11 January 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۷

کارخانهٔ پپسی‌کولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰
امروز با شنیدن این که در سال‌های دور، آشنایی «با یک زن کاباره‌ای ازدواج کرد»، اصطلاح «زن ‏کاباره‌ای» مرا به فکر فرو برد.‏

دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از ‏خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی ‏جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابان‌های جیحون و ‏کارون روان شدم.

ده – بیست متر پایین‌تر از تقاطع جیحون با آیزنهاور (آزادی)، روبه‌روی نرده‌های شرقی کارخانهٔ ‏پپسی‌کولا، چراغ‌های نئون اجق‌وجق و سرخ و سبز و پرنور و چشمک‌زن «رستوران علی‌بابا»، با آن صدای وزوز بلندش، نگاهم ‏را به‌سوی خود کشید. گرسنه بودم. آن هنگام با «کمک‌هزینهٔ مسکن» و شندرغاز که بابت «کار ‏دانشجویی» در دانشگاه می‌گرفتم، می‌توانستم گاه خطر کنم و به رستوران بروم. البته اکنون سی ‏‏– چهل تومان بیشتر ته جیبم نبود.‏

در باریک رستوران زیر چراغ نئون به پلکانی باز می‌شد که به زیر زمین می‌رفت. آن پایین، سالنی پنج ‏در پنج متر بود که پانزده بیست میز در آن چیده‌بودند. تنها مشتری‌ها سه چهار مرد بودند نشسته بر ‏گرد میزی که می‌گفتند و می‌خندیدند و می‌خوردند و می‌نوشیدند.‏

پشت میز دونفره‌ای کنار دیوار دورترین جا از آن‌ها نشستم. گارسون آمد:‏

‏- چی میل دارید؟
‏- کباب بره. یک چتول هم ودکای اسمیرنوف با کوکاکولا!‏

این می‌شد چیزی حدود ۲۰ تومان و با باقی‌ماندهٔ پول ته جیب می‌توانستم تا دریافت بعدی سر کنم. ‏تا حاضر شدن کباب، کمی نان و ماست و خیار و بساط ودکا را زود آوردند. کمی از ودکا را توی لیوانی ‏با یخ ریختم، رویش کوکاکولا ریختم، و سر کشیدم. با نان و ماست‌وخیار سرگرم بودم تا آن که کباب را ‏آوردند.‏

کباب با آب نصف نارنجی که کنارش بود، با نان تافتون تازه، خوشمزه بود و می‌چسبید. ودکا سرم ‏را سبک کرده‌بود. آرام و سربه‌زیر می‌خوردم و می‌نوشیدم. آرام آرام در تنهایی و در مهی که سرم را ‏می‌گرفت فرو می‌رفتم. جهان و پیرامون و رستوران و کارکنانش و مشتری‌های دیگر را فراموش ‏کرده‌بودم. غصّه‌های خودم در سرم می‌چرخید.‏

چنگال را در یک نخود سبز فرو کرده‌بودم و داشتم به دهان می‌بردم که صدایی زنانه بالای سرم به ‏نرمی گفت:‏

‏- اجازه هست بشینم این‌جا؟

از جهان مه‌آلود بیرون آمدم. در کنارم یک جفت پا با دامن کوتاه ایستاده‌بود، و آن بالا، با سر و رویی ‏آراسته. لحظه‌ای با دهان نیمه‌باز پرسان نگاهش کردم. نگاهم را در سالن رستوران گرداندم: این ‏همه جای خالی هست... جریان چیست؟ دستپاچه، گویی مچم را گرفته‌باشند، گفتم:‏

‏- البته! بفرمایید...‏

صندلی خالی را از آن طرف میز برداشت و کنار دستم نشست.‏

‏- خیلی توی خودت غرق بودی!‏
‏- هه... خب...‏

کی بود؟ چی بود؟ چکارم داشت؟ از کارکنان رستوران بود که دلش برای تنهایی‌ام سوخته بود؟

نمی‌دانستم چه کنم. خوردن را ادامه بدهم؟ خب، بی‌ادبی‌ست که او بنشیند و من برای خودم ‏بخورم و بنوشم. به نظر نمی‌رسید که او بخواهد خود چیزی سفارش بدهد. با دودلی پرسیدم:‏

‏- شما چیزی میل دارید؟ چیزی براتون سفارش بدم؟
‏- من فیش می‌خورم.‏

فیش؟ فیش دیگر چیست؟ منظورش ماهی‌ست که دارد به انگلیسی می‌گوید؟

با احتیاط و فروخورده پرسیدم:‏

‏- ببخشید، منظورتون یه جور خوراک ماهیه؟

با همان حالت جدی، اما نرم و ملایم پاسخ داد:‏
‏- نه، فیش یه‌جور نوشیدنیه... با ویسکی درستش می‌کنن...‏

عجب! ای داد! حتماً چیز گرانی‌ست. حسابم را که بپردازم پانزده بیست تومان بیشتر ته جیبم ‏نمی‌ماند. ترسان پرسیدم:‏

‏- ببخشید، شما می‌دونین قیمتش چه حدودیه؟
بی‌درنگ پاسخ داد:‏
‏- صد و ده تومنه.‏

صورتم داغ شد. بی‌گمان سرخی شرم از فقر به چهره‌ام دویده‌بود. این یعنی یک سوم کمک‌هزینهٔ مسکن برای یک ماه. آب دهانم را قورت دادم. سربه‌زیر و شرمنده گفتم:‏

‏- باید ببخشید، ولی من از این پول‌ها ندارم. دانشجو هستم. چیز دیگه‌ای اگه میل داشته‌باشین...‏

با مهربانی گفت:‏
‏- نه، نه، لازم نیست. عیبی نداره. یکی‌دو تا از این نخودها می‌خورم، یه‌ذره می‌شینم و میرم.‏

چنگالی برداشت، در نخودی فرو کرد و به دهان برد. پرسید:‏
‏- خونهٔ دانشجویی داری؟
‏- بله.‏
‏- تنها؟
‏- نه با یه هم‌خونه...‏
‏- کجا؟
‏- خیابون هاشمی.‏
‏- خب، بقیهٔ غذاتو بخور. نوش جان. ببخشید که مزاحم شدم. ولی خوشحالم از این که باهات حرف ‏زدم.‏

برخاست و رفت. لحظه‌ای هاج و واج خشکم زد و بعد به خود آمدم. بقیهٔ غذا و عرق زهرمار ‏شده‌بود. عرق مانده را با کوکاکولا سر کشیدم، ته‌ماندهٔ غذا را به یک لقمه بلعیدم، حسابم را ‏پرداختم، و فرار کردم.‏

بعد که برای دوستانم تعریف کردم، سربه‌سرم گذاشتند که: «خنگولی! این‌ها رو بهشون میگن ‏زن‌های فیش‌خور. نشنیده‌ای تا حالا؟ میان، کنارت میشینن، براشون فیش می‌خری، باهات گپ ‏می‌زنن، سرتو گرم می‌کنن، غصّه‌هاتو فراموش می‌کنی، و گاهی وقت‌ها هم شاید کار به جاهای ‏دیگه هم بکشه...»‏

چه می‌دانستم من بچهٔ سادهٔ شهرستانی، آن هم چه شهری! جایی که تعداد مسجدهایش بیشتر ‏از مدرسه‌هایش بود. شهری که اگر دختر و پسری را توی کوچه با هم می‌دیدند سنگ‌بارانشان ‏می‌کردند. شهری که تنها بی‌چادرهای آن دختر این یا آن رئیس غیر محلی تبعید شده به آن شهر ‏بودند.‏

همین کارخانهٔ پپسی‌کولای آن‌سوی خیابان تا چندی پیش یکی از «جاذبه‌های گردشگری» تهران ‏برای برخی از کسانی بود که از شهر من و اطرافش به تهران می‌آمدند. خردسال که بودم پدرم یک ‏بار مرا با خود به تهران آورد و با هم آمدیم تا پشت شیشه‌های این کارخانه. درون سالن پاکیزه و پر ‏نور پشت شیشه بطری‌های خالی نوشابه روی تسمه‌ای می‌آمدند، دستگاهی پرشان می‌کرد، در ‏نوبت بعدی تشتک به سرشان کوبیده می‌شد، نزدیک ما تسمه دور می‌زد و به انتهای سالن بر ‏می‌گشت، و پشت دریچه‌ای، که ما نمی‌دیدیم، لابد دستگاهی دیگر بطری‌ها را در قوطی‌ها ‏می‌چید. جل‌الخالق! تنها یک کارگر با روپوش و کلاه سفید بر این کارها نظارت می‌کرد.‏

ما آدم‌های ساده‌ای بودیم که چیزهای ساده‌ای سرگرممان می‌کرد. و من خیلی پیش رفته بودم که ‏رسیده‌بودم به گوش دادن به موسیقی کلاسیک خیلی خیلی جدی. مرا چه به سرگرمی با زنان ‏فیش‌خور؟!‏

دی یا بهمن ۱۳۵۷ کارخانهٔ پپسی‌کولا را به بهانهٔ تعلق به «بهایی‌ها» یا «مشارکت اسراییل در تولید ‏آن» به فتوایی آتش زدند. آن «سرگرمی» هم از دست رفت!!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2023

نظیرووا و امیروف در رادیوی سوئد

پیش از ظهر دوشنبه دوم ژانویه، زیر دیالیز، با شنیدن نام فیکرت امیروف (سرایندهٔ «شور» معروف) از رادیو، گوش‌هایم تیز شد: ‏نخست قطعهٔ «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر او را پخش کردند، و پس از ساعتی بخش ‏نخست از «کنسرتو برای پیانو و ارکستر روی تم‌های عربی» اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف پخش شد.

من آن‌چنان به شوق آمدم که در جا ای‌میلی نوشتم و از خانم کاتارینا آ. کارلسون مجری آن بخش از برنامه سپاسگزاری کردم. برای او نوشتم که سال‌ها پیش مقاله‌ای دربارهٔ عشق دیمیتری شوستاکوویچ به المیرا نظیرووا نوشته‌ام، و این که شوستاکوویچ در بخش سوم سنفونی شمارهٔ ده، بارها نام المیرا را با ساز هورن «فریاد» می‌زند، اما حیف که مقاله‌ام به فارسی‌ست.

خانم کارلسون بی هیچ درنگی پاسخی بسیار مهرآمیز به ای‌میل من داد، سپاسگزاری کرد، و نوشت که وجود نام المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ را نمی‌دانسته، و حتماً می‌رود و مقالهٔ مرا با گوگل به سوئدی ترجمه می‌کند و می‌خواند.

با پایان پخش نمونهٔ اثر مشترک نظیرووا و امیروف از رادیو، خانم کارلسون از رادیو هم مفاد ای‌میل مرا با نام بردن از من اعلام کرد.

با سپاسی دیگر از خانم کارلسون، آن برنامه را تا ۲ فوریه امسال می‌توان در این نشانی شنید. در همان آغاز «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر امیروف پخش می‌شود، و سپس از ۱:۱۸:۵۳ تا ‏‏۱:۴۵:۲۰ اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف، و توضیحات مربوط به آن را می‌توان شنید. نام من در ۱:۴۵:۰۰ اعلام می‌شود.

پیشتر هم، چهار سال پیش، اثری از امیروف به درخواست من از شبکهٔ دوم رادیوی سوئد پخش کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 January 2023

گرامی باد یاد شاعر بزرگ مفتون امینی

با یاد مفتون امینی
شعری که شاعرش را نوشت
*

شاعر نیستم تا سوگواره‌ای برایش بسرایم، یا شعرشناس نیستم تا شعرهایش را تحلیل کنم؛ تنها ‏یک خوانندهٔ معمولی، که کلام شاعرانه‌اش بر دلم می‌نشست، و اکنون او دیگر نیست...

در آغاز دههٔ ۱۳۵۰از دور، و با شعرهایش از مجموعهٔ «کولاک» می‌شناختمش. کتاب «کولاک» در خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان میان دانشجویان آذربایجانی دست‌به‌دست می‌گشت، و من هم یکی از آن‌ها بودم.

پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ برادران فضلی، سعید (سعدالله) و بابک، که نسبت دوری با من داشتند، ‏و نیز دوست هم‌دانشگاهیم علیرضا صرافی، با شور و شوق «بهار آزادی» پس از اختناق و سانسور دوران شاهنشاهی، در تلاش انتشار نشریه‌ای به زبان ترکی آذربایجانی مفتون امینی را یافته‌بودند و خردادماه ۱۳۵۸ نشریهٔ «چنلی بئل» [کمرکش مه‌آلود، نام سنگر و نهانگاه کوراوغلو و یارانش] را با همکاری مفتون، عمران صلاحی، و چند نفر دیگر در تهران منتشر کردند.

اعضای تحریریهٔ آن نشریه گاه در خانهٔ مفتون امینی گرد می‌آمدند. نشریه را، که کمی بعد به ‏‏«آذربایجان سسی» [صدای آذربایجان] تغییر نام داد، مرتب می‌خریدم و با علاقه می‌خواندم و نگهش می‌داشتم (هفت شماره «چنلی بئل»، و پنج شماره «آذربایجان سسی» منتشر شد). بابک فضلی که با من دمخور بود پیوسته از کارشان برایم می‌گفت و از مفتون تعریف‌ها می‌کرد. کم‌کم دریافته بودم که چند بار دختر بزرگ مفتون را در آن خانه دیده و دلبستگی‌هایی به او دارد. او می‌کوشید مرا نیز به کار در «چنلی بئل» جلب کند، اما من آن هنگام سوداهای فراوان دیگری در سر داشتم.

سعید و بابک هر دو از جهان رفته‌اند. جسد بابک (مهندس راه و ساختمان) را ده سال پیش، روزها ‏پس از مرگش، در تنهایی مطلق خانه‌اش در تهران یافتند.

... و چه می‌دانستم سرنوشت برای من چه چیزی رقم زده! در همان دوندگی‌های در پی سوداهای فراوان، روزی مقابل فروشگاه لوازم تحریر و مهندسی آتسا (خیابان فخر رازی، روبه‌روی دانشگاه تهران) زیر بارانی ریز، وسط خیابان گیر کردم... ماندم... (جای دیگری هم نوشته‌ام) بی‌اختیار از ذهنم گذشت: دانشکدهٔ هنرهای زیبا عجب دختران شیک و سطح بالایی دارد!

چند سال بعد، هنگامی که پس از دو سه دیدار کوتاه با خود مفتون در خانه‌شان، دست سرنوشت ‏مرا به جایی بسیار دور از او پرتاب کرده‌بود، مفتون امینی پدربزرگ دخترم شد.

سه سال امکان تماس تلفنی مستقیم وجود نداشت، و نامه‌نگاری (آن هم غیر مستقیم) با دشواری صورت می‌گرفت. اما پس از کوچ به سوئد، ارتباط آسان شد. او دو مجلهٔ «آدینه» و «دنیای سخن» را مرتب برایمان می‌فرستاد، و اغلب سلام و احوال‌پرسی کوتاهی لابه‌لای مطالب مجله‌ها برایمان می‌نوشت.

مفتون امینی دو بار هم به سوئد آمد. نخست در تابستان ۱۹۹۱ (۱۳۷۰) و بار دیگر در تابستان ‏‏۱۹۹۹ (۱۳۷۸). بار نخست هنگامی بود که یکی از نخستین لپ‌تاپ‌های اختراع شرکت سوئدی اریکسون را که با فلاپی (دیسکت)های ۵ و یک‌چهارم اینچی کار می‌کرد و نزدیک ۲۰ کیلو وزن داشت، از شرکت محل کارم به خانه می‌آوردم تا دخترم با آن بازی کند. اما با حضور مفتون این کامپیوتر به خاطر نرم‌افزار شطرنج که در آن بود، اسباب‌بازی مشترک او و من شده‌بود. آن شطرنج ابتدایی را راه می‌انداختیم، به چالش‌اش می‌کشیدیم، و به حرکت‌های «ماشینی» آن می‌خندیدیم.

بار دوم مقدار زیادی به مهمانی و دید و بازدید گذشت. برخی از انجمن‌های ایرانی شهر استکهلم اصرار داشتند که جلسهٔ سخنرانی یا شعرخوانی برای مفتون امینی ترتیب بدهند. اما او همهٔ این ‏پیشنهادها را رد کرد. سیزده سال بعد من خود در یک شب شعر در غیاب او شعرهایش را خواندم.

در این دیدار دوم بعضی شب‌ها که جامی می می‌نوشیدیم، برای «دسر» بطری کنیاک را می‌آوردم و روی میز می‌گذاشتم. مفتون شکل این بطری را به عقاب تشبیه می‌کرد، می‌خندید و با صدای بم‌اش به تکرار و زیر لب می‌گفت: «مثل عقاب آن‌جا نشسته...»!

او در طول سالیان چند کتابش را با درج جمله‌هایی مهرآمیز برایم امضا کرد و به دستم رساند؛ از ‏‏«کولاک» (تاریخ امضا ۱۳۶۵)، تا «آجی چای » (تاریخ امضا ۱۳۹۶). او پس از سفر نخستش به استکهلم بسیار شرمنده‌ام کرد و شعری نیز برایم سرود:

«برای شیوا»

سروده‌ای برای لاچین
و
خاستگاه او

نه میان داستان‌های خوش هزار و یکشب
نه میان «نقل عاشق»
دوسه وقت پیش، در زیر همین هوای آبی
نه از او خدنگ‌تر بود
نه از او ملنگ‌تر هم.

ولی ای دریغ، در غرش رعد بهمن‌افکن
- که نزد به طیر و وحشی –
سر بال چپ از او سوخت به نیش آذرخشی
و کنون پریدنش را نه تعادلیست باقی
نه تحملیست کافی
و چه حیف شد خدایا
چه بیاد شوخ‌پروازی او دلم هواییست!

- به کدام رسته است او؟
دوسه بال برتر از رستهٔ شاهباز و شاهین.
- به چه نام هست؟
-------------------- - لاچین!
- و کجاست خاستگاهش؟

و کجاست خاستگاهش!
- سبلانِ سر بدامان ستاره‌های قطبی
سبلانِ سنگ بر سنگ.
سبلانِ اوج تا اوج و حماسه تا حماسه
سبلانِ هول و همت
سبلانِ فیض و فرصت
سبلانِ روح و رغبت
سبلانِ قصد و قسمت
سبلانِ حسن و حشمت
سبلانِ رنگ‌وارنگهٔ تا به آبی مطلق و آبی مطلّا.
سبلانِ پله بر پلهٔ تا به قصر ییلاقی حوریان رؤیا.
سبلانِ سِرّ و سودا؛
ننهاده ماه و خورشید قدم به کوره‌راهش
چه رسد به درّه‌گاهش.
سبلانِ سر برآورده میان خوف و خارا
سبلانِ باد و بلوا
سبلانِ استخوان‌بندی استحالهٔ ما
سبلانِ آتش باطن و برف ظاهر چند هزار سالهٔ ما
سبلانِ زنده در ذهن و زبان سرزمین‌های غریب روم تا چین
سبلانِ شهره، سکّوی بلند نام لاچین!

- چون به نام او رسیدی
دگر از پریدنش گو
- و پریدنش که خالی شدن هزارها دل بود از هزارها غم
و پریدنش از این گوشهٔ آسمان، به آن گوشهٔ آسمان، چه جادو!

و هلا نشسته این وقت، سر دماغهٔ کوه
به چه فکر می‌کند او؟
غم چیست اینکه بر گرد سرش تنیده ابری؟
غم چیست این، که یک لحظه نمی‌کند رهایش؟


- غمِ ناپریده‌هایش!
غمِ ناپریده‌هایش...

آذرماه ۱۳۶۹
[«فصل پنهان»، نشر مرغ آمین، تهران ۱۳۷۰]

او در برگ پیش از شعر، معنای «لاچین» را هم نوشته است:

«لاچین، گونه‌ای زیبا و چالاک و خوش‌پرواز از مرغان شکار است. – یادشده در شعرها و ترانه‌های آذربایجانی.
خاستگاه و جای اصلی او را بلندی‌های شمال خاوری آذربایجان دانسته‌اند.
در لغت‌نامه‌ها، لاچین از اسامی مردان نیز آمده‌است.»


... و من هم‌چنان بر «ناپریده‌ها»یم می‌افزایم!

تنها من نیستم. او برای بسیاری دیگر نیز شعر سروده است، از جمله این‌یکی که من فرض را بر آن گذاشته‌ام که برای نتیجه‌اش (یعنی نوهٔ من)، که او را هرگز ندید، سروده:

کوچه‌ده کیچیک بیر قیز یول گئدیر
یای دوندورماسی الینده

اوزاق ذیروه‌لرین سویوغی داماغایندا
سرین چای‌لارین آخینتی‌سی دامارلاریندا
و بوتون دره‌لر پَتَگی‌نین بالی دیلینده

گؤزلرینده آمما
بیر نشانه‌لر پاریلدیر
کی اوندان سیزه بیر پیریلتی دا، دییه بیلمه‌رم...

‏***‏
و اگر مناسب اوضاع روز می‌خواهید:

هی زور دئدیز، فساد ائله‌دیز تا کی پول ییغاسیز
چوخ قالماییر، داشا باسیلا، دار و درگاهیز
مینلر قاریشقا بیر فیلی راحت ییخا بیلَر
خالقا گولونج اولار، ییخلان حالدا واه واییز
شطرنج بیر اویوندوکی حاکیم‌لره دئییر:
سیز، سایماساز پیاده‌لری مات اولار شاه‌یز

[از آخرین مجموعهٔ شعر او «خوشا یک ادراک» (۱۴۰۰)، ص ۸۱]

***
کتاب «گفت‌وگو با مفتون امینی»، کار ارزندهٔ مهدی مظفری ساوجی را ورق می‌زنم و می‌خوانم، و با خواندن هر برگ غبطه می‌خورم و حسرت: کاش من هم آن‌جا بودم، در حاشیهٔ گفت‌وگوها، ‏می‌شنیدم و لذت می‌بردم. این‌همه شاعرانگی، شعرهای زیبا، سخنوری...

«مفتون امینی، حتی در ۹۲ سالگی وقتی شعر می‌گوید، صورت واژه‌ها و حروفِ او، به سمتِ جامعه و جهان امروز است، در عین حال که ریشه در اعماق دارد. به‌عبارتی، واژه‌ها و حروفِ او رنگ‌وبوی نو دارد و از تازگی و تمیزی برق می‌زند. انگار او با دستمالی، گرد و غبارِ کهنگی را از چهرهٔ کلمات و حروفی که می‌خواهد به زبان آن‌ها با ما سخن بگوید، زُدوده. بر عکس بسیاری از شاعران که بر سروروی واژه‌ها و حروفشان گرد و غبارِ زمان نشسته یا خودشان به عمد نشانده‌اند.» [انتشارات مروارید، تهران ۱۴۰۱، ص ۲۳۰]

مفتون «شعر رنگی» می‌سراید [همان، ص ۲۸۷]. مصاحبه‌کننده می‌گوید: «شعر شما مشحون از حواس پنچگانه است و گویی شما برای سرودن یک شعر، ابتدا تمام جوارح و جوانح واژگان و حروف را از صافی حواس‌تان می‌گذرانید و به‌نوعی لبریز از تجربه، در شعر سرریز می‌شوید. به‌عبارتی، آنچه ما در قالب شعر از مفتون امینی می‌بینیم، اندیشه‌ها و احساساتی است که از او سررفته و سرریز شده و در قالب کلمات و حروف، مُجسّم شده. از این نظر مفتون امینی پاره‌های روح و جانش را در کالبدِ کلمات و حروف، دمیده.»

و مفتون امینی پاسخ می‌دهد: «این چیزی که شما، ذیلِ حواس پنج‌گانه‌شش‌گانه می‌گویید، مدیون زبانِ ترکی آذری من است. چون در زبان ترکی آذری و به‌طور کلی ترکی‌های دیگر، خیلی لغت و اصطلاح دربارهٔ اقسام حواس و تأثیر متقابل حواس در ما یا ما در حواس داریم. گاهی ما خودمان حواس را تغییر می‌دهیم، یا مثلاً تخفیف می‌دهیم، یا تشدید می‌کنیم. در زبان ترکی مثلاً برای دیدن، ‏بوییدن، شنیدن، لمس کردن و نظایر این‌ها انواع و اقسام لغات وجود دارد، در حالی که زبان فارسی کار را خلاصه کرده. [...] شاید هم از این جهت عیبی نداشته‌باشد. [فارسی] یک لغت را به‌جای چند حس به‌کار می‌برد. در زبان ترکی این‌طور نیست. برای هر حالتی از حواس لغتی دارد. این تفکیک و تمیزِ لغات، فقط به حواس مربوط نمی‌شود و در بسیاری دیگر از نشانه‌ها و نمودهای زندگی، قائل به چنین جزئی‌نگری و انفکاکی است.» [همان، ص ۲۸۴ و ۲۸۵].

می‌گویند و می‌گویند: از شعر، از زبان، از فلسفه، از موسیقی کلاسیک، از شطرنج...

ما چرا به‌جای بازی با آن کامپیوتر ابتدایی، با هم شطرنج بازی نکردیم؟ چرا دور از او پرتاب شدم و نزدیکش نبودم تا همنشینی کنیم، از موسیقی کلاسیک (که «تخصص» من است)، از زبان، با هم بگوییم؟ چرا فرصتی نشد که با هم کوه‌پیمایی کنیم؟...

دریغا، دریغا، که اکنون دیر است. او دیگر نیست، و «اینک باید حسرت دوران گذشته را خورد» [از شکوه علفزار، نوشتهٔ ویلیام اینگه].

***
دو شعر دیگر از مفتون امینی

شورمایه / ۱۶

عاطفه جان!
بسا در قلب بهار بود که می‌گفتیم: تابستان چه زود رسید
و در آغوش پاییز بود
که خیال گلبرف‌ها، بر بامِ دل‌هامان می‌نشست

آری، ما چه حساس بودیم
از بوی خاک
تا رنگِ ابر
و پیش از آن که هواشناس خبری بدهد
پشت افق‌ها را خوانده بودیم

اما شگفت که چرا ندانستیم
انگورهای آویخته از تابستان
برای نو کردن خاطره‌ای بود
یا کهنه کردن لذتی؟...

[مجلهٔ «آدینه» شماره ۱۰۱، اردیبهشت ۱۳۷۴]

«گویه» ۳۲

به گذشته‌ها که می‌نگرم
روزها، و شب‌های عمر، چیزی نیستند
جز ادامهٔ تهدیدهای «او»
انگار که پیش روی من
گاه سنگ سفید را برداشته‌است، گاه سنگ سیاه را

*
می‌دانم
[و باز چه امیدوار]
که او لاجرم دندان طمع مرا می‌کوبد
اما نمی‌دانم
که من با دهن پرخون، آیا از شکایت باز می‌مانم یا از شکر؟

*
و همین جهل است که بازی را طول می‌دهد...

[مجلهٔ «آدینه» شماره ۹۲، اردیبهشت ۱۳۷۳]

***
و نگویند که در زنده‌بودنش از او نگفتم: گذشته از آن شب شعری که نام بردم، در معرفی کتابش ‏‏«شب ۱۰۰۲»، در ۸۷ سالگیش، در ۹۰ سالگیش، و در ۹۵ سالگیش، نوشتم و او را بزرگ‌داشتم.

یادش جاودان.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* - توصیف به وام از مهدی مظفری ساوجی، کتاب «گفت‌وگو با مفتون امینی»، ص ۳۸۴.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏