کارخانهٔ پپسیکولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰ |
دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابانهای جیحون و کارون روان شدم.
ده – بیست متر پایینتر از تقاطع جیحون با آیزنهاور (آزادی)، روبهروی نردههای شرقی کارخانهٔ پپسیکولا، چراغهای نئون اجقوجق و سرخ و سبز و پرنور و چشمکزن «رستوران علیبابا»، با آن صدای وزوز بلندش، نگاهم را بهسوی خود کشید. گرسنه بودم. آن هنگام با «کمکهزینهٔ مسکن» و شندرغاز که بابت «کار دانشجویی» در دانشگاه میگرفتم، میتوانستم گاه خطر کنم و به رستوران بروم. البته اکنون سی – چهل تومان بیشتر ته جیبم نبود.
در باریک رستوران زیر چراغ نئون به پلکانی باز میشد که به زیر زمین میرفت. آن پایین، سالنی پنج در پنج متر بود که پانزده بیست میز در آن چیدهبودند. تنها مشتریها سه چهار مرد بودند نشسته بر گرد میزی که میگفتند و میخندیدند و میخوردند و مینوشیدند.
پشت میز دونفرهای کنار دیوار دورترین جا از آنها نشستم. گارسون آمد:
- چی میل دارید؟
- کباب بره. یک چتول هم ودکای اسمیرنوف با کوکاکولا!
این میشد چیزی حدود ۲۰ تومان و با باقیماندهٔ پول ته جیب میتوانستم تا دریافت بعدی سر کنم. تا حاضر شدن کباب، کمی نان و ماست و خیار و بساط ودکا را زود آوردند. کمی از ودکا را توی لیوانی با یخ ریختم، رویش کوکاکولا ریختم، و سر کشیدم. با نان و ماستوخیار سرگرم بودم تا آن که کباب را آوردند.
کباب با آب نصف نارنجی که کنارش بود، با نان تافتون تازه، خوشمزه بود و میچسبید. ودکا سرم را سبک کردهبود. آرام و سربهزیر میخوردم و مینوشیدم. آرام آرام در تنهایی و در مهی که سرم را میگرفت فرو میرفتم. جهان و پیرامون و رستوران و کارکنانش و مشتریهای دیگر را فراموش کردهبودم. غصّههای خودم در سرم میچرخید.
چنگال را در یک نخود سبز فرو کردهبودم و داشتم به دهان میبردم که صدایی زنانه بالای سرم به نرمی گفت:
- اجازه هست بشینم اینجا؟
از جهان مهآلود بیرون آمدم. در کنارم یک جفت پا با دامن کوتاه ایستادهبود، و آن بالا، با سر و رویی آراسته. لحظهای با دهان نیمهباز پرسان نگاهش کردم. نگاهم را در سالن رستوران گرداندم: این همه جای خالی هست... جریان چیست؟ دستپاچه، گویی مچم را گرفتهباشند، گفتم:
- البته! بفرمایید...
صندلی خالی را از آن طرف میز برداشت و کنار دستم نشست.
- خیلی توی خودت غرق بودی!
- هه... خب...
کی بود؟ چی بود؟ چکارم داشت؟ از کارکنان رستوران بود که دلش برای تنهاییام سوخته بود؟
نمیدانستم چه کنم. خوردن را ادامه بدهم؟ خب، بیادبیست که او بنشیند و من برای خودم بخورم و بنوشم. به نظر نمیرسید که او بخواهد خود چیزی سفارش بدهد. با دودلی پرسیدم:
- شما چیزی میل دارید؟ چیزی براتون سفارش بدم؟
- من فیش میخورم.
فیش؟ فیش دیگر چیست؟ منظورش ماهیست که دارد به انگلیسی میگوید؟
با احتیاط و فروخورده پرسیدم:
- ببخشید، منظورتون یه جور خوراک ماهیه؟
با همان حالت جدی، اما نرم و ملایم پاسخ داد:
- نه، فیش یهجور نوشیدنیه... با ویسکی درستش میکنن...
عجب! ای داد! حتماً چیز گرانیست. حسابم را که بپردازم پانزده بیست تومان بیشتر ته جیبم نمیماند. ترسان پرسیدم:
- ببخشید، شما میدونین قیمتش چه حدودیه؟
بیدرنگ پاسخ داد:
- صد و ده تومنه.
صورتم داغ شد. بیگمان سرخی شرم از فقر به چهرهام دویدهبود. این یعنی یک سوم کمکهزینهٔ مسکن برای یک ماه. آب دهانم را قورت دادم. سربهزیر و شرمنده گفتم:
- باید ببخشید، ولی من از این پولها ندارم. دانشجو هستم. چیز دیگهای اگه میل داشتهباشین...
با مهربانی گفت:
- نه، نه، لازم نیست. عیبی نداره. یکیدو تا از این نخودها میخورم، یهذره میشینم و میرم.
چنگالی برداشت، در نخودی فرو کرد و به دهان برد. پرسید:
- خونهٔ دانشجویی داری؟
- بله.
- تنها؟
- نه با یه همخونه...
- کجا؟
- خیابون هاشمی.
- خب، بقیهٔ غذاتو بخور. نوش جان. ببخشید که مزاحم شدم. ولی خوشحالم از این که باهات حرف زدم.
برخاست و رفت. لحظهای هاج و واج خشکم زد و بعد به خود آمدم. بقیهٔ غذا و عرق زهرمار شدهبود. عرق مانده را با کوکاکولا سر کشیدم، تهماندهٔ غذا را به یک لقمه بلعیدم، حسابم را پرداختم، و فرار کردم.
بعد که برای دوستانم تعریف کردم، سربهسرم گذاشتند که: «خنگولی! اینها رو بهشون میگن زنهای فیشخور. نشنیدهای تا حالا؟ میان، کنارت میشینن، براشون فیش میخری، باهات گپ میزنن، سرتو گرم میکنن، غصّههاتو فراموش میکنی، و گاهی وقتها هم شاید کار به جاهای دیگه هم بکشه...»
چه میدانستم من بچهٔ سادهٔ شهرستانی، آن هم چه شهری! جایی که تعداد مسجدهایش بیشتر از مدرسههایش بود. شهری که اگر دختر و پسری را توی کوچه با هم میدیدند سنگبارانشان میکردند. شهری که تنها بیچادرهای آن دختر این یا آن رئیس غیر محلی تبعید شده به آن شهر بودند.
همین کارخانهٔ پپسیکولای آنسوی خیابان تا چندی پیش یکی از «جاذبههای گردشگری» تهران برای برخی از کسانی بود که از شهر من و اطرافش به تهران میآمدند. خردسال که بودم پدرم یک بار مرا با خود به تهران آورد و با هم آمدیم تا پشت شیشههای این کارخانه. درون سالن پاکیزه و پر نور پشت شیشه بطریهای خالی نوشابه روی تسمهای میآمدند، دستگاهی پرشان میکرد، در نوبت بعدی تشتک به سرشان کوبیده میشد، نزدیک ما تسمه دور میزد و به انتهای سالن بر میگشت، و پشت دریچهای، که ما نمیدیدیم، لابد دستگاهی دیگر بطریها را در قوطیها میچید. جلالخالق! تنها یک کارگر با روپوش و کلاه سفید بر این کارها نظارت میکرد.
ما آدمهای سادهای بودیم که چیزهای سادهای سرگرممان میکرد. و من خیلی پیش رفته بودم که رسیدهبودم به گوش دادن به موسیقی کلاسیک خیلی خیلی جدی. مرا چه به سرگرمی با زنان فیشخور؟!
دی یا بهمن ۱۳۵۷ کارخانهٔ پپسیکولا را به بهانهٔ تعلق به «بهاییها» یا «مشارکت اسراییل در تولید آن» به فتوایی آتش زدند. آن «سرگرمی» هم از دست رفت!!