همه رفتهبودند. در آن خوابگاه پانصد نفری خیابان زنجان، پشت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، من ماندهبودم و چهار یا پنج دانشجوی دیگر که از شهرهای دورافتادهی سیستان و بلوچستان یا کرمان و خراسان بودند. این را، از دور که میآمدی، از چراغ اتاقها هم میشد فهمید. همهی اتاقها خاموش و تاریک بودند، جز سه یا چهار اتاق. اتاق 312 هم، اگر من نبودم، خاموش بود.
نوروز 1353 بود. هر سه هماتاقیم به شهرستانهای خود رفتهبودند. تنها ماندهبودم. نخواستهبودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کردهبودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم میکشیدم و این را پدر و مادر نمیدانستند، و میدانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنیست. و گذشته از همهی اینها، چگونه میتوانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشقاش بودم، در آن زندگی میکرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزدهبودم و همینطور از دور عاشقاش بودم! شاید بخت یاری میکرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان میدیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!
اما چند روز گذشتهبود، در خیابانگردیهایم "آزاده" را ندیدهبودم، از تنهائی بهجان آمدهبودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کردهبود، کموبیش پشیمان بودم از این که نرفتهام و تنها ماندهام، و نمیدانستم چه کنم. حالوهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم میافزود.
شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جانفرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمیشد عرقخوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما میشد به سینما رفت. برنامهی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماسها ابدیاند" بود.
با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، بهموقع به سئانس آخر رسیدهبودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمهی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...
تیتراژ فیلم
"پیشپرده"ی فیلم.
صحنههائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشتهاند.
و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمدهبودم. سبکبال، شاد، بیدغدغه، سرحال... گوئی بار همهی دنیا را از دوشم برداشتهبودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفتانگیز بود. این حالت و این احساس بهکلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکردهبودم. علت آن را نمیدانستم و نمیفهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سنجان Jill St. John بود که شباهت شگفتانگیزی به دلدارم داشت؟
آیا برای یکسره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیالانگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش میگشت، همه کاری از دستش بر میآمد، از هر مهلکهای بهآسانی جان بهدر میبرد، و زنان به پایش میافتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازیها و شیطنتهای بی دغدغهی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کردهبودم و از تماشای آن لذت بردهبودم؟
هنوز نمیدانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!
(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سنجان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)
اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش میآید که انسان دو ساعت آنچنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصهی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هموطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همهی دغدغههای جهان را، بهکلی فراموش کند؟
بهیاد خندهی مستانهی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بیجان" ساختهی زندهیاد سهراب شهیدثالث میافتم (و این یکی از بزرگترین شاهکارهای سینمائیست که دیدهام).
هنوز هر بار "الماسها ابدیاند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey میشنوم، سایههایی از همان سبکبالی در وجودم جان میگیرد، بوی تند تخمهی آفتابگردان به مشامم میرسد و نور سرخ چراغهای نئون آستانهی ورودی سینما سانترال پیش چشمم میآید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آنجا ایستادهبودم و عکسها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کردهبودم.
گامزنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.
نوروز 1353 بود. هر سه هماتاقیم به شهرستانهای خود رفتهبودند. تنها ماندهبودم. نخواستهبودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کردهبودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم میکشیدم و این را پدر و مادر نمیدانستند، و میدانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنیست. و گذشته از همهی اینها، چگونه میتوانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشقاش بودم، در آن زندگی میکرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزدهبودم و همینطور از دور عاشقاش بودم! شاید بخت یاری میکرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان میدیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!
اما چند روز گذشتهبود، در خیابانگردیهایم "آزاده" را ندیدهبودم، از تنهائی بهجان آمدهبودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کردهبود، کموبیش پشیمان بودم از این که نرفتهام و تنها ماندهام، و نمیدانستم چه کنم. حالوهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم میافزود.
شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جانفرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمیشد عرقخوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما میشد به سینما رفت. برنامهی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماسها ابدیاند" بود.
با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، بهموقع به سئانس آخر رسیدهبودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمهی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...
تیتراژ فیلم
"پیشپرده"ی فیلم.
صحنههائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشتهاند.
و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمدهبودم. سبکبال، شاد، بیدغدغه، سرحال... گوئی بار همهی دنیا را از دوشم برداشتهبودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفتانگیز بود. این حالت و این احساس بهکلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکردهبودم. علت آن را نمیدانستم و نمیفهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سنجان Jill St. John بود که شباهت شگفتانگیزی به دلدارم داشت؟
آیا برای یکسره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیالانگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش میگشت، همه کاری از دستش بر میآمد، از هر مهلکهای بهآسانی جان بهدر میبرد، و زنان به پایش میافتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازیها و شیطنتهای بی دغدغهی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کردهبودم و از تماشای آن لذت بردهبودم؟
هنوز نمیدانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!
(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سنجان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)
اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش میآید که انسان دو ساعت آنچنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصهی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هموطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همهی دغدغههای جهان را، بهکلی فراموش کند؟
بهیاد خندهی مستانهی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بیجان" ساختهی زندهیاد سهراب شهیدثالث میافتم (و این یکی از بزرگترین شاهکارهای سینمائیست که دیدهام).
هنوز هر بار "الماسها ابدیاند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey میشنوم، سایههایی از همان سبکبالی در وجودم جان میگیرد، بوی تند تخمهی آفتابگردان به مشامم میرسد و نور سرخ چراغهای نئون آستانهی ورودی سینما سانترال پیش چشمم میآید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آنجا ایستادهبودم و عکسها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کردهبودم.
گامزنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.