06 May 2012

از جهان خاکستری - 72‏

تقدیم به ژیلا

چهارشنبه‌ی بعد از تعطیلی روز کارگر سر کار که رفتم، حالم خوب بود. از کار که برگشتم، رفتم سراغ ‏پاک کردن شیشه‌های پنجره‌ی اتاق خواب که مانده‌بود و نرسیده‌بودم توی تعطیلی‌ها پاکش کنم. ‏آخرهای همین کار بود که احساس بی‌حالی کردم، و شب که توی رختخواب می‌رفتم، ناگهان لرزم ‏گرفت. زود خوابم برد، اما تا صبح بارها بیدار شدم، گاه با لرز، و گاه خیس عرق. شکمم سخت درد ‏می‌کرد. همان نیمه‌شبی دوسه قاشق ماست خوردم، اما سودی نداشت.‏

صبح با شکم‌درد و بی‌حالی عجیبی شکنجه‌گاه رختخواب را ترک کردم. با سری گیج، و نالان، ریشم را ‏تراشیدم. افتان و خیزان چای درست کردم، نان گرم کردم، و به امید آن‌که چای داغ درد شکم را تخفیف ‏دهد، به هر زحمتی بود چند لقمه‌ای به کمک چای فرو دادم. داروهایی را که صبح هر روز باید بخورم، ‏نمی‌شود شکم خالی خورد. چای بود، یا داروها که حالم را قدری بهتر کرد و رفتم سر کار.‏

در میانه‌ی جلسه‌ای شکم‌درد و دل‌پیچه به سراغم آمد. با این‌حال توانستم گزارشم را بدهم و تا پایان ‏جلسه بنشینم. اما اکنون درد شدت یافته‌بود و مجبور شدم قرص مسکنی را که برای احتیاط با خود ‏آورده‌بودم، بخورم، و این قرص عرقم را در آورد. درد دو ساعتی دست از سرم برداشت، و بار دیگر ‏دل‌پیچه‌ها شروع شد. با همه‌ی گیجی و بی‌حالی، پشت کامپیوتر به‌خود پیچیدم، محاسبه‌کردم، کد ‏نوشتم، به خود پیچیدم، محاسبه کردم، منحنی کشیدم...‏

عصر با دخترم قرار داشتم. بعد از مدت‌ها هوس کرده‌بود کباب چنجه بخورد. رفتیم به رستوران ایرانی ‏ونک. سال‌ها بود به این رستوران نیامده‌بودم. جایش عوض شده. خوراک خوب بود، و خیلی زیاد. هر ‏دومان مقدار زیادی باقی گذاشتیم. پیش دخترم هیچ به روی خود نیاوردم که از شدت درد نزدیک است ‏لبه‌ی میز را گاز بزنم. او تعریف کرد که دوستمان سیروس، که پدر یکی از نزدیک‌ترین دوستان خود اوست، ‏چگونه دلیرانه با سرطان لوزالمعده در نبرد است، و داغم را تازه کرد: از نزدیک شاهد نبرد سه تن با این ‏مخوف‌ترین نوع سرطان بوده‌ام و با آنان رنج برده‌ام. علایم آن را می‌دانم، و شکم‌درد من ربطی به آن ‏ندارد. صحبت‌های دیگر دخترم که این تلخی را نداشت و شیرین بود سرم را گرم کرد و دوغ نعنادار کمی ‏حالم را جا آورد. اما شب که به خانه رسیدم باز تب و لرز داشتم. باز تا صبح توی رختخواب شکنجه ‏شدم. بارها با لرز یا خیس عرق و با درد بیدار شدم. درجه بگذارم؟ که چی بشود؟ یک عددی نشان ‏می‌دهد: 38، یا 39، بالاتر، یا پایین‌تر. چه فرقی می‌کند؟ باز یک مسکن خوردم و دو ساعتی بیهوش ‏شدم.‏

صبح جمعه بی‌حال‌تر از دیروز خود را از رختخواب بیرون کشیدم. اکنون به‌زحمت می‌توانستم روی پا بند ‏شوم. دل‌پیچه دست‌بردار نبود. به هر جان‌کندنی بود مراسم صبح و صبحانه را به‌جا آوردم و با پررویی ‏تمام راهی کارم شدم. مهمانی فردا را بگو! سه نفر را که باهاشان رودرواسی دارم، فردا برای شام ‏دعوت کرده‌ام. باید خرید کنم؛ باید خانه را آب‌وجارو کنم؛ باید آشپزی کنم...‏

ولی نه! امروز حالم خیلی بدتر از دیروز بود. با بی‌حالی پشت کامپیوتر نشسته‌بودم و حتی نای دگمه ‏زدن نداشتم. دل‌پیچه کلافه‌ام کرده‌بود. چند بار دست به شکم گرفتم و خم و راست شدم و به خود ‏پیچیدم. سودی نداشت. کمکی نکرد. تا ساعت ده‌ونیم تاب آوردم، اما بیشتر نتوانستم. کامپیوتر را ‏خاموش کردم، برخاستم، کتم را پوشیدم و بارانی را روی آن کشیدم: این‌جا، در قلب بهار، هنوز فقط ‏هفت درجه گرما داریم! سرم را به درون اتاق همکارم بردم و گفتم:‏ ‏- بد جوری بی‌حالم. می‌رم خونه که بخوابم.‏ لبخندی زد و گفت: - مواظب خودت باش!‏ تشکر کردم و رفتم. ساعت 11 بود که توی رختخوابم شیرجه رفتم و بی‌درنگ خوابم برد.‏

صدای زنگ تلفن بیدارم کرد:‏
‏- الو، سلام، یاننه هستم...‏
‏- سلام...؟
‏- امروز دیگه نمیایی سر کار؟
یاننه ‏Janne‏ یکی از دوست‌داشتنی‌ترین همکارانم است، اگر کس دیگری بود، شاید دشنامش می‌دادم.‏
‏- نه، چطور مگه؟
‏- برنامه رو باید تغییرش بدیم...‏
‏- کدوم برنامه؟
‏- گاز اسیدی با آب...‏
‏- کدوم آزمایشگاه؟
‏- آزمایشگاه کیو ‏Q
‏- چه تغییری؟
‏- باید دبی جرمی گاز ورودی به سیستم رو هم محاسبه کنیم... ولی حالا می‌ذاریمش برای دوشنبه...‏
خواب‌آلود گفتم: - باشه، - و در دل اندیشیدم: ای‌بابا، تو که می‌خواستی بذاریش برای دوشنبه، چرا از ‏این خواب بیهوشی بیدارم کردی؟ اما، خب، یاننه بود، این مرد نازنین، و قول دادم که دوشنبه ‏این محاسبه را هم در برنامه‌ی کامپیوتر وارد کنم.‏

ساعت دوی بعد از ظهر بود. هنوز ناهار نخورده‌بودم. تلوتلوخوران نان گرم کردم و کمی نان و ماست را به ‏زحمت فرو دادم. حتی نای نان جویدن را هم نداشتم. چه‌م شد آخر؟ یادم نمی‌آمد پیش‌تر جز هنگام ‏آنفلوآنزاهای سخت این‌قدر بی‌رمق شده‌باشم. سیزده سال بود که با همه‌ی دردهای بی‌درمانی که ‏دارم، هیچ غیبت بیماری از کار نداشتم. آن سیزده سال پیش هم افتاده‌بودم و پایم شکسته‌بود. این ‏شکم‌درد چه بود؟ شبیه آن را، همراه با تب، هرگز نداشتم.‏

نه، باید برخاست و به کارها رسید. فردا مهمان دارم. باید این سه پاکت بزرگ پر از بطری‌های خالی، ‏شیشه‌های مربا، قوطی‌های کنسرو، و ظرف‌های پلاستیکی را که گوشه‌ی آشپزخانه را گرفته، ببرم و ‏در "ایستگاه محیط زیست" هر یک را به زباله‌دانی مخصوص خودش بیاندازم. زشت است جلوی مهمان ‏این‌جا باشند. باید خرید کنم. کلی چیزها برای مهمانی لازم است. و بعد، دخترم پس فردا می‌خواهد ‏نیمی از مجموعه‌ی لباس‌هایش را ببرد به "شپش‌بازار"ی که از قضا در خیابان خودشان برپا می‌شود به ‏فروش بگذارد، اما میز مناسبی ندارد، و من قول داده‌ام که یکی از میزهایی را که همین روزها سر کارم ‏داریم می‌ریزیم دور برایش بردارم تا با همزیش بیایند، ماشینم را قرض بگیرند، و ببرند.‏

هنگامی‌که کاری هست که باید انجامش داد، گویی نیروهایی از جاهایی ناشناخته از وجودم بیرون ‏می‌زنند و روی پا نگاهم می‌دارند. لباس پوشیدم، دور ریختنی‌ها را تا سر کوچه بردم و همان‌جا ‏گذاشتمشان تا بروم و ماشین را بیاورم. گام‌هایم لرزان بود. می‌ترسیدم رهگذران خیال کنند که مستم. ‏از شدت درد دلم می‌خواست دلم را بگیرم و چمباتمه بزنم. اما نه، باید صاف راه رفت! ماشین را آوردم، ‏بار زدم، و به نزدیک‌ترین "ایستگاه محیط زیست" رفتم. هنگام انداختن بطری‌ها و شیشه‌ها بی‌اختیار ناله ‏می‌کردم: مادرکم، این چه دردی بود که گرفتم؟ آخر چرا مرا زاییدی؟

توی راهروهای بین قفسه‌های فروشگاه بزرگ مواد غذایی گیج‌تر از همیشه بودم. چیزهایی را که ‏می‌خواستم به‌زحمت پیدا می‌کردم. گاه به بهانه‌ی گذاشتن چیزی توی چرخ‌دستی شکمم را به ‏دستگیره‌ی آن می‌فشردم تا از دردم بکاهم. توی مشروب‌فروشی، که این‌جا انحصاری‌ست، صندوقدار به ‏شکلی غیر عادی در قیافه‌ام دقیق شد. زود خود را شق‌و رق گرفتم. شاید حال زارم را دیده‌بود و گمان ‏کرده‌بود مستم؟ فروش مشروب به مستان ممنوع است. – به خیر گذشت!‏

سر راه به شرکتمان رفتم. اکنون ساعت شش بعد از ظهر بود و جز کسانی در اتاق‌های دورافتاده‌ای، ‏کسی در ساختمان نبود. میز کوچکی را در یکی از اتاق‌های طبقه‌ی دوم نشان کرده‌بودم. نفس‌زنان به ‏طبقه‌ی دوم رسیدم، و میز را برداشتم: عجب سنگین بود! هیچ به قیافه‌اش نمی‌آمد! یا من بودم که ‏رمقی نداشتم؟ هن‌وهن کنان پایینش آوردم، خریدهایم را توی ماشین جابه‌جا کردم، صندلی‌های عقب را ‏خواباندم، و ناله‌کنان میز را آن پشت جا دادم. امیدوار بودم که دخترم بپسنددش!‏

به خانه که رسیدم، همین‌قدر رسیدم که خریدهایم را افتان و خیزان جابه‌جا کنم، و یک ای‌میل به دخترم ‏بزنم و بنویسم که میز توی ماشین حاضر است و هر وقت که بخواهند می‌توانند بیایند و آن را ببرند؛ اگر ‏بخواهند، می‌توانند فردا در ضمن این‌جا با مهمانانم شام بخورند، وگرنه می‌توانم مقداری میرزاقاسمی ‏بدهم که با خود ببرند – و بعد همین قدر نیرو در تنم مانده‌بود که با لرز زیر پتو بخزم.‏

این بار تلفن دخترم بود که بیدارم کرد. می‌خواست وزن و اندازه‌ی میز را بداند! خانه‌ی او در طبقه‌ی ‏چهارم ساختمانی بی‌آسانسور است و بالا بردن و پایین آوردن چیزهای بزرگ و سنگین برایشان ‏عذابیست. توضیح دادم، و او قدری به فکر فرو رفت. پرسید که آیا می‌شود آن را با اتوبوس ببرند؟ گفتم ‏که اگر پایه‌هایش را باز کنند، می‌شود. داشت حساب می‌کرد که اگر با ماشین من ببرندش، باید چهار ‏بار بیایند و بروند، و با شرمندگی می‌گفت که شاید از آن صرفنظر کنند و به‌جای میز از یک کارتون خالی ‏استفاده کنند. می‌پرسید که آیا آوردن آن از سر کارم خیلی سخت بوده؟! برایش توضیح دادم که هیچ ‏جای شرمندگی نیست و اگر پشیمان شده‌اند هیچ مسأله‌ای نیست و میز را سر جایش بر می‌گردانم. ‏قرار شد بیشتر فکر کنند و دیرتر خبر دهد.‏

ساعت 8 شب بود. باید چیزی می‌خوردم. چطور است یک آبجو بنوشم، شاید درد شکمم را قدری ‏تسکین دهد؟ و در واقع هم دردم کم‌تر شد! اما چه بخورم؟ گوشت خریده‌بودم که استیک درست کنم، ‏اما نه حال درست کردنش را داشتم، و نه اشتهای خوردنش را. یک قوطی کنسرو ماهی تون باز کردم. ‏شاید یک سال بود که از این کنسروها نخورده‌بودم. فکر کردم که شاید بو و طعم تند آن باعث شود که ‏بتوانم بخورمش. اما عجب شور بود این کنسرو! تا به‌حال هرگز این‌همه شوری در کنسرو ماهی تون ‏احساس نکرده‌بودم. پیازهای چشایی من بود که حساس شده‌بود، یا این قوطی و این مارک این‌قدر ‏شور بود؟ به هر جان کندنی بود، چند لقمه به زور شراب سفید بلعیدم.‏

اندکی به مقدمات آشپزی‌های فردا پرداختم، ظرف‌های مانده را شستم، اما ساعت ده‌ونیم بود که دیگر ‏باتریم تمام شد و چاره‌ای جز پناه بردن به شکنجه‌گاه رختخواب برایم نماند، و همان داستان تکراری دو ‏شب گذشته.‏

ساعت 9 صبح، کمی بهتر از دیروز، برخاستم. بی‌حالیم کم‌تر شده‌بود. تب و لرز نداشتم. صبحانه خوردم، ‏و آمادگی‌های میهمانی آغاز شد: به موازات آشپزی، خانه باید جارو شود و همه جا گردگیری شود؛ ‏خودم هم باید آراسته و شاداب باشم؛ باید ریشم را بتراشم و دوش بگیرم؛ حمام و دستشویی باید برق ‏بزند؛ آشپزخانه باید بدرخشد؛ اتاق پذیرایی باید بدرخشد و شیک و آراسته باشد؛ حتی اتاق خواب باید ‏مرتب و تمیز باشد، هرچند که کسی از مهمانان قرار نیست وارد آن شود. هیچ جا نباید گردی ‏نشسته‌باشد. رومیزی غذاخوری را باید عوض کرد؛ میز کوتاه اتاق پذیرایی را باید چید. چه خوب که ‏پنجره ها را هفته‌ی پیش پاک کردم. میوه‌ها را باید شست. سبزی‌ها را باید شست. باید سالاد درست ‏کرد. زعفران، زعفران نباید فراموش شود!‏

دخترم زنگ زد و با کلی شرمندگی گفت که میز را نمی‌خواهند و مشکل را به شکل دیگری حل ‏می‌کنند. پیشنهاد کردم که این وسط وقتی پیدا کنم و میز را برایشان ببرم، اما او بیشتر به فکر آن بود ‏که بعد از انجام کار، میزی را که لازم ندارند، چه کنند، و پیشنهادم را رد کرد. باشد! عیبی ندارد. برش ‏می‌گردانم سر جایش.‏

سروته ناهار را بار دیگر با نان و ماست هم آوردم. اشتها به چیز دیگری نداشتم. بعد از ناهار ناگهان باتریم ‏ته کشید و خود را روی تخت انداختم. پس از ساعتی خواب تکه و پاره به خود نهیب زدم که باید برخیزم ‏و به کارها برسم. برخاستم. بشور، پاک کن، بپز، سرخ کن، بچین... و در تب‌وتاب این کارها ناگهان دست ‏راستم چنگ شد – آه از این عذاب قدیمی... همیشه حین کار شدید و اغلب در آستانه‌ی میهمانی‌های ‏بزرگ به سراغم می‌آید. پانزده بیست سال پیش که تنها نیمی از کارهای میهمانی از قبیل خرید و تمیز ‏کردن و مرتب کردن خانه به عهده‌ی من بود و همسرم آشپزی می‌کرد، نیز به سراغم می‌آمد، و یک بار ‏نزدیک بود یک سینی چای داغ را روی پاهای ناهید خانم رها کنم: درست در لحظه‌ای که سینی را پیش ‏می‌بردم تا او چای بردارد، ناگهان دست راستم چنگ شد، او داشت دستش را پیش می‌آورد که من ‏دستم را پس کشیدم، سینی را روی میز رها کردم و کوشیدم با دست چپ انگشتان چنگ‌شده و ‏دردناک دست راستم را صاف کنم. ناهید خانم شگفت‌زده نگاهم می‌کرد و با دیدن چهره‌ی درهم‌کشیده ‏از دردم زیر لب و گویی با خود گفت: "طفلک دستش سوخت از چایی!" انگشتانم را صاف کردم، لبخندی ‏زدم، با احتیاط سینی را بلند کردم، و گفتم: "نه، ببخشید، تیزی لبه‌ی سینی بد جایی افتاد و اذیتم کرد، بفرمایید!"‏

فقط دم مهمانی‌ها نیست و هنگام شستن یا تعمیر ماشین و تعویض چرخ‌های آن نیز به سراغم می‌آید. ‏به گمانم از این زهرماری‌های ارثی‌ست. یادم می‌آید که پدر بزرگم نیز گاه می‌نالید که دست‌هایش چنگ ‏می‌شود. عمه‌ام نیز پیش مادرم که همه‌چیزدان خاندان پدری بود گاه شکایت می‌آورد که: "آی عیشرت ‏خانیم [کوکب خانم] منیم ال لریم بئله چنگ اوله‌ی. بیلمی‌یم نه‌ی‌نی‌یم" [دست‌هام هی چنگ میشن، ‏نمی‌دونم چیکار کنم]. آن‌جا، در گاراژ شرکت محل کارم، اغلب به چرخ سوم ماشین که می‌رسم، چنگ ‏شدن دست‌هایم آغاز می‌شود. آن قدیم‌ها گاه از شدت درد فریادم، در درون و در سکوت، به آسمان می‌رفت، آچار را روی زمین ‏رها می‌کردم، و می‌کوشیدم انگشتانم را صاف کنم. لحظاتی نفس‌نفس می‌زدم، دندان‌ها را بر هم می‌فشردم، در دل به زمین و زمان ‏دشنام می‌دادم، و تا می‌خواستم دستم را به‌سوی آچار دراز کنم، باز چنگ می‌شد. و همیشه تنها ‏بودم. همکارانم را دیده بودم که همواره با نامزدشان، همسرشان، دوستشان، پسرشان می‌آمدند و ‏آن‌جا با هم کار می‌کردند، من اما گاه دخترم را می‌آوردم و زمانی که هنوز در خانه کامپیوتر نداشتیم آن ‏بالا در اتاق کارم می‌نشاندمش تا با کامپیوتر من بازی کند، و خود این پایین توی چاله‌ی زیر ماشین با ‏خود فکر می‌کردم که اگر پاهایم هم چنگ شوند و نتوانم خود را بیرون بکشم، چه باید بکنم؟ خیر! تلفن ‏موبایل هنوز اختراع نشده‌بود! و شاید برای همین است که ساختن چاله‌های سنتی تعمیرکاری در ‏گاراژهای سوئد از سال‌ها پیش ممنوع شده و باید از این جک‌هایی داشت که ماشین را تا بالای سرتان ‏بالا می‌برد. می‌گویند که گاز کشنده‌ی مونوکسید کربن آن پایین ته چاله جمع می‌شود، و تازه اگر حادثه‌ای ‏برای تعمیرکار درون چاله پیش آید، در آوردن او آسان نیست.‏

باید گوجه‌ها را بشویم، باید این بادمجان‌ها را خرد کنم و سرخ کنم، باید این یکی بادمجان‌ها را پوست ‏بکنم و له کنم. الآن هیچ وقت خوبی برای چنگ شدن دست‌ها نیست. در دل به دست‌هایم، یا شاید به ‏خودم نهیب می‌زنم: نه! آی...، نه! آروم! آروم باش! یواش...، آهان... – و کار را ادامه می‌دهم. نزدیک ‏پایان کار با هر کوچک‌ترین حرکتی، و اکنون هر دو دستم، چنگ می‌شوند. از شدت درد دندان بر هم ‏می‌فشارم، انگشتانم را می‌کشم و صاف می‌کنم، اما بی‌درنگ با درد و تشنج بیشتری چنگ می‌شوند. ‏دقایقی مانده به ساعت شش، کارها را کم‌وبیش تمام کرده‌ام که هر دو بازویم دیگر دارند چوب‌های ‏خشکی می‌شوند: آی، نه، آروم! ول کن! ولش کن گفتم! آی، آی. کاش مهمان‌ها همین لحظه وارد ‏نشوند. یا شاید هم برعکس، شاید با آمدنشان حواسم پرت شود و این حمله از سر بگذرد؟ من که ‏نمی‌دانم علت اصلی این حمله‌های تشنج چیست.‏

باید جایی دراز بکشم. روی تخت نه، جایش می‌ماند و آنوقت تخت دیگر صاف نیست! روی زمین هم ‏سخت است. روی صندلی راحتی اتاق خواب می‌نشینم، پشتم را و سرم را تکیه می‌دهم، پاهایم را ‏روی صندلی دیگری دراز می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و نفس‌های عمیق می‌کشم. سال‌هاست به این ‏نتیجه رسیده‌ام که انسان به‌هنگام درد کشیدن تنهاتر از همیشه است. درد کشیدن در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. هیچ کس دیگری نمی‌داند، و ‏نمی‌تواند بداند که شما چه‌قدر درد می‌کشید. تنها و تنها خود انسان دردمند است که در تنهایی مطلق خود درد می‌کشد و می‌داند چه‌قدر ‏درد می‌کشد. در آینده شاید دستگاه‌هایی بسازند تا بتوان با الکترودهایی با سیم یا بی‌سیم، احساس ‏درد را از مغزی به مغز دیگر انتقال داد، و تنها در آن هنگام است که می‌توان گفت: حالا بکش!‏

تشنج‌های خفیفی می‌آید و می‌رود. از تشنج‌های شدید خبری نیست. پس تا مهمانان نیامده‌اند بلند ‏شوم و میز غذاخوری را بچینم. با چند بار چنگ شدن و صاف شدن انگشتان میز هم چیده می‌شود. ‏ساعت از شش‌ونیم هم گذشته، اما از مهمانان خبری نیست. آدم‌های مرتب و منظمی هستند و بعید ‏است دیر کنند. من که نوشته‌بودم ساعت 18. نکند 18 را 8 خوانده اند؟ ولی نه، این‌جا هیچ‌کس این‌قدر ‏دیر به مهمانی نمی‌رود. حتی اگر اشتباه نوشته‌بودم، می‌فهمیدند که منظورم شش بعد از ظهر بوده. ‏شاید اتوبوس دیر کرده، یا شاید پل سر راه که کشتی از زیرش رد می‌شود بلند شده؟ دیگر وقتش ‏است که برنج را بار بگذارم.‏

برنج را چند بار هم می‌زنم و دقت می‌کنم که آشغالی تویش نباشد، و درست لحظه‌ای که شیر آب را ‏رویش می‌گیرم، یک رقم 12 از متن ای‌میلم برای مهمانان پیش چشمم می‌آید، و دستم سست ‏می‌شود: 12؟ من دوازدهم دعوتشان کردم؟ ولی امروز که دوازدهم نیست! امروز پنجم است! برنج ‏خیس را رها می‌کنم و به‌سوی کامپیوتر می‌دوم: آری، هفته‌ی بعد قرار است بیایند! همه‌ی بار انرژی از ‏تنم می‌رود و نای برخاستن از صندلی را ندارم. نمی‌دانم در کجای هذیان‌های تب‌آلود چند روز گذشته این ‏هفته را با هفته‌ی آینده قاطی کرده‌ام.‏

به زوجی از دوستان در همسایگی زنگ می‌زنم و دعوتشان می‌کنم. آنان به حواس‌پرتیم می‌خندند. چه می‌دانند که در این چند روز چه بر من رفته؟ سپاسگزاری ‏می‌کنند و می‌گویند که شام خورده‌اند. به زوج دیگری کمی ‏دورتر زنگ می‌زنم، اما گوشی را بر نمی‌دارند. پیداست که در مهمانی دیگری هستند. دوستان دیگر ‏دورتراند و تکان‌دادنشان آسان نیست. تازه، دارد دیر می‌شود و بعید است بتوان کسی را پیدا کرد که تا ‏این ساعت شام نخورده‌باشد یا در این شب تعطیل برنامه‌ای نداشته‌باشد.‏

شکم‌دردم خیلی کم شده، و برای نخستین بار در سه روز گذشته خود را به ضیافتی در تنهایی به ‏مهمانی خورش مرغ و بادمجان دستپخت خودم می‌برم. نه، بد چیزی نشده!‏

9 comments:

shohreh said...

funny باید جایی دراز بکشم. روی تخت نه، جایش می‌ماند و آنوقت تخت دیگر صاف نیست!

تقدیم به ژیلا ?!!!
حالا خدا بد نده علت این همه درد چی‌ بوده؟

Anonymous said...

آقای مهندس
فکر کنم این درد و محنتی که سه روز گریبانتان را در تنهایی گرفت و سربلندانه و مغرورانه از چشم دیگران پنهانش کردید انگار هیچ المی نیست. اینهمه محنت و رنج بعید میدانم ربطی به دوران عذاب زندگی در شوروی نداشته باشد.
ضمنا تعهد کاری شما هم بسیار عبرت اموز است که چگونه از حقوقی که در قانون کار برایتان جهت استراحت استعلاجی در نظر گرفته شده خودتان را به عناون یک مدیر میانی محروم میکنید و منافع شرکت را به مصاح خودتان ترجیح میدهید.
علاقه اتان به برخی کارکنان محاسباتی شرکت هم جالب بود.
و همینطور سه روز درد کشیدن و به دکتر نرفتنتان
به هر حال گمان این است که رنج و تعب شما ناشی از ظلمهای شورویان باشد .

غنی زاده از ایران

Shiva said...

آقای غنی‌زاده‌ی گرامی، خوشحالم از این‌که با وجود فیلتر بودن وبلاگ من در ایران شما می‌توانید آن را بخوانید. حق با شماست: پیش‌تر هم ‏جایی نوشته‌ام که اگر قدم به خاک شوروی نگذاشته‌بودم، به احتمال زیاد همان سی‌وچند سال پیش در خاک‌های خاوران می‌خفتم و هرگز این ‏دردها را نمی‌کشیدم. احساس مسئولیت و تعهد کاری از اصول اخلاقی نهادینه‌شده در جوامع صنعتی پیشرفته است، بر عکس سوسیالیسم نوع ‏شوروی سابق که کارورزان در آن با بی‌مسئولیتی کامل و "بزن برو"یی کار می‌کردند تا در بهترین حالت کمیت از پیش تعیین‌شده را تولید ‏کنند (پلان را پر کنند) حال به هر کیفیت نازلی که می‌خواهد باشد. گذشته از آن، در مورد امثال من که بخش کوتاهی از عمر کاریمان را در ‏این‌جا می‌گذرانیم و در نتیجه به هنگام بازنشستگی حقوق ناچیزی دریافت خواهیم کرد، به نفع خودمان و برای مصالح خودمان است که با ‏پرهیز از غیبت‌های غیر لازم، به درآمدی که پایه‌ی حقوق بازنشستگی‌مان را خواهد ساخت، آسیب نزنیم. حال بگذریم از مشکل عام ما ‏مهاجران در همه‌ی جوامع میزبان: ما باید ثابت کنیم که اهل کار هستیم، اهل تنبلی و در رفتن از کار و غیبت بیجا نیستیم، و توانایی داریم و ‏چیزی کم از افراد جامعه میزبان نداریم. پیش‌تر جایی نوشته‌ام که من در شوروی هم می‌کوشیدم ثابت کنم که کارگر خوبی هستم. آن‌جا هم با ‏وجود بیماری می‌خزیدم و خود را به سر کارم می‌رساندم.‏

در مورد "علاقه به برخی کارکنان محاسباتی"، آیا اخلاق اجتماعی و روابط انسانی در ایران واقعاً این‌قدر سقوط کرده که وقتی همکاری ‏می‌گوید که همکار دیگر "پسر خوبیست" معناهای دیگری از آن برداشت می‌کنید، یا اشکال از جای دیگریست؟ در نوشته‌هایم صفت‌های ‏مشابهی را در مورد برخی از همکارانم در شوروی نیز به‌کار برده‌ام. آیا آن‌ها هم برایتان "جالب" بود؟

و به دکتر نرفتن: این‌جا وقتی زنگ می‌زنید که وقت دکتر بگیرید، می‌پرسند چند روز است که تب داری، و تا پنج روز نگذشته‌باشد، وقتی به ‏شما نمی‌دهند. آنتی‌بیوتیک را هم هیچ جا بی نسخه نمی‌توانید بخرید. اگر هم سرتان را بیاندازید و بروید به اورژانس، حتی اگر صفی هم ‏نباشد، می‌نشانندتان، حالتان را نگاه می‌کنند، و وقتی که دیدند پای مرگ رسیده‌اید، آن‌وقت پزشک برایتان خبر می‌کنند.‏

بدون کار و زندگی کردن در جوامع دیگر، نمی‌توان تصور درستی از چند و چون آن‌ها داشت.‏

‏***‏
شهره‌ی گرامی، خب، مهمان که نباید رختخواب درهم ریخته ببیند! من هم حالش را نداشتم که بعد از برخاستن از روی تخت دوباره صافش ‏کنم! در ضمن ژیلا خانم یک شوهر گل و دوتا بچه گل دارند. علت تقدیم من نکات بکلی دیگریست. علت درد را هنوز نفهمیده‌ام و هنوز هم ‏کمی درد دارم. شاید نوعی مسمومیت باکتریایی؟

Anonymous said...

آقای مهندس فرهمندراد گرامی
ممنونم که نظر من را منتشر کردید و وقت گذاشتید و جوابی بر ان نوشتید
مطالبی که مینویسید بسیار اموزنده است
از این حیث که خواننده را از زاویه دید خودتان با مسایلی مواجه میکنید که اموختنی بسیار دارد. قلم شیوایی دارید و دید ریز بینی و خواندن مطالبتان همواره این را یادآور میشود که از یک پدیده واحد میتوان برداشتهای بسیاری داشت.
اول در خصوص علاقه اتان به کارمند محاسباتی سوتفاهمی را لازم است برطرف کنم و ان اینکه من از بیان این جمله اصلا قصد ایجاد ظن بر علاقه اروتیک یا چیزی نظیر آن را نداشتم قبلا هم در نوشته هایتان موضوع محاسبه و حتی در معرفی خودتان بعنوان رییس بخش محاسبات( که گویا اکنون دیگر این سمت را ندارید) پر رنگ بود و گمان من به علاقه شما بر آن همکارتان علاقه مشترکتان به امر محاسبه بود و نه جیز دیگر
ضمن اینکه من همچون شما گمان نمیکنم فرضا هم اگر من چنین شبهه ای داشته ام این پدیدار کننده سقوط اخلاق اجتماعی و روابط انسانی در ایران بوده باشد به چندین دلیل اول اینکه پدیده ای به نام همجنسگرایی به دلیل نزول سطح اخلاقی اتفاق نمی افتد این یک گرایش از انواع گرایشهای نوع بشر است که باید به رسمیت شناخته شود. درگیر بودن شما به کارهای شرکت احتمالا شما را از دنبال کردن رویدادهایی درخصوص کسب حقوق همجنسگرایانی که نظیر دگر جنسگرایان باید دارای حق باشند باز داشته است
به هر حال مجال توضیحی بیش از این را اکنون ندارم.
....
ضمن اینکه البته اخلاق اجتماعی البته چندان سطح بالایی در ایران وبقیه دنیایی که روابط کالایی حاکم است ندارد مطمئنا نه به ان دلیلی که شما ذکر میکنید.
...
به هر حال مطالب شما آنقدر قابل برداشت هست که من را با وجود فیلتر بلاگ اسپات به وبلاگ شما بکشاند تا مطالبتان را بخوانم.
بسیار می آموزم
غنی زاده از ایران

Anonymous said...

ضمنا واقعا نظام بهداشتی سوئد تا این حد اسفناک است که ذکر کرده اید
تا 5 روز از تب نگشذته دکتر نمیبند و قس علیهذا
ضمنا گمان نمیکنم این دردی که نوشته اید ربطی به انتی بیوتیک داشته باشد ضمن اینکه خوب کاری میکنند بدون نسخه آنتی بیوتیک نمیدهند چون مصرف سرخود ان مصونیت به بار می اورد و میکروبها را پروارتر میکند
با این توصیفاتی که از درد شکمتان کرده ید گمان میکنم منشایی عصبی دارد
...
به هر حال بد نیست در این فرصتی که هست لعنت دیگری نثار شوروی کنیم
:)
از این دعوت به لعن شوروی یاد روزی افتادم که در مسجد حسن عسگری در سهروردی مراسمی برای زنده یاد سیاوش کسرایی برگزار میشد چندروزی بعد از مرگش در وین
انصار حزب اله( که ان روزها هنوز اسمشان این نبود) مراسم را به هم زدند و هی شعار میدادند مرگ بر شوروی
:)
چند سالی میشد که شوروی مرده بود

Anonymous said...

من هم توی يکی از شهرهای کوچک اطراف گوتنبرگ زندگی می کنم... اما يکبار که به درمانگاه (وردسنترالن) رفته بودم... مجبور شدم که حدود یک ساعت منتظر پرستار و سپس پزشک شوم.. اما وقتی پزشک آمد خوب معاینه کرد و آزمايش خون گرفت و ... و مثلا تشخیص داد که درد پایم بيشتر به خاطر عصب سیاتیک هست....
در ضمن شما نسبت به سلامت بدن خودتان مسوول هستید و بايد با ورزش و استراحت و تفریح کافی بدن خود را سالم و قوی و بی نياز از (یا کم نیاز به) پزشک نگه دارید. در سوئد هم روسایی هستند که اگر کارمند پرکار و مظلوم گیرشان بیاید بارگذاری بیش از اندازه می کنند و به روی خودشان نمی آورند.

در ضمن بهتر هست بعضی از بیماریها رو زود تشخیص داد و صبر و تحمل بیجا کار پزشکها رو در آينده مشکلتر خواهد کرد.

این روحیه شکسته نفسی و پرکاری شما (چه درقبال حزب توده و چه در قبال روسها و چه در قبال سوئدی ها و چه در قبال همسرسابق و فرزندتان) به عقیده من بيشتر حاصل فرهنگ سختگيرانه آذربایجانی پدرتان می باشد.

با احترام
مهدی ع.

Anonymous said...

http://gundeshapur.com/2012/05/11/ardebil/

محمد ا said...

این ماجرای اشتباه کردن تاریخ ها آن قدر برای من پیش آمده و باعث دردسر شده که دیگر هر وقت قرار مهمی دارم چند جا می نویسم و چند بار به تقویم رجوع می کنم

در ضمن اولین باری که پایم در امریکا به اورژانس رسید از تعجب نزدیک بود شاخ درآورم. سرم شکاف برداشته بود و خون زیادی می آمد و تمام لباس هایم خونی شده بود. همه کسانی که آنجا بودند از دیدن هم ترسیدند. با این حال درست سه ساعت -- از ساعت 6 تا 9 شب -- منتظر ماندم تا دکتر بیاید و سرم را بخیه بزند. بعد هم قبضی آمد در خانه مان به مبلغ 6 هزار دلار! که بیمه فقط 80 درصد آن را می پرداخت و پول آمبولانس را هم از قرار 800 دلار باید خودم مرحمت می کردم. 10 بخیه برایم 2000 دلار تمام شد، بخیه ای 200 دلار! البته دکتر به قدری خوب کار کرد که الان خودم هم نمی توانم جایش را پیدا کنم، ولی سوزش جیبم هنوز خوب نشده

شما هم حتما پیگیری کنید علت اصلی درد کجاست. بعد خدای نکرده برایتان دردسر می شود. شاد باشید، محمد

Anonymous said...

شیوای عزیز سلام به روی ماهت اما (از اون اما‌های ترکی‌) واقعا از کارت عصبانی شدم و از این بی‌ توجهی عمیق به خودت ، آقا جان یعنی‌ چه مهمان داشتم یا دخی جونم میز می‌خواست این حرفا چه معنی‌ دارد ؟ به جای این که از دخترت کمک بخواهی تا بیاد یک سوپی چیزی درست کند و تر و خشکت کند مبیری رستوران و هیچ هم نشون نمیدی ؟!!! یا به جای یک تلفن به میهمانن حتا اگر تاریخ را اشتباه نکرده باشی‌ و عذر خواهی از این که نمیتوانی پذیرای آنها به دلیل بیماری باشی‌ این همه آزار به خودت میدهی‌ ، از همه بدتر با شراب در هنگام بیماری میخواهی حالت را بهتر کنی‌؟ و سر کار هم میروی ، تازه میرزا قاسمی که اصلا برای شکم درد خوب نیست هم درست میکنی‌؟ این کلکسیون رنجی‌ که به خودت دادی کافی‌ بود فقط کمی‌ طور دیگری فکر می‌کردی ، فقط کمی‌ سخت نمیگرفتی و در قبال سرویسی که که همه میدهی‌ کمی‌ هم طالب سرویس می‌شدی . شیوا جان مواظب خودت باش امروز با سارا که رفته بودیم تمرین روزانه کلی‌ در باره تو صحبت کردیم و هر ۲ حرص خوردیم.