جرعهای زندگی
بعد از تازهترین عمل جراحی دارم به خانه میروم. احساس میکنم مثل آن آفریدهی دکتر فرانکنشتین شدهام: سراپا وصله و پینه، بریده و دوخته و چسبانده، با سیمها و لولهها و کیسههایی آویزان از هر طرف؛ و فاقد روح!
در این عمل لولهای را که پنج ماه پیش در شاهرگ گردنم کار گذاشتهبودند، بیرون کشیدند. عملی سرپایی بود. فقط دو ساعت پس از آن دراز کشیدم تا خون خوب بند بیاید.
سر راه باید کمی خرید کنم. میپیچم به بازارچهی «سیکلا» Sickla. وقت ناهار است. گرسنهام. چه بخورم؟ میدانم که بعد از چند لقمه اشتهایم از بین خواهد رفت. اما چاره چیست، باید خورد! این دفعه کجا بروم؟ تایلندی؟ کرهای؟ ژاپنی؟ ایتالیایی؟ سوئدی؟ همه را امتحان کردهام. میروم به رستوران لبنانی!
عجب محیط دلپذیری دارد! سالن بزرگ با سقف بلند، که یک سوی آن به محوطهی بیرون باز میشود، با چادرهای سایبان: ترکیب چشمنواز سایه و آفتاب و سبزی گیاهان. «شاوورما» یا مشابه قورمه را سفارش میدهم: مخلوط گوشت قورمه با بلغور یا برنج. برنج انتخاب میکنم، که بعد معلوم میشود «برنج ذرتی» یا مشابه «آنکل بنز» است!
نزدیک محوطهی بیرونی، اما در داخل، پشت یک میز تکی رو به بیرون مینشینم و در انتظار خوراک کمی سالاد با نان پیتا میخورم. آن بیرون میدانچهی باصفاییست. یک طرف سینمایی و کتابخانه عمومی و دو سه رستوران دیگر است، و این طرف هم یکی دو رستوران. همه صندلیهایشان را بیرون چیدهاند. همین یک ماه پیش اینجا برف و یخبندان بود. اما اکنون هوا گرم و آفتابیست. آنجا که من نشستهام نسیم خنک و دلپذیری میوزد. توی میدانچه درخت و درختچه و گلکاری و چمنکاریست.
اینجا بهدور از شلوغی و جنجال و سروصدای شهر است. انسانهایی زیبا آرام در میدانچه میروند و میآیند. هیچ سروصدایی نیست. هیچ ماشینی به سرعت رد نمیشود. هیچ موتوری نعرهکشان گاز نمیدهد. هیچ آژیری شنیده نمیشود. هیچ فریاد یا صدای بلندی شنیده نمیشود. همه چیز آرام است. یکی از ترانههای معروف «فایروز» با صدای ملایم از بلندگو پخش میشود. هیچ یادم نیست آخرین بار کی در چنین فضای دلپذیری نشستم. کمی احساس توریست بودن دارم!
چندین ماه است که هیچ احوال خوشی نداشتهام. چندین ماه است که پزشکان با «تشخیص»های گوناگون، پنج – شش تا، که هر کدام از آنها به تنهایی بشکهای پر از قطران بر یک قاشق عسل باقیمانده از شوق زندگانیام ریخته، آزارم دادهاند. در طول این ماهها بیش از چند روز در صف پیوند کلیه نبودهام: به پیکری اینچنین درب و داغون و شکافته و دوخته، مثل آن مخلوق دکتر فرانکنشتین، نمیشود کلیه پیوند زد. حتی یک جای سالم در شاهرگ درون شکم پیدا نمیکنند که بتوان کلیه را به آن وصل کرد. فعلاً از صف کنارم گذاشتهاند.
چندین ماه است که فقط به مرگ فکر کردهام: مرگ... مرگ... با این «تشخیص»های پزشکی کی میمیرم؟ چگونه میمیرم؟ کی و چگونه بمیرم؟ کدام مرگ بهتر است؟ تا کی، و چرا این شکنجهی دیالیز را، با این حال و روز، تحمل کنم؟ به چه امیدی؟ مرگ، و باز مرگ...
اه، به جهنم! چه کنم؟ هر چه میشود بشود! مرگ و بیماری و شکنجه برود به درک! حیف است این دم و این فضای دلپذیر را درنیابم! گوشت را زیادی قورمه کردهاند و سفت شده. برنج هم که لاستیکیست! اما ادویههایش اشتهاآور است و میخورم. دو ماه است که با آن «تشخیص»ها لب به مشروب نزدهام. اما، جهنم ضرر! یک آبجوی بزرگ کمالکل میگیرم و نیمی از آن را یکنفس سر میکشم. خنک است و میچسبد! اما کفارهاش این است که این نیم لیتر را فردا باید با دیالیز از بدنم خارج کنم!
نسیم خنک و دلپذیر میوزد. گنجشکی با جهشهای دو پا، لیلیکنان تا زیر میز من میآید تا خردهریز غذاهای مشتریان را برچیند. فایروز خوش میخواند. صلح و صفاست. فقط یک جویبار زلال، یا حوضی و فوارهای کم است، و قلقل سماوری یا قلیانی!
در راه خانه ترانهی زیبایی از رادیوی ماشین میشنوم:Poeme De L'amour Et De La Mer «سرود عشق و دریا». اثر ارنست شوسون. چه صدای زیبای مادرانهای دارد خواننده – گویی دستی مادرانه به نوازش بر سرم میکشد و دلداریام میدهد. حالم خیلی بهتر است!
بعد از تازهترین عمل جراحی دارم به خانه میروم. احساس میکنم مثل آن آفریدهی دکتر فرانکنشتین شدهام: سراپا وصله و پینه، بریده و دوخته و چسبانده، با سیمها و لولهها و کیسههایی آویزان از هر طرف؛ و فاقد روح!
در این عمل لولهای را که پنج ماه پیش در شاهرگ گردنم کار گذاشتهبودند، بیرون کشیدند. عملی سرپایی بود. فقط دو ساعت پس از آن دراز کشیدم تا خون خوب بند بیاید.
سر راه باید کمی خرید کنم. میپیچم به بازارچهی «سیکلا» Sickla. وقت ناهار است. گرسنهام. چه بخورم؟ میدانم که بعد از چند لقمه اشتهایم از بین خواهد رفت. اما چاره چیست، باید خورد! این دفعه کجا بروم؟ تایلندی؟ کرهای؟ ژاپنی؟ ایتالیایی؟ سوئدی؟ همه را امتحان کردهام. میروم به رستوران لبنانی!
عجب محیط دلپذیری دارد! سالن بزرگ با سقف بلند، که یک سوی آن به محوطهی بیرون باز میشود، با چادرهای سایبان: ترکیب چشمنواز سایه و آفتاب و سبزی گیاهان. «شاوورما» یا مشابه قورمه را سفارش میدهم: مخلوط گوشت قورمه با بلغور یا برنج. برنج انتخاب میکنم، که بعد معلوم میشود «برنج ذرتی» یا مشابه «آنکل بنز» است!
نزدیک محوطهی بیرونی، اما در داخل، پشت یک میز تکی رو به بیرون مینشینم و در انتظار خوراک کمی سالاد با نان پیتا میخورم. آن بیرون میدانچهی باصفاییست. یک طرف سینمایی و کتابخانه عمومی و دو سه رستوران دیگر است، و این طرف هم یکی دو رستوران. همه صندلیهایشان را بیرون چیدهاند. همین یک ماه پیش اینجا برف و یخبندان بود. اما اکنون هوا گرم و آفتابیست. آنجا که من نشستهام نسیم خنک و دلپذیری میوزد. توی میدانچه درخت و درختچه و گلکاری و چمنکاریست.
اینجا بهدور از شلوغی و جنجال و سروصدای شهر است. انسانهایی زیبا آرام در میدانچه میروند و میآیند. هیچ سروصدایی نیست. هیچ ماشینی به سرعت رد نمیشود. هیچ موتوری نعرهکشان گاز نمیدهد. هیچ آژیری شنیده نمیشود. هیچ فریاد یا صدای بلندی شنیده نمیشود. همه چیز آرام است. یکی از ترانههای معروف «فایروز» با صدای ملایم از بلندگو پخش میشود. هیچ یادم نیست آخرین بار کی در چنین فضای دلپذیری نشستم. کمی احساس توریست بودن دارم!
چندین ماه است که هیچ احوال خوشی نداشتهام. چندین ماه است که پزشکان با «تشخیص»های گوناگون، پنج – شش تا، که هر کدام از آنها به تنهایی بشکهای پر از قطران بر یک قاشق عسل باقیمانده از شوق زندگانیام ریخته، آزارم دادهاند. در طول این ماهها بیش از چند روز در صف پیوند کلیه نبودهام: به پیکری اینچنین درب و داغون و شکافته و دوخته، مثل آن مخلوق دکتر فرانکنشتین، نمیشود کلیه پیوند زد. حتی یک جای سالم در شاهرگ درون شکم پیدا نمیکنند که بتوان کلیه را به آن وصل کرد. فعلاً از صف کنارم گذاشتهاند.
چندین ماه است که فقط به مرگ فکر کردهام: مرگ... مرگ... با این «تشخیص»های پزشکی کی میمیرم؟ چگونه میمیرم؟ کی و چگونه بمیرم؟ کدام مرگ بهتر است؟ تا کی، و چرا این شکنجهی دیالیز را، با این حال و روز، تحمل کنم؟ به چه امیدی؟ مرگ، و باز مرگ...
اه، به جهنم! چه کنم؟ هر چه میشود بشود! مرگ و بیماری و شکنجه برود به درک! حیف است این دم و این فضای دلپذیر را درنیابم! گوشت را زیادی قورمه کردهاند و سفت شده. برنج هم که لاستیکیست! اما ادویههایش اشتهاآور است و میخورم. دو ماه است که با آن «تشخیص»ها لب به مشروب نزدهام. اما، جهنم ضرر! یک آبجوی بزرگ کمالکل میگیرم و نیمی از آن را یکنفس سر میکشم. خنک است و میچسبد! اما کفارهاش این است که این نیم لیتر را فردا باید با دیالیز از بدنم خارج کنم!
نسیم خنک و دلپذیر میوزد. گنجشکی با جهشهای دو پا، لیلیکنان تا زیر میز من میآید تا خردهریز غذاهای مشتریان را برچیند. فایروز خوش میخواند. صلح و صفاست. فقط یک جویبار زلال، یا حوضی و فوارهای کم است، و قلقل سماوری یا قلیانی!
در راه خانه ترانهی زیبایی از رادیوی ماشین میشنوم:Poeme De L'amour Et De La Mer «سرود عشق و دریا». اثر ارنست شوسون. چه صدای زیبای مادرانهای دارد خواننده – گویی دستی مادرانه به نوازش بر سرم میکشد و دلداریام میدهد. حالم خیلی بهتر است!
4 comments:
حورمتلی شیوا بی
بیلمیرم نه دئه م.اوره گیم توتولدی... آما بیر شئی دئمه لیه م: نئچه ایلدی یازیلاریزی اوخویورام، کیتابلاریزی و اوره ک سؤزلریزی... ائله بیل نئچه ایلدی تانییرام سیزی، دردلریزیله تانیشام سانکی...ه
بو نئچه ایلده سیزی تانیدیغیم قدر سیزه بیر اؤزه للیک سایسام بودور کی: سیز ساواشچی سیز! یاشادیغینیز قدر ساواشمیسیز، دردلرله، آجیلیقلارلا، غوربتله، ناخوشچولوقلا...ه
من بونی سیزده ن اؤرگشیپ چتین گونلریمده اومودومو ایتیرمه ماقی سیزه بورجلویام
ساواشین کی هله لیک درس آلیروق سیزده ن...ه
هادی
یاشا عزیز هادی. چوخ ساغول
“Our revels now are ended. These our actors,
As I foretold you, were all spirits and
Are melted into air, into thin air:
And, like the baseless fabric of this vision,
The cloud-capp’d towers, the gorgeous palaces,
The solemn temples, the great globe itself,
Yea, all which it inherit, shall dissolve
And, like this insubstantial pageant faded,
Leave not a rack behind. We are such stuff
As dreams are made on, and our little life
Is rounded with a sleep.” / Shirin
گویی دستی مادرانه به نوازش بر سرم میکشد و دلداریام میدهد. حالم خیلی بهتر است!
---------------------------
سلام/ امید که همیشه سرحال باشید
Post a Comment