25 November 2012
ماریا فارانتوری - 65
20 November 2012
فادو
فادو Fado همریشه با fate انگلیسی، اینجا بهمعنای "[گله از] سرنوشت"، گونهای موسیقی پرتغالیست، برای آواز همراه با ساز.
- در گلهگزاری از سرنوشت میتوانم بگویم که همان دم ورود به لیسبون، رانندهی تاکسی که ما را از فرودگاه به آپارتمان کرایهایمان در محلهی قدیمی آلفاما Alfama میرساند، سرمان کلاه گذاشت، با محاسبات نامفهوم و بی سروته بهجای رقمی که تاکسیمتر نشان میداد 25 یورو کرایه و با پررویی 5 یورو هم انعام گرفت، و تازه، بهجای مقصد ما را چند کیلومتر پس از مقصد در میدانی پیاده کرد، کوچهای را نشان داد، و گفت که آنجا یکطرفه است و بهتر است خودمان پیاده برویم! چارهای نماند جز آنکه با پرداخت شش یورو به یک تاکسی دیگر خود را به خانه برسانیم.
هرچند که کرایهی تاکسی نخست کمتر از نیمی از کرایهای بود که تاکسیهای "رسمی" استکهلم برای رساندن مسافر از فرودگاه آرلاندا تا شهر میگیرند، و هرچند که صحبتهای دوستان در تاکسی شاید مایهی اشتباه راننده در نشانی مورد نظر ما شد، اما این ماجرا سخت بر دوستان گران آمد. سوزش این درد هنگامی تیزتر شد که تاکسی بازگشتمان از شهر به فرودگاه، در همان مسیر، کمتر از ده یورو خرج برداشت!
- بند بعدی فادو رستورانیست در "سر گردنه"ی قلعهی معروف جرج قدیس St. George Castle، بهنام Restaurante Arco do Castelo، که با آنکه قیمتی در حدود رستورانهای سوئد از ما گرفت، اما دوستان احساس کردند که نقرهداغ شدهاند، از جمله برای اینکه غذاهایی بسیار بهتر و مفصلتر از آن را در جاهای غیر توریستی شهر به نیمی از آن قیمت خوردیم، با شراب بیشتر.
- و بند پایانی گلهگزاری، از هواست که در دو روز نخست بارانی بود و در روز دوم، پس از بیرون آمدنمان از موزهی کاشی، آنچنان باد و بارانی بود که به خانه فراریمان داد. اما در روزهای بعدی هوا آفتابی و دلپذیر بود.
- پرتغال کشور نماهای کاشیکاریشده است. یک موزهی کاشی دیدنی نیز در لیسبون هست، که بهویژه بخش کاشیهای مدرن آن بسیار جالب است.
- آپارتمان کرایهایمان در یکی از همین کوچههای تنگ و سنگفرش بود، با پنجرههایی رو به دریا و بندرگاه، با چشماندازی گسترده.
- دیدارمان از موزهی معروف گولبنکیان Gulbenkian از جالبترین بخش های این سفرمان بود. کالوست گولبنکیان، ارمنی زادهی عثمانی (ترکیهی بعدی) یکی از بزرگترین دلالان نفت در آغاز سدهی گذشتهی میلادی، معروف به "آقای پنج درصد"، یکی از ثروتمندترین اشخاص آن هنگام، و یکی از بزرگترین کلکسیونرهای جهان بود. در موزهای که از کلکسیونهای او بر پا شده، عتیقههای فراوانی از کشورهای آسیا و اروپا و افریقا، و از جمله ایران، و بهویژه از کاشان و از دوران صفوی وجود دارد. اما جالبترین اتفاق در این موزه برای من، دیدن پیکرهی معروف "بهار" کار آلفرد ژانیو پیکرتراش نامدار فرانسوی بود. هیچ انتظار نداشتم آنجا ببینمش.
- روزی نیز به دیدار از بخش تازهتر لیسبون و مراکز تجاری آن، و نیز دیدار از مرکز فرهنگی "بهلم" Belem، دیر ژرونیموس Jeronimos Monastery، آرامگاه واسکو دا گاما، دریانورد بزرگی که راه دریایی پرتغال به هند را یافت، و ستون یادبود عصر طلایی کاشفان پرتغالی گذشت.
رستوران ترینداده Cervejaria Trindade توصیه میشود.
یک فادوی زیبا نیز در این نشانی میشنوید.
برای دیدن تصویر بزرگتر، روی عکسها کلیک کنید. و همین...
08 November 2012
Minnen från Roudaki Hall خاطرهای از تالار رودکی
Jag skrev tidigare om att Teherans Roudaki konserthus har nämnts i programmet Önska i P2. Den 5 november var jag med i Önska i P2, berättade minnen från ett besök på Roudaki Hall i Teheran i mitten av 1970-talet, och önskade två stycken av den stora Azerbajdzjanska tonsättaren Kara Karayev (Från höger: Karayev, Sjostakovitj, och Sjostakovitjs fru Irina). متن فارسی در ادامه
Programmet finns att lyssna till i månadsarkivet tom den 5 december. Gå till denna adress som har rubriken ”Sju skönheter censurerade”, läs om programmet, och klicka på "Lyssna (60 min)" i den högra kolumnen. Min del börjar efter 24 minuter.
Det finns en rolig kommentar till just mina minnen i kommentarsrutan på samma sida. Det är en person som heter "Irani" (betyder "iraniern" på persiska) som skriver såhär:
"Ang. s.k censuren...
Du som är programledare för detta program:
Du ska inte släppa in vem som helst i direktsändning för att tala en massa osanningar utan att själv ha tillräcklig med kunskap om 70-talets Iran!! Hoppas du förstår detta!! Gör du inte det kommer jag att kontakta din chef!!
Det denne man berättade är så långt ifrån sanning att jag föreslår att du samlar dina egna kunskaper om det, så att jag slipper ödsla min värdefulla tid för att förklara för dig!! Du vet att vi lever i ett info-samhälle? Om du ändå vill sända sådant, skaffa mer information om Iran under Shahens tid, exv att höra fakta från andra iranier som finns gott om här i Sverige! Iran under 70-talet var betydligt bättre land jämfört med många europeiska länder.........tro inte på vad som helst"
Och vad kan jag säga till denna rojalist utom att han/hon visar mycket väl vilka attityder kunde censurmyndigheten ha haft på den tiden. Denna person är antingen så pass Shah-vänlig så att han/hon drömmer om att vrida tiden tillbaka och få allting som det var inklusive censur och tortyr, eller så är han/hon ung och inte har upplevt den tidens skräckvälde. Dessutom har han/hon inte fattat vilket land han/hon bor i och vad yttrandefrihet eller mänskliga rättigheter betyder. Lyckligtvis har Ulf Myrestam, kanalchef i P2, skrivit ett tillräckligt bra svar till denna kommentar.
خاطرهای که تعریف کردم، این است: «تالار رودکی در پایان دههی 1960 ساختهشد، تالار زیبایی بود که در آن موسیقی کلاسیک، سنفونیها، اپراها، بالت، و غیره اجرا میشد، و هنرمندان نامآور جهان برای اجرای برنامه میهمان آن بودند. از جمله رودولف نورهیف رقاص بزرگ جهان آنجا رقصیدهاست، اگر اشتباه نکنم حتی هربرت فون کارایان آنجا رهبر میهمان بودهاست، و همینطور زوبین مهتا. اما این تالار پاتوق اشراف تهران، دیپلماتهای خارجی، و افراد متمول بود. همه با کت و شلوار و کراوات به آنجا میآمدند.
من دانشجوی فقیری بودم که در ضمن "شورشی" هم بودم، بر ضد جنگ ویتنام تظاهرات کردهبودم، و پلیس امنیتی مرا گرفتهبود و زندانی کردهبود. با اینهمه عاشق موسیقی کلاسیک هم بودم و این موسیقی را از رادیو یا صفحههای گراموفون یا نوار کاست که در آن هنگام رواج داشت میشنیدم. تا آنکه روزی آگهی برنامهای را در تالار رودکی دیدم که دیگر نمیشد به دیدن و شنیدن آن نروم: ارکستری از مسکو میآمد، بهرهبری نخستین زن رهبر ارکستر در سطح جهانی که نامش را شنیدهبودم، یعنی ورونیکا دودارووا Veronika Dudarova و آثاری که قرار بود اجرا کند، همه بهترین آثار مورد علاقهی من بودند: سنفونی پنجم شوستاکوویچ، و آثاری از شاگرد او و آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف.
هر طوری بود لباسی قرض کردم، پول بلیت را فراهم کردم، و آخرش توی سالن بودم. با سنفونی پنجم شوستاکوویچ بر ابرها سیر کردم، و در لحظهای که منتظر بودم آن اتفاق عجیب بیافتد و برای نخستین بار در طول تاریخ تالارهای موسیقی تهران نام آذربایجان و اثر یک آهنگساز بزرگ آذربایجانی طنین اندازد، ناگهان رهبر ارکستر رو به جمعیت کرد و گفت که اثر بهکلی دیگری از آهنگسازی دیگر و غیر آذربایجانی را اجرا خواهد کرد، و من و دوستانم را سخت مأیوس کرد. قضیه روشن بود: ادارهی سانسور شاهنشاهی نمیتوانست بپذیرد که نام آذربایجان و یک اثر آذربایجانی در این تالار نفیس بهگوش برسد، و در واپسین لحظه آن بخش از برنامه را عوض کردهبودند. خود ایران منطقهای آذربایجانینشین سه برابر جمهوری آذربایجان داشت و دارد با جمعیتی سهبرابر جمهوری آذربایجان، با همان زبان و فرهنگ، اما محروم از حق آموزش زبان مادری و برخورداری از موسیقی و فرهنگ بومی. چگونه میشد ادارات فرهنگ و سانسور شاهنشاهی اجازه دهند نام و فرهنگ و موسیقی آذربایجانیانی با آزادی آموزش زبان مادری و آموزش موسیقی بومی و... در تالار اشرافی کشوری با ممنوعیت آموزش این زبان و فرهنگ بهصدا در آید؟»
پیش و پس از صحبت من، دو اثر از آهنگسازی که اجازه نیافت آثارش را در تالار رودکی اجرا کنند، پخش شد. همچنین گفتم که امروز زنان اجازهی تکخوانی در این تالار را ندارند، اما وقت نشد بگویم که اصلاً حرف بالت را هم نزنید که بهکلی ممنوع است و حتی نام "رقص" را ممنوع کردهاند و بهجایش میگویند "حرکات موزون"!
پس از پخش برنامه، یک آقا یا خانم عصبانی که حتی آنقدر شهامت نداشته که نام واقعیش را بنویسد، با نام مستعار "ایرانی" در زیر شرح برنامهی آن روز کامنتی گذاشته و چنین نوشتهاست [همهی نشانهها از خود "ایرانی" است]:
«دربارهی بهاصطلاح سانسور...
آهای تویی که گردانندهی این برنامه هستی، تو نباید بدون آنکه خودت دانش کافی دربارهی دههی 1970 در ایران کسب کنی، هر کسی را به پخش مستقیم راه بدهی تا مشتی دروغ به هم ببافد!! امیدوارم که این را میفهمی!! اگر نمیفهمی، من با رئیست تماس میگیرم!!
چیزهایی که این مرد تعریف میکند آنقدر دور از حقیقت است که من پیشنهاد میکنم تو خودت دنبال جمعآوری اطلاعات بروی، تا لازم نباشد که من وقت گرانبهایم را برای توضیح دادن به تو تلف کنم!! تو که میدانی ما در جامعهی اطلاعات زندگی میکنیم؟ تو اگر میخواهی با اینحال این قبیل چیزها پخش کنی، دنبال اطلاعات بیشتری دربارهی ایران در زمان شاه برو، مثلاً واقعیتها را از زبان ایرانیان دیگری بشنو که در سوئد فراوان هستند! ایران در دههی 70 کشوری بسیار بهتر از خیلی از کشورهای اروپایی بود......... هر چیزی را باور نکن!»
این آقا یا خانم، با این لحن و این سطح برخورد، خیلی خوب نشان میدهد که دستگاههای سانسور در دوران شاه چه شیوهی برخوردی داشتند. ایشان یا از آن شاهدوستانیست که در رؤیای بازگشت به آن دوران با هر آنچه بود به سر میبرد، و یا از جوانانیست که خفقان آن دوران را هرگز لمس نکردهاند. او همچنین بهروشنی نشان میدهد که در طول زندگی در سوئد هیچ نیاموخته و هیچ تصوری از آزادی بیان یا حقوق بشر ندارد. خوشبختانه رئیس شبکهی دوم رادیوی سوئد پاسخ خوبی به ایشان دادهاست:
«سلام ایرانی!
من مدیر مسئول پخش برنامهی درخواستی شبکهی دوم هستم و بسیار مایلم که دیدگاهم را دربارهی مسائلی که مطرح میکنی، بیان کنم:
موسیقی درخواستی شبکهی دوم برنامهایست که در آن احساس و خاطرات شنوندگان از موسیقی جای مهمی دارد. این خاطرات اغلب داستانهایی بسیار شخصی و مهیج هستند و ادعایی بیرون از این چارچوب نیز ندارند. مصاحبه با شیوا در روز دوشنبه نیز چیزی بیش از این نبود.
از آنجایی که موسیقی کلاسیک برای بسیاری بخش مهمی از زندگی را تشکیل میدهد، روشن است که بازتابهایی از مسائل سیاسی و اجتماعی نیز از آن سر در میآورد، اما برنامهی درخواستی محفلی برای بحث پیرامون آن مسائل نیست و از این رو ما وارد این جدلها نیز نمیشویم. در برنامهی درخواستی، موسیقی در کانون توجه است، و اینچنین نیز خواهد بود. آغوش ما به روی داستانهای بیشتر دربارهی موسیقی از همه جای جهان باز است!
رئیس شبکه، اولف میرهستام»
اگر سایت رادیوی سوئد در کشور شما کار نمیکند، دو قطعهی درخواستی مرا در نشانیهای زیر بشنوید:
رقص دختران از بالت "گذرگاه رعد"
والس از بالت "هفتپیکر" (روی خمسهی نظامی گنجوی)
عکس از راست قارایف، شوستاکوویچ، و ایرینا همسر شوستاکویچ
06 November 2012
بدرود حسین قهرمان
من با حسین در دفتر حزب توده ایران، همان دفتری که به تحریک هادی غفاری به یغما رفت، آشنا شدم اما هرگز با نام اصلی او سروکاری نداشتم، و این شاید نخستین بار است که آن را میبینم. حسین در آغاز کار من در ضبط نوارهای "پرسشوپاسخ" کیانوری در انتظامات این جلسهها همکاری میکرد. کیانوری با جمعیتی در یکی از اتاقها مینشست، و باقی جمعیت در راهروها و راهپلههای ساختمان از بلندگوهایی به سخنان کیانوری گوش میدادند. حسین جایی نزدیک کیانوری مینشست، و پیوسته نگران از پنجرهها سرک میکشید تا مبادا تکتیراندازی در حال نشانهروی بهسوی این اتاق باشد. و سرانجام حسین بود که در یکی از جلسههای بعدی کیانوری را واداشت تا جایش را عوض کند و طوری بنشیند که از بیرون در دیدرس نباشد.
حسین قهرمان، دانشجوی پیشین پلیتکنیک و زندانی سیاسی زمان شاه، در آن هنگام، همزمان، با کارهای چاپ و توزیع "نامه مردم" و دیگر نشریات حزب نیز درگیر بود و از جان مایه میگذاشت.
پس از تسخیر دفتر بهدست چماقداران، حسین را کم دیدم. و سپس در سپتامبر 1983 او را در هواپیمایی که قرار بود ما را از باکو به مینسک ببرد، باز یافتم: ما را از اردوگاه زاغولبا، و حسین و گروهی دیگر را از اردوگاه سومقائیت میبردند تا در مینسک اسکان دهند.
در میسنک حسین را نیز چون دیگران به "کار گل" گماشتند، اما به یاد ندارم چه کاری. او اهل جار و جنجال نبود و سر در کار خود داشت. و سرانجام او نیز سه سال بعد از من، در 1989، شوروِی را ترک کرد و کمکم در شهر اسن آلمان جا گرفت. در دیداری که در مینسک با لطفیار ایمانوف داشتیم، و در این نشانی شرحش را نوشتهام، حسین نیز حضور داشت و ایمانوف صفحههایی به یادگار به او نیز داد. آنجا در دو عکس گروهی چهرهی او را میبینید: در عکس نخست او نفر سوم از راست است، و در عکسی از هفتهنامه آذربایجانی "ادبیات و هنر" او نفر نخست از راست است، با هدیههای ایمانوف در دست. عکس تازهتری از او در این و این نشانی مییابید.
حسین قهرمان (احمد تقوی کلجاهی) از آن جانهایی بود که گویی برای آن پا به هستی نهادهاند که با سوختن و سوزاندن خود تاریکیها را برای دیگران واپس برانند. یادش گرامی باد!
04 November 2012
باند - 50
جرج لیزنبی George Lazenby بازیگر استرالیایی که در سال 1969 در پنجمین فیلم باند در این نقش ظاهر شد، از بازی در فیلم بعدی سر باز زد، این مأمور مخفی خیالی را به دایناسور تشبیه کرد و پیشبینی کرد که جیمز باند در سینما آیندهای ندارد. اما او سخت در اشتباه بود. جیمز باند و فیلمهایش زنده ماندند و با "اسکایفال" باند حیات تازهای مییابد.
بیگمان کسانی از شما خوانندگان گرامی، و بهویژه دوستانم، اکنون دارید از خود میپرسید که چرا و چگونه شیوای اپرای کوراوغلو و "اتاق موسیقی" و "پرسشوپاسخ" دارد دربارهی جیمز باند، این نمایندهی "روباه پیر، و خدمتگزار ملکه بریتانیا"، سرباز مدافع امپریالیسم جهانخوار، فرآوردهی دوران جنگ سرد و دشمن شوروی، و... مینویسد؟
کافیست بگویم که باید میان جهان خیالی فیلم و سینما و تفریح، و جهان واقعی تفاوت گذاشت. اما اضافه میکنم که یان فلمینگ خالق جیمز باند خود در جایی نوشتهاست که در آغاز یک سازمان مخوف شوروی بهنام سمرش SMERSH در داستانهایش ساختهبود، اما با مشاهدهی آثار مثبت سیاست "همزیستی مسالمتآمیز" نیکیتا خروشّوف، آن سازمان را کنار گذاشت و دشمن را در سپکتر SPECTRE جا داد که یک سازمان ایدئولوژیک مستقل از کشورها بود. این روند تا آغاز دههی 1980 در فیلمهای جیمز باند برقرار بود، اما از این هنگام و بهدنبال دخالت نظامی شوروی در افغانستان، تا چندی پس از فروپاشی شوروی، سازندگان جیمز باند نقش "بد" این فیلمها را به "روس"ها میدادند.

من فیلمهای جیمز باند را برای تفریح دوست دارم. دیشب با دوستی به دیدن "اسکایفال" رفتیم. این یکی از بهترین فیلمهای باند است. پیشتر نوشتهام چگونه شبی در نوروز 1353 فیلم "الماسها ابدیاند" نجاتم داد، و از تأثیر آن و احساس شگفتانگیز پس از دیدن فیلم گفتهام. اکنون میبینم که در آن احساس تنها نبودهام. خانم شرشتین گزلیوس Kerstin Gezelius از فرهنگینویسان روزنامهی سوئدی داگنز نیهتر مینویسد: «[... پس از دیدن فیلمهای جیمز باند، از سینما که بیرون میآیی] باید احساس کنی که روی ابرها راه میروی، همهی حواس چندگانهات تیز شدهاند، تندتر واکنش نشان میدهی، و سرشار از تنها یک پیام هستی: استیل، هم درونی و هم بیرونی، مهمتر از زندهماندن یا مردن است.» (26 اکتبر) و من اینبار نیز احساس مشابهی داشتم.
آواز تماتیک "اسکایفال" را خوانندهی خوشصدای انگلیسی Adele خواندهاست. بسیار زیبا. اما من از شنیدن صدای شرلی بسی، بهویژه در "الماسها ابدیاند" و "پنجه طلایی" سیر نمیشوم. اینجا او "الماسها ابدیاند" را در مراسم جشن تولد هشتادسالگی میخائیل گارباچوف میخواند. باز هم بگویید که جیمز باند ضد شوروی بود! یا مبادا گارباچوف بود که خیانت کرد؟! لارا فابیان نیز در همین کلیپ بسیار زیبا میخواند.

و جیمز باند ِ جیمز باندها به نظر من، البته شون کانری بود. اما دانیل کریگ هم دارد خوب پیش میرود.