پانزده قصه از پانزده کشور
۶- مولداوی
پنج نان
دو مرد با هم و پیاده سفر میکردند. بعد از مدتی راه رفتن خسته و گرسنه شدند. این موقع درختی سر راهشان دیده شد و چاه آبی هم پای این درخت بود. دو مرد زیر سایهٔ درخت نشستند و سفرهشان را باز کردند؛ نانهایی را که داشتند توی سفره گذاشتند. یکیشان دو نان، و آنیکی سه نان داشتند. نانها را قسمت کردند و شروع کردند به خوردن.
در همین موقع رهگذری به آنها نزدیک شد و آنها او را سر سفرهشان دعوت کردند؛ سهنفری هر پنج نان را خوردند. مهمان از آنها تشکر کرد و هنگام رفتن پنج سکه از جیبش در آورد و به مردی که سه نان داشت داد.
بعد از این که مهمان دور شد، مردی که پول را گرفتهبود به دوستش گفت:
- من سه نان داشتم و تو دو تا. پس سه تا از این سکهها به من میرسد و دو تا به تو.
دوستش گفت:
- نانها را قسمت کردیم و همه مساوی خوردیم. پس پولها را باید نصف کنیم.
آنها نتوانستند همدیگر را قانع کنند و بهناچار پیش حاکمی رفتند که بین مردم محبوبیت زیادی داشت و به عدالت معروف بود.
حاکم یکی یکی با آنها حرف زد و بعد به مردی که دو نان داشت گفت:
- تو برای رعایت عدالت و انصاف باید یکی از آن دو سکهای را که گرفتهای به دوستت که سه نان داشت پس بدهی.
مرد از حرف حاکم رنجید، ولی حاکم گفت:
- اگر هرکدام از نانها را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم، دو نانی که تو داشتی چند تکه میشود؟
مرد پاسخ داد:
- شش تکه، جناب حاکم.
- سه نانی که دوستت داشت چند تکه میشود؟
- نُه تکه، جناب حاکم.
- پس در مجموع چند تکه نان داریم؟
- پانزده تکه، جناب حاکم.
- خب، این پانزده تکه را چند نفر خوردند؟
- سه نفر، جناب حاکم.
- سهم هر نفر چند تکه میشود؟
- پنج تکه، جناب حاکم.
- خب، حالا یادت هست تو چند تکه نان داشتی؟
- بله، شش تکه، جناب حاکم.
- تو خودت چند تکه از آنها را خوردی؟
- پنجتایش را.
- چند تکه از نانهای تو باقی ماند؟
- یک تکه.
- حالا یادت هست که دوستت چند تکه نان داشت؟
- نُه تکه، جناب حاکم.
- دوستت چند تکه از آنها را خودش خورد؟
- او هم درست به اندازهٔ من، یعنی پنجتا.
- از نانهای دوستت چند تکه باقی ماند؟
- چهار تکه، جناب حاکم.
- بسیار خوب، حالا بیا حساب کنیم: یک تکه از نانهای تو، و چهار تکه از مال رفیقت باقی ماند، درست است؟
- بله، جناب حاکم.
- روی هم چند تکه نان باقی ماند؟
- پنج تکه، جناب حاکم.
- خب، حالا دیدی که به خاطر یک تکهای که از نانهای تو به مهمان رسید، به تو یک سکه میرسد، و به خاطر چهار تکهای هم که از نانهای رفیقت به مهمان رسید، به او چهار سکه میرسد؟ پس یکی از سکهها را به دوستت برگردان.
مرد نتوانست حرفی پیدا کند، یک سکه را به دوستش داد، و راهش را کشید و رفت.
***
قصههای دیگر
۶- مولداوی
پنج نان
دو مرد با هم و پیاده سفر میکردند. بعد از مدتی راه رفتن خسته و گرسنه شدند. این موقع درختی سر راهشان دیده شد و چاه آبی هم پای این درخت بود. دو مرد زیر سایهٔ درخت نشستند و سفرهشان را باز کردند؛ نانهایی را که داشتند توی سفره گذاشتند. یکیشان دو نان، و آنیکی سه نان داشتند. نانها را قسمت کردند و شروع کردند به خوردن.
در همین موقع رهگذری به آنها نزدیک شد و آنها او را سر سفرهشان دعوت کردند؛ سهنفری هر پنج نان را خوردند. مهمان از آنها تشکر کرد و هنگام رفتن پنج سکه از جیبش در آورد و به مردی که سه نان داشت داد.
بعد از این که مهمان دور شد، مردی که پول را گرفتهبود به دوستش گفت:
- من سه نان داشتم و تو دو تا. پس سه تا از این سکهها به من میرسد و دو تا به تو.
دوستش گفت:
- نانها را قسمت کردیم و همه مساوی خوردیم. پس پولها را باید نصف کنیم.
آنها نتوانستند همدیگر را قانع کنند و بهناچار پیش حاکمی رفتند که بین مردم محبوبیت زیادی داشت و به عدالت معروف بود.
حاکم یکی یکی با آنها حرف زد و بعد به مردی که دو نان داشت گفت:
- تو برای رعایت عدالت و انصاف باید یکی از آن دو سکهای را که گرفتهای به دوستت که سه نان داشت پس بدهی.
مرد از حرف حاکم رنجید، ولی حاکم گفت:
- اگر هرکدام از نانها را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم، دو نانی که تو داشتی چند تکه میشود؟
مرد پاسخ داد:
- شش تکه، جناب حاکم.
- سه نانی که دوستت داشت چند تکه میشود؟
- نُه تکه، جناب حاکم.
- پس در مجموع چند تکه نان داریم؟
- پانزده تکه، جناب حاکم.
- خب، این پانزده تکه را چند نفر خوردند؟
- سه نفر، جناب حاکم.
- سهم هر نفر چند تکه میشود؟
- پنج تکه، جناب حاکم.
- خب، حالا یادت هست تو چند تکه نان داشتی؟
- بله، شش تکه، جناب حاکم.
- تو خودت چند تکه از آنها را خوردی؟
- پنجتایش را.
- چند تکه از نانهای تو باقی ماند؟
- یک تکه.
- حالا یادت هست که دوستت چند تکه نان داشت؟
- نُه تکه، جناب حاکم.
- دوستت چند تکه از آنها را خودش خورد؟
- او هم درست به اندازهٔ من، یعنی پنجتا.
- از نانهای دوستت چند تکه باقی ماند؟
- چهار تکه، جناب حاکم.
- بسیار خوب، حالا بیا حساب کنیم: یک تکه از نانهای تو، و چهار تکه از مال رفیقت باقی ماند، درست است؟
- بله، جناب حاکم.
- روی هم چند تکه نان باقی ماند؟
- پنج تکه، جناب حاکم.
- خب، حالا دیدی که به خاطر یک تکهای که از نانهای تو به مهمان رسید، به تو یک سکه میرسد، و به خاطر چهار تکهای هم که از نانهای رفیقت به مهمان رسید، به او چهار سکه میرسد؟ پس یکی از سکهها را به دوستت برگردان.
مرد نتوانست حرفی پیدا کند، یک سکه را به دوستش داد، و راهش را کشید و رفت.
***
قصههای دیگر