نوشتهای از احسان طبری
داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» نوشتهی زندهیاد احسان طبری را در پیشگفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آوردهام. آنجا از جمله نوشتم که طبری بخش دیگری نیز نوشتهبود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از دستگیری ِ بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران به من دادهبود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخوردِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پساز دهها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشیننویسی ِ آن بخش بهدست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخههای پنهان کرده در ایران موجود نبود، و من آن نوشته را در دسترس ندارم.
اما اکنون نسخهای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیدهاست: کپی از یک نسخهی فرسودهی تایپشده است. بهروشنی پیداست که آن را از زیر خاک بیرون آوردهاند و رطوبت به آن آسیب زدهاست. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپشده را تصحیح کردهام. پس، در آنچه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماهها پیش از آن به من سپرده شدهبود؛ و ماشیننویسی هم شدهبود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همهی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سال دیگری که از هنگام انتشار کتاب میگذرد نیز یاریم نمیکند که بهیاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعهی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشتهاست، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شدهاست.
هرچه بود و نبود، این نوشتهی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنانکه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمیدانم که دربارهی مضمون و محتوای این نوشتهنیز نظر بدهم و تنها به وظیفهی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشتهها بر عهده گرفتم، عمل میکنم. اینجا نیز تکرار میکنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آنچه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بیگمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.
استکهلم، بهمن 1386
[«عقدهی کهف» و پیشگفتار بالا نخستین بار در فوریهی 2009 (بهمن 1387) در شمارهی 21 و 22 فصلنامهی «باران» در سوئد منتشر شد.]
احسان طبری
عقدۀ کهف
در روانکاوی فروید اصطلاحی هست بهنام «عقدۀ ادیپوس» Eudipus و ما عقدۀ کهف را بر همان قیاس ساختهایم. «کهف» در زبان عربی با غار بهیک معنی است.
داستان کهف را همه ما از روی قرآن و تفاسیر میدانیم. اصحاب کهف و رقیم یعنی مردان غار سرگذشتی شگفت داشتهاند. میگویند سه تا شش تن بودند از اهالی شهر «افهسوس» Ephesus و از کارگزاران [فرمانروای] جبار این شهر که «دقیانوس» نام داشت و بر آن شدند که با سگ ابلق خود «قطمیر» به غاری بگریزند. وارد غاری شدند و سالیان دراز در آن خفتند و «کلبهم باسطٌ ذراعیّه بالوصید» و سگشان نیز بر درگاه غار بازو گشود و خفت.
وقتی پس از سیصد و نه سال از خواب بیدار شدند و به شهر رفتند، در اثر گذشت سالیان، همه چیز عوض شدهبود و کسی درهم و دینار آنها را نمیپذیرفت. قصه در سورۀ 18 قرآن آمده و روایات گوناگون است، ولی مقصد ما از «عقدۀ کهف» در این نوشته یعنی حالت روانی کسانی که مدتها در محیط آشنای خود نبودهاند، چنانکه نه محیط آنها را میشناسد و نه آنها محیط را و از این اصطلاح مقصد دیگری نداریم.
مثلاً نگارنده این سطور در اواخر زمستان 1327 بهناچار و به علت محکومیت غیابی سیاسی[1]، به خارج از کشور رفت و در اردیبهشت 1358 پس از انقلاب 22 بهمن به ایران بازگشت. این تقریباً میشود 30 سال و اندی. او به علت گوشهنشینی، در این 30 سال کمتر از عزلتکده خود خارج شد، و از اوضاع ایران تنها از طریق جراید و کتب و مجلات فارسی که بهوفور میخواند و اخبار رادیو باخبر میگردید.
وقتی به تهران بازگشت، شهر برای وی مانند «اصحاب کهف» بهکلی ناشناس بود. مردم از جهت ظاهر سیاهچردهتر و کوتهبالاتر بهنظر میرسیدند. از خیابان انقلاب به بالا که سی سال پیش تماماً ناشناخته بود، تازه شهر واقعی تهران شروع میشود و شمیران و کن و سولقان و کرج و علیشاهعوض و ورامین و سرخحصار و شمشک و جاجرود و لتیان که دور از تهران بودند، بخشهایی از تهران بزرگ شدند! دهها و صدها خیابان و کوچۀ زیبا و نازیبا در این بخش شهر به تهران تاریخی افزودهشد و شهر فاصله بین کوههای بیبی شهربانو و کرج و خرسان و البرز را پر کرد؛ شهری بزرگ و بیقواره پدید آمد.
یک طبقه متوسط و مرفه امریکائیمآب که اصلاً در دوران گذشته وجود خارجی نداشت، با خانههای وسیع و مجلل و چند اتوموبیل و ویلاهای کنار دریا به عرصه آمد که بین مولتیمیلیاردرهای اطراف دربار و مستشاران امریکائی و مردم عادی قرار داشتند. نشستوبرخاست و غذای سفره و تلفظ و آداب این قشر، با طبقه سنتی متوسط ایرانی زمان ما تفاوتهای جدی دارد که نمیگوئیم بد است، ولی به هر جهت نه آناست که بود.
و نیز یک قشر بسیار انبوه دهقانان زاغهنشین، شهر را از یک میلیون نفوس زمان گذشته به پنج میلیون و بیشتر رساندند و به عملگی و کارهای سیاه و خدمات اغذیهفروشی کنار خیابان و تعمیر و صافکاری اتوموبیل و دستفروشی و انواع دیگر خدمات از سطح بالا تا نازل مشغولاند و کشور را با شبکه خود پوشاندهاند.
آنها و زنان و کودکانشان محرک مهم انقلاب بودند.
شهر جولانگاه صدها هزار اتوموبیل امریکائی و ژاپنی و فرانسوی و آلمانی و مونتاژشده در ایران است و عملاً مردم در سوارهرو هستند و در پیادهروهای ناهموار تک- توک آدم راه میرود و هنوز هم چنین است.
نگارنده رسالهای درباره تحولات بد و خوب سی ساله نمیخواهد بنویسد زیرا «مثنوی هفتاد من کاغذ» میشود. هدف بیشتر توجه به برخی تحولات زبان فارسی و آن هم بهطور سطحی است: اصطلاحاتی مانند «زبل» (زرنگ)، «کلک» (حقه)، «علاف» (سرگردان)، «تو باغ نیست» (حالیش نیست)، «دوزاریش نیافتاده» (متوجه نشده)، و امثال آن که اکنون بسیار متداول است، در زمان ما نبود. اصطلاح «در این رابطه» که ترجمه از زبانهای اروپائی است، مرسوم نبود. اصطلاحات انگلیسی «تاپ» top (عالی)، «چکآپ» check up (معاینه)، «کنسل» cancel (تعویق و حذف)، «اوکی کردن» O.K. (موافقت و پذیرش)، «ادیت» edit (ویراستاری)، «شورت» short (زیرشلواری)، «گرین کارد» green card (برگ اقامت)، «چک کردن» check (وارسی کردن) و دهها مثل آنها ابداً بهکار نمیرفت. واژههای خارجی هم با تلفظ فرانسه ادا میشد. مثلاً کسی نمیگفت «یونیفورم»، میگفتند «اونیفورم»، چنانکه حالا هم کسی نمیگوید «سایکالاجی» و میگویند «پسیکولوژی»، یا نمیگویند «ثیاتر» و میگویند «تئاتر». در تلویزیون دیدم که چپ و راست گوینده «فایبروسکوپ» fibroscope تلفظ میکند، بهجای «فیبروسکوپ» یا بافتبین. در عین حال انصاف باید داد که در اثر کثرت ترجمههای علمی و ادبی خوب و بسیار خوب، در مجموع زبان فارسی از جهت دقت و فصاحت و رسائی ترقی چشمگیری کردهاست و به برکت تلاش جمعی ِ زبانشناسان، دهها معادل فصیح برای واژههای خارجی پدید آمده که مایهی خرسندی است.
در غذا هم «همبرگر» جای نان و کباب ما را گرفته و نام خیابانها و پارکها، وقت ورود من یا به اسم اعضای خاندان پهلوی بود یا به نامهای انگلیسی و امریکائی (مانند جردن، لوسآنجلس، روزولت، کندی، الیزابت، چرچیل و امثال آن) و بعدها عوض شد. نام رستورانها و هتلها و بوتیکها که انحصاراً خارجی بود. امریکائیها موفق شدهبودند ایران را تا هضم رابع نوش جان کنند و کشور ما را به یک ولایت امریکا یا «ستیت» state منتها قلابی آن بدل سازند. مدارس و خانههای فرهنگ و مراکز تدریس انگلیسی و بانکها و شعب مهندسی و اقتصادی وابسته، حد و حصر نداشت. فکر نمیشد خاندان پهلوی تا این حد کشور را پایبستۀ بیگانگان کردهباشد.
خلاصه تهران ناآشنا بود. طرز سخنگوئی کودکان و نوجوانان از تلفظ مصنوعی دوبلورهای ایرانی فیلمهای خارجی و مجریان رکلامها تقلید شدهبود، که خود تحت تأثیر بیان سینمائی انگلیسی است. حتی در واکنشهای برخی گروهکهای «چپ»، اندیشهها از تئوریهای انقلابی مقتبس نبود، بلکه الگوبرداری کودکانه و تقلید فیلمهای وسترنی و جیمزباندی امریکائی زیاد دیده میشد و میشود.
تا مدتها نگارنده تصور میکرد در ایران نیست و در جای ناشناس دیگری در کره زمین بهسر میبرد! واکنش خشمناک انقلاب در برابر این غربزدگی «ندید بدید»، امری عادی است و طبیعتاً باید رخ میداد.
به هر خانواده متوسط بهبالا که نظر میافکندید یا به امریکا رفتهبود یا بچههایشان در امریکا درس خوانده بودند (و میخوانند). در گذشتۀ دور تقریباً احدی را نمیدیدید که امریکا را دیدهباشد. ینگهدنیا جائی بود افسانهآمیز و بسیار دوردست. ما اولین بار سربازان امریکائی را در دوران جنگ دوم دیدیم.
رژیم گذشته موفق شدهبود تا جهان سوسیالیستی و ضد امپریالیستی را به «نقطه سفید» بدل کند و کماکان هم اینطور است. مردم از راه فیلم و رمان و کتاب و روابط فرهنگی میدیدند که اهالی «بلوک شرق» وجود دارند و دارای زندگی متمدنانه امروزی هستند، ولی عملاً آن را نمیدیدند و پندارها و خرافات «دیوار آهنین» و «صف نان سیاه» و «عقبماندگی فنی» و «هر زنی با هر مردی» و «دیکتاتوری خونین» درباره این کشورها مانند همیشه باقی بود. متأسفانه حالایش هم همینطور است و گاه تا حدی است که بالادست ندارد و به اتهامات سنتی، افترائات مائوئیستی هم اضافه شدهاست.
البته مردم ما واقعاً مردمی سمپاتیک، با حسن نیت، شجاع و بزرگ هستند. نویسنده این مردم را از نو کشف کرده و بسیار دوستدار و مجذوبش شدهاست، ولی افسوس که این مردم را هم به نوبه خود در نوعی زندان آریامهری نگاهداشتهبودند. این سه سال انقلاب مردم را تکان دادهاست و آنها حالا بهمراتب بهتر میبینند و از دنیای اشرف و شهرام، هژبر یزدانی و رضائی، مهستی و هایده، ویسکی و قمار، سفر به «سانخوزه و دالاس»، دنیای سرسپردگی به ساواک و بانکهای رنگارنگ و بسازوبفروش، خارج شدهاند، ولی هنوز سر نخ جهان زنده انقلابی کاملاً به دستشان نیامدهاست و نمیدانند که در عصر «غروب غرب سرمایهداری» بهسر میبرند و کماکان جهان معتاد کهنۀ ایشان، جهان واقعگرایانهای نیست و سطح آگاهی سیاسی بسیار نازل است و باید ایرانی اندیشه و عمل نوی را فراگیرد.
ما با وجود هجرت دراز، دیوارهای کهف خود را شکستهایم و شادمانیم که با مردم کشور عظیم و کبیر خود، در سرود و نبرد، در تفکر و ساختمان، بار دیگر همگام شدهایم... اگرچه این آزمایشی است روحاً بسیار دشوار و در دورانی بسیار بغرنج، ولی مطمئنیم که کشور دارای آینده بزرگی است و خورشید سعادتش طالع خواهد شد و نارسائیها و نازیبائیها و ناروائیها زائل خواهد گردید و آن طلوع هم چندان دور نیست.
خرداد 1361
----------------
[1] - محکومیت غیابی به اعدام، که در سالهای بعد یک محکومیت به اعدام دیگر بر آن افزودهشد. [ش]
یک نوشتهی دیگر دربارهی چگونگی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی مییابید. نقل تمام یا بخشی از این نوشته به شرط ذکر منبع مجاز است.
داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» نوشتهی زندهیاد احسان طبری را در پیشگفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آوردهام. آنجا از جمله نوشتم که طبری بخش دیگری نیز نوشتهبود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از دستگیری ِ بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران به من دادهبود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخوردِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پساز دهها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشیننویسی ِ آن بخش بهدست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخههای پنهان کرده در ایران موجود نبود، و من آن نوشته را در دسترس ندارم.
اما اکنون نسخهای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیدهاست: کپی از یک نسخهی فرسودهی تایپشده است. بهروشنی پیداست که آن را از زیر خاک بیرون آوردهاند و رطوبت به آن آسیب زدهاست. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپشده را تصحیح کردهام. پس، در آنچه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماهها پیش از آن به من سپرده شدهبود؛ و ماشیننویسی هم شدهبود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همهی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سال دیگری که از هنگام انتشار کتاب میگذرد نیز یاریم نمیکند که بهیاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعهی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشتهاست، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شدهاست.
هرچه بود و نبود، این نوشتهی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنانکه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمیدانم که دربارهی مضمون و محتوای این نوشتهنیز نظر بدهم و تنها به وظیفهی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشتهها بر عهده گرفتم، عمل میکنم. اینجا نیز تکرار میکنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آنچه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بیگمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.
استکهلم، بهمن 1386
[«عقدهی کهف» و پیشگفتار بالا نخستین بار در فوریهی 2009 (بهمن 1387) در شمارهی 21 و 22 فصلنامهی «باران» در سوئد منتشر شد.]
احسان طبری
عقدۀ کهف
در روانکاوی فروید اصطلاحی هست بهنام «عقدۀ ادیپوس» Eudipus و ما عقدۀ کهف را بر همان قیاس ساختهایم. «کهف» در زبان عربی با غار بهیک معنی است.
داستان کهف را همه ما از روی قرآن و تفاسیر میدانیم. اصحاب کهف و رقیم یعنی مردان غار سرگذشتی شگفت داشتهاند. میگویند سه تا شش تن بودند از اهالی شهر «افهسوس» Ephesus و از کارگزاران [فرمانروای] جبار این شهر که «دقیانوس» نام داشت و بر آن شدند که با سگ ابلق خود «قطمیر» به غاری بگریزند. وارد غاری شدند و سالیان دراز در آن خفتند و «کلبهم باسطٌ ذراعیّه بالوصید» و سگشان نیز بر درگاه غار بازو گشود و خفت.
وقتی پس از سیصد و نه سال از خواب بیدار شدند و به شهر رفتند، در اثر گذشت سالیان، همه چیز عوض شدهبود و کسی درهم و دینار آنها را نمیپذیرفت. قصه در سورۀ 18 قرآن آمده و روایات گوناگون است، ولی مقصد ما از «عقدۀ کهف» در این نوشته یعنی حالت روانی کسانی که مدتها در محیط آشنای خود نبودهاند، چنانکه نه محیط آنها را میشناسد و نه آنها محیط را و از این اصطلاح مقصد دیگری نداریم.
مثلاً نگارنده این سطور در اواخر زمستان 1327 بهناچار و به علت محکومیت غیابی سیاسی[1]، به خارج از کشور رفت و در اردیبهشت 1358 پس از انقلاب 22 بهمن به ایران بازگشت. این تقریباً میشود 30 سال و اندی. او به علت گوشهنشینی، در این 30 سال کمتر از عزلتکده خود خارج شد، و از اوضاع ایران تنها از طریق جراید و کتب و مجلات فارسی که بهوفور میخواند و اخبار رادیو باخبر میگردید.
وقتی به تهران بازگشت، شهر برای وی مانند «اصحاب کهف» بهکلی ناشناس بود. مردم از جهت ظاهر سیاهچردهتر و کوتهبالاتر بهنظر میرسیدند. از خیابان انقلاب به بالا که سی سال پیش تماماً ناشناخته بود، تازه شهر واقعی تهران شروع میشود و شمیران و کن و سولقان و کرج و علیشاهعوض و ورامین و سرخحصار و شمشک و جاجرود و لتیان که دور از تهران بودند، بخشهایی از تهران بزرگ شدند! دهها و صدها خیابان و کوچۀ زیبا و نازیبا در این بخش شهر به تهران تاریخی افزودهشد و شهر فاصله بین کوههای بیبی شهربانو و کرج و خرسان و البرز را پر کرد؛ شهری بزرگ و بیقواره پدید آمد.
یک طبقه متوسط و مرفه امریکائیمآب که اصلاً در دوران گذشته وجود خارجی نداشت، با خانههای وسیع و مجلل و چند اتوموبیل و ویلاهای کنار دریا به عرصه آمد که بین مولتیمیلیاردرهای اطراف دربار و مستشاران امریکائی و مردم عادی قرار داشتند. نشستوبرخاست و غذای سفره و تلفظ و آداب این قشر، با طبقه سنتی متوسط ایرانی زمان ما تفاوتهای جدی دارد که نمیگوئیم بد است، ولی به هر جهت نه آناست که بود.
و نیز یک قشر بسیار انبوه دهقانان زاغهنشین، شهر را از یک میلیون نفوس زمان گذشته به پنج میلیون و بیشتر رساندند و به عملگی و کارهای سیاه و خدمات اغذیهفروشی کنار خیابان و تعمیر و صافکاری اتوموبیل و دستفروشی و انواع دیگر خدمات از سطح بالا تا نازل مشغولاند و کشور را با شبکه خود پوشاندهاند.
آنها و زنان و کودکانشان محرک مهم انقلاب بودند.
شهر جولانگاه صدها هزار اتوموبیل امریکائی و ژاپنی و فرانسوی و آلمانی و مونتاژشده در ایران است و عملاً مردم در سوارهرو هستند و در پیادهروهای ناهموار تک- توک آدم راه میرود و هنوز هم چنین است.
نگارنده رسالهای درباره تحولات بد و خوب سی ساله نمیخواهد بنویسد زیرا «مثنوی هفتاد من کاغذ» میشود. هدف بیشتر توجه به برخی تحولات زبان فارسی و آن هم بهطور سطحی است: اصطلاحاتی مانند «زبل» (زرنگ)، «کلک» (حقه)، «علاف» (سرگردان)، «تو باغ نیست» (حالیش نیست)، «دوزاریش نیافتاده» (متوجه نشده)، و امثال آن که اکنون بسیار متداول است، در زمان ما نبود. اصطلاح «در این رابطه» که ترجمه از زبانهای اروپائی است، مرسوم نبود. اصطلاحات انگلیسی «تاپ» top (عالی)، «چکآپ» check up (معاینه)، «کنسل» cancel (تعویق و حذف)، «اوکی کردن» O.K. (موافقت و پذیرش)، «ادیت» edit (ویراستاری)، «شورت» short (زیرشلواری)، «گرین کارد» green card (برگ اقامت)، «چک کردن» check (وارسی کردن) و دهها مثل آنها ابداً بهکار نمیرفت. واژههای خارجی هم با تلفظ فرانسه ادا میشد. مثلاً کسی نمیگفت «یونیفورم»، میگفتند «اونیفورم»، چنانکه حالا هم کسی نمیگوید «سایکالاجی» و میگویند «پسیکولوژی»، یا نمیگویند «ثیاتر» و میگویند «تئاتر». در تلویزیون دیدم که چپ و راست گوینده «فایبروسکوپ» fibroscope تلفظ میکند، بهجای «فیبروسکوپ» یا بافتبین. در عین حال انصاف باید داد که در اثر کثرت ترجمههای علمی و ادبی خوب و بسیار خوب، در مجموع زبان فارسی از جهت دقت و فصاحت و رسائی ترقی چشمگیری کردهاست و به برکت تلاش جمعی ِ زبانشناسان، دهها معادل فصیح برای واژههای خارجی پدید آمده که مایهی خرسندی است.
در غذا هم «همبرگر» جای نان و کباب ما را گرفته و نام خیابانها و پارکها، وقت ورود من یا به اسم اعضای خاندان پهلوی بود یا به نامهای انگلیسی و امریکائی (مانند جردن، لوسآنجلس، روزولت، کندی، الیزابت، چرچیل و امثال آن) و بعدها عوض شد. نام رستورانها و هتلها و بوتیکها که انحصاراً خارجی بود. امریکائیها موفق شدهبودند ایران را تا هضم رابع نوش جان کنند و کشور ما را به یک ولایت امریکا یا «ستیت» state منتها قلابی آن بدل سازند. مدارس و خانههای فرهنگ و مراکز تدریس انگلیسی و بانکها و شعب مهندسی و اقتصادی وابسته، حد و حصر نداشت. فکر نمیشد خاندان پهلوی تا این حد کشور را پایبستۀ بیگانگان کردهباشد.
خلاصه تهران ناآشنا بود. طرز سخنگوئی کودکان و نوجوانان از تلفظ مصنوعی دوبلورهای ایرانی فیلمهای خارجی و مجریان رکلامها تقلید شدهبود، که خود تحت تأثیر بیان سینمائی انگلیسی است. حتی در واکنشهای برخی گروهکهای «چپ»، اندیشهها از تئوریهای انقلابی مقتبس نبود، بلکه الگوبرداری کودکانه و تقلید فیلمهای وسترنی و جیمزباندی امریکائی زیاد دیده میشد و میشود.
تا مدتها نگارنده تصور میکرد در ایران نیست و در جای ناشناس دیگری در کره زمین بهسر میبرد! واکنش خشمناک انقلاب در برابر این غربزدگی «ندید بدید»، امری عادی است و طبیعتاً باید رخ میداد.
به هر خانواده متوسط بهبالا که نظر میافکندید یا به امریکا رفتهبود یا بچههایشان در امریکا درس خوانده بودند (و میخوانند). در گذشتۀ دور تقریباً احدی را نمیدیدید که امریکا را دیدهباشد. ینگهدنیا جائی بود افسانهآمیز و بسیار دوردست. ما اولین بار سربازان امریکائی را در دوران جنگ دوم دیدیم.
رژیم گذشته موفق شدهبود تا جهان سوسیالیستی و ضد امپریالیستی را به «نقطه سفید» بدل کند و کماکان هم اینطور است. مردم از راه فیلم و رمان و کتاب و روابط فرهنگی میدیدند که اهالی «بلوک شرق» وجود دارند و دارای زندگی متمدنانه امروزی هستند، ولی عملاً آن را نمیدیدند و پندارها و خرافات «دیوار آهنین» و «صف نان سیاه» و «عقبماندگی فنی» و «هر زنی با هر مردی» و «دیکتاتوری خونین» درباره این کشورها مانند همیشه باقی بود. متأسفانه حالایش هم همینطور است و گاه تا حدی است که بالادست ندارد و به اتهامات سنتی، افترائات مائوئیستی هم اضافه شدهاست.
البته مردم ما واقعاً مردمی سمپاتیک، با حسن نیت، شجاع و بزرگ هستند. نویسنده این مردم را از نو کشف کرده و بسیار دوستدار و مجذوبش شدهاست، ولی افسوس که این مردم را هم به نوبه خود در نوعی زندان آریامهری نگاهداشتهبودند. این سه سال انقلاب مردم را تکان دادهاست و آنها حالا بهمراتب بهتر میبینند و از دنیای اشرف و شهرام، هژبر یزدانی و رضائی، مهستی و هایده، ویسکی و قمار، سفر به «سانخوزه و دالاس»، دنیای سرسپردگی به ساواک و بانکهای رنگارنگ و بسازوبفروش، خارج شدهاند، ولی هنوز سر نخ جهان زنده انقلابی کاملاً به دستشان نیامدهاست و نمیدانند که در عصر «غروب غرب سرمایهداری» بهسر میبرند و کماکان جهان معتاد کهنۀ ایشان، جهان واقعگرایانهای نیست و سطح آگاهی سیاسی بسیار نازل است و باید ایرانی اندیشه و عمل نوی را فراگیرد.
ما با وجود هجرت دراز، دیوارهای کهف خود را شکستهایم و شادمانیم که با مردم کشور عظیم و کبیر خود، در سرود و نبرد، در تفکر و ساختمان، بار دیگر همگام شدهایم... اگرچه این آزمایشی است روحاً بسیار دشوار و در دورانی بسیار بغرنج، ولی مطمئنیم که کشور دارای آینده بزرگی است و خورشید سعادتش طالع خواهد شد و نارسائیها و نازیبائیها و ناروائیها زائل خواهد گردید و آن طلوع هم چندان دور نیست.
خرداد 1361
----------------
[1] - محکومیت غیابی به اعدام، که در سالهای بعد یک محکومیت به اعدام دیگر بر آن افزودهشد. [ش]
یک نوشتهی دیگر دربارهی چگونگی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی مییابید. نقل تمام یا بخشی از این نوشته به شرط ذکر منبع مجاز است.
5 comments:
خرداد 1360. آیا حزب توده تا این حد از اهمیت آن چیزی که در بیخ گوشش داشت اتفاق می افتاد غافل بود؟
محمد عزیز، گام به گام آن را که توی "با گامهای فاجعه" نوشتهام!
نوشته هايتان در مورد حزب توده خيلي بيطرف اند خيلي بيشتر از بي طرفي
فقط در مورد دوستان كشته شده نوستالژي عجيبي داريد نوشته به آذين در مورد طبري بي طرفانه نيست هر چند آن را پس از مرگ طبري منتشر كرده است در سالهاي آخر دهه60 در تهران مجله ائي منتشر ميشد به نام آدينه كه به گمانم در همان روزهاي مرگ طبري يك نسخه اش را من خريده و مي خواندم يادم نيست بزرگ علوي يا انور خامه ائي نوشته بود كه طبري در زمان 53 نفر در نظميه رضا شاهي وقتي 2 تا سيلي خورد تمام 53 نفر را لو داد به هر حال آدم با سوادي بوده ولي من و بچه هاي ديگر هم وطن بايد حقيقت را بدانند نه يك روايت مستند گونه از احوالات آدم هائي كه خيلي از بچه هاي اين دوره مرگش را هم نديده اندتنها چيزي كه به راحتي از نوشته هاي شما استنباط ميشود اين است حكومت شاه شكنجه ميكرد و الان هم همبن طور است بي طرفي بد نيست ولي راه گشا هم نيست
حسن عزیز
من اکنون وقت و حوصله ندارم که آدینه های قدیمی را ورق بزنم و ببینم که آیا انور خامهای واقعاً یک سیلی گفت یا چند سیلی، و آیا گفت "همهی 53 نفر" یا نه. ولی شما خود با اندکی تفکر باید بتوانید نتیجه بگیرید که نخست تعداد سیلیها را تنها خود طبری میدانست و بازجویش، و دیگر آن که گروهی متشکل از 53 نفر هرگز وجود نداشت که کسی بتواند "همه"ی آن را لو بدهد. این گروه را پلیس رضاشاهی سر هم کرد. خامهای میگوید که معرف طبری و جذبکنندهی طبری به گروه مجلهی دنیا خود او بودهاست و بنابراین خود خامهای مقام بالاتری در گروه داشتهاست. طبری در آن هنگام جوان نوزدهسالهای بود. او در مقایسه با کامبخش و اسکندری و علوی و بهرامی و حتی خامهای و دیگران چه اطلاعاتی میتوانست داشتهباشد و چهگونه میتوانست "همهی 53 نفر" را بشناسد و لو بدهد؟
بگذارید هر کسی به سبک خود بنویسد. خامهای ممکن است با بیمسئولیتی بگوید "یک سیلی" و "همهی 53 نفر"، اما زندگی به من آموختهاست که در مورد انسانها بی مسئولیت و سطحی داوری نکنم و ترجیح میدهم که "روایت مستندگونه" بنویسم تا خواننده با عقل و درایت خود داوری کند. من داور نیستم، راوی هستم.
شیوای عزیز سلام
چهارشنبه سوری و عید نوروزتان مبارک باد
فیلسوف مظلوم ایران زمین احسان طبری
چه زیبا می گوید:
...................
تاریخ که بر باد رود رنج و سرورش
نازد به سزاوار به گردان غیورش
یک گرد که در معبد تاریخ فنا گشت
همپایه همی دان به هزار و به کرورش
....................
لیثی حبیبی
Post a Comment