همانگونه که کسانی خوردنیها و نوشیدنیها را مزمزه میکنند تا بیشتر و طولانیتر از آن لذت ببرند، من از کودکی صدا را "مزمزه" میکردم: تلنگری به لولهای میزدم، گوشم را به آن میچسباندم، پژواکهای شگفتانگیز "دنننن...گ..." را در آن گوش میدادم، و درست همانگونه که کسانی از مزهی بستنی یا میوهای لذت میبرند، پر در میآوردم، پرواز میکردم.
بارها با باز کردن سنجاق قفلی، با میخ کوبیدن بر یک قوطی، با سیم برق، چیزهایی ساختم که فقط همان "دنننن...گ..."شان به پروازم در میآورد. خیال میکردم که این را جایی نوشتهام، اما پیدایش نمیکنم: عمویم ویولون قراضهای داشت که کشیدن آرشه بر سیمهایش صداهایی گوشخراش ایجاد میکرد. اما من راهش را یافتهبودم که با آن چه میتوان کرد – کاری ممنوع: ویولون را میدزدیدم، خود را با آن در یک کمد لباس پنهان میکردم، و بهجای آرشه، با یک میخ بر تارهای آن زحمه میزدم، گوشم را بر کاسهی ساز میچسباندم، و "دنننن...گ..."ها را تا محوشدنشان دنبال میکردم: همین یک پژواک ساده به آسمان میبردم؛ سراپای وجودم با همان پژواک هماهنگ میشد، خود را و جهان را فراموش میکردم... آه چه احساس شگفتانگیزی...
شعلههای این عشق به موسیقی چیزی نبود که از چشم پدر و مادر پنهان بماند. اما در آن شهرستان دورافتاده، که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، امکانات چندانی برای آموزش موسیقی وجود نداشت. امکانات نبود! یک ساز دهنی برایم خریدند، که نتوانستم جز "هیها، هیها..." چیزی از آن در آورم، و یک تمبک سفالی خریدند، که با آن هم به جایی نرسیدم: ساز مضرابی میخواستم: گیتار... گیتار...
همان عمویی که ویولون داشت، پس از دیدن فیلم "دکتر ژیواگو" در سینمای اردبیل یک "بالالایکا" برای برادر کوچکتر از من ساخت. منتها عموی دلبند و مهربان و موسیقیدوستم تنها شکل سهگوش جلوی بالالایکا را در فیلم دیدهبود و نمیدانست که پشت این ساز نیز کرویست: چیزی با دو سطح تخت ساختهبود، با سیمهایی که هیچ معلوم نبود در اصل برای کدام ساز هستند، با طولی ناهمساز، بدون پردهبندی، بی هیچ دانشی از ساختن ساز یا موسیقی – این تنها یک اسباب بازی بود که انگشت بر تارهایش میزدی و "زیمزیم" ناهنجاری از آن بر میخواست. و همین...
سالها گذشت، بیساز. و من هنوز گاه با تلنگر زدن به جام بلورین کنیاک و بردنش به نزدیک گوشم، دوستان و پیرامونیان را کلافه میکنم. و هنوز راهپلههای بتونی با نردههای آهنی را دوست دارم: گاراژ مجتمع مسکونی ما، جایی که ماشینهایمان را پارک میکنیم، از این راهپلهها دارد. آنجا همیشه با تلنگر زدن به نردهها، دامممم... ببب...، با زدن مشت، با لغزاندن انگشتها بر تارهای عمودی، با زدن کف دست، گومممم... ببب...، مکث، و تلنگر بعدی، دانننن...گ...، هر بار آهنگی میسازم و مینوازم، و چه لذتی دارد دنبال کردن آن پژواکها در فضای خالی و بتونی راهپله. ایکاش میشد همانجا بایستم، بنوازم، بنوازم، و بر پال پژواکها بروم...، بروم... بروم... دریغ اما که نمیشود: دری از بالا، یا از پایین پلهها گشوده میشود: پدری و پسر خردسالی دارند بهسوی ماشین خود، یا بر عکس، میروند. مرا اگر در آن حال ببینند لابد میاندیشند: چه دیوانه است! یا خودم هستم که باید خود را به کارم برسانم: دیر میشود...
***
عشق ورزیدن به صدا، به ماهیت صدا، به خود صدا، "مزمزه"کردن صدا، خود مکتبیست که اگر خطا نکنم، نئوکلاسیسیسم نام دارد. نئوکلاسیکهای موسیقی کلاسیک، برای نمونه ایگور استراوینسکی، خود داستانی دارند. اما اینجا میخواهم از یک استاد تمامعیار "صدا" سخن بگویم که گمان نمیکنم کسی او را در مکتب نئوکلاسیک بگنجاند: انیو موریکونه Ennio Morricone آهنگساز بزرگ ایتالیایی که بیش از هر چیز برای موسیقی فیلم میشناسندش، و من نیز.
از حسرت خود در ممنوعیت بیرون رفتن از خانه و سینما رفتن چیزهایی نوشتهام. با موسیقی موریکونه نیز در خانه، از رادیو، و پیش از دیدن فیلمهای با موسیقی او آشنا شدم: "برای یک مشت دلار"، "خوب، بد، زشت"... در آن هنگام جایی نخواندم، و کسی نگفت، که او برای این فیلمها موسیقی "صرفهجویانه" نوشتهاست: بودجهی ناچیزی برای موسیقی متن فیلمها وجود داشت. از آنجا بود که او با "صدا"های زندگی روزانه، با سازهای ارزان و پیش پا افتاده چون زنبورک، ساز دهنی، چند طبل، ناقوس کلیسا، تقه بر تخته، ترومپت تنها، گیتار، پیانوی کوکی، سوت، گیتار برقی، و فریاد "آ آ، آ آ، آ... آ، آ، آ..." برای این فیلمها موسیقی ساخت. موسیقیای که دیرتر ارجش نهادند و تا اوج آسمانها فرارویید. کسی این را نگفت، اما من، این برده و بندهی اصالت صدا، نیازی نداشتم که از کسی درس ارزش نهادن بر صدا را بیاموزم: شنیدن یک "تق..." یک "دنننن...گ..." یک "هوه..." برایم بس بود، و موریکونه به استادانهترین شکل ممکن همینها را برایم ردیف میکرد. تقدیس صدا... صدا... نوا... آوا... دنننن...گ...
پس از نخستین آشنایی با موسیقی موریکونه، حتی پیش از آن که نام خود او را بیاموزم و یا فیلمهای با موسیقی او را دیدهباشم، شیفتهی بازی او با صداها بودم: گویی خودم بودم که سالها پیش از آنکه راهپلهی گاراژ کنونی را داشتهباشم، با نردههای آهنین راهپلهای موسیقی مینواختم.
در واپسین ماههای زندگی در شوروی سابق، یکی از دو کانال تلویزیونی موجود در آنجا، تلویزیون سراسری شوروی که از مسکو پخش میشد (کانال دیگر متعلق به پایتخت هر یک از جمهوریهای پانزدهگانه بود)، نخستین مجموعهی سریال ایتالیایی "هشتپا" را پخش میکرد. کارگزاران فرهنگی شوروی با این سریال فرصتی طلایی بهچنگ آوردهبودند تا میزان رسوخ فساد و مافیا را در جوامع سرمایهداری، از قول خود رسانههای غربی، نشان دهند. و از آن میان، من ِ شیفتهی "صدا"، شیفتهی موسیقی تیتراژ و متن سریال بودم که آفریدهی کسی نبود، جز استاد انیو موریکونه!
تلویزیون اما... تلویزیون اما... من، کارگر "جامعهی سوسیالیستی ِ واقعاً موجود" در یک دولت کارگری، با ماهیانهای سه برابر یک پزشک یا یک مهندس، با اینهمه، بنیهی مالی چندانی نداشتم که بتوانم یک دستگاه تلویزیون بخرم. تلویزیون، در آغاز دههی 1980، در آن جامعه هنوز چیزی تجملی و لوکس بهشمار میرفت. و ما یک تلویزیون سیاهوسفید کرایه کردهبودیم. این تلویزیونها حتی نوشان هم قراضه بود، تا چه رسد به مصرفشده و کرایهایشان. تلویزیون را بارها عوض کردیم، اما واپسین تلویزیونی که داشتیم، نیز، همواره ادا در میآورد: با دقایقی طولانی ور رفتن با آن میبایست کلید کانالچرخانش را جایی میان دو کانال مهار میکردم تا شاید تصویری و صدایی در خور دیدن و شنیدن نشان دهد.
اما موریکونه با موسیقی "هشتپا" با اینهمه، از آن میان سر میکشید. سالی بعد در سوئد، کشف کردیم که تلویزیون دو کانالی سوئد نیز که تنها از ساعت شش بعداز ظهر تا نیمهشب برنامه پخش میکرد، بخش بعدی همان سریال ایتالیایی "هشتپا" را پخش میکند: اینجا نیز، هنوز، موسیقی موریکونهی عزیزم را داشتم. اینجا نیز، هنوز، "سوسیالیستی" بود!
***
موریکونه سه سال پیش جایزهی "پولار" را برد که اجازه میخواهم آن را نوبل موسیقی بنامم. و این تنها تازهترین جایزه پس از دهها جایزهی دیگر بود که بردهبود.
***
بلا بارتوک Béla Bartók آهنگساز بزرگ مجار سالها پیش از موریکونه قطعهای ساخت که شباهت شگفتانگیزی به برخی صحنههای موسیقی فیلم موریکونه دارد. بخش سوم از "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و چلستا" (یا سلستا) را در این نشانی بشنوید، و مقایسه کنید با این قطعه از موسیقی متن فیلم "خوب، بد، زشت". همچنین بشنوید آهنگساز بزرگ ترک فاضل سای را، که در قطعهای بهنام "زمین سیاه" که گویا به مردم کرهی شمالی تقدیم شدهاست، چگونه با پیانو عود مینوازد و همان دلشدگیهای موریکونه را میگوید. اما اینجا، به گمان من، نالهی دل سای، همان "امان هی، امان"های موسیقی همهی منطقهی ماست که میشنویم.
این و این دو قطعهی دیگر از موسیقی فیلم موریکونه نیز شنیدن دارد. گیتار را و ارگ را در قطعهی دوم دریابید!
بارها با باز کردن سنجاق قفلی، با میخ کوبیدن بر یک قوطی، با سیم برق، چیزهایی ساختم که فقط همان "دنننن...گ..."شان به پروازم در میآورد. خیال میکردم که این را جایی نوشتهام، اما پیدایش نمیکنم: عمویم ویولون قراضهای داشت که کشیدن آرشه بر سیمهایش صداهایی گوشخراش ایجاد میکرد. اما من راهش را یافتهبودم که با آن چه میتوان کرد – کاری ممنوع: ویولون را میدزدیدم، خود را با آن در یک کمد لباس پنهان میکردم، و بهجای آرشه، با یک میخ بر تارهای آن زحمه میزدم، گوشم را بر کاسهی ساز میچسباندم، و "دنننن...گ..."ها را تا محوشدنشان دنبال میکردم: همین یک پژواک ساده به آسمان میبردم؛ سراپای وجودم با همان پژواک هماهنگ میشد، خود را و جهان را فراموش میکردم... آه چه احساس شگفتانگیزی...
شعلههای این عشق به موسیقی چیزی نبود که از چشم پدر و مادر پنهان بماند. اما در آن شهرستان دورافتاده، که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالیهایش بود، امکانات چندانی برای آموزش موسیقی وجود نداشت. امکانات نبود! یک ساز دهنی برایم خریدند، که نتوانستم جز "هیها، هیها..." چیزی از آن در آورم، و یک تمبک سفالی خریدند، که با آن هم به جایی نرسیدم: ساز مضرابی میخواستم: گیتار... گیتار...
همان عمویی که ویولون داشت، پس از دیدن فیلم "دکتر ژیواگو" در سینمای اردبیل یک "بالالایکا" برای برادر کوچکتر از من ساخت. منتها عموی دلبند و مهربان و موسیقیدوستم تنها شکل سهگوش جلوی بالالایکا را در فیلم دیدهبود و نمیدانست که پشت این ساز نیز کرویست: چیزی با دو سطح تخت ساختهبود، با سیمهایی که هیچ معلوم نبود در اصل برای کدام ساز هستند، با طولی ناهمساز، بدون پردهبندی، بی هیچ دانشی از ساختن ساز یا موسیقی – این تنها یک اسباب بازی بود که انگشت بر تارهایش میزدی و "زیمزیم" ناهنجاری از آن بر میخواست. و همین...
سالها گذشت، بیساز. و من هنوز گاه با تلنگر زدن به جام بلورین کنیاک و بردنش به نزدیک گوشم، دوستان و پیرامونیان را کلافه میکنم. و هنوز راهپلههای بتونی با نردههای آهنی را دوست دارم: گاراژ مجتمع مسکونی ما، جایی که ماشینهایمان را پارک میکنیم، از این راهپلهها دارد. آنجا همیشه با تلنگر زدن به نردهها، دامممم... ببب...، با زدن مشت، با لغزاندن انگشتها بر تارهای عمودی، با زدن کف دست، گومممم... ببب...، مکث، و تلنگر بعدی، دانننن...گ...، هر بار آهنگی میسازم و مینوازم، و چه لذتی دارد دنبال کردن آن پژواکها در فضای خالی و بتونی راهپله. ایکاش میشد همانجا بایستم، بنوازم، بنوازم، و بر پال پژواکها بروم...، بروم... بروم... دریغ اما که نمیشود: دری از بالا، یا از پایین پلهها گشوده میشود: پدری و پسر خردسالی دارند بهسوی ماشین خود، یا بر عکس، میروند. مرا اگر در آن حال ببینند لابد میاندیشند: چه دیوانه است! یا خودم هستم که باید خود را به کارم برسانم: دیر میشود...
***
عشق ورزیدن به صدا، به ماهیت صدا، به خود صدا، "مزمزه"کردن صدا، خود مکتبیست که اگر خطا نکنم، نئوکلاسیسیسم نام دارد. نئوکلاسیکهای موسیقی کلاسیک، برای نمونه ایگور استراوینسکی، خود داستانی دارند. اما اینجا میخواهم از یک استاد تمامعیار "صدا" سخن بگویم که گمان نمیکنم کسی او را در مکتب نئوکلاسیک بگنجاند: انیو موریکونه Ennio Morricone آهنگساز بزرگ ایتالیایی که بیش از هر چیز برای موسیقی فیلم میشناسندش، و من نیز.
از حسرت خود در ممنوعیت بیرون رفتن از خانه و سینما رفتن چیزهایی نوشتهام. با موسیقی موریکونه نیز در خانه، از رادیو، و پیش از دیدن فیلمهای با موسیقی او آشنا شدم: "برای یک مشت دلار"، "خوب، بد، زشت"... در آن هنگام جایی نخواندم، و کسی نگفت، که او برای این فیلمها موسیقی "صرفهجویانه" نوشتهاست: بودجهی ناچیزی برای موسیقی متن فیلمها وجود داشت. از آنجا بود که او با "صدا"های زندگی روزانه، با سازهای ارزان و پیش پا افتاده چون زنبورک، ساز دهنی، چند طبل، ناقوس کلیسا، تقه بر تخته، ترومپت تنها، گیتار، پیانوی کوکی، سوت، گیتار برقی، و فریاد "آ آ، آ آ، آ... آ، آ، آ..." برای این فیلمها موسیقی ساخت. موسیقیای که دیرتر ارجش نهادند و تا اوج آسمانها فرارویید. کسی این را نگفت، اما من، این برده و بندهی اصالت صدا، نیازی نداشتم که از کسی درس ارزش نهادن بر صدا را بیاموزم: شنیدن یک "تق..." یک "دنننن...گ..." یک "هوه..." برایم بس بود، و موریکونه به استادانهترین شکل ممکن همینها را برایم ردیف میکرد. تقدیس صدا... صدا... نوا... آوا... دنننن...گ...
پس از نخستین آشنایی با موسیقی موریکونه، حتی پیش از آن که نام خود او را بیاموزم و یا فیلمهای با موسیقی او را دیدهباشم، شیفتهی بازی او با صداها بودم: گویی خودم بودم که سالها پیش از آنکه راهپلهی گاراژ کنونی را داشتهباشم، با نردههای آهنین راهپلهای موسیقی مینواختم.
در واپسین ماههای زندگی در شوروی سابق، یکی از دو کانال تلویزیونی موجود در آنجا، تلویزیون سراسری شوروی که از مسکو پخش میشد (کانال دیگر متعلق به پایتخت هر یک از جمهوریهای پانزدهگانه بود)، نخستین مجموعهی سریال ایتالیایی "هشتپا" را پخش میکرد. کارگزاران فرهنگی شوروی با این سریال فرصتی طلایی بهچنگ آوردهبودند تا میزان رسوخ فساد و مافیا را در جوامع سرمایهداری، از قول خود رسانههای غربی، نشان دهند. و از آن میان، من ِ شیفتهی "صدا"، شیفتهی موسیقی تیتراژ و متن سریال بودم که آفریدهی کسی نبود، جز استاد انیو موریکونه!
تلویزیون اما... تلویزیون اما... من، کارگر "جامعهی سوسیالیستی ِ واقعاً موجود" در یک دولت کارگری، با ماهیانهای سه برابر یک پزشک یا یک مهندس، با اینهمه، بنیهی مالی چندانی نداشتم که بتوانم یک دستگاه تلویزیون بخرم. تلویزیون، در آغاز دههی 1980، در آن جامعه هنوز چیزی تجملی و لوکس بهشمار میرفت. و ما یک تلویزیون سیاهوسفید کرایه کردهبودیم. این تلویزیونها حتی نوشان هم قراضه بود، تا چه رسد به مصرفشده و کرایهایشان. تلویزیون را بارها عوض کردیم، اما واپسین تلویزیونی که داشتیم، نیز، همواره ادا در میآورد: با دقایقی طولانی ور رفتن با آن میبایست کلید کانالچرخانش را جایی میان دو کانال مهار میکردم تا شاید تصویری و صدایی در خور دیدن و شنیدن نشان دهد.
اما موریکونه با موسیقی "هشتپا" با اینهمه، از آن میان سر میکشید. سالی بعد در سوئد، کشف کردیم که تلویزیون دو کانالی سوئد نیز که تنها از ساعت شش بعداز ظهر تا نیمهشب برنامه پخش میکرد، بخش بعدی همان سریال ایتالیایی "هشتپا" را پخش میکند: اینجا نیز، هنوز، موسیقی موریکونهی عزیزم را داشتم. اینجا نیز، هنوز، "سوسیالیستی" بود!
***
موریکونه سه سال پیش جایزهی "پولار" را برد که اجازه میخواهم آن را نوبل موسیقی بنامم. و این تنها تازهترین جایزه پس از دهها جایزهی دیگر بود که بردهبود.
***
بلا بارتوک Béla Bartók آهنگساز بزرگ مجار سالها پیش از موریکونه قطعهای ساخت که شباهت شگفتانگیزی به برخی صحنههای موسیقی فیلم موریکونه دارد. بخش سوم از "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و چلستا" (یا سلستا) را در این نشانی بشنوید، و مقایسه کنید با این قطعه از موسیقی متن فیلم "خوب، بد، زشت". همچنین بشنوید آهنگساز بزرگ ترک فاضل سای را، که در قطعهای بهنام "زمین سیاه" که گویا به مردم کرهی شمالی تقدیم شدهاست، چگونه با پیانو عود مینوازد و همان دلشدگیهای موریکونه را میگوید. اما اینجا، به گمان من، نالهی دل سای، همان "امان هی، امان"های موسیقی همهی منطقهی ماست که میشنویم.
این و این دو قطعهی دیگر از موسیقی فیلم موریکونه نیز شنیدن دارد. گیتار را و ارگ را در قطعهی دوم دریابید!
3 comments:
تا موسيقي فيلم گفتين من به ياد فيلم "روزي روزگاري آمريكا"ي سرجيو لئونه افتادم كه الان نگاه كردم ديدم آنهم ساخته انيو موريكونه هست... انصافاً خيلي قدرتمند هست...
مهدی ع.
چند روز پیش اخبار گزارشی داشت از ارکستری زهوار دررفته با امکانات ابتدایی در کنگوی جنگ زده که ارمغان شادی و صلح می آورد. لینکش را اینجا می گذارم. شاید برایتان جالب باشید. شاید باشید، محمد
http://www.cbsnews.com/video/watch/?id=7404678n&tag=api
جناب آقای مهندس فرهمندراد
با خواندن وبلاگ خوبتان که البته لطف کرده اید و تعداد پستهای فارسی ان را علیرغم برنامه اولیه تان بیشتر از پستهای به زبانهای خارجی( فعلا سوئدی) قرار داده اید. به هر حال شما با این ذکاوت و تعداد زیادی زبان که میدانید میتوانید به ان زبانها بنویسید ولی این لطف شماست که فارسی زیاد مینویسید. عادت بسیار خوبی که دارید در هر پست اشاره ای به کاستی ها و ضعفها و ظلمهای سوسیالیسمی که شما دیده اید و دیگران ندیده اند میکنید . شرورت این روایتهای همیشه و در هر حال بجا این است که یکوقت کسی پیدا نشود بخواهد برود سراغ تحولی که درونش "رفاه" نیست و غیر از کاستی هیچ درونش نیست.
اتفاقا برایم جالب شد ببینم در آن شوروی که جز ظلم و سیاهی هیچ نداشت . وضعیت تولید دستگاههای تلویزون و دسترسی به ان چقدر بود. به سندی از قهرمانان حفظ دنیای آزاد یعنی ماموران جان بر کف سیا رسیدم که اکنون از حالت محرمانه خارج شده انجا در دهه 1950 گزارشی از وضعیت تولید تلویزیون و رادیو در شوروی ذکر کرده اند که بد نیست عاشقان رفاه بخوانند ببینند شوروی چقدر بد بود و چقدر ناکارامد بود. نمیدانم تهیه کننده این گزارش چه کسی بود اما هر کسی بود خداوند حافظ رهروانش باشد
http://www.foia.cia.gov/docs/DOC_0000493774/DOC_0000493774.pdf.
ضمنا تعداد دستگاههای گیرنده تلویزیون در اواسط دهه 1970 در شوروی 230 دستگاه به ازای هر1000 نفر جمعیت بود.
خوب به هر حال ان دوران سراسر ظلم سپری شد و حالا شما با درامد یک ماهتان چنیدن و چند دستگاه گیرنده تلویزیون میخرید ال ای دی سه بعدی 75 اینچ و به انواع و اقسام شبکه ها نگاه میکنید و معلومات خودتان و ما را بالا میبرید جبران ان حرمانی که چند سال کشیدید و الحمد لله که خیلی زود سپری شد و به گشایش رسیدید.
امضا
دلداده رفاه آزاد
Post a Comment