مقدمه
وقتی قرار بر مصاحبه با شیوا فرهنمدراد شد، کلی ذوقزده شدم. یکی از مشتریان پروپاقرص وبلاگ شخصی و قدیمیاش بودم، یادداشتهایی را که مینوشت با ولع هرچه تمام میخواندم، از شیوایی قلم و زاویهٔ دیدی که داشت بسیار لذت میبردم. اولینبار نام شیوا را در خاطرات علیرضا صرافی با عنوان جنبش دانشجویی آذربایجان در دهه ۵۰ دیده بودم. روایتِ اتاق موسیقی دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف) هنوز هم برای من جذابترین بخش این خاطرات است. جایی که شیوا سه سال تمام را صرف پیادهسازی متن ترکی از روی نسخه صوتی اپرای کوراوغلو و ترجمهٔ آن به فارسی میکند و همانطور که اشاره میکند متن این اپرا توسط خیلیها به عنوان درسنامهٔ آموزش زبان ترکی آذربایجانی به کار میرفت. به قطران در عسل که رسیدم، میخکوب شدم. مواجههٔ جسورانه و صادقانهٔ شیوا با گذشتهٔ مبارزاتیاش تکاندهنده بود و از نظر من یکی از بهترینهای اتوبیوگرافیهای سیاسی تاریخ معاصر ایران است. با گامهای فاجعه همان دقتنظر و انصافی را داشت که از شیوا انتظار داشتم. او فارغ از اتهامزنیهای رایج این کتاب را در نقد حزب توده نوشته بود. آخرین کتابی که از وی خواندم وحدت نافرجام، کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲) بود، پژوهشی ناب و دقیق دربارهٔ برشی از تاریخ معاصر که کمتر به آن پرداخته شده است. بهقول علیرضا اردبیلی شیوا یک آدم کتبی است، بیشتر از آنکه حرف بزند، مینویسد. شیوایی که من میشناسم از اتاق موسیقی شروع میشود.
س: شیوا فرهمندراد ذوق هنری دارد و دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف) است، با این پسزمینه، تصمیم میگیرد تا وارد فعالیتهای سیاسی شود، آنهم در جایی مثل ایران که مخالفت و حتی انتقاد از رژیم بهای سنگینی دارد، چرا و چگونه این تصمیم را گرفتید؟ درواقع چه انگیزهها و زمینههایی شیوای جوان و احیاناً آرمانخواه را به این مسیر هدایت کرد؟
ج: به قول بعضی دوستان قدیمی: «ما سیاست را انتخاب نکردیم، سیاست ما را انتخاب کرد!» آن هنگام جامعه از شکاف طبقاتی عمیقی رنج میبرد و وضعیتی برقرار بود که دلهای جوان دانشجویان را به درد میآورد، و در غیاب و ممنوعیت احزاب و سازمانهای سیاسی علنی، آنان را، و مرا، به سوی فعالیت سیاسی میکشاند.
من از دیدن فقر مردم، بهویژه اهالی آذربایجان که از روستاهایشان رانده شدهبودند و در تهران زندگی فلاکتباری داشتند رنج میبردم. بهگمانم دستکم یک نمونه از چنین مشاهدهای را در کتاب قطران در عسل نوشتهام: مشاهدهٔ گرسنگی روستاییان اطراف زنجان که در حلبیآبادی سر راه دانشگاه آریامهر به خوابگاه دانشجویی ما، در صد متری شاهراه آیزنهاور (خیابان آزادی کنونی) زندگی میکردند.
س: در آن زمان چه آرمانها و چشماندازی از نظام سیاسی مطلوب خود داشتید که جذب گفتمان چپ و مهمتر از آن حزب توده شدید؟ آیا شما هم مثل بیشتر نسل جوان تحصیلکرده و یا روشنفکران آن دوره تحت تاثیر هژمونی و سلطهٔ گفتمان چپ قرار داشتید و یا با مطالعه و بینش به این نقطه رسیدید؟ آیا این تصمیم هیجانی و احساسی بود یا آگاهانه؟
ج: شاید هیچکدام! در کودکی و نوجوانی من شبکهٔ رادیویی (و تلویزیونی) کشور هنوز به جاهای دوردست ایران، و بهویژه آذربایجان که شاه هنوز داشت از مردم آن بابت جنبش ملی سال ۱۳۲۴ و ۲۵ انتقام میگرفت، نرسیدهبود. ما در خانه بهزحمت میتوانستیم صدای ناصافی از رادیوی تهران بشنویم. از رادیوی تبریز برنامههایی به فارسی پخش میشد، اما فرستندهٔ تبریز چندان قوی نبود و در اردبیل آن را حتی بدتر از صدای تهران میشنیدیم. در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۴۰ فرستندهای در رشت دایر شد که صدای آن در اردبیل بهتر از دیگر فرستندههای داخل شنیده میشد.
اما رادیوهای باکو و مسکو را، که آن نیز از باکو «رله» یا تقویت میشد، خیلی صاف و خوب میشنیدیم. اینها را من حتی با «رادیو گوشی» خیلی سادهٔ ساخت خودم بهراحتی میشنیدم. همین باعث شد که نسبت به جمهوری آذربایجان و اتحاد شوروی کنجکاو شوم، و کنجکاوی بهتدریج به علاقه انجامید. بهویژه تفاوت بارز وضع فرهنگی مردم همزبان دو ساحل ارس مرا به فکر فرو میبرد: آنجا کودکان به زبان خودشان، یعنی زبان مشترک با ما، درس میخواندند، و مردم از موسیقی خوب و با کیفیت، اپرت و اپرا، فیلمهای سینمایی و تئاتر به زبان خودشان برخوردار بودند، اما ما از همهٔ اینها محروم بودیم. چرا؟ چه نظامی آنجا و در سراسر اتحاد شوروی برقرار بود که آزادی انتخاب زبان تحصیل را تأمین میکرد؟
باید در این زمینه میخواندم و یاد میگرفتم. اما هر چه بیشتر میجستم، کمتر مییافتم. همهٔ این قبیل منابع و خواندنیها را رژیم پهلوی ممنوع و سانسور میکرد. و این ممنوعیت، البته، کنجکاوی من و امثال مرا بیشتر تحریک میکرد.
آن موقع مطلقاً هیچ چیز دربارهٔ «چپ» نمیدانستم. پس از ورود به دانشگاه در تهران بود که نام مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم و سوسیالیسم را شنیدم. اما برای مطالعه در این زمینهها هم منبع دست اولی وجود نداشت، و میبایست از نوشتههای دست چندم استنباطهایی کسب میکردیم.
بنابراین بهگمانم کموبیش هیچکدام از پیشنهادهایی که در متن این سؤال مطرح کردید در مورد من صدق نمیکند. جذب سازمان چریکهای فدایی خلق نشدم، و حزب تودهٔ ایران تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ حضور چشمگیری در ایران نداشت، یا من از آن خبر نداشتم، جز فقط دو سه بار شنیدن رادیوی پیک ایران در خانهٔ این و آن دوست دانشجو. این رادیو به حزب تودهٔ ایران تعلق داشت، از صوفیه پایتخت بلغارستان پخش میشد، و مدت کوتاهی پس از آن که با آن آشنا شدم، دولت بلغارستان با قرارداهایی که با رژیم شاه بست، صدای آن رادیو را خاموش کرد.
س: با توجه به جایگاهی که شما در حزب توده داشتید، جاهایی بود که در مورد مواضع، خط مشی و تصمیمات حزب توده دچار شک و تردید شوید؟ در کنار آن، آیا تا زمانی که در ایران بودید شوروی کشور برادر بزرگ به عنوان بهشت برین در ذهن شما جای گرفته بود و یا نه از جنایات استالین و فجایعی که این رژیم در شوروی به بار آورده بود، خبر داشتید؟
ج: پس از دستگیری گروه بزرگی از رهبران و کادرهای حزب تودهٔ ایران، و جان بهدر بردن و آزادی برخی از آنان در دههٔ ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، آشکار شد که بازجویان سازمان اطلاعات سپاه پاسداران پیش خود نوعی طبقهبندی از پیش برای کادرهای حزب فرض کردهبودند و آنان را به «کادر ۱» (مقام بالاتر)، و «کادر ۲» (مقام پایینتر) تقسیم میکردند. با آن حساب جایگاه من پایینتر از «کادر ۲» بود. من «فرسنگها» دور از دستگاه تعیین تاکتیک و استراتژی و سیاست حزب، و از نظر تشکیلاتی فقط عضو سادهٔ یک حوزهٔ حزبی بودم. تنها به خاطر شرکت داوطلبانه در برخی کارهای اجرایی حزب، مانند کارهای صوتی میتینگهای حزب، ضبط و تکثیر سخنان رهبر حزب در جلسات «پرسشوپاسخ» او، شرکت در جابهجا کردن روزانهٔ چند تن از رهبران حزب، شرکت در ویرایش و آمادهسازی مجلهٔ تئوریک و سیاسی حزب (نشریهٔ دنیا) و نوشتههای احسان طبری (که برخیها او را تئوریسین حزب میدانند)، در ارتباط نزدیک با این رهبران حزب قرار گرفتم. این بود واقعیت «جایگاه» من در حزب.
آری، در این جایگاه ناچیز خودم، از همان آغاز در توجیه و درک سیاست نزدیکی حزب تودهٔ ایران به روحانیان و در رأس آنان آیتالله خمینی، دچار شک و تردید بودم، از جمله برای این که از سالهای دبیرستان از هر گونه دین و دینداری، و از دینفروشی و دینفروشان بیزار بودم. مقالههای تئوریک حزب را در توجیه این سیاستها که میخواندم، عقل میگفت که: «خب، راست میگویند. این سیاست درست است.» اما احساسم هرگز این توجیهها را نپذیرفت و ته دلم همیشه ناراضی بودم.
در مورد اتحاد شوروی، سانسور ساواک و رژیم شاه دربارهٔ آن کشور باعث شدهبود که جوانان و از جمله من مطالبی را که بر ضد اتحاد شوروی و جنایات استالین منتشر میشد، باور نمیکردیم و آنها را به حساب «تبلیغات امپریالیستی» رژیم ایران برای تخریب وجههٔ اتحاد شوروی میگذاشتیم. آن قبیل مطالب به نظر من و دوستانم ارزش خواندن نداشت.
در مقابل، در حالی که هنوز حتی نام مارکس و انگلس و لنین و چه گوارا و... سانسور میشد و کتابهای معتبری از نوشتههای آنان یا دربارهٔ آنان وجود نداشت، ناگهان رژیم شاه در واکنش به سیاست امریکا و غرب که از فروش برخی تسلیحات و تجهیزات به ایران پرهیز داشتند، به اتحاد شوروی روی آورد و قراردادهای بزرگ و مفصلی با آنان بست و بسیاری از نیازهای تسلیحاتی را از آنان تأمین کرد. همچنین ایجاد کارخانهٔ ذوب آهن اصفهان و نیروگاه هستهای بوشهر، کشیدن خط لولهٔ گاز از جنوب ایران تا آستارا، و بهرهبرداری از معدن مس سرچشمه (کرمان) را به آنان سپرد. از آن پس جادههای ایران پر از کامیونهای شرکت حملونقل دولتی اتحاد شوروی به نام «سوو-ترانس-آفتو» Sovtransavto بود که برای حمل کالا بین مرز شمالی کشور و بندرهای ساحل خلیج فارس رفتوآمد میکردند.
آن قراردهای بزرگ، تبادلات فرهنگی را نیز شامل میشد و برخی فعالیتهای فرهنگی و هنری شوروی در ایران مجاز شد. در نتیجه از آن هنگام فیلمهای سینمایی بسیار عالی و اغلب عظیم ساخت اتحاد شوروی در برخی سینماها، و حتی تلویزیون ایران نمایش داده میشدند، مانند فیلم دو قسمتی «جنگ و صلح» (روی کتاب معروف لف تالستوی)، یا «برادران کارامازوف» (روی رمان بزرگ فیودور داستایفسکی)، یا سریال «آنا کارهنینا» (تالستوی)، فیلم بالتهای «ایوان مخوف» اثر سرگئی پراکوفییف و «اسپارتاکوس» اثر آرام خاچاتوریان، و... ارکسترهای بزرگ سنفونیک و تکنوازان و رهبران ارکستر سرشناس شوروی برای کنسرت در تالارهای ایران میآمدند، گروه بزرگ بالت روی یخ شوروی در سالن ورزش «مجتمع شهیاد» («آزادی» بعدی) برنامه اجرا میکرد، و...
گذشته از اینها، بنگاه نشریاتی «پروگرس» مسکو و شعبههای دیگرش کتابهای فارسی فراوانی که اغلب ترجمهٔ افسران تودهای نسل قبل پناهنده به شوروی بودند به بازار کتاب ایران سرازیر کرد. در آن میان کتابهای فنی و مهندسی به زبان انگلیسی، و نیز کتابها و نشریاتی از جمهوری آذربایجان هم (به خط سیریلیک) یافت میشد. برای نمونه هفتهنامهٔ ادبیات و اینجهصنعت و ماهنامهٔ آذربایجان ارگان اتحادیهٔ نویسندگان آذربایجان به ایران میرسیدند. من هر دو را مشترک بودم و از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ آنها را میگرفتم و میخواندم. فرستندهٔ رادیویی آراز که از باکو پخش میشد و شبانهروز موسیقی آذربایجانی برای ایران پخش میکرد، نیز، اگر اشتباه نکنم، از همان هنگام آغاز به کار کرد.
همهٔ اینها، پس از سانسور شدید قبلی، و آن کنجکاوی که قبلاً توضیح دادم، تأثیر بزرگی در جلب توجه و علاقهٔ کتابخوانان و سینماروها و موسیقیدوستان ایران داشت، که تا پیش از آن به هنر و ادبیات اتحاد شوروی دسترسی چندانی نداشتند و صد البته همهٔ این آثار فرهنگی در خدمت تبلیغ نظام اتحاد شوروی و ایجاد تصویر و تصوری خیالی و اغراقآمیز از «بهشت رؤیایی» و «عدالت اجتماعی» آن کشور قرار داشتند. این آثار از واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم آن ۱۵ جمهوری متحد هیچ نمیگفتند و نشان نمیدادند که آنجا زیر نام سوسیالیسم و عدالت اجتماعی، در واقع فقر را بهتساوی تقسیم کردهاند.
س: میدانیم که در بسیاری از مقاطع حساس و استراتژیک تصمیمات مهم حزب توده نه در داخل که از طرف شوروی دیکته میشد، با توجه به این واقعیت تضاد بین تحلیل و مواضع اعضای حزب با این دستورالعملهای صادره از شوروی چگونه حل و فصل میشد؟ آیا چنین تضادهایی باعث اعتراض نمیشد و چهقدر فضا برای طرح انتقادات از این تصمیمات مهیا بود؟
ج: رابطهٔ حزب تودهٔ ایران با حزب کمونیست اتحاد شوروی و تبعیت از برخی سیاستهای آن با «انترناسیولیسم پرولتری» یا همان «همبستگی جهانی احزاب برادر» توجیه میشد. این دیدگاه میگفت که احزاب کمونیست همهٔ کشورهای جهان با هم دوست و برادرند، در موارد لازم همه گونه به یکدیگر کمک میکنند، از کمک فکری و تئوریک تا کمکهای مادی و تسلیحاتی، و حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزب لنین، مادر و کانون همهٔ این احزاب و این همبستگی است.
ساختار حزب تودهٔ ایران مطابق اساسنامهاش از اصل لنینی «مرکزیت دموکراتیک» پیروی میکرد. یعنی سیاست حزب را مرکزیت حزب تعیین میکرد و رهنمودهای مرکزیت حزب برای اعضا تا پایینترین ردهها «لازمالاجرا» بود. اما اعضا حق داشتند ایرادهایی را که میدیدند و انتقادها و اعتراضهایی را که داشتند مطرح کنند و تا بالاترین مرجع برسانند. این اصل در حزب تودهٔ ایران در ظاهر تا حدود زیادی رعایت میشد. بسیاری از اعضای حزب چنین انتقادهایی را کتبی یا شفاهی مطرح میکردند و برخیها بر دریافت پاسخ اصرار میورزیدند. پاسخهایی هم میآمد.
رهبر حزب یک جلسهٔ «پرسش و پاسخ» داشت که هر هفته یا یکهفتهدرمیان برگزار میشد و هر بار به چند پرسش یا انتقاد پیرامون سیاست و مواضع حزب پاسخ میداد. این سخنان هم بهشکل نوارهای صوتی تکثیر و توزیع میشد، و هم به شکل جزوههایی چاپ و پخش میشد یا در نشریهٔ ارگان حزب منتشر میشد. و البته پاسخهای کتبی و شفاهی در جلسات حوزههای حزبی، یا پاسخهای رهبر حزب در آن جلسات یا انتشار پاسخهای او، معترضان را همیشه راضی نمیکرد.
س: در تاریخنگاری حزب توده ایران، اسطورههای زیادی بدون چون و چرا جا افتاده است از جمله تصور یک حزب سازمانیافته و منظم و متشکل از افراد باسواد و پرمطالعه که گاهی تنها تشکیلات و حزب سیاسی واقعی ایران در تاریخ معاصر خوانده میشود، میخواهیم نظر شما را در باب این اسطورهها بدانیم، تا چه حد چنین تصوراتی منطبق بر واقعیت هستند؟
ج: در این زمینه من تاریخ حزب تودهٔ ایران را به چند دوره تقسیم میکنم. در دورهٔ نخست موجودیت حزب، از ایجاد آن در سال ۱۳۲۰ تا شکست جنبش ملی آذربایجان در سال ۱۳۲۴، حزب یک تشکیلات مترقی و «ملی» بود که تأثیر انکارناپذیری در رشد فرهنگ و ادبیات و گستردن بینش سیاسی و فوتوفن سازمانیابی مردمنهاد مانند اتحادیههای کارگری و سازمانهای زنان و دانشجویان و دیگر گروههای صنفی داشت. نشریات حزب شاید تنها صدایی بود که مبارزه با فاشیسم و نازیسم آلمان را تبلیغ میکرد.
پس از سرکوبی جنبش ملی آذربایجان بهترین و ممتازترین رهبران حزب ناگزیر شدند به اتحاد شوروی پناهنده شوند و بهقول معروف حزب «کمرش شکست». البته از آن هنگام تا چند سال بعد فعالیتهای فرهنگی و انتشاراتی حزب و بهطور کلی «فرهنگسازی» حزب گسترش بیشتری یافت و عدهٔ زیادی، بهویژه از میان کارگران به عضویت حزب در آمدند. اما همزمان وابستگی حزب به «برادر بزرگ» اتحاد شوروی نیز افزایش یافت و حزب بیشتر و بیشتر گوش بهفرمان مسکو بود.
ضربهٔ بزرگ و کمرشکن بعدی در بهمن ۱۳۲۷ و با توطئه ترور نافرجام شاه و «غیر قانونی» شدن حزب فرود آمد. بیش از ده تن از رهبران حزب بازداشت و زندانی شدند، و از همین هنگام کارها و فعالیتهای حزب رنگ ماجراجویی به خود گرفت، سازمان مخفی افسران حزب نفوذ بیشتری یافت، اینان رهبران حزب را از زندان فراری دادند، چند نفر، از جمله مخالفان داخلی و خارجی حزب را ترور کردند، به هنگام نخستوزیری محمد مصدق رهبران باقیماندهٔ حزب نتوانستند بر سر بزنگاههای حساس و بحرانی اوضاع را درست بسنجند و درست تصمیم بگیرند، و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همه چیز در هم ریخت.
آری، حزب تودهٔ ایران نقش بزرگی در آغاز فرهنگسازی فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی و کارگری و گسترش ادبیات و هنر نمایشی و... داشت و در مقاطعی بهراستی بسیاری از گلهای سرسبد جامعهٔ فرهنگی و سیاسی کشور به این حزب میپیوستند. اما نباید فراموش کرد که افراد ناجوری هم در صفوف حزب بودند، و نیز در اوج فعالیتهای حزب، کارگران و زحمتکشان کمسواد و بیسواد اکثریت بسیار بزرگی از اعضای حزب را تشکیل میدادند.
س: میرسیم به جایی که شما پس از خروج از ایران و تجربههایی تلخی که از سر گذراندید تصمیم به خروج از این حزب میگیرید؟ آن لحظه گسست و جدایی، که میدانم در پسزمینه آن تجربه زیستهٔ چند دههای وجود دارد، کی اتفاق افتاد؟
ج: هنگام پناهنده بودن و زندگی در شهر مینسک (پایتخت بلاروس)، با دیدن آشفتگیها و نابسامانیهای کار حزب، و رهبران جدیدی که بهجای به کار گرفتن دانش و تجربهٔ افراد، به افراد چاپلوس میدان میدادند و خبرچینی را رواج میدادند، و راهی برای تأثیر نهادن و مبارزه با این شیوهها وجود نداشت، به این نتیجه رسیدم که آنجا جای من نیست. بهویژه با مشاهده و لمس واقعیتهای «سوسیالیسم واقعاً موجود» از ایدئولوژی حزب هم دلسرد شدهبودم. پس تصمیم گرفتم که در جلسات حوزهٔ حزبی، که در عمل به جلسات بگومکوهای بیمعنی و تهمت زدن به یکدیگر تبدیل شدهبود شرکت نکنم. شرکت در این جلسات اجباری و «وظیفهٔ حزبی» هر عضو است. به گمانم از تابستان ۱۳۶۴ بود که حق عضویت هم نپرداختم، که پرداخت آن هم اجباری بود. حزب در همهٔ امور زندگانی و معیشت و تحصیل و... ما دخالت داشت و تا پیش از دوران رهبری میخاییل گارباچوف در اتحاد شوروی، ترک حزب اغلب عواقب سختی میتوانست داشتهباشد. اما با تغییراتی که او صورت داد، راه خروج از اتحاد شوروی هم باز شد و در آغاز پاییز ۱۳۶۵ از آنجا خارج شدم و به سوئد پناه آوردم.
س: میخواهم از جنبههای وجودی این گسست و جدایی بگویید، بهعنوان فردی که سالها با باور به این آرمان و ایدئولوژی زندگی کرده و برای آن هزینه داده بودید و حالا اگر نگویم همه، اغلب آنها را دروغ و فریبی بیش نمیدید، برایم جالب است بدانم چگونه از این جهنم بیرون آمدید؟ آیا واقعاً شیوا توانسته تا مثل سربازی [که از پادگان چهلدختر فرار میکرد] از این سیمخاردار هم بگذرد؟
ج: این روندی ناگهانی و یکروزه نبود و چنین نبود که مثلاً امروز همه چیز سیاه باشد و فردا سپید شود، یا برعکس. روندی بود بسیار دردآور و چند سال طول کشید. بهویژه یاد رفقای بسیار عزیزی که داشتم و در ایران دستگیر و زندانی و اعدام شدهبودند، و احساس وظیفهٔ وفاداری به آنان رنجم میداد. نوشتن کتابچهٔ با گامهای فاجعه به گونهای بزرگداشت یاد آن رفقایم و گونهای ادای دین به آنان بود و بسیار کمکم کرد.
س: مانس اشپربر در تعبیر جذاب و دردناک جداییاش از حزب کمونیست و فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی که داشت میگوید دیگر هرگز نتوانست به یقینهای مثبت اعتماد کند و زندگیاش را بر پایهٔ یقینهای منفی استوار کرد، به نوعی عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوبهای صُلب و دگم، آیا شیوای بعد حزب توده نیز چنین نگاهی به ایدئولوژی دارد؟
ج: «عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوبهای صُلب و دُگم» آری، اما «استوار کردن زندگی بر پایهٔ یقینهای منفی» هرگز! هنگام آغاز فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» یکی از شعارهای گارباچوف برای جهان پس از آن، «سوسیالیسم با سیمای انسانی» بود. اما او هم در آن زمینه نتوانست در عمل کاری بکند. با این حال من هنوز به عدالت اجتماعی و جامعهٔ رفاه همگانی اعتقاد دارم و نمونهٔ برخی کشورهای با نظام سوسیالدموکراسی نشان داده که اندیشهٔ جامعهٔ رفاه همگانی را، اگر نه کامل و مطلق، اما دستکم تا حدود زیادی میتوان جامهٔ عمل پوشاند. این بهگمانم یک «یقین مثبت» است و نه منفی!
س: بعد از این قضایا چه اقداماتی برای بازسازی و پیکربندی دوبارهٔ افکار و ایدهآلهایی که داشتید انجام دادید؟ چون میدانم که شما برخلاف بسیاری از افراد دیگر نه کنج عزلت گزیدید و نه خاموش شدید؟ چگونه و چرا دوباره برگشتید و نوشتید؟
ج: پس از خروج از شوروی مدتی خود را تا حدودی منزوی کردم، اما بیشتر برای استراحت و بازبینی آنچه گذشتهبود. بسیار خواندم، بهویژه آثاری را که پیشتر نمیخواندم. نوشتن با گامهای فاجعه برای آن بازبینی کمکم کرد و پس از آن نگارش و ترجمه را از سر گرفتم.
س: من برخلاف بسیاری از مفسران، کتاب درخشان شما قطران در عسل را نوعی تصفیهٔ حساب با خود میدانم تا با حزب توده، خودتان هم در چند مصاحبه و گفتگویی که دربارهٔ این کتاب داشتید اشاره کردید این کتاب را نوشتید تا باری از روی دوش خود بردارید، آیا ما میتوانیم این کتاب را اتوبیوگرافی از سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران بدانیم؟
ج: با گامهای فاجعه را شاید بتوان گونهای «تصفیه حساب با حزب» دانست، اما قطران در عسل همانطور که میگویید ربطی به تصفیهٔ حساب با حزب ندارد. «باری از دوش برداشتن» آری، اما دربارهٔ «تصفیهٔ حساب با خود» ترجیح میدهم شما و دیگر خوانندگان را آزاد بگذارم و میل دارم که آزادانه تفسیر و تأویل کنید. نوشتن «اتوبیوگرافی سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران» هم به هیچوجه قصدم نبوده. به خیال خودم نشان دادهام که هر بار پس از افتادن باز هم میتوان برخاست، و کتاب از جمله با چهار اپیزود مثبت و نویدبخش به پایان میرسد.
س: ما با دو نوع رویکرد شیفتهوارانه و نوستالژیک و رویکرد امنیتیکاران که غرضورزانه کل تاریخ مبارزات جنبش چپ در ایران را به هیچ میانگارد و آن را لجنمال میکند طرف هستیم. البته که کارهای شما هیچ نسبتی با این دو رویکرد ندارد. سئوالم اینست که چگونه میتوان در فضایی که نه در خدمت کشف واقعیت که در خدمت تصفیهحسابهای سیاسی است این بازخوانی انتقادی از تاریخ جنبش چپ در ایران را ممکن کرد به نوعی که «گذشته چراغ راه آینده» شود؟
ج: کارگزاران هر دو رویکردی که توصیف کردید در عمل با واقعیتهای گذشته و اسناد موجود و خدشهناپذیر و مطالعه و کسب دانش لازم کاری ندارند و داوریشان بر پایهٔ بینش جزمی و خشک و تعصبورزانه پایهگذاری شدهاست. اینان اگر به خود زحمت بدهند که تعصب و خشکمغزی را کنار بگذارند و تحقیق کنند و آثار بیطرف را بخوانند، بیگمان پنجرههای جهان بزرگتری به رویشان گشوده خواهد شد، جهانی که بر خلاف تصورشان خاکستریست و نه سیاه و سپید.
البته در این میان لازم است پژوهشگرانی هم وجود داشتهباشند که با تکیه بر اسناد، آثار خواندنی و بیطرفانهای تولید و منتشر کنند. من بهگمانم کوشیدهام که با کتاب وحدت نافرجام چنین نمونهای ارائه دهم.
س: در طی سالهای اخیر جریانهای راست افراطی در داخل و خارج کشور و سلطنتطلبان به کرات از کلیدواژهٔ فتنهٔ ۵۷ بهره میبرند تا به زعم خود بار تمام گناهان انقلاب ۵۷ را متوجه جریانات چپ سازند. یک جوّ هیستیریک چپستیزانه از تهران تا واشنگتن در بین رسانههای جریان اصلی وجود دارد که به نظر من مبتنی بر یک نوع بازخوانی نادرست و غرضورزانه از تاریخ است که نتیجهٔ آن سفیدشویی استبداد شاه و حتی ساواک است. سئوالم اینست که آیا شما اکنون با توجه به تجربیات کنونیتان با انقلاب ۵۷ مخالف هستید؟ آیا این انقلاب از نظر شما اجتنابناپذیر بود یا نه؟ و نقش جنبش چپ و جریانهای سیاسی چپ را در پیروزی این انقلاب و سهم آنها از اشتباهات را تا چه اندازه میدانید؟
ج: آن افراد نمونههای گویایی از خشکمغزانی هستند که همه چیز را سیاه و سپید میبینند و در پرسش پیشین مطرح کردید.
خیر، من با انقلاب ۵۷ مخالف نیستم. با اتفاقی که افتاده نمیتوان مخالفت کرد، فقط میتوان تفسیر کرد و توضیحش داد. آری، با وضعی که در سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷ پیش آمد، و شخص شاه و دستگاهش در طول سالیان آن را ایجاد کردهبودند و تا آخرین لحظه نخواستند اصلاحش کنند و حتی گامهایی در جهت خرابتر کردن آن برداشتند، انقلاب ۵۷ اجتنابناپذیر شد؛ مانند اعلام نظام تکحزبی و راندن کسانی که نمیخواستند به عضویت حزب شهفرمودهٔ «رستاخیز» درآیند، یا تغییر تاریخ رسمی کشور از هجری خورشیدی به «تاریخ شاهنشاهی» در جامعهای بهشدت مذهبی که خودشان و دفتر شهبانو در آن دین اسلام و اجرای مراسم مذهبی و دینی را تبلیغ و تقویت میکردند و... برای اجرای اقدامات اصلاحی برای پیشگیری از انقلاب بسیار دیر شدهبود. کمک به گسترش و تقویت بینش اسلامی و دینی در عین بستن همهٔ راههای فعالیتهای همهٔ احزاب و سازمانهای «ملی» و «چپ» و حتی «راست» باعث شدهبود که مسجدها و تکیهها و دیگر انجمنهای مذهبی به مراکز سازماندهی و فعالیت گروههای دینی تبدیل شوند، و همینها بودند که پس از راه افتادن چرخ انقلاب نقش بزرگ و اصلی را در تداوم و انجام انقلاب داشتند.
برخی گروههای «چپ»، مانند حزب تودهٔ ایران بعد از انقلاب کوشیدند که برای خود تاریخسازی کنند و وانمود کنند که در انقلاب ۵۷ نقشی داشتهاند. اما واقعیت آن است که هیچ گروه «چپی» تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ کوچکترین نقشی در روند انقلاب نداشت. یک استثنای کوچک شاید اقدامات «کانون نویسندگان ایران» بود که در مهر ۱۳۵۶ با برگزاری «ده شب شعر در انستیتوی گوته» تهران و برخی سخنرانیهای دیگر که در آبانماه به بستنشینی بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) انجامید. این فعالیتهای «صنفی» در واقع ناخواسته جریانی از سوی «چپ» راه انداخت و جرقهٔ بسیج نیروهای «چپ» را زد. باقی رهبران و افراد زیادی از جریانهای چپ همه در آن هنگام در زندان یا تبعید بودند. زندهیاد محمود اعتمادزاده (بهآذین) دبیر کانون نویسندگان ایران کوشید در غیاب رهبران حزب چیزی مشابه حزب تودهٔ ایران با نام «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» راه بیندازد. کوشش او هنوز چندان به جایی نرسیدهبود و به انتشار چند شماره نشریه محدود بود که انقلاب اتفاق افتاد.
از این رو «چپ»ها در اشتباهات انقلاب و پیآمدهای آن هم نقش چندانی نداشتند. کسانی بهویژه از گروههای سلطنتطلب ادعا میکنند که «چپ»ها بودند که روحانیان و جمهوری اسلامی را روی کار آوردند و زیر بازویشان را گرفتند و به تثبیت و تقویت آن کمک کردند. رهبر حزب تودهٔ ایران هم همواره ادعا میکرد که خبر این و آن «توطئهٔ امپریالیسم آمریکا» یا «ضد انقلاب» را او به مقامات جمهوری اسلامی رسانده و از سقوط رژیم اسلامی جلوگیری کردهاست. اما اسنادی که بعدها منتشر شد نشان دادهاست که آن مقامات خود بیش و پیش از حزب از پشت پرده خبر داشتند و آن گزارشهای رهبر حزب در واقع به ضرر حزب و به شک کردن مقامات به وجود ارتباطهای خارجی حزب (بخوان با مقامات شوروی) و وجود نفوذیهای حزب در ارگانهای کشور، و سرانجام به سرکوبی حزب انجامید.
بزرگترین اشتباه حزب تودهٔ ایران و برخی سازمانهای سیاسی دیگر آن بود که به دفاع از آزادیهای دموکراتیک و فعالیت در آن جهت هیچ بهایی ندادند و به این خودفریبی بزرگ تا پای مرگ ادامه دادند که گویا آیتالله خمینی «ضد امپریالیست» و ضد آمریکاییست و در نهایت در جبههٔ زحمتکشان و در سوی اتحاد شوروی میایستد، و در این راه آزادی در درجهٔ چندم اهمیت قرار دارد.
س: اعضاء و یا احیاناً هواداران حزب توده چه برخوردی با کتاب قطران در عسل و با گامهای فاجعه داشتند؟ آیا آنها در طی سالهای گذشته ظرفیت پذیرش انتقاد را در خود پرورش دادهاند یا هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات خودشان نیستند؟
ج: واکنشها و برداشتهای آنانی که نام بردید، همگون نبودهاست. کسانی البته از آن کتابها استقبال کردند. اما متأسفانه گروه بزرگی از تودهایهای سابق، بهویژه در داخل ایران، هیچ اشتباهی در سیاست حزب در تمام طول تاریخ موجودیتش نمیبینند و در همان جزمیتهای سابق باقی ماندهاند، تا جایی که ولادیمیر پوتین، جنایتکار جنگطلب و رهبر نظام اولیگارشیک روسیه را ادامهدهندهٔ نظام فروپاشیدهٔ شوروی سابق میپندارند. کسانی از این گروه برای آن دو کتاب دشنامم میدهند! واکنشی از اینان دربارهٔ کتاب وحدت نافرجام هنوز ندیدهام.
س: یکی از ویژگیهای مهم فعالیتهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگیتان تاکیدی است که بر مسئله ملی داشتهاید بهعنوان کسی که از طرف مادری گیلک و پدری ترک آذربایجانی است. به تازگی کتابی هم با عنوان وحدت نافرجام؛ کشمکشهای حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان (۱۳۷۲-۱۳۲۴) در زمینهٔ کشمکش رهبران حزب توده با سران فرقه دموکرات آذربایجان منتشر کردهاید. میخواهم بدانم به نظر شما تشکیل فرقه عاملی منفی در نگاه رهبران حزب توده به مسئله آذربایجان بود و یا نه این نگاه منفی ریشه در عوامل دیگری دارد؟ در کل نظر شما دربارهٔ رویکرد حزب توده به مسئله ملی و بالاحص مسئله آذربایجان چیست و آیا این مسئله محوریتی در آراء، افکار و برنامههای آنها داشته؟
ج: اینجا هم نباید همه چیز را سیاه یا سپید دید. رهبران حزب در آن هنگام نمیتوانستند «نگاه منفی» به آذربایجان بهطور کلی داشتهباشند، زیرا که نخستین و بزرگترین سازمان حزب در سراسر ایران در آذربایجان تشکیل شدهبود و بیش از ۶۰ هزار عضو داشت که بیشتر از کل بقیهٔ حزب بود.
اما آنان با تشکیل و تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان مخالف بودند. دلایل و زمینههای این مخالفت را در آن کتاب شرح دادهام. آنان حتی نامهٔ شکایت در مخالفت با تأسیس فرقه خطاب به رهبران شوروی هم نوشتند. اما سفارت شوروی در تهران رهبران حزب را احضار کرد و قانعشان کرد که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به هر وسیلهای پشتیبانی کنند، و رهبران حزب همین قول را دادند. اما پس از شکست جنبش ملی آذربایجان، رهبران حزب پس از مهاجرت به شوروی در پلنوم چهارم حزب یکیک اعتراف کردند که پشتیبانی از فرقه خواست قلبیشان نبوده و زیر فشار شورویها به آن تن دادهاند.
برخیها میخواهند رفتار رهبران حزب با فرقه را با «نگاه مرکز به پیرامون» توضیح دهند. من در این زمینه مطالعه نکردهام و نمیدانم که آیا چنین بود یا نه، یا اصولاً تطابق دادن محتوای چنین اصطلاحی به شرایط اجتماعی آن دوران ایران درست هست یا نه.
و اما رویکرد حزب به مسئلهٔ ملی مطابق اساسنامهاش میبایست بر فرمول لنینی «تعیین سرنوشت ملتها به دست خویش، حتی تا جدایی» استوار باشد. من در کتاب نشان دادهام که با وجود فشار از جانب فرقه به هنگام وحدت (نافرجام) دو حزب، حزب تودهٔ ایران در اسنادش همواره از ذکر عبارت «حتی تا جدایی» طفره رفته و در جلسات رسمی کمیتهٔ مرکزی هم بهروشنی با آن مخالفت کردهاست.
س: آیندهٔ مسئله ملی و بهطور ویژه مسئله آذربایجان را در ایران چگونه میبینید؟ بهنظر شما بهترین راهحل مسئله ملی در چارچوبی دموکراتیک و مسالمتآمیز چیست؟ و آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش این مسئله وجود دارد؟
ج: من میتوانم آرمانهای زیبا و آرزوهای طلایی در این زمینه داشتهباشم. اما کشورها و جوامع گوناگون هر یک شرایط ویژهٔ خود را دارند و نمیتوان از راه دور یک راه حل عام برای همهشان یا برای یکیشان صادر کرد. من چهل سال است که آنجا زندگی نکردهام و در متن دگرگونیهای اجتماعی و تحول روحیات مردم حضور نداشتهام. یقین دارم که خود مردم ایران و ملتهایی که در آن جغرافیا زندگی میکنند بهترین مرجع داوری و تصمیمگیری در این زمینه و همهٔ زمینهها هستند. اما من در جایگاه یک تماشاگر از کنار، یک «خواست حداقل» دارم و آن جاری شدن اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر است در ایران، بهویژه در زمینهٔ حقوق شهروندان برای انتخاب زبان مادری خود برای تحصیل.
آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش حتی این حداقل وجود دارد؟ داخل را نمیدانم، اما در خارج، با آنچه پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» از رفتار بسیاری از این نیروها دیدهایم، به نظر نمیرسد ظرفیتش را داشتهباشند.
***
این مصاحبه در «کارنامه»ی من در دهمین شمارهٔ مجلهٔ تریبون (استکهلم، اکتبر ۲۰۲۳) منتشر شدهاست. مجله را میتوان از این نشانی دانلود کرد.
شخص مصاحبهکننده در داخل ایران است و به دلایل روشن هویتش پوشیده است.
وقتی قرار بر مصاحبه با شیوا فرهنمدراد شد، کلی ذوقزده شدم. یکی از مشتریان پروپاقرص وبلاگ شخصی و قدیمیاش بودم، یادداشتهایی را که مینوشت با ولع هرچه تمام میخواندم، از شیوایی قلم و زاویهٔ دیدی که داشت بسیار لذت میبردم. اولینبار نام شیوا را در خاطرات علیرضا صرافی با عنوان جنبش دانشجویی آذربایجان در دهه ۵۰ دیده بودم. روایتِ اتاق موسیقی دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف) هنوز هم برای من جذابترین بخش این خاطرات است. جایی که شیوا سه سال تمام را صرف پیادهسازی متن ترکی از روی نسخه صوتی اپرای کوراوغلو و ترجمهٔ آن به فارسی میکند و همانطور که اشاره میکند متن این اپرا توسط خیلیها به عنوان درسنامهٔ آموزش زبان ترکی آذربایجانی به کار میرفت. به قطران در عسل که رسیدم، میخکوب شدم. مواجههٔ جسورانه و صادقانهٔ شیوا با گذشتهٔ مبارزاتیاش تکاندهنده بود و از نظر من یکی از بهترینهای اتوبیوگرافیهای سیاسی تاریخ معاصر ایران است. با گامهای فاجعه همان دقتنظر و انصافی را داشت که از شیوا انتظار داشتم. او فارغ از اتهامزنیهای رایج این کتاب را در نقد حزب توده نوشته بود. آخرین کتابی که از وی خواندم وحدت نافرجام، کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲) بود، پژوهشی ناب و دقیق دربارهٔ برشی از تاریخ معاصر که کمتر به آن پرداخته شده است. بهقول علیرضا اردبیلی شیوا یک آدم کتبی است، بیشتر از آنکه حرف بزند، مینویسد. شیوایی که من میشناسم از اتاق موسیقی شروع میشود.
س: شیوا فرهمندراد ذوق هنری دارد و دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف) است، با این پسزمینه، تصمیم میگیرد تا وارد فعالیتهای سیاسی شود، آنهم در جایی مثل ایران که مخالفت و حتی انتقاد از رژیم بهای سنگینی دارد، چرا و چگونه این تصمیم را گرفتید؟ درواقع چه انگیزهها و زمینههایی شیوای جوان و احیاناً آرمانخواه را به این مسیر هدایت کرد؟
ج: به قول بعضی دوستان قدیمی: «ما سیاست را انتخاب نکردیم، سیاست ما را انتخاب کرد!» آن هنگام جامعه از شکاف طبقاتی عمیقی رنج میبرد و وضعیتی برقرار بود که دلهای جوان دانشجویان را به درد میآورد، و در غیاب و ممنوعیت احزاب و سازمانهای سیاسی علنی، آنان را، و مرا، به سوی فعالیت سیاسی میکشاند.
من از دیدن فقر مردم، بهویژه اهالی آذربایجان که از روستاهایشان رانده شدهبودند و در تهران زندگی فلاکتباری داشتند رنج میبردم. بهگمانم دستکم یک نمونه از چنین مشاهدهای را در کتاب قطران در عسل نوشتهام: مشاهدهٔ گرسنگی روستاییان اطراف زنجان که در حلبیآبادی سر راه دانشگاه آریامهر به خوابگاه دانشجویی ما، در صد متری شاهراه آیزنهاور (خیابان آزادی کنونی) زندگی میکردند.
س: در آن زمان چه آرمانها و چشماندازی از نظام سیاسی مطلوب خود داشتید که جذب گفتمان چپ و مهمتر از آن حزب توده شدید؟ آیا شما هم مثل بیشتر نسل جوان تحصیلکرده و یا روشنفکران آن دوره تحت تاثیر هژمونی و سلطهٔ گفتمان چپ قرار داشتید و یا با مطالعه و بینش به این نقطه رسیدید؟ آیا این تصمیم هیجانی و احساسی بود یا آگاهانه؟
ج: شاید هیچکدام! در کودکی و نوجوانی من شبکهٔ رادیویی (و تلویزیونی) کشور هنوز به جاهای دوردست ایران، و بهویژه آذربایجان که شاه هنوز داشت از مردم آن بابت جنبش ملی سال ۱۳۲۴ و ۲۵ انتقام میگرفت، نرسیدهبود. ما در خانه بهزحمت میتوانستیم صدای ناصافی از رادیوی تهران بشنویم. از رادیوی تبریز برنامههایی به فارسی پخش میشد، اما فرستندهٔ تبریز چندان قوی نبود و در اردبیل آن را حتی بدتر از صدای تهران میشنیدیم. در نیمهٔ دوم دههٔ ۱۳۴۰ فرستندهای در رشت دایر شد که صدای آن در اردبیل بهتر از دیگر فرستندههای داخل شنیده میشد.
اما رادیوهای باکو و مسکو را، که آن نیز از باکو «رله» یا تقویت میشد، خیلی صاف و خوب میشنیدیم. اینها را من حتی با «رادیو گوشی» خیلی سادهٔ ساخت خودم بهراحتی میشنیدم. همین باعث شد که نسبت به جمهوری آذربایجان و اتحاد شوروی کنجکاو شوم، و کنجکاوی بهتدریج به علاقه انجامید. بهویژه تفاوت بارز وضع فرهنگی مردم همزبان دو ساحل ارس مرا به فکر فرو میبرد: آنجا کودکان به زبان خودشان، یعنی زبان مشترک با ما، درس میخواندند، و مردم از موسیقی خوب و با کیفیت، اپرت و اپرا، فیلمهای سینمایی و تئاتر به زبان خودشان برخوردار بودند، اما ما از همهٔ اینها محروم بودیم. چرا؟ چه نظامی آنجا و در سراسر اتحاد شوروی برقرار بود که آزادی انتخاب زبان تحصیل را تأمین میکرد؟
باید در این زمینه میخواندم و یاد میگرفتم. اما هر چه بیشتر میجستم، کمتر مییافتم. همهٔ این قبیل منابع و خواندنیها را رژیم پهلوی ممنوع و سانسور میکرد. و این ممنوعیت، البته، کنجکاوی من و امثال مرا بیشتر تحریک میکرد.
آن موقع مطلقاً هیچ چیز دربارهٔ «چپ» نمیدانستم. پس از ورود به دانشگاه در تهران بود که نام مارکس و انگلس و لنین و مارکسیسم و سوسیالیسم را شنیدم. اما برای مطالعه در این زمینهها هم منبع دست اولی وجود نداشت، و میبایست از نوشتههای دست چندم استنباطهایی کسب میکردیم.
بنابراین بهگمانم کموبیش هیچکدام از پیشنهادهایی که در متن این سؤال مطرح کردید در مورد من صدق نمیکند. جذب سازمان چریکهای فدایی خلق نشدم، و حزب تودهٔ ایران تا بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ حضور چشمگیری در ایران نداشت، یا من از آن خبر نداشتم، جز فقط دو سه بار شنیدن رادیوی پیک ایران در خانهٔ این و آن دوست دانشجو. این رادیو به حزب تودهٔ ایران تعلق داشت، از صوفیه پایتخت بلغارستان پخش میشد، و مدت کوتاهی پس از آن که با آن آشنا شدم، دولت بلغارستان با قرارداهایی که با رژیم شاه بست، صدای آن رادیو را خاموش کرد.
س: با توجه به جایگاهی که شما در حزب توده داشتید، جاهایی بود که در مورد مواضع، خط مشی و تصمیمات حزب توده دچار شک و تردید شوید؟ در کنار آن، آیا تا زمانی که در ایران بودید شوروی کشور برادر بزرگ به عنوان بهشت برین در ذهن شما جای گرفته بود و یا نه از جنایات استالین و فجایعی که این رژیم در شوروی به بار آورده بود، خبر داشتید؟
ج: پس از دستگیری گروه بزرگی از رهبران و کادرهای حزب تودهٔ ایران، و جان بهدر بردن و آزادی برخی از آنان در دههٔ ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰، آشکار شد که بازجویان سازمان اطلاعات سپاه پاسداران پیش خود نوعی طبقهبندی از پیش برای کادرهای حزب فرض کردهبودند و آنان را به «کادر ۱» (مقام بالاتر)، و «کادر ۲» (مقام پایینتر) تقسیم میکردند. با آن حساب جایگاه من پایینتر از «کادر ۲» بود. من «فرسنگها» دور از دستگاه تعیین تاکتیک و استراتژی و سیاست حزب، و از نظر تشکیلاتی فقط عضو سادهٔ یک حوزهٔ حزبی بودم. تنها به خاطر شرکت داوطلبانه در برخی کارهای اجرایی حزب، مانند کارهای صوتی میتینگهای حزب، ضبط و تکثیر سخنان رهبر حزب در جلسات «پرسشوپاسخ» او، شرکت در جابهجا کردن روزانهٔ چند تن از رهبران حزب، شرکت در ویرایش و آمادهسازی مجلهٔ تئوریک و سیاسی حزب (نشریهٔ دنیا) و نوشتههای احسان طبری (که برخیها او را تئوریسین حزب میدانند)، در ارتباط نزدیک با این رهبران حزب قرار گرفتم. این بود واقعیت «جایگاه» من در حزب.
آری، در این جایگاه ناچیز خودم، از همان آغاز در توجیه و درک سیاست نزدیکی حزب تودهٔ ایران به روحانیان و در رأس آنان آیتالله خمینی، دچار شک و تردید بودم، از جمله برای این که از سالهای دبیرستان از هر گونه دین و دینداری، و از دینفروشی و دینفروشان بیزار بودم. مقالههای تئوریک حزب را در توجیه این سیاستها که میخواندم، عقل میگفت که: «خب، راست میگویند. این سیاست درست است.» اما احساسم هرگز این توجیهها را نپذیرفت و ته دلم همیشه ناراضی بودم.
در مورد اتحاد شوروی، سانسور ساواک و رژیم شاه دربارهٔ آن کشور باعث شدهبود که جوانان و از جمله من مطالبی را که بر ضد اتحاد شوروی و جنایات استالین منتشر میشد، باور نمیکردیم و آنها را به حساب «تبلیغات امپریالیستی» رژیم ایران برای تخریب وجههٔ اتحاد شوروی میگذاشتیم. آن قبیل مطالب به نظر من و دوستانم ارزش خواندن نداشت.
در مقابل، در حالی که هنوز حتی نام مارکس و انگلس و لنین و چه گوارا و... سانسور میشد و کتابهای معتبری از نوشتههای آنان یا دربارهٔ آنان وجود نداشت، ناگهان رژیم شاه در واکنش به سیاست امریکا و غرب که از فروش برخی تسلیحات و تجهیزات به ایران پرهیز داشتند، به اتحاد شوروی روی آورد و قراردادهای بزرگ و مفصلی با آنان بست و بسیاری از نیازهای تسلیحاتی را از آنان تأمین کرد. همچنین ایجاد کارخانهٔ ذوب آهن اصفهان و نیروگاه هستهای بوشهر، کشیدن خط لولهٔ گاز از جنوب ایران تا آستارا، و بهرهبرداری از معدن مس سرچشمه (کرمان) را به آنان سپرد. از آن پس جادههای ایران پر از کامیونهای شرکت حملونقل دولتی اتحاد شوروی به نام «سوو-ترانس-آفتو» Sovtransavto بود که برای حمل کالا بین مرز شمالی کشور و بندرهای ساحل خلیج فارس رفتوآمد میکردند.
آن قراردهای بزرگ، تبادلات فرهنگی را نیز شامل میشد و برخی فعالیتهای فرهنگی و هنری شوروی در ایران مجاز شد. در نتیجه از آن هنگام فیلمهای سینمایی بسیار عالی و اغلب عظیم ساخت اتحاد شوروی در برخی سینماها، و حتی تلویزیون ایران نمایش داده میشدند، مانند فیلم دو قسمتی «جنگ و صلح» (روی کتاب معروف لف تالستوی)، یا «برادران کارامازوف» (روی رمان بزرگ فیودور داستایفسکی)، یا سریال «آنا کارهنینا» (تالستوی)، فیلم بالتهای «ایوان مخوف» اثر سرگئی پراکوفییف و «اسپارتاکوس» اثر آرام خاچاتوریان، و... ارکسترهای بزرگ سنفونیک و تکنوازان و رهبران ارکستر سرشناس شوروی برای کنسرت در تالارهای ایران میآمدند، گروه بزرگ بالت روی یخ شوروی در سالن ورزش «مجتمع شهیاد» («آزادی» بعدی) برنامه اجرا میکرد، و...
گذشته از اینها، بنگاه نشریاتی «پروگرس» مسکو و شعبههای دیگرش کتابهای فارسی فراوانی که اغلب ترجمهٔ افسران تودهای نسل قبل پناهنده به شوروی بودند به بازار کتاب ایران سرازیر کرد. در آن میان کتابهای فنی و مهندسی به زبان انگلیسی، و نیز کتابها و نشریاتی از جمهوری آذربایجان هم (به خط سیریلیک) یافت میشد. برای نمونه هفتهنامهٔ ادبیات و اینجهصنعت و ماهنامهٔ آذربایجان ارگان اتحادیهٔ نویسندگان آذربایجان به ایران میرسیدند. من هر دو را مشترک بودم و از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ آنها را میگرفتم و میخواندم. فرستندهٔ رادیویی آراز که از باکو پخش میشد و شبانهروز موسیقی آذربایجانی برای ایران پخش میکرد، نیز، اگر اشتباه نکنم، از همان هنگام آغاز به کار کرد.
همهٔ اینها، پس از سانسور شدید قبلی، و آن کنجکاوی که قبلاً توضیح دادم، تأثیر بزرگی در جلب توجه و علاقهٔ کتابخوانان و سینماروها و موسیقیدوستان ایران داشت، که تا پیش از آن به هنر و ادبیات اتحاد شوروی دسترسی چندانی نداشتند و صد البته همهٔ این آثار فرهنگی در خدمت تبلیغ نظام اتحاد شوروی و ایجاد تصویر و تصوری خیالی و اغراقآمیز از «بهشت رؤیایی» و «عدالت اجتماعی» آن کشور قرار داشتند. این آثار از واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم آن ۱۵ جمهوری متحد هیچ نمیگفتند و نشان نمیدادند که آنجا زیر نام سوسیالیسم و عدالت اجتماعی، در واقع فقر را بهتساوی تقسیم کردهاند.
س: میدانیم که در بسیاری از مقاطع حساس و استراتژیک تصمیمات مهم حزب توده نه در داخل که از طرف شوروی دیکته میشد، با توجه به این واقعیت تضاد بین تحلیل و مواضع اعضای حزب با این دستورالعملهای صادره از شوروی چگونه حل و فصل میشد؟ آیا چنین تضادهایی باعث اعتراض نمیشد و چهقدر فضا برای طرح انتقادات از این تصمیمات مهیا بود؟
ج: رابطهٔ حزب تودهٔ ایران با حزب کمونیست اتحاد شوروی و تبعیت از برخی سیاستهای آن با «انترناسیولیسم پرولتری» یا همان «همبستگی جهانی احزاب برادر» توجیه میشد. این دیدگاه میگفت که احزاب کمونیست همهٔ کشورهای جهان با هم دوست و برادرند، در موارد لازم همه گونه به یکدیگر کمک میکنند، از کمک فکری و تئوریک تا کمکهای مادی و تسلیحاتی، و حزب کمونیست اتحاد شوروی، حزب لنین، مادر و کانون همهٔ این احزاب و این همبستگی است.
ساختار حزب تودهٔ ایران مطابق اساسنامهاش از اصل لنینی «مرکزیت دموکراتیک» پیروی میکرد. یعنی سیاست حزب را مرکزیت حزب تعیین میکرد و رهنمودهای مرکزیت حزب برای اعضا تا پایینترین ردهها «لازمالاجرا» بود. اما اعضا حق داشتند ایرادهایی را که میدیدند و انتقادها و اعتراضهایی را که داشتند مطرح کنند و تا بالاترین مرجع برسانند. این اصل در حزب تودهٔ ایران در ظاهر تا حدود زیادی رعایت میشد. بسیاری از اعضای حزب چنین انتقادهایی را کتبی یا شفاهی مطرح میکردند و برخیها بر دریافت پاسخ اصرار میورزیدند. پاسخهایی هم میآمد.
رهبر حزب یک جلسهٔ «پرسش و پاسخ» داشت که هر هفته یا یکهفتهدرمیان برگزار میشد و هر بار به چند پرسش یا انتقاد پیرامون سیاست و مواضع حزب پاسخ میداد. این سخنان هم بهشکل نوارهای صوتی تکثیر و توزیع میشد، و هم به شکل جزوههایی چاپ و پخش میشد یا در نشریهٔ ارگان حزب منتشر میشد. و البته پاسخهای کتبی و شفاهی در جلسات حوزههای حزبی، یا پاسخهای رهبر حزب در آن جلسات یا انتشار پاسخهای او، معترضان را همیشه راضی نمیکرد.
س: در تاریخنگاری حزب توده ایران، اسطورههای زیادی بدون چون و چرا جا افتاده است از جمله تصور یک حزب سازمانیافته و منظم و متشکل از افراد باسواد و پرمطالعه که گاهی تنها تشکیلات و حزب سیاسی واقعی ایران در تاریخ معاصر خوانده میشود، میخواهیم نظر شما را در باب این اسطورهها بدانیم، تا چه حد چنین تصوراتی منطبق بر واقعیت هستند؟
ج: در این زمینه من تاریخ حزب تودهٔ ایران را به چند دوره تقسیم میکنم. در دورهٔ نخست موجودیت حزب، از ایجاد آن در سال ۱۳۲۰ تا شکست جنبش ملی آذربایجان در سال ۱۳۲۴، حزب یک تشکیلات مترقی و «ملی» بود که تأثیر انکارناپذیری در رشد فرهنگ و ادبیات و گستردن بینش سیاسی و فوتوفن سازمانیابی مردمنهاد مانند اتحادیههای کارگری و سازمانهای زنان و دانشجویان و دیگر گروههای صنفی داشت. نشریات حزب شاید تنها صدایی بود که مبارزه با فاشیسم و نازیسم آلمان را تبلیغ میکرد.
پس از سرکوبی جنبش ملی آذربایجان بهترین و ممتازترین رهبران حزب ناگزیر شدند به اتحاد شوروی پناهنده شوند و بهقول معروف حزب «کمرش شکست». البته از آن هنگام تا چند سال بعد فعالیتهای فرهنگی و انتشاراتی حزب و بهطور کلی «فرهنگسازی» حزب گسترش بیشتری یافت و عدهٔ زیادی، بهویژه از میان کارگران به عضویت حزب در آمدند. اما همزمان وابستگی حزب به «برادر بزرگ» اتحاد شوروی نیز افزایش یافت و حزب بیشتر و بیشتر گوش بهفرمان مسکو بود.
ضربهٔ بزرگ و کمرشکن بعدی در بهمن ۱۳۲۷ و با توطئه ترور نافرجام شاه و «غیر قانونی» شدن حزب فرود آمد. بیش از ده تن از رهبران حزب بازداشت و زندانی شدند، و از همین هنگام کارها و فعالیتهای حزب رنگ ماجراجویی به خود گرفت، سازمان مخفی افسران حزب نفوذ بیشتری یافت، اینان رهبران حزب را از زندان فراری دادند، چند نفر، از جمله مخالفان داخلی و خارجی حزب را ترور کردند، به هنگام نخستوزیری محمد مصدق رهبران باقیماندهٔ حزب نتوانستند بر سر بزنگاههای حساس و بحرانی اوضاع را درست بسنجند و درست تصمیم بگیرند، و با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همه چیز در هم ریخت.
آری، حزب تودهٔ ایران نقش بزرگی در آغاز فرهنگسازی فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی و کارگری و گسترش ادبیات و هنر نمایشی و... داشت و در مقاطعی بهراستی بسیاری از گلهای سرسبد جامعهٔ فرهنگی و سیاسی کشور به این حزب میپیوستند. اما نباید فراموش کرد که افراد ناجوری هم در صفوف حزب بودند، و نیز در اوج فعالیتهای حزب، کارگران و زحمتکشان کمسواد و بیسواد اکثریت بسیار بزرگی از اعضای حزب را تشکیل میدادند.
س: میرسیم به جایی که شما پس از خروج از ایران و تجربههایی تلخی که از سر گذراندید تصمیم به خروج از این حزب میگیرید؟ آن لحظه گسست و جدایی، که میدانم در پسزمینه آن تجربه زیستهٔ چند دههای وجود دارد، کی اتفاق افتاد؟
ج: هنگام پناهنده بودن و زندگی در شهر مینسک (پایتخت بلاروس)، با دیدن آشفتگیها و نابسامانیهای کار حزب، و رهبران جدیدی که بهجای به کار گرفتن دانش و تجربهٔ افراد، به افراد چاپلوس میدان میدادند و خبرچینی را رواج میدادند، و راهی برای تأثیر نهادن و مبارزه با این شیوهها وجود نداشت، به این نتیجه رسیدم که آنجا جای من نیست. بهویژه با مشاهده و لمس واقعیتهای «سوسیالیسم واقعاً موجود» از ایدئولوژی حزب هم دلسرد شدهبودم. پس تصمیم گرفتم که در جلسات حوزهٔ حزبی، که در عمل به جلسات بگومکوهای بیمعنی و تهمت زدن به یکدیگر تبدیل شدهبود شرکت نکنم. شرکت در این جلسات اجباری و «وظیفهٔ حزبی» هر عضو است. به گمانم از تابستان ۱۳۶۴ بود که حق عضویت هم نپرداختم، که پرداخت آن هم اجباری بود. حزب در همهٔ امور زندگانی و معیشت و تحصیل و... ما دخالت داشت و تا پیش از دوران رهبری میخاییل گارباچوف در اتحاد شوروی، ترک حزب اغلب عواقب سختی میتوانست داشتهباشد. اما با تغییراتی که او صورت داد، راه خروج از اتحاد شوروی هم باز شد و در آغاز پاییز ۱۳۶۵ از آنجا خارج شدم و به سوئد پناه آوردم.
س: میخواهم از جنبههای وجودی این گسست و جدایی بگویید، بهعنوان فردی که سالها با باور به این آرمان و ایدئولوژی زندگی کرده و برای آن هزینه داده بودید و حالا اگر نگویم همه، اغلب آنها را دروغ و فریبی بیش نمیدید، برایم جالب است بدانم چگونه از این جهنم بیرون آمدید؟ آیا واقعاً شیوا توانسته تا مثل سربازی [که از پادگان چهلدختر فرار میکرد] از این سیمخاردار هم بگذرد؟
ج: این روندی ناگهانی و یکروزه نبود و چنین نبود که مثلاً امروز همه چیز سیاه باشد و فردا سپید شود، یا برعکس. روندی بود بسیار دردآور و چند سال طول کشید. بهویژه یاد رفقای بسیار عزیزی که داشتم و در ایران دستگیر و زندانی و اعدام شدهبودند، و احساس وظیفهٔ وفاداری به آنان رنجم میداد. نوشتن کتابچهٔ با گامهای فاجعه به گونهای بزرگداشت یاد آن رفقایم و گونهای ادای دین به آنان بود و بسیار کمکم کرد.
س: مانس اشپربر در تعبیر جذاب و دردناک جداییاش از حزب کمونیست و فروپاشی باورهای ایدئولوژیکی که داشت میگوید دیگر هرگز نتوانست به یقینهای مثبت اعتماد کند و زندگیاش را بر پایهٔ یقینهای منفی استوار کرد، به نوعی عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوبهای صُلب و دگم، آیا شیوای بعد حزب توده نیز چنین نگاهی به ایدئولوژی دارد؟
ج: «عبور از هر نوع ایدئولوژی و چارچوبهای صُلب و دُگم» آری، اما «استوار کردن زندگی بر پایهٔ یقینهای منفی» هرگز! هنگام آغاز فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» یکی از شعارهای گارباچوف برای جهان پس از آن، «سوسیالیسم با سیمای انسانی» بود. اما او هم در آن زمینه نتوانست در عمل کاری بکند. با این حال من هنوز به عدالت اجتماعی و جامعهٔ رفاه همگانی اعتقاد دارم و نمونهٔ برخی کشورهای با نظام سوسیالدموکراسی نشان داده که اندیشهٔ جامعهٔ رفاه همگانی را، اگر نه کامل و مطلق، اما دستکم تا حدود زیادی میتوان جامهٔ عمل پوشاند. این بهگمانم یک «یقین مثبت» است و نه منفی!
س: بعد از این قضایا چه اقداماتی برای بازسازی و پیکربندی دوبارهٔ افکار و ایدهآلهایی که داشتید انجام دادید؟ چون میدانم که شما برخلاف بسیاری از افراد دیگر نه کنج عزلت گزیدید و نه خاموش شدید؟ چگونه و چرا دوباره برگشتید و نوشتید؟
ج: پس از خروج از شوروی مدتی خود را تا حدودی منزوی کردم، اما بیشتر برای استراحت و بازبینی آنچه گذشتهبود. بسیار خواندم، بهویژه آثاری را که پیشتر نمیخواندم. نوشتن با گامهای فاجعه برای آن بازبینی کمکم کرد و پس از آن نگارش و ترجمه را از سر گرفتم.
س: من برخلاف بسیاری از مفسران، کتاب درخشان شما قطران در عسل را نوعی تصفیهٔ حساب با خود میدانم تا با حزب توده، خودتان هم در چند مصاحبه و گفتگویی که دربارهٔ این کتاب داشتید اشاره کردید این کتاب را نوشتید تا باری از روی دوش خود بردارید، آیا ما میتوانیم این کتاب را اتوبیوگرافی از سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران بدانیم؟
ج: با گامهای فاجعه را شاید بتوان گونهای «تصفیه حساب با حزب» دانست، اما قطران در عسل همانطور که میگویید ربطی به تصفیهٔ حساب با حزب ندارد. «باری از دوش برداشتن» آری، اما دربارهٔ «تصفیهٔ حساب با خود» ترجیح میدهم شما و دیگر خوانندگان را آزاد بگذارم و میل دارم که آزادانه تفسیر و تأویل کنید. نوشتن «اتوبیوگرافی سرخوردگی یک نسل انقلابی در ایران» هم به هیچوجه قصدم نبوده. به خیال خودم نشان دادهام که هر بار پس از افتادن باز هم میتوان برخاست، و کتاب از جمله با چهار اپیزود مثبت و نویدبخش به پایان میرسد.
س: ما با دو نوع رویکرد شیفتهوارانه و نوستالژیک و رویکرد امنیتیکاران که غرضورزانه کل تاریخ مبارزات جنبش چپ در ایران را به هیچ میانگارد و آن را لجنمال میکند طرف هستیم. البته که کارهای شما هیچ نسبتی با این دو رویکرد ندارد. سئوالم اینست که چگونه میتوان در فضایی که نه در خدمت کشف واقعیت که در خدمت تصفیهحسابهای سیاسی است این بازخوانی انتقادی از تاریخ جنبش چپ در ایران را ممکن کرد به نوعی که «گذشته چراغ راه آینده» شود؟
ج: کارگزاران هر دو رویکردی که توصیف کردید در عمل با واقعیتهای گذشته و اسناد موجود و خدشهناپذیر و مطالعه و کسب دانش لازم کاری ندارند و داوریشان بر پایهٔ بینش جزمی و خشک و تعصبورزانه پایهگذاری شدهاست. اینان اگر به خود زحمت بدهند که تعصب و خشکمغزی را کنار بگذارند و تحقیق کنند و آثار بیطرف را بخوانند، بیگمان پنجرههای جهان بزرگتری به رویشان گشوده خواهد شد، جهانی که بر خلاف تصورشان خاکستریست و نه سیاه و سپید.
البته در این میان لازم است پژوهشگرانی هم وجود داشتهباشند که با تکیه بر اسناد، آثار خواندنی و بیطرفانهای تولید و منتشر کنند. من بهگمانم کوشیدهام که با کتاب وحدت نافرجام چنین نمونهای ارائه دهم.
س: در طی سالهای اخیر جریانهای راست افراطی در داخل و خارج کشور و سلطنتطلبان به کرات از کلیدواژهٔ فتنهٔ ۵۷ بهره میبرند تا به زعم خود بار تمام گناهان انقلاب ۵۷ را متوجه جریانات چپ سازند. یک جوّ هیستیریک چپستیزانه از تهران تا واشنگتن در بین رسانههای جریان اصلی وجود دارد که به نظر من مبتنی بر یک نوع بازخوانی نادرست و غرضورزانه از تاریخ است که نتیجهٔ آن سفیدشویی استبداد شاه و حتی ساواک است. سئوالم اینست که آیا شما اکنون با توجه به تجربیات کنونیتان با انقلاب ۵۷ مخالف هستید؟ آیا این انقلاب از نظر شما اجتنابناپذیر بود یا نه؟ و نقش جنبش چپ و جریانهای سیاسی چپ را در پیروزی این انقلاب و سهم آنها از اشتباهات را تا چه اندازه میدانید؟
ج: آن افراد نمونههای گویایی از خشکمغزانی هستند که همه چیز را سیاه و سپید میبینند و در پرسش پیشین مطرح کردید.
خیر، من با انقلاب ۵۷ مخالف نیستم. با اتفاقی که افتاده نمیتوان مخالفت کرد، فقط میتوان تفسیر کرد و توضیحش داد. آری، با وضعی که در سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷ پیش آمد، و شخص شاه و دستگاهش در طول سالیان آن را ایجاد کردهبودند و تا آخرین لحظه نخواستند اصلاحش کنند و حتی گامهایی در جهت خرابتر کردن آن برداشتند، انقلاب ۵۷ اجتنابناپذیر شد؛ مانند اعلام نظام تکحزبی و راندن کسانی که نمیخواستند به عضویت حزب شهفرمودهٔ «رستاخیز» درآیند، یا تغییر تاریخ رسمی کشور از هجری خورشیدی به «تاریخ شاهنشاهی» در جامعهای بهشدت مذهبی که خودشان و دفتر شهبانو در آن دین اسلام و اجرای مراسم مذهبی و دینی را تبلیغ و تقویت میکردند و... برای اجرای اقدامات اصلاحی برای پیشگیری از انقلاب بسیار دیر شدهبود. کمک به گسترش و تقویت بینش اسلامی و دینی در عین بستن همهٔ راههای فعالیتهای همهٔ احزاب و سازمانهای «ملی» و «چپ» و حتی «راست» باعث شدهبود که مسجدها و تکیهها و دیگر انجمنهای مذهبی به مراکز سازماندهی و فعالیت گروههای دینی تبدیل شوند، و همینها بودند که پس از راه افتادن چرخ انقلاب نقش بزرگ و اصلی را در تداوم و انجام انقلاب داشتند.
برخی گروههای «چپ»، مانند حزب تودهٔ ایران بعد از انقلاب کوشیدند که برای خود تاریخسازی کنند و وانمود کنند که در انقلاب ۵۷ نقشی داشتهاند. اما واقعیت آن است که هیچ گروه «چپی» تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ کوچکترین نقشی در روند انقلاب نداشت. یک استثنای کوچک شاید اقدامات «کانون نویسندگان ایران» بود که در مهر ۱۳۵۶ با برگزاری «ده شب شعر در انستیتوی گوته» تهران و برخی سخنرانیهای دیگر که در آبانماه به بستنشینی بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) انجامید. این فعالیتهای «صنفی» در واقع ناخواسته جریانی از سوی «چپ» راه انداخت و جرقهٔ بسیج نیروهای «چپ» را زد. باقی رهبران و افراد زیادی از جریانهای چپ همه در آن هنگام در زندان یا تبعید بودند. زندهیاد محمود اعتمادزاده (بهآذین) دبیر کانون نویسندگان ایران کوشید در غیاب رهبران حزب چیزی مشابه حزب تودهٔ ایران با نام «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» راه بیندازد. کوشش او هنوز چندان به جایی نرسیدهبود و به انتشار چند شماره نشریه محدود بود که انقلاب اتفاق افتاد.
از این رو «چپ»ها در اشتباهات انقلاب و پیآمدهای آن هم نقش چندانی نداشتند. کسانی بهویژه از گروههای سلطنتطلب ادعا میکنند که «چپ»ها بودند که روحانیان و جمهوری اسلامی را روی کار آوردند و زیر بازویشان را گرفتند و به تثبیت و تقویت آن کمک کردند. رهبر حزب تودهٔ ایران هم همواره ادعا میکرد که خبر این و آن «توطئهٔ امپریالیسم آمریکا» یا «ضد انقلاب» را او به مقامات جمهوری اسلامی رسانده و از سقوط رژیم اسلامی جلوگیری کردهاست. اما اسنادی که بعدها منتشر شد نشان دادهاست که آن مقامات خود بیش و پیش از حزب از پشت پرده خبر داشتند و آن گزارشهای رهبر حزب در واقع به ضرر حزب و به شک کردن مقامات به وجود ارتباطهای خارجی حزب (بخوان با مقامات شوروی) و وجود نفوذیهای حزب در ارگانهای کشور، و سرانجام به سرکوبی حزب انجامید.
بزرگترین اشتباه حزب تودهٔ ایران و برخی سازمانهای سیاسی دیگر آن بود که به دفاع از آزادیهای دموکراتیک و فعالیت در آن جهت هیچ بهایی ندادند و به این خودفریبی بزرگ تا پای مرگ ادامه دادند که گویا آیتالله خمینی «ضد امپریالیست» و ضد آمریکاییست و در نهایت در جبههٔ زحمتکشان و در سوی اتحاد شوروی میایستد، و در این راه آزادی در درجهٔ چندم اهمیت قرار دارد.
س: اعضاء و یا احیاناً هواداران حزب توده چه برخوردی با کتاب قطران در عسل و با گامهای فاجعه داشتند؟ آیا آنها در طی سالهای گذشته ظرفیت پذیرش انتقاد را در خود پرورش دادهاند یا هنوز هم حاضر به پذیرش اشتباهات خودشان نیستند؟
ج: واکنشها و برداشتهای آنانی که نام بردید، همگون نبودهاست. کسانی البته از آن کتابها استقبال کردند. اما متأسفانه گروه بزرگی از تودهایهای سابق، بهویژه در داخل ایران، هیچ اشتباهی در سیاست حزب در تمام طول تاریخ موجودیتش نمیبینند و در همان جزمیتهای سابق باقی ماندهاند، تا جایی که ولادیمیر پوتین، جنایتکار جنگطلب و رهبر نظام اولیگارشیک روسیه را ادامهدهندهٔ نظام فروپاشیدهٔ شوروی سابق میپندارند. کسانی از این گروه برای آن دو کتاب دشنامم میدهند! واکنشی از اینان دربارهٔ کتاب وحدت نافرجام هنوز ندیدهام.
س: یکی از ویژگیهای مهم فعالیتهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگیتان تاکیدی است که بر مسئله ملی داشتهاید بهعنوان کسی که از طرف مادری گیلک و پدری ترک آذربایجانی است. به تازگی کتابی هم با عنوان وحدت نافرجام؛ کشمکشهای حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان (۱۳۷۲-۱۳۲۴) در زمینهٔ کشمکش رهبران حزب توده با سران فرقه دموکرات آذربایجان منتشر کردهاید. میخواهم بدانم به نظر شما تشکیل فرقه عاملی منفی در نگاه رهبران حزب توده به مسئله آذربایجان بود و یا نه این نگاه منفی ریشه در عوامل دیگری دارد؟ در کل نظر شما دربارهٔ رویکرد حزب توده به مسئله ملی و بالاحص مسئله آذربایجان چیست و آیا این مسئله محوریتی در آراء، افکار و برنامههای آنها داشته؟
ج: اینجا هم نباید همه چیز را سیاه یا سپید دید. رهبران حزب در آن هنگام نمیتوانستند «نگاه منفی» به آذربایجان بهطور کلی داشتهباشند، زیرا که نخستین و بزرگترین سازمان حزب در سراسر ایران در آذربایجان تشکیل شدهبود و بیش از ۶۰ هزار عضو داشت که بیشتر از کل بقیهٔ حزب بود.
اما آنان با تشکیل و تأسیس فرقهٔ دموکرات آذربایجان مخالف بودند. دلایل و زمینههای این مخالفت را در آن کتاب شرح دادهام. آنان حتی نامهٔ شکایت در مخالفت با تأسیس فرقه خطاب به رهبران شوروی هم نوشتند. اما سفارت شوروی در تهران رهبران حزب را احضار کرد و قانعشان کرد که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان به هر وسیلهای پشتیبانی کنند، و رهبران حزب همین قول را دادند. اما پس از شکست جنبش ملی آذربایجان، رهبران حزب پس از مهاجرت به شوروی در پلنوم چهارم حزب یکیک اعتراف کردند که پشتیبانی از فرقه خواست قلبیشان نبوده و زیر فشار شورویها به آن تن دادهاند.
برخیها میخواهند رفتار رهبران حزب با فرقه را با «نگاه مرکز به پیرامون» توضیح دهند. من در این زمینه مطالعه نکردهام و نمیدانم که آیا چنین بود یا نه، یا اصولاً تطابق دادن محتوای چنین اصطلاحی به شرایط اجتماعی آن دوران ایران درست هست یا نه.
و اما رویکرد حزب به مسئلهٔ ملی مطابق اساسنامهاش میبایست بر فرمول لنینی «تعیین سرنوشت ملتها به دست خویش، حتی تا جدایی» استوار باشد. من در کتاب نشان دادهام که با وجود فشار از جانب فرقه به هنگام وحدت (نافرجام) دو حزب، حزب تودهٔ ایران در اسنادش همواره از ذکر عبارت «حتی تا جدایی» طفره رفته و در جلسات رسمی کمیتهٔ مرکزی هم بهروشنی با آن مخالفت کردهاست.
س: آیندهٔ مسئله ملی و بهطور ویژه مسئله آذربایجان را در ایران چگونه میبینید؟ بهنظر شما بهترین راهحل مسئله ملی در چارچوبی دموکراتیک و مسالمتآمیز چیست؟ و آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش این مسئله وجود دارد؟
ج: من میتوانم آرمانهای زیبا و آرزوهای طلایی در این زمینه داشتهباشم. اما کشورها و جوامع گوناگون هر یک شرایط ویژهٔ خود را دارند و نمیتوان از راه دور یک راه حل عام برای همهشان یا برای یکیشان صادر کرد. من چهل سال است که آنجا زندگی نکردهام و در متن دگرگونیهای اجتماعی و تحول روحیات مردم حضور نداشتهام. یقین دارم که خود مردم ایران و ملتهایی که در آن جغرافیا زندگی میکنند بهترین مرجع داوری و تصمیمگیری در این زمینه و همهٔ زمینهها هستند. اما من در جایگاه یک تماشاگر از کنار، یک «خواست حداقل» دارم و آن جاری شدن اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر است در ایران، بهویژه در زمینهٔ حقوق شهروندان برای انتخاب زبان مادری خود برای تحصیل.
آیا در بین نیروهای سیاسی ایران ظرفیت پذیرش حتی این حداقل وجود دارد؟ داخل را نمیدانم، اما در خارج، با آنچه پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» از رفتار بسیاری از این نیروها دیدهایم، به نظر نمیرسد ظرفیتش را داشتهباشند.
***
این مصاحبه در «کارنامه»ی من در دهمین شمارهٔ مجلهٔ تریبون (استکهلم، اکتبر ۲۰۲۳) منتشر شدهاست. مجله را میتوان از این نشانی دانلود کرد.
شخص مصاحبهکننده در داخل ایران است و به دلایل روشن هویتش پوشیده است.