در نوشتههای گوناگون، از جمله در همین پست پیشین، بارها گفتهام که یکی از بزرگترین آموزشگاههای فرهنگی و ادبی من در بیست سال نخست زندگانیم، رادیو بودهاست. در آن میان دو نام، دو برنامهساز و مجری برنامههای رادیویی، بزرگترین آموزگارانم بودهاند: هوشنگ مستوفی، و ایرج گرگین. نمایشنامههای رادیویی و برنامهی "صدای شاعر" کار ایرج گرگین، خواه و ناخواه، آگاهانه یا ناآگاهانه، در پرورش من، با هر چه دارم و ندارم، بیگمان نقش بسیار بزرگی داشتهاند. و اکنون خبر میرسد که او ما را ترک کردهاست. ترک کردهاست؟ پس این صدای او چیست که هنوز میشنوم؟
نزدیک هفت سال پیش، تابستان 2005 (1384)، با پافشاری آشنایانی که در پراگ زندگی میکردند و در "رادیو آزادی" که بهتازگی "رادیو فردا" نام گرفتهبود کار میکردند، به دیدارشان رفتم. روزهایی خوش و پربار بود. دوستم نازی عظیما تکههایی از خاطراتم را برای رئیس خود در رادیو، ایرج گرگین، باز گفتهبود، و ایرج گرگین دلش خواستهبود که مرا از نزدیک ببیند. عجب! من، این شاگرد مکتب را، به باروی دستنایافتنی و تسخیرناپذیر آموزگار بزرگ فرا خواندهبودند! هرگز حتی در رؤیاها هم نمیدیدم که روزی صاحب آن صدای دلنشین را که همواره از فاصلهی صدها کیلومتر میشنیدم، از نزدیک ببینم. و شبی، پس از شام، با هم به آشیانهی عقاب رفتیم.
ایرج گرگین، همسر نازنینش، و آشیانهی عقاب، بسیار ساده و بیتکلف و صمیمی بودند. دقایقی بعد همه با هم در گرمای دلچسب تابستان پراگ در بالکن خانهشان نشستهبودیم، و من با سری گرم از کنیاکی که خانم گرگین به پیشنهاد نازی عظیما برایم آورده بود، با داستانهایم از آنچه در شوروی بر ما رفتهبود، زن و شوهر را در نیمهراه خنده و گریه گرفتار کردهبودم: گاه آه از نهادشان بر میآمد، و گاه میخندیدند. نازی کمکم میکرد و به یادم میآورد که این و آن خاطره را هم تعریف کنم. امشب شب من بود: ایرج گرگین سالها از رادیو برایم داستان گفتهبود و من بهدفت و بی از دست دادن کلمهای، همه را به گوش جان شنیده بودم، و اکنون نوبت او بود که داستانهای مرا بشنود، و او به دقت گوش میداد.
هنگامی که تعریف کردم که در آنجا مهر "ضد انقلاب اکتبر" بر پیشانی من زدهبودند، قهقههی خندهی همه به آسمان رفت: دو ماهی بیشتر نبود که به شهر مینسک منتقلمان کردهبودند، و در آستانهی جشن شصتوششمین سالگرد انقلاب اکتبر ادارهی صلیب سرخ بلاروس از کمیتهی حزبی ما خواستهبود که جشنی ترتیب دهیم. هرمز ایرجی مسئول تبلیغات کمیته بود، و گله میکرد که در میان این جمع دویست نفره امکانات لازم و استعدادهای هنری لازم برای ترتیب دادن یک جشن آبرومندانه وجود ندارد، و من گفتهبودم که اصلاً چرا ما باید جشن بگیریم؟ رفقای شوروی که خود صاحبان انقلاب هستند، خود هر سال جشنهای بزرگی بر پا میکنند، و حال که ما آنجا هستیم، اگر رفیقمان میشمارند و ارزشی برایشان داریم، آنان هستند که باید ما را همچون میهمان به جشن خود دعوت کنند! سرپرستمان، محمدتقی موسوی، موضع مرا چنین معنی کردهبود: "این میگه که انقلاب اکتبر را جشن نگیریم!"، و سپس در میان همه پخش شدهبود که: "این اصلاً ضد انقلاب اکتبره!" و این مهری نبود که به آسانی بتوان زدود. و بهراستی چه خندهدار بود که شصتوشش سال پس از یک انقلاب کسی ضد آن باشد، خندهدارتر نفس چنین اتهامزدنی، و خندهدارتر آن شب، پانزده سال پس از فروپاشی آن نظام.
گفتم و گفتم، تا شب از نیمه گذشت. اما این همه حتی به اندازهی برگی از داستانهایی نبود که ایرج گرگین از رادیو در گوشم خوانده بود. پس گفتم: گفتم که داستانهای او و مکتب رادیویی او بوده که مرا به این راهها کشانده! ایرج گرگین اندکی جا خورد. گفت: "ولی برنامههای ما که این چیزها را تبلیغ نمیکرد". راست میگفت. گفتم: ولی برنامههای شما آگاهی میپراکند، نگرش انسانی را میآموخت، چشمان را میگشود، دغدغهی همنوعان را در دلها میافکند، و در آن روزگار برای کسی که دغدغهی همنوعان را در دل داشت، راهی جز آنچه من پیمودم وجود نداشت. - آموزگار با لبخندی وراندازم میکرد.
برخاستیم، سپاسشان گفتیم، جدا شدیم، و رفتیم. شادمان بودم از این که آموزگار را از نزدیک دیدهام. و دریغا که اکنون از میان ما رفتهاست.
بدرود آموزگار بزرگ! صدای تو جاویدان خواهد ماند.
نزدیک هفت سال پیش، تابستان 2005 (1384)، با پافشاری آشنایانی که در پراگ زندگی میکردند و در "رادیو آزادی" که بهتازگی "رادیو فردا" نام گرفتهبود کار میکردند، به دیدارشان رفتم. روزهایی خوش و پربار بود. دوستم نازی عظیما تکههایی از خاطراتم را برای رئیس خود در رادیو، ایرج گرگین، باز گفتهبود، و ایرج گرگین دلش خواستهبود که مرا از نزدیک ببیند. عجب! من، این شاگرد مکتب را، به باروی دستنایافتنی و تسخیرناپذیر آموزگار بزرگ فرا خواندهبودند! هرگز حتی در رؤیاها هم نمیدیدم که روزی صاحب آن صدای دلنشین را که همواره از فاصلهی صدها کیلومتر میشنیدم، از نزدیک ببینم. و شبی، پس از شام، با هم به آشیانهی عقاب رفتیم.
ایرج گرگین، همسر نازنینش، و آشیانهی عقاب، بسیار ساده و بیتکلف و صمیمی بودند. دقایقی بعد همه با هم در گرمای دلچسب تابستان پراگ در بالکن خانهشان نشستهبودیم، و من با سری گرم از کنیاکی که خانم گرگین به پیشنهاد نازی عظیما برایم آورده بود، با داستانهایم از آنچه در شوروی بر ما رفتهبود، زن و شوهر را در نیمهراه خنده و گریه گرفتار کردهبودم: گاه آه از نهادشان بر میآمد، و گاه میخندیدند. نازی کمکم میکرد و به یادم میآورد که این و آن خاطره را هم تعریف کنم. امشب شب من بود: ایرج گرگین سالها از رادیو برایم داستان گفتهبود و من بهدفت و بی از دست دادن کلمهای، همه را به گوش جان شنیده بودم، و اکنون نوبت او بود که داستانهای مرا بشنود، و او به دقت گوش میداد.
هنگامی که تعریف کردم که در آنجا مهر "ضد انقلاب اکتبر" بر پیشانی من زدهبودند، قهقههی خندهی همه به آسمان رفت: دو ماهی بیشتر نبود که به شهر مینسک منتقلمان کردهبودند، و در آستانهی جشن شصتوششمین سالگرد انقلاب اکتبر ادارهی صلیب سرخ بلاروس از کمیتهی حزبی ما خواستهبود که جشنی ترتیب دهیم. هرمز ایرجی مسئول تبلیغات کمیته بود، و گله میکرد که در میان این جمع دویست نفره امکانات لازم و استعدادهای هنری لازم برای ترتیب دادن یک جشن آبرومندانه وجود ندارد، و من گفتهبودم که اصلاً چرا ما باید جشن بگیریم؟ رفقای شوروی که خود صاحبان انقلاب هستند، خود هر سال جشنهای بزرگی بر پا میکنند، و حال که ما آنجا هستیم، اگر رفیقمان میشمارند و ارزشی برایشان داریم، آنان هستند که باید ما را همچون میهمان به جشن خود دعوت کنند! سرپرستمان، محمدتقی موسوی، موضع مرا چنین معنی کردهبود: "این میگه که انقلاب اکتبر را جشن نگیریم!"، و سپس در میان همه پخش شدهبود که: "این اصلاً ضد انقلاب اکتبره!" و این مهری نبود که به آسانی بتوان زدود. و بهراستی چه خندهدار بود که شصتوشش سال پس از یک انقلاب کسی ضد آن باشد، خندهدارتر نفس چنین اتهامزدنی، و خندهدارتر آن شب، پانزده سال پس از فروپاشی آن نظام.
گفتم و گفتم، تا شب از نیمه گذشت. اما این همه حتی به اندازهی برگی از داستانهایی نبود که ایرج گرگین از رادیو در گوشم خوانده بود. پس گفتم: گفتم که داستانهای او و مکتب رادیویی او بوده که مرا به این راهها کشانده! ایرج گرگین اندکی جا خورد. گفت: "ولی برنامههای ما که این چیزها را تبلیغ نمیکرد". راست میگفت. گفتم: ولی برنامههای شما آگاهی میپراکند، نگرش انسانی را میآموخت، چشمان را میگشود، دغدغهی همنوعان را در دلها میافکند، و در آن روزگار برای کسی که دغدغهی همنوعان را در دل داشت، راهی جز آنچه من پیمودم وجود نداشت. - آموزگار با لبخندی وراندازم میکرد.
برخاستیم، سپاسشان گفتیم، جدا شدیم، و رفتیم. شادمان بودم از این که آموزگار را از نزدیک دیدهام. و دریغا که اکنون از میان ما رفتهاست.
بدرود آموزگار بزرگ! صدای تو جاویدان خواهد ماند.
5 comments:
شانس آوردید که نگفتند دشمن خلقید. تهمت زدن منحصر به جمهوری اسلامی نیست اگر چه مسلمانان در آن دارای طولانی ترین ید هستند
واما ایرج گرگین و تقی روحانی و مهین دیهیم و مانی و فروزنده اربابی و محتشم و روشنک و دیگران
این صداهای لطیف و ظریف که جهل سال به زبان فارسی لحنی بخشیدند که او پیش از آن نداشت که صحبت و موعظه که را منحصر به شاهان و ملایان میکرد خود خوی ایرانی را تغییر دادند. با تمام محرومیت ها و محدودیت هاجوانان صدای نویسندگان اروپائی و هنرپیشگان غربی راشنیدند و فهمیدند که با صدای دیگری از آنچه در محله و شهر خود میشناختند گویش میتوان کرد. اولین قدم بودند در جنبش آزادی شنوائی. گوینده ای که برای اولین بار در رادیو تهران اوراوتوریوی نوئل را معرفی و یا مرگ دیمیتری شوستاکویچ آخرین سمفونی سرای قرن را اعلام میکرد حقیقتا صدای دیگری داشت از آنجه ما تا آن زمان شنیده بودیم
اکنون پس از سی و سه سال یا از ایران صداهائی میشنویم که به گوشمان نا هنجار میایند یا صدا هائی از غرب که با زبان فارسی ناهمخوان هستند.چه باید کرد. مردم شوروی این برزخ یا این دوزخ را بیش از هفتاد سال تحمل کردند. ما بیش از سی سال
تنها صداست که می ماند.... م
کمی هم راجع به ژاله کاظمی بنویسید، همسر زیبای گرکین با ان صدای زیبایش و خواهر ژاله که کسی نیست جز
زهرا رهنورد همسر میرحسین موسوی
http://youtu.be/vji9Wt1Pcuw
آ
آ – ی گرامی، من ژاله کاظمی را جز بر صفحه تلویزیون ندیدم و صدایش را جز در دوبله فیلمها نشنیدم. از نسبت او با زهرا رهنورد هم تا پیش از این کامنت شما بیخبر بودم! ایشان تا جایی که میدانم مدت کوتاهی همسر ایرج گرگین بودند و بعد جدا شدند. ایرج گرگین در سالهای زندگی در خارج همسر دیگری داشت و این همسر بود که من در پراگ دیدم. به هر حال اگر نام ژاله کاظمی را در گوگل بجویید، مطالب فراوانی مییابید (که پیداست خودتان هم میدانید و یافتهاید!)
آ - ی گرامی، این هم همسر ایرج گرگین و سخنی از او
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/think/more/35375/
Post a Comment