31 May 2015

در آن سر دنیا - 16‏

پس از 9 ساعت و نیم پرواز با بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، ساعت شش بعد از ظهر ‏پنج‌شنبه نوزدهم فوریه در فرودگاه "جدید" هنگ‌کنگ که در شمال جزیره‌ی ‏Lantau‏ واقع است فرود ‏می‌آییم. اکنون به نیم‌کره‌ی شمالی باز گشته‌ایم، این‌جا نزدیک پایان زمستان است، اما هوا سرد ‏نیست.‏

گرچه هنگ‌کنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال به‌دست انگلیسی‌ها اداره می‌شد، اما نمی‌دانم ‏که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینه‌ی ذهنی‌ست که باعث می‌شود که از لحظه‌ی ورود ‏رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه ‏کس و همه‌ی پدیده‌ها می‌بینم: از رفتار گمرکچی‌ها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و ‏راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل ‏The Cityview‏ می‌برد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ‏ساختمان هتل، و بوی نای اتاق‌های آن، همه "بلوک شرقی"ست.‏

دو اتاق دونفره‌ی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجم‌مان بیاورند. زن خدمتکاری تخت ‏را می‌آورد و نصب می‌کند و می‌رود، و بعد خودمان تخت را جابه‌جا می‌کنیم تا فضای بهتری ایجاد ‏شود. تا جابه‌جا شویم و آماده‌ی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شده‌است. راهنمای اتوبوس ‏گفته‌است که امشب به‌مناسبت سال نو یک کارناوال در خیابان‌های شهر در گردش است اما اکنون ‏از هرکس که می‌پرسیم، نمی‌دانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام ‏شده یا نه. از خیر کارناوال می‌گذریم. خیابان‌های اصلی خلوت‌اند اما به خیابان‌های تنگ مرکز شهر ‏که می‌رسیم، رودی از جمعیت در آن‌ها جاری‌ست، موج می‌زند، و گذشتن از میانشان دشوار است. ‏فردا، شب سال نوی چینی‌ست و امشب مردم و به‌ویژه جوانان بیرون زده‌اند.‏

در میان جمعیت، بهت‌زده چند متری این‌ور و چند متری آن‌ور می‌رویم، و سرانجام تصمیم می‌گیریم ‏که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچه‌ی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای ‏چینی خورده‌ام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامده‌است. یکی دیگر از دوستان نیز ‏بی‌میل است. با این حال می‌رویم. جایی شبیه قهوه‌خانه‌ها یا چلوکبابی‌های سنتی یا "بازاری" ‏خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچ‌یک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد ‏نیستند. پس انگلیسی‌ها 150 سال این‌جا چه می‌کردند؟ ما را که می‌بینند می‌گیرند و می‌برندمان ‏داخل، چند نفر را جابه‌جا می‌کنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز می‌نشانندمان، و منوهایی به ‏دستمان می‌دهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقاب‌ها چیزهایی ‏سفارش می‌دهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان ‏را با هم بر سر میز مشترک می‌نشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ‏ما اضافه می‌کنند و می‌شویم هفت نفر.‏

خوراک چهار نفرمان را می‌آورند، و خوراک نفر پنجم را به‌قول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و ‏بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن ‏غذاهای چینی می‌سوزد و با اشاره‌ی دست راهنمایی‌مان می‌کنند که با چه سس‌هایی و چگونه ‏باید آن‌ها را بخوریم. هر چه هست می‌توان این‌ها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمی‌توان ‏گفت که خوشمزه‌اند.‏

دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز می‌کنند. گویا دانشجو هستند و می‌توانند منظورشان ‏را به انگلیسی برسانند. آن‌ها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما می‌گویند که ساعت 8 ‏شب فردا آتش‌بازی بزرگ شب سال نو روی آب‌های روبه‌روی مرکز شهر برگزار می‌شود. می‌پرسیم ‏که جز مراسم آتش‌بازی، مردم به‌طور سنتی در شب سال نو در خانه‌ها چه می‌کنند، و آن‌دو همان ‏چیزهایی را تعریف می‌کنند که ما هم داریم: خانواده‌ها در خانه‌ی پدر و مادر جمع می‌شوند، غذاهای ‏سنتی می‌خورند، به یکدیگر هدیه می‌دهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان می‌روند. ‏گمان نمی‌کنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفته‌باشند.‏

گردش با راهنما

ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیم‌روزه در هنگ‌هنگ می‌رویم که اندرو نام‌مان را ‏در آن نوشته‌است. اتوبوس مسافران دیگری را از هتل‌های دیگر بر می‌دارد و می‌شویم نزدیک ‏بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین ‏Aberdeen، سوار شدن به ‏سامپان ‏Sampan‏ (قایق پت‌پتی) و بازدید از دهکده‌ی شناور ماهی‌گیری. قایق‌ها کوچک‌اند و هر یک ‏تا چهارده نفر را سوار می‌کنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابه‌لای ‏خانه‌های قایقی هدایت می‌کند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او می‌شنویم: "فیشینگ ‏بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانه‌ی قایقی اشاره می‌کند و تکرار می‌کند ‏‏"فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر می‌گردیم، پیش از پهلو گرفتن، ‏می‌گوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور به‌شدت تأکید کرده‌است که مبادا پول ‏را در راه رفتن بپردازیم.‏

دهکده‌ی شناور، ساخته شده‌است از قایق‌های کوچک و بزرگ، کهنه و نیم‌کهنه، و اغلب متروک. ‏هیچ جنب‌وجوشی آن‌جا دیده نمی‌شود. شاید برای آن‌که شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را ‏در یکی دو خانه‌ی قایقی می‌بینیم. در این‌سوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سه‌طبقه وجود ‏دارد، و آن‌جا نیز جنب‌وجوشی نیست.‏

ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازی‌ست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، ‏مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیف‌های ویژه‌ی امروز می‌گوید و سپس به بازدید نمایشگاه و ‏فروشگاه‌شان می‌رویم. این‌جا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ‏ندارد: مجسمه‌هایی از موجودات گوناگون در اندازه‌های گوناگون از سنگ یشم به رنگ‌های گوناگون، ‏زینت‌آلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دست‌وپا چلفتی که من هستم، گردن‌بند یکی از دوستان ‏را هنگام باز کردن از گردنش پاره کرده‌ام، و اکنون می‌خواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما این‌جا ‏هر چه هست عجق‌وجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.‏

همه به اتوبوس برگشته‌ایم و در انتظار نشسته‌ایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با ‏پانزده دقیقه تأخیر می‌آیند. گویا مشغول معامله‌ی جواهرات بوده‌اند. اینان از یک گروه شش‌نفره ‏هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمام‌عیار امریکایی‌ست که هر طور دلش می‌خواهد رفتار ‏می‌کند، خیال می‌کند که همه‌ی جهان و مردمانش ملک طلق و برده‌های او هستند، و او می‌تواند ‏ششلول‌هایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدان‌ها بر سر ‏جمعیت فریاد می‌زد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد ‏و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافه‌ای حق‌به‌جانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار ‏می‌شود.‏

ایستگاه بعدی‌مان "بازار استنلی" ‏Stanley Market‏ است. سر راه از جاده‌ی کنار ساحل شنی ‏ریپولس ‏Repulse Bay‏ می‌گذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسی‌ست. راهنما از قیمت‌های سرسام‌آور ‏خانه‌ها و هتل‌های آن‌سوی جاده و مشرف بر این ساحل می‌گوید. این‌ها جای میلیونرها و ‏میلیاردرهاست. راهنما اضافه می‌کند که از این‌جا تورهایی با کشتی به جزیره‌ی ماکائو هم هست ‏که قمارخانه‌ی چین است و با لاس‌وگاس رقابت می‌کند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشه‌های ‏کهنی دارد.‏

جاده در امتداد ساحل بر دامنه‌ی کوهی جنگل‌پوش پیچ‌وتاب می‌خورد و می‌رود. منظره‌های ‏زیبایی‌ست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچه‌ای ‏می‌رسیم. راهنما می‌گوید که این‌جا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر ‏خواستیم چیزی بخوریم. پیاده می‌شویم و به درون پس‌کوچه‌های بازار می‌رویم. شبیه بازارهای ‏‏"آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتی‌های قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جایی‌ست پر از ‏بنجل‌فروشی‌های رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". این‌جا هیچ جاذبه‌ای برای من ‏ندارد. با دوستم قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم، و در پایان در یک کافه‌ی فرانسوی چای و قهوه و ‏کیکی می‌خوریم و به اتوبوس بر می‌گردیم.‏

دعوا بر بلندی ویکتوریا

اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" ‏Victoria Peak‏. اتوبوس ‏ما را تا بالای بلندی می‌برد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت می‌دهد که ‏از آن بالا چشم‌انداز معروف بندرگاه هنگ‌کنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشه‌ای از میدان جمع ‏شویم. هوا مه‌آلود است و چیز زیادی از مناظر آن‌سوی آب پیدا نیست. تماشا می‌کنیم و عکس ‏می‌گیریم و بر می‌گردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان می‌دهد. باید در صفی بسیار طولانی ‏بایستیم و سپس با این بلیت‌ها سوار واگون‌هایی بشویم که مانند تله‌کابین در شیب تند دامنه‌ی ‏‏"بلندی ویکتوریا" پایین‌مان می‌برند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت ‏یارمان نبوده و در این هوای مه‌آلود چیزی از آن‌ها پیدا نیست.‏

نزدیک یک ساعت توی صف می‌ایستیم. این‌جا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر می‌رسند و راهنما ‏آنان را می‌آورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان می‌دهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه ‏شده و به آستانه‌ی در واگون هم که می‌رسد، خیال می‌کند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش ‏پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستاده‌اند پرخاش‌کنان ‏می‌گوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ ‏معنا و امتیازی ندارد. ردیف‌های صندلی‌های توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی ‏نمی‌کند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمی‌دانم که او آیا این را می‌داند، یا نه. اما ‏دوستان ما که می‌دانند، از رفتار این کابوی به‌تنگ آمده‌اند، دلشان نمی‌خواهد به او رو بدهند و می‌گویند که حق آنان است که ‏همان‌جا که ایستاده‌اند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و ‏دعوا آغاز می‌شود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کف‌کرده دستانش را بالا می‌برد و با آن ‏سن‌وسالش می‌خواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداری‌اش ‏می‌دهد، چیزهایی زیر گوشش می‌خواند و می‌خواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد ‏هیچ نمی‌گویند. من دارم می‌کوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه ‏هست، تلاش‌ها به ثمر می‌رسد و کابوی ششلولش را غلاف می‌کند، اما همچنان نا آرام است و ‏دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان می‌پرسد:‏

‏- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان می‌گوید که ربطی به او ندارد.‏

من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستاده‌ام. او پس از کمی غرولند رو به من می‌کند و ‏می‌پرسد:‏

‏- تو چی؟ تو هم با این‌ها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ می‌دهم: - بله!‏
‏- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه می‌گویم:‏
‏- ربطی... به شما... ندارد... آقا!‏
‏- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، ‏نه؟

در دل با خود می‌اندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال می‌کند که جهان درست ‏شده از او و امریکایش و سروری‌اش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای ‏جنوبی می‌آیند. خیال می‌کند که این‌جا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" ‏دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش می‌خواهد رفتار کند.»‏

می‌گویم: - چطور مگر؟ می‌خواهید پیش از همه وارد شوید؟

جا می خورد و دستپاچه می‌گوید: - نه، نه! من نمی‌خواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر ‏آتش ریخته‌باشی، ساکت می‌شود. زیر چشمی می‌بینم که همراهانش نفسی به‌راحتی ‏می‌کشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز به‌تنگ آورده؟

واگون از راه می‌رسد و درش باز می‌شود. سه نفر از دوستان ما وارد می‌شوند و بعد من می‌گذارم ‏که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم می‌رسد و پرسان نگاهم ‏می‌کند. با دست اشاره می‌کنم "بفرمایید" و می‌گویم:‏

‏- اول شما بفرمایید، خانم!‏

زن لبخندی می‌زند و وارد می‌شود. به مردش هم راه می‌دهم. مرد با سر و دست حرکتی می‌کند، ‏یعنی «می‌بینی با چه آدم‌هایی طرف هستیم؟»، و وارد می‌شود. حالا دیگر نوبت من و دوستم ‏است.‏

هوای مه‌آلود بیرون، صندلی‌های پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمی‌گذارد که ‏منظره‌ای دیده شود. هیچ فرقی نمی‌کند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفه‌ای هم ‏نبود که به عنوان جاذبه‌ای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کرده‌ایم تا مبادا کابوی ‏مشتی به‌سوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفته‌شود. کابوی به‌ظاهر به‌کلی آرام شده و همه چیز ‏را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را می‌اندازد و با زنش می‌رود جایی آن پشت می‌نشیند، و ‏قاه‌قاه خنده‌ی ما می‌ترکد. دوستان می‌گویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او ‏شلوارش را زرد کند، البته اگر آن‌قدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات ‏مخوفی دارد! حالت‌ها و کف کردنش را به‌یاد می‌آوریم، بلند بلند به فارسی حرف می‌زنیم و بلند ‏می‌خندیم، و ماجرای کابوی همان‌جا تمام می‌شود.‏

آتش‌بازی شب سال نو

خیابان اصلی و مرکز خرید هنگ‌کنگ "نیتان رود" ‏Nathan Rd.‎‏ نام دارد. بخشی از این خیابان را ‏Golden Mile‏ می‌نامند و بخشی را ‏Ladie’s Market، و این‌ها نام‌هایی به‌جاست! باز ناهار را در یک ‏رستوران چینی می‌خوریم. این‌جا نیز جنجال و بی‌نظمی‌ست، و خوراک عوضی برای یکی از ‏همراهانمان می‌آورند. باقی روز را آن‌قدر مشغول گشت‌وگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان ‏هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم ‏تا به تماشای آتش‌بازی امشب برسیم.‏

چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی می‌گیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار ‏می‌شود و پشت صندلی راننده خود را پنهان می‌کند. بعد کشف می‌کنیم که روی تاکسی‌های ‏هنگ‌کنگ نوشته‌اند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنج‌نفره بود و ‏دوستمان می‌توانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به ‏این "زرنگی" بی‌جایمان می‌خندیم. نزدیک محل تماشای آتش‌بازی خیابان‌ها را بسته‌اند و تاکسی ‏نمی‌تواند جلوتر برود. پیاده می‌شویم و به رودی از مردم می‌پیوندیم که همه به‌سوی ساحل روانند.‏

با جریان جمعیت کم‌کم از میدان نزدیک برج ساعت ‏Tsim Sha Tsui Clock Tower‏ سر در می‌آوریم. ‏ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" ‏Tsim Sha Tsui Cultural Center‏ و برج ساعت ‏بخشی از میدان دید ما را پوشانده‌اند، اما در میان جمعیت دیگر نمی‌توان جلوتر یا آن‌سوتر رفت. پس ‏همان‌جا می‌ایستیم و آتش‌بازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز می‌شود.‏

آتش‌بازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول می‌کشد. تماشا می‌کنیم و عکس می‌گیریم. در دهه‌ی ‏‏1990 فستیوالی در استکهلم برگزار می‌شد به‌نام "فستیوال آب" که در کنار همه‌ی برنامه‌هایش، ‏هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتش‌بازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه ‏می‌دادند. اغلب هنگ‌کنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتش‌بازی، که برنده می‌شدند. اما من، ‏هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتش‌بازی‌ها، به پول‌هایی فکر می‌کردم که ‏یک لحظه جرقه می‌زنند و سپس دود می‌شوند‏ و به هوا می‌روند: چه کارهای سودمندی که با این ‏پول‌ها نمی‌شد کرد؛ چه‌قدر گرسنگان را که نمی‌شد نان داد.‏

روز آخر

شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمه‌شب امشب ‏به‌سوی دوبی و سپس از آن‌جا به‌سوی استکهلم پرواز می‌کنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در ‏خیابان نیتان و خیابان‌های فرعی آن می‌گذرد. کم‌کم از خیابان آوستین ‏Austin Rd.‎‏ سر در می‌آوریم و ‏در انتهای آن به برج بلند ‏ICC‏ می‌رویم. خیال داریم که به ‏Sky100 Hong Kong Observation Deck‏ ‏برویم که در طبقه‌ی صدم برج قرار دارد با چشم‌اندازی 360 درجه‌ای بر فراز هنگ‌کنگ. اما بهای بلیت ‏ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگ‌کنگ است. می‌ارزد؟ نه، نمی‌ارزد! در عوض به بازارچه‌ی زیر ‏برج می‌رویم. جایی‌ست بسیار لوکس و شیک. در محوطه‌ی مرکزی آن پیکره‌ی یک بره را گذاشته‌اند ‏به نشانه‌ی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس می‌گیرند. می‌گردیم، ‏تماشا می‌کنیم، و در رستورانی چینی ناهار می‌خوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا ‏اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.‏

معجزه در فرودگاه

این نیز بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس ‏A380-800‎‏ است. چند ردیف عقب‌تر از بخش ‏درجه یک نشسته‌ایم. دست به جیب شلوار می‌برم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت ‏پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آن‌یکی جیب، این‌یکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه ‏می‌بینند و می‌فهمند. اعلام می‌کنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر ‏بیش از پانصد عکس گرفته‌ام که همه توی آن گوشی‌ست. آن عکس‌های یادگاری را به هیچ قیمتی ‏نمی‌توان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در ‏همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان به‌یاد می‌آورم که رفتم و گوشه‌ای ‏نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و ‏سپس 7 ساعت پرواز از آن‌جا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آن‌جا باید گوشی از ‏جیبم لیز خورده‌باشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتاده‌باشد. از پیدا کردن آن قطع ‏امید کرده‌ام، اما دوستان تشویقم می‌کنند که تا در هواپیما را نبسته‌اند، از خدمه پرواز بخواهم که ‏اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازه‌ای بدهند؟

نومیدانه به‌سوی در می‌روم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را می‌گیرد:‏

‏- کجا می‌روید، آقا؟
دستپاچه می‌گویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...‏
‏- چی‌تان را جا گذاشتید؟
‏- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...‏
‏- چی‌تان را جا گذاشتید؟
‏- تلفنم را... تلفنم را...‏

او مردی شخصی‌پوش را صدا می‌زند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در ‏دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شده‌اند یا نه، داستان را می‌گوید و می‌پرسد که ‏آیا او می‌تواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من می‌کند و می‌گوید که همراه او ‏بروم. باورم نمی‌شود. همراه او پیشاپیش می‌دوم. سالن انتظار خالی‌ست و تنها یک مرد درست ‏روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار ‏او هست. آیا گوشی من است؟ با گام‌های بلند به‌سوی گوشی می‌شتابم. مرد نگاهم را که روی ‏گوشی ثابت شده می‌بیند، و آن را بر می‌دارد! نه، پس آن نیست! می‌رسم، و زمین موکت‌پوش ‏پشت صندلی را نگاه می‌کنم... هاه... آن‌جاست! گوشی من آن‌جا زیر صندلی، روی موکت، آرام ‏خوابیده‌است! برش می‌دارم و به مرد نشانش می‌دهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم ‏می‌کند. دارد شاخ در می‌آورد. من هم دارم ایمان می‌آورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به ‏کارمند فرودگاه نشان می‌دهم و او حرکتی می‌کند، یعنی چه خوب، و به‌سوی هواپیما می‌دوم. ‏اکنون همه‌ی مهمانداران ماجرا را شنیده‌اند و با شادمانی پیشوازم می‌کنند. به دوستانم که ‏می‌رسم نخست سربه‌سرشان می‌گذارم و می‌گویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال ‏می‌شوند.‏

بازگشت به آرامش

ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم می‌نشینیم. شهر خلوت‌تر از همیشه است زیرا ‏هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". این‌جا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دل‌پذیری... ‏سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه ‏دوست داشتم. و اینک محله‌ام، و خانه‌ی ساکت ساکت...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2015

در آن سر دنیا - 15‏

شامگاه 15 فوریه است و از پنجره‌های ماشینی که دارد ما را از فرودگاه سیدنی به‌سوی ‏آپارتمان‌های ‏Oaks on Castlereagh‏ می‌برد، در خیابان‌های پر جمعیت فقط آدم‌های چینی می‌بینیم. ‏در همه‌ی خیابان‌ها به مناسبت نزدیکی سال نوی چینی پارچه‌هایی با نقاشی کله‌ی قوچ یا ‏گوسفند نیز آویخته‌اند. دوستان به‌شوخی می‌گویند که نکند هواپیما ما را به‌جای سیدنی به ‏هنگ‌کنگ یا چین آورده‌است، یا شاید همه‌ی این منطقه "چاینا تاون" سیدنی‌ست؟ اما نه. روزهای ‏بعد بیشتر و بیشتر به این نتیجه می‌رسیم که چینی‌ها دارند همه‌ی دنیا را می‌گیرند. به‌زودی ‏سه‌چهارم جهان چینی و یک چهارم آن هندی خواهد شد! همین شرکت محل کار مرا که 105 سال ‏سوئدی خالص بود، همین روزها چینی‌ها خریدند و اکنون کارفرمای من چینی‌ست!‏

قرار است که این‌جا چهار شب در دو آپارتمان مستقل اما به‌هم چسبیده بخوابیم. خیابان بیرون ‏مجتمع را کنده‌اند و در سراسر خیابان کلنگ‌های بادی و بیل‌های مکانیکی با سروصدایی کرکننده ‏مشغول کار اند.‏

همان شب نخست در این شهر به‌ظاهر سراسر چینی‌نشین، به محله‌ی چینی اندر چینی می‌رویم، ‏یک رستوران کره‌ای پیدا می‌کنیم که منقل‌های زغالی در وسط میزهایش دارد. شما گوشت یا ‏سبزیجات یا آبزیان دلخواهتان را انتخاب می‌کنید، برایتان می‌آورند و با سس‌های دلخواهتان روی ‏منقل وسط میزتان کباب می‌کنید و می‌خورید. اگر بخواهید کمک‌تان هم می‌کنند. بد نیست، هرچند ‏که در انتظار کباب شدن تکه‌ی بعدی باید با آب دهان روان بنشینید! سر تا پا هم بوی دود و کباب ‏می‌گیرید و به خانه بر می‌گردید!‏

و چه خانه‌ی پر سروصدایی‌ست! پنجره‌هایش به‌ظاهر دو جداره‌اند، اما هیچ جلوی سروصدای بیرون ‏را نمی‌گیرند. کارگران تا نیمه‌شب به کار کندن کف خیابان ادامه می‌دهند و تاتا-تاتای کلنگ بادی و ‏غرش بیل مکانیکی لحظه‌ای گوشتان را راحت نمی‌گذارد. و سپس، شب تا صبح، قطارهایی که روی ‏ریل‌های آن‌سوی همین خیابان به تونل ایستگاه مرکزی سیدنی می‌رسند، باید دم ایستگاه بوق ‏بزنند؛ و در این کلان‌شهر هر لحظه کسی بیمار می‌شود، هر لحظه جرمی اتفاق می‌افتد، هر لحظه ‏جایی آتش می‌گیرد، و آژیر آمبولانس و ماشین پلیس و ماشین آتش‌نشانی بی وقفه گوشتان را ‏سوراخ می‌کند: شب تا صبح، و صبح تا شب.‏

دستگاه تهویه‌ی آپارتمانی که من در آن می‌خوابم نیز غرش عجیبی دارد. می‌روم و شکایت می‌کنم. ‏می‌آیند و نگاه می‌کنند، و می‌گویند که همه‌ی آپارتمان‌های این‌طرف ساختمان، در همه‌ی طبقه‌ها، ‏همین صدا را دارند، و سازنده گفته‌است که این صدا نورمال است! کاریش نمی‌شود کرد!‏

گوش‌هایم...، گوش‌هایم...‏

راهنمای رایگان

روی نقشه‌ی شهر به‌تصادف آگهی انجمنی را می‌بینیم به‌نام ‏I’m Free‏ که هر روز در سه نوبت ‏گردشگران را به‌رایگان و پیاده در شهر می‌گردانند، دیدنی‌ها را نشانشان می‌دهند و تاریخچه‌ی آن‌ها ‏را تعریف می‌کنند. در پایان اگر خواستید می‌توانید پولی به‌سپاس به راهنما بدهید. ساعت ده‌ونیم ‏پیش از ظهر به محل حرکت تور در کنار ‏Sydney Town Hall‏ می‌رویم. نزدیک سی نفر شده‌ایم که دو ‏راهنمای جوان با بلوزی سبز بر تن که رویش نوشته‌شده ‏I’m Free‏ می‌آیند، ما را به دو بخش ‏می‌کنند، و هر یک با گروهی به راه می‌افتند. دختر جوان راهنما نخست ما را به ‏QVB‏ می‌برد، که ‏یعنی "ساختمان ملکه ویکتوریا". ساختمان باشکوهی‌ست که طبقه‌ی همکف و زیرین آن پر است از ‏مغازه‌ها و بوتیک‌های گوناگون. دوستان خیلی زود به این نتیجه می‌رسند که این‌جا همه چیز گران‌تر ‏از سوئد است، اما تماشا که خرجی ندارد!‏

دختر راهنما ما را از کوچه‌ای به کوچه‌ای و از خیابانی به خیابانی می‌برد و تعریف می‌کند. در کوچه و ‏خیابان این شهر پر سروصدا شنیدن صدای او دشوار است و لهجه‌ی استرالیایی او نیز فهم ‏حرف‌هایش را دشوارتر می‌کند.‏

این‌جا "بیمارستان روم" نام دارد، زیرا در سال 1810 با سرمایه‌گذاری کسانی که شرط گذاشته‌بودند ‏که سود حاصل از فروش واردات مشروب "روم" را صرف آن کنند ساخته شد. اما ساختمان بسیار ‏بزرگ‌تر از تعداد بیماران بود، و به‌تدریج استفاده‌های دیگری از آن کردند. اکنون بخشی از آن مقر ‏دیوان عالی کشور است و بخشی دیگر بیمارستان تخصصی چشم.‏

این خیابان ‏Martin Place‏ نام دارد و هر چهار بخش فیلم‌های "بالاتر از خطر" ‏Mission Impossible‏ را ‏این‌جا فیلم‌برداری کردند. سراسر خیابان را بستند و با جلوه‌هایی آراستندش تا تام کروز در آن بندبازی ‏کند و از او فیلم بگیرند.‏

این‌جا "هاید پارک" است با استخرها و مجسمه‌های زیبا و پرندگان عجیب و برخی پرندگان مزاحم. ‏این‌جا بازار بزرگ خیابان پیت ‏Pitt Street Shopping Mall‏ است با بهترین و معروف‌ترین فروشگاه‌های ‏مد و زیبایی از سراسر جهان. از آن‌سو اگر برویم به کتدرال سنت‌مری ‏St. Mary's Cathedral‏ ‏می‌رسیم که بسیار دیدنی‌ست، اما وقت نداریم و از این طرف می‌رویم.‏

این‌جا کوچه‌ی پرندگان است. صاحب این رستوران از ناپدید شدن صدای جیک‌جیک پرندگان از شهر نگران ‏شده، این قفس‌ها را با پرندگان دیجیتال گوناگون این‌جا آویزان کرده تا مردم شهر هرگاه دلشان برای ‏جیک‌جیک‌ها تنگ شد بیایند این‌جا و گوش بدهند. آفرین بر این صاحب رستوران طبیعت‌دوست. اما ‏چه سود: حتی این‌جا هم سروصدای شهر آن‌قدر زیاد است که جیک‌جیک مصنوعی قفس‌ها ‏به‌زحمت شنیده می‌شود.‏

این‌جا قدیمی‌ترین خانه‌ی موجود در سیدنی‌ست که ‏Cadman’s Cottage‏ نام دارد، در سال 1816 ‏ساخته شده و داستان‌هایی دارد. این محله‌ی قدیمی سیدنی‌ست که ‏The Rocks‏ نام دارد و آن نیز ‏بسیاری داستان‌ها دارد، از جمله این که زنان عشوه‌گری مردان را به پس‌کوچه‌های این‌جا ‏می‌کشاندند، و بعد کسانی از بالای دیوارها روی سر آن مردان تیره‌روز می‌پریدند و غارتشان ‏می‌کردند.‏

آن‌جا پل بزرگ و معروف از این‌سو به آن‌سوی بندرگاه سیدنی‌ست ‏The Harbour Bridge‏ که نزدیک ‏سی سال طول کشید تا بسازندش و سرانجام گشایش آن نیز مطابق برنامه‌ای که چیده‌بودند پیش ‏نرفت: درست در لحظه‌ای که فرماندار می‌خواست نوار گشایش پل را قیچی کند سربازی معترض سوار ‏بر اسب پیش تاخت و نوار را با شمشیرش برید، و باقی قضایا.‏

آن‌جا اسکله و بندرگاه و قوس ساحلی‌ست که ‏Circular Quay‏ نام دارد: ایستگاه همه‌ی قایق‌های ‏مسافربری به اطراف سیدنی از این‌جاست.‏

و آنک، آن‌جا، در آن انتهای قوس ساحلی، نمایی‌ست که همه می‌خواهند ببینند: چشم‌انداز ‏بی‌همتای ساختمان اپرای سیدنی Sydney Opera House!‏

این‌جا، نزدیک یکی از پایه‌های پل بزرگ سیدنی، گردش همراه با راهنما به پایان می‌رسد. هر کس ‏پولی به راهنما می‌دهد و او بی آن‌که نگاه کند چه‌قدر است اسکناس‌ها را توی کیفش فرو می‌کند. ‏ما نیز پولی می‌دهیم و سپس اندکی در همان اطراف می‌گردیم. این‌جا نیز صفی از تعداد زیادی ‏عروسک‌های پارچه‌ای سربازان چینی چیده‌اند گویا به پیشواز سال نوی چینی. سپس به‌سوی اپرا ‏می‌رویم و ساعاتی ساختمان آن را طواف می‌کنیم. ساعت‌های بازدید از درون آن به برنامه‌ی ما ‏نمی‌خورد و چند تن از دوستان تصمیم می‌گیرند که بلیت کنسرت فردا را بخرند تا هم درون بنای اپرا را ‏ببینند، و هم شاهد یک اجرای زنده در آن باشند. فردا قرار است کنسرتوهای معروف "چهار فصل" اثر ‏ویوالدی آن‌جا اجرا شود، و من آن‌قدر چپ و راست این اثر را شنیده‌ام که دیگر حالم از آن به‌هم ‏می‌خورد. پس من نیستم!‏

بندرگاه دارلینگ

روزی و نیم‌روزهایی و ساعاتی به گردش در خیابان اصلی "جرج" ‏George Street‏ و خیابان پیت ‏Pitt ‎Street‏ و دیگر خیابان‌ها، یا به تنبلی در خانه می‌گذرد. در بسیاری از خیابان‌ها قدم به قدم انواع ‏رستوران‌ها و غذاخوری‌های ملیت‌های گوناگون و اغلب چینی‌ست. چه قدر خوردن، و خوردن، و ‏خوردن؟ و من سخت کلافه‌ام از سروصدای گوش‌خراش و شبانه‌روزی این شهر.‏

یک روز داغ و آفتابی به سوی بندرگاه دارلینگ ‏Darling Harbour‏ می‌رویم که مرکز بسیاری از ‏دیدنی‌های سیدنی‌ست. سر راه "باغ چینی" Chinese Garden of Friendship را می‌بینیم. نفری شش دلار می‌دهیم و وارد ‏می‌شویم. این‌جا گل و گیاه و درختان چینی کاشته‌اند و با جویباری و آبشاری کوچک و استخرهایی، ‏محیطی آرام و دلپذیر و خنک پدید آورده‌اند. البته طبیعت غنی و بی‌کران نیو زیلند کجا و این باغ ‏کوچک که آسمان‌خراش‌ها پشت دیوارش قد افراشته‌اند و سروصدای شهر در آن به‌گوش می‌رسد ‏کجا؟ اما، خب، آرامش و خنکی آن دلپذیر است.‏

زیر آفتاب سوزان به بندرگاه دارلینگ می‌رسیم و عرق‌ریزان کمی بالا و پایین می‌رویم تا دروازه‌ی ‏ورودی آکواریوم معروف سیدنی "حیات دریایی" ‏Sydney Sea Life Aquarium‏ را پیدا می‌کنیم‏. قیمت بلیت ‏نفری 40 دلار است، اما چون حوض کوسه‌ها امروز بسته‌است، تخفیف می‌دهند و نفری 35 دلار ‏می‌گیرند.‏

جانداران جهان زیر آب به راستی زیبا، رنگارنگ، و شگفت‌انگیزاند. به گمانم سه ساعت آن‌جا ‏می‌چرخیم و می‌نشینیم و تماشا می‌کنیم.‏

سروصدا، تاتا تاتا، غرش موتورها، سوت، جیغ، بوق، فریاد، آژیر، و غرش این دستگاه تهویه... کجاست سکوت و ‏آرامش استکهلم و سکون محله و خانه‌ام؟ شاید بنای اپرای سیدنی برای همین لازم بود که بتوان ‏به آن پناه برد و به‌جای سروصدا به موسیقی گوش داد؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2015

معرفی کتاب در تورونتو

در پای بخشی از آبشار نیاگارا. برف زمستانی هنوز آب نشده‌است.‏
از سفرنامه‌نویسی خسته شده‌ام و مانده‌ام که بخش‌های سیدنی و هنگ‌کنگ را از "سفر آن سر ‏دنیا" چگونه بنویسم و به‌پایان ببرم. در این فاصله سفری یک‌هفته‌ای به تورونتو هم پیش آمد. برای ‏این‌یکی دیگر سفرنامه نمی‌نویسم و تنها همین چند عکس به‌گمانم به‌اندازه‌ی کافی گویاست.‏

در محله‌ی چینی‌های تورونتو. عکس را
با کلیک بزرگ کنید و بکوشید
که بخش فارسی تابلو را ‏بخوانید.‏
جلسه‌ی معرفی کتاب "قطران در عسل" به همت "کانون کتاب تورونتو" برگزار شد. از علاقه و توجه ‏و مهمان‌نوازی این کانون بی‌نهایت سپاسگزارم و برای ادامه‌ی کارشان پیروزی‌های هر چه بیشتر آرزو ‏می‌کنم.‏

در این جلسه 25 نسخه از کتاب پیش و پس از سخنرانی من به‌سرعت به‌فروش رفت و "نایاب" شد! ‏همچنین دوستان قدیم و جدید فراوانی را از نزدیک دیدم، از جمله دوستان هم‌دانشگاهی را که چهل ‏سال بود ندیده‌بودم.‏

از مهر بی‌کران همه‌ی دوستان قدیم و جدید نیز سپاسگزارم که دیدارشان شادی‌آفرین بود و امکان ‏دیدار از استاد دکتر رضا براهنی و تماشای گوشه‌هایی از طبیعت زیبای کانادا را هم برایم فراهم کرد.‏


ترکیب رستوران مجارستانی و تایلندی (انتهای چپ عکس) به عقلتان می‌رسید؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 May 2015

در آن سر دنیا - 14‏

پرواز تا بریزبن دو ساعت طول می‌کشد، اما بریزبن و ملبورن یک ساعت اختلاف زمان دارند و ‏ساعت‌هایمان را باید عقب بکشیم. یک اتوبوس بزرگ ما و مسافران دیگری را سوار می‌کند و در ‏شاهراه ‏M1‎‏ به سوی شمال می‌راند.‏

این‌جا از خشکی اعماق استرالیا اثری نیست. باران می‌بارد، و دو طرف جاده سرسبز و زیباست. ‏شنیده‌ام که بریزبن شهر ساحلی زیبایی‌ست. اما محل اقامت ما شهرک دیگری‌ست به‌نام "نوسا ‏هدز" ‏Noosa Heads‏ در 200 کیلومتری شمال بریزبن. اتوبوس در یک ایستگاه سرراهی نزدیک ‏نیمه‌های راه می‌ایستد و مسافرانش را میان مینی‌بوس‌هایی که هر یک به‌سویی می‌روند پخش ‏می‌کند. هر چه جلوتر می‌رویم باران شدیدتر می‌شود. راننده‌ی مینی‌بوس در پاسخ یکی از ما که ‏می‌پرسد هوای این‌جا همیشه همین‌طور است، یا این از بخت بد ماست، می‌گوید که این تازه خوب ‏است و در هفته‌های اخیر شدیدتر از این می‌باریده! عجب! ما را باش که خیال می‌کردیم بعد از آن ‏همه دوندگی، این‌جا دیگر نوبت آفتاب و دریا و آبتنی‌ست!‏

زیر باران به مجتمع آپارتمان‌های ‏Mantra French Quarter‏ می‌رسیم. خانه‌ای کمی تنگ، اما پاکیزه ‏داریم، با دو اتاق خواب و یک نشیمن با تخت‌خواب اضافه، آشپزخانه و همه وسایل و دو حمام و ‏دستشویی. بالکن‌مان رو به باغی زیباست با استخر. ‏جابه‌جا می‌شویم و در انتظار بند آمدن باران سر و وضعمان را درست می‌کنیم.‏

اما باران خیال بند آمدن ندارد. لحظاتی می‌ایستد، و باز با شدت می‌بارد. در یکی از این ‏ایستادن‌هایش بیرون می‌رویم. شهر کوچک و نقلی و پاکیزه‌ای‌ست و پیداست که همه چیز آن برای ‏مشتریان دریا و آب‌تنی و استراحت ساخته شده‌است. خانه‌ی ما به همه‌جا نزدیک است. راسته‌ی ‏اصلی پر از بوتیک‌های لوکس است با لباس‌هایی از مارک‌های معروف، و قیمت‌های بالا. این‌جا باید ‏‏"کلاس بالا" باشید و مانند "خانم دکترها" خرید کنید!‏

کمی قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم. دوستان لباس‌هایی را امتحان می‌کنند. ده بیست متر پشت ‏این راسته دریاست و خلیج کوچکی از دریای تاسمان. اکنون دیگر شامگاه است، دریا پر موج است، ‏هوا بارانی‌ست، و کسی در آب نیست.‏

رستوران فراوان است، اما چندان چیزی باب دندان و ذائقه‌ی ما ندارند. از رگباری شدید به زیر ‏نیم‌سقف بازارچه‌ای پناه برده‌ایم که دوستان مردی را با قوطی پیتزا به‌دست می‌بینند. دنبالش ‏می‌دوند و می‌پرسند که آن را از کجا خریده‌است، و او با خوشرویی تا در رستوران پیتزایی ‏همراهی‌مان می‌کند و نشانمان می‌دهد. این‌جا رستوران پیتزایی زاکاریز ‏Zachary's Gourmet Pizza ‎Bar‏ نام دارد. از عطر نان پیتزا همه بی‌تاب شده‌ایم. می‌نشینیم، آبجو می‌نوشیم و پیتزاهای ‏خوشمزه‌ای می‌خوریم.‏

دختر جوانی که پشت پیشخوان بار ایستاده و آبجوها را برایمان می‌آورد، هنگامی که می‌شنود که ‏از سوئد آمده‌ایم، شروع می‌کند به گپ زدن با دیگر مرد گروهمان. او زمانی یک دوست پسر سوئدی ‏داشته و هنوز یکی دو کلمه از زبان سوئدی به‌یاد دارد. اکنون دلش می‌خواهد چیزهای تازه‌ای یاد ‏بگیرد. استرالیایی‌ها علاقه‌ی ویژه‌ای به سوئد و سوئدی‌ها دارند. خیلی از سوئدی‌ها هم ناگهان ‏هوس می‌کنند که بیایند و در استرالیا زندگی کنند. یک گروه موسیقی کپی گروه قدیمی "آبا"ی ‏سوئدی ‏ABBA‏ هم‌اکنون در استرالیا فعال است، و استرالیایی‌ها آن‌قدر به "جشنواره‌ی آهنگ" ‏Melodifestivalen‏ یا همان "مسابقه‌ی آواز یوروویژن" ‏Eurovision Song Contest‏ علاقه نشان داده‌اند ‏که تماشا و دنبال کردن این مسابقه‌ی سالانه در استرالیا به "صنعتی" تبدیل شده، و سرانجام قرار ‏است که امسال برای نخستین بار گروهی از استرالیا نیز در این مسابقه‌ی اروپایی (!) شرکت کنند.‏

سرانجام، آب‌تنی

پنجشنبه باران پراکنده‌تر است: می‌بارد و نمی‌بارد، و هنگامی‌که نمی‌بارد هوای آفتابی آن‌قدر گرم ‏هست که بتوان آب‌تنی کرد. آب استخر مجتمع ما گرم است. این‌جا حوض‌های "جوشان" هم دارد. ‏آب‌تنی در این محیط آرام می‌چسبد. اما آب استخر به سلیقه‌ی من زیادی گرم است.‏

ساحل شنی دریا در صدمتری مجتمع ماست. ساحل شلوغ است. مردم آفتاب می‌گیرند و آب‌تنی و ‏موج‌بازی و موج‌سواری می‌کنند. روز ما به آب‌تنی در استخر و دریا و موج‌بازی و حمام آفتاب می‌گذرد ‏و برخی از دوستان به بازدید فروشگاه‌های شهر نیز می‌روند. شب باز رگبارهای شدیدی می‌بارد. من ‏و دوستم جایی در ایوان یک بار مشرف به دریا به‌نام ‏Noosa Surf Club پیدا کرده‌ایم، نشسته‌ایم و می‌خوریم و می‌نوشیم. ‏باد گاه قطرات ریز باران را بر پیکر ما می‌پاشاند. و ما، گرم از گفت‌وگوهایمان، خم به ابرو نمی‌آوریم. ‏دختر و پسر جوانی آن پایین تخته‌های موج‌سواری بر دست، دارند می‌روند که در تاریکی و زیر باران ‏توی دریا موج‌سواری کنند. آه از نهاد همه‌کسانی که آنان را می‌بینند بر می‌آید. همه با نگرانی با ‏نگاه بدرقه‌شان می‌کنند و چشم به‌راهشان هستند. خوشبختانه ده دقیقه طول نمی‌کشد که هر دو ‏آب‌چکان و لرزان پیدایشان می‌شود و به‌سوی خانه‌شان می‌روند. خب، جوان‌اند دیگر!‏

جزیره‌ی بهشت

ساعت 6:15 صبح زود جمعه 13 فوریه قرار است که به گردشی یک‌روزه به جزیره‌ی فریزر ‏Fraser ‎Island‏ در فاصله‌ی دو ساعتی نوسا برویم. بامداد، بر آسفالت خیس از باران دیشب در میدان نزدیک ‏خانه‌مان ایستاده‌ایم که ماشین خیلی مخصوص سفر در جنگل و باتلاق و کوه و کمر از راه می‌رسد ‏و سوارمان می‌کند. مسافرانی از هتل‌های دیگر هم هستند و سر راه کسان دیگری را هم سوار ‏می‌کنیم. به گمانم 14 نفر می‌شویم. این ماشین جان می‌دهد برای مأموریت‌های ارتشی: جایی را ‏که ما نشسته‌ایم، راست یا دروغ، می‌توان با چند دگمه و اهرم از باقی ماشین جدا کرد و حتی در ‏زیر آب راند. این تور متعلق به شرکت "اکتشاف جزیره‌ی فریزر" ‏Fraser Island Discovery‏ است که ‏گشت‌هایی در این جزیره ترتیب می‌دهد.‏

به‌سوی شمال می‌رویم. راننده، جیمی، مرد جوانی‌ست که در ضمن از بلندگو درباره‌ی منظره‌های ‏اطراف و آن‌چه می‌بینیم تعریف می‌کند و سخن می‌گوید. از جاده‌ای به دیگری، و به دیگری می‌پیچد، ‏از عرض ‏Great Sandy National Park‏ می‌گذرد، و در "ساحل رنگین‌کمان" ‏Rainbow Beach‏ ‏می‌ایستد تا کمی استراحت کنیم و چند جوان دیگر را هم سوار می‌کند. این‌جا یک قنادی و نانوایی ‏هست و کشف می‌کنیم که نان بربری هم دارد. آن را "نان ترکی" ‏Turkish bread‏ می‌نامند. دو تا ‏می‌خریم و آن‌قدر خوشمزه است که همین‌طور خالی هم می‌چسبد! کشف خوبی‌ست. بعد از این ‏برای صبحانه از این نان می‌توانیم بخریم.‏

کمی بعد بر ماسه‌های نرم ساحل می‌ایستیم و جیمی از دم و دستگاهی که پشت ماشین دارد ‏چای و قهوه و شیرینی به ما می‌دهد. در انتهای ماسه‌های شبه‌جزیره، در جایی به‌نام ‏Inskip Point‏ ‏باید با ماشین توی یک قایق برویم تا ما را از عرض یک تنگه بگذراند و به جزیره‌ی فریزر برساند. ‏مسافران زیر آفتاب تند با دوربین‌هایشان در پی شکار لحظه‌ای از بازی دولفین‌ها در آب هستند. ‏فاصله‌ی کوتاهی‌ست و ده پانزده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. در آن‌سوی آب بر جاده‌ای که ‏‏"هفتادوپنج مایل" ‏‎75 Mile Beach Road‎‏ نام دارد، و جاده نیست، روی ماسه‌های نرم ساحل ‏می‌رانیم. در جاهایی درختان خشکیده بر زمین افتاده‌اند، راه را بسته‌اند، و ماشین‌مان از توی آب دریا ‏می‌راند و آن‌ها را دور می‌زند.‏

جیمی درباره‌ی جزیره و تاریخچه‌ی آن و جانداران و گیاهان و مقررات و غیره تعریف می‌کند. این‌جا ‏بزرگ‌ترین جزیره‌ی شنی جهان است اما ماسه‌های آن مواد لازم برای تغذیه‌ی گیاهان را هم دارد و ‏از همین رو جنگل‌های انبوه گرمسیری نیز در آن فراوان است. بیش از یکصد دریاچه‌ی آب شیرین ‏روی این جزیره هست. نام جزیره به زبان بومیانی که زمانی این‌جا می‌زیستند "گورری" ‏K'gari ‎‎(Gurri)‎‏ بوده‌است به معنای بهشت، با داستان‌های اساطیری مربوطه. بومیان جزیره که زمانی تا ‏‏3000 نفر هم می‌رسیدند، با آمدن اروپاییان نابود و ناپدید شدند یا از جزیره رفتند و از سال 1904 ‏دیگر هیچ بومی استرالیایی در "بهشت" زندگی نمی‌کند.‏

نام کنونی جزیره را زنی به‌نام الیزا فریزر ‏Eliza Fraser‏ بر آن نهاده‌است. او همسر کاپیتان جیمز فریزر ‏بود. در سال 1836 کشتی آنان نزدیک این جزیره غرق شد. سرنشینان کشتی با ماجراهایی به ‏جزیره رسیدند. دیرتر برخی‌شان، و از جمله کاپیتان در آن‌جا مردند. الیزا فریزر بعدها خود را به ‏انگلستان رساند و در هایدپارک لندن به نمایش و بازگویی داستان‌های شگفت‌انگیز ‏کشتی‌شکستگان، اسارت به دست بومیان استرالیایی و فرار از اسارت پرداخت. این داستان‌‌ها ‏به‌تدریج شاخ‌وبرگ‌های فراوانی یافتند، با افسانه در آمیختند، و به منبع درآمد الیزا تبدیل شدند. امروز ‏دانسته نیست که به‌راستی چه بر آنان گذشت. اما او از این کار پول و پله‌ای به‌هم زد و نامش را به ‏جزیره داد.‏

بزمجه

بخت یارمان است و یکی از انواع بزمجه‌های ‏varanus‏ ساکن جزیره را بر ساحل می‌بینیم. بیش از یک ‏متر طول دارد، سیاه است، با لکه‌های سفید. با نزدیک شدن ماشین ما آرام به‌سوی تپه‌های شنی ‏کنار جاده می‌رود. در این جزیره گویا بیش از هفتاد گونه از خزندگان، و از جمله تمساح آب شور هم ‏هست، اما زیارت گونه‌های دیگر دست نمی‌دهد.‏

جاده از ساحل به‌سوی درون جزیره و به اعماق جنگل می‌پیچد. این‌جا دیگر راهی نیست که بتوان با ‏ماشین‌های معمولی پیمود و باید جیپ شاسی‌بلند داشت. راهی‌ست پر دست‌انداز و ما پیوسته به ‏این‌سو آن‌سو و بالا و پایین پرتاب می‌شویم. به‌گمانم این ماشین‌سواری برای کسانی که کمردرد ‏دارند هیچ مناسب نیست. در جایی به‌نام "ایستگاه مرکزی" ‏Central Station‏ می‌ایستیم، پیاده ‏می‌شویم و نیم‌ساعتی در دل جنگل گرمسیری در کنار یک نهر آب بسیار زلال قدم می‌زنیم. درختان ‏بلند و تنومند این‌جا از نوع نی هستند و تویشان خالی‌ست. می‌توان رویشان تقه زد و پژواک صدا را ‏در درون خالی‌شان شنید.‏

دینگو، سگ وحشی

جیمی در طول راه پیوسته از دینگو، سگ وحشی این جزیره، سخن می‌گوید و وحشت می‌پراکند. ‏نام دینگو مرا به‌یاد کتاب "دینگو سگ وحشی، یا داستان نخستین عشق" از نویسنده‌ی روس "روویم ‏فرایرمان" ‏Ruvim Frayerman‏ می‌اندازد، چاپ انتشارات پروگرس مسکو با ترجمه‌ی "فردوس"، که ‏پیش از انقلاب مانند دیگر کتاب‌های چاپ پروگرس چون ورق زر دست‌به‌دست می‌دادیم و ‏می‌خواندیم. یک فیلم سینمایی نیز در سال 1962 در شوروی بر این داستان ساخته‌اند.‏

تکان‌های ماشین حسابی گرسنه‌مان کرده که به کنار دریاچه‌ی مکنزی ‏Lake McKenzie‏ می‌رسیم. ‏جیمی می‌گوید که می‌توانیم برویم و در دریاچه آب‌تنی کنیم تا او ناهارمان را حاضر کند. این‌جا و آن‌جا ‏هشدارهایی بر تابلوها نوشته‌اند که همراه داشتن خوراکی در بیرون از محوطه‌ی با نرده‌ها و تور ‏سیمی را ممنوع می‌کند، زیرا خطر حمله‌ی دینگو وجود دارد.‏

دریاچه‌ی شفابخش

دریاچه‌ای‌ست با آبی زلال چون اشک چشم، یا به‌قول سوئدی‌ها چون کریستال. ماسه‌های ساحل ‏سپید سپید است و از سیلیس صد در صد خالص. گویا اگر به پوست بدن مالیده شود، خواص ‏شگفت‌انگیزی دارد. بومیان این دریاچه را بورانگورا ‏Boorangoora‏ می‌نامیدند، که یعنی شفابخش. ‏جمعیت زیادی روی ساحل و در آب هستند. به‌زحمت جایی خالی پیدا می‌کنیم و زیر آفتاب داغ به آب ‏می‌زنیم. آب گرمای مطبوعی دارد و تا عمق چند متری همه چیز زیر آن به‌روشنی دیده می‌شود. ‏توی آب هستیم که باران‌های پراکنده‌ای هم می‌بارد. اما چه باک از خیس شدن؟! سیر شدن از این ‏آب‌تنی دشوار است، اما یک ساعت به‌سرعت سپری می‌شود و باید به محوطه‌ی غذاخوری ‏برگردیم. این آب‌تنی حسابی سرحالم آورده‌است. بومیان حق داشتند که دریاچه را شفابخش بنامند!‏

محوطه‌ی غذاخوری را در میان نرده‌ها و تورهای سیمی محصور کرده‌اند. هنگام ورود و خروج باید دری ‏را که تابلوی هشدار حمله‌ی دینگو رویش هست باز کرد و بعد از عبور با دقت آن را بست. جیمی ‏ماهی‌های پیچیده در کاغذ آلومینیومی برایمان کباب کرده‌است و با نان و سیب‌زمینی و سالاد فراوان ‏سرو می‌کند. هرکس که بخواهد می‌تواند شراب و آبجو هم از او بخرد. شراب سفید جالبی دارد که ‏در جام‌های پلاستیکی پایه‌دار و یک‌بار مصرف بسته‌بندی شده‌اند و آن‌ها را در یخ خوابانده‌است. ‏بسیار هوس‌انگیز است. یکی می‌خرم و می‌نوشم. با کباب ماهی خیلی می‌چسبد. شراب از انگور ‏Pinot Grigio‏ ست و ‏Copa di vino‏ نام دارد. اکنون می‌بینم که ساخت امریکاست، و فروشگاه ‏انحصاری سوئد هم در همین بسته‌بندی آن را دارد (باید سفارش داد).‏

این جیمی هم راننده‌ی ماهر ماشین عجیب‌مان، هم راهنما، و هم قهوه‌چی قهوه‌خانه‌ی سیارش ‏است. او این‌جا هم سایبان بزرگی بالای میزها کشیده تا باران بر سرمان نبارد و آفتاب نیازاردمان، و ‏هم برایمان کباب پخته‌است. در برخی کشورهای دیگر لابد لشگری را برای انجام این کارها بسیج ‏می‌کردند. در پایان جوانان همسفر کمکش می‌کنند که سایبان را جمع کند و یخدان‌ها را برایش تا ‏ماشین می‌برند. سوار می‌شویم تا با تحمل تکان‌های وحشتناک راه رفته را برگردیم.‏

در راه بازگشت، بر روی ماسه‌های ساحل دریای تاسمان به دیدار یک دینگو هم نائل می‌شویم. ‏گلوله‌ای به بزرگی یک توپ والیبال پیدا کرده، و دور آن پرسه می‌زند تا ببیند خوردنی‌ست یا نه. ‏جیمی ماشین را بر گرد او می‌چرخانه تا همه ببینندش و تا می‌خواهند عکس از او بگیرند. سخت ‏لاغر و مردنی‌ست، آن‌چنان که دوستان دلشان به‌حال او می‌سوزد و می‌گویند: «این که حتی نای ‏راه رفتن ندارد. چطور این‌همه وحشت از او می‌پراکنند؟» اگر مجاز بود، دوستان حتی خوراکی هم به ‏او می‌دادند!‏

ساعت شش بعد از ظهر خرد و خمیر از تکان‌های ماشین به خانه می‌رسیم. اما در مجموع گردش ‏خوبی بود.‏

روز شنبه 14 فوریه دیگر باران نمی‌بارد. برخی از دوستان به پیاده‌روی در "پارک ملی نوسا" می‌روند ‏که از همان چند قدمی خانه‌ی ما آغاز می‌شود. من تمام روز را به تنبلی و آب‌تنی در استخر و دریا ‏می‌گذرانم و شامگاه با دوستم در ساحل خلوت، آرام قدم می‌زنیم.‏

پروازمان از بریزبن به سیدنی ساعت دو و نیم بعد از ظهر یکشنبه است. صبح یکشنبه در لابی ‏مجتمع آپارتمانی به انتظار نشسته‌ایم، و برای نخستین بار در تمام طول سفرمان ماشینی که قرار ‏است ما را بردارد و به فرودگاه بریزبن برساند، با نیم ساعت تأخیر می‌آید. با این حال به‌موقع به ‏پروازمان می‌رسیم.‏

بدرود دریا و آب‌تنی و آرامش و تنبلی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏