اغلب نظرها در تأیید و تعریف نوشتهام هستند، و آنجا که تعریف میکنند، مایهی شرمندگی من. اما یک نکتهی مشترک در بسیاری از نظرها وجود دارد: میپرسند چه باید کرد؟ و همین بیش از هر چیز دیگری مایهی شادی و رضایت من است و نشان میدهد که نوشتهی من به هدف خود رسیدهاست! این بغض سالها بود که گلوی مرا میفشرد و دیر یا زود میباید میترکید. من سیاستمدار یا کارشناس آموزش کودکان نیستم. تنها کاری که از من بر میآید فریاد درد برکشیدن است. اکنون میبینم که توانستهام به سهم خود شاید تا حدودی این احساس درد را انتقال دهم، کسانی از خوانندگان هم دردشان آمده، و جویای راه چاره هستند.
فکر میکنم یک نکتهی دیگر را هم بهروشنی از خلال همین بیستوچند نظر میتوان دید: به محض آنکه مسأله و واقعیت موجود را کنار میگذارید و میروید به سراغ تاریخچهها و سوابق و گذشتهها، گردوخاک بهپا میشود، آبها گلآلود میشود، مردم دستبهیقه میشوند، درد کودکان فراموش میشود و زیر دستوپا میمانند!
من مخالف بحث در ریشههای قضایا یا این مورد ویژه نیستم، ولی بهنظر من این بحثی علمی و آکادمیک است که بهتر است در دانشگاهها دنبال شود و نه اینقدر سطحی و نه اینجا و نه با دشنام و دعوا.
و گرچه سیاستمدار و کارشناس آموزش و پرورش کودکان نیستم، اما بر پایهی آنچه دیده و خواندهام، به عنوان یک شهروند میتوانم نظر داشتهباشم. اینجا در سوئد سالها روی کودکان مهاجران خارجی پژوهش کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که آنهایی که روی پای زبان مادری خود ایستادهاند و آموزش آن زبان را ترک نکردهاند، در سایر درسها پیشرفت بهتری داشتهاند و موفقتر از آنهایی بودهاند که زبان مادری را ترک کردهاند و ناگهان همه چیز را به سوئدی خواندهاند. برای همین است که دولت آموزش زبان مادری را برای این کودکان تأمین میکند. و البته هنوز پیش نیامده که این کودکان بعد از آنکه بزرگ شدند، اعلام استقلال از پادشاهی سوئد بکنند!
چیزی که من میگویم این است: به کودک نخست جادوی الفبا، جادوی خواندن و نوشتن را یاد بدهید، و بعد زبان تازهای را. تفاوت اینجاست: هنگامیکه به یک کودک فارسیزبان میآموزید که این "آ"ست و این "ب" و اگر این دو را در کنار هم بنویسیم میشود "آب"، این کودک کشف تازهای میکند. او میداند آب چیست و اکنون میآموزد که آب را و نان را میشود نوشت و خواند. اما اگر همین کتاب درسی و همین حروف را برای کودکی که زبان مادریش فارسی نیست بهکار ببرید، جادویتان در او کارگر نیست و فقط رنجش میدهید. کودک آذربایجانی اینها را "سو" و "چؤرهک" مینامد. اگر میخواهید جادویتان در این کودک هم کارگر افتد، سواد خواندن و نوشتن را به زبان خود او بیاموزیدش، و بعد که به الفبا و کاغذ و کتاب خو گرفت، آنگاه بیاموزیدش که اینها در زبانهای دیگر چهگونه بهکار میرود. از چه کلاسی، و چه سنی؟ این را دیگر کارشناسان باید بگویند.
اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی میگوید: "زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این زبان و خط باشد ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانههای گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است." ایکاش میشد همین امروز به همین قانون سرودمبریده عمل کرد. من حقوقدان و کارشناس قوانین هم نیستم اما بهروشنی میبینم، و در عمل هم دیدهایم، که با این اصل در واقع کلاه گشادی سر مردم گذاشتند: این اصل هیچ ضامن اجرائی ندارد! یعنی هیچ شخص یا مرجع و مقامی مسئول شناخته نشده و موظف نشده که این اصل را اجرا کند! آیا آموزگار اردبیلی باید این "آزادی" را احساس کند و برود به ابتکار خود در کلاس درس ادبیات ترکی به دانشآموزانش درس بدهد؟ با کدام بودجه؟ و تازه، مگر نه آنکه محدودیت گذاشتهاند که "کتب درسی" باید به فارسی باشد؟! من و شما میدانیم چه به روز آن آموزگار خواهند آورد. خبر امروز را اینجا بخوانید دربارهی هشت نفر ساکن حمیدیه در 30 کیلومتری شمال اهواز که سه ماه پیش در تظاهرات مسالمتآمیزی بعد از نماز جمعه گرفتندشان، و اکنون به خانوادههایشان خبر دادهاند که جسدشان را در کارون و کوه و بیابان پیدا کردهاند. اینان عرب بودند.
سپاسگزارم از همهی شمائی که به نوشتهی من در جاهای پرخواننده لینک دادید. دستتان درد نکند. اما گلهمندم از کسی که تمامی نوشتهی من (و خیلیهای دیگر) را "با اجازهتون" کپی کرده و در وبلاگ خودش گذاشته! شاید از زبانندانی من، یا بهقول دکتر براهنی از "بحران زبان" است که من با این "با اجازه" مشکل دارم! هرچه فکر میکنم، میبینم که کاربرد این عبارت درست در مواردیست که معنای خلاف آن را دارد. یعنی مردم هنگامی میگویند "با اجازه" که بهکلی "بیاجازه" دارند کاری میکنند! مثلاً در اتاق را باز میکنند، میگویند "با اجازه" و وارد میشوند و مینشینند، یا میگویند "با اجازه" و دست دراز میکنند و قندی از توی قندان بر میدارند! آقای "دومان" هم پیشاپیش از من اجازه نگرفت و من اجازهای ندادم و نمیدادم که تمامی نوشتهی مرا "با اجازهتون" در وبلاگاش بگذارد. در وبلاگ خودش هم حاشیه (کامنت) نوشتم، ولی هنوز که سودی نداشته. بر پایهی همین اصل اخلاقی بهخود اجازه ندادم و نمیدهم که "با اجازهتون" نوشتهام را پس از انتشار در "ایران امروز" برای "ایران گلوبال" هم بفرستم، یا فیلم سایتهای دیگری را در وبلاگم کپی کنم.
و باید اضافه کنم: درود بر "دورهی شش"یها (ه. م. و ف.ط.ا) که بار دیگر ثابت کردند که اهل عمل و حل مشکلاند و نه بحثهای حاشیهای!
دو "خودافشاگری" هم بکنم:
1- از دوستم "ب. متینی" سپاسگزارم که برایم نوشت "هجی" را "حجی" نوشتهام. گاهی وقتها وحشت میکنم از این که سواد آدم در این غربت چهقدر نم میکشد.
2- جملههایی در انتهای نوشتهی اصلیم بود که هی رفتم و آمدم و هی پاک کردم و اضافه کردم، و در پایان به این نتیجه رسیدم که خیلی شخصیست و حذفش کردم. حالا بگذارید "با اجازهتون" اینجا بنویسمشان:
"پدرم به خواست خودش اکنون در اردبیل در کنار آرامگاه پدرش آرمیدهاست، و مادرم، او نیز به خواست خودش، در انزلی درون آرامگاه مادرش خفتهاست. و من ماندهام در این سرزمین قطبی که کجا گورم را گم کنم."