هه، خیال میکنند که ما جایزه مایزه نگرفتهایم! نه آقا! بیایند نشانشان بدهیم! از دست آن گنده گندههایشان هم گرفتهایم... حالا بگذریم که آن گندههایشان هم پشیزی برای ما ارزش نداشتهاند! همین دیشب داشتم نمیدانم دنبال چی میگشتم که این عکس را پیدا کردم. آ... بفرما...! مادرخانم شهبانوی گرامیشان نیست؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا»؟ که دارد این بنده را «مفت خر» میکند به دریافت یک نشان؟
چرا، خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا رفته. یک موقعی خود اعلیحضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریففرما» میشدند و دانشجویان به حضورشان «مشرف» میشدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم میرفتیم سربازی. این ور و آن ور میدویدیم و داشتیم تسویهحساب و از این کارها میکردیم توی دانشگاه، که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صابمرده را چه میکردیم...؟
***
«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن وندهور (وفا) مسئول فعالیتهای فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفتهبود که لوح سپاسی برای فعالیتهای من در «اتاق موسیقی» تهیه کردهاند و روز جشن فارغالتحصیلی قرار است که آن را به من بدهند، و اصرار کردهبود که با زحمتهایی که کشیدهام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم رسمی دریافت نکنم. هیچ نمیدانستم. هیچ نشنیدهبودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را هم نداشتم. گفتهبود و گفتهبود. از سوی دیگر نمیدانم از کی شنیدهبودم که آن «آزاده»ی دوم، همان که سالها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانهی جزوهی درس دکتر اسماعیل خویی خواستهبودم با او حرف بزنم، و ردم کردهبود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم فارغالتحصیلی شرکت کند. فکر کردهبودم: دنیا را چه دیدهای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!
اما لباسم؟ آن روز نمیشد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار دانشجویی، کمکهزینهی تحصیلی، و کمکهزینهی مسکن قطع شدهبود. در دو سه سال اخیر فقط دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگوندار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. اینها را به تناوب میشستم و میپوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به افغانستان از بازار کهنهفروشان کابل خریدهبودم، با پول قرضی از دوست همسفرم انوشه. لباسهای توریستهای غربی بود که در آن سالهای هیپیگری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا افغانستان، کعبهی حشیش و دیگر مواد مخدر، میآمدند، تا آخرین تکهی لباسشان را هم خرج دود و حال میکردند و «Make love! Don't war!» میکردند. یا لباسهایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آوردهبودند و برای زلزلهزدگان افغانستان فرستادهبودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آنها دوستانم از میان دختران دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشتهبودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب دادهبودم و دستگیرم شدهبود که شنلهایی که در مراسم آن روز به فارغالتحصیلان میدهند همهی لباس شخصی را میپوشاند. چه خوب!
و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمیخواست از دانشگاه بروم. اینجا خانه و کاشانهی من بود. در شش سال گذشته بیشترین روزها و بیشترین ساعتهای من در اینجا گذشتهبود. سخت بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من میگفت که با رفتن به سربازی، دیر یا زود پروندهی زندان و محکومیتم را بیرون میکشند و آنوقت بهجای خدمت با درجهی افسری، خلعدرجهام میکنند و با درجهی سرباز صفر به دوردستها تبعیدم میکنند. دیدهبودم که بعضی از دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامهای که آن را خلاصه «طرح سربازی» مینامیدیم، کاری در دانشگاه میگرفتند که بخشی از خدمت سربازیشان حساب میشد. آقای وفا قول دادهبود که اگر بخش مربوط به ادارهی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من میدهد. ادارهی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ و عریض و طویل امیدی داشتهباشم؟
چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفتهبودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را که از روزنامهها بریدهبود و نگه داشتهبود، نشانم دادهبود و پرسیدهبود که حالا که درسم تمام شده چه میخواهم بکنم؟ با شنیدن اینکه باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفتهبود. هیچ فکرش را نکردهبود. او خود تصور و نظر خوبی دربارهی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفتهبود و سربازی نکردهبود. بو بردهبود که نگرانم. پاپیام شدهبود. پرسیدهبود و پرسیدهبود، و سرانجام هستهی نگرانیم را از زیر زبانم کشیدهبود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به موافقت ادارهی نظام وظیفه را نیز. گفتهبود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ادارهی نظام وظیفه آدمیست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف میزند و نتیجه را به من میگوید. عجب! چه خوب! پس امیدی هست! پدر با چه آدمهای مهمی همکلاسی بوده! خوانندهی درجهی یک رادیوی باکو ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسندهی سرشناس نادعلی همدانی، و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصریهای اردبیل، که در ادارهی نظام وظیفه کارهایست! زندهباد پدر!
پدر چندی بعد در تهران خبرم کردهبود که به فلان بخش ادارهی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحبنفوذ پدر باید با سر و وضع آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوهی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمیدانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه میدهند، یا نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانهاش در یکی از پسکوچههای شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع میشدیم و آبگوشت میخوردیم، از سفری برای مسابقهی فوتبال در چین یک شلوار برایم آوردهبود. سخت شگفتزده شدهبودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار سوغاتی آوردهبود. لابد دیدهبود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شدهاند. چهقدر در دل شاد بودم و سپاسگزار از او.
این شلوار نو را و یکی از پیراهنهای چینی را اتو کشیدهبودم، پوشیدهبودم، و سراپا شدهبودم چینیپوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفشهایم؟ کفشهایم کهنه بودند و از ریختافتاده. این کفشهای دستدوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه استامبول میخریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویهای شبیه جیر که واکس زدن نمیخواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفشها را آنقدر میپوشیدیم تا پاره میشدند، و بعد یک جفت دیگر میخریدیم. سالها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزندهی کفشها، از روسهای «سفید» بوده که از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و اینجا سالها در زندان بهسر بردهاست.
با دلی پر امید رفتهبودم و دفتر کار همشهری صاحبنفوذم آقای عناصری را یافتهبودم. چه دم و دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراستهای نشستهبود و داشت ناخنهای بلندش را سوهان میزد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهنکجی به اینها بود که خود را نمیآراستند، و حیلی وقتها از آنور بام میافتادند. بوی عطر زنانهی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کردهبود. این بو به دماغ من سکسیترین عطر جهان بود و داغم میکرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز کردهبود و سپس با عشوهای گفتهبود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیدهبودم که سر و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بیتاب نشستهبودم. سرانجام منشی اجازه دادهبود که وارد اتاق همشهریم شوم. در زدهبودم و وارد شدهبودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی سنگین و بزرگ نشستهبود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستادهبودم تا او سر از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشتهبود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کردهبود، و یک صندلی در دومتری میزش نشانم دادهبود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی لهجهداری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیدهبود از این که چه خواندهام و با «طرح سربازی» در دانشگاه چه کاری میخواهم یا میتوانم بکنم. و سپس گفتهبود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از خانم منشی بپرسم. نگفتهبودم که من پاسخ کتبی میخواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. شمارهی تلفن را از خانم منشی گرفتهبودم و بیرون آمدهبودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! با آن برخورد دوست پدر، دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.
با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفتهبودم. سرانجام پدرم وارد عمل شدهبود و از دوستش پاسخ گرفتهبود که «آقازاده پرونده دارد! نمیشود!»
و اینک، همهی غصهها و نگرانیهای جهان بر دلم سنگینی میکرد. در آستانهی جشن فارغالتحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشتهبودم که از شانه تا قوزک پا را میپوشاند. کفشها را نمیشد کاریشان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغالتحصیلان سالهای پیش بسیاری از کلاهها را پاره کردهبودند یا دور انداخته بودند یا با خود بردهبودند و امسال تعداد کافی برای همه نماندهبود. مقامات دانشگاه گفتهبودند که همه بیکلاه باشند. آقای وفا خبرم کردهبود که با آن که در لیست سفارش لوحهای یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا فرهمند راد» کندهکاری کردهاست، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که من مرد هستم!
در آن شلوغی، چشمبههمزدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیدهبودم، با شنل مخمل آبی. بهش میآمد! و بعد گمش کردهبودم و دیگر پیدایش نکردهبودم. جایی نشستهبودم که هنگامی که صدایم زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.
آقای وفا گفتهبود که با حرف و حدیثهای «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشانها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستادهبود و نشانها را توزیع میکرد. لابد خواستهبودند اوضاع را عادی جلوه دهند.
خواندهبودند و خواندهبودند، و سرانجام نوبت من رسیدهبود. برخاستهبودم و کوشیدهبودم همهی راه را با گامهایی استوار بروم. همدانشگاهیها داشتند با کف زدن همراهیم میکردند. صدها جفت چشم بر من دوخته شدهبود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم میکرد؟ با شوهرش نشستهبود، یا تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار میزی ایستادهبود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفتهبود و منتظر بود. به یک متریش که رسیدهبودم با همان لبخند دستش را بهسویم دراز کردهبود. دست دادهبودم، با لبخندی بر لب سری فرود آوردهبودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکردهبودم مثل بعضیهایی که میکردند. تعظیم نداشت. دمودستگاه اعلیحضرت آقاداماد همین خانم من بیگناه را که سنگی بهسوی پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیهی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان انداختهبود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده بهسوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی دوردست میرفتم. خانم دیبا هیچ نگفتهبود و من هم هیچ نگفتهبودم. گویا او لهجهی غلیظ ترکی داشت و از «دربار» به او توصیه کردهبودند که تا جایی که ممکن است لهجهاش را بروز ندهد. پروفسور حسینعلی مهران «نایبالتولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نمایندهی شهبانو فرح در دانشگاه، باز سادهتر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستادهبود با لبخندی، و داشت صحنه را تماشا میکرد.
قوطی را گرفتهبودم و برگشتهبودم. به لبهی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خواندهبودند. در راه تا رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کردهبودم و نگاهی توی آن انداختهبودم. یک لوح طلاییرنگ بود با آرم دانشگاه و نوشتهی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح تصحیحشده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون میتوانستم با آن پز فمینیستی بدهم!
***
کمتر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نامآور و دبیر کانون نویسندگان ایران م.ا. بهآذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری مراسم فارغالتحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بستنشینان را از فاجعهای بزرگ نجات داد.
و کمتر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهلدختر شاهرود گریختهبودم و خود را پای سفرهی هفتسین رساندهبودم، و گفتهبودم که سرباز صفر شدهام، لابد پدر و مادر این عکس را فراموش کردهبودند و یادشان رفتهبود که با چه دقت و حوصلهای آن را با زرورق یوشاندهبودند و تا چندی زینت تاقچهاش کردهبودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقهام به سردی گفت: «با پدرت صحبت کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»
عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.
-------------------------
* - همدانشگاهی خوانندهی یک نوشتهی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان برنامههای اتاق موسیقی بوده، اما خیال میکرده که من از یک خانوادهی مرفه تهرانی هستم.
شرح سالهای دانشجویی، ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، حزب، و بسیاری داستانهای دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.
چرا، خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا رفته. یک موقعی خود اعلیحضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریففرما» میشدند و دانشجویان به حضورشان «مشرف» میشدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم میرفتیم سربازی. این ور و آن ور میدویدیم و داشتیم تسویهحساب و از این کارها میکردیم توی دانشگاه، که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صابمرده را چه میکردیم...؟
***
«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن وندهور (وفا) مسئول فعالیتهای فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفتهبود که لوح سپاسی برای فعالیتهای من در «اتاق موسیقی» تهیه کردهاند و روز جشن فارغالتحصیلی قرار است که آن را به من بدهند، و اصرار کردهبود که با زحمتهایی که کشیدهام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم رسمی دریافت نکنم. هیچ نمیدانستم. هیچ نشنیدهبودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را هم نداشتم. گفتهبود و گفتهبود. از سوی دیگر نمیدانم از کی شنیدهبودم که آن «آزاده»ی دوم، همان که سالها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانهی جزوهی درس دکتر اسماعیل خویی خواستهبودم با او حرف بزنم، و ردم کردهبود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم فارغالتحصیلی شرکت کند. فکر کردهبودم: دنیا را چه دیدهای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!
اما لباسم؟ آن روز نمیشد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار دانشجویی، کمکهزینهی تحصیلی، و کمکهزینهی مسکن قطع شدهبود. در دو سه سال اخیر فقط دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگوندار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. اینها را به تناوب میشستم و میپوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به افغانستان از بازار کهنهفروشان کابل خریدهبودم، با پول قرضی از دوست همسفرم انوشه. لباسهای توریستهای غربی بود که در آن سالهای هیپیگری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا افغانستان، کعبهی حشیش و دیگر مواد مخدر، میآمدند، تا آخرین تکهی لباسشان را هم خرج دود و حال میکردند و «Make love! Don't war!» میکردند. یا لباسهایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آوردهبودند و برای زلزلهزدگان افغانستان فرستادهبودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آنها دوستانم از میان دختران دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشتهبودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب دادهبودم و دستگیرم شدهبود که شنلهایی که در مراسم آن روز به فارغالتحصیلان میدهند همهی لباس شخصی را میپوشاند. چه خوب!
و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمیخواست از دانشگاه بروم. اینجا خانه و کاشانهی من بود. در شش سال گذشته بیشترین روزها و بیشترین ساعتهای من در اینجا گذشتهبود. سخت بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من میگفت که با رفتن به سربازی، دیر یا زود پروندهی زندان و محکومیتم را بیرون میکشند و آنوقت بهجای خدمت با درجهی افسری، خلعدرجهام میکنند و با درجهی سرباز صفر به دوردستها تبعیدم میکنند. دیدهبودم که بعضی از دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامهای که آن را خلاصه «طرح سربازی» مینامیدیم، کاری در دانشگاه میگرفتند که بخشی از خدمت سربازیشان حساب میشد. آقای وفا قول دادهبود که اگر بخش مربوط به ادارهی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من میدهد. ادارهی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ و عریض و طویل امیدی داشتهباشم؟
چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفتهبودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را که از روزنامهها بریدهبود و نگه داشتهبود، نشانم دادهبود و پرسیدهبود که حالا که درسم تمام شده چه میخواهم بکنم؟ با شنیدن اینکه باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفتهبود. هیچ فکرش را نکردهبود. او خود تصور و نظر خوبی دربارهی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفتهبود و سربازی نکردهبود. بو بردهبود که نگرانم. پاپیام شدهبود. پرسیدهبود و پرسیدهبود، و سرانجام هستهی نگرانیم را از زیر زبانم کشیدهبود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به موافقت ادارهی نظام وظیفه را نیز. گفتهبود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ادارهی نظام وظیفه آدمیست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف میزند و نتیجه را به من میگوید. عجب! چه خوب! پس امیدی هست! پدر با چه آدمهای مهمی همکلاسی بوده! خوانندهی درجهی یک رادیوی باکو ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسندهی سرشناس نادعلی همدانی، و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصریهای اردبیل، که در ادارهی نظام وظیفه کارهایست! زندهباد پدر!
پدر چندی بعد در تهران خبرم کردهبود که به فلان بخش ادارهی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحبنفوذ پدر باید با سر و وضع آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوهی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمیدانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه میدهند، یا نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانهاش در یکی از پسکوچههای شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع میشدیم و آبگوشت میخوردیم، از سفری برای مسابقهی فوتبال در چین یک شلوار برایم آوردهبود. سخت شگفتزده شدهبودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار سوغاتی آوردهبود. لابد دیدهبود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شدهاند. چهقدر در دل شاد بودم و سپاسگزار از او.
این شلوار نو را و یکی از پیراهنهای چینی را اتو کشیدهبودم، پوشیدهبودم، و سراپا شدهبودم چینیپوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفشهایم؟ کفشهایم کهنه بودند و از ریختافتاده. این کفشهای دستدوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه استامبول میخریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویهای شبیه جیر که واکس زدن نمیخواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفشها را آنقدر میپوشیدیم تا پاره میشدند، و بعد یک جفت دیگر میخریدیم. سالها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزندهی کفشها، از روسهای «سفید» بوده که از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و اینجا سالها در زندان بهسر بردهاست.
با دلی پر امید رفتهبودم و دفتر کار همشهری صاحبنفوذم آقای عناصری را یافتهبودم. چه دم و دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراستهای نشستهبود و داشت ناخنهای بلندش را سوهان میزد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهنکجی به اینها بود که خود را نمیآراستند، و حیلی وقتها از آنور بام میافتادند. بوی عطر زنانهی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کردهبود. این بو به دماغ من سکسیترین عطر جهان بود و داغم میکرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز کردهبود و سپس با عشوهای گفتهبود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیدهبودم که سر و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بیتاب نشستهبودم. سرانجام منشی اجازه دادهبود که وارد اتاق همشهریم شوم. در زدهبودم و وارد شدهبودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی سنگین و بزرگ نشستهبود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستادهبودم تا او سر از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشتهبود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کردهبود، و یک صندلی در دومتری میزش نشانم دادهبود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی لهجهداری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیدهبود از این که چه خواندهام و با «طرح سربازی» در دانشگاه چه کاری میخواهم یا میتوانم بکنم. و سپس گفتهبود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از خانم منشی بپرسم. نگفتهبودم که من پاسخ کتبی میخواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. شمارهی تلفن را از خانم منشی گرفتهبودم و بیرون آمدهبودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! با آن برخورد دوست پدر، دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.
با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفتهبودم. سرانجام پدرم وارد عمل شدهبود و از دوستش پاسخ گرفتهبود که «آقازاده پرونده دارد! نمیشود!»
و اینک، همهی غصهها و نگرانیهای جهان بر دلم سنگینی میکرد. در آستانهی جشن فارغالتحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشتهبودم که از شانه تا قوزک پا را میپوشاند. کفشها را نمیشد کاریشان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغالتحصیلان سالهای پیش بسیاری از کلاهها را پاره کردهبودند یا دور انداخته بودند یا با خود بردهبودند و امسال تعداد کافی برای همه نماندهبود. مقامات دانشگاه گفتهبودند که همه بیکلاه باشند. آقای وفا خبرم کردهبود که با آن که در لیست سفارش لوحهای یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا فرهمند راد» کندهکاری کردهاست، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که من مرد هستم!
در آن شلوغی، چشمبههمزدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیدهبودم، با شنل مخمل آبی. بهش میآمد! و بعد گمش کردهبودم و دیگر پیدایش نکردهبودم. جایی نشستهبودم که هنگامی که صدایم زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.
آقای وفا گفتهبود که با حرف و حدیثهای «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشانها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستادهبود و نشانها را توزیع میکرد. لابد خواستهبودند اوضاع را عادی جلوه دهند.
خواندهبودند و خواندهبودند، و سرانجام نوبت من رسیدهبود. برخاستهبودم و کوشیدهبودم همهی راه را با گامهایی استوار بروم. همدانشگاهیها داشتند با کف زدن همراهیم میکردند. صدها جفت چشم بر من دوخته شدهبود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم میکرد؟ با شوهرش نشستهبود، یا تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار میزی ایستادهبود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفتهبود و منتظر بود. به یک متریش که رسیدهبودم با همان لبخند دستش را بهسویم دراز کردهبود. دست دادهبودم، با لبخندی بر لب سری فرود آوردهبودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکردهبودم مثل بعضیهایی که میکردند. تعظیم نداشت. دمودستگاه اعلیحضرت آقاداماد همین خانم من بیگناه را که سنگی بهسوی پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیهی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان انداختهبود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده بهسوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی دوردست میرفتم. خانم دیبا هیچ نگفتهبود و من هم هیچ نگفتهبودم. گویا او لهجهی غلیظ ترکی داشت و از «دربار» به او توصیه کردهبودند که تا جایی که ممکن است لهجهاش را بروز ندهد. پروفسور حسینعلی مهران «نایبالتولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نمایندهی شهبانو فرح در دانشگاه، باز سادهتر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستادهبود با لبخندی، و داشت صحنه را تماشا میکرد.
قوطی را گرفتهبودم و برگشتهبودم. به لبهی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خواندهبودند. در راه تا رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کردهبودم و نگاهی توی آن انداختهبودم. یک لوح طلاییرنگ بود با آرم دانشگاه و نوشتهی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح تصحیحشده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون میتوانستم با آن پز فمینیستی بدهم!
***
کمتر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نامآور و دبیر کانون نویسندگان ایران م.ا. بهآذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری مراسم فارغالتحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بستنشینان را از فاجعهای بزرگ نجات داد.
و کمتر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهلدختر شاهرود گریختهبودم و خود را پای سفرهی هفتسین رساندهبودم، و گفتهبودم که سرباز صفر شدهام، لابد پدر و مادر این عکس را فراموش کردهبودند و یادشان رفتهبود که با چه دقت و حوصلهای آن را با زرورق یوشاندهبودند و تا چندی زینت تاقچهاش کردهبودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقهام به سردی گفت: «با پدرت صحبت کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»
عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.
-------------------------
* - همدانشگاهی خوانندهی یک نوشتهی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان برنامههای اتاق موسیقی بوده، اما خیال میکرده که من از یک خانوادهی مرفه تهرانی هستم.
شرح سالهای دانشجویی، ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، حزب، و بسیاری داستانهای دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.