولادی‌واستوک تا مسکو مردم همچون قهرمانی به پیشوازش رفتند. او سخت کوشید که در سیاست روز میهن‌اش فعال باشد و تأثیر نهد، اما بیست سال دوری از میهن شکافی میان او و اندیشه‌هایش و مردم کشورش پدید آورده‌بود: مردم و به‌ویژه جوانان چیز تازه‌ای در سخنرانی‌های او نمی‌یافتند و او به‌تدریج به تلخی و قهر صحنه‌ی سیاست را ترک کرد. با این همه نمی‌توان از تأثیر او در افشای جنایت‌های دوران استالین چشم پوشید. هوراس انگدال سخنگوی فرهنگستان سوئد (که در آن برنده‌ی نوبل ادبیات را بر می‌گزینند) می‌گوید:

در سخن گفتن از نقش یک نویسنده شاید اغراق‌آمیز به نظر برسد، ولی با این همه او یکی از کسانی بود که به فرو ریختن دیوار کمک کرد، شاید نه با کتاب‌هایش، بلکه با مخالفت‌هایش و این که دولتمردان نتوانستند ساکتش کنند. کتاب او درباره‌ی اردوگاه‌های کار، "مجمع‌الجزایر گولاگ"، الهامبخش نوفیلسوفان فرانسوی و سرآغاز تصفیه‌حساب مارکسیست‌های غربی با نظام شوروی بود و بدین‌گونه در جهان غرب همان قدر مؤثر بود که در روسیه.

سرگذشت و خاطرات تکان‌دهنده‌ی یک "ایوان دنیسوویچ" ایرانی (دکتر عطاالله صفوی) از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری را در کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" بخوانید (به کوشش اتابک فتح‌الله‌زاده، تهران، نشر ثالث، چاپ سوم 1386).

راستی، این "گولاگ" را کسانی کولاک می‌خوانند و می‌نویسند، که البته غلط است. Gulag یک سَرواژه (آکرونیم acronym) روسی‌ست ساخته شده از نخستین حروف و مخفف این کلمات: Главное Управление Исправительно-Трудовых Лагерей и колоний یا با حروف انگلیسی Glavnoye Upravleniye Ispravitel'no-Trudovykh Lagerey i koloniy که یعنی "اداره کل اردوگاه‌ها و مجتمع‌های کار تأدیبی".

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 July 2008

داستان خون، داستان شکنجه، داستان دلاوری

دلم خون است. خون می‌گریم. بر پنجره‌ها و بر کف اتاقم خون جاریست. گوش‌هایم پر از فریاد و ضجه‌ی انسان‌هایی‌ست که شکنجه می‌شوند. صدای شلاق بر استخوان جمجمه‌ام چکش می‌کوبد. خون. خون از برگ‌های کتاب بر عینکم شتک می‌زند. داستان شجاعت، داستان از خود گذشتگی، داستان انتخاب مرگ برای ساختن زندگی زیباتر برای دیگران، داستان جویدن سیانور، داستان کوبیدن سر به دیوار، تکه‌پاره شدن زیر شکنجه. ساعتی پیش به دستم رسیده: چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357، جلد اول، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تهران، بهار 1387.

ورق می‌زنم و نام‌های دوستان و آشنایانم، هم‌دانشگاهی‌هایم، یا دیگران که هر روز می‌دیدمشان، از دور یا از نزدیک، یا تا سال‌ها بعد با ایشان سر و کار داشتم، از برابر چشمانم می‌گذرد. جوانان زیبایی که در آرزوی رساندن میهن‌مان به رفاه و آسایش و عدالت اجتماعی واپسین دارائی‌شان، جانشان را بر کف گرفتند و در آتش این آرزو سوختند و در خون غلتیدند:

حسینعلی پرورش، مسعود پرورش، ابراهیم پوررضا خلیق، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم، ابوالحسن خطیب، فرزاد دادگر، محمود زکی‌پور، فریبرز صالحی، بهروز عبدی، یوسف قانع خشک‌بیجاری، سیامک قلم‌بر، و...

در این کتاب سند کم نیست، اما کوشیده‌اند زشتی‌ها را بزرگنمایی کنند، و حتی از درج عکس این زیباترین فرزندان میهن‌مان در جامه‌‌ی کریه مرگ، با پیکرهای مثله‌شده و چهره‌های خونین نگذشته‌اند. کسانی از این میان را، از همین نام‌هایی را که این بالا برشمردم خودشان کشته‌اند، و شرمشان نیست.

با این همه، کسی که چشم بصیرت داشته‌باشد، می‌تواند ببیند که این جوانان که بودند و چه کردند. تنها باید تحمل دیدن خون را داشت.

پیش‌تر نوشتم که بهروز عبدی در اتاق ما در خوابگاه "پنهان" بود و دیرتر در درگیری با ساواک کشته‌شد. این‌جا اما داستان دیگری گفته می‌شود:

«در ساعت 15 روز 3/11/51 انفجاری در منزل دواتاقه‌ای واقع در مشهد، خیابان خواجه‌ربیع به وقوع می‌پیوندد و به کمک همسایگان فرد مجروح که دختری به نام زهرا حسینی بود به بیمارستان منتقل می‌شود. اما او پس از انتقال فوت می‌کند. با تحقیقاتی که ساواک مشهد به عمل آورد، معلوم شد که نام اصلی زهرا حسینی، پوران یداللهی، دانشجوی سال آخر رشته شیمی دانشگاه تهران است.

[...] شدت تخریب انفجار در این منزل چنان بود که در اولین گزارش شهربانی فقط از پوران یداللهی به عنوان مجروح حادثه نام برده‌شد؛ اما در کاوش‌های بعدی، جسد دیگری نیز پیدا شد که تا مدتی مجهول‌الهویه بود. در تاریخ 20/6/53 اداره کل سوم ساواک در پاسخ به نامه‌ای به ریاست ساواک استان آذربایجان شرقی اعلام می‌کند که بهروز عبدی نیز در آن منزل، در اثر به‌وقوع پیوستن انفجار فوت کرده‌است.

برابر اسناد موجود، بهروز عبدی که دانشجوی سال سوم مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی آریامهر بوده‌است؛ از اوایل سال تحصیلی 52- 51 برای ثبت نام به دانشگاه مراجعه نکرده‌است. به‌طوری که پدر و مادر او برای یافتنش به دانشگاه و به خانه‌ای که اجاره کرده‌بود؛ مراجعه می‌کنند ولی اثری از او نمی‌یابند.

حسب بازجویی‌ای که از صاحب خانه بهروز عبدی به عمل آمد، او در اواخر شهریور ماه سال 51 به عنوان مستأجر به آن‌جا نقل مکان کرد و پس‌از گذشت یک ماه و نیم و بدون اطلاع قبلی دیگر به آن‌جا باز نگشت.»

«[... اسماعیل] خاکپور می‌نویسد: آن موقع توی آن خانه ما شروع به تجربه و یادگیری روی اسید پیکریک کردیم و دو سه بار آزمایش کردیم و تقریباً به نتیجه رسیدیم [...]» (ص‌ص 465، 466 و 470).

عکسی با نام بهروز عبدی نیز در صفحه‌ی 854 آمده، اما صاحب عکس بهروز عبدی نیست. چشمان سبز روشن بهروز، ویژه‌ی مردم تبریز، هنوز پیش چشمانم است. بر سینه‌ی این عکس، که در زندان برداشته‌شده، تاریخ 12 دی 1351 دیده می‌شود. با داستان بالا، چه‌گونه بهروز می‌توانست در این تاریخ در زندان باشد؟ پیداست که در دستگاه‌های امنیتی منطق جایی کم‌تر از توطئه‌اندیشی دارد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 July 2008

Bila i Norge? Absolut!

Mycket spontant och oplanerat bestämde jag och ett par av mina vänner att ta bilen och bege oss till Norges natur. Jag letade fram lite tips på Internat och vi gav oss i väg på onsdag den 23 juli. Kl. 9 på morgonen var vi i Sundbyberg och kl. 20 befann vi oss i en hytt lite bortom Bromma! Inte Stockholms Bromma, utan Bromma i väg 7 i Norges hjärta! Men låt oss ta ett steg i taget!

Först i kortaste drag:
- Vägarna nr. 7 och 55 är ett måste att åka för naturälskare;
- Allting är jätte dyrt i Norge. Bensinen kostar uppemot 17 SEK litern just nu. Men resan var värt vartenda öre för min del;
- Det går att hitta hytter för att övernatta överallt i dessa vägar i Norge, även i en fredag kväll under högsommaren;
- Vi hade tur med vädret;
- Köp årets upplaga av Motormännens Europa vägatlas som är giltig tom 2011 och finns för rabatterat pris (199:- på Akademibokhandeln) just nu.
- Läs denna checklista.

Och mer detaljerad:
Runt kl. 14 var vi framme i Sandaholm med restaurang och stugor någonstans mellan Sillerud och Årjäng vid Järnsjön på E18. Här var flaggad, märkligt nog, med svenska och ryska flaggor och det kryllade av bilburna ryssar! Vi tog var sin schnitzel eller panerad rödspätta för 85:-, åt en bit av medhavda vattenmelonen, och gasade vidare.

I Årjäng som lär vara den sista anhalten på E18 före riksgränsen till Norge tankade vi fullt. I suvenirbutiken före gränsen köpte vi 1000 norska kronor för en kurs lite över Forex kurs (12:76 mot 11:98 SEK för 10 NOK) och skaffade oss småpengar för vägtullar (toll).

Vi var inställda på naturupplevelser och tänkte inte åka in i Oslo eller andra städer i Norge. Vår navigator som vi döpte till Isabella (eller Bella) var avstängd. Vi tänkte köra runt Oslo på kortaste och snabbaste vägen. En i sällskapet tyckte att småvägar kunde vara långsamma och därför valde vi väg 23 för att köra söder om Oslo och norr om Drammen för att genom Sylling ta oss till väg E16 och vid Hønefoss svänga in i väg nr. 7 som jag hade läst så mycket om.

Men denna genväg visade sig vara en senväg. Vi fick betala 25 NOK i ett vägspärr nära Oslo. Detta fick kastas i en nätkorg. Sen, före en U-formad tunnel som gick under vatten före Drammen fick vi betala 55 NOK i en bemannad ”toll”. Det Sved!

Efter Hønefoss och i väg 7 började naturens skådespel med en kombination av vatten och höjder täckta av lövträd för det mesta. Några kilometer bortom Bromma och före Nesbyen körde vi några hundra meter av vägen över en bro till en kampingplats med hytter bredvid en liten stilla sjö. En ”2:a” med 5 sängar och kokvrå kostade 400 NOK. Vi var trötta och priset verkade rimligt. Vi övernattade där. Paret i mitt sällskap tog dubbelsängen i ”vardagsrummet” och jag tog det lilla rummet med tvåvåningssängen. Vi åt från medhavd matsäck, drack lite av medhavda öl och vin, och sov gott! Vi hade även tält med oss och här kunde man tälta för 120 NOK men vi tog det bekväma för det obekväma.

Platsen var med allmän toa och dusch, och ”självservering” gällde, dvs. om man kom efter att personalen hade åkt hem så kunde man skriva namn och personlig info på ett kuvert, lägga in pengar, ta nyckeln till vilket hytt än man önskade som inte var upptagen, och övernatta.

På torsdag morgon var vi på väg igen och njöt av skådespelet vatten – berg – skog – smal väg där man måsta bromsa och vänta in mötande trafik. Vi körde genom Hardangervidden, en hög platå med små sjöar bredvid snörester från vintern, med utmärkt ren luft att njuta av att andas.

Här, några kilometer efter Maurset så kommer man plötsligt till Vøringsfossen, ett par vattenfall i naturens vackraste skådespel. Det finns ett stort hotell, kiosker och tom ett litet eldrivet tåg som går i en egen väg och flera tunnlar ner till foten av vattenfallen.


I Eidfjord där Hardangerfjorden börjar (eller slutar) kollade vi en restaurang men priserna var skyhöga: En hamburgare med bröd och i papper, alltså inte för att serveras i tallrik, kostade 120 NOK! Vi köpte i stället 4 stora varma kycklingsklubbor på en COOP för ca: 75 NOK plus lite grönsaker och lunchade med dem vid en utsiktsplats lite senare på vägen. Vi stannade ett par gånger vid utsiktsplatser och förundrade oss över Hardangerfjordens natur, tills vi kom till Brimnes. Här måste man ta en bilfärja för att komma till andra sidan av fjorden till Bruravik. Det kostade 91 NOK för bilen inklusive 3 personer. Vi undrade över den där 1 NOK men kunde inte lista ut någon förklaring! Det var en upplevelse att från båten se fjorden med blåa klara vatten som skimrade i solen omringad i gröna höjder runt omkring.

Nära Granvin kunde vi välja mellan väg 13 som skulle leda oss till E16, och fortsättningen av väg 7. Vi valde den senare som gick bredvid fjorden med vacker utsikt över en krokig och smal väg. Det var här vi väckte navigatorn Bella för att ta oss förbi Bergen till väg E39 och vidare. Bella var suverän, men lite ouppdaterad (med program från 2005).

Lite utanför Bergen fick vi tanka. Längs hela vägen kunde vi inta hitta någon bensinmack med etanol och här fick vi tanka bensin som kostade ca: 13:75 NOK, alltså ca: 16:50 SEK. Och här hände en sak som har förblivit en olöst gåta för oss: Så fort vi stannade vid bensinpumpen så körde en norsk bil med två tjejer till andra sidan av pumpen och låtsades om att vilja tanka efter oss. Vi tankade med kort och sen tvekade om att ta ut kvittot eller inte. Dessutom visste vi inte vilken knapp vi skulle trycka på för kvittot. Så fort vi tog ett steg bort, och medan tjejerna väntade kanske på att gå fram och börja tanka, eller ta vårt kvitto när vi hade gått, så kom en man från en annan kö, tryckte på en knapp, tog ut vårt kvitto framför näsan på två tjejer, tittade på pappret, vek det, stoppade i fickan medan hans kvinna nickade stödjande inifrån bilen, och gick till sin bil för att köra vidare utan att tanka! Vi var så häpen så att vi inte hann tänka klart och yttra ett ljud! Har någon en förklaring till denna samling av gamar?

I Yttre Oppedal fick vi ta bilfärjan till Lavik över Norges största och djupaste fjord, Sognefjorden, som går över 200 km. in i landet. Färjan kostade 148 NOK för vårt sällskap. I färjan fanns ett kafé och kiosk med diverse förtäringar att köpa.

På vägen kollade vi kartan och bestämde oss för att i Vadheim svänga av väg E39 och köra in i väg 55 i stället, och detta var kanske det bästa vi gjorde under hela resan. I väg 55 finns en fantastisk kombination av naturupplevelser. Den går bredvid och längs hela Sognefjorden och här kan man hitta bl.a. Norges näst högsta vattenfall i Luster.

Apropå karta, årets upplaga av ”Motormännens Europa vägatlas” som är giltig tom. år 2011 finns nu att köpa för sänkt pris. Den duger gott och väl och gör navigatorn onödig, vill jag påstå. Här har man markerat alla platser där man kan hyra hytter längs norska vägar också.

Någonstans mellan Balestrand och Dragsvik, i djupet av en lång u-kurva längs vägen hittade vi en liten ledig hytt med 4 bäddplatser för 200 NOK. Duschen här fungerade med norska femmor för 2 minuter rinnande varmtvatten. Efter kvällsmaten gav vi oss ut i bergen och klättrade upp ett par hundra meter bland sovande och betande får för att nå snön som låg kvar och smälte i sommarvärmen. Härligt!

På morgonen var det dags igen att ta bilfärjan från Dragsvik till Hella. Det kostade 131 NOK för vårt sällskap. 1 kronan igen! Den krokiga smala vägen längs fjorden, vattnet, grönskan, vattenfallen, utsikter, tunnlar och tunnlar igen, solen – allt var fantastiskt. Och här tänkte vi att det var klokt av oss att inte hade kört i E16 där det finns en tunnel på 26 kilometer följt av en annan på 15 km! Man kör genom tillräckligt med tunnlar vilken väg än man väljer i Norge. Normännen måste vara duktiga tunnelbyggare och vi undrade varför man inte hade låtit dem bygga tunneln i Hallandsåsen!

I djupet av Lustrafjorden där vår väg skulle vända bort från fjordvärlden, i den lilla staden Skjolden, några hundra meter från smältvatten som rann ner från ett par vattenfall kastade vi oss i det iskalla fjordvattnet och badade. Någon kilometer därefter i en kampingplats mittemot en hög vattenfall åt vi lunch i restaurangen vid vägkanten. En liten vanlig pizza med halvfabricerat bröd kostade 100 NOK!

Väg 55 visade sig ha fler överraskningar för oss: den drog oss upp och upp i höjden. Naturen och vegetationer förändrades till kalfjäll med vackra öppna utsikter över berg och dalgångar, små sjöar och dammar, snö och glaciärer, och i Turtagro såg vi plötsligt 3 höga bergstoppar framför oss: Det är Store Skagastølstind med sin 2405 meters höjd (Norges tredje högsta berg) omgiven av flera andra toppar.

I Turtagro finns en stor anläggning för bergklättrare och här möts flera vandringsled. Folk hade tältat lite här och var i bergsluttningar eller kampat i husvagnar och husbilar. En fantastiskt vacker utsikt. Högre upp på vägen finns en konstruktion av glasskivor för att sikta mot topparna och läsa toppens namn och höjd på ett bord.

Väl framme i Lom svängde vi österut i väg 15 och lite senare svängde vi söderut i väg 51. Denna väg gick också genom höjder men klimatet och vegetationen verkade vara helt annorlunda än i den nästan parallella väg 55. Här visade det sig vara fullt med skidspår skidanläggningar och verkade vara normännens skidparadis. Kampingplatserna var snobbigare och priserna var högre än vad vi hade sett hittills. Jag tyckte inte om denna väg! Här fanns nästan ingen öppen utsikt. Många får låg mycket farligt på den smala vägen och njöt av asfaltens värme.

Från Beito började vi leta efter någonstans att övernatta men alla hytter var upptagna överallt. Det kanske berodde på att det var fredag kväll?

Det hade hunnit bli kl. 10 på natten och vi hade kört ända till E16 utan att hitta någon hytt. Vi började överväga att tälta men innan dess vände vi i E16 mot vår riktning och efter några försök hitta vi en ledig hytt för 250 NOK nära Einang.

På lördagsmorgonen var det dags att skynda hem. Navigatorn Bella föreslog att i E16 skulle vi svänga in i väg 33 från Bjørgo vilket vi gjorde. Men vid Gjøvik blev Bella lite förvirrad för att vägen var nyare är hennes information och vi hamnade i väg 4 och det gick inte att vända. Här fick vi betala 15 NOK i vägtull. Bella gjorde ett nytt försök och tog oss in i väg 22 runt Oslo och till Mysen vid E18. Vi fick tanka 10 liter mot kontanter för att kunna ta oss till Årjäng på den billigare svenska sidan av gränsen.

På en restaurang vid korsningen av väg 22 och E18 gav vi nästan alla norska kronor som vi hade, och den smörstekta laxen som jag fick för 149 NOK var den godaste stekta fisken som jag har ätit på många många år!

Kl. 22:30 var jag hemma. Resan var en av de bästa som jag har gjort för att se naturen.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 July 2008

پتل‌پورت، و سایر قضایا

روزگاری با قطار از سوئد به خاک اصلی اروپا رفته‌بودم. هنگام بازگشت در ایستگاه مرکزی روتردام به انتظار حرکت قطار در راهروی تنگ واگون ایستاده‌بودم و از پنجره‌ی باز بیرون را تماشا می‌کردم. مرد مهماندار واگون نزدیک شد و با انگلیسی ناقصی سر صحبت را گشود. طبق معمول یکی از نخستین پرسش‌ها این بود که کجایی هستم و کجا می‌روم. ایرانی بودنم برای او بسیار شگفت‌انگیز بود و می‌خواست بداند آن‌جا چه می‌کنم و در سوئد چه‌کار دارم. ساده‌دلانه پاسخ دادم که از ایران خمینی گریخته‌ام، زیرا در آن‌جا صدها تن از رفقایم را در بند کرده‌اند (که چند سال بعد بسیاری‌شان را قتل عام کردند)، و در سوئد پناه جسته‌ام. با شنیدن نام خمینی و این که از او گریخته‌ام، رگ‌های گردن مرد مهماندار ناگهان بیرون زد. حالتی تهدیدآمیز به خود گرفت. احساس کردم که اگر چاقویی در دست داشت تا دسته در دلم می‌نشاند و جسدم را از پنجره بیرون می‌انداخت. مسلمان متعصبی بود از اهالی آلبانی. خوشبختانه چاقویی دم دستش نبود و فقط فریاد برداشت که:

- چی؟ تو از کسی که چهارمین انقلاب تاریخ بشریت را رهبری کرده، از ناجی بزرگ بشریت، از قائد اعظم، از بت‌شکن قرن، از کسی که اسلام راستین را به ایران آورده و بر سراسر زمین خواهد آورد فرار کرده‌ای؟ پس حتماً خونت حلال بوده که فرار کرده‌ای!

گفت‌وگویی در میان نبود. سخنرانی از جانب او بود که قدرت داشت و مهماندار واگون بود. و تازه، در پاسخ چنین تعصب حجاری شده بر سنگی چه می‌گفتم؟ آرام پس رفتم و در کوپه نشستم.

او اما دست برنداشت و در عبور از مرز هلند به آلمان، و مرز آلمان به دانمارک، و مرز دانمارک به سوئد مرزبانان را بالای سرم آورد، نشانم داد و گفت که من عنصر نامطلوبی هستم، و مأموران دار و ندارم را به هم ریختند.

نمونه‌های مشابه شیفتگی تعصب‌ورزانه به نظام کشوری دیگر، بی آن که شخص آن کشور را دیده‌باشد، کم نیست. چند تن از دوستانم در سفر به تونس و مراکش و حتی هلند در تاکسی به رانندگان مسلمانی برخورده‌اند که پس از پرس‌وجو از اصلیت مسافر و دانستن این که ایرانی هستند، ناگهان فریاد شوق سر داده‌اند و کف به لب آورده‌اند که چه‌قدر مخلص و چاکر احمدی‌نژاد هستند که توی دهان اسرائیل می‌زند و با اسلام بر زمین چه بهشتی در ایران ساخته شده، و در پایان از گرفتن کرایه سر باز زده‌اند!

و روزگاری، برای یک کارگر اهل رومانی ِ دوران چائوشسکو از شکوفایی جامعه‌ی سوسیالیستی در کشورش داد سخن می‌دادم. او ناگهان به‌شدت برآشفت و چیزی نمانده‌بود کتکم بزند که "آخر فلان فلان شده، تو مگر پایت به کشور من رسیده؟ مگر یک روز در شهرستان‌ها و روستاهای کشور من زندگی کرده‌ای؟ مگر یک روز در کارگاهی در آن‌جاها کارگری کرده‌ای تا بفهمی و لمس کنی ما در چه جهنمی زندگی می‌کنیم؟ تو چه‌گونه می‌توانی فقط با دیدن بروشورهای تبلیغاتی محتوای زندگی ما را بفهمی؟"

شگفت‌زده نگاهش می‌کردم و با خود می‌اندیشیدم که بی‌گمان این عضو طبقه‌ی کارگر پیروزمند در کشوری سوسیالیستی با زرق و برقی که در کشورهای غربی دیده، فاسد و "ضد سوسیالیستی" شده‌است! اما آیا او همان چیزی را در من می‌دید که من سال‌ها بعد در مرد آلبانیایی دیدم؟ آیا تعصبی سنگ‌وار در وجود من می‌دید و احساس می‌کرد که اگر چاقویی داشتم در دلش می‌نشاندم، که این‌گونه واکنش نشان می‌داد؟

نمی‌فهمم چه‌گونه مردم می‌توانند بی دیدن کشوری بیگانه و بی کار کردن و زندگی کردن در آن این‌چنین شیفته‌ی نظام آن شوند و این‌چنین تعصب‌ورزانه از آن دفاع کنند. و باید بگویم که طرفداران خارجی و متعصب ایران برای من تفاوتی با طرفداران متعصب و خارجی اتحاد شوروی سابق و اقمار آن ندارند. با خود من نیز که زمانی با تعصب تمام از همه‌ی پدیده‌های شوروی دفاع می‌کردم تفاوتی ندارند.

آیا شیفتگی به نظام کشوری دیگر و خیال‌پردازی درباره‌ی بهشتی که در آن ایجاد شده پدیده‌ای ویژه‌ی انسان‌های جهان سوم است؟ در جهان سوم چرا کسی برای کشورهایی با اقتصاد شکوفا یا رفاه اجتماعی مانند، چه می‌دانم، ژاپن و سوئد و سنگاپور یقه نمی‌دراند؟ آیا ما فقط هنگامی شیفته و دیوانه‌ی کشوری می‌شویم که پای نظامی ایدئولوژیک و دینی در میان باشد؟

نمی‌دانم. این‌ها را باید کارشناسان جامعه‌شناسی و روان‌شناسی اجتماعی پاسخ گویند. پاسخی برای تحلیل‌هایی که در واکنش به گزارش سفرم به "پتل‌پورت" دریافت کردم نیز ندارم. تنها به عنوان یک مشاهده‌گر و یک مسافر احساسی را که از دو سفر داشتم باز گفتم. کاری که اکنون از دستم بر می‌آید ارجاع شما دوستان خواننده به مقاله‌ای است به نام "چرا اتحاد شوروی سقوط کرد؟" که همین روزها در مطبوعات سوئد درج شد و ترجمه‌ی فارسی آن را برای "ایران امروز" فرستادم. البته می‌دانم که بسیاری از شوروی‌دوستان کشورمان نیازی به مطالعه‌ی این گونه نوشته‌ها ندارند و پاسخ بدیهی را از پیش می‌دانند: "گارباچف بود که خیانت کرد"! و نیز می‌دانم که کمونیست‌های امریکایی ریشه‌های این سقوط را در اختلافات ایدئولوژیک و زدوبندهای اعماق تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی یافته‌اند (خیانت به سوسیالیسم، نوشته‌ی روجر کیران و توماس کنی، ترجمه محمدعلی عموئی، تهران، نشر اشاره، چاپ دوم 1384)، اما نگاهی به مقاله‌ی کوتاه بالا نشان می‌دهد که حتی نخبگان خود جامعه‌ی روسیه هم هنوز پاسخ یگانه‌ای برای این پرسش ندارند. کشورهای اروپای شرقی سابق همه خود را از وابستگی به اتحاد شوروی رهانیدند و نظام سوسیالیستی را ترک کردند، و مردم خود شوروی نیز به‌پا نخاستند تا از نطام پیشین دفاع کنند. پس من چه پاسخی بدهم؟

اگر سایت ایران امروز فیلتر شده، ترجمه را در این نشانی بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏