25 December 2007

زبان پدری مادرمرده‌ی من - نظرها‏

از همه‌ی شما کسانی که وقت گذاشتید و نوشته‌ی مرا خواندید، و البته شمائی که باز بیش‌تر وقت گذاشتید و پیام‌هایی، چه این‌جا و چه با ای‌میل یا در "ایران امروز" برایم نوشتید، صمیمانه سپاسگزارم. منتظر بودم تا نظر کاربران سایت "ایران امروز" هم منتشر شود تا پاسخی کلی برای همه‌ی نظرها بنویسم.

اغلب نظرها در تأیید و تعریف نوشته‌ام هستند، و آن‌جا که تعریف می‌کنند، مایه‌ی شرمندگی من. اما یک نکته‌ی مشترک در بسیاری از نظرها وجود دارد: می‌پرسند چه باید کرد؟ و همین بیش از هر چیز دیگری مایه‌ی شادی و رضایت من است و نشان می‌دهد که نوشته‌ی من به هدف خود رسیده‌است! این بغض سال‌ها بود که گلوی مرا می‌فشرد و دیر یا زود می‌باید می‌ترکید. من سیاست‌مدار یا کارشناس آموزش کودکان نیستم. تنها کاری که از من بر می‌آید فریاد درد برکشیدن است. اکنون می‌بینم که توانسته‌ام به سهم خود شاید تا حدودی این احساس درد را انتقال دهم، کسانی از خوانندگان هم دردشان آمده، و جویای راه چاره هستند.

فکر می‌کنم یک نکته‌ی دیگر را هم به‌روشنی از خلال همین بیست‌وچند نظر می‌توان دید: به محض آن‌که مسأله و واقعیت موجود را کنار می‌گذارید و می‌روید به سراغ تاریخچه‌ها و سوابق و گذشته‌ها، گردوخاک به‌پا می‌شود، آب‌ها گل‌آلود می‌شود، مردم دست‌به‌یقه می‌شوند، درد کودکان فراموش می‌شود و زیر دست‌وپا می‌مانند!

من مخالف بحث در ریشه‌های قضایا یا این مورد ویژه نیستم، ولی به‌نظر من این بحثی علمی و آکادمیک است که بهتر است در دانشگاه‌ها دنبال شود و نه این‌قدر سطحی و نه این‌جا و نه با دشنام و دعوا.

و گرچه سیاست‌مدار و کارشناس آموزش و پرورش کودکان نیستم، اما بر پایه‌ی آن‌چه دیده و خوانده‌ام، به عنوان یک شهروند می‌توانم نظر داشته‌باشم. این‌جا در سوئد سال‌ها روی کودکان مهاجران خارجی پژوهش کرده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که آن‌هایی که روی پای زبان مادری خود ایستاده‌اند و آموزش آن زبان را ترک نکرده‌اند، در سایر درس‌ها پیشرفت بهتری داشته‌اند و موفق‌تر از آن‌هایی بوده‌اند که زبان مادری را ترک کرده‌اند و ناگهان همه چیز را به سوئدی خوانده‌اند. برای همین است که دولت آموزش زبان مادری را برای این کودکان تأمین می‌کند. و البته هنوز پیش نیامده که این کودکان بعد از آن‌که بزرگ شدند، اعلام استقلال از پادشاهی سوئد بکنند!

چیزی که من می‌گویم این است: به کودک نخست جادوی الفبا، جادوی خواندن و نوشتن را یاد بدهید، و بعد زبان تازه‌ای را. تفاوت این‌جاست: هنگامی‌که به یک کودک فارسی‌زبان می‌آموزید که این "آ"ست و این "ب" و اگر این دو را در کنار هم بنویسیم می‌شود "آب"، این کودک کشف تازه‌ای می‌کند. او می‌داند آب چیست و اکنون می‌آموزد که آب را و نان را می‌شود نوشت و خواند. اما اگر همین کتاب درسی و همین حروف را برای کودکی که زبان مادریش فارسی نیست به‌کار ببرید، جادویتان در او کارگر نیست و فقط رنجش می‌دهید. کودک آذربایجانی این‌ها را "سو" و "چؤره‌ک" می‌نامد. اگر می‌خواهید جادویتان در این کودک هم کارگر افتد، سواد خواندن و نوشتن را به زبان خود او بیاموزیدش، و بعد که به الفبا و کاغذ و کتاب خو گرفت، آن‌گاه بیاموزیدش که این‌ها در زبان‌های دیگر چه‌گونه به‌کار می‌رود. از چه کلاسی، و چه سنی؟ این را دیگر کارشناسان باید بگویند.

اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی می‌گوید: "زبان‏ و خط رسمی‏ و مشترک‏ مردم‏ ایران‏ فارسی‏ است‏. اسناد و مکاتبات‏ و متون‏ رسمی‏ و کتب‏ درسی‏ باید با این‏ زبان‏ و خط باشد ولی‏ استفاده‏ از زبان‌های‏ محلی‏ و قومی‏ در مطبوعات‏ و رسانه‏‌های‏ گروهی‏ و تدریس‏ ادبیات‏ آن‌ها در مدارس‏، در کنار زبان‏ فارسی‏ آزاد است‏." ای‌کاش می‌شد همین امروز به همین قانون سرودم‌بریده عمل کرد. من حقوق‌دان و کارشناس قوانین هم نیستم اما به‌روشنی می‌بینم، و در عمل هم دیده‌ایم، که با این اصل در واقع کلاه گشادی سر مردم گذاشتند: این اصل هیچ ضامن اجرائی ندارد! یعنی هیچ شخص یا مرجع و مقامی مسئول شناخته نشده و موظف نشده که این اصل را اجرا کند! آیا آموزگار اردبیلی باید این "آزادی" را احساس کند و برود به ابتکار خود در کلاس درس ادبیات ترکی به دانش‌آموزانش درس بدهد؟ با کدام بودجه؟ و تازه، مگر نه آن‌که محدودیت گذاشته‌اند که "کتب درسی" باید به فارسی باشد؟! من و شما می‌دانیم چه به روز آن آموزگار خواهند آورد. خبر امروز را این‌جا بخوانید درباره‌ی هشت نفر ساکن حمیدیه در 30 کیلومتری شمال اهواز که سه ماه پیش در تظاهرات مسالمت‌آمیزی بعد از نماز جمعه گرفتندشان، و اکنون به خانواده‌هایشان خبر داده‌اند که جسدشان را در کارون و کوه و بیابان پیدا کرده‌اند. اینان عرب بودند.

سپاسگزارم از همه‌ی شمائی که به نوشته‌ی من در جاهای پرخواننده لینک دادید. دستتان درد نکند. اما گله‌مندم از کسی که تمامی نوشته‌ی من (و خیلی‌های دیگر) را "با اجازه‌تون" کپی کرده و در وبلاگ خودش گذاشته! شاید از زبان‌ندانی من، یا به‌قول دکتر براهنی از "بحران زبان" است که من با این "با اجازه" مشکل دارم! هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم که کاربرد این عبارت درست در مواردی‌ست که معنای خلاف آن را دارد. یعنی مردم هنگامی می‌گویند "با اجازه" که به‌کلی "بی‌اجازه" دارند کاری می‌کنند! مثلاً در اتاق را باز می‌کنند، می‌گویند "با اجازه" و وارد می‌شوند و می‌نشینند، یا می‌گویند "با اجازه" و دست دراز می‌کنند و قندی از توی قندان بر می‌دارند! آقای "دومان" هم پیشاپیش از من اجازه نگرفت و من اجازه‌ای ندادم و نمی‌دادم که تمامی نوشته‌ی مرا "با اجازه‌تون" در وبلاگ‌اش بگذارد. در وبلاگ خودش هم حاشیه (کامنت) نوشتم، ولی هنوز که سودی نداشته. بر پایه‌ی همین اصل اخلاقی به‌خود اجازه ندادم و نمی‌دهم که "با اجازه‌تون" نوشته‌ام را پس از انتشار در "ایران امروز" برای "ایران گلوبال" هم بفرستم، یا فیلم سایت‌های دیگری را در وبلاگم کپی کنم.

و باید اضافه کنم: درود بر "دوره‌ی شش"ی‌ها (ه. م. و ف.ط.ا) که بار دیگر ثابت کردند که اهل عمل و حل مشکل‌اند و نه بحث‌های حاشیه‌ای!

دو "خودافشاگری" هم بکنم:

1- از دوستم "ب. متینی" سپاسگزارم که برایم نوشت "هجی" را "حجی" نوشته‌ام. گاهی وقت‌ها وحشت می‌کنم از این که سواد آدم در این غربت چه‌قدر نم می‌کشد.

2- جمله‌هایی در انتهای نوشته‌ی اصلیم بود که هی رفتم و آمدم و هی پاک کردم و اضافه کردم، و در پایان به این نتیجه رسیدم که خیلی شخصی‌ست و حذفش کردم. حالا بگذارید "با اجازه‌تون" این‌جا بنویسمشان:

"پدرم به خواست خودش اکنون در اردبیل در کنار آرامگاه پدرش آرمیده‌است، و مادرم، او نیز به خواست خودش، در انزلی درون آرامگاه مادرش خفته‌است. و من مانده‌ام در این سرزمین قطبی که کجا گورم را گم کنم."

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 December 2007

زبان پدری مادرمرده‌ی من

نوشته‌ی تازه‌ای دارم با عنوان بالا که در دو سایت "ایران امروز" و "آچیق سؤز" منتشر شده‌است. تا برسم و خبر آن را این‌جا بگذارم، سه نفر که نوشته را خوانده‌اند لطف کردند و پیام‌های مهرآمیزی برایم فرستادند که با اندکی دست‌کاری و حذف نامشان می‌گذارمشان همین‌جا توی کامنت‌ها، و البته با سپاس فراوان از هر سه.

اگر هر دو سایت بالا فیلتر شده‌اند، نوشته را در این‌جا می‌یابید.

نیز بخش بعدی را بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 December 2007

از کودک آواره‌ی جنگ‌زده تا جایزه‌ی نوبل

ماریو کاپه‌چی یکی از سه برنده‌ی جایزه‌ی نوبل پزشکی امسال کودکی شگفت‌انگیزی داشته‌است. در خانواده‌ی او ابتدا همه چیز آماده بود تا پژوهشگری با آینده‌ی درخشان پرورش یابد: همه‌ی اعضای خانواده هنرمندان و دانشگاهیان درجه یک بودند. پدربزرگ مادریش باستان‌شناس آلمانی نامداری بود و مادربزرگ مادریش هنرمندی امریکائی. این دو در جوانی در ایتالیا با هم آشنا شدند. فرزندان آنان در ویلائی با باغ عظیم و باغبانان کارکشته، با پرستاران، آشپزها، خدمتکاران و آموزگاران سرخانه در شهر فلورانس بزرگ شدند.

یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر می‌سرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس می‌کرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" می‌نامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته می‌شدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپه‌چی چیز زیادی درباره‌ی پدر خود نمی‌گوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانه‌ای بود". لوسی به‌جای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبه‌ای در کوه‌های آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیت‌های ضد فاشیستی خود ادامه می‌داد و خوب می‌دانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائی‌هایش را فروخت و پول نقد را به خانواده‌ای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.

از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپه‌چی می‌گوید: "این یکی از نخستین چیزهایی‌ست که به‌یاد دارم. با آن‌که فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس می‌کردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانواده‌ی روستائی به‌سر برد و می‌گوید که "زندگی بسیار ساده‌ای" داشتند. خانواده گندمی به اندازه‌ی مصرف خود می‌کاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب می‌بردند و سپس به نانوا می‌سپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبق‌های بزرگی می‌چیدند، و همه‌ی بچه‌ها، از جمله ماریو، لخت می‌شدند و انگورها را لگد می‌کردند تا آبشان گرفته‌شود. او می‌گوید: "ما همه آدمک‌های سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی می‌شدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس می‌کنم."

اما پس از یک سال گویا پول سپرده‌ی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها به‌سوی جنوب ایتالیا روانه شود. او می‌گوید: "بعضی وقت‌ها توی خیابان‌ها زندگی می‌کردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بی‌خانمان می‌پیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیق‌اند، اما پیوستگی ندارند. بیش‌تر مانند مجموعه‌ی عکس‌های بی‌حرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکان‌دهنده‌اند و دشوار بتوان توصیف‌شان کرد، برخی دیگر ملایم‌تراند."

در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی می‌کرد. می‌گوید: "همه‌ی کودکانی را که آن‌جا بودند یک عامل به آن‌جا کشانده‌بود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آن‌قدر نیرو نمی‌گرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آن‌جا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمی‌شد. جیره‌ی روزانه‌ی ما پیاله‌ای جوشانده‌ی ریشه‌ی گیاهان بود و تکه‌ای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آن‌جا بودم. تخت‌خواب‌ها در ردیف‌های طولانی در سالن‌ها و راهروها تنگ هم چیده شده‌بودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکت‌ها می‌خوابیدیم."

اما مادر که از تبعید رهایی یافته‌بود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آورده‌بود، ماریو هنوز به‌یادگار دارد. آن‌دو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوان‌تر لوسی که در امریکا زندگی می‌کرد پول بلیط کشتی را پرداخته‌بود.

ادوارد رامبرگ خود فیزیک‌دان برجسته‌ای بود. این دائی و زن او دشواری‌های بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساخته‌نبود، زیرا داغ‌های بسیاری از سال‌های جنگ و تبعید داشت.

با آن‌که ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقه‌ی مذهبی سخت‌گیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمی‌دانست. البته به‌تدریج او دانش‌آموزی معمولی و نه‌چندان درخشان شد. همه‌ی نیرویش را صرف ورزش می‌کرد. می‌گوید: "فوتبال و راگبی و بیس‌بال بازی می‌کردم و کشتی‌گیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درس‌ها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه می‌بایست کار عملی دشواری انجام می‌دادند و این‌جا بود که ماریو با زیست‌شناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازه‌ای بود، آشنا شد.

باقی دیگر داستان تلاش خستگی‌ناپذیر در آزمایشگاه‌هاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژن‌های سلول پایه برای تولید موش‌هایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزه‌ی نوبل.

(اقتباس از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نی‌هتر)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 December 2007

Are you from India?

Telefonen ringde i går kväll runt kl. 19. Jag tog luren och hörde en fjärran röst säga någonting helt obegripligt för mig. Jag kunde urskilja bara ett par engelska ord: roaming, IP! ”What?”, sa jag! Och då började mannen berätta på engelska, med en indisk brytning, att han hade ett erbjudande om billig telefoni från utlandet till Indien! Mitt i sin berättelse, då han hörde mig säga ”yeees…, OK…, hmmm…”, började han tvivla, bröt sin berättelse och frågade: ”Are you from India?” ”No, I am not from India, and I am not interested! Thank you. Bye!”, sa jag och la på luren.

Det var inte första gången. De har ringt från Pakistan också! De har fått lära sig att inte alla Shiv-ar är från Indien!

Förra året var jag medlem i klubben Shortcut, inte för att jag var karriärsugen utan för att det var ett gratis erbjudande från dåvarande CF. Det blev flera besök på min sida på klubbens webbplats av svenska män som ärligt skrev att de trodde jag var en ”persisk tjej”! De fick också lära sig att inte alla Shiv-or är tjejer från persiska sagor!

Sånt är roligt ibland, men inte alltid! Tack och lov har jag spärrat min telefon mot telefonförsäljare på Nix annars skulle jag få ännu fler samtal från indiska och iranska marknadsförare här i Sverige som tror sig veta vem jag är.

Jag skrev fler roliga historier kring mitt namn för flera år sedan. De finns på persiska i denna pdf-fil.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 December 2007

Lite IT - 2

En bekant kommer med sin gamla dammiga dator och klagar att den inte startar! När man slår den på ‎ser man efter en stund en blå ruta i svart bakgrund som säger ”Enter password:” med en plats för att ‎mata in 8 tecken! Man kommer inte vidare vilken teckenkombination än man matar in. Vad göra?‎

Det första jag tänker på är att han har fått virus i BIOS-et! Att trycka på F2, F12, Esc, Del, eller någon ‎annan tangentkombination för att komma in i BIOS-setup hjälper inte. Samma ruta med krav för ‎lösenord blockerar allt.‎

Jag går ut på Internet i min egen dator och letar. Någon föreslår koll av systembatteriet på moderkortet ‎och det visar sig vara helt rätt :-) När jag öppnar datorn och drar ur det lilla batteriet bland massor av ‎damm på moderkortet och mäter det, visar det sig vara helt dött! Min bekant tar gamla batteriet, ‎skyndar sig till närmaste Kjell & Kompani, eller Teknikmagasinet, eller Clas Ohlson, vad vet jag, och ‎kommer med ett nytt sådant som han har köpt för 29:-. Jag sätter in det, och vips: Datorn är räddad!‎

Alltså, om du har en gammal dator, säg äldre än 5 år, så kan det vara en bra idé att kolla ‎systembatteriet om du råkar inte kunna starta den. Och kom ihåg att gå in i BIOS-setup och justera ‎tillbaka nollställda datum och tid efter batteribyte.‎

En sak till som man måste tänka på är att så fort du öppnar burken (datorn alltså!) finns det en stor ‎risk för urladdning av statisk elektricitet mellan din hand och alla kretsar inne i datorn och detta kan ‎DÖDA datorn! Kom ihåg att dra ut elkabeln från datorn och hålla med ena handen i datorns metalliska ‎chassi och jobba med andra handen för att t.ex. dra ut batteriet. Elektrisk urladdning kan förkomma ‎mellan dammsugarmunstycket och datorns kretsar också när du dammsuger inne i datorn: Håll med ‎ena handen i datorns chassi och med andra handen ganska nära munstycket i dammsugaren. Var ‎försiktig med fläktblad och andra plastdetaljer också. De brukar bli torra och bräckliga med tiden, ‎datorvärmen och dammet, och går sönder mycket lätt.‎

Elektrisk urladdning har dödat många modem och routrar när man dammsuger golvet under bord och ‎kommer för nära modem och routrar som är kopplade och påslagna.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 December 2007

Ett Ljudår

Var det någon som tyckte om ”Deep Listening”? I kvällens Kalejdoskop – lång musik på P2 sändes 3 halvtimmes delar av den danske elektroakustiska musikern Gunner Møller Pedersens ”et lydår”. Jag njöt av dem. De sänds igen den 5 december kl. 13:30 på P6 (89,6 MHz) i Stockholm, och ska finnas tillgänglig att lyssna i 30-dagarsarkivet via Internet fram till den 3 januari 2008. Välj den 4 december här.

Missa inte det om ni tycker om elektroakustisk musik.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 December 2007

مشکل غرب با اخلاق جنسی بعضی‌ها

خیلی وقت بود ترجمه را ترک کرده‌بودم! در واقع بعد از "عروج" متن بزرگی ترجمه نکرده‌ام. اگر از ترجمه‌ی سردستی جمله‌هایی از دوریس لسینگ که تازگی‌ها این‌جا گذاشتم بگذریم، به‌گمانم آخرین ترجمه‌ام "معمای سرمایه‌داری" بود که در سال 1380 در یکی از آخرین شماره‌های نشریه‌ی "راه آزادی" منتشر شد.

ترجمه برای من شکنجه‌ی بزرگی‌ست. خود را در فشار منگنه‌ی فکر و اندیشه‌ی بیگانه‌ی نویسنده می‌یابم. احساس می‌کنم با دست و پا و دهان بسته در قفسی آهنین زیر آب هستم! باید راهی به بیرون بیابم و این آزادی تا پیش از پایان ترجمه به‌دست نمی‌آید.

چه کنم اما که دریغم آمد سوئدی‌ندانان این مقاله را نخوانند. کوتاه بود و زجر کمتری بردم! معرفی کتابی‌ست نوشته‌ی یوزیف مسعد [پیشتر به غلط یوسف مسّاد نوشته‌بودم]‏ استاد دانشگاه کلمبیا و میراث‌دار ادوارد سعید درباره‌ی مشکل غرب با اخلاق جنسی اعراب، که به ما هم مربوط می‌شود. نه که ما عرب باشیم! استغفرالله! چطور چنین فکری می‌کنید! ولی اگر در سراسر مقاله "عرب" را "مسلمان" بخوانید، متوجه منظورم می‌شوید. البته خیلی‌ها می‌گویند که ایران امروز بسیار عوض شده و دیگر از این مسائل ندارد. چه می‌دانم. گمان نمی‌کنم که آزادی جنسی به قشرهای پائینی جامعه‌ی ایران رسیده باشد.

پیشنهاد می‌کنم به متن اصلی مقاله هم سری بزنید و از تابلوی زیبای ژان لئون ژروم Jean-Léon Gérôme به نام "گرمابه‌ی حرم" لذت ببرید. جهت اطلاع باید بگویم که آن نوکر قلیان‌به‌دست را خلیفه صد البته کور کرده‌است!

اگر سایت محل انتشار ترجمه‌ام فیلتر شده‌است، آن را در این‌جا بخوانید.

با سپاس از داریوی عزیز که توجه مرا به این مقاله جلب کرد.

***
پی‌نوشت: با سپاس از محمد ا گرامی که درباره‌ی املای نام مسعد تذکر دادند. 1 مارس ‏‏2011‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 November 2007

مرزهای مسدود

مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود.

سروده‌ی ژاله‌ی اصفهانی (زنده رود) که از 25‌سالگی تا 86‌سالگی در در‌به‌دری به‌سر برد و دیروز، پنج‌شنبه 8 آذر، دو روز پس از سالمرگ مادر من، در بیمارستانی در لندن عمرش را به شما داد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 November 2007

Lite IT - 1

Har man, frivilligt eller ofrivilligt, råkat surfa på en barnförbjuden eller ”partnerförbjuden” webbplats, är det inte så konstigt att man är orolig för att bli avslöjad. En hel del av spåren går att rensa, genom t.ex. att ha valt att alla temporära Internetfiler raderas automatiskt (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Avancerat, under Säkerhet klicka för ”Töm Temporary Internet Files när webbläsaren stängs”), eller man går in och raderar hela historien över webbesök, cookies, och information i webbformulär (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Allmänt / Webbhistorik / Ta bort…). Man kan dessutom välja bort automatiska kompletteringen av adresser, namn, sökord, osv. (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Innehåll / Komplettera automatisk / Inställningar). Man bör utföra dessa åtgärder varje gång man surfar på en allmän dator, t.ex. på ett Internetkafé eller bibliotek för att inte låta nästa användare snappa upp ens inloggningar.

MEN det räcker inte! Hela webbhistoriken, från den dagen då datorn började användas, finns lagrad i en eller flera filer som heter Index.dat och kan finnas gömda i flera mappar. Man kan inte ens se eller söka och hitta dessa filer på ett vanligt sätt. Och när man väl har hittat dem så går det inte att öppna och läsa eller radera dem för att de är låsta! Det är bland annat dessa filer som kan avslöja privat surfande på jobbet.

Det finns flera gratisprogram ute på Internet som man kan ladda hem och använda för att se innehållet i Index.dat. Ett exempel är Super WinSpy. På samma webbplats finns ett verktyg, Tracks Eraser, för spårrensning och borttagning av Index.dat också men det är inte gratis. Ett gratis rensningsprogram, CCleaner, finns här.

Man brukar få många erbjudanden om att låta trimma upp sin dator etc. när man besöker sådana webbplatser. Gå INTE med på någonting sådant! Och jag måste lägga till att allt detta inte hjälper med att rensa spåren efter privatsurfande på jobbet: Det finns backup på ens profil och därmed på filen Index.dat i nätverkets servrar på jobbet!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2007

حماسه‌ی انسان کاشف

یکی‌از سرگرمی‌هایم در هفته‌های اخیر تماشای سریال مستند "مسابقه‌ی رسیدن به قطب جنوب" از کانال "دانش" تلویزیون سوئد بود. در سال 1911 روآلد آموندسن Amundsen نروژی و رابرت اسکات Scott بریتانیائی برای رسیدن به قطب جنوب درگیر مسابقه شدند. در آن مسابقه آموندسن پیروز شد و اسکات و یارانش در برف‌های ابدی یخ زدند و جان باختند.

در سریال مستندی که در 6 بخش پخش شد دو تیم مشابه از نروژ و بریتانیا آن مسابقه را تکرار کردند. یکی از هدف‌های این کار دست‌یافتن به علت‌های شکست و نابودی اسکات و یارانش بود. از همین رو برای هر دو تیم همه‌ی وسایل و تجهیزات را درست مشابه دو تیم اصلی تهیه کردند: پوشاک، خوراک، سورتمه، اسکی، قطب‌نما، ساعت، عینک، دوربین، چادر، اجاق، همه و همه از مدل و اجناس مشابه 100 سال پیش.

در طول تماشای سریال، که داستان آموندسن و اسکات را نیز به موازات مسابقه‌ی کنونی دنبال می‌کرد، پیوسته به یاد دوازده- سیزده‌سالگی‌هایم می‌افتادم که چگونه با عشق و هیجان داستان سفر این دو به قطب را می‌خواندم، در دشت بی‌کران یخ‌زده و برف‌پوش و در معرض باد و بوران گام به گام همراهی‌شان می‌کردم، آموندسن پیروزمند و کاردانی او را می‌ستودم و از یخ زدن انگشتان، برف‌کوری و گرسنه ماندن افراد اسکات دلم به‌درد می‌آمد. در آن سال‌های نوجوانی شهامت و ازخودگذشتگی لاورنس ئوتس Oates، یکی از همراهان اسکات، روزها و هفته‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرد. در راه بازگشت از قطب او به‌شدت ضعیف و سرمازده شده‌بود، انگشتان دست‌ها و پاهایش از دست رفته‌بودند، وبال گردن همراهانش بود و چند روز از برنامه عقب افتاده‌بودند، و سرانجام یکی از روزهایی که در محاصره‌ی توفان برف و سرمای 40 درجه چادر زده‌بودند، برخاست، گفت: "یه سر می‌رم بیرون. شاید یه‌ذره طول بکشه"، و در روز تولد 32‌سالگیش خود را به آغوش بوران سپرد.

تصمیمم را گرفته‌بودم! من نیز می‌خواستم به سفر قطب بروم!

اکنون نیز با تماشای تکاپو و تلاش رهروان امروزین همان راه، با دیدن آن که چگونه این افراد با کار طاقت‌فرسا، رو به‌باد و بوران، در طول نیم ساعت تنها می‌توانستند 300 متر سورتمه‌شان را بکشند و به همین شکل می‌بایست 2600 کیلومتر راه را در برف و سرمای بی‌کران بپیمایند، ذهنم با این فکر درگیر بود که چرا انسان‌ها در شرایط مرگبار به این کارها تن می‌دهند؟ وزن افراد تیم‌های امروزین در طول راه‌پیمایی 100 روزه به سه‌چهارم وزن پیشین‌شان رسید و ثابت شد که قطب‌پیمایان 100 سال پیش تغذیه‌ی درستی نداشتند. آنان دنبال پول و ثروت و حتی شهرت هم نبودند: از میان نزدیک به پنجاه نفر همراهان آموندسن و اسکات کسی نام‌آور نشد، و آموندسن با وجود همه‌ی پیروزی‌هایش در قطب جنوب و شمال، در سال 1928 در پرواز بر فراز قطب شمال در جست‌وجوی افراد گمشده‌ی تیم دیگری، برای همیشه ناپدید شد.

چرا انسان دست به این کارها می‌زند؟

بارها داستان کوهنوردانی را که از دیواره‌های سخت‌گذر پرت شده و مرده‌اند، که در چند قدمی پناهگاه یخ زده و مرده‌اند، خوانده‌ام. در پایین آوردن جسد یخ‌زده‌ی کوهنوردان از توچال و تخت فریدون شرکت داشته‌ام. چرا آنان خطر مرگ را به‌جان خریدند؟ بارها در دویست قدمی قله‌ها، دماوند یا سبلان، واپسین ذرات نیروی اراده‌ام را به‌کار گرفته‌ام تا از پا نیافتم و خود را به قله برسانم. چرا؟

چه می‌شد اگر آموندسن‌ها و اسکات‌ها و هیلاری‌ها نبودند؟

کتاب‌های فراوانی درباره‌ی سفرهای آموندسن و اسکات و یادداشت‌های روزانه‌ی آنان منتشر شده‌است. مشخصات بسیاری از این کتاب‌ها را در پیوند‌هایی که به نام آنان داده‌ام، می‌یابید. به یاد ندارم آن‌چه در نوجوانی به فارسی می‌خواندم در کتاب‌ها بود و یا در مجلات هفتگی. "قطب جنوب" را در سایت کتابخانه‌ی ملی ایران وارد کنید تا فهرستی از برخی کتاب‌های فارسی موجود از سرگذشت قطب‌پیمایان را ملاحظه کنید.

خود پاسخی برای پرسشم ندارم و تنها می‌توانم بگویم: درود بر انسان کنجکاو و کاشف!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏