پینوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد میکند و از کجا به کجا میرسد! همشهری گرامیم آقای محمد ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقالهای به تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش میکند! خوشا چنین دگرگونیهایی! همشهری چماقدار دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینهی سازه و ساختمان دارد.
***
«ما تا کنون فاشیستبازی در نیاوردیم ولی از این بهبعد فاشیستبازی در میآوریم... تصمیم ما بر این است که تمام دفاتر و سازمانهای غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزبها، حزب کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم (!) ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ملایی است». (حجتالاسلام هادی غفاری)
[...] دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۵۹، از حوالی ظهر هر دم اخبار نگرانکنندهای میرسید: جبههی ملی ایران در حیاط دفتر خود در خیابان کارگر جنوبی (سیمتری، ششم بهمن) کمی پایینتر از میدان انقلاب (۲۴ اسفند) مراسمی به مناسبت سالگرد سی تیر ۱۳۳۱ داشت. گروهی "حزب اللهی" به این مراسم حمله کرده بودند و خشنتر و بیپرواتر از همیشه قصد رخنه در حیاط و ساختمان داشتند، مردم را میزدند، و هر مانعی را سر راه خود ویران میکردند. خبر میرسید که پس از تسخیر دفتر جبههی ملی قصد حمله به دفتر حزب توده ایران را دارند. ما همه در بیم و امید و نگرانی بهسر میبردیم. حوالی ساعت ۲ بعد از ظهر سرانجام چماقداران عربدهکش پیدایشان شد.
مانده بودم چه کنم. در اتاق مجله "دنیا" نشستهبودم و میکوشیدم حواسم را روی ویرایش نوشتهای جمع کنم. اما این کار ممکن نبود. نگران بودم. از خود میپرسیدم چگونه میتوانند از تنها در این ساختمان بگذرند و دفتر را تسخیر کنند. شکستن این در آسان نبود. اخگر گفت که کیانوری گفته که همه از دفتر بروند، اما خود کیانوری میخواهد بماند. برخاستیم. نوشتهها و مقالههای رسیده را اخگر جمع کرد، در کیفش گذاشت، و رفت. من به اتاق شعبهی تبلیغات رفتم. ابوتراب باقرزاده آنجا تنها نشستهبود. گفت که با "عباسآقا" (حجری) صحبت کرده و تصمیم گرفتهاند که هر دو در دفتر بمانند.
بیرون دفتر جوانان حزبی گرد آمدهبودند تا شاید بتوانند راه را بر چماقداران سد کنند. من نیز به آنان پیوستم. میگفتند کیانوری گفته که "درگیر نشوید! فقط شعار ضد امریکایی بدهید!" خیابان باریک ۱۶ آذر نمیدانم چگونه بند آمدهبود و ماشینی در سرازیری آن در حرکت نبود. تودهی چماق و فریاد و دشنام و ریش از راه میرسید. پنجاه شصت نفر بیشتر نبودند. شعار میدادند: "حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله!"، "مرگ بر شوروی!"، "این لانهی جاسوسی نابود باید گردد!" جوانان حزبی شعار میدادند: "مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!" من برای شعار دادن همواره مشکل داشتم: اگر سخنی از ژرفای دلم بر نمیآمد، نمیتوانستم آن را به صدای بلند فریاد بزنم. اکنون نیز ربطی میان این چماقداران ریشو و شعار "مرگ بر امریکا" نمییافتم، و دهانم به فریاد باز نمیشد. اما چه میکردم؟ از بیچارگی و بنا به رهنمود من نیز به فریاد آمدم و شعار را تکرار کردم. رفیق نازنین و دوستداشتنیام، "عبدی"، از ردههای بالای سازمان جوانان حزب، همان که با "لادا"ی آبیرنگش در خیابانهای تهران رانندگی آموختهبودم، نزدیک من ایستادهبود، دهانش را تا چند سانتیمتری صورت جوانی شیک و آراسته، که هیچ شباهتی به چماقداران نداشت، پیش بردهبود و عرقریزان و برافروخته، با تمام نیرو فریاد میزد: "مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!". چیزی نماندهبود که اشکش هم سرازیر شود. اما آن جوان آراسته با خونسردی تمام، آرام میگفت: "این دفتر را دیگر نمیبینی...!" از کجا میدانست؟ به نظرم میآمد که این دو یکدیگر را میشناسند.
حزب برای دفاع از ستاد خود از شهربانی کمک خواستهبود و گروهی پاسبان در کنار دیوار میان چماقداران و دفتر حزب ایستادهبودند. اما فشار چماقداران هر دم بیشتر میشد. میدیدم و میشنیدم که فرمانده پاسبانها با بیسیم با جایی حرف میزند. کسی گفت که دارد از دفتر رئیس جمهور بنیصدر کسب تکلیف میکند. او داشت میگفت:
- ... جلوشان را بگیریم یا نه؟ بگوشم...
- ...
- دستور میفرمایید از ورودشان ممانعت بکنیم، یا نه؟ بگوشم...
- ...
- دارند از دیوار بالا میروند...، بگوشم...
و لحظاتی بعد پاسبانها و افسر فرماندهشان بی هیچ دخالتی دور شدند و رفتند. هیاهوی غریبی بود. گروهی از مهاجمان، شعاردهان و ناسزاگویان، از کرکرهی کتابفروشی طبقهی همکف و بر شانههای همدیگر بالا رفتهبودند و داشتند پنجرهی طبقهی دوم را میشکستند. [...] اکنون چند نفری از مهاجمان از پنجرهی شکسته به طبقهی دوم ساختمان راه یافتهبودند، و کمی بعد تمامی دفتر را تصرف کردند. ما هنوز آن پایین ایستادهبودیم و شعار میدادیم. گفته میشد که کیانوری دارد با سردستهی مهاجمان گفتوگو میکند. یکی از چماقداران ژتونهای پلاستیکی را که برای گرفتن ناهار بهکار میرفت، از پنجره نشان میداد و فریاد میزد:
- ببینید! اینجا قمار میکردند!
یکی دیگر رشتههای کاغذی را که با کاغذخردکن بریده شدهبودند نشان میداد و فریاد میزد:
- اسناد جاسوسی را نابود کردهاند!
[...]
در ساعت سهونیم خبر رسید که گروهی نیز به رهبری "حجتالاسلام والمسلمین" هادی غفاری به دفتر سازمان جوانان حزب در خیابان نصرت حمله کردهاند، چند تن از اعضای سازمان را چاقو زدهاند، دفتر را ویران و تسخیر کردهاند، جاسازی موجود در پشتی یک مبل را یافتهاند، و فهرست کامل نام اعضای بخش دانشجویی سازمان جوانان را بهدست آوردهاند.
اوضاع بسیار غمانگیزی بود. چه میکردیم؟ زور و چماق بر متانت و شکیبایی پیروز شدهبود. بهتدریج پراکنده شدیم و رفتیم. اکنون بیخانمان شدهبودیم.
مهاجمان خود را "جوانان مسلمان جنوب [تهران]" مینامیدند. فردا "نامه مردم" به شکلی بسیار فقیرانه و در چهار صفحه و در تیراژی بسیار کم منتشر شد. و روز بعد، چهارشنبه ۱ مرداد، "نامه مردم" نوشت:
«چه کسانی در هجوم به دبیرخانه کمیته مرکزی حزب توده ایران و تخریب و اشغال آن شرکت داشتند؟
"جوانان مسلمان جنوب" چه کسانی هستند؟
افغانهای وابسته به گروههای امریکایی – افغان و گروهک ضد انقلابی – مائوئیستی حزب رنجبران، در این توطئه شرکت فعال داشتند.
[...] همه کسانی را که اکنون نام "جوانان مسلمان جنوب" بر خود نهادهاند به یک چوب نمیتوان راند ولی ما دقیقاً میدانیم که در پس آنها بهویژه گردانندگان آنان مشتی اوباش، چاقوکش و لومپن که شعبان بیمخهای تاریخ همواره از پشتیبانی بیدریغ آنها برخوردار شدهاند یافت میشوند. بهعلاوه ما دقیقاً میدانیم که در بین آنها افرادی وجود داشتهاند که علاوه بر ایفای نقش هدایتکنندهی این توطئهی خائنانه، چهره و نامشان با محافل و گروههای آشکارا مشکوک امریکایی، رابطه دارد.
[...] عدهای دیگر از مهاجمین که نقش بسیار فعال و رهبریکننده داشتند، از اعضای گروهک ضد انقلابی – مائوئیستی حزب رنجبران بودند. یکی از این ضد انقلابیون، سازمانده و رهبر تخریب طبقهی اول دبیرخانه بود. از دیگر چهرههای شناختهشدهی این گروه در میان مهاجمین، میتوان از محمد ارسی، از رهبران این گروهک، فریدون دهقانی و فرهاد گرمچی، از دیگر فعالین این گروه نام برد. سهروان از دیگر فعالین "حزب رنجبران"، از دیگر سازماندهان این هجوم ضد انقلابی بود. از دیگر چهرههای شناختهشدهی "جوانان مسلمان جنوب"، فروشندهی "رنجبر" در سهراه جمهوری و چند تن از ادارهکنندگان دو بساط این گروهک در جلوی دانشگاه تهران و سعید شباهنگ از مائوئیستهای دستاندرکار نشر کتاب است.
[...] آری، توطئه از "سیا" و امپریالیسم امریکا منشاء گرفتهاست. [...]».
پس جوان آراستهای که به عبدی میگفت "این دفتر را دیگر نمیبینی" باید یکی از همینها باشد که عبدی سابقهی آشنایی از خارج با او داشتهاست. [...] روز بعد، دوم مرداد، "نامه مردم" خبرهایی از دیگر روزنامهها درباره حمله به دفتر حزب نقل میکرد:
«روزنامهی "صبح آزادگان" نوشتهاست: «جوانان... دست به عمل انقلابی تصرف مرکز جاسوسی حزب تودهی خائن زدند و هنگام ورود به ساختمان با دو بمب روبهرو شدند که یکی نارنجک و دیگری تیانتی با چاشنی بوده است... با یکی دو دستگاه کاغذ خردکنی (از آنها که در مرکز جاسوسی امریکا بودهاست) روبهرو شدیم و یک سری فیلم و عکس بود که اعضای دولت در آن مشخص شدهبودند و آدرس و مشخصات هر کدام (!)... دیروز از مسکو با این محل تماس گرفته میشد که متأسفانه موفق به ضبط تلفنی نشدیم (!)... خود آقای کیانوری برادران را تهدید به مرگ کردند(!) یک سری از اسناد جاسوسی به دادستانی برده شدهاست و یک سری از آن "هنوز" موجود است. در این اسناد ارتباط حزب توده با عبدالرحمن قاسملو نیز مشخص شدهاست(!)»»
روزنامهی "جمهوری اسلامی" نیز ضمن "آگاه" ساختن مردم از اینکه «انواع و اقسام کتابها و نشریات غیر قانونی و چوب و چماق و وسایل کوهنوردی!» در دفتر کشف شده اضافه میکند «هواداران حزب توده سعی در ایجاد درگیری داشتند که با هشیاری پلیس و پاسداران این توطئه خنثی گردید».
یک روزنامهی دیگر نیز خبر از کشف بطری "عرق" دادهاست.»
و یکشنبه ۵ مرداد "نامه مردم" نوشت که هادی غفاری، سردستهی اصلی هر دو حمله به دفتر حزب و دفتر سازمان جوانان، در توضیح این حملهها گفتهاست:
«ما تا کنون فاشیستبازی در نیاوردیم ولی از این بهبعد فاشیستبازی در میآوریم... تصمیم ما بر این است که تمام دفاتر و سازمانهای غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزبها، حزب کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم (!) ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ملایی است».
***
پینوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد میکند و از کجا به کجا میرسد! همشهری گرامیم آقای محمد ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقالهای به تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش میکند! در این نشانی. خوشا چنین دگرگونیهایی! همشهری چماقدار دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینهی سازه و ساختمان دارد.
کتاب «قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.
***
«ما تا کنون فاشیستبازی در نیاوردیم ولی از این بهبعد فاشیستبازی در میآوریم... تصمیم ما بر این است که تمام دفاتر و سازمانهای غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزبها، حزب کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم (!) ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ملایی است». (حجتالاسلام هادی غفاری)
[...] دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۵۹، از حوالی ظهر هر دم اخبار نگرانکنندهای میرسید: جبههی ملی ایران در حیاط دفتر خود در خیابان کارگر جنوبی (سیمتری، ششم بهمن) کمی پایینتر از میدان انقلاب (۲۴ اسفند) مراسمی به مناسبت سالگرد سی تیر ۱۳۳۱ داشت. گروهی "حزب اللهی" به این مراسم حمله کرده بودند و خشنتر و بیپرواتر از همیشه قصد رخنه در حیاط و ساختمان داشتند، مردم را میزدند، و هر مانعی را سر راه خود ویران میکردند. خبر میرسید که پس از تسخیر دفتر جبههی ملی قصد حمله به دفتر حزب توده ایران را دارند. ما همه در بیم و امید و نگرانی بهسر میبردیم. حوالی ساعت ۲ بعد از ظهر سرانجام چماقداران عربدهکش پیدایشان شد.
مانده بودم چه کنم. در اتاق مجله "دنیا" نشستهبودم و میکوشیدم حواسم را روی ویرایش نوشتهای جمع کنم. اما این کار ممکن نبود. نگران بودم. از خود میپرسیدم چگونه میتوانند از تنها در این ساختمان بگذرند و دفتر را تسخیر کنند. شکستن این در آسان نبود. اخگر گفت که کیانوری گفته که همه از دفتر بروند، اما خود کیانوری میخواهد بماند. برخاستیم. نوشتهها و مقالههای رسیده را اخگر جمع کرد، در کیفش گذاشت، و رفت. من به اتاق شعبهی تبلیغات رفتم. ابوتراب باقرزاده آنجا تنها نشستهبود. گفت که با "عباسآقا" (حجری) صحبت کرده و تصمیم گرفتهاند که هر دو در دفتر بمانند.
بیرون دفتر جوانان حزبی گرد آمدهبودند تا شاید بتوانند راه را بر چماقداران سد کنند. من نیز به آنان پیوستم. میگفتند کیانوری گفته که "درگیر نشوید! فقط شعار ضد امریکایی بدهید!" خیابان باریک ۱۶ آذر نمیدانم چگونه بند آمدهبود و ماشینی در سرازیری آن در حرکت نبود. تودهی چماق و فریاد و دشنام و ریش از راه میرسید. پنجاه شصت نفر بیشتر نبودند. شعار میدادند: "حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله!"، "مرگ بر شوروی!"، "این لانهی جاسوسی نابود باید گردد!" جوانان حزبی شعار میدادند: "مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!" من برای شعار دادن همواره مشکل داشتم: اگر سخنی از ژرفای دلم بر نمیآمد، نمیتوانستم آن را به صدای بلند فریاد بزنم. اکنون نیز ربطی میان این چماقداران ریشو و شعار "مرگ بر امریکا" نمییافتم، و دهانم به فریاد باز نمیشد. اما چه میکردم؟ از بیچارگی و بنا به رهنمود من نیز به فریاد آمدم و شعار را تکرار کردم. رفیق نازنین و دوستداشتنیام، "عبدی"، از ردههای بالای سازمان جوانان حزب، همان که با "لادا"ی آبیرنگش در خیابانهای تهران رانندگی آموختهبودم، نزدیک من ایستادهبود، دهانش را تا چند سانتیمتری صورت جوانی شیک و آراسته، که هیچ شباهتی به چماقداران نداشت، پیش بردهبود و عرقریزان و برافروخته، با تمام نیرو فریاد میزد: "مرگ بر امریکا! مرگ بر امریکا!". چیزی نماندهبود که اشکش هم سرازیر شود. اما آن جوان آراسته با خونسردی تمام، آرام میگفت: "این دفتر را دیگر نمیبینی...!" از کجا میدانست؟ به نظرم میآمد که این دو یکدیگر را میشناسند.
حزب برای دفاع از ستاد خود از شهربانی کمک خواستهبود و گروهی پاسبان در کنار دیوار میان چماقداران و دفتر حزب ایستادهبودند. اما فشار چماقداران هر دم بیشتر میشد. میدیدم و میشنیدم که فرمانده پاسبانها با بیسیم با جایی حرف میزند. کسی گفت که دارد از دفتر رئیس جمهور بنیصدر کسب تکلیف میکند. او داشت میگفت:
- ... جلوشان را بگیریم یا نه؟ بگوشم...
- ...
- دستور میفرمایید از ورودشان ممانعت بکنیم، یا نه؟ بگوشم...
- ...
- دارند از دیوار بالا میروند...، بگوشم...
و لحظاتی بعد پاسبانها و افسر فرماندهشان بی هیچ دخالتی دور شدند و رفتند. هیاهوی غریبی بود. گروهی از مهاجمان، شعاردهان و ناسزاگویان، از کرکرهی کتابفروشی طبقهی همکف و بر شانههای همدیگر بالا رفتهبودند و داشتند پنجرهی طبقهی دوم را میشکستند. [...] اکنون چند نفری از مهاجمان از پنجرهی شکسته به طبقهی دوم ساختمان راه یافتهبودند، و کمی بعد تمامی دفتر را تصرف کردند. ما هنوز آن پایین ایستادهبودیم و شعار میدادیم. گفته میشد که کیانوری دارد با سردستهی مهاجمان گفتوگو میکند. یکی از چماقداران ژتونهای پلاستیکی را که برای گرفتن ناهار بهکار میرفت، از پنجره نشان میداد و فریاد میزد:
- ببینید! اینجا قمار میکردند!
یکی دیگر رشتههای کاغذی را که با کاغذخردکن بریده شدهبودند نشان میداد و فریاد میزد:
- اسناد جاسوسی را نابود کردهاند!
[...]
در ساعت سهونیم خبر رسید که گروهی نیز به رهبری "حجتالاسلام والمسلمین" هادی غفاری به دفتر سازمان جوانان حزب در خیابان نصرت حمله کردهاند، چند تن از اعضای سازمان را چاقو زدهاند، دفتر را ویران و تسخیر کردهاند، جاسازی موجود در پشتی یک مبل را یافتهاند، و فهرست کامل نام اعضای بخش دانشجویی سازمان جوانان را بهدست آوردهاند.
اوضاع بسیار غمانگیزی بود. چه میکردیم؟ زور و چماق بر متانت و شکیبایی پیروز شدهبود. بهتدریج پراکنده شدیم و رفتیم. اکنون بیخانمان شدهبودیم.
مهاجمان خود را "جوانان مسلمان جنوب [تهران]" مینامیدند. فردا "نامه مردم" به شکلی بسیار فقیرانه و در چهار صفحه و در تیراژی بسیار کم منتشر شد. و روز بعد، چهارشنبه ۱ مرداد، "نامه مردم" نوشت:
«چه کسانی در هجوم به دبیرخانه کمیته مرکزی حزب توده ایران و تخریب و اشغال آن شرکت داشتند؟
"جوانان مسلمان جنوب" چه کسانی هستند؟
افغانهای وابسته به گروههای امریکایی – افغان و گروهک ضد انقلابی – مائوئیستی حزب رنجبران، در این توطئه شرکت فعال داشتند.
[...] همه کسانی را که اکنون نام "جوانان مسلمان جنوب" بر خود نهادهاند به یک چوب نمیتوان راند ولی ما دقیقاً میدانیم که در پس آنها بهویژه گردانندگان آنان مشتی اوباش، چاقوکش و لومپن که شعبان بیمخهای تاریخ همواره از پشتیبانی بیدریغ آنها برخوردار شدهاند یافت میشوند. بهعلاوه ما دقیقاً میدانیم که در بین آنها افرادی وجود داشتهاند که علاوه بر ایفای نقش هدایتکنندهی این توطئهی خائنانه، چهره و نامشان با محافل و گروههای آشکارا مشکوک امریکایی، رابطه دارد.
[...] عدهای دیگر از مهاجمین که نقش بسیار فعال و رهبریکننده داشتند، از اعضای گروهک ضد انقلابی – مائوئیستی حزب رنجبران بودند. یکی از این ضد انقلابیون، سازمانده و رهبر تخریب طبقهی اول دبیرخانه بود. از دیگر چهرههای شناختهشدهی این گروه در میان مهاجمین، میتوان از محمد ارسی، از رهبران این گروهک، فریدون دهقانی و فرهاد گرمچی، از دیگر فعالین این گروه نام برد. سهروان از دیگر فعالین "حزب رنجبران"، از دیگر سازماندهان این هجوم ضد انقلابی بود. از دیگر چهرههای شناختهشدهی "جوانان مسلمان جنوب"، فروشندهی "رنجبر" در سهراه جمهوری و چند تن از ادارهکنندگان دو بساط این گروهک در جلوی دانشگاه تهران و سعید شباهنگ از مائوئیستهای دستاندرکار نشر کتاب است.
[...] آری، توطئه از "سیا" و امپریالیسم امریکا منشاء گرفتهاست. [...]».
پس جوان آراستهای که به عبدی میگفت "این دفتر را دیگر نمیبینی" باید یکی از همینها باشد که عبدی سابقهی آشنایی از خارج با او داشتهاست. [...] روز بعد، دوم مرداد، "نامه مردم" خبرهایی از دیگر روزنامهها درباره حمله به دفتر حزب نقل میکرد:
«روزنامهی "صبح آزادگان" نوشتهاست: «جوانان... دست به عمل انقلابی تصرف مرکز جاسوسی حزب تودهی خائن زدند و هنگام ورود به ساختمان با دو بمب روبهرو شدند که یکی نارنجک و دیگری تیانتی با چاشنی بوده است... با یکی دو دستگاه کاغذ خردکنی (از آنها که در مرکز جاسوسی امریکا بودهاست) روبهرو شدیم و یک سری فیلم و عکس بود که اعضای دولت در آن مشخص شدهبودند و آدرس و مشخصات هر کدام (!)... دیروز از مسکو با این محل تماس گرفته میشد که متأسفانه موفق به ضبط تلفنی نشدیم (!)... خود آقای کیانوری برادران را تهدید به مرگ کردند(!) یک سری از اسناد جاسوسی به دادستانی برده شدهاست و یک سری از آن "هنوز" موجود است. در این اسناد ارتباط حزب توده با عبدالرحمن قاسملو نیز مشخص شدهاست(!)»»
روزنامهی "جمهوری اسلامی" نیز ضمن "آگاه" ساختن مردم از اینکه «انواع و اقسام کتابها و نشریات غیر قانونی و چوب و چماق و وسایل کوهنوردی!» در دفتر کشف شده اضافه میکند «هواداران حزب توده سعی در ایجاد درگیری داشتند که با هشیاری پلیس و پاسداران این توطئه خنثی گردید».
یک روزنامهی دیگر نیز خبر از کشف بطری "عرق" دادهاست.»
و یکشنبه ۵ مرداد "نامه مردم" نوشت که هادی غفاری، سردستهی اصلی هر دو حمله به دفتر حزب و دفتر سازمان جوانان، در توضیح این حملهها گفتهاست:
«ما تا کنون فاشیستبازی در نیاوردیم ولی از این بهبعد فاشیستبازی در میآوریم... تصمیم ما بر این است که تمام دفاتر و سازمانهای غیر از خط امام (!) را بگیریم... یکی از این حزبها، حزب کثیف توده بود. البته بعد از صحبت من، مردم (!) ریختند و دفترشان را... گرفتند. بدانند حالا دیکتاتوری ملایی است».
***
پینوشت اردیبهشت ۱۳۹۶: شگفتا که انسان چه رشد میکند و از کجا به کجا میرسد! همشهری گرامیم آقای محمد ارسی که در ۳۰ تیر ۱۳۵۹ همراه گروه چماقداران به دفتر حزب توده ایران حمله کرد، سی سال دیرتر در مقالهای به تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۹۰ برخوردهای غیر دموکراتیک با حزب را نکوهش میکند! در این نشانی. خوشا چنین دگرگونیهایی! همشهری چماقدار دیگرم، آقای مهندس فرهاد گرمچی، اکنون دفتر مهندسین مشاور در زمینهی سازه و ساختمان دارد.
کتاب «قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.
1 comment:
سلام .پدرم از آن روزها زیاد و... نکته بسیار جالب رادیوی خود ساز شما و آن تیغ و سوزن است .ممکن است نقشه آنرا منتشر کنید بخصوص در مورد آنتن آن - متشکرم
Post a Comment