تا کنون دستکم دو بار برایم اتفاق افتادهاست. بار نخست در شهر مینسک پایتخت بلاروس بود. در قعر فقر، هنگامی که پول نداشتم که یک بطری از ارزانترین وودکای شوروی آن زمان، وودکای روسکایا Russkaya را به قیمت نصف دستمزد یک روزم بخرم و کمی بنوشم تا شاید ساعتی سنگینی آن بار غم را که داشت از پا درم میآورد از یاد ببرم، دوستی را به مهمانی به خانهام دعوت کردهبودم، و خب، برای مهمان باید سنگ تمام گذاشت: پیه چند روز ریاضت را به تن مالیدهبودم، و رفته بودم و یک بطری وودکای استالیچنایا Stolichnaya را که یک درجه بهتر و به قیمت دو برابر روسکایا بود خریدهبودم.
غذا حاضر بود، و در انتظار ورود مهمان نشسته بودم روی صندلی آشپزخانه، بطری وودکا را به دست گرفتهبودم و مانند کودکی که اسباببازی تازهاش را تماشا میکند، با شوق و ذوق بطری را به اینسو و آنسو میچرخاندم و نوشتههای رویش را میخواندم. چه بطری زیبایی! چه محتوای خیالانگیزی!
ناگهان بطری از دستم رها شد و از بلندی کمتر از یک متر روی کفپوش پلاستیکی آشپزخانه افتاد. بطری شکست، و وودکا بر کف آشپزخانه پخش شد! آه چه بدبیاری بزرگی! حالا چه چیزی به مهمان بدهم؟ دلم تاپتاپ میزد. مهمان هر لحظه ممکن بود در بزند. نیمی از بطری شکسته طوری افتادهبود که وودکا توی آن ماندهبود. آن را کنار گذاشتم، و شتابزده خرده شیشهها را جمع کردم و کف آشپزخانه را پاک کردم. بوی وودکا در خانه پیچیدهبود. پنجرهها را باز کردم. آن نیمهی وودکای نجاتیافت را چند بار با چایصافکن و پارچهای نازک صاف کردم تا مبادا خرده شیشهای در آن بماند، و سپس آن را توی یک بطری خالی وودکای ارزانتر روسکایا ریختم. چارهای نبود. باید از مهمان عذرخواهی میکردم که تنها نیم بطری وودکا و تازه از نوع ارزان دارم! چه خوب که حتی همین قدر از وودکا را نجات دادهبودم...
بار دوم در استکهلم بود. با ورود به سوئد، با پسانداز شدید و طولانی توانستهبودم یک وسیلهی صوتی با رادیو و گراموفون و ضبطصوت کاست و سیدی بخرم. اما هنوز هیچ نوار یا صفحه یا سیدی از موسیقی دلخواهم نداشتم. در آن سالها کتابخانههای عمومی مجموعههایی از صفحههای 33 دور موسیقی کلاسیک داشتند که میشد امانت گرفت و به خانه آورد. کتابخانهی شهرداری "سولنا" یکی از بزرگترین مجموعهها را داشت. هر چند گاه چندتایی صفحه، بهویژه از آثار شوستاکوویچ، به امانت میگرفتم، به خانه میآوردم، و روی نوار کاست برای خودم ضبطشان میکردم.
تا هنگامی که در ایران بودم سنفونیهای پنجم و یازدهم شوستاکوویچ را دستکم یک بار در هفته گوش میدادم. اما پس از ترک ایران، اکنون بیش از پنج سال بود که اینها را نشنیدهبودم. یک بار سنفونی یازدهم او را در کتابخانهی سولنا یافتم؛ با همان اجرایی که در ایران داشتم: ارکستر فیلارمونیک مسکو به رهبری کیریل کاندراشین Kirill Kondrashin. صفحه را گرفتم و به خانه آمدم، آن را توی گراموفون گذاشتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. هنوز لحظاتی از آغاز موسیقی نگذشتهبود که پیکرم سر تا پا شروع کرد به لرزیدن. نشستهبودم و نمیتوانستم جلوی لرزیدنم را بگیرم. موسیقی به جاهای هیجانانگیزش که رسید، باران اشک نیز بر لرزیدنم افزوده شد! آری، چنین بود و هست تأثیر موسیقی دلخواهم بر من!
اما افراد بیدقتی بارها این صفحهها را به امانت گرفتهبودند، بی احتیاطی کردهبودند، انگشت روی آنها زده بودند و خط رویشان انداخته بودند. صدای صفحهها خوب نبود. خشخش و تقتق فراوان داشتند، یا اینطور که دوستان همکار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در مورد صفحههای خطدار به شوخی میگفتند، این صفحهها "فندقشکن" داشتند! "فندقشکن" نام یک بالت است اثر پیوتر چایکوفسکی. باید خودم صفحه میخریدم، صفحهی نو و بیخط!
با شروع به کار رسمی، و با نخستین حقوقم به یک صفحهفروشی رفتم و صفحهی سنفونی سیزدهم شوستاکوویچ را که در کتابخانهها پیدا نمیشد خریدم، با اجرای همان کاندراشین. در خانه این نخستین صفحهی نویی را که خودم در خارج خریدهبودم، با شوقی کودکانه توی دستم میچرخاندم، جلدش را تماشا میکردم، پشت و رویش را میخواندم، و کیف میکردم. صفحه را از جلدش بیرون کشیدم: چه تمیز بود! صاف و بی هیچ خطی. مانند آیینه میدرخشید. انگشت شست را بر لبهی آن گذاشتهبودم و انگشت وسطی را روی کاغذ وسط صفحه. نباید به سطح آن انگشت بخورد. اما همینطور که غرق در لذت بردن از درخشش و تمیزی صفحه بودم، ناگهان دستم لرزید، صفحه رها شد، به لبهی میزی خورد، و روی کف اتاق افتاد... آخخخ... زود برش داشتم: یک شیار عمیق بر تمام عرض یک سوی آن افتادهبود!
***
اکنون، خسته از سالها داشتن ماشینهای کهنه و "خطخطی" دست دوم و سوم، و حتی هفتم، برای نخستین بار در زندگانی دارم یک ماشین نو میخرم. فقط امیدوارم که هنگام تماشای برق و جلا و تمیزی آن، خودم چشمزخمش نزنم، یا حین ور رفتن با دم و دستگاه داخل آن در حال رانندگی، به اینور و آنور نزنمش!
غذا حاضر بود، و در انتظار ورود مهمان نشسته بودم روی صندلی آشپزخانه، بطری وودکا را به دست گرفتهبودم و مانند کودکی که اسباببازی تازهاش را تماشا میکند، با شوق و ذوق بطری را به اینسو و آنسو میچرخاندم و نوشتههای رویش را میخواندم. چه بطری زیبایی! چه محتوای خیالانگیزی!
ناگهان بطری از دستم رها شد و از بلندی کمتر از یک متر روی کفپوش پلاستیکی آشپزخانه افتاد. بطری شکست، و وودکا بر کف آشپزخانه پخش شد! آه چه بدبیاری بزرگی! حالا چه چیزی به مهمان بدهم؟ دلم تاپتاپ میزد. مهمان هر لحظه ممکن بود در بزند. نیمی از بطری شکسته طوری افتادهبود که وودکا توی آن ماندهبود. آن را کنار گذاشتم، و شتابزده خرده شیشهها را جمع کردم و کف آشپزخانه را پاک کردم. بوی وودکا در خانه پیچیدهبود. پنجرهها را باز کردم. آن نیمهی وودکای نجاتیافت را چند بار با چایصافکن و پارچهای نازک صاف کردم تا مبادا خرده شیشهای در آن بماند، و سپس آن را توی یک بطری خالی وودکای ارزانتر روسکایا ریختم. چارهای نبود. باید از مهمان عذرخواهی میکردم که تنها نیم بطری وودکا و تازه از نوع ارزان دارم! چه خوب که حتی همین قدر از وودکا را نجات دادهبودم...
بار دوم در استکهلم بود. با ورود به سوئد، با پسانداز شدید و طولانی توانستهبودم یک وسیلهی صوتی با رادیو و گراموفون و ضبطصوت کاست و سیدی بخرم. اما هنوز هیچ نوار یا صفحه یا سیدی از موسیقی دلخواهم نداشتم. در آن سالها کتابخانههای عمومی مجموعههایی از صفحههای 33 دور موسیقی کلاسیک داشتند که میشد امانت گرفت و به خانه آورد. کتابخانهی شهرداری "سولنا" یکی از بزرگترین مجموعهها را داشت. هر چند گاه چندتایی صفحه، بهویژه از آثار شوستاکوویچ، به امانت میگرفتم، به خانه میآوردم، و روی نوار کاست برای خودم ضبطشان میکردم.
تا هنگامی که در ایران بودم سنفونیهای پنجم و یازدهم شوستاکوویچ را دستکم یک بار در هفته گوش میدادم. اما پس از ترک ایران، اکنون بیش از پنج سال بود که اینها را نشنیدهبودم. یک بار سنفونی یازدهم او را در کتابخانهی سولنا یافتم؛ با همان اجرایی که در ایران داشتم: ارکستر فیلارمونیک مسکو به رهبری کیریل کاندراشین Kirill Kondrashin. صفحه را گرفتم و به خانه آمدم، آن را توی گراموفون گذاشتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. هنوز لحظاتی از آغاز موسیقی نگذشتهبود که پیکرم سر تا پا شروع کرد به لرزیدن. نشستهبودم و نمیتوانستم جلوی لرزیدنم را بگیرم. موسیقی به جاهای هیجانانگیزش که رسید، باران اشک نیز بر لرزیدنم افزوده شد! آری، چنین بود و هست تأثیر موسیقی دلخواهم بر من!
اما افراد بیدقتی بارها این صفحهها را به امانت گرفتهبودند، بی احتیاطی کردهبودند، انگشت روی آنها زده بودند و خط رویشان انداخته بودند. صدای صفحهها خوب نبود. خشخش و تقتق فراوان داشتند، یا اینطور که دوستان همکار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در مورد صفحههای خطدار به شوخی میگفتند، این صفحهها "فندقشکن" داشتند! "فندقشکن" نام یک بالت است اثر پیوتر چایکوفسکی. باید خودم صفحه میخریدم، صفحهی نو و بیخط!
با شروع به کار رسمی، و با نخستین حقوقم به یک صفحهفروشی رفتم و صفحهی سنفونی سیزدهم شوستاکوویچ را که در کتابخانهها پیدا نمیشد خریدم، با اجرای همان کاندراشین. در خانه این نخستین صفحهی نویی را که خودم در خارج خریدهبودم، با شوقی کودکانه توی دستم میچرخاندم، جلدش را تماشا میکردم، پشت و رویش را میخواندم، و کیف میکردم. صفحه را از جلدش بیرون کشیدم: چه تمیز بود! صاف و بی هیچ خطی. مانند آیینه میدرخشید. انگشت شست را بر لبهی آن گذاشتهبودم و انگشت وسطی را روی کاغذ وسط صفحه. نباید به سطح آن انگشت بخورد. اما همینطور که غرق در لذت بردن از درخشش و تمیزی صفحه بودم، ناگهان دستم لرزید، صفحه رها شد، به لبهی میزی خورد، و روی کف اتاق افتاد... آخخخ... زود برش داشتم: یک شیار عمیق بر تمام عرض یک سوی آن افتادهبود!
***
اکنون، خسته از سالها داشتن ماشینهای کهنه و "خطخطی" دست دوم و سوم، و حتی هفتم، برای نخستین بار در زندگانی دارم یک ماشین نو میخرم. فقط امیدوارم که هنگام تماشای برق و جلا و تمیزی آن، خودم چشمزخمش نزنم، یا حین ور رفتن با دم و دستگاه داخل آن در حال رانندگی، به اینور و آنور نزنمش!