27 November 2016

قطران در عسل، در گوتنبورگ

شنبه دهم دسامبر، ساعت 18، در شهر گوتنبورگ (سوئد) به دیدار و گفت‌وگو با دوستداران کتاب ‏‏"قطران در عسل" می‌روم. این دیدار را دوستان "شبکه پشتیبانان مدرنیته" تدارک دیده‌اند. سپاس ‏فراوان برای همتشان.‏

تا امروز، تا جایی که آگاهی یافته‌ام، هشت نقد و معرفی بر کتابم منتشر شده، به ترتیب انتشار:‏

‏1- روایت «آرمان‌خواهان چپ سال‌های پنجاه شمسی» از علیرضا بهتویی، در این، و این ‏نشانی‌ها؛
‏2- «سرگذشت نسل انقلاب در گذار از زندان و شکنجه تا تبعید و پریشانی»، نوشته‌ی علی امینی ‏نجفی در این نشانی؛
‏3- «چرا نسل ما انقلاب کرد؟»، گزارش فرح طاهری از جلسه‌ی معرفی کتاب در کانون کتاب تورونتو، ‏در این نشانی؛
‏4- طعم «قطران در عسل»، نوشته‌ی علیرضا اردبیلی، در این، و این، و این، نشانی‌ها؛
‏5- عشق داند که در این دایره سرگردانند، به قلم رقیه کبیری، در این، این، این، و این نشانی‌ها؛
‏6- «قطران در عسل»، تلخی جاری در زندگی یک نسل، نوشته‌ی میترا شجاعی، در این نشانی؛
‏7- معرفی کتاب در فصلنامه‌ی باران، نوشته‌ی ابراهیم آریانی، در این نشانی؛
‏8- «قطران در عسل: نقدی بر خاطرات شیوا فرهمند راد و نگاهی به تاریخ‌نگاری حزب توده ‏‏[ایران] و ‏خاطرات توده‌ای‌ها»، نوشته‌ی بهمن زبردست، در این نشانی.‏

دوستان ارجمندی نیز پیام دادند که هوس داشته‌اند چیزی در معرفی کتاب بنویسند، اما چون دیده‌اند ‏دیگران نوشته‌اند، منصرف شده‌اند! ای‌کاش آن دوستان نیز می‌نوشتند.‏

همچنین چند گفت‌وگوی رادیویی و تلویزیونی درباره‌ی کتاب از رسانه‌های همگانی پخش ‏شده‌است، به ترتیب:‏
‏1- گفت‌وگو درباره‌ی کتاب در استودیوی "رادیو همبستگی" استکهلم، در این نشانی؛
‏2- مصاحبه با میترا شجاعی در "دویچه وله"، در این نشانی؛
‏3- گفت‌وگو با عنایت فانی در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" تلویزیون بی‌بی‌سی، در این نشانی.‏

جلسه‌های دیدار با دوستداران کتاب:‏
‏1- کانون کتاب تورونتو، کانادا، آگهی در این نشانی؛
‏2- کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏3- نشر فروغ، کلن، آلمان، آگهی در این نشانی؛
‏4- کتابخانه‌ی عمومی هالون‌برگن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏5- و اکنون، گوتنبورگ، سوئد، آگهی در این نشانی.‏

کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

به امید دیدار در گوتنبورگ!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2016

بوخارین و استالین

سی سال و چند ماه پیش شوروی را ترک کردم و به سوئد آمدم. از دو سالی پیش از آن ترک‌هایی ‏در دیوارهای آن ساختمان معوج دیده می‌شد، و این‌جا که رسیدم هر روز خبرهایی از ترک‌های تازه‌تر ‏و فروریختن‌ها درست پشت پای من می‌آمد، و من با آمیزه‌ای از ترس و هیجان همه را، هم از ‏رسانه‌های کاغذی روسی که از یک کتابفروشی نماینده‌ی مطبوعات شوروی در خیابان "فلمینگ" ‏استکهلم می‌خریدم، و هم از رسانه‌های دیگر دنبال می‌کردم. آن ساختمان ریخت و ریخت، و نابود ‏شد. تشنگان آزادی از میان ویرانه‌ها هر روز انبوهی از اسناد سری دوران هفتادساله‌ی ‏‏"سوسیالیسم واقعاً موجود" بیرون می‌کشیدند. با هر یک از این سندها داستان‌هایی تکان‌دهنده ‏فاش می‌شد. و ناگهان شخصی روی صحنه ظاهر شد که به سختی می‌شد باور کرد: آنا لارینا ‏بوخارینا بیوه‌ی نیکالای بوخارین! عجب! او زنده است؟ چه خوب، چه خوب! او اکنون می‌تواند شهادت ‏دهد از آن‌چه در دوران استالین بر سرشان آمد.‏

و آنا لارینا شهادت داد. ترجمه‌ی سوئدی خاطرات او در سال 1991 منتشر شد و یکی از نخستین ‏کتاب‌های سوئدی بود که خریدم و با ولع خواندم. دو سال پیش از آن خبر انتشار خاطرات او را به ‏روسی داشتم و همان هنگام نوشته‌ای کوتاه درباره آنا لارینا و آن‌چه استالین بر سر او و شوهرش ‏آورد نوشتم و منتشر کردم. آنا از جمله تعریف می‌کرد که بوخارین لحظاتی پیش از رفتن به سوی ‏بازداشت و زندان بی بازگشت نامه‌ای را بارها برای او خواند و خواست که او حفظش کند و در ‏آینده‌ای نامعلوم آن را برای نسل نوین رهبران حزب بازگوید. این است آن نوشته‌ی کوتاه من که ‏به‌روزش کرده‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2016

از جهان خاکستری - 113‏

عشق من، رادیو

دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقه‌ی مرا به کارهای فنی می‌دید، ‏پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو ‏با گوشی کار می‌کرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر ‏می‌کرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمده‌بود و پدرم یکی از آن‌ها به بزرگی یک آجر خریده‌بود. این ‏رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که می‌شد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای ‏دیگران به برنامه‌های رادیو گوش داد. خب، این‌ها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟

آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه می‌توان ساخت، و بدون برق و ‏باتری کار می‌کند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمی‌دانست اما گفت که یک خیاط ‏هست که "روبه‌روی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساخته‌است، و مرا حواله داد به او که ‏راهنماییم کند.‏

سخت کنجکاو شده‌بودم و دلم می‌خواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم ‏و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کرده‌بود جز در راه خانه و مدرسه ‏نمی‌توانستم بیرون از خانه باشم. ماه‌ها طول کشید تا فرصت‌های کوتاهی به‌دست آورم و به ‏‏"روبه‌روی شهربانی" بروم. اما آن‌جا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد ‏که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل ‏یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" ‏روبه‌روی کلانتری را یافتم.‏

خودش بود: سیم‌های بلند، سیم‌پیچ‌ها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت ‏پارچه‌ای کت‌وشلواری را برش می‌داد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، ‏رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ‏ضعیف رادیوی باکو شنیده می‌شد. او خود نمی‌دانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه ‏نیرویی کار می‌کند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامه‌ی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این ‏رادیو در آن چاپ شده‌بود. با آن‌که "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین ‏مجله‌ای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آن‌جا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی ‏چاپ شده‌بود و توضیح علمی درباره‌ی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنمایی‌های عملی خیاط ‏سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.‏

باید "سیم لاکی" می‌خریدم و تعداد دور معینی روی یک لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم؛ باید یک "دیود ‏کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" می‌خریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه می‌ساختم. اما ‏همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لوله‌ی مقوایی به قطر چهار پنج سانتی‌متر از کجا ‏بیاورم؟! خیاط گفته‌بود که او از لوله‌هایی که درون توپ پارچه‌های پارچه‌فروشی‌ها هست استفاده ‏می‌کند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدت‌ها طول کشید تا با پرسه زدن در راسته‌ی ‏پارچه‌فروشان بازار اردبیل تکه‌ای لوله‌ی مقوایی به چنگ آورم.‏

سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشین‌ها، سیم ‏می‌فروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی ‏لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد می‌کردم، سر سیم ‏را از آن‌جا به درون لوله می‌فرستادم و از انتهای لوله بیرون می‌کشیدم، و بعد باز با همان نظم ‏دویست دور دیگر می‌پیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آن‌چه پیچیده‌ام باز نشود.‏

این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف ‏سیم‌ها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیده‌ای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد ‏که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفته‌بود که نمی‌شود سیم را وصله زد و باید یک تکه ‏باشد. باید می‌رفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی می‌خریدم و پیچیدن را از نو ‏آغاز می‌کردم. چشمانم خسته می‌شد، و کمرم و گردنم درد می‌گرفت، اما با این‌همه کار لذتبخشی ‏بود. داشتم به دست خود چیزی می‌آفریدم!‏

اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمی‌شد. خیاط گفته‌بود که دیود را شاید ‏بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران می‌شود خرید. با همه‌ی ‏محدودیت‌هایی که داشتم به تک‌تک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آن‌ها به ‏محض آن‌که دهان باز کردم، کم‌وبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آن‌ها ‏بی آن‌که سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه می‌خواهم، و ‏نداشتند.‏

در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمه‌تاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی ‏قدیمی‌تر از دیگران بر طاقچه‌هایش چیده‌بود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آن‌چه ‏می‌خواهم داشته‌باشد، مردی سالمند با عینکی ته‌استکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، ‏به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود ‏است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به ‏دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوق‌زده دیود جادویی را گرفتم.‏

اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یک‌بند به پدرم التماس می‌کردم که به تهران برود و ‏گوشی را برایم بخرد. اما در آن سال‌ها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوس‌های مسافربری صورت ‏می‌گرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین ‏سفری تن می‌دادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیده‌بودم که همه‌ی قطعات لازم برای ‏ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، ‏آن را ساختم. کار می‌کرد! کار می‌کرد! صدای رادیوی باکو به ‏خوبی از آن شنیده می‌شد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز می‌شد شنید. چندی بعد یک ایستگاه ‏هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم می‌گرفتم.‏

این صداها اغلب روی هم می‌افتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجله‌ی ‏‏"دانشمند" را کشف کرده‌بودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ می‌کرد، مانند رادیوی دو ‏ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمی‌شد، پاسخ رادیوسازها همان ‏‏"بزن به‌چاک، بچه" و "نداریم" بود، و من می‌باید با ساده‌ترین طرح‌ها کلنجار می‌رفتم. چندین کتاب ‏درباره‌ی رادیو نیز یافته‌بودم و خریده‌بودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از ‏این‌جا و آن‌جا پیدا کرده‌بودم، اوراقشان کرده‌بودم و فهرستی از قطعات به‌دست آمده نوشته‌بودم.‏

طرح‌های ساده‌تری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آن‌ها "رادیوی سنگری" نام ‏داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را می‌ساختند و به موسیقی گوش می‌دادند. ‏در این طرح به‌جای دیود از یک تیغ صورت‌تراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن ‏می‌بستند و روی تیغ تکیه می‌دادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده می‌کردند. ‏طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) به‌جای دیود. این‌ها را هم ‏ساختم، اما این‌ها تنها در جایی که فرستنده‌ی رادیویی محلی داشته‌باشد کار می‌کنند، و اردبیل در ‏آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک ته‌استکانی از ‏اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.‏

برای تکمیل رادیویی که ساخته‌بودم آن قدر نشسته‌بودم و سیم پیچیده‌بودم که سیم، انتهای ‏انگشت شست دست راستم را شیار زده‌بود. به‌تدریج آموختم که سیم‌پیچ حتماً لازم نیست روی ‏لوله‌ی مقوایی باشد و می‌توان روی لوله‌های پلاستیکی باریک با قطر یک سانتی‌متر هم حتی به ‏شکل نامنظم سیم‌پیچی کرد و همان نتیجه را یه‌دست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازک‌تر ‏به‌کار می‌رفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا می‌کردم. چنین بود که در سال سوم ‏دبیرستان رادیوی سه‌موج "شیوا" را ساختم ‏(نخستین عکس این نوشته)‏. در آن هنگام یکی از غصه‌هایم این بود که چرا هیچ ‏چیز به‌دردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشته‌باشند ‏Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت ‏خودم نوشتم ‏Made in Iran, Ardebil‏!‏

علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، به‌ویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ ‏پشت صفحه‌ی نام ایستگاه‌ها، و لامپ "چشم گربه" که لایه‌های سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ‏ایستگاه‌ها پهن و باریک می‌شوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از ‏‏60 سال پیش‌اند، و هنوز سالم‌اند و کار می‌کنند!‏

‏***‏
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال ‏دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان ده‌ها کودک دیگر، در ‏ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم به‌سوی دروازه‌ی دبستان می‌رفتم که ناگهان گویی صاعقه‌ای ‏فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونه‌ی چپم زد. برق از ‏چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفت‌زده ‏سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آن‌که چیزی بگوید دست ‏دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. ازدحام راهرو ‏داشت مرا با خود می‌برد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمی‌فهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به ‏هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا ‏کرده‌بودم، هم‌چنان که راه می‌رفتم آن را به دیوار گرفته‌بودم و من نیز خطی تازه در کنار خط‌های ‏بی‌شمار روی دیوار می‌کشیدم.‏

این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خورده‌ام، و ‏سخت‌ترین و دردناک‌ترین سیلی هم بود. سال‌ها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم ‏پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارنده‌ای شبیه صدای ‏جوشکاری، یا جرقه‌ی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی می‌شنوم، و چاره‌ای برای آن وجود ‏ندارد.‏

زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسنده‌ی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را ‏امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بی‌صدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان ‏بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها ‏به‌کلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها ‏می‌ماند اختراع کاغذ آلومینیومی بی‌صدا!‏

رادیوهای من:‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2016

ماوایل

داستان کوتاه و زیبایی نوشته‌ی خانم رقیه کبیری ترجمه کردم، با عنوان بالا، که در وبگاه‌های "اخبار ‏روز" و انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است. طبیعی‌ست که خواندن آن را به‌شدت توصیه می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2016

دفاع از آلبوم‌های بی سانسور

انتشار عکس و مشخصات مریم قجر عضدانلو، همسر سوم مسعود رجوی در تازه‌ترین آلبوم دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی شریف جنجالی به‌پا کرده و انجمن فارغ‌التحصیلان این دانشگاه را با خطر تعطیلی روبه‌رو کرده‌است. همچنین کسانی تهدید می‌کنند که دست‌اندرکاران انجمن و تهیه‌کنندگان آلبوم‌ها را مجازات کنند. نوشته‌ی بسیار کوتاهی به پشتیبانی از انتشار بی سانسور آلبوم‌های دانش آموختگان این دانشگاه (که خود نیز از آنان هستم) ‏نوشتم که تا این لحظه در بی‌بی‌سی فارسی و به نقل از آن در وبگاه "راهک" منتشر شده است.‏

آلبوم جنجالی شماره 7 را که همین هفته‌ای پیش در جشن چهلمین سال فارغ‌التحصیلی دانشجویان ورودی سال 1351 توزیع شد، جمع‌آوری ‏کرده‌اند و احتمال می‌رود که خلاصه‌ی آلبوم‌های این هفت دوره را در وبگاه انجمن فارغ‌التحصیلان نیز از دسترس خارج کنند. ‏از همین رو من آن هفت آلبوم را در این نشانی به اشتراک همگانی می‌گذارم. جدولی از کشتگان دانشگاه نیز در این نشانی ‏هست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 September 2016

شوستاکوویچ - ۱۱۰

شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا

با آن‌که این همه درباره‌ی شوستاکوویچ خوانده‌ام و شنیده‌ام و دیده‌ام، و حتی خود جزوه‌ای مفصل ‏درباره‌ی او و آثارش نوشته‌ام، باید اعتراف کنم که یک نکته‌ی مهم از زندگانی او تا همین چند سال ‏پیش یا از نگاهم گریخته، و یا توجهی به آن نکرده‌ام: عشق او به پیانیست و آهنگساز بی‌نظیر ‏آذربایجانی المیرا نظیرووا، و نقش شگفت‌انگیز المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ! اکنون به ‏مناسبت یکصد و دهمین زادروز شوستاکوویچ (زاده ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۶) می‌خواهم درباره‌ی آن دو و ‏رابطه‌شان بنویسم. اما نخست یک درآمد و دو خاطره:‏

درآمد

محمدرضا شاه پهلوی در اوج جنون عظمت‌طلبانه‌اش در پایان دهه‌ی ۱۳۴۰ و نیمه‌ی نخست دهه‌ی ‏‏۱۳۵۰ می‌خواست صنایع سنگین و زرادخانه‌ای هر چه بزرگ‌تر از پیشرفته‌ترین سلاح‌ها داشته باشد ‏و "ژاندارم منطقه" شود اما امریکا در فروش سلاح‌های پیشرفته به شاه تردید و تعلل می‌کرد. شاه ‏تهدید کرد که سلاح‌ها را می‌تواند «از هر جای دیگری» تهیه کند، و به تهدیدش عمل کرد. این‌چنین ‏بود که راه داد و ستدهایی همه‌جانبه با اتحاد شوروی (سابق) گشوده شد: شاه صدها جیپ و نفربر ‏‏"اوآز" ‏УАЗ‏ (‏UAZ‏) به رنگ سیاه و سفید برای پلیس شهربانی ایران، و آتشبارهای ضدهوایی برای ‏پدافند هوایی ارتش ایران خرید؛ ساختمان ذوب آهن اصفهان و کشیدن خط لوله‌ی گاز از جنوب به ‏شمال ایران به شوروی‌ها سپرده‌شد؛ راه حمل و نقل کالا از بندرهای خلیج فارس تا شمال ایران به ‏روی شوروی گشوده شد و ناوگان تریلرهای شرکت شوروی "ساوترانس آفتو" ‏Совтансавто‏ ‏‏(‏Sovtransavto‏) جاده‌های ایران را پر کرد، و...‏

در این قرارداد بزرگ البته جایی هم برای داد و ستدهای فرهنگی و هنری گذاشته بودند و پای ‏هنرمندان بزرگ شوروی نیز به ایران گشوده شد. از آن رویدادها، گذشته از روی پرده رفتن فیلم‌های ‏ساخت شوروی، چندتا را به یاد دارم: برنامه گروه صدنفره‌ی رقص روی یخ شوروی در سالن بزرگ ‏ورزشگاه "شهیاد" (آزادی)؛ برنامه‌ی یکی از بزرگ‌ترین پیانیست‌های جهان، سویاتاسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ در تهران؛ و دو رویداد دیگر مربوط به شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا (و البته قارا قارایف) که در ادامه ‏می‌نویسم.‏

دو خاطره

‏1- به گمانم در سال ۱۳۵۵ بود که آگهی تالار رودکی خبر داد که ارکستر فیلارمونیک مسکو (یا ‏شاید ارکستر دیگری بود از شوروی؟) به رهبری خانم ورانیکا دوداراوا ‏Veronika Dudarova‏ قرار است ‏که سنفونی پنجم شوستاکوویچ و نیز چند قطعه از بالت "هفت پیکر" آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا ‏قارایف را اجرا کند. این برای من رویدادی بی‌نهایت ارزشمند بود: نخستین و تنها زن رهبر ارکستر که تا ‏آن هنگام می‌شناختم، قرار بود هم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را که بخش سوم آن از همان ‏هنگام «تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم» بود ("قطران در عسل"، صفحه ۵۲۷)، و هم قطعاتی از ‏بالت قارایف را که آن همه دوستش داشتم اجرا کند! دوداراوا سنفونی پنجم را بسیار خوب اجرا ‏کرد، اما با آن‌که در بروشور برنامه، نام قارایف و "هفت پیکر" را نوشته‌بودند، دوداراوا به جای آن اثر ‏به‌کلی دیگری از آهنگساز بی‌ربطی را اجرا کرد. با پایان برنامه هر چه کف زدم (و خیلی‌ها همراهی ‏کردند) که دوداراوا بازگردد و اثر قارایف را اجرا کند، سودی نداشت. او بازگشت، اما چیز دیگری اجرا ‏کرد. چه حیف! لابد "وزارت اطلاعات و جهانگردی" (ارشاد آن موقع) یا چه می‌دانم چه مرجع دیگری ‏نخواسته‌بود نامی و اثری از آذربایجان آن جا شنیده شود.‏

‏2- اندک زمانی دیرتر خبردار شدیم که خانم المیرا نظیرووا پیانیست سرشناس آذربایجانی یک ‏رسیتال پیانو در تالار بزرگ دانشگاه تهران برگزار خواهد کرد. در این برنامه نیز اجرای آثاری از قارا ‏قارایف گنجانده شده‌بود. اما آن شب نیز نظیرووا آثاری از باخ، بیتهوفن، پراکوفی‌یف، و راخمانینوف ‏اجرا کرد، و سپس برخاست و رفت! پس قارایف چه شد؟! نه، گویا قرار نبود نوای موسیقی ‏پیشرفته‌ی آذربایجان در این تالار نیز پژواک افکند. کف زدیم و کف زدیم تا آن‌که او به صحنه بازگشت، ‏پشت پیانو نشست، و او که تا آن لحظه سخنی نگفته‌بود، رو کرد به جمعیت و گفت: «کوچه‌لره سو ‏سپ‌میشم»!‏

آه، چه زیبا گفت! چه زیبا گفت! می‌خواستم پر در آورم و بروم و بوسه‌ای بر آن لبانی که این‌ها را ‏گفت بنشانم. بی‌اختیار کف زدم، و جمعیت نیز! صدای هورا برخاست، و هنگامی که صداها خوابید، ‏المیرا نظیرووا این ترانه‌ی زیبای فولکلوریک آذربایجانی را که آن همه با صدای رشید بهبودوف شنیده ‏بودیم، با پیانوی تنها نواخت. چه قدر و چند بار این ترانه‌ی زیبا را از صفحه‌ای کمیاب روی نوارهای ‏کاست ضبط کرده بودم و به این و آن داده بودم. حتی دوستانی که کلمه‌ای ترکی نمی‌دانستند ‏عاشق این ترانه بودند و کاست آن را از من گرفته بودند. اشک بر گونه‌های من و به‌گمانم خیلی‌های ‏دیگر جاری بود.‏

و چه می‌دانستم که المیرا نظیرووا شاگرد آهنگسازی شوستاکوویچ بوده و در دل او جای داشته. آن ‏روز شاید هیچ کس دیگری جز خود المیرا و شوستاکوویچ نیز نمی‌دانستند که شوستاکوویچ ‏نامه‌هایی پر از عشق برای المیرا می‌نوشته.‏

‏[بی‌انصافی‌ست اگر نگویم که در همان زمان‌ها در تالار تئاتر شهر، حشمت سنجری "سنفونی برای ‏ارکستر زهی، به یاد نظامی گنجوی" اثر فیکرت امیروف را رهبری و اجرا کرد، و آساطور صفریان با ‏ارکستر خود از تبریز آمد و چندین قطعه موسیقی آذربایجانی در آن‌جا اجرا کرد. شاید تئاتر شهر ‏مدیریت ویژه‌ای داشت؟ و شاید برنامه‌های آذربایجانی دیگری هم اجرا شد که من به‌یاد نمی‌آورم؟]‏

شوستاکوویچ و المیرا

در سال ۱۹۴۷ المیرای نوزده ساله (۲۰۱۴ – ۱۹۲۸) که از ۱۴ سالگی به عنوان نوازنده‌ای ‏چیره‌دست در باکو آوازه‌ای داشت، به تشویق عزیر حاجی‌بیکوف به کنسرواتوار مسکو رفت تا هم ‏آموختن پیانو را ادامه دهد و هم در کلاس آهنگسازی دیمیتری شوستاکوویچ (۱۹۷۵ – ۱۹۰۶) ‏شرکت کند. در این کلاس بود که استاد و شاگرد ۲۲ سال جوان‌تر با یکدیگر آشنا شدند.‏

در آن هنگام شوستاکوویچ با بحرانی همه‌جانبه در زندگانیش دست به گریبان بود: چند ماه از آغاز ‏این کلاس نگذشته بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی اعلامیه‌ای صادر کرد و در آن از ‏شوستاکوویچ و چندین آهنگساز دیگر به دلیل ساختن آثار سنفونیک «بدون ملودی» و دارای ‏هارمونی «نتراشیده» انتقاد کردند و خواستار آن بودند که اینان آثاری آوازی در ستایش از میهن، و ‏رهبر (استالین)، و قهرمانان جنگ بسرایند. شوستاکوویچ سنفونی بزرگ چهارمش را که ارکستر ‏برای اجرای آن تمرین می‌کرد، پس گرفت و از فهرست آثار خود حذفش کرد (این اثر نخستین بار در ‏سال ۱۹۶۱ اجرا شد). روزنامه‌ی پراودا و تیخون خرن‌نیکوف ‏Tikhon Khrennikov‏ رئیس "مادام‌العمر" ‏اتحادیه‌ی آهنگسازان شوروی مقالاتی در محکوم کردن شیوه‌ی آهنگسازی شوستاکوویچ و دیگران ‏نوشتند. کار به‌جایی رسید که شوستاکوویچ را از کار تدریس در کنسرواتوار مسکو اخراج کردند. ‏بسیاری از آشنایان پیشین از ترسشان از او دوری می‌گزیدند. المیرا نظیرووا تعریف کرده‌است که در ‏جریان کنسرتی در تالار بزرگ کنسرواتوار مسکو، او بر روی یک صندلی در "خلاء"ی که پیرامون ‏شوستاکوویچ بود نشست. همه در صندلی‌های دورتر نشسته بودند. شوستاکوویچ متوجه حضور ‏المیرا در نزدیکیش شد، رو کرد به او و پرسید: «شما نمی‌ترسید؟»! همسر نخست شوستاکوویچ و مادر دو ‏فرزندش نیز در آن هنگام بیمار بود و هفت سال دیرتر درگذشت.‏

از چپ: ایرینا سوپینسکایا همسر سوم شوستاکوویچ، دیمیتری شوستاکوویچ، قارا قارایف
المیرا در سال ۱۹۴۸ ازدواج کرد و به باکو بازگشت، و دل شوستاکوویچ را نیز با خود برد. اما ‏شوستاکوویچ دو شاگرد فعال به نام‌های قارا قارایف و جؤودت حاجی‌یف در باکو داشت و برای ‏پشتیبانی از آنان و شنیدن آثارشان، مرتب به باکو سفر می‌کرد. او از جمله دو بار در سال ۱۹۵۲ در ‏باکو بود: بار نخست برای شرکت در کنسرتی از آثار خودش، و بار دوم برای تماشای بالت "هفت ‏پیکر" اثر قارا قارایف. المیرا نیز بارها برای شرکت در رویدادهای هنری و از جمله رسیتال‌های پیانو و ‏اجرای آثار خودش به مسکو سفر می‌کرد. در این سفرهای دوجانبه استاد و شاگرد به دیدار هم ‏می‌رفتند، با هم قدم می‌زدند، به آثار بیتهوفن و مالر گوش می‌دادند، درباره‌ی مسائل گوناگون ‏موسیقی و زندگی با هم بحث می‌کردند. شوستاکوویچ همواره المیرا را برای ادامه‌ی کار ‏آهنگسازی تشویق و راهنمایی می‌کرد، و از طرح‌های آثار خودش برای المیرا می‌گفت.‏

پس از مرگ استالین در پنجم مارس ۱۹۵۳، نخستین نامه‌ی شوستاکوویچ به المیرا در آوریل ۱۹۵۳ ‏نوشته شد. این نامه‌نگاری تا سال ۱۹۵۶ ادامه داشت. شوستاکوویچ در این نامه‌ها از درونی‌ترین ‏افکار و نگرانی‌هایش و از دغدغه‌های فلسفی‌اش برای المیرا می‌نوشت. در همه‌ی نامه‌ها علاقه و ‏ستایشی که شوستاکوویچ نسبت به المیرا احساس می‌کرد، همراه با احترام عمیق و قدردانی او ‏از توانایی‌های حرفه‌ای و موفقیت‌های المیرا موج می‌زند. او به شیوه‌ی خود می‌کوشید که عشق ‏خود را نسبت به المیرا ابراز کند. از جمله در نامه‌ای به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۹۵۳ تکه‌ای از اپرای ‏‏"یه‌وگه‌نی آنه‌گین" اثر چایکوفسکی را برای المیرا نقل می‌کند که خواننده در آن می‌گوید «دوستت ‏دارم»!‏

المیرا در سنفونی دهم

دهمین سنفونی شوستاکوویچ نخستین بار در دسامبر ۱۹۵۳ در لنینگراد و مسکو اجرا شد و با ‏استقبال گرم و پرشور شنوندگان رو به رو شد. از بخش دوم این سنفونی که بسیار هیجان‌انگیز ‏است و خود به‌تنهایی در برنامه‌های سالن‌های کنسرت سراسر جهان گنجانده می‌شود، ‏موسیقی‌شناسان تفسیرهای گوناگونی کرده‌اند و از جمله به نقل از سالومون وولکوف ‏Solomon ‎Volkov‏ نویسنده‌ی خاطرات شوستاکوویچ با عنوان «شهادت» ‏Testimony، نقل می‌کنند که ‏شوستاکوویچ گفته است که این بخش توصیف سیمای "استالین مخوف" است.‏

اما آن‌چه هیچ جای شک ندارد این است که شوستاکوویچ در ماه اوت ۱۹۵۳ در دو نامه برای المیرا ‏فاش کرد که در طول سرودن بخش سوم سنفونی دهمش همواره به فکر او بوده و حروف نام او ‏را به شکل نوت‌های موسیقی در آن گنجانده‌است. او در واقع هم حروف اول نام خودش را به شکل ‏نوت‌های ‏D-Es-C-H، و هم نام المیرا را با ترکیبی از نام‌های آلمانی و فرانسوی نوت‌ها به شکل ‏E-A-‎E-D-A، (یعنی ‏E - La=A – Mi=E – Re=D - A‏) در بخش سوم سنفونی بارها تکرار می‌کند. "المیرا" ‏به روشنی نخست با هورن تنها و دیرتر با گروه سازهای برنجی نواخته می‌شود. این رمز را ‏موسیقی‌شناسان تا پیش از آن که المیرا نظیرووا نامه‌های شوستاکوویچ را علنی کند، کشف نکرده ‏بودند.‏

با آن که استالین ماه‌ها پیش از نخستین اجرای سنفونی دهم مرده‌بود، اما تیخون خرن‌نیکوف پس از ‏شنیدن این اثر بار دیگر مقاله‌ای در انتقاد از "فورمالیسم" شوستاکوویچ نوشت.‏

با وجود نامه‌ها و ابراز مهر شوستاکوویچ، المیرا نظیرووا تأکید کرده‌است که او همواره احترام عمیقی ‏نسبت به استادش احساس می‌کرده و هرگز این فکر را به ذهن خود راه نداده‌است که رابطه‌ی ‏شوستاکوویچ با او چیزی فراتر از رابطه‌ی استاد و شاگردی بوده‌است، از جمله به این دلیل که ‏شوستاکوویچ هرگز به صراحت سخنی از عشق نگفت.‏

المیرا نظیرووا پس از فروپاشی شوروی به اسرائیل مهاجرت کرد و تا پایان زندگانیش (۲۳ ژانویه ‏‏۲۰۱۴) در آن‌جا ماند. او شاگردان فراوانی تربیت کرد و آثاری از خود به‌جا گذاشت، از جمله اوورتور ‏برای ارکستر سنفونیک، سه کنسرتو برای پیانو و ارکستر، پره‌لودها و واریاسیون‌هایی برای پیانو، ‏سونات برای ویولون، ویولونسل، و پیانو، تنظیم چندین ترانه‌ی فولکلوریک آذربایجانی، و کنسرتوی پیانو ‏روی تم‌های عربی با همکاری فیکرت امیروف. نامه‌های شوستاکوویچ به او، به خانواده شوستاکوویچ ‏که در امریکا به‌سر می‌برند سپرده شده‌است.‏

نوشته‌ی من ِ جوان درباره‌ی شوستاکوویچ و آثار او را نخست "اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی ‏آریامهر" در سال ۱۳۵۵ به شکل جزوه‌ی پلی‌کپی به قطع آ۴ و در ۲۸ صفحه منتشر کرد، و سپس، ‏در "فضای باز" آستانه‌ی انقلاب در تابستان ۱۳۵۷ همکاران "اتاق موسیقی دانشجویان دانشگاه ‏صنعتی تهران" نشریه‌ای به‌نام "گاهنامه موسیقی" منتشر کردند (انتشارات پیمان) و همین ‏نوشته‌ی مرا نیز در آن گنجاندند.‏

‏***‏
شنیدنی و خواندنی:‏

پیش از هر چیز، "کوچه‌لره سو سپ‌میشم" [کوچه‌ها را آب‌پاشی کرده‌ام / تا یار که می‌آید گرد و ‏خاک نباشد!]: با صدای رشید بهبودوف ‏https://youtu.be/jLzrdogPDqg
و با پیانوی تنها: ‏https://youtu.be/m3Iy7rR4GBg

شوستاکوویچ:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Dmitri_Shostakovich‏
بخش دوم از سنفونی دهم ("استالین مخوف"): ‏https://youtu.be/1U7ljZhzNsc
بخش سوم از سنفونی دهم ("المیرا"): (اجرای خوب) ‏https://youtu.be/h3Xh92ItYnU
‏(اجرای کمی "چکشی"، اما با تصویر ارکستر، که دو تکه شده‌است) ‏https://youtu.be/2LTGNZrkcDQ
اثری بسیار زیبا، والس از موسیقی متن فیلم "خرمگس": ‏https://youtu.be/LKtA3XoIx2Y‏
قطعه‌ای به‌نسبت شاد، بخش سوم از کوارتت زهی شماره 8 که برای ارکستر زهی تنظیم ‏شده‌است: ‏https://youtu.be/evtvQ34DQwQ

درباره‌ی نامه‌های شوستاکوویچ به المیرا، به انگلیسی: ‏http://www.azer.com/aiweb/categories/magazine/ai111_folder/111_articles/111_shostokovich_elmira.html

المیرا نظیرووا:‏
درباره‌ی او (فقط به ترکی آذربایجانی): ‏https://az.wikipedia.org/wiki/Elmira_N%C9%99zirova‏ ‏
دو پره‌لود: ‏https://youtu.be/C5CRs4-SwDs
چند ماه پیش از مرگ اثری از خود را می‌نوازد: ‏https://youtu.be/1daw6IdJApo
سونات برای ویولونسل و پیانو: ‏https://youtu.be/Hj-IGG5_Uxc
کنسرتوی پیانو روی تم‌های عربی (با امیروف): ‏https://youtu.be/Vwj2N4AYaLg

قارا قارایف:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Gara_Garayev‏
رقص عایشه از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/7g9bi6GfFcw‏
سوئیت از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/VTgkq7WcHJg

درباره‌ی جؤودت حاجی‌یف: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Jovdat_Hajiyev

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 September 2016

از جهان خاکستری - 112‏

چه دستگاه شگفت‌انگیزی‌ست یاد و حافظه‌ی آدمی. به‌ویژه در شگفتم از آن کارکرد حافظه که ‏یادهای مسئله‌دار و دردآور، یاد کارهایی را که از آن پشیمانیم، به گونه‌ای دستکاری می‌کند و تغییر ‏می‌دهد، یا به‌کلی پاک می‌کند، تا از شدت آن درد و پشیمانی بکاهد. در برخورد با آشنایانی که ‏یادهای مشترکمان را با تغییراتی به سود خودشان بازگو می‌کنند، دهانم باز می‌ماند و به جای ‏شاخ‌های شکسته‌ام دو شاخ تازه می‌روید. آیا خود من نیز چنینم؟ آیا دستگاه حافظه‌ی من نیز به ‏سود من در یادهایم دست می‌برد؟ اگر چنین است، چرا هنوز از یادآوری برخی چیزها و کارها، درد و ‏پشیمانی احساس می‌کنم؟ چرا حافظه‌ام در این‌ها به سود من دست نبرده؟ چه می‌دانم، چه ‏می‌دانم...‏

‏***‏
به گمانم سال 1354 بود که به یک خانه‌ی مجردی و دانشجویی در خیابان طوس، بین میمنت و 21 ‏متری جی، کوچه‌ی حاج دکتر زمانی، شماره 6 کوچیدم (لابد همه‌ی این نام‌ها اکنون به نام این و آن ‏شهید تغییر یافته‌اند؟). این‌جا، در آپارتمان طبقه‌ی دوم، چهار اتاق، آشپزخانه و حمام داشتیم. در سه ‏اتاق دیگر نیز مردان دانشجوی مجرد می‌زیستند. اتاق من تنها با شیشه‌های بزرگ و دری چهار‌لته‌ای ‏با شیشه‌ی مشجر از اتاق دیگر جدا می‌شد. چه می‌گویند به فارسی به آن؟ به ترکی "آراکَسمَه" ‏می‌گوییم. این همان خانه‌ای بود که یکی دو بار در ماه رمضان با دختران هم‌دانشگاهی برای خوردن ‏ناهار آمدیم، و یک بار سیمین تمام مدت سر پا روبه‌روی پنجره ایستاد تا مبادا همسایه خیال کند که ‏ما با دختران مشغول کاری هستیم آن‌جا، و نیمروی مهندسی‌پز مرا خراب کرد!‏

در آغاز سکونتم در این خانه فیروز در آن یکی اتاق پشت "آراکَسمَه" می‌زیست. با فیروز از سال‌های ‏زندگی در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) با هم دوست و آشنا بودیم. با او در آن‌سوی این ‏دیوار نازک شیشه‌ای و تخته‌ای مشکلی نداشتم و او نیز با من مشکلی نداشت. کم‌وبیش هم‌زمان ‏می‌خوابیدیم و هم‌زمان بیدار می‌شدیم. مزاحمتی برای هم نداشتیم. اما چند ماه بعد فیروز درسش ‏تمام شد، ازدواج کرد و با نوعروسش به کانادا رفت. به‌جای او کسی آمد که آسیستان یکی از ‏درس‌های دانشگاهمان بود؛ مذهبی و نمازخوان بود؛ سر شب می‌خوابید و صبح خیلی زود بر ‏می‌خاست.‏

با این همسایه‌ی تازه مشکلات بزرگی داشتم. نامش جعفر بود، یا چه بود؟ من شب‌ها هنگامی به ‏خانه می‌آمدم که او اغلب ساعتی بود که خوابیده بود و روشن کردن چراغ اتاقم نورافکنی به درون ‏اتاق او بود و بیدارش می‌کرد. و در این جایی که حتی خش‌خش ورق زدن کتاب در اتاق بغلی شنیده ‏می‌شد، من تازه می‌خواستم به موسیقی گوش بدهم. یک ضبط‌صوت کاست کوچک داشتم که به ‏اندازه‌ی عرض و طول یک نوار کاست بود به اضافه‌ی جا برای یک بلندگوی کوچک و چند دگمه. ‏صدای آن را هر قدر هم که کم می‌کردم، باز برای گوش‌های آن مرد مسلمان و سحرخیز آزارنده بود. ‏من رنج می‌بردم از آزاردادن او، و بی‌گمان او نیز رنج می‌برد.‏

به عقلم نرسیده بود که شیشه‌ها را با کاغذ سیاه بپوشانم تا روشنایی چراغ سقف اتاق من کم‌تر در ‏اتاق او بیافتد. تنها یک تقویم بزرگ دیواری روی یکی از شیشه‌های مشجر آویخته‌بودم. و تصویر روی ‏آن تقویم... آه آن تصویر... زنی زیبا که بر کف یک ایوان چوبی نشسته‌بود، پاهایش را از یک سو ‏زیرش جمع کرده‌بود، و پشتش را به تیرهای چوبی و لخت دیوار کلبه تکیه داده‌بود. یک ژاکت پشمی ‏و سفید خوش‌بافت بر بالاتنه‌اش داشت و پایین آن را با دو دست به میان ران‌هایش کشیده‌بود و نگه ‏داشته‌بود. ران‌هایش و پاهایش لخت بودند. آن نگاه خندان و شیرینش، و آن لبان نیمه‌باز و ‏بوسه‌خواه... و آن کنتراست لطافت پوست ران‌هایش روی چوب خشن و نتراشیده‌ی کف ایوان... ‏کف دستانم و سر انگشتانم می‌سوخت در عطش لغزیدن بر آن ران‌ها. هرگاه در تماشای او غرق ‏می‌شدم، دستانم برای لغزیدن بر ران‌هایش بی‌اختیار پیش می‌رفت. اما... دریغا که این فقط کاغذ ‏بود.‏

آن پوستر لوکس‌ترین چیزی بود که در اتاقم وجود داشت. سه پتوی ناهمرنگ روی موزائیک‌های کف ‏اتاق گسترده بودم. زمانی جام شرابی روی یکی از آن‌ها واژگون شده‌بود و لکه‌ی سرخ و بزرگ و تیره و بدرنگی بر ‏جا گذاشته‌بود. تختخواب و تشک و کمد کوچک کنار تخت امانتی خوابگاه دانشگاه بودند و هنگام ‏تصفیه‌حساب پس از فارغ‌التحصیلی باید پسشان می‌دادم. ملافه‌ها را اگر بر می‌داشتم و با خود به ‏اردبیل می‌بردم، شاید یک بار در سال شسته می‌شدند. یک بار پدرم در این اتاق مهمانم بود و ‏آن‌قدر سردش شد که رفت و یک چراغ خوراک‌پزی نفتی کوچک خرید و آورد. از آن پس یک کتری آب ‏همواره روی این چراغ داشت می‌جوشید. و همین بود و مشتی کتاب و نوار کاست موسیقی و چند ‏عکس دیگر روی دیوار این اتاق محقر.‏

با این وضع گاه میهمانانی نیز داشتم که شب هم می‌ماندند و به ردیف روی پتوهای کف اتاق ‏می‌خوابیدند. یکی از اینان جوانی بود، خلیل، از بستگانم، که در یک "مدرسه‌ی عالی" ‏پذیرفته شده‌بود.‏

خلیل می‌دید که چیزهایی می‌نویسم و ترجمه می‌کنم. روزی با دستنویسی در چند برگ آمد و ‏خواست که آن را بخوانم و برایش ویرایش کنم. ترجمه‌ی داستان کوتاهی بود از نویسنده‌ی امریکایی ‏جک لندن با نام "افروختن آتش". من که همواره شیفته‌ی آثار جک لندن بودم، با اشتیاق آن را ‏خواندم و جاهایی را حک و اصلاح کردم. اما خلیل ویرایش‌های مرا نپسندید و اصرار داشت که ‏جمله‌های خود او بهتر است. پس از بحث فراوان، کم‌کم آشکار شد که این ترجمه‌ی منتشرشده‌ی ‏کس دیگری‌ست (به‌گمانم "در تلاش آتش" ترجمه‌ی احمد بهشتی، نشر سپهر، تهران 1352) که او ‏رونویسی کرده و جاهایی را به سلیقه‌ی خود تغییر داده، و می‌خواهد به‌نام خود منتشرش کند! ‏عجب! بهت‌زده و با دهانی باز نگاهش می‌کردم. هیچ نمی‌فهمیدم چگونه کسی می‌تواند دست به ‏چنین سرقتی بزند! کمی پندش دادم، و به گمانم از انتشار آن منصرف شد.‏ او نوارهای کاست موسیقی مرا که با زحمت زیاد فراهم کرده‌بودم، ده‌تا – ده‌تا امانت می‌گرفت و ‏می‌برد، و پس از چندی پسشان می‌آورد. می‌گفت که شخص معتبری آن‌ها را برای استفاده در یک ایستگاه رادیویی لازم دارد.‏

او چندی بعد آمد و آه و زاری کرد که جایی و خانه‌ای ندارد و هر شب در اتاق کسی از ‏هم‌دانشگاهیان می‌گذراند، و خانه‌ای و اتاقی پیدا نمی‌کند. چند روز بعد آمد و همین داستان را با ‏سوز و گداز بیشتر باز گفت؛ و باز چند روز دیرتر... و سرانجام گفت که دیگر از سرگردانی به جان ‏آمده، و به فکر آن است که ادامه‌ی تحصیل را رها کند و به شهر زادبومی برگردد، و آخرین امیدش ‏به من است که اجازه دهم چند روزی، دو سه هفته‌ای، این‌جا، در این اتاق، زندگی کند تا شاید ‏بتواند اتاقی برای خود پیدا کند. چه کنم؟ چه بگویم؟ پاسخ منفی من، این‌گونه که او مطرح کرد، به ‏این معنی بود که او ادامه‌ی تحصیل را رها کند. می‌توانستم چنین گناهی را به گردن بگیرم؟

رفتم و برای یکی از هم‌خانه‌ای‌ها که اجاره‌ی خانه به نام او بود وضعیت را توضیح دادم و پرسیدم که ‏آیا می‌شود چند هفته‌ای یک مهمان هم‌اتاقی داشته‌باشم، و او موافقت کرد. فردا خلیل با یک ‏چمدان و یک دست رختخواب آمد و گوشه‌ای از اتاق را اشغال کرد. خلوت نیمچه تنهاییم به‌هم ‏خورد. در تضاد با من ساکت، خلیل حرف می‌زد و حرف می‌زد. می‌پرسید و می‌پرسید. می‌خواست ‏از تاریک‌ترین گوشه‌های ذهنم که خود سری به آن‌ها نمی‌زدم سر در آورد. کلافه‌ام می‌کرد. با این ‏سر و صدا با جعفر در آن‌سوی آراکسمه چه کنم؟ دیگر فرصتی نبود تا در خیال سر انگشتانم را بر ‏لطافت آن ران‌های توی تقویم دیواری بلغزانم.‏

دوسه هفته، شد دو ماه، و بعد خلیل خرد خرد گفت که هم‌مدرسه‌ای تیره‌روزی دارد، مسعود، که او ‏هم جا و مکانی ندارد، شب‌ها در خیابان می‌خوابد، دارد از پا می‌افتد، برادرش دارد خانه‌ای دست‌وپا ‏می‌کند و مسعود لازم است تنها چند روزی را سر کند تا به سامانی برسد و درسش را ادامه دهد. ‏آیا می‌شود که او هم بیاید این‌جا و چند شبی بماند؟

امان از دوراهی‌ها و سه‌راهی‌ها و چندراهی‌هایی بر اخلاق، وجدان، انسان‌دوستی، وظیفه، و چه ‏می‌دانم چه زهرمارهای دیگری... آیا من می‌توانستم راضی باشم از این که دانشجویی شب‌ها در ‏خیابان بخوابد؟ نه، نمی‌توانستم!‏

مسعود هم آمد و شدیم سه نفر در این اتاق تنگ با همسایه‌ای حساس در آن‌سوی آراکسمه. و ‏چند روز شد چند هفته و چند ماه. درست یادم نیست، شاید ده ماهی آن‌جا بودند، و من دندان روی ‏جگر گذاشتم. خیلی وقت‌ها خود از خانه فراری بودم و در جاهای دیگری سر می‌کردم.‏

سه چهار سال بعد، انقلاب شد. خلیل نمی‌دانم چگونه پیدایم کرد و مرا با خود به خانه‌ای در خیابان ‏نصرت برد که در دو طبقه‌ی آن عده‌ی بی‌شماری در چندین اتاق زندگی می‌کردند و او نیز همان‌جا ‏می‌خوابید. هفت‌تیر بسیار کوچکی که در کف دست جا می‌گرفت در روزهای انقلاب از جایی پیدا ‏کرده‌بود، قطعات آن را از هم باز کرده‌بودند و نتوانسته‌بودند دوباره سوارش کنند. از من خواست که ‏درستش کنم. در جا سوارش کردم و پسش دادم، و رفتم. چندی بعد شنیدم که در کردستان به ‏گروه‌های مسلح پیوسته‌است.‏

ده سال پس از آن، در استکهلم، در یک میهمانی با همسایه‌های ایرانی، چند خواهر در میان ‏میهمانان بودند. یکی از خواهران شوهر امریکایی داشت. در میان گفت‌وگوهای میهمانی از چند و ‏چون و ایل و تبار منی که ساکت نشسته‌بودم پرسیدند، و ناگهان خواهران پچ‌پچی با هم کردند و ‏گویی آب یخ بر سر میهمانان و میهمانی پاشیده شد: آری، خواهری که شوهر امریکایی دارد چندی ‏همسر خلیل بوده و چنان بلایی بر سرش آمده که هر کسی از زاد و رود خلیل را گیر بیاورد، او و ‏خواهرانش می‌خواهند تکه‌پاره‌اش کنند! اما در مورد من به خیر گذشت! دیدند که موجود بی‌آزاری ‏هستم و از تکه‌پاره کردنم گذشتند.‏

‏***‏
اکنون نزدیک چهل سال از آن چند ماه هم‌خانگی من با خلیل گذشته‌است. در یک میهمانی در ‏پارکی زیبا و سرسبز نشسته‌ایم. خلیل هم هست. چندین سال دور از سوئد بوده، در کشورهای ‏امریکای جنوبی چرخیده و زندگی کرده. همین تازگی در میان انقلابیان بولیوی بوده. برای حل برخی ‏گرفتاری‌های بانکی به سوئد بازگشته، اما "رفقا" گفته‌اند که همین‌جا به وجود و کمک او نیاز دارند، و ‏به‌ناگزیر باید مدتی همین‌جا بماند. منظور از "رفقا" یکی از شاخه‌های بی‌شمار منشعب از "حزب ‏کمونیست کارگری"ست. در فرصتی که کسی پیرامونمان نیست، او رو می‌کند به من و می‌گوید:‏

‏- خیلی وقت است که می‌خواهم چیزی را به تو بگویم، اما فرصتی پیش نیامده. واقعیت این است ‏که تو تأثیر بزرگ و تعیین‌کننده‌ای در زندگی من داشته‌ای، منتها تأثیر منفی!‏

دلم فرو می‌ریزد. چه تأثیر منفی تعیین‌کننده‌ای در زندگی او گذاشته‌ام؟ می‌گوید:‏

‏- البته اول این را بگویم که کمک بزرگی کردی که وقتی دیدی در خانه‌های بستگان و آشنایان راحت ‏نیستم، پیشنهاد کردی که با تو همخانه شوم! و تازه، خواستی که دوستم مسعود هم بیاید و چند ‏روزی آن‌جا بماند!‏

شگفتا! من "پیشنهاد" کردم؟ من "خواستم"؟ فقط "چند روز"؟ یا آن دو زاری و التماس کردند و ماه‌ها ماندند؟ ادامه می‌دهد:‏

‏- اما با یک چیز مسیر زندگی مرا به‌کلی تغییر دادی. من یکی از ده نفری بودم که از میان صدها نفر ‏در انواع آزمون‌های تئوری و عملی آموزشگاه خلبانی هواپیمایی ملی ایران پذیرفته شده‌بودم، با ‏نمره‌ها و نتیجه‌های درخشان. از من دو بار تست شنوایی گرفتند، زیرا بار نخست باورشان نشد که ‏شنوایی من این قدر عالیست. آمدم و با تو مشورت کردم. تو کلی نصیحتم کردی و گفتی که ‏خلبانی کار دشواریست، خطر مرگ دارد، با این کار در واقع به خدمت "دستگاه حاکمیت" در می‌آیم، ‏در حالی که در این سو "جنبش" به وجود امثال من نیاز دارد. بعد مرا برداشتی و با خود بردی، یک ‏بطری عرق خریدی، و رفتیم به خانه‌ی یک مترجم معروف، و از او خواستی که مرا نصیحت کند و از ‏خر شیطان پایین بیاورد. او گفت که کارگر چاپخانه است، نوکر خودش است و سرور خودش، هر ‏وقت خواست می‌رود و می‌آید، و تازه کتاب هم ترجمه و منتشر می‌کند. از همان‌جا تصمیم من ‏عوض شد و با تحریک تو و او به بخت بزرگم پشت پا زدم، به آموزشگاه خلبانی نرفتم، و همان‌طور که ‏می‌بینی امروز آس و پاس و آواره‌ام!‏

از شدت شگفت‌زدگی به‌کلی لال می‌شوم. چه دارد می‌گوید؟ چنین چیزی را هیچ به یاد نمی‌آورم. ‏آری، آن مترجم را می‌شناسم و بارها با خلیل با او دیدار داشته‌ایم. اما داستان انصراف او از تحصیل ‏در آموزشگاه خلبانی؟ هیچ به یاد نمی‌آورم. آیا این داستان نیز مانند آن ترجمه‌ی داستان جک لندن ‏جعلی‌ست؟ آیا این یاد را نیز مانند داستان سکونتش در خانه‌ی من دستکاری کرده‌است؟ آیا درست ‏است که همسر سابقش را عذاب می‌داده و اکنون دارد مرا عذاب می‌دهد؟ یا آن که راست ‏می‌گوید، اما همه‌ی این‌ها از حافظه‌ی من پاک شده؟ اما چنین استدلالی به کلی با ذهنیت و رفتار ‏من بیگانه است. آن جمله‌بندی و کلمه‌ی "جنبش" هیچ در منطق و واژگان من وجود ندارد. ممکن ‏نیست من چنین چیزی گفته‌باشم.‏ در آن هنگام من با "جنبشی" نبودم؛ "جنبشی" نمی‌شناختم.‏

با این حال فرض کنیم که من و آن مترجم چیزهایی گفتیم. اما مگر تصمیم نهایی و مسئولیت آن پای ‏خود تصمیم‌گیرنده نیست؟ مگر این خود من و خود تو نیستیم که بر سر دوراهی‌ها و سه‌راهی‌ها، ‏هر چند با مشورت دیگران، راهی را با اراده‌ی خود انتخاب می‌کنیم و ادامه می‌دهیم؟ چگونه ‏می‌توان خود را در چاهی پرتاب کرد و سپس گفت که چون تو گفتی، من هم پریدم؟ و اگر خلبان هم شده‌بود، چه می‌دانیم که اکنون کجا بود و چه می‌کرد؟

نمی‌گویم. هیچ نمی‌گویم. پیرامونمان شلوغ می‌شود و دیگر نمی‌شود حرف زد. عیبی ندارد. طفلک ‏دنبال علت بی‌سامانی زندگانیش گشته و مقصر اصلی را در دیگری، در من یافته. جدا می‌شویم و از ‏آن‌پس دیگر ندیده‌امش. نمی‌دانم که آیا به بولیوی بازگشت تا به "جنبش" خدمت کند، یا در سوئد ‏دارد به "رفقا" کمک می‌کند. اگر راست می‌گوید، "جنبش" و "رفقا" باید از من سپاسگزار باشند که ‏سربازی کاری و وفادار برایشان هدیه داده‌ام!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2016

از جهان خاکستری - 111‏

درد... تا کی درد کشیدن از زخم‌هایی که این بختک بر تن و جانم می‌زند؟ تا کی نشستن در این ‏تاریکی؟ آخر این‌جا کجاست؟ این‌جا چه می‌کنم؟

آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کنده‌است. بی‌شاخ شده‌ام. بختک حالا گوش‌هایم ‏را می‌گیرد و سرم را به صخره‌ها می‌کوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتاده‌است. پیوسته، شب ‏و روز، صدای مچاله‌شدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم می‌شنوم.‏

هه...، گفتم "شب و روز"! این‌جا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. به‌جز ‏آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود؛ سفید، آبی روشن، و ‏کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ ‏سیاه، سراسر آسمان را پوشانده‌اند.‏

هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشه‌ای می‌خزم. به‌گمانم غار کوچکی‌ست. تاریکی ‏نمی‌گذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از ‏همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخم‌هایی را که به دهانم می‌رسند می‌لیسم، و می‌لیسم. ‏لیسیدن زخم‌ها بهترین درمان و تسکینی‌ست که می‌شناسم.‏

راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم ‏هم که گفتم، از آن جهان است. حیوان‌هایی را دیده بودم که زخمشان را می‌لیسیدند. از جمله ‏گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانه‌مان گربه داشتیم. می‌آمدند، یا می‌آوردیمشان برای مبارزه با ‏موش‌ها، چند سالی می‌ماندند، بعد غیبشان می‌زد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آن‌ها را دیده‌بودم که ‏بعد از جنگ‌ودعواهای در کوچه‌ها و بام‌ها، به گوشه‌ای می‌خزیدند و در تنهایی زخم‌هایشان را ‏می‌لیسیدند. اما رفتار دیگرگونه‌ی یکی از آن گربه‌ها آن‌چنان زنده در خاطرم مانده که گویی هم‌اکنون ‏در برابر چشمانم جریان دارد.‏

سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانه‌مان، که "رصدخانه"ام بود نشسته‌بودم و داشتم با ‏تکه‌های رادیوهای خراب بازی می‌کردم که صداهای ظریفی از تاریک‌ترین گوشه‌های انباری مرا ‏به‌سوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربه‌مان را تشخیص ‏دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیده‌بود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او ‏به‌سوی سینه‌اش می‌خزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربه‌مان بزرگ شده بود. پس اکنون ‏زاییده‌بود! دوان به بیرون زیر زمین و به‌سوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربه‌مان ‏زاییده‌است. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" می‌گفتیم و خوراک ‏ویژه‌ی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترک‌خورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین ‏تاریک و نمور خانه‌مان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آن‌جا بگذارد. می‌گفت که از مار ‏می‌ترسد.‏

با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بی‌حال به پهلو افتاده‌بود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و ‏کورمال با پوزه‌شان دنبال پستان‌های مادر می‌گشتند. مادر سر بر خاک نهاده‌بود و اعتنایی به آن‌ها ‏نمی‌کرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای ‏نعلبکی زبان زد، اما با آن‌که مادرم در آن شکر نریخته‌بود، از آن نخورد. چرا نمی‌خورد؟ و آن چه بود که ‏از نشیمنگاهش بیرون زده‌بود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری ‏به آن چسبیده‌بود؟ سر در نمی‌آوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:‏

‏- تخمدانش بیرون آمده. حتماً می‌میرد...‏
دلم به درد آمد. بی‌اختیار پرسیدم: - می‌میرد؟ آخر چرا؟
‏- دست ما نیست...‏

اندیشناک به‌سوی زیر زمین رفتم: «می‌میرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمی‌توان کاری کرد؟ ‏چرا خود او تخمدانش را نمی‌لیسد و کاری نمی‌کند؟...» گربه با بی‌حالی سرش را بلند کرد و ناله‌ی ‏خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شده‌بود. کجا رفته‌بود؟ هر چه گوشه و کنار ‏تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.‏

شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشان‌کشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. ‏پدر نیم‌نگاهی کرد و گفت:‏

‏- کاریش نداشته‌باش. بگذار بمیرد.‏
‏- ولی، آخر...‏
‏- هیچ کاریش نمی‌شود کرد.‏
‏- شاید نمیرد؟
‏- می‌میرد!‏

دو بچه‌گربه‌ی دیگر هم ناپدید شده‌بودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمی‌تواند به آن‌ها برسد، ‏و آن‌ها را خورده‌است. عجب! مگر موجودی می‌تواند زاده‌های خود را، پاره‌های تن خود را بخورد؟ ‏همه‌ی این‌ها برای عقل کودکانه‌ام تازگی داشت.‏

در آن سال‌های دور و آن گوشه‌ی دورافتاده‌ی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. ‏کوچه‌ها پر از گربه‌ها و سگ‌های ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمی‌نهاد. گربه‌ی بیچاره لابد ‏درد می‌کشید. درد کشیدن از چیزهایی‌ست که در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. درد تو را هیچ کس ‏دیگری نمی‌تواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشه‌ای می‌خزند و ‏زخم‌هایشان را در تنهایی می‌لیسند.‏

دهان و زبان من به همه‌ی زخم‌هایم نمی‌رسد. تنم پر است از آثار بریدگی‌ها و زخم‌ها. این‌جا و ‏آن‌جای تنم از درد تیر می‌کشد. استخوان‌هایم درد می‌کند. استخوان‌ها را دیگر نمی‌توان لیسید. ‏نمی‌دانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکه‌ای‌ست از کانتات "آلکساندر نفسکی" ‏Alexander Nevsky‏ اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏Sergei Prokofiev‏. در آن جهان پراکوفی‌یف برایم ‏بزرگ‌ترین نابغه‌ی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی ‏گروه بزرگی از سربازان روس را ‏کشته‌اند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمی‌ها می‌رود و در ‏سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتاده‌اند مویه می‌کند: «زیبایی زمینی به پایان ‏می‌رسد».‏

این جایی که من هستم نیز زیبایی‌های زمینی به پایان رسیده‌اند. چیزی از آن‌ها نمانده جز همان ‏خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود. آه که چه‌قدر دلم می‌خواهد آن صدای ‏مادرانه و نوازشگر را اکنون و این‌جا زنده می‌شنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی ‏و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمی‌آمدم. و حیف که ‏انسان‌ها نوزادان خود را نمی‌خورند...‏

برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکه‌ای گونی زیرش پهن کردم و تکه‌ای ‏دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکت‌هایی آرام و رعشه‌آلود پس زد. هر بار که به او سر ‏می‌زدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان می‌داد و از لای ‏دندان‌هایش ناله‌ای خفیف می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ ‏تخمدان بیرون زده‌اش تیره‌تر و تیره‌تر می‌شد، و ناله‌هایش خفیف‌تر.‏

من این‌جا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمی‌توانم ناله کنم. اما پیش می‌آید که قیر ‏به شکل شگفت‌انگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره می‌کشم. اما چه شد و چگونه از چنین ‏جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شده‌ام که بختکی نامرئی ‏پیوسته زخم‌هایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و ‏تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیم‌های خاردار بودم، باید سیم‌های ‏خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آن‌ها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بی‌انتهایی که میان من ‏و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟

گاه پیش می‌آمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل می‌شدم، و هر بار با این فرض بالای سرش ‏می‌رفتم که لابد مرده‌است. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در می‌یافت، و لب بالایی یک ‏سوی دهانش را و سبیلش را تکانی می‌داد. اما دیگر ناله‌ای نمی‌کرد. در شگفت بودم از این که بی ‏آب و خوراک چه جان‌سخت است. سال‌هایی دیرتر، در جهان‌هایی دیگر، دیدم که حیوان‌های ‏آسیب‌دیده را به شکلی اغلب بی‌درد می‌کشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من ‏راهی و وسیله‌ای نداشتم تا گربه‌ی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که این‌جا هم ‏کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.‏

درست به یاد ندارم، اما به‌گمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور ‏چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمه‌باز بود، لبانش کنار رفته‌بود و ردیف دندان‌هایش بیرون ‏زده‌بود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.‏

رفتم و در باغچه‌ی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. ‏وزنش چه سبک شده‌بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بود و دندان‌هایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ‏ریختم. سال‌ها دیرتر در جهان‌های دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل می‌گذارند. اما در آن ‏زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیده‌بودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم برده‌بود. آن‌جا ‏دیده‌بودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه می‌زنند، دستشان را روی سنگ تکیه ‏می‌دهند، و زیر لب چیزهایی می‌گویند. سپس تکه‌ای سنگ کوچک بر می‌دارند، با آن ضربه‌هایی ‏کوچک به سنگ گور می‌زنند، ضربدری روی آن می‌کشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه می‌خوانند، و ‏به راه خود می‌روند. گور گربه‌ی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ‏ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.‏

آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. روده‌ام بیرون زده. ‏دهانم به آنجا نمی‌رسد تا بلیسمش. چه‌کارش کنم؟ دندان‌هایم را بر هم فشرده‌ام و با ناله‌ای در گلو ‏روده را به درون شکم فشرده‌ام، لبه‌های زخم را بر هم آورده‌ام و همچنان در چنگ می‌فشارمش تا ‏شاید جوش بخورد. آیا جوش می‌خورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.‏

به سوی جایی که به گمانم دهانه‌ی غار است می‌خزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده می‌شود، ‏یا نه. باید سیم‌های خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...‏

‏***‏
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفی‌یف این‌جا بشنوید، با زیرنویس ‏انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیک‌تر این‌جا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.‏

و صحنه‌ی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی ‏آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفی‌یف، این‌جا ببینید. فیلم ‏کامل هم در همان حوالی در دسترس است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 August 2016

بدرود سراینده‌ی آوای قطبی

هفته‌ی گذشته در 27 ژوئیه ای‌نویوهانی رائوتاوارا ‏Einojuhani Rautavaara (1928-2016)‎‏ یکی از ‏بزرگ‌ترین آهنگسازان معاصر فنلاند و جهان، از جهان رفت.‏

من نزدیک 15 سال پیش با شنیدن "آوای قطبی" ‏Cantus Arcticus‏ از رادیوی سوئد با این آهنگساز ‏آشنا شدم. این اثر بسیار جالبی‌ست که او در سال 1972 سرود. نام فرعی اثر عبارت است از ‏‏"کنسرتو برای پرندگان و ارکستر"! او صدای پرندگان را در کنار دریاچه‌های شمال فنلاند و نزدیکی مدار ‏قطبی ضبط کرده و سپس این صداها را بر متن موسیقی گذاشته و فضای خیال‌انگیزی آفریده‌است.‏

او هشت سنفونی، 14 کنسرتو، آثار آوازی و مجلسی فراوان، و چندین اپرا سروده‌است. اپراهای او ‏اغلب روی داستان زندگی افراد سرشناس نوشته شده‌اند، از جمله اپرای وینسنت روی زندگی ‏وان‌گوک، و اپرای راسپوتین، "طبیب" و پیشگوی معروف دربار واپسین تزار روسیه.‏

سنفونی هفتم او با نام "سروش روشنایی" ‏Angle of Light‏ که در سال 1994 سروده شد، ‏معروفیت جهانی برای او به ارمغان آورد. او این سنفونی را بر پایه‌ی رؤیاهای کودکی‌هایش ‏ساخته‌است.‏

‏"آوای قطبی" را می‌توان در این نشانی شنید، و "سروش روشنایی" را نیز در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2016

از جهان خاکستری - 110‏

تا کنون دست‌کم دو بار برایم اتفاق افتاده‌است. بار نخست در شهر مینسک پایتخت بلاروس بود. در ‏قعر فقر، هنگامی که پول نداشتم که یک بطری از ارزانترین وودکای شوروی آن زمان، وودکای ‏روسکایا ‏Russkaya‏ را به قیمت نصف دستمزد یک روزم بخرم و کمی بنوشم تا شاید ساعتی ‏سنگینی آن بار غم را که داشت از پا درم می‌آورد از یاد ببرم، دوستی را به مهمانی به خانه‌ام ‏دعوت کرده‌بودم، و خب، برای مهمان باید سنگ تمام گذاشت: پیه چند روز ریاضت را به تن ‏مالیده‌بودم، و رفته بودم و یک بطری وودکای استالیچنایا ‏Stolichnaya‏ را که یک درجه بهتر و به قیمت ‏دو برابر روسکایا بود خریده‌بودم.‏

غذا حاضر بود، و در انتظار ورود مهمان نشسته بودم روی صندلی آشپزخانه، بطری وودکا را به دست ‏گرفته‌بودم و مانند کودکی که اسباب‌بازی تازه‌اش را تماشا می‌کند، با شوق و ذوق بطری را به ‏این‌سو و آن‌سو می‌چرخاندم و نوشته‌های رویش را می‌خواندم. چه بطری زیبایی! چه محتوای ‏خیال‌انگیزی!‏

ناگهان بطری از دستم رها شد و از بلندی کم‌تر از یک متر روی کفپوش پلاستیکی آشپزخانه افتاد. ‏بطری شکست، و وودکا بر کف آشپزخانه پخش شد! آه چه بدبیاری بزرگی! حالا چه چیزی به مهمان ‏بدهم؟ دلم تاپ‌تاپ می‌زد. مهمان هر لحظه ممکن بود در بزند. نیمی از بطری شکسته طوری ‏افتاده‌بود که وودکا توی آن مانده‌بود. آن را کنار گذاشتم، و شتابزده خرده شیشه‌ها را جمع کردم و ‏کف آشپزخانه را پاک کردم. بوی وودکا در خانه پیچیده‌بود. پنجره‌ها را باز کردم. آن نیمه‌ی وودکای ‏نجات‌یافت را چند بار با چای‌صاف‌کن و پارچه‌ای نازک صاف کردم تا مبادا خرده شیشه‌ای در آن بماند، ‏و سپس آن را توی یک بطری خالی وودکای ارزانتر روسکایا ریختم. چاره‌ای نبود. باید از مهمان ‏عذرخواهی می‌کردم که تنها نیم بطری وودکا و تازه از نوع ارزان دارم! چه خوب که حتی همین قدر از ‏وودکا را نجات داده‌بودم...‏

بار دوم در استکهلم بود. با ورود به سوئد، با پس‌انداز شدید و طولانی توانسته‌بودم یک وسیله‌ی ‏صوتی با رادیو و گراموفون و ضبط‌صوت کاست و سی‌دی بخرم. اما هنوز هیچ نوار یا صفحه یا ‏سی‌دی از موسیقی دلخواهم نداشتم. در آن سال‌ها کتابخانه‌های عمومی مجموعه‌هایی از ‏صفحه‌های 33 دور موسیقی کلاسیک داشتند که می‌شد امانت گرفت و به خانه آورد. کتابخانه‌ی ‏شهرداری "سولنا" یکی از بزرگ‌ترین مجموعه‌ها را داشت. هر چند گاه چندتایی صفحه، به‌ویژه از آثار ‏شوستاکوویچ، به امانت می‌گرفتم، به خانه می‌آوردم، و روی نوار کاست برای خودم ضبطشان ‏می‌کردم.‏

تا هنگامی که در ایران بودم سنفونی‌های پنجم و یازدهم شوستاکوویچ را دست‌کم یک بار در هفته ‏گوش می‌دادم. اما پس از ترک ایران، اکنون بیش از پنج سال بود که این‌ها را نشنیده‌بودم. یک بار ‏سنفونی یازدهم او را در کتابخانه‌ی سولنا یافتم؛ با همان اجرایی که در ایران داشتم: ارکستر ‏فیلارمونیک مسکو به رهبری کیریل کاندراشین ‏Kirill Kondrashin‏. صفحه را گرفتم و به خانه آمدم، ‏آن را توی گراموفون گذاشتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. هنوز لحظاتی از آغاز موسیقی ‏نگذشته‌بود که پیکرم سر تا پا شروع کرد به لرزیدن. نشسته‌بودم و نمی‌توانستم جلوی لرزیدنم را ‏بگیرم. موسیقی به جاهای هیجان‌انگیزش که رسید، باران اشک نیز بر لرزیدنم افزوده شد! آری، ‏چنین بود و هست تأثیر موسیقی دلخواهم بر من!‏

اما افراد بی‌دقتی بارها این صفحه‌ها را به امانت گرفته‌بودند، بی احتیاطی کرده‌بودند، انگشت روی آن‌ها زده بودند و خط رویشان ‏انداخته بودند. صدای صفحه‌ها خوب نبود. خش‌خش و تق‌تق فراوان داشتند، یا این‌طور که دوستان ‏همکار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در مورد صفحه‌های خط‌دار به شوخی ‏می‌گفتند، این صفحه‌ها "فندق‌شکن" داشتند! "فندق‌شکن" نام یک بالت است اثر پیوتر ‏چایکوفسکی. باید خودم صفحه می‌خریدم، صفحه‌ی نو و بی‌خط!‏

با شروع به کار رسمی، و با نخستین حقوقم به یک صفحه‌فروشی رفتم و صفحه‌ی سنفونی ‏سیزدهم شوستاکوویچ را که در کتابخانه‌ها پیدا نمی‌شد خریدم، با اجرای همان کاندراشین. در خانه ‏این نخستین صفحه‌ی نویی را که خودم در خارج خریده‌بودم، با شوقی کودکانه توی دستم ‏می‌چرخاندم، جلدش را تماشا می‌کردم، پشت و رویش را می‌خواندم، و کیف می‌کردم. صفحه را از ‏جلدش بیرون کشیدم: چه تمیز بود! صاف و بی هیچ خطی. مانند آیینه می‌درخشید. انگشت ‏شست را بر لبه‌ی آن گذاشته‌بودم و انگشت وسطی را روی کاغذ وسط صفحه. نباید به سطح آن ‏انگشت بخورد. اما همینطور که غرق در لذت بردن از درخشش و تمیزی صفحه بودم، ناگهان دستم ‏لرزید، صفحه رها شد، به لبه‌ی میزی خورد، و روی کف اتاق افتاد... آخ‌خ‌خ... زود برش داشتم: یک ‏شیار عمیق بر تمام عرض یک سوی آن افتاده‌بود!‏

‏***‏
اکنون، خسته از سال‌ها داشتن ماشین‌های کهنه و "خط‌خطی" دست دوم و سوم، و حتی هفتم، ‏برای نخستین بار در زندگانی دارم یک ماشین نو می‌خرم. فقط امیدوارم که هنگام تماشای برق و ‏جلا و تمیزی آن، خودم چشم‌زخمش نزنم، یا حین ور رفتن با دم و دستگاه داخل آن در حال رانندگی، ‏به این‌ور و آن‌ور نزنمش!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2016

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - متن کامل 3 فصل

و اینک متن کامل ترجمه‌ی سه فصل از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» در ‏فورمت پی.دی.اف. از این نشانی دریافتش کنید. امیدوارم که زنان و مردانی همت کنند و ‏بقیه‌ی کتاب را نیز ترجمه کنند.‏

سخنی از مترجم

آن‌چه پیش رو دارید، ترجمه‌ی سه فصل 1، 2، و 10 از کتاب "حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه" است که مشخصات کامل آن در برگ پیشین آمده‌است. این سه فصل را ‏نزدیک چهل سال پیش به هنگام تبعید در پادگان چهل‌دختر (شاهرود) ترجمه کردم. ‏دست‌نوشته‌ی ترجمه گم شد و سپس چند سال پیش پیدا شد و به دست من رسید. ‏متن آن سه فصل را بازبینی و بازویرایش اساسی و گاه ترجمه‌ی مجدد کرده‌ام که در پی ‏می‌آید.‏

در این کار، بزرگ‌ترین چالش عبارت بود از رمزگشایی از نام‌های کسان و اقوام و ‏جاها، و یافتن املای درست آن‌ها. برای این منظور منابع گوناگون و پرشماری را ‏کاویده‌ام، از "فهرست ریشه‌شناسی زبان‌های آلتاییک" سرگئی استاروتسین ‏Sergei ‎Starostin's Altaic Etymological Database، تا "فرهنگ اساطیر ترکی" دنیز قاراقورت ‏Türk Söylence Sözlüğü, Deniz Karakurt، واژه‌نامه‌های شاخه‌های گوناگون زبان‌های ‏ترکی، فرهنگ‌های فارسی، و البته ویکی‌پدیا به زبان‌های گوناگون. واپسین تکیه‌گاهم در ‏تعیین املای نام‌ها، قواعد هارمونی صداهای زبان‌های ترکی بوده‌است. بی‌گمان خطاهایی ‏نیز دارم.‏

در میانه‌های کار کشف کردم که ترکیب ‏ng‏ در نام کسان، در اصل "نون غُنّه" ‏‏(تودماغی) ترکی بوده که در متن‌های قدیمی با الفبای عربی به شکل "نگ" می‌نوشتند، ‏و ویلهلم رادلوف، گردآورنده‌ی بزرگ فولکلور ترکی هنگام رونویسی از متن‌ها آن‌ها را به ‏شکل ‏ng‏ برگردانده، و نویسنده‌ی کتاب حاضر نیز به همان شکل از رادلوف نقل ‏کرده‌است. من همه‌ی آن‌ها را (به‌جز در نام‌های چینی) "ن" ساده نوشته‌ام. همه‌ی ‏افزوده‌های میان [ ] در سراسر متن ترجمه از من است.‏

دریغا که در شرایطی نیستم و نیرویی در خود نمی‌یابم که بقیه‌ی کتاب را نیز ‏ترجمه کنم. اما بی‌گمان زنان و مردان بلندهمتی هستند که دیر یا زود این کار را به ‏انجام برسانند. به‌ویژه سه فصل پیوست کتاب به قلم ویکتور ژیرمونسکی بسیار مهم ‏است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 June 2016

کاپریچیوی ایتالیایی

‏1-‏ پیوتر ایلیچ چایکوفسکی آهنگساز بزرگ روس در سال 1880 برای گریز از فاجعه‌ی ‏پس از یک ازدواج ناموفق و فراموش کردن ناراحتی‌ها، همراه با برادرش به شهر رم، ‏پایتخت ایتالیا سفر کرد. او در نامه‌ای از آن‌جا برای پشتبان بزرگش "مادام فون‌مک" ‏نوشت که بر پایه‌ی ملودی‌های ایتالیایی که در کوچه و بازار شنیده و نیز تکه‌هایی از ‏نوت‌هایی که دیده، یک اثر جالب تازه آفریده‌است. نام این اثر دیرتر "کاپریچیوی ‏ایتالیایی" نهاده شد و نخستین بار در دسامبر همان سال در مسکو اجرا شد.‏

من در سال‌های کودکی و نوجوانی بخش‌هایی از این اثر زیبا را بر متن ‏نمایشنامه‌های رادیویی می‌شنیدم، و شیفته‌ی آن بودم، بی آن‌که بدانم نام آن ‏چیست و اثر کیست. سال‌ها دیرتر در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر ‏‏(شریف) بود که صفحه‌ی آن را یافتم.‏

در این نشانی آن را بشنوید. چند دقیقه‌ای باید صبر کنید تا اثر به "جاهای خوبش" ‏برسد!‏

‏2-‏ مارک زاکربرگ آفریننده‌ی فیسبوک و کارشناسان شرکت او در یک بررسی ‏استراتژیک برای آینده‌ی شبکه‌های اجتماعی، و به‌ویژه فیسبوک، به این نتیجه ‏رسیده‌اند که زمان مرگ کلام نوشتاری در این شبکه‌ها فرا رسیده، و به زودی شکل ‏بیان مفاهیم و مطالب بیشتر و بیشتر به سوی تصویر متحرک و زنده، یعنی پخش ‏کلیپ‌های ویدئویی زنده خواهد رفت. در همین لحظه ویدئوهای زنده که در فیسبوک ‏منتشر می‌شود، رتبه‌بندی هفت بار بالاتر از یک نوشته‌ی عادی دارد. شرح ماجرا را ‏در این نوشته بخوانید (به سوئدی، می‌توان با گوگل ترجمه کرد).‏

‏3-‏ به‌تازگی با گروهی از دوستان سفری ده روزه به ایتالیا کردم. اگر دو سه سال پیش ‏بود، بی‌گمان سفرنامه‌ای مفصل با جزئیات می‌نوشتم، اما اکنون با نداشتن وقت و ‏انرژی، و اکنون که کلام نوشتاری در این شبکه‌ها بی ارج‌تر می‌شود، تنها فهرستی ‏از جاهایی که رفتیم و دیدیم می‌نویسم، و چند عکس به آن می‌افزایم، باشد که ‏گامی به‌سوی آن بیان تصویری بردارم، هرچند که این‌ها تصاویر متحرک زنده نیستند. ‏در هر حال، این است "کاپریچیوی ایتالیایی" من!‏

نخست به میلان رفتیم، و در فرودگاه یک اتوموبیل بزرگ کرایه کردیم، و راندیم به‌سوی ‏نخستین ویلایی که کرایه کرده‌بودیم، نزدیک ساحل غربی دریاچه‌ی گاردا ‏Lago del Garda‏. ‏نام این‌جا "خانه‌ی زیتونستان‌های گاردا"ست، در روستای "بهشت" ‏Paradiso‏ در ‏Puegnago ‎sul Garda, Lombardia‏. چهار شب این‌جا پایگاهمان بود و از آن‌جا هر روز به اطراف ‏سفر کردیم. هنگام ورودمان خانم صاحبخانه نان و پنیر و سالامی و شراب سفید خنک ‏برایمان روی میز گذاشت، و رفت. بامدادان آبتنی در استخر ویلا، در میان چمن و گل و گیاه، ‏صفا داشت. خانم صاحبخانه اجازه داد که از یک درخت پر از ازگیل ژاپنی بسیار آبدار و ‏خوشمزه (به ایتالیایی ‏nespole، به انگلیسی ‏loquat، به سوئدی ‏japansk mispel‏) هر قدر ‏می‌خواهیم بچینیم و بخوریم. چه کیفی داشت!‏

جاهایی که در آن اطراف دیدیم، این‌ها بودند: شهرک سالو ‏Salò‏ زادگاه گاسپارو سالو ‏Gasparo Da Salò (1540 – 1609)‎‏ مخترع ویولون، باغ شگفت‌انگیز و باورنکردنی ریویرا ‏Gardone Riviera، شهر بسیار ‏زیبای ‏Riva del Garda‏ در انتهای شمالی دریاچه‌ی گاردا، شهر ساحلی ‏Desenzano del ‎Garda‏ و بقایای یک ویلای باستانی از دوران امپراتوری رم، شبه‌جزیره و روستای سیرمیونه ‏Sirmione،شهر ورونا ‏Verona، آمفی‌تئاتر معروف آن ‏Arena، و خانه‌ی ژولیت (معشوقه‌ی رومئو)، پل آجری قدیمی و قصر کاستل‌وکچیو ‏Castelvecchio، و تاکستان‌ها و شراب‌سازی‌های والپولیچلا ‏Valpolicella‏.‏

روز پنجم به‌سوی اقامتگاه بعدی‌مان، ویلایی بسیار بزرگ در دهکده‌ی اوسماته ‏Osmate, ‎Lombardia، کنار دریاچه کوچک موناته ‏Lago di Monate، نزدیک دریاچه ماجیوره ‏Lago ‎Maggiore‏ رهسپار شدیم. این‌جا از پذیرایی "زنده" خبری نبود، اما مقادیر زیادی ماکارونی و ‏نان و مواد دیگر در آشپزخانه برایمان گذاشته بودند تا به ذائقه‌ی خود بپزیم و بخوریم. این‌جا ‏نیز یک درخت گیلاس بود، با گیلاس‌های نارس و ترش.‏

این جاها را در آن اطراف دیدیم: شهر زیبای لاونو ‏Laveno‏ با "تله کابین" بسیار بلندش و ‏چشم‌انداز زیبا برفراز دریاچه ماجیوره، شهر ترمتزو ‏Tremezzo‏ در ساحل دریاچه‌ی کومو ‏Como‏ و باغ افسانه‌ای ویلا کارلوتا ‏Villa Carlotta، با قایق تا آن‌سوی دریاچه و شهرک نقلی ‏بلاجیو ‏Bellagio، دیر سانتا کاترینا دل ساسو ‏Santa Caterina del Sasso‏ در ساحل دریاچه ‏ماجیوره، و شهر رنو ‏Reno.‏ در شهر آنگرو Angero پس از دیدار از قلعه بزرگ آن، مسابقه‌ی فوتبال سوئد و ایتالیا را در یک بار تماشا ‏کردیم (و سوئد باخت!)‏.

روز نهم به آخرین اقامتگاهمان، یک هتل – آپارتمان در میلان رفتیم، کلیسای جامع شهر، ‏گالری ویتوریو امانوئل دوم ‏Galleria Vittorio Emanuele II، و شاهکار لئوناردو داوینچی ‏تابلوی "شام آخر" را در کنار صومعه‌ی سانتا ماریا دل گراتسیه ‏Santa Maria delle Grazie‏ ‏تماشا کردیم.‏

روز دهم هنگام بازگشت از فرودگاه لیناته‌ی میلان به استکهلم بود. کل این ماجرا، با بلیت ‏هواپیما و کرایه‌ی ماشین و کرایه‌ی ویلاها و سوخت و بلیت‌های موزه‌ها و جاهای دیدنی، و ‏خورد و خوراک در رستوران و نوشیدن شراب‌های خوب، منهای خریدهای شخصی، نفری ‏چیزی نزدیک به 11000 کرون سوئد آب خورد، که به نظر من خیلی خوب است. و این هم ‏بیان تصویری:‏

با مخترع ویولون
باغ ریویرا و مجسمه زنی که گیسو بر آبشار می‌شوید
نمایی از شهر ریوا دل گاردا
یادبود خلبانان آزمایش پرواز با سرعت‌های بالا، دسینزانو
آمفی‌تئاتر ورونا
ویلای ما در روستای "بهشت"‏
پلکان دیر سانتا کاترینا دل ساسو‏
کلیسای جامع میلان
شام آخر
لاونو

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 June 2016

نگاه از چشم‌اندازی دیگر

قطران در عسل: نقدی بر خاطرات شیوا فرهمند راد و نگاهی به تاریخ‌نگاری حزب توده ‏‏[ایران] و خاطرات توده‌ای‌ها

نویسنده: بهمن زبردست


کتاب "قطران در عسل" روایت سرگذشتی است که در آن راوی علیرغم خاطرات تلخ ‏گذشته، گویی پس از آن همه ماجراهای تلخ و شیرین که در حیات کمتر کسی رخ می‌دهد، ‏حال به تعادلی در زندگی‌اش رسیده، از فاصله‌ی دورتری به آن چشم‌انداز می‌نگرد که ‏روایتش را با چشم‌پوشی بر خطاهای بشری توام می‌سازد... راوی در عین حال که نثری ‏شاعرانه دارد که گاه به‌تمامی شعر است و اشک به چشم خواننده می‌آورد، با این حال ‏چشمی تیزبین و در جای خود دقتی در خور یک متن پژوهشی را نیز پیش چشم دارد که ‏روایتش از رویدادهای تاریخی را معتبر و قابل استناد می‌کند.‏

متن کامل را در وبگاه "گویانیوز" در این نشانی بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 June 2016

مفتون امینی – 90‏

تا جایی که می‌دانم، زادروز شاعر بزرگ آذربایجانی، و یکی از شاعرانی که من بسیار دوست ‏می‌دارم، یدالله امینی (مفتون) 21 خرداد 1305 است و بنابراین 21 خرداد امسال (10 ژوئن) او ‏جوانی 90 ساله است. تازه‌ترین عکس‌هایش را در فیسبوک دوستدارانش می‌توان دید، در این ‏نشانی.‏

تعلق احساسی من به مفتون و شعر او از گونه‌ای بسیار ویژه است و دشوار برای من که در همه‌ی ‏لایه‌های آن وارد شوم. پس اکنون، و امروز، که هیچیک از تازه‌ترین آثارش در دسترسم نیست، و با ‏گرفتاری‌های روزمره و شتابزدگی آستانه‌ی یک سفر، چیزی در چنته‌ی درویشانه‌ام نمی‌یابم برای ‏پیشکش به او به مناسبت زادروزش، جز چیزکی فقیرانه که بیش از هشت سال پیش به مناسبت ‏انتشار کتابش «شب 1002» نوشتم.‏

باشد تا در یکصدمین زادروزش، اگر بودم، جبران کنم.‏

آن نوشته در این و این نشانی در دسترس است.‏

در «روز جهانی زبان مادری» چهار سال پیش نیز، 26 فوریه 2012، در مراسمی که به همت انجمن ‏قلم (پن) آذربایجان در استکهلم برگزار شد، مجموعه‌ای از شعرهای ترکی آذربایجانی و فارسی ‏مفتون امینی را خواندم که در این نشانی می‌توان دید و شنید.‏

با صمیمانه‌ترین شادباش‌ها به مفتون امینی و خانواده‌اش، و آرزوی سال‌های طولانی شادی و ‏تندرستی و جوانی برایش.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 June 2016

نگاه دیگری بر قطران در عسل

نگاه دیگری بر قطران در عسل
نوشته: ابراهیم آریانی

نشر نخست در مجله باران شماره ۴۳ – ۴۲، تابستان و پاییز ۱۳۹۴‏

‏«قطران در عسل» عنوان کتابی است که خاطرات شیوا فرهمند راد، نویسنده و فعال سیاسی ‏سابق را در 99 فصل و 575 صفحه در بر گرفته است؛ از کودکی تا سنین میان‌سالی؛ از زندگی در ‏اردبیل در کنار پدر و مادر آموزگارش و آشنایی همزمان با دو فرهنگ آذری و گیلکی، تا آغاز دهه 50 و ‏مهاجرت به تهران و فعالیت‌های سیاسی.‏

شیوا فرهمند راد نام کتاب خود را از یک ضرب‌المثل روسی گرفته است: «ملاقه‌ای قطران [مایع ‏غلیظ سیاه‌رنگ که از تقطیر چوب یا زغال‌سنگ به‌دست می‌آید]، کوزه‌ای عسل را ضایع می‌کند.»‏

خاطرات شیوا فرهمند راد روایتی دیگر از یکی از اعضای «نسل سوخته» است؛ نسلی که با اولین ‏جرقه‌های شناخت از محیط پیرامونی خویش، سودای دنیایی مالامال از عشق، انسان‌دوستی و ‏آرمان‌های والای انسانی داشت. حال شماری از آن نسل که در کوران اعدام‌های دهه 60 جان به ‏در برد، در حسرت تحقق رؤیاهای دوران جوان‌سالی‌شان پیر شده‌اند.‏

‏«قطران در عسل» حکایت نوجوانی است که عطش شناخت به مسایل اجتماعی و کاهش دردهای ‏مردم، از همان عنفوان جوانی او را به سمت فعالیت‌های سیاسی دانشجویی می‌کشاند و پس از ‏مدتی در سال‌های نخست دهه 50 به دلیل حضور در چند تظاهرات دانشجویی چند ماهی به زندان ‏می‌افتد.‏

زندان اما فرصتی می‌شود تا او اطلاعات دقیق‌تری درباره گروه‌های سیاسی و فعالان سیاسی پیدا ‏کند. نویسنده کتاب با روایتی دقیق و تأثیرگذار تأکید می‌کند که بیشتر کسانی که در همان چند ماه ‏حضور در زندان می‌شناسد، در دهه 60 اعدام می‌شوند. او پس از رهایی از زندان، «اتاق ‏موسیقی» را پایه‌گذاری می‌کند و از جمله به معرفی موسیقی فولکلوریک می‌پردازد و در این دوران ‏‏«اپرای کوراوغلو» را به دو زبان فارسی و آذری منتشر می‌کند.‏

‏«قطران در عسل» با تأکید بر فعالیت‌های دانشجویی و روش و منش زندگی راوی، موفق شده‌است ‏تا تصویری روشن از فعالیت‌های سیاسی دانشجویان در دهه 50 به دست دهد.‏

شیوا فرهمند راد در زمستان سال 56 فارغ‌التحصیل می‌شود و به خدمت سربازی می‌رود. اما با ‏وجود مدرک لیسانس به دلیل فعالیت‌های اجتماعی – سیاسی و همچنین سابقه زندان، سرباز صفر ‏‏(عادی) محسوب و به پادگان چهل‌دختر تبعید می‌شود.‏

او در آستانه شکل گیری انقلاب از این پادگان فرار می‌کند تا به صفوف فعالان سیاسی و انقلابی ‏بپیوندد. تقریباً در همین دوران به حزب توده ایران گرایش پیدا می‌کند و خیلی زود در پیوند با احسان ‏طبری و ماهنامه «دنیا» قرار می‌گیرد. در دهه 60، سرانجام در پی سال‌ها گریز، بازداشت و حبس ‏فعالان سیاسی از جمله سران حزب توده ایران و به‌ویژه احسان طبری، ناگزیر به مهاجرت اجباری به ‏شوروی سابق، مدینه فاضله‌ای می‌شود که به مانند هزاران تن دیگر گمان می‌کرد از ارزش‌های ‏والای انسانی آکنده و عاری از هرگونه پلشتی است.‏

شیوا فرهمند راد در وبلاگش نوشته است: «برای گریز از زندان و اعدام احتمالی به جرم فعالیت ‏سیاسی، در سال 1362 آغوش سرد مام میهن را ترک کردم. چندی در مینسک پایتخت بلاروس ‏زیستم (زیستن که چه عرض کنم) و سپس به سوئد پناه آوردم.»‏

در شوروی سابق در یک کارخانه شروع به کار می‌کند و آن‌جا هم تلاش می‌شود از وی و دیگر ‏کارکنان سربازی مطیع و بی جیره و مواجب و فرمانبری بی چون و چرا ساخته شود. گویی برای او ‏حکایت همچنان باقی است. پس دوباره ناچار به مهاجرت می‌شود؛ از غربتی به غربت دیگر.‏

او با روحی آزرده و تنی رنجور و زخم‌خورده از برکت «سوسیالیسم واقعاً موجود»، دوباره تصمیم ‏می‌گیرد تا خود را از منجلاب برهاند. او شخصیتی مجیزگو و بله‌قربان‌گو ندارد و اگر می‌خواست ‏اینگونه زندگی کند، چه بسا که در وطن خود مسیر مبارزه سیاسی را انتخاب نمی‌کرد.‏

نویسنده در یک جلسه سخنرانی در «کانون کتاب» تورونتو گفته است: «من معتقدم کسانی که ‏همنسل من در دهه‌ی پنجاه جوان بودند و بعد به‌تدریج انقلابی شدند و انقلاب کردند، قبل و بعدش ‏زندان شاه و جمهوری اسلامی را تجربه کردند و در گروه‌های سیاسی فعالیت کردند، مجبور شدند ‏مهاجرت کنند و از کشورهای دیگر سر در آوردند، باید سعی کنند چیزهایی را که شاهدش بودند به ‏شکلی بنویسند تا این تجربه‌ها از بین نرود. چون نسل‌های بعدی همیشه برایشان سؤال پیش ‏می‌آید که چرا این طور شد، چرا شما انقلاب کردید؟ و تصور می‌کنند که ما هیچ مشکلی نداشتیم و ‏تصور می‌کنند که مهاجرت چیز سختی نبوده. برای همین فکر کردم من هم سهم خودم را ادا کنم و ‏به شکلی این تجربیات را منتقل کنم.» (برگرفته از گزارشی با عنوان «چرا نسل ما انقلاب کرد؟» ‏نوشته فرح طاهری در وب‌سایت شهروند). او در نگارش این کتاب خاطرات علاوه بر دقت در بیان ‏جزئیات، از بیان و ساختار داستان‌گونه نیز غافل نبوده‌است: تقطیع‌ها و رفت و برگشت‌های ذهنی، به ‏کتاب ساختاری جذاب و خواندنی بخشیده است: از خاطرات دانشجویی گرفته تا ماجراهای پادگان، ‏زندان شاه، زندانیان سیاسی، فضای اجتماعی دو دهه 50 و 60، گروه‌های سیاسی مختلف، ‏فعالیت در حزب توده ایران به عنوان یکی از اعضای اصلی و رابطه‌اش با نورالدین کیانوری و احسان ‏طبری، بحران‌های دهه 60 و وضعیت اعضای حزب توده ایران و گریز ناگزیر از ایران و زندگی در خارج ‏کشور.‏

همه این خاطرات در کتاب «قطران در عسل» با یک اعتراف عاشقانه آغاز می‌شود؛ نامه به زنی به ‏نام «آزاده»؛ یک همکلاسی قدیمی؛ حکایت عشقی که هرگز بازگو نشده‌است؛ حکایتی که ‏بسیاری از فعالان سیاسی پنج دهه اخیر آن را می‌شناسند و با آن زیسته‌اند. شیوا فرهمند راد در ‏کتاب خاطرات خود روایت می‌کند که به عنوان یکی از اعضای نسل آرمان‌خواه ایران، اگرچه از لذت‌ها ‏و فرصت‌های یک زندگی بی‌دغدغه و عاری از تنش در اوج جوانی می‌گذرد، ولی از جانب حتی ‏نزدیک‌ترین عزیزان خود رانده می‌شود و حتی او را مایه سرافکندگی و شرمساری خویش می‌دانند.‏

شیوا فرهمند راد ماجرای زندگی خود در داخل و خارج ایران را با قلمی ساده و صمیمی و در عین ‏حال جذاب و پر کشش نوشته است.‏

نویسنده در خلال نوشتار گریزهایی به خاطرات مختلف زده‌است که شاید در ظاهر هیچ ربطی به ‏اصل موضوع نداشته باشد، اما هم به کتاب جذابیت بخشیده، هم تابلویی از زندگی نویسنده کتاب ‏ساخته که فهم دنیای او، جوانی، حسرت‌ها و آرزوهایش را برای خواننده آسان‌تر کرده است؛ از ‏جمله عشق رؤیایی‌اش به سهیلا (ثریا بکیاسا)ی بازیگر یا اشاره‌هایش به مادر گیلک و پدر ‏آذری‌زبانش، جابه‌جایی به اردبیل و بحران زبان مادری.‏

او نوشته‌است: «همکلاسی‌های ترکی داشتم که درس‌خوان بودند و پیدا بود که در خانه کمک‌شان ‏می‌کنند. اما به هنگام درس تحویل دادن گنگ و لال بودند. بعدها که انشا به مواد درسی‌مان افزوده ‏شد، نمی‌توانستند چیزی بنویسند. پای تخته نمی‌توانستند به زبانی که تازه می‌آموختند چیزی ‏بگویند.»‏

شیوا فرهمند راد در ایران دو کتاب «تحلیلی بر حماسه کوراوغلو» و «پانزده قصه از پانزده جمهوری ‏شوروی» را ترجمه و منتشر کرده و در خارج از ایران نیز علاوه بر «قطران در عسل» سه کتاب «با ‏گام‌های فاجعه» پیرامون دستگیری سران حزب توده ایران، خاطرات احسان طبری با عنوان «از دیدار ‏خویشتن» و ترجمه یک رمان از زبان روسی به‌نام «عروج» را [در داخل] روانه بازار کتاب [...] کرده ‏است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 May 2016

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 15

باری دیگر ساکن بیمارستان بودم و تازه چند روزی‌ست به خانه برگشته‌ام، تا کی رمقی بازیابم. و ‏این است تکه‌ای دیگر از فصل دهم کتاب نورا چادویک «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه»، این ‏فصل، درباره‌ی شمن‌ها:‏

مقایسه‌ی این گزارش با داستان‌های منظوم ترکان آباکان نشان می‌دهد که سفر مردان و زنان ‏قهرمان به بهشت، بسیار شبیه سفرهای شمن‌های مورد بحث ما به جایگاه بای اولگن است.‏(251) اما ‏نزدیک‌ترین شباهت را در میان یاقوت‌ها(252) و مردمان غیر ترک همسایگی‌شان مانند آستیاک‌های ‏یئنی‌سئی ‏Ostyak‏ و یوراک‌ها ‏Yurak‏ می‌توان یافت.‏(253) مراسم اینان چنان شباهت‌هایی به مراسم ‏شمن‌های ترک دارد که گرچه کمبود جا اجازه نمی‌دهد که بیش از اشاره‌ای کوتاه به آن‌ها بکنیم، اما ‏همین نگاه گذرا نشان می‌دهد که آگاهی از این مراسم دانش ما را از مراسم ترکی تکمیل می‌کند.‏

یاقوت‌ها می‌گویند که در زمان‌های گذشته شمن‌هایی بوده‌اند که به‌راستی به آسمان عروج ‏می‌کرده‌اند، و انبوه تماشاگران می‌توانسته‌اند حیوان قربانی را شناور بر فراز ابرها ببینند، و در آن حال ‏ضربه‌های دف شمن نیز در پی او شتاب می‌گرفت و خود شمن نیز با آن جامه‌ی سحرآمیزش او را ‏دنبال می‌کرد.‏(254) به همین شکل افتخار بالا رفتن تا بهشت بر پشت اسب به یک شمن بزرگ مغول ‏دوران چنگیزخان نیز نسبت داده می‌شود.‏(255)

نگاهی به داستان سفر آستیاک‌های یئنی‌سئی به آسمان می‌تواند تصوری از بخش پایانی سفر ‏شمن‌های آلتایی به جایگاه بای اولگن بدهد، زیرا که در گزارش رادلوف این بخش از مراسم آلتایی به ‏اختصار نقل شده‌است. شمن آستیاک در آوازش می‌گوید که با استفاده از طنابی که از بهشت ‏برایش آویخته‌اند تا آن‌جا بالا می‌رود(256) و در راه، ستارگانی را که سد راهش هستند کنار می‌زند. او ‏سوار بر یک قایق بادبانی در آسمان راه می‌سپارد، و سرانجام با چنان سرعتی بر زمین نازل ‏می‌شود که از آن باد بر می‌خیزد. پس از آن، او به جهان زیرین سفر می‌کند و در راه این سفر ‏‏"شیاطین بالدار" دستیار او هستند.‏(257) همچنین می‌گویند که در میان آستیاک‌ها و یوراک‌ها شمن ‏هنگام اوج گرفتن در آسمان در وصف سرزمین‌های گوناگونی که می‌بیند ترانه می‌خواند. او در ‏سرزمین گل‌های سرخ و در میان کاج‌های توندرا سیر می‌کند، و این جایی‌ست که پدربزرگش در ‏گذشته دف او را برایش ساخته‌است. این خود اشاره‌ی جالبی‌ست به اعتقاد ارثی بودن و انتقال ‏موهبت پیغامبری از نیاکان به نسل بعدی. او در میان ابرهای ارغوانی به خواب می‌رود، و سرانجام از ‏راه یک رود بر زمین نزول می‌کند،(258) سپس خدایان بهشتی را و خورشید را، ماه را، درختان را، و ‏جانوران زمینی را، با همین ترتیب، پاس می‌دارد و برای مردم عمر طولانی و شادی و غیره آرزو ‏می‌کند.‏(259)

این گزارش‌های سفر شمن‌ها به بهشت را می‌توانیم با گزارش مربوط به نصب شمن تازه در میان ‏بوریات‌‌ها و مراسم بزرگ قربانی اسب در میان آنان مقایسه کنیم. این مراسم با تشریفاتی بسیار ‏شبیه مراسم آلتایی برگزار می‌شود، به‌جز آن‌که بنا بر گزارش کورتین ‏Curtin‏ از مراسم بوریات‌ها، ‏خود شمن نفس مرگ را در اسب نمی‌دمد و این کار را به دیگری واگذار می‌کند. در مراسم قربانی ‏بوریات‌ها درختی بزرگ در مرکز یورت می‌نشانند، چنان‌که انتهای آن از سوراخ دود سیاه‌چادر بیرون ‏می‌رود و بر بلندترین نقطه‌ی آن رشته‌های رنگین ابریشمین می‌بندند به نشانه‌ی رنگ‌های ‏رنگین‌کمان. انتهای دیگر این رشته‌ها را به بلندترین شاخه‌ی درخت دیگری می‌بندند که اندکی دورتر ‏قرار دارد و "ستون"‏(260) نامیده می‌شود. برخی از شمن‌ها به بالای این درخت‌ها می‌روند و از آن‌جا ‏هدایایی به خدایان می‌دهند. راوی ما می‌افزاید: "در گذشته‌های دور چنان شمن‌های توانایی وجود ‏داشتند که می‌توانستند روی رشته‌های ابریشمین بسته شده از بالای درخت غان که از سوراخ دود ‏یورت بیرون می‌زد تا درخت دیگر بیرون یورت راه بروند، و این را «راه رفتن روی رنگین‌کمان» ‏می‌نامیدند."‏(261) در مراسم مشابهی که هنگام نصب شمن بوریات اجرا می‌شود، به ما می‌گویند که ‏درخت بزرگ نشانده در میان یورت، نمادی‌ست از ایزد دربان که به شمن اجازه می‌دهد به بهشت ‏وارد شود. نوارهای سرخ و آبی از انتهای آن تا ردیفی از غان‌های بیرون یورت بسته می‌شود، و این ‏‏"جلوه‌هایی‌ست نمادین از گذرگاه‌های شمن برای رسیدن به جهان ارواح".‏(262) شمن از غانی که در ‏میانه‌ی یورت نشانده‌اند، و نیز دست‌کم از یکی از آن‌هایی که بیرون یورت هستند بالا می‌رود، و گاه ‏در طول ردیف درختان از بالای یکی به بالای دیگری می‌جهد بدین معنی که از یک طبقه‌ی بهشت به ‏طبقه‌ی بالاتر رفته‌است، تا آن‌که در بالای آخرین درخت می‌گوید که به آخرین طبقه‌ی بهشت که ‏توان رسیدن به آن را دارد رسیده‌است. به آسانی مشاهده می‌شود که چگونه گفته‌هایی از این ‏قبیل که در گذشته شمن‌ها در آسمان دیده می‌شدند، از این نمادگرایی‌ها سرچشمه گرفته‌اند.‏

به گمان من نشانه‌هایی از سفر شمن آلتای به حضور بای اولگن در بخشی از منظومه‌ی اویغوری ‏قوداتقو بیلیک [قوتادغو بیلیگ] نیز وجود دارد. این اثر در سده‌ی یازدهم در ترکستان شرقی نوشته ‏شده‌است. بخش مورد اشاره‌ی من مربوط به رؤیایی‌ست که شخصی به‌نام اوت‌کورمیش ‏Otkürmish‏ [اودگؤرموش] برای شاهزاده گون‌توقتی الیک ‏Kün-Tokty-Elik‏ [گون‌دوغدو] نقل می‌کند. ‏اوت‌کورمیش نقل می‌کند که چگونه در رؤیا نردبان بلندی با پنجاه پله پیشاروی خود دید.‏(263) او از این ‏پله‌ها تا بالای نردبان رفت، که بنا بر روایتی که وامبری نقل کرده، مسیری با هفت منزل بود. در بالای ‏نردبان یک دوشیزه‌ی خدمتکار یا نگهبان به او آب داد تا بنوشد، و بادش زد تا خنک شود، جانی تازه ‏گرفت، و توانست راهش را تا بهشت ادامه دهد، هرچند که بی‌هوش بود، "شاید از جد و جهد ‏بسیار".‏

به نظر می‌رسد که این بخش جالب برای مترجم پر دردسر بوده، و چندین نکته همچنان مبهم ‏مانده‌است. طبیعی‌ست که می‌توان به یاد تصویر خیالی نردبان یعقوب افتاد که آن نیز در خواب دیده ‏شده‌است.‏(264) اما به‌نظر می‌رسد که نزدیک‌ترین شباهت‌ها به این بخش را در کارها و باورهای ‏شمن‌های آلتای می‌توان یافت، و به گمان من مطالعه‌ی دقیق‌تر این‌ها می‌تواند راهگشای درک نکات ‏مبهم متن اویغوری باشد.‏

بخش دوم نمایش دینی آلتای سفر شمن به سرزمین مردگان یا همان قلمرو ارلیک خان را حکایت ‏می‌کند. پیش‌تر دیدیم (در همین فصل) که بخش دوم مراسم در میان آستیاک‌های یئنی‌سئی گاه ‏بی‌درنگ پس از بازگشت از سفر بهشت اجرا می‌شود.‏

پوتانبن(265) خلاصه‌ی نقل یکی از این نمایش‌ها را که از مبلغ مسیحی روسی، پدر چیوالکوف ‏Chivalkov‏ به‌دست آورده، در بایگانیش نگهداری کرده‌است. در این روایت سفر شمن ترکان آلتای ‏نقل می‌شود، و در این سفر او روح چند تن از مردگان را تا جهان زیرین، تا سرزمین ارلیک خان، ایزد ‏تاریکی، بدرقه می‌کند. این متن در دسترس من نبوده‌است و تنها می‌توانم گزارشی از این اجرا بر ‏پایه‌ی نوشته‌های خلاصه‌ای که م. آ. چاپلیتسکا(266) و میخائیلوفسکی(267) منتشر کرده‌اند، در این‌جا ‏نقل کنم. متأسفانه هیچ‌یک از ترانه‌ها را نقل نکرده‌اند و تنها تعداد بسیار کمی از کلماتی را که ‏شمن در واقع به‌کار برده نقل کرده‌اند. با این همه داده‌ها آن‌قدر هست که نشان می‌دهد این ‏اجرایی بسیار پر کار بوده، و جرئیات زنده‌ی نقل شده شباهت بسیاری به بخش‌هایی از داستان‌های ‏منظوم ترکان آباکان درباره‌ی سفرهای فراطبیعی قهرمانان دارد.‏

شمن در تک‌گویی خود، سفرهایش را که از همان محل اجرا آغاز می‌شود، شرح می‌دهد. راه او ‏به‌سوی جنوب و آن‌سوی کوه آلتای است، سپس به چین می‌رسد با آن ریگزار زرد رنگ، و از استپ ‏زرد می‌گذرد "که هیچ زاغی نمی‌تواند از فراز آن پرواز کند". جنبه‌های عملی اجرای استتیک شمن ‏را در کلام خود او می‌توان باز یافت: او فریاد می‌زند "اما ما به کمک آوازهایمان از آن‌ها می‌گذریم"، ‏هلهله‌ی همراهان او را تشویق می‌کند و آنان با او هم‌آوازی می‌کنند. اکنون استپی سپیدگون پیش ‏رویشان است "که هیچ کلاغ سیاهی بر فراز آن پرواز نکرده"، و بار دیگر کام همراهانش را با آوازش ‏به ادامه‌ی راه تشویق می‌کند. پس از استپ کوهی آن‌چنان بلند در پیش است که کام با رسیدن به ‏قله نفس‌نفس می‌زند. البته او فراموش نمی‌کند که استخوان‌های کام‌های نگون‌بخت فراوانی را که ‏نتوانسته‌اند به قله برسند، به همراهانش نشان دهد: "در کوهستان‌ها استخوان انسان‌ها ردیف ‏ردیف توده شده‌اند؛ کوه‌ها با استخوان اسب‌ها پر از لکه‌های سپید شده‌است". در تکه‌هایی از این ‏گونه ما جغرافیای سنتی و ساختار عمومی سروده‌ها را می‌بینیم. مشکلات و سختی‌هایی که ‏شمن و همراهانش از آن سخن می‌گویند، به ناگزیر ما را به‌یاد مشکلات همه‌ی مسافران بیابان‌ها و ‏کوهستان آسیای میانه‌ی شرقی می‌اندازد؛ از فا هی‌ین ‏Fa-hien‏ تا فون له‌کوک ‏von le Coq، ‏فلمینگ ‏Fleming، و میلار ‏Maillart‏.‏(268)

پس از صعود به قله، گروه همراهان اسبانشان را به درون سوراخی بر زمین می‌رانند که "دهان زمین" نام دارد ‏و آنان را به جهان زیرین می‌رساند. در این‌جا باید پهنه‌ی دریایی را بر فراز یک تار مو بپیمایند و شمن ‏بار دیگر با نشان دادن استخوان‌های شمن‌های بسیاری که به اعماق دریا سرنگون شده‌اند، به کار ‏خود اعتبار می‌بخشد. پس از گذشتن از دریا، کم راهش را به‌سوی بارگاه ارلیک خان ادامه می‌دهد. ‏این بارگاه شباهت زیادی به اقامتگاه راهبان بودایی دارد، با سگان بزرگ، دربانی که هیچ مخالفتی با ‏گرفتن هدایا ندارد، و سرانجام خود خان بزرگ. کام با غریزه‌ی نمایشی شگفت‌انگیزی تشریفات ‏باریابی به حضور این فرمانروای مقتدر را شرح می‌دهد. خود فرمانروا نیز مانند همتایان ‏مشرق‌زمینی‌اش متکبر، مغرور و مستبد توصیف می‌شود، اما در همان حال با شراب و هدایا ‏به‌آسانی نرم می‌شود. شمن با اجرای صحنه‌ای گویا از خدای مست، میان‌پرده‌ای خنده‌دار در کارش ‏می‌گنجاند. خدا راضی می‌شود که دعای خیر بکند و حتی آگاهی‌هایی از آینده به کام می‌دهد. کام ‏شادمان به خانه باز می‌گردد، راضی از این که از سرزمین مردگان به‌سلامت جسته است. او به ‏زمین باز می‌گردد، اما نه بر پشت اسبی که او را به جهان زیر زمین برده‌بود، که بر پشت غازی که ‏بی‌گمان نمادی از روح مردگان است.‏(269) او روی نک پنجه‌های پا پیرامون یورت راه می‌رود چنان‌که ‏گویی پرواز می‌کند، و هم‌زمان صدای غاز را تقلید می‌کند. کاملانیه به پایان می‌رسد، یکی از حاضران ‏دف را از دست او می‌گیرد، و کام گویی از خواب بیدار شده‌باشد، چشمانش را می‌مالد. از او احوال ‏می‌پرسند و از چند و چون سفرش، و او پاسخ می‌دهد: "سفر موفقیت‌آمیزی بود؛ به‌گرمی از من ‏پذیرایی کردند".‏

سیروشفسکی ‏Sieroszewski‏ بخش بزرگی از متن نمایش یک شمن یاقوت را که برای شفا دادن به ‏بالین بیماری فراخوانده شده‌بود، ثبت کرده‌است(270) که جنبه‌های عام آن به گزارش پیشین از سفر ‏شمن آلتای به جهان زیرین شباهت دارد. همچنین شکی نیست که بسیاری از کاملانیه‌هایی که ‏شاهدان اروپایی به اختصار شرح داده‌اند، همگی نمایش‌هایی شبیه هم یا در مواردی کم‌کارتر ‏بوده‌اند. پوتانین شاهد نمایش سفر یک شمن جوان آلتایی به نام انچو ‏Enchu‏ به جهان زیرین ‏بوده‌است،(271) و نمایش یک زن‌شمن(272) را نیز دیده‌است که در برخی جزئیات مهم شباهت زیادی به ‏نمایش انچو داشته، اما من در این‌جا نمی‌توانم به آن بپردازم. رادلوف شاهد اجرای نمایشی از سفر ‏شمن به جهان زیرین بوده، که خود بخشی از مراسم چهلم شخصی در خانه‌ی محل سکونت او ‏بوده‌است. در گزارش رادلوف کام وانمود می‌کند که روح شخص مرده را به آخرین منزلش در قلمرو ‏ارلیک هدایت می‌کند، و در این حال صدای مرده را، که این بار زنی بوده، با صدای زیر زنانه تقلید ‏می‌کند. او همچنین با بستگان مرده‌ی آن زن، که از پیش در قلمرو ارلیک هستند، سخن می‌گوید. ‏رادلوف می‌گوید که صحنه‌ی غریب، همراه با نورپردازی جادویی آتش، و رقص شمن آن‌چنان تأثیر ‏نیرومندی بر او داشته که مدتی طولانی حرکات شمن را با نگاه دنبال می‌کرده و محیط پیرامون را ‏تمام و کمال از یاد برده‌است. او می‌افزاید که حتی آلتایی‌ها نیز "در این صحنه‌ی غریب غرق شدند، ‏دستشان با چپق‌هایشان پایین آمد و نزدیک ربع ساعت سکوت کامل برقرار شد."‏(273) استادلینگ،(274) ‏و سیروشفسکی نیز با دیدن هنرنمایی شمن یاقوت به همان میزان متأثر شده‌اند. سیروشفسکی ‏توجه ما را به‌ویژه به امتیاز ادبی اجراهای حرفه‌ای ترین‌های آنان جلب می‌کند؛ به مهارت آنان در ‏تناوب فریادهای غریب و سکوت، ارتعاش‌های گویای صدایشان، که گاه ملتمسانه است و گاه ‏تهدیدآمیز، به‌نوبت موزون است، و سپس ترسناک؛ غرش دف که به‌دقت با حالت لحظه هماهنگ ‏است؛ کاربرد شگفت‌انگیز و ماهرانه‌ی واژه‌گزینی شاعرانه و زبان تمثیلی، چرخش گویای عبارت، و ‏استعاره‌های خشن که ترجمه را غیر ممکن می‌کند.‏(275)

شمن‌های بوریات نیز درست مانند شمن‌های یاقوت که برای درمان بیماران به قلمرو ارلیک می‌روند، ‏این سفر را انجام می‌دهند. و در این مورد نیز یکی از بهترین گزارش‌های در دسترس ما درباره‌ی ‏شمنی‌ست که او را برای شفا دادن به یک بیمار فرا خوانده‌اند. شمن روح شخص بیمار را، که ‏بستگانش می‌گویند که جسم او را ترک کرده، جست‌وجو می‌کند. او همه جای جهان را می‌کاود: ‏جنگل‌های انبوه، استپ‌ها، قعر دریاها، و با یافتنش، آن را به جسم بیمار باز می‌گرداند.‏(276) اگر روح ‏بیمار در این جهان یافت نشود، شمن باید آن را در جهان زیرین بجوید، سفری دور و دراز و دشوار به ‏آنجا بکند و پیشکش‌هایی گرانبها به ارلیک تقدیم کند. در برخی موارد شمن به بیمار اطلاع می‌دهد ‏که ارلیک روح دیگری را در عوض روح او می‌طلبد، و سپس روح یکی از دوستان بیمار را هنگامی که ‏او در خواب است، به بند می‌کشد. این روح چکاوکی می‌شود، و شمن نیز خود در این کاملانیه ‏نقش یک باز را بازی می‌کند، روح [چکاوک] را شکار می‌کند و به ارلیک تحویل می‌دهد، و آنگاه ارلیک ‏روح شخص بیمار را رها می‌کند.‏(277) این مراسم بسیاری از منظومه‌های ترکان آباکان را به یاد ما ‏می‌آورد که در آن‌ها روح قهرمان را یک "زمین – پهلوان" ‏earth-hero، مردی پلید از جهان زیرین که در ‏مقام فرستاده‌ی ارلیک خدمت می‌کند، در گوشه و کنار جهان و در همه جا و همه چیز دنبال می‌کند.‏

سفر به جایگاه ارلیک و اولگن، آن‌چنان که این‌جا شرح دادیم، هیچ افتی در روند دراماتیک نمایش ‏شمن‌های آسیایی ایجاد نمی‌کند. در میان یاقوت‌ها، قربانیان را به پیشگاه روح نگاهبان شکارچیان و ‏نیز ماهیگیران تقدیم می‌کنند، و گفته می‌شود که این کار با حرکات نمایشی شمن همراهی ‏می‌شود، و او هنگام اجرای نقش باریل‌لاخ ‏Baryllakh، یا روح شکار، خنده و لودگی می‌کند.‏(278) ‏گزارش شده‌است که یاقوت‌ها همواره این روح را در حال خنده و عاشق خنده تصویر می‌کنند.‏(279)
____________________________________
251 ‎ ‎‏- برای مطالعه‌ی بیشتر در این باره، خواننده می‌تواند به نوشته‌ی دیگری از چادویک رجوع کند در ‏Journal of the Royal ‎Anthropological Institute, LXVI (1936), 291 ff.‎‏.‏
252 ‎ - Sieroszewski, Revue de l'Histoire des Religions (1902), pp. 331 f.‎
253 ‎ ‎‏- گفته می‌شود که در اجرای مراسم شمن‌های تونغوس نیز جاذبه‌های نمایشی وجود دارد. بنگرید به ‏Lindgren, "Notes on the ‎Reindeer Tungus of Manchuria" (unpublished), pp. 19 f.‎، و نیز ‏Shirokogoroff, The Psychomental Complex of the ‎Tungus, pp. 304 ff.‎‏.‏
254 ‎ - See Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 238.‎
255 ‎ - See Köprülüzade, Influence du chamanisme turco-mongol, p. 17.‎
256 ‎ ‎‏- این وسیله را می‌توان با وسیله‌ی صعود قهرمانان پولی‌نزی به بهشت مقایسه کرد.‏
257 ‎ - Mikhailovsky, Journal of the Royal Anthropological Institute XXIV, 67.‎
میخائیلوفسکی استاد دانشگاه مسکو بوده‌است. دو مقاله از او که من پیوسته به آن‌ها ارجاع می‌دهم، بر پایه‌ی اطلاعاتی که از جهانگردان روس ‏گرد آمده، نوشته شده‌اند، و بسیار جالب و سودمنداند زیرا حاوی اطلاعاتی هستند که در جاهای دیگر به آسانی به دست نمی‌آید.‏
258 ‎ ‎‏- این را می‌توان با داستان زنان غیبگوی کرانه‌ی دریای دیاکس ‏Dyaks‏ در بورنئوی شمالی مقایسه کرد. او گروه ارواح همراهش را سوار ‏بر قایقی و از راه رودی به جهان زیرین می‌برد.‏
259 ‎ ‎‏- در سال‌های مبارزه‌ی استالینیسم با نمادهای همه‌ی انواع دین‌ها در اتحاد شوروی سابق، شمن‌ها نیز در امان نماندند و مأموران دستگاه ‏اطلاعاتی بسیاری از آنان را اعدام کردند یا به شکلی وحشیانه از هواپیمای در حال پرواز به بیرون پرتاب کردند تا به باورمندان آنان نشان دهند ‏که شمن قدرت پرواز ندارد. بقایای شمن‌ها از آن پس تا دهه‌ی 1980 در عمل زندگانی زیر زمینی داشتند. بنگرید از جمله به این نشانی: ‏http://www.newdawnmagazine.com/articles/secrets-of-siberian-shamanism‏ [مترجم فارسی]‏
260 ‎ ‎‏- این ستون بی‌اختیار ایرمین‌سول ‏Irminsul‏ یا ستون مقدس ساکسون‌های باستان را به‌یاد می‌آورد که آن را "ستون جهانی نگاهدار همه ‏چیز" ‏universalis columna quasi sustinens omnia‏ توصیف کرده‌اند (‏Translatio S. Alexandri, cap. 3. Mon. Germ. II, 676‎‏).‏
261 ‎ - Curtin, A Journey in Southern Siberia, p. 108.‎
مقایسه این گزارش از آیین سیبری، با دستان‌ها و منظومه‌های پولی‌نزی مربوط به قهرمانانی از قبیل تاوهاکی ‏Tawhaki‏ جالب است.‏
262 ‎ - See Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 188.‎
263 ‎ ‎‏- نردبانی که از آن سخن رفته بی‌گمان از آن نوعی‌ست که امروزه نیز در سیبری کاربرد همگانی دارد. این نردبان از تنها یک تیر میانی ‏تشکیل شده‌است و پله‌هایی که به‌طور متناوب از دو طرف آن بیرون زده‌اند، مانند یک درخت کاج سوزنی که لختش کرده‌باشند و شاخه‌هایش را ‏چیده باشند و تنها تکه کوتاهی از انتهای شاخه را بر تنه باقی گذاشته‌باشند، چیزی شبیه به پله‌های تیرهای تلگراف خودمان.‏
264 ‎ ‎‏- سفر تکوین، باب 28، آیه‌ی 12.‏
265 ‎ - Potanin, Sketches of North – Western Mongolia IV, 64 ff.‎
266 ‎ - M. A. Czaplicka, Aboriginal Siberia, pp. 240 ff.‎
267 ‎ - Op. cit. XXIV, 72 f.‎
268 ‎ ‎‏- فا هی‌ین زائر بودایی چینی، در مطلبی که در حدود سال 400 میلادی درباره‌ی بیابان تکله‌مکان ‏Taklamakan‏ نوشته، این بیابان را پر از ‏شیاطین خبیث توصیف کرده‌است و می‌افزاید که در آن‌جا "نه پرنده‌ای در پرواز بر آسمان بود و نه چرنده‌ای در گردش بر زمین... یافتن راه ‏ممکن نیست مگر از روی استخوان‌های پوسیده‌ی مردگان، که امتداد راه را نشان می‌دهد". (بنگرید به "‏Travels of Fa-hien‏" در ‏Beal's ‎Buddhist Reords of the Western World, London, 1884, I, XXIV‎‏) سه سده دیرتر، دیگر زائر چینی، هویی‌ین تسیانگ ‏Huien ‎Tsiang‏ نیز نقل می‌کند که که گذرگاه‌های هندوکش ‏Hindu Kush‏ آن‌چنان بلنداند که هیچ پرنده‌ای یارای پرواز بر فراز قله‌ها را ندارد. (بنگرید ‏به ‏Beal, Buddhist Records, etc. II, 285, f.‎‏ و همچنین به ‏Le Coq, Buried Treasures, pp. 154 ff.‎‏)‏
269 ‎ - See Journal of the Royal Anthropological Institute XXIV, 72 f.‎
270 ‎ - Revue de l' Histoire des Religions (1902), pp. 331 f.‎
271 ‎ - Mikhailovsky, op. cit. XXIV (1894), 71 f.; Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 240.‎
272 ‎ - Mikhailovsky, op. cit. P. 72.‎
273 ‎ - Radlov, Aus Sibirien II, 53 f.‎
274 ‎ - Stadling, Shamanismen i Norra Asien, p. 134.‎
275 ‎ - Revue de l' Histoire des Religions (1902), p. 325.‎
276 ‎ ‎‏- می‌توانیم با گفته‌ی شیروکاگوروف ‏Shirokogoroff‏ (پیشین) درباره‌ی شمن تونغوس‌ها مقایسه کنیم: می‌گویند که روح این شمن می‌تواند ‏‏"برای جستن بهشت یا گوشه‌های دورافتاده‌ی زمین، جسمش را ترک کند و به جست‌وجوی ارواحی برود که ناخوشی و تیره‌روزی ایجاد ‏کرده‌اند."‏
277 ‎ - So Potanin; see Mikhailovsky, op. cit. pp. 69 f.‎
278 ‎ ‎‏- میخائیلوفسکی، پیشین، ص 96. می‌توان با بخش مربوط به حالت جذبه‌ی "بخشی" که کوستانایی‌یف ‏Koustanaiev‏ آن را ثبت کرده و ‏کاستانیه در ‏Magie et exorcisme، ص 103 نقل کرده، مقایسه کرد.‏
279 ‎ - Mikhailovsky, loc. cit.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏