۷- ارمنستان
سیب طلایی
روزی از روزها شاه به هوس افتاد که مجلس شادی بر پا کند. او افراد خود را به همه طرف فرستاد تا جار بزنند و به مردم بگویند که:
- آی مردم! هر کس بتواند در حضور شاه یک دروغ دور از عقل بگوید، شاه یک سیب طلایی به او پاداش میدهد!
از همه طرف شاهزادگان، حکمرانان، تاجران، و دروغگویان معروف به دربار شاه سرازیر شدند، ولی هیچکدام نتوانستند با دروغشان شاه را راضی کنند. هر قدر هم دروغهای بزرگ گفتند، شاه بهآرامی سری تکان داد و گفت:
- خب، این دور از عقل نیست. شدنی است!
تا این که یک مرد فقیر به حضور شاه رسید. او یک خمرهٔ بزرگ به دست داشت.
شاه پرسید:
- ای مرد، چه میخواهی؟ برای چه به اینجا آمدهای؟
مرد فقیر جواب داد:
- آمدهام تا از شما پولم را بگیرم. مگر نه این است که شما یک خمره پر از طلا به من بدهکارید؟
شاه خشمگین شد و فریاد زد:
- دروغ میگویی. من هیچ بدهی به تو ندارم.
مرد فقیر جواب داد:
- پس اگر دروغ میگویم، شما باید سیب طلایی را به من بدهید!
شاه به حیلهٔ مرد فقیر پی برد و برای این که از شر او خلاص شود، گفت:
- نه، تو دروغ نمیگویی.
مرد فقیر گفت:
- اگر دروغ نمیگویم، پس قرضی را که به من دارید بدهید!
شاه جوابی نداشت که بدهد، و مجبور شد که سیب طلایی را به مرد دانا بدهد.
***
قصههای دیگر.
سیب طلایی
روزی از روزها شاه به هوس افتاد که مجلس شادی بر پا کند. او افراد خود را به همه طرف فرستاد تا جار بزنند و به مردم بگویند که:
- آی مردم! هر کس بتواند در حضور شاه یک دروغ دور از عقل بگوید، شاه یک سیب طلایی به او پاداش میدهد!
از همه طرف شاهزادگان، حکمرانان، تاجران، و دروغگویان معروف به دربار شاه سرازیر شدند، ولی هیچکدام نتوانستند با دروغشان شاه را راضی کنند. هر قدر هم دروغهای بزرگ گفتند، شاه بهآرامی سری تکان داد و گفت:
- خب، این دور از عقل نیست. شدنی است!
تا این که یک مرد فقیر به حضور شاه رسید. او یک خمرهٔ بزرگ به دست داشت.
شاه پرسید:
- ای مرد، چه میخواهی؟ برای چه به اینجا آمدهای؟
مرد فقیر جواب داد:
- آمدهام تا از شما پولم را بگیرم. مگر نه این است که شما یک خمره پر از طلا به من بدهکارید؟
شاه خشمگین شد و فریاد زد:
- دروغ میگویی. من هیچ بدهی به تو ندارم.
مرد فقیر جواب داد:
- پس اگر دروغ میگویم، شما باید سیب طلایی را به من بدهید!
شاه به حیلهٔ مرد فقیر پی برد و برای این که از شر او خلاص شود، گفت:
- نه، تو دروغ نمیگویی.
مرد فقیر گفت:
- اگر دروغ نمیگویم، پس قرضی را که به من دارید بدهید!
شاه جوابی نداشت که بدهد، و مجبور شد که سیب طلایی را به مرد دانا بدهد.
***
قصههای دیگر.
2 comments:
سوالی که پیش میآید اینست که پس از این ماجرا چه بلایی سر برنده نگونبخت آن سیب طلایی آمد؟
اگر به سوابق شاهان، بهویژه در آن دورانها نگاه کنیم، پاسخ را میتوان حدس زد!ء
Post a Comment