I dag, lördag den 26 december kl. 8 på morgonen sändes min och vännernas önskemusik i repris i P2. Lyssna gärna till den i P2:s ljudarkiv här. Se även en bild på oss och läs om vårt program här (sidan finns där bara i dag och i morgon).
Mitt inlägg om programmet när det sändes första gången den 15 april 2009 finns här.
26 December 2009
Vi i repris i P2 بازپخش برنامه درخواستی ما
موسیقی کلاسیک درخواستی من و دوستان که در 15 آوریل 2009 از شبکهی دوم رادیوی سوئد پخش شد و خبرش را همان هنگام اینجا نوشتم، امروز، شنبه 26 دسامبر ساعت 8 صبح بار دیگر پخش شد. اگر آن را از رادیو نشنیدید، تا سی روز آینده میتوانید در بایگانی رادیو به آن گوش دهید. عکسی از من و دوستان و نیز مختصری دربارهی ما و موسیقی درخواستیمان در این نشانی هست (آن صفحهی تارنما روز دوشنبه تغییر میکند).
20 December 2009
بازگشت به سردسیر؟
این روزها با خواندن خاطرات محمود اعتمادزاده (بهآذین) از زندان و شکنجه در جمهوری اسلامی، بار دیگر به یاد عنصر پلیدی بهنام لئونید شبارشین افتادم و اینکه چگونه حتی همین نام او (که بهآذین آن را "شباشین" نوشته) مایهی آزار و شکنجهی او و دیگران بودهاست.
دربارهی شبارشین و ماجراهای او در جای دیگری بهتفصیل نوشتهام. اینجا فقط میخواهم در بارهی عنوان آن نوشته، یعنی "جاسوسی که طرد شد" قدری توضیح بدهم.
آن عنوان را از گفتوگوی روزنامهی ایزوستیا با شبارشین برداشتم، اما اگر میخواستم آن را مطابق کلیشه ترجمه کنم، میبایست مینوشتم "جاسوسی که به سردسیر بازگشت"! آنوقت آیا خواننده در مییافت که سخن از جاسوسیست که کنار گذاشته شدهاست؟ نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای نام رمان و فیلم معروف ”The Spy Who Came in from the Cold” را "جاسوسی که از سردسیر آمد" ترجمه کرد و باعث شد که مترجمان بعدی نیز to come in from the cold را "بازگشت از سردسیر" ترجمه کنند. این اصطلاح در نام رمانی نوشتهی جان لوکاره John le Carré بهکار رفته و فیلم زیبا و معروفی با شرکت ریچار برتن هم روی آن ساختند.
شاعر بزرگ احمد شاملو بهناچار و برای در آوردن نان خود و خانواده به بسیاری کارهای حاشیهای، از جمله ترجمهی متن فیلمها و نوشتن تئاتر و فیلمنامه برای فیلمهای فارسی دست میآلود. از جمله فیلمنامهی "گنج قارون" را به او نسبت میدهند. شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت نیز چندی از کارهای مشابهی نان میخورد. آیا ترجمهی نام فیلم و فیلمنامهی "جاسوسی که از سردسیر آمد" نیز کار شاملو بود؟
فرهنگ انگلیسی- فارسی معتبر "هزاره" تألیف علیمحمد حقشناس و همکاران، ”be left out in the cold” را "سر (کسی) بیکلاه ماندن؛ مورد بیاعتنایی قرار گرفتن، بیکس و تنها ماندن" معنی کردهاست و به گمانم این را از "فرهنگ فشردهی آکسفورد" ترجمه کردهاند که در توضیح آن اصطلاح مینویسد ignored, not looked after. فرهنگ چندجلدی ووردزوورث Wordsworth نیز در جلد Dictionary of idioms در برابر leave (someone) out in the cold می نویسد to neglect or ignore someone، و بعد مثال میزند You can’t invite half your relatives to your wedding and leave the others out in the cold!
اگر این جملهی واپسین را با کلیشهی معمول ترجمه کنیم، باید بنویسیم: "نمیشه که نصف فامیل رو به جشن عروسیت دعوت کنی و بقیه رو توی سردسیر ول کنی!" و برخی مترجمان با تخیل نیرومند شاید بهجای سردسیر در این جمله بنویسند "یخچال": "بقیه رو توی یخچال ول کنی"!
عنوان گفتوگوی روزنامهی ایزوستیا با شبارشین این بود: Разведчик, вернувшийся в холод
در وبگردیهایم برای تکمیل نوشتهام دربارهی شبارشین به اسناد و مطالب جالبی دربارهی فعالیتهای روسان و عواملشان در ایران در منابع روسی برخوردم که امیدوارم عمری و وقتی باشد تا بتوانم سر نخهایی از آنها به جویندگان حقیقت نشان دهم.
دربارهی شبارشین و ماجراهای او در جای دیگری بهتفصیل نوشتهام. اینجا فقط میخواهم در بارهی عنوان آن نوشته، یعنی "جاسوسی که طرد شد" قدری توضیح بدهم.
آن عنوان را از گفتوگوی روزنامهی ایزوستیا با شبارشین برداشتم، اما اگر میخواستم آن را مطابق کلیشه ترجمه کنم، میبایست مینوشتم "جاسوسی که به سردسیر بازگشت"! آنوقت آیا خواننده در مییافت که سخن از جاسوسیست که کنار گذاشته شدهاست؟ نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای نام رمان و فیلم معروف ”The Spy Who Came in from the Cold” را "جاسوسی که از سردسیر آمد" ترجمه کرد و باعث شد که مترجمان بعدی نیز to come in from the cold را "بازگشت از سردسیر" ترجمه کنند. این اصطلاح در نام رمانی نوشتهی جان لوکاره John le Carré بهکار رفته و فیلم زیبا و معروفی با شرکت ریچار برتن هم روی آن ساختند.
شاعر بزرگ احمد شاملو بهناچار و برای در آوردن نان خود و خانواده به بسیاری کارهای حاشیهای، از جمله ترجمهی متن فیلمها و نوشتن تئاتر و فیلمنامه برای فیلمهای فارسی دست میآلود. از جمله فیلمنامهی "گنج قارون" را به او نسبت میدهند. شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت نیز چندی از کارهای مشابهی نان میخورد. آیا ترجمهی نام فیلم و فیلمنامهی "جاسوسی که از سردسیر آمد" نیز کار شاملو بود؟
فرهنگ انگلیسی- فارسی معتبر "هزاره" تألیف علیمحمد حقشناس و همکاران، ”be left out in the cold” را "سر (کسی) بیکلاه ماندن؛ مورد بیاعتنایی قرار گرفتن، بیکس و تنها ماندن" معنی کردهاست و به گمانم این را از "فرهنگ فشردهی آکسفورد" ترجمه کردهاند که در توضیح آن اصطلاح مینویسد ignored, not looked after. فرهنگ چندجلدی ووردزوورث Wordsworth نیز در جلد Dictionary of idioms در برابر leave (someone) out in the cold می نویسد to neglect or ignore someone، و بعد مثال میزند You can’t invite half your relatives to your wedding and leave the others out in the cold!
اگر این جملهی واپسین را با کلیشهی معمول ترجمه کنیم، باید بنویسیم: "نمیشه که نصف فامیل رو به جشن عروسیت دعوت کنی و بقیه رو توی سردسیر ول کنی!" و برخی مترجمان با تخیل نیرومند شاید بهجای سردسیر در این جمله بنویسند "یخچال": "بقیه رو توی یخچال ول کنی"!
عنوان گفتوگوی روزنامهی ایزوستیا با شبارشین این بود: Разведчик, вернувшийся в холод
در وبگردیهایم برای تکمیل نوشتهام دربارهی شبارشین به اسناد و مطالب جالبی دربارهی فعالیتهای روسان و عواملشان در ایران در منابع روسی برخوردم که امیدوارم عمری و وقتی باشد تا بتوانم سر نخهایی از آنها به جویندگان حقیقت نشان دهم.
13 December 2009
تفریح لازم است!
میدانم که کسانی خواهند گفت "آنجا جوانان مملکت در دود و آتش و خون دارند دستوپا میزنند، و اینجا فلانی دارد از تفریح حرف میزند"، یا چیزی شبیه به آن. ولی، دروغ چرا، چندی بود که خسته و پژمرده بودم و حالی شبیه به آن نوروز در خوابگاه دانشجویی داشتم. آن بار فیلم "الماسها ابدیاند" به دادم رسید، و دیشب داشتم کانالهای تلویزیون را بیهدف عوض میکردم که روی فیلم سبک و تفریحی Laws of attraction با بازیگری پیرس براسنان و جولیان مور گیر کردم، و چه گیر کردن خوبی! جولیان مور همیشه تماشاییست، و پیرس براسنان را هم از بازیهایش در نقش جیمز باند میپسندم.
نتیجهی اخلاقی فیلم این بود که میتوان زندگی را سخت نگرفت؛ میتوان کوتاه آمد؛ و مهمتر از همه این که میتوان به خود اجازه داد که عاشق شد! با پایان فیلم سبکبال و سر حال بودم؛ فشار کار سنگین مغزی در سر کار و چند پروژهی همزمان شخصی را فراموش کردم، و با بیخیالی تا ساعت 3 بعد از نیمهشب همانجا نشستم و چندین بخش از سریال قدیمی Space 1999 را هم که بهیاد ندارم با چه نامی در تلویزیون ایران نمایش میدادند، از کانالی که فیلمهای تخیلی نشان میدهد تماشا کردم.
زندهباد تفریح!
نتیجهی اخلاقی فیلم این بود که میتوان زندگی را سخت نگرفت؛ میتوان کوتاه آمد؛ و مهمتر از همه این که میتوان به خود اجازه داد که عاشق شد! با پایان فیلم سبکبال و سر حال بودم؛ فشار کار سنگین مغزی در سر کار و چند پروژهی همزمان شخصی را فراموش کردم، و با بیخیالی تا ساعت 3 بعد از نیمهشب همانجا نشستم و چندین بخش از سریال قدیمی Space 1999 را هم که بهیاد ندارم با چه نامی در تلویزیون ایران نمایش میدادند، از کانالی که فیلمهای تخیلی نشان میدهد تماشا کردم.
زندهباد تفریح!
28 November 2009
زن یعنی این؟
En 47-årig kvinna från Värmdö, inte så långt ifrån där jag bor, har åtalats för att ha misshandlat sin sambo med en sopkvast och en porslinsskål! Och då undrar mina vänner varför jag fortsätter att vara singel! Läs hela notisen här.
به نوشتهی روزنامهی محلهی ما هفتهی گذشته یک زن هممحلیمان به اتهام کتک زدن همسرش و زخمی کردن او در دادگاه محاکمه شد. گویا این خانم نخست مرد را با دستهی جارو کتک زده و بعد یک کاسهی چینی را روی سر او خرد کردهاست! مرد، حسابی زخم و زیلی شده و از همان روز صدای زنگ آزارندهای در گوشش میپیچد. دعوا گویا از آنجا آغاز شد که مرد فراموش کرد تعریف کند که آخر هفته با دوستانش بیرون میرود و در دسترس نیست!
و بعد دوستان پیوسته زیر گوشم میخوانند که چرا تنها ماندهام و با زنی شریک نمیشوم! اینان آیا بهراستی دوست مناند؟
و بعد دوستان پیوسته زیر گوشم میخوانند که چرا تنها ماندهام و با زنی شریک نمیشوم! اینان آیا بهراستی دوست مناند؟
22 November 2009
آیا همدیگر را خواهیم خورد؟
Det finns en rolig läsning av Kaianders Sempler angående årets ekonomipristagare och hennes forskningar kring hur vi ska rädda oss från ”allmänningens tragedi”. Jag har översatt den till persiska som kan spåras i texten nedan. Läs originalet i Ny Teknik.
هیچکس انگیزهای ندارد که در خوردن از سفرهی مشترک جلوی خود را بگیرد. ماهیگیران با آنکه میبینند و میدانند که اگر همینطور به ماهیگیری ادامه دهند نسل ماهیها از بین خواهد رفت، باز به سودشان است که به ماهیگیری ادامه دهند. و از اینجاست که جلوگیری از غارت منابع همگانی دشوار است، حتی اگر همه ببینند که منبع مشترک آب، جنگل، ماهی، یا هر چیز دیگری محدود است. همه خیلی ساده به این نتیجه میرسند که به سودشان است که تا میتوانند و تا هنگامی که چیزی در دسترسشان هست، از آن بهرهبرداری کنند، زیرا اگر تو برنداری، یکی دیگر میزند و میبرد.
الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برندهی امسال جایزهی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دههی اخیر را به پژوهش در یافتن راههایی برای حل مشکل سفرههای مشترک گذراندهاست. او میگوید که کشف کردهاست که نمونههای بسیاری وجود دارد که نشان میدهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفرههای مشترک بهره برداری شدهاست. نوشتهی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهشهای او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی مییابید.
الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برندهی امسال جایزهی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دههی اخیر را به پژوهش در یافتن راههایی برای حل مشکل سفرههای مشترک گذراندهاست. او میگوید که کشف کردهاست که نمونههای بسیاری وجود دارد که نشان میدهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفرههای مشترک بهره برداری شدهاست. نوشتهی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهشهای او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی مییابید.
14 November 2009
اندیشههایی پیرامون یک عکس
اینجا برلین است، بیست سال پیش، دهم نوامبر 1989. یکی از زشتترین لکههای دامان انسانیت دارد پاک میشود. یکی از دردآورترین دیوارها و مرزهایی که میان من و تو، میان من و او، میان تو و او کشیدهبودند، دارد فرو میریزد. مردم برلین غربی دارند قفسی را که کسانی سالها پیش در خاک شهرشان و بر گرد برادران و خواهرانشان ساختهاند ویران میکنند. اینان شاداند و سرشار از شور آزادی و آزادیخواهی، و چهرهی آن سرباز آلمان شرقی را، آن را که بلندتر از همه است، بنگرید...
چه میگذرد در اندیشهی او؟ آنجا او را گذاشتهاند تا با پیکرش سوراخ دیوار سیمانی را بپوشاند، و او بیگمان از خود میپرسد: آیا من و دوستانم میتوانیم راه این جمعیت پر شور و شر را سد کنیم؟ اینان با من چه خواهند کرد؟ چه بر سرم خواهند آورد؟ اگر هجوم آورند، آیا زیر لگدهایشان مرا خواهند کشت؟ آیا آن برادرم، آن پلیس غربی، جانم را در پناه خود خواهد گرفت؟ چرا اینجا ایستادهام؟ چرا مرا اینجا کاشتند؟ از چه دفاع میکنم، و در برابر چه کسی؟ مگر اینها هم آلمانی نیستند؟ آیا آنان نیز هموطن مناند؟ آیا همزبان بودن، یعنی هموطن بودن؟ وطن یعنی چه؟ میهن کجاست؟ آیا آنسوی دیوار هم پارهای از وطن من است؟ آن مرد، آن زن، آیا خویشاوند من نیستند؟ آیا از یک گوشت و پوست نیستیم؟ مگر همه انسان نیستیم؟ کجایند آن رهبران حزبی، آن فرماندهان ارشد، که پیوسته در گوش ما از میهن و میهنپرستی افسانهها خواندند؟ مرا اینجا کاشتند و کجا غیبشان زد؟ افسانهها و شعارهایشان کجا رفت؟ همین دیروز چند خیابان آنسوتر رژه میرفتند و شعارهایشان گوش فلک را کر میکرد. چرا اکنون پیدایشان نیست که به من بگویند چه کنم؟ چه کنم؟ من و این برادران همسنگرم اگر هماکنون سنگ و سیمان هم بشویم، باز این جمعیت ما را خرد میکند و راه خود را میگشاید. ببین چگونه همین شکاف را گشودند! اگر از شکاف بگذرند و به این سو بیایند، و فردا ورق برگردد و همه چیز مانند دیروز شود، آیا همان فرماندهانی که اکنون پشت مرا خالی کردهاند، در دادگاه نظامی به مرگ محکومم نخواهند کرد؟ اگر ورق برنگردد و همین جمعیت بر فردای ما حاکم شود، آیا مرا به جرم انجام وظیفهام، به جرم دفاع از میهنم (راستی، کدام میهن؟) محاکمه و محکوم نخواهند کرد؟ چه کنم؟ تا کجا پایداری کنم؟ پاسخ همسرم را، پدرم را، فرماندهانم را، چه بدهم؟ کودکم؟ چه بر سر کودکم خواهد آمد؟ آه، چه تیرهبختم من. چرا میبایست درست در این سال و این ماه نوبت خدمت من باشد؟ چرا میبایست درست امروز نوبت نگهبانی من پای این دیوار لعنتی باشد؟ آیا میتوانم پستم را ترک کنم؟ آیا میتوانم یک گام به آنسو بردارم و به آن خواهران و برادران شاد و سرزندهام بپیوندم؟ خیانت؟ خیانت یعنی چه؟ چه کسی و به چه حقی گفتهاست که نجات جان خویش، یعنی خیانت؟ خیانت به چه کسی؟ آیا اگر من جانم را برای فردای فرزندم حفظ کنم، خیانت کردهام؟ فرزندم، فرزندم... چهقدر دلم میخواهد که هماکنون او را در آغوش میداشتم، اما نه اینجا! نه، نه... اینجا نه! سد را شکستند... دیوار را شکافتند... بیست متر آنسوتر سوراخ دیگری گشودند... سیل سرریز کردهاست. و من اینجا، در این سنگر، تنهاترین موجود روی زمینم. سنگر؟ چه واژهای! سنگر یعنی چه؟ سنگر برای چیست؟ جنگ... چرا باید جنگید؟ چرا باید همنوع خود را کشت؟ دیوار... مرز... چرا باید دیوار کشید؟ چراباید مرز کشید؟ چه کنم؟ چه کنم؟
***
دلم میخواهد آن سرباز را پیدا کنم و بر شانهاش بوسه زنم و سپاسش گویم که تفنگ برنداشت و انسانی را نکشت.
***
"[...] رهنمودی که برای من رسید چنین بود: «به خانهی قبلی دیگر نرو! ماشین حزب را بفروش و پولش را به حزب بده! خانهای دیگر و کاری برای خود پیدا کن!» [...] نخستین میزبانم در روز دوم به زبان بیزبانی فهماند که خود او هم در خطر دستگیریست و بهتر است که من نیز به پروندهی او افزوده نشوم. دومین میزبان در روز دوم گفت که رفیق دیگری هم در خانهی او پنهان است و به او رهنمود دادهاند که کس دیگری به خانهاش رفتوآمد نکند. در خانهی سومین میزبانم اضطراب را در نگاهها و پچپچههای زن و شوهر تاب نیاوردم و نخواستم بیش از آن رنجشان دهم... [...] احسان طبری را نیز چند ماه بعد «کشتند»؛ واپسین رشتهای که مرا به روزنهای از روشنایی میپیوست، گسست، و در تاریکی بیپایان فضای آنسوی کهکشان رها شدم." [با گامهای فاجعه، ص 55 و 62]
***
عکس از جرارد مالی Gerard Malie / AFP
چه میگذرد در اندیشهی او؟ آنجا او را گذاشتهاند تا با پیکرش سوراخ دیوار سیمانی را بپوشاند، و او بیگمان از خود میپرسد: آیا من و دوستانم میتوانیم راه این جمعیت پر شور و شر را سد کنیم؟ اینان با من چه خواهند کرد؟ چه بر سرم خواهند آورد؟ اگر هجوم آورند، آیا زیر لگدهایشان مرا خواهند کشت؟ آیا آن برادرم، آن پلیس غربی، جانم را در پناه خود خواهد گرفت؟ چرا اینجا ایستادهام؟ چرا مرا اینجا کاشتند؟ از چه دفاع میکنم، و در برابر چه کسی؟ مگر اینها هم آلمانی نیستند؟ آیا آنان نیز هموطن مناند؟ آیا همزبان بودن، یعنی هموطن بودن؟ وطن یعنی چه؟ میهن کجاست؟ آیا آنسوی دیوار هم پارهای از وطن من است؟ آن مرد، آن زن، آیا خویشاوند من نیستند؟ آیا از یک گوشت و پوست نیستیم؟ مگر همه انسان نیستیم؟ کجایند آن رهبران حزبی، آن فرماندهان ارشد، که پیوسته در گوش ما از میهن و میهنپرستی افسانهها خواندند؟ مرا اینجا کاشتند و کجا غیبشان زد؟ افسانهها و شعارهایشان کجا رفت؟ همین دیروز چند خیابان آنسوتر رژه میرفتند و شعارهایشان گوش فلک را کر میکرد. چرا اکنون پیدایشان نیست که به من بگویند چه کنم؟ چه کنم؟ من و این برادران همسنگرم اگر هماکنون سنگ و سیمان هم بشویم، باز این جمعیت ما را خرد میکند و راه خود را میگشاید. ببین چگونه همین شکاف را گشودند! اگر از شکاف بگذرند و به این سو بیایند، و فردا ورق برگردد و همه چیز مانند دیروز شود، آیا همان فرماندهانی که اکنون پشت مرا خالی کردهاند، در دادگاه نظامی به مرگ محکومم نخواهند کرد؟ اگر ورق برنگردد و همین جمعیت بر فردای ما حاکم شود، آیا مرا به جرم انجام وظیفهام، به جرم دفاع از میهنم (راستی، کدام میهن؟) محاکمه و محکوم نخواهند کرد؟ چه کنم؟ تا کجا پایداری کنم؟ پاسخ همسرم را، پدرم را، فرماندهانم را، چه بدهم؟ کودکم؟ چه بر سر کودکم خواهد آمد؟ آه، چه تیرهبختم من. چرا میبایست درست در این سال و این ماه نوبت خدمت من باشد؟ چرا میبایست درست امروز نوبت نگهبانی من پای این دیوار لعنتی باشد؟ آیا میتوانم پستم را ترک کنم؟ آیا میتوانم یک گام به آنسو بردارم و به آن خواهران و برادران شاد و سرزندهام بپیوندم؟ خیانت؟ خیانت یعنی چه؟ چه کسی و به چه حقی گفتهاست که نجات جان خویش، یعنی خیانت؟ خیانت به چه کسی؟ آیا اگر من جانم را برای فردای فرزندم حفظ کنم، خیانت کردهام؟ فرزندم، فرزندم... چهقدر دلم میخواهد که هماکنون او را در آغوش میداشتم، اما نه اینجا! نه، نه... اینجا نه! سد را شکستند... دیوار را شکافتند... بیست متر آنسوتر سوراخ دیگری گشودند... سیل سرریز کردهاست. و من اینجا، در این سنگر، تنهاترین موجود روی زمینم. سنگر؟ چه واژهای! سنگر یعنی چه؟ سنگر برای چیست؟ جنگ... چرا باید جنگید؟ چرا باید همنوع خود را کشت؟ دیوار... مرز... چرا باید دیوار کشید؟ چراباید مرز کشید؟ چه کنم؟ چه کنم؟
***
دلم میخواهد آن سرباز را پیدا کنم و بر شانهاش بوسه زنم و سپاسش گویم که تفنگ برنداشت و انسانی را نکشت.
***
"[...] رهنمودی که برای من رسید چنین بود: «به خانهی قبلی دیگر نرو! ماشین حزب را بفروش و پولش را به حزب بده! خانهای دیگر و کاری برای خود پیدا کن!» [...] نخستین میزبانم در روز دوم به زبان بیزبانی فهماند که خود او هم در خطر دستگیریست و بهتر است که من نیز به پروندهی او افزوده نشوم. دومین میزبان در روز دوم گفت که رفیق دیگری هم در خانهی او پنهان است و به او رهنمود دادهاند که کس دیگری به خانهاش رفتوآمد نکند. در خانهی سومین میزبانم اضطراب را در نگاهها و پچپچههای زن و شوهر تاب نیاوردم و نخواستم بیش از آن رنجشان دهم... [...] احسان طبری را نیز چند ماه بعد «کشتند»؛ واپسین رشتهای که مرا به روزنهای از روشنایی میپیوست، گسست، و در تاریکی بیپایان فضای آنسوی کهکشان رها شدم." [با گامهای فاجعه، ص 55 و 62]
***
عکس از جرارد مالی Gerard Malie / AFP
04 October 2009
جایزهی سوئدی برای جوان ایرانی
این روزها رسانههای فارسی پر است از اخبار جایزههایی که نهادهای گوناگون خارجی به این و آن ایرانی میدهند: از شهره آغداشلو، تا مرجانه بختیاری، شادی صدر، لادن و رؤیا برومند، پروین اردلان، و شاید چند تن دیگر که اکنون به یاد ندارم، و چه بهجا همه از میان زنان میهنمان که جهانی میبیند چهگونه در پیکار خیابانی نیز پیشتازاند.
در این میان خبررسانی از یک جایزه از قلم افتادهاست و من بار دیگر احساس میکنم که باید خبرگزاری کنم: دو سال پیش در چنین روزهایی از پدیدهی سعادتشهر، نزدیک تختجمشید، سخن گفتم و در برابر آموزگاران زحمتکشی که چشم مردمان را به روی شگفتیهای هستی میگشایند سر فرود آوردم. آقای اصغر کبیری، آموزگاری که نگاه اهالی سعادتشهر را بهسوی آسمان و کهکشانها گرداند (و سه سال پیش جایزهای جهانی به او دادند)، خود از ماهنامهی "نجوم" الهام گرفتهبود. هفتهی گذشته روزنامههای سوئد خبر دادند که بابک امین تفرشی که سالها در ماهنامهی نجوم مینوشت و سردبیر آن بود، همراه با خانم کارولین پورکو Carolyn Porco از امریکا، برندهی جایزهی سوئدی لنارت نیلسون Lennart Nilsson به مبلغ یکصد هزار کرون شدهاند.
بابک تفرشی عکاس هنرمندیست که پایی در سفر دارد و دوربیناش زیباییهای آسمان را شکار میکند. عکسهای او در مجلههای معتبر جهان، برنامههای تلویزیونی، و سایت سازمان فضانوردی امریکا، ناسا، منتشر میشود و در چندین نمایشگاه عکس شرکت داشتهاست. او عضو گروه مشاوران سازمان ستارهشناسان بدون مرز و مدیر پروژهی سال جهانی نجوم 2009 است. او همچنین بنیادگزار و مدیر پروژهی "جهان در شب" است که کوشندگان آن در سراسر گیتی زیباییهای شب را با دوربینهایشان ثبت میکنند. در عکسهای او از آسمان، اغلب زمین نیز در گوشهای حضور دارد تا یادمان نرود کجا ایستادهایم.
دکتر کارولین پورکو در بنیاد دانش بولدر کلورادو کار میکند و سرپرست آزمایشگاهیست که در آن عکسهای دریافتی از سفینههای کاسینی و هویگنس در مدار سیارهی کیوان را برای انتشار عمومی بازسازی میکنند. او و همکارانش شش ماه و چندین حلقهی تازه بر گرد کیوان و فوران آب در یکی از ماههای کیوان کشف کردهاند. او همچنین عضو گروهیست که در سال 2015 روی عکسهای دریافتی از سیارهی پلوتو کار خواهد کرد.
لنارت نیلسون که اکنون 87 سال دارد خود از بزرگان عکاسی سوئد و جهان است که از جمله شاهکارهای او نخستین تصاویر از باروری تخمک انسان و جنین در حال رشد است. بنیادی که یازده سال پیش به بزرگداشت او پایه گذاشته شد، هر سال به کسانی که دانش را با زیباییهای عکسهای خود گسترش میدهند جایزه میدهد. در بیانیهی مطبوعاتی بیناد لنارت نیلسون گفته میشود که جایزه را از آن رو به بابک تفرشی و کارولین پورکو میدهند که "هر یک از دیدگاه ویژهی خود جایگاه انسان را در کیهان به او یادآوری میکنند. بابک تفرشی با عکسهای خود آسمان شب را که انسان نوین از یاد برده، بار دیگر به ما نشان میدهد و ما را به دوردستهایی میبرد که ستارگان هنوز درخشش طلوع بشریت را در خود دارند؛ و کارولین پورکو تازهترین دستآوردهای اکتشاف سیارات و پژوهش علمی را در عکسهای زیبا و آموزنده نمایش میدهد."
کارولین پورکو میگوید که خوشحال است از اینکه بابک تفرشی هم شریک جایزهی اوست "زیرا او کاری بسیار پر اهمیت انجام میدهد. بسیاری از مردم که در شهرها زندگی میکنند هیچ تصوری از زیبایی آسمان پر ستاره ندارند. او به مردم کمک میکند تا جایگاه خود را در کیهان دریابند". و بابک تفرشی افتخار میکند که جایزه را به همراه کارولین پورکو بردهاست. او از مدتها پیش کارولین را میشناسد و عکسهای او را در ماهنامهی نجوم منتشر کردهاست. او میگوید: "زاویهی دید ما دو نفر بسیار متفاوت است. من از چیزهایی عکس میگیرم که با چشم غیر مسلح و بی هیچ وسیلهای بر آسمان دیده میشوند، و کارولین با ماهوارهها در دوردست آسمانها عکس میگیرد."
این دو در مراسم روز 28 اکتبر در سالن بروالد Berwaldhallen استکهلم جایزهی خود را دریافت میکنند.
بیانیهی بنیاد لنارت نیلسون
سایت بنیاد لنارت نیلسون
زندگینامهی لنارت نیسون
سایت بابک تفرشی
سایت کارولین پورکو
این نوشتهی مربوط به دو سال پیش را نیز بخوانید.
عکس "کهکشان راه شیری و صورت فلکی عقرب" از بابک تفرشی، برگرفته از سایت بنیاد لنارت نیلسون.
عکسهای دیگری از بابک تفرشی را اینجا و اینجا، و نیز عکسهایی از کارولین پورکو را اینجا ببینید.
در این میان خبررسانی از یک جایزه از قلم افتادهاست و من بار دیگر احساس میکنم که باید خبرگزاری کنم: دو سال پیش در چنین روزهایی از پدیدهی سعادتشهر، نزدیک تختجمشید، سخن گفتم و در برابر آموزگاران زحمتکشی که چشم مردمان را به روی شگفتیهای هستی میگشایند سر فرود آوردم. آقای اصغر کبیری، آموزگاری که نگاه اهالی سعادتشهر را بهسوی آسمان و کهکشانها گرداند (و سه سال پیش جایزهای جهانی به او دادند)، خود از ماهنامهی "نجوم" الهام گرفتهبود. هفتهی گذشته روزنامههای سوئد خبر دادند که بابک امین تفرشی که سالها در ماهنامهی نجوم مینوشت و سردبیر آن بود، همراه با خانم کارولین پورکو Carolyn Porco از امریکا، برندهی جایزهی سوئدی لنارت نیلسون Lennart Nilsson به مبلغ یکصد هزار کرون شدهاند.
بابک تفرشی عکاس هنرمندیست که پایی در سفر دارد و دوربیناش زیباییهای آسمان را شکار میکند. عکسهای او در مجلههای معتبر جهان، برنامههای تلویزیونی، و سایت سازمان فضانوردی امریکا، ناسا، منتشر میشود و در چندین نمایشگاه عکس شرکت داشتهاست. او عضو گروه مشاوران سازمان ستارهشناسان بدون مرز و مدیر پروژهی سال جهانی نجوم 2009 است. او همچنین بنیادگزار و مدیر پروژهی "جهان در شب" است که کوشندگان آن در سراسر گیتی زیباییهای شب را با دوربینهایشان ثبت میکنند. در عکسهای او از آسمان، اغلب زمین نیز در گوشهای حضور دارد تا یادمان نرود کجا ایستادهایم.
دکتر کارولین پورکو در بنیاد دانش بولدر کلورادو کار میکند و سرپرست آزمایشگاهیست که در آن عکسهای دریافتی از سفینههای کاسینی و هویگنس در مدار سیارهی کیوان را برای انتشار عمومی بازسازی میکنند. او و همکارانش شش ماه و چندین حلقهی تازه بر گرد کیوان و فوران آب در یکی از ماههای کیوان کشف کردهاند. او همچنین عضو گروهیست که در سال 2015 روی عکسهای دریافتی از سیارهی پلوتو کار خواهد کرد.
لنارت نیلسون که اکنون 87 سال دارد خود از بزرگان عکاسی سوئد و جهان است که از جمله شاهکارهای او نخستین تصاویر از باروری تخمک انسان و جنین در حال رشد است. بنیادی که یازده سال پیش به بزرگداشت او پایه گذاشته شد، هر سال به کسانی که دانش را با زیباییهای عکسهای خود گسترش میدهند جایزه میدهد. در بیانیهی مطبوعاتی بیناد لنارت نیلسون گفته میشود که جایزه را از آن رو به بابک تفرشی و کارولین پورکو میدهند که "هر یک از دیدگاه ویژهی خود جایگاه انسان را در کیهان به او یادآوری میکنند. بابک تفرشی با عکسهای خود آسمان شب را که انسان نوین از یاد برده، بار دیگر به ما نشان میدهد و ما را به دوردستهایی میبرد که ستارگان هنوز درخشش طلوع بشریت را در خود دارند؛ و کارولین پورکو تازهترین دستآوردهای اکتشاف سیارات و پژوهش علمی را در عکسهای زیبا و آموزنده نمایش میدهد."
کارولین پورکو میگوید که خوشحال است از اینکه بابک تفرشی هم شریک جایزهی اوست "زیرا او کاری بسیار پر اهمیت انجام میدهد. بسیاری از مردم که در شهرها زندگی میکنند هیچ تصوری از زیبایی آسمان پر ستاره ندارند. او به مردم کمک میکند تا جایگاه خود را در کیهان دریابند". و بابک تفرشی افتخار میکند که جایزه را به همراه کارولین پورکو بردهاست. او از مدتها پیش کارولین را میشناسد و عکسهای او را در ماهنامهی نجوم منتشر کردهاست. او میگوید: "زاویهی دید ما دو نفر بسیار متفاوت است. من از چیزهایی عکس میگیرم که با چشم غیر مسلح و بی هیچ وسیلهای بر آسمان دیده میشوند، و کارولین با ماهوارهها در دوردست آسمانها عکس میگیرد."
این دو در مراسم روز 28 اکتبر در سالن بروالد Berwaldhallen استکهلم جایزهی خود را دریافت میکنند.
بیانیهی بنیاد لنارت نیلسون
سایت بنیاد لنارت نیلسون
زندگینامهی لنارت نیسون
سایت بابک تفرشی
سایت کارولین پورکو
این نوشتهی مربوط به دو سال پیش را نیز بخوانید.
عکس "کهکشان راه شیری و صورت فلکی عقرب" از بابک تفرشی، برگرفته از سایت بنیاد لنارت نیلسون.
عکسهای دیگری از بابک تفرشی را اینجا و اینجا، و نیز عکسهایی از کارولین پورکو را اینجا ببینید.
26 September 2009
از جهان خاکستری - 29
معبد و محرابم اتاق موسیقی بود. در اتاق دانشجوییم صفحه و نوار یا وسیلهی صوتی نداشتم. بامداد هر روز با ورود به دانشگاه ابتدا یک سر به اتاق موسیقی میرفتم. کتاب و کلاسورم را آنجا میگذاشتم و در طول روز و در کلاسهایی که شرکت میکردم، دیگر کتاب و کلاسوری بهدست نداشتم. آنجا، در اتاقک چوبی اتاق موسیقی، برای دستگاه صوتی سانسویی Sansui و ضبط صوت آکایی Akai سری فرود میآوردم، دستی به مهر و ستایش بر شیرازهی صفحههای موسیقی کلاسیک که در قفسهها چیده شدهبودند میکشیدم، و پیش از آنکه بهسوی نخستین کلاس درس بروم، گوشی را روی گوشم میگذاشتم، صفحهی آن موسیقی را که سراسر شب در گوش داشتم میگذاشتم، میشنیدمش، مینوشیدمش، میپرستیدمش، و تازه آنگاه بود که روزم آغاز میشد. تنها و غمانگیز؟ شاید. اما مگر همهی عبادتهای دیگر در تنهایی و غم صورت نمیگیرند؟
و یک روز، که نمیدانم چرا هماتاقی اردبیلیام محمد هم آنجا بود، همان که با من گرفتهبودندش، در اتاق باز شد و آزادهی زیبا و شاد آنجا ایستادهبود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشندهی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او راندهبود. اکنون او به سراغ من آمدهبود و نمیدانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شدهبودم. فلج شدهبودم. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"
پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب میشناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیدهبودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقهمند شدهبودم. رادیوی رشت، تنها فرستندهی داخلی که در سالهای نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده میشد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دستساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب میرفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!
موومان چهارم، یعنی غمبارترین بخش از غمبارترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزادهی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیدهبودم با دوستش مهین همهی جهان را به مسخره میگرفت و به ریش همه و هر کسی میخندید، اکنون میخواست غمناکترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستادهبود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در میآورد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟" عصبانیام میکرد. ردش کردم.
آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم میخواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت میگذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجیبیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش میرسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا میکرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر میکند.
و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آنجا ایستادهبودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمیدانستم. اثری با این نام به گوشم نخوردهبود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه میکنم. آن دو ایستادهبودند، عطر حضورشان سرمستم میکرد، دستهایم میلرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلیهای چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را میشنیدم. چه آهنگ غمانگیزی. چرا این دختران موسیقی غمانگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش میکنند.
***
محمد تا سالها پس از آن آزارم میداد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟"
آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته میشد همشهری تبریزی من است، هیچ نمیدانم. برایش خوشبختی آرزو میکنم.
[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]
و یک روز، که نمیدانم چرا هماتاقی اردبیلیام محمد هم آنجا بود، همان که با من گرفتهبودندش، در اتاق باز شد و آزادهی زیبا و شاد آنجا ایستادهبود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشندهی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او راندهبود. اکنون او به سراغ من آمدهبود و نمیدانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شدهبودم. فلج شدهبودم. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"
پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب میشناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیدهبودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقهمند شدهبودم. رادیوی رشت، تنها فرستندهی داخلی که در سالهای نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده میشد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دستساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب میرفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!
موومان چهارم، یعنی غمبارترین بخش از غمبارترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزادهی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیدهبودم با دوستش مهین همهی جهان را به مسخره میگرفت و به ریش همه و هر کسی میخندید، اکنون میخواست غمناکترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستادهبود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در میآورد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟" عصبانیام میکرد. ردش کردم.
آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم میخواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت میگذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجیبیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش میرسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا میکرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر میکند.
و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آنجا ایستادهبودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمیدانستم. اثری با این نام به گوشم نخوردهبود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه میکنم. آن دو ایستادهبودند، عطر حضورشان سرمستم میکرد، دستهایم میلرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلیهای چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را میشنیدم. چه آهنگ غمانگیزی. چرا این دختران موسیقی غمانگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش میکنند.
***
محمد تا سالها پس از آن آزارم میداد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟"
آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته میشد همشهری تبریزی من است، هیچ نمیدانم. برایش خوشبختی آرزو میکنم.
[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]
18 September 2009
سرگذشت یک همدانشگاهی
بسیاری از کسانی که در فاصلهی سالهای 1347 و 1354 دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی) بودهاند، زهرا ذوالفقاری، دانشجوی دانشکدهی شیمی را از دور و نزدیک میشناسند. او دختری بالابلند بود که همه جا دیده میشد و در بسیاری از فعالیتهای دانشجویی شرکت داشت. در آغاز دانشجوی ممتازی بود، اما بهتدریج به فعالیتهای سیاسی روی آورد و درس برای او، مانند بسیاری دیگر، در درجهی پایینتری از اهمیت قرار گرفت. با اینهمه او در سال 1354 فارغالتحصیل شد و من دیگر هیچ خبری از او نداشتم، تا آنکه دیشب، پس از 34 سال، او را در برگهای پر درد و رنج خاطرات زندان عفت ماهباز باز یافتم و سرگذشت غمانگیز او خواب از چشمانم ربود.
عفت ماهباز از نوروز 1363 تا مرداد 1369 به "جرم" عضویت در سازمان فدائیان خلق (اکثریت) در شکنجهگاههای جمهوری اسلامی بهسر برد و اکنون ساکن انگلستان است. کتاب او "فراموشم مکن" نام دارد که نشر باران (استکهلم) آن را در سال 2008 منتشر کردهاست. شاید بهزودی چیزی دربارهی این کتاب بنویسم، اکنون اما فقط سرگذشت زهرا ذوالفقاری را از آن نقل میکنم. عفت ماهباز مینویسد:
«زهرا ذوالفقاری از هواداران خط سه (حزب کمونیست، یا شاید سهند) [پیکار - شیوا] بود. دختر قدبلندی که معمولاً سرش در کار خودش بود و کمتر مایهی آزار و اذیت گروههای دیگر. آنچه زهرا را برایم جالب کردهبود، دوستی عمیق و عاطفی او با نوشین بود. آنها فاصلهی سنی زیادی با هم داشتند. شاید به همین دلیل دوستی این دو در آن جمع بیشتر بهچشم میخورد. آنها دور از هیاهوی بند، سرشان به هم گرم بود و ساعتها با هم حرف میزدند. زهرا جزو کسانی بود که از بند عمومی به اتاقهای در بسته، یعنی بند ملیکشها منتقل شدهبود.
در آنجا زندانیان سلولهای دربسته را طبق قرار روزی سه بار و گاهی هم در هنگام سحر به توالت میفرستادند. پیش از این که به بند ما منتقل شود، بند یکیها، روزهای متمادی بود که در تنبیه هواخوری بهسر میبردند و زندانبانان گاه آنها را بهجای سه بار، دو بار در روز به دستشوئی میفرستادند. به همین دلیل فشار زیادی روی زندانیان بود. یکی از روزها که نوبت دستشویی بچههای بند یک یا بند ملیکشها بوده، زندانبانان در را باز نمیکنند، اگرچه مدتها بوده که زندانیان پشت در اتاق فلش گذاشتهبودند. زهرا نیاز به توالت داشته و هرچه دوستانش به او میگویند از سطل اضطراری اتاق برای ادرار استفاده کند فایدهای نمیکند. زهرا شروع به در زدن میکند. مدتی طول میکشد و پاسخی نمیآید. او از پشت در فریاد میزند: "فاشیستا در رو باز کنین".
پاسدارها در را باز میکنند و میگویند: "چه کسی میخواد بره دستشویی؟" زهرا را از اتاق برای رفتن به توالت میبرند و دیگر او را به اتاق باز نمیگردانند. 20 روز بعد که زهرا را به بند دربسته باز میگردانند حالت او دگرگون شدهبوده و شعار میداده. ما در بند بالا شنیدیم که وضعیت روحی او بههم ریختهاست. زهرا میگفته: "بچهها مگه نشنیدین انقلاب شده، مردم جلوی اوین شعار آزادی میدن. مردم دارن میان که ما رو آزاد کنن. همه چیز تموم شده." بعد از مدتی هم با اینکه وضعیت روحی او بهتر نشدهبود او را دوباره به سلول باز میگردانند.
زهرا در زمان پهلوی هم در زندان بود و در دورهی حکومت اسلامی نیز از سال 1361 دستگیر شدهبود. او از جمله افراد تیزهوشی بود که در کنکور دانشگاه صنعتی اول شدهبود. بسیار مهربان و صادق هم بود. در سال 1367 زمانی که زندانیان را برای نماز خواندن شلاق میزدند همه صدای بلند او را میشنیدند که شعار آزادی میداد: "در را باز کنید. درها و پنجرهها را باز کنید." پاسدارها او را به زیر مشت و لگد میگرفتند. بعد از اعدام و شکنجههای سال 1367 او را آزاد کردند. او گاه در خیابان میایستاد و شعار آزادی میداد. دوباره دستگیرش میکردند و به اوین باز میگرداندند. هر بار برادرش میآمد و او را به خانه میبرد.
بعد از این که آزاد شدم، در واقع در دوران مرخصی در تابستان 1369 شنیدم که زهرا در تیمارستان است. به دیدارش رفتم. دیداری که درد و رنج مرا افزایش داد. زهرا در بخش ویژه با مراقبتهای ویژه بود. در اتاق کوچکی که میله داشت و روی میلهها توری کشیده شدهبود. جایی بدتر از سلولهای سیمانی آسایشگاه اوین. او با کمال تعجب مرا شناخت و از این که به دیدارش رفتهام تشکر کرد. من از دیدن این صحنه دلم ریش شدهبود. البته سعی میکردم نفهمد.
اولین حرفی که زد این بود: "منو شرمنده کردی. امیدوارم منو ببخشی که آزارتون میدادم، شما رو بایکوت میکردم. چه کار وحشتناکی بود..."
خندیدم و گفتم: "این چه حرفیه... به این موضوع اصلاً فکر نکن."
بعد از کمی صحبت، دوباره موضوع بایکوتهای زندان را به میان کشید، با صمیمیتی که انسان میتوانست بفهمد که دروغ نمیگوید.
در اواخر سال 1369، چند ماه بعد از آزادی از زندان، در یک شرکت تحقیقات شیمیایی در کرج مشغول به کار شدم. زهرا هم همانجا استخدام شد. او هر ساعتی که دلش میخواست میآمد. رئیس آن شرکت، دکتر جلیل مستشاری، از موقعیت زهرا کاملاً باخبر بود. او میخواست زهرا احساس کند که دارد مثل همه کار میکند، درآمد دارد و سربار کسی نیست. دکتر جلیل مستشاری، این انسان نیک روزگار ما، برای بسیاری از بچههایی که از زندان رها شدهبودند شغل پیدا کرد و آنها را بیمه کرد. او کمک کرد تا ما هرچه سریعتر به شرایط عادی و معمولی زندگی باز گردیم. او ستارهی شبهای تار زندگی ما شد و با ایجاد کار برای امثال من و زهرا ذوالفقاری کمک کرد تا به مداوای زخمهای درونمان بپردازیم. عموجلیل، بی آنکه به خط و خطوط فکر افراد توجه کند کمک زیادی به ما کرد؛ بی هیچ چشمداشتی. با کمکهایی اینچنین شاید اندک امنیتی برای ادامهی زندگی یافتیم وگرنه تلفات و خودکشیهای بیرون از زندان میتوانست افزایش پیدا کند.
با این وجود زهرا هر چند ماه یک بار دوباره حالش بد میشد. در سال 1370 و 71 در تیمارستان میدان امام حسین به دیدنش رفتم. او را هر بار در بخش تحتالحفظ تیمارستان بستری میکردند. یادم میآید حرفهایی میزد که خبر از وقوع انقلاب میداد. از انقلاب و تظاهرات مردم در خیابانها میگفت. او گاه در پایان حکومت پهلوی سیر میکرد و گاه در حکومت اسلامی. گاه میخواست حکومت پهلوی را سرنگون کند، گاه حکومت اسلامی را. دوران انقلاب و دوستانش را خوب بهخاطر داشت. گاه نیروهای ساواک بودند که او را تعقیب میکردند و گاه پاسداران خمینی. گاه در دانشگاه صنعتی، و گاه جلوی اوین برای آزادی زندانیان سیاسی شعار میداد. هر بار که مرا میدید به فضای زندان باز میگشت و از من دلجویی میکرد. گاه چون آدمهای عادی به سر کار میآمد و خلاصه در کشاکش سخت زندگی، برنده نبود. زهرا ذوالفقاری در سال 1377 به زندگی سختش پایان داد.» [صفحه 162 تا 164]
مهندس زهرا ذوالفقاری در میان خیل جانباختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) تنها نیست. عکس او را از آلبوم فارغالتحصیلان دورهی سوم دانشگاه برداشتم.
پینوشت:
بنا بر اطلاعات تازه (ژانویه 2010)، زهرا که در پی گرفتن ویزای سفر درمانی به خارج بود، پیش از خروج، در بیمارستانی "ایست قلبی" کرده شد.
نیز این نوشته را بخوانید.
پینوشت (مارس 2015): از فیسبوک نسیم یزدانی
«در راهرو، بالای پلههایی که به زیر زمین ختم میشوند، ایستادهایم. بار دوم است که ما را به زیر زمین میبرند، اینبار همه هستند، با کلیهی وسائل... امروز صبح وقتی گلها را در هواخوری تازیانه میزدند، ما به تماشا نرفتیم و در اتاقهایمان بست نشستیم... دوستانِ آزادی مان نه! گفتهبودند... ما ایستادهایم در سکوت و هوا سنگین و رعبآور است. کنارِ من، دوست بلند قامتم ز ذ [زهرا ذوالفقاری] ایستاده است. حضور مهربان و صمیمیاش برایمان دلگرمیست. او تجربهی هر دو دوره را با خود حمل میکند... صدایی یکهتازی میکند: "از این به بعد هوا نصف! غذا نصف! ملاقات بی ملاقات! دستشویی..." حرفش فرصت پایان نمییابد و در دهانش میماسد... ز ذ است که با صدای رسا، در دستمالِ سفید و تمیزش فین میکند... و ما با دهانِ بسته تمام قد میخندیم...»
عفت ماهباز از نوروز 1363 تا مرداد 1369 به "جرم" عضویت در سازمان فدائیان خلق (اکثریت) در شکنجهگاههای جمهوری اسلامی بهسر برد و اکنون ساکن انگلستان است. کتاب او "فراموشم مکن" نام دارد که نشر باران (استکهلم) آن را در سال 2008 منتشر کردهاست. شاید بهزودی چیزی دربارهی این کتاب بنویسم، اکنون اما فقط سرگذشت زهرا ذوالفقاری را از آن نقل میکنم. عفت ماهباز مینویسد:
«زهرا ذوالفقاری از هواداران خط سه (حزب کمونیست، یا شاید سهند) [پیکار - شیوا] بود. دختر قدبلندی که معمولاً سرش در کار خودش بود و کمتر مایهی آزار و اذیت گروههای دیگر. آنچه زهرا را برایم جالب کردهبود، دوستی عمیق و عاطفی او با نوشین بود. آنها فاصلهی سنی زیادی با هم داشتند. شاید به همین دلیل دوستی این دو در آن جمع بیشتر بهچشم میخورد. آنها دور از هیاهوی بند، سرشان به هم گرم بود و ساعتها با هم حرف میزدند. زهرا جزو کسانی بود که از بند عمومی به اتاقهای در بسته، یعنی بند ملیکشها منتقل شدهبود.
در آنجا زندانیان سلولهای دربسته را طبق قرار روزی سه بار و گاهی هم در هنگام سحر به توالت میفرستادند. پیش از این که به بند ما منتقل شود، بند یکیها، روزهای متمادی بود که در تنبیه هواخوری بهسر میبردند و زندانبانان گاه آنها را بهجای سه بار، دو بار در روز به دستشوئی میفرستادند. به همین دلیل فشار زیادی روی زندانیان بود. یکی از روزها که نوبت دستشویی بچههای بند یک یا بند ملیکشها بوده، زندانبانان در را باز نمیکنند، اگرچه مدتها بوده که زندانیان پشت در اتاق فلش گذاشتهبودند. زهرا نیاز به توالت داشته و هرچه دوستانش به او میگویند از سطل اضطراری اتاق برای ادرار استفاده کند فایدهای نمیکند. زهرا شروع به در زدن میکند. مدتی طول میکشد و پاسخی نمیآید. او از پشت در فریاد میزند: "فاشیستا در رو باز کنین".
پاسدارها در را باز میکنند و میگویند: "چه کسی میخواد بره دستشویی؟" زهرا را از اتاق برای رفتن به توالت میبرند و دیگر او را به اتاق باز نمیگردانند. 20 روز بعد که زهرا را به بند دربسته باز میگردانند حالت او دگرگون شدهبوده و شعار میداده. ما در بند بالا شنیدیم که وضعیت روحی او بههم ریختهاست. زهرا میگفته: "بچهها مگه نشنیدین انقلاب شده، مردم جلوی اوین شعار آزادی میدن. مردم دارن میان که ما رو آزاد کنن. همه چیز تموم شده." بعد از مدتی هم با اینکه وضعیت روحی او بهتر نشدهبود او را دوباره به سلول باز میگردانند.
زهرا در زمان پهلوی هم در زندان بود و در دورهی حکومت اسلامی نیز از سال 1361 دستگیر شدهبود. او از جمله افراد تیزهوشی بود که در کنکور دانشگاه صنعتی اول شدهبود. بسیار مهربان و صادق هم بود. در سال 1367 زمانی که زندانیان را برای نماز خواندن شلاق میزدند همه صدای بلند او را میشنیدند که شعار آزادی میداد: "در را باز کنید. درها و پنجرهها را باز کنید." پاسدارها او را به زیر مشت و لگد میگرفتند. بعد از اعدام و شکنجههای سال 1367 او را آزاد کردند. او گاه در خیابان میایستاد و شعار آزادی میداد. دوباره دستگیرش میکردند و به اوین باز میگرداندند. هر بار برادرش میآمد و او را به خانه میبرد.
بعد از این که آزاد شدم، در واقع در دوران مرخصی در تابستان 1369 شنیدم که زهرا در تیمارستان است. به دیدارش رفتم. دیداری که درد و رنج مرا افزایش داد. زهرا در بخش ویژه با مراقبتهای ویژه بود. در اتاق کوچکی که میله داشت و روی میلهها توری کشیده شدهبود. جایی بدتر از سلولهای سیمانی آسایشگاه اوین. او با کمال تعجب مرا شناخت و از این که به دیدارش رفتهام تشکر کرد. من از دیدن این صحنه دلم ریش شدهبود. البته سعی میکردم نفهمد.
اولین حرفی که زد این بود: "منو شرمنده کردی. امیدوارم منو ببخشی که آزارتون میدادم، شما رو بایکوت میکردم. چه کار وحشتناکی بود..."
خندیدم و گفتم: "این چه حرفیه... به این موضوع اصلاً فکر نکن."
بعد از کمی صحبت، دوباره موضوع بایکوتهای زندان را به میان کشید، با صمیمیتی که انسان میتوانست بفهمد که دروغ نمیگوید.
در اواخر سال 1369، چند ماه بعد از آزادی از زندان، در یک شرکت تحقیقات شیمیایی در کرج مشغول به کار شدم. زهرا هم همانجا استخدام شد. او هر ساعتی که دلش میخواست میآمد. رئیس آن شرکت، دکتر جلیل مستشاری، از موقعیت زهرا کاملاً باخبر بود. او میخواست زهرا احساس کند که دارد مثل همه کار میکند، درآمد دارد و سربار کسی نیست. دکتر جلیل مستشاری، این انسان نیک روزگار ما، برای بسیاری از بچههایی که از زندان رها شدهبودند شغل پیدا کرد و آنها را بیمه کرد. او کمک کرد تا ما هرچه سریعتر به شرایط عادی و معمولی زندگی باز گردیم. او ستارهی شبهای تار زندگی ما شد و با ایجاد کار برای امثال من و زهرا ذوالفقاری کمک کرد تا به مداوای زخمهای درونمان بپردازیم. عموجلیل، بی آنکه به خط و خطوط فکر افراد توجه کند کمک زیادی به ما کرد؛ بی هیچ چشمداشتی. با کمکهایی اینچنین شاید اندک امنیتی برای ادامهی زندگی یافتیم وگرنه تلفات و خودکشیهای بیرون از زندان میتوانست افزایش پیدا کند.
با این وجود زهرا هر چند ماه یک بار دوباره حالش بد میشد. در سال 1370 و 71 در تیمارستان میدان امام حسین به دیدنش رفتم. او را هر بار در بخش تحتالحفظ تیمارستان بستری میکردند. یادم میآید حرفهایی میزد که خبر از وقوع انقلاب میداد. از انقلاب و تظاهرات مردم در خیابانها میگفت. او گاه در پایان حکومت پهلوی سیر میکرد و گاه در حکومت اسلامی. گاه میخواست حکومت پهلوی را سرنگون کند، گاه حکومت اسلامی را. دوران انقلاب و دوستانش را خوب بهخاطر داشت. گاه نیروهای ساواک بودند که او را تعقیب میکردند و گاه پاسداران خمینی. گاه در دانشگاه صنعتی، و گاه جلوی اوین برای آزادی زندانیان سیاسی شعار میداد. هر بار که مرا میدید به فضای زندان باز میگشت و از من دلجویی میکرد. گاه چون آدمهای عادی به سر کار میآمد و خلاصه در کشاکش سخت زندگی، برنده نبود. زهرا ذوالفقاری در سال 1377 به زندگی سختش پایان داد.» [صفحه 162 تا 164]
مهندس زهرا ذوالفقاری در میان خیل جانباختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) تنها نیست. عکس او را از آلبوم فارغالتحصیلان دورهی سوم دانشگاه برداشتم.
پینوشت:
بنا بر اطلاعات تازه (ژانویه 2010)، زهرا که در پی گرفتن ویزای سفر درمانی به خارج بود، پیش از خروج، در بیمارستانی "ایست قلبی" کرده شد.
نیز این نوشته را بخوانید.
پینوشت (مارس 2015): از فیسبوک نسیم یزدانی
«در راهرو، بالای پلههایی که به زیر زمین ختم میشوند، ایستادهایم. بار دوم است که ما را به زیر زمین میبرند، اینبار همه هستند، با کلیهی وسائل... امروز صبح وقتی گلها را در هواخوری تازیانه میزدند، ما به تماشا نرفتیم و در اتاقهایمان بست نشستیم... دوستانِ آزادی مان نه! گفتهبودند... ما ایستادهایم در سکوت و هوا سنگین و رعبآور است. کنارِ من، دوست بلند قامتم ز ذ [زهرا ذوالفقاری] ایستاده است. حضور مهربان و صمیمیاش برایمان دلگرمیست. او تجربهی هر دو دوره را با خود حمل میکند... صدایی یکهتازی میکند: "از این به بعد هوا نصف! غذا نصف! ملاقات بی ملاقات! دستشویی..." حرفش فرصت پایان نمییابد و در دهانش میماسد... ز ذ است که با صدای رسا، در دستمالِ سفید و تمیزش فین میکند... و ما با دهانِ بسته تمام قد میخندیم...»
11 September 2009
Grön solidaritet همبستگی سبز
در رسانههای فارسی ندیدم کسی این خبر را پوشش دادهباشد. پس من نیز باید به خیل "خبرگزاریهای یکنفره" بپیوندم!
خانمی که در عکس نوار سبز بر مچ دستش دارد، مونا سالین Mona Sahlin رهبر بزرگترین حزب صحنهی سیاسی سوئد، حزب سوسیالدموکرات، وزیر پیشین در چند وزارتخانهی گوناگون، و معاون نخستوزیر پیشین سوئد است. آن دو تن دیگر نیز رهبران حزبهای "سبز" و "چپ" (کمونیست پیشین) هستند. این عکس روز یکشنبه 6 سپتامبر (15 شهریور) در "باغ شاه" استکهلم برداشته شدهاست و من آن را از روزنامهی سوئدی DN روز بعد اسکن کردهام. این سه حزب که اکنون در جبههی مخالف دولت سوئد هستند، در این روز کارزار خود را برای انتخابات بعدی سوئد آغاز کردند.
هفتهای پیش از آن (30 اوت، 8 شهریور) به ابتکار نسل دوم ایرانیان ساکن استکهلم مراسم دفاع از حقوق بشر در ایران در همین "باغ شاه" برگزار شد. آن روز خانم مونا سالین با کت سبزرنگ و همین نوار سبز بر مچ دستش روی صحنه آمد، از شرکت سفیر سوئد در ایران در مراسم تنفیذ احمدینژاد بهشدت انتقاد کرد، و در سخنرانی پرشور خود قول داد که تا روزی که جشن پیروزی مردم ایران در رسیدن به خواستهایشان در همین صحنه برگزار شود، این نوار سبز را همواره بر مچ خود خواهد داشت. او در پایان بهفارسی شعار داد "زندهباد آزادی!"
از آن مراسم تا برداشتن این عکس یک هفته میگذرد، و میبینیم که ایشان به عهد خود وفا کردهاست. حرکتهایی از اینگونه مایهی دلگرمیست. مردم ایران تنها نیستند. جهانی با آنان است. من اما هیچ کسی را، حتی در میان ایرانیان نمیشناسم که چنین قولی دادهباشد. باید امیدوار باشیم که برای این خانم هم که شده، انتظار ما برای آن جشن پیروزی چندان طولانی نباشد.
در مراسم آن روز اشخاص بلندپایهی دیگری هم شرکت داشتند و هنرمندان بلندآوازهای روی صحنه برنامه اجرا کردند، از جمله لاله.
خانمی که در عکس نوار سبز بر مچ دستش دارد، مونا سالین Mona Sahlin رهبر بزرگترین حزب صحنهی سیاسی سوئد، حزب سوسیالدموکرات، وزیر پیشین در چند وزارتخانهی گوناگون، و معاون نخستوزیر پیشین سوئد است. آن دو تن دیگر نیز رهبران حزبهای "سبز" و "چپ" (کمونیست پیشین) هستند. این عکس روز یکشنبه 6 سپتامبر (15 شهریور) در "باغ شاه" استکهلم برداشته شدهاست و من آن را از روزنامهی سوئدی DN روز بعد اسکن کردهام. این سه حزب که اکنون در جبههی مخالف دولت سوئد هستند، در این روز کارزار خود را برای انتخابات بعدی سوئد آغاز کردند.
هفتهای پیش از آن (30 اوت، 8 شهریور) به ابتکار نسل دوم ایرانیان ساکن استکهلم مراسم دفاع از حقوق بشر در ایران در همین "باغ شاه" برگزار شد. آن روز خانم مونا سالین با کت سبزرنگ و همین نوار سبز بر مچ دستش روی صحنه آمد، از شرکت سفیر سوئد در ایران در مراسم تنفیذ احمدینژاد بهشدت انتقاد کرد، و در سخنرانی پرشور خود قول داد که تا روزی که جشن پیروزی مردم ایران در رسیدن به خواستهایشان در همین صحنه برگزار شود، این نوار سبز را همواره بر مچ خود خواهد داشت. او در پایان بهفارسی شعار داد "زندهباد آزادی!"
از آن مراسم تا برداشتن این عکس یک هفته میگذرد، و میبینیم که ایشان به عهد خود وفا کردهاست. حرکتهایی از اینگونه مایهی دلگرمیست. مردم ایران تنها نیستند. جهانی با آنان است. من اما هیچ کسی را، حتی در میان ایرانیان نمیشناسم که چنین قولی دادهباشد. باید امیدوار باشیم که برای این خانم هم که شده، انتظار ما برای آن جشن پیروزی چندان طولانی نباشد.
در مراسم آن روز اشخاص بلندپایهی دیگری هم شرکت داشتند و هنرمندان بلندآوازهای روی صحنه برنامه اجرا کردند، از جمله لاله.
Ser ni det där gröna bandet runt Mona Sahlins arm? Bilden togs av Erich Stering i Kungsträdgården söndagen den 6 september när de tre oppositionspartierna ordnade ”familjedag”. Jag har skannat bilden ur DN den 7 september (och här). Veckan innan, söndagen den 30 augusti i Stödgalan för Mänskliga rättigheter i Iran i Kungsträdgården var Mona Sahlin en av talarna. Hon kritiserade skarpt Sveriges ambassadörs deltagande i ceremonin i Teheran när Ahmadinejad svors in som president. Hon visade upp det där gröna bandet runt sin handled som en symbol för solidaritet med iranska folket och lovade att bära det kring handleden tills den dagen då man festar och jublar för iranska folkets seger i dess kamp för allt vad det strävar efter.
Tack Mona Sahlin för solidariteten! Det värmer i hjärtat. Jag känner ingen annan ens bland själva iranierna som vågar lova någonting sådant. Vi får bara hoppas att väntan på segerfesten inte blir långvarig.
Tack Mona Sahlin för solidariteten! Det värmer i hjärtat. Jag känner ingen annan ens bland själva iranierna som vågar lova någonting sådant. Vi får bara hoppas att väntan på segerfesten inte blir långvarig.
Subscribe to:
Posts (Atom)