28 November 2009

زن یعنی این؟

En 47-årig kvinna från Värmdö, inte så långt ifrån där jag bor, har åtalats för att ha misshandlat sin sambo med en sopkvast och en porslinsskål! Och då undrar mina vänner varför jag fortsätter att vara singel! Läs hela notisen här.

به نوشته‌ی روزنامه‌ی محله‌ی ما هفته‌ی گذشته یک زن هم‌محلی‌مان به اتهام کتک زدن همسرش و زخمی کردن او در دادگاه محاکمه شد. گویا این خانم نخست مرد را با دسته‌ی جارو کتک زده و بعد یک کاسه‌ی چینی را روی سر او خرد کرده‌است! مرد، حسابی زخم و زیلی شده و از همان روز صدای زنگ آزارنده‌ای در گوشش می‌پیچد. دعوا گویا از آن‌جا آغاز شد که مرد فراموش کرد تعریف کند که آخر هفته با دوستانش بیرون می‌رود و در دسترس نیست!

و بعد دوستان پیوسته زیر گوشم می‌خوانند که چرا تنها مانده‌ام و با زنی شریک نمی‌شوم! اینان آیا به‌راستی دوست من‌اند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 November 2009

آیا همدیگر را خواهیم خورد؟

Det finns en rolig läsning av Kaianders Sempler angående årets ekonomipristagare och hennes forskningar kring hur vi ska rädda oss från ”allmänningens tragedi”. Jag har översatt den till persiska som kan spåras i texten nedan. Läs originalet i Ny Teknik.

هیچکس انگیزه‌ای ندارد که در خوردن از سفره‌ی مشترک جلوی خود را بگیرد. ماهیگیران با آن‌که می‌بینند و می‌دانند که اگر همین‌طور به ماهیگیری ادامه دهند نسل ماهی‌ها از بین خواهد رفت، باز به سودشان است که به ماهی‌گیری ادامه دهند. و از این‌جاست که جلوگیری از غارت منابع همگانی دشوار است، حتی اگر همه ببینند که منبع مشترک آب، جنگل، ماهی، یا هر چیز دیگری محدود است. همه خیلی ساده به این نتیجه می‌رسند که به سودشان است که تا می‌توانند و تا هنگامی که چیزی در دسترسشان هست، از آن بهره‌برداری کنند، زیرا اگر تو برنداری، یکی دیگر می‌زند و می‌برد.

الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برنده‌ی امسال جایزه‌ی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دهه‌ی اخیر را به پژوهش در یافتن راه‌هایی برای حل مشکل سفره‌های مشترک گذرانده‌است. او می‌گوید که کشف کرده‌است که نمونه‌های بسیاری وجود دارد که نشان می‌دهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفره‌های مشترک بهره برداری شده‌است. نوشته‌ی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهش‌های او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2009

اندیشه‌هایی پیرامون یک عکس

این‌جا برلین است، بیست سال پیش، دهم نوامبر 1989. یکی از زشت‌ترین لکه‌های دامان انسانیت دارد پاک می‌شود. یکی از دردآورترین دیوارها و مرزهایی که میان من و تو، میان من و او، میان تو و او کشیده‌بودند، دارد فرو می‌ریزد. مردم برلین غربی دارند قفسی را که کسانی سالها پیش در خاک شهرشان و بر گرد برادران و خواهران‌شان ساخته‌اند ویران می‌کنند. اینان شاد‌اند و سرشار از شور آزادی و آزادی‌خواهی، و چهره‌ی آن سرباز آلمان شرقی را، آن را که بلندتر از همه است، بنگرید...

چه می‌گذرد در اندیشه‌ی او؟ آن‌جا او را گذاشته‌اند تا با پیکرش سوراخ دیوار سیمانی را بپوشاند، و او بی‌گمان از خود می‌پرسد: آیا من و دوستانم می‌توانیم راه این جمعیت پر شور و شر را سد کنیم؟ اینان با من چه خواهند کرد؟ چه بر سرم خواهند آورد؟ اگر هجوم آورند، آیا زیر لگدهایشان مرا خواهند کشت؟ آیا آن برادرم، آن پلیس غربی، جانم را در پناه خود خواهد گرفت؟ چرا این‌جا ایستاده‌ام؟ چرا مرا این‌جا کاشتند؟ از چه دفاع می‌کنم، و در برابر چه کسی؟ مگر این‌ها هم آلمانی نیستند؟ آیا آنان نیز هم‌وطن من‌اند؟ آیا هم‌زبان بودن، یعنی هم‌وطن بودن؟ وطن یعنی چه؟ میهن کجاست؟ آیا آن‌سوی دیوار هم پاره‌ای از وطن من است؟ آن مرد، آن زن، آیا خویشاوند من نیستند؟ آیا از یک گوشت و پوست نیستیم؟ مگر همه انسان نیستیم؟ کجایند آن رهبران حزبی، آن فرماندهان ارشد، که پیوسته در گوش ما از میهن و میهن‌پرستی افسانه‌ها خواندند؟ مرا این‌جا کاشتند و کجا غیبشان زد؟ افسانه‌ها و شعارهایشان کجا رفت؟ همین دیروز چند خیابان آن‌سوتر رژه می‌رفتند و شعارهایشان گوش فلک را کر می‌کرد. چرا اکنون پیدایشان نیست که به من بگویند چه کنم؟ چه کنم؟ من و این برادران هم‌سنگرم اگر هم‌اکنون سنگ و سیمان هم بشویم، باز این جمعیت ما را خرد می‌کند و راه خود را می‌گشاید. ببین چگونه همین شکاف را گشودند! اگر از شکاف بگذرند و به این سو بیایند، و فردا ورق برگردد و همه چیز مانند دیروز شود، آیا همان فرماندهانی که اکنون پشت مرا خالی کرده‌اند، در دادگاه نظامی به مرگ محکومم نخواهند کرد؟ اگر ورق برنگردد و همین جمعیت بر فردای ما حاکم شود، آیا مرا به جرم انجام وظیفه‌ام، به جرم دفاع از میهنم (راستی، کدام میهن؟) محاکمه و محکوم نخواهند کرد؟ چه کنم؟ تا کجا پایداری کنم؟ پاسخ همسرم را، پدرم را، فرماندهانم را، چه بدهم؟ کودکم؟ چه بر سر کودکم خواهد آمد؟ آه، چه تیره‌بختم من. چرا می‌بایست درست در این سال و این ماه نوبت خدمت من باشد؟ چرا می‌بایست درست امروز نوبت نگهبانی من پای این دیوار لعنتی باشد؟ آیا می‌توانم پستم را ترک کنم؟ آیا می‌توانم یک گام به آن‌سو بردارم و به آن خواهران و برادران شاد و سرزنده‌ام بپیوندم؟ خیانت؟ خیانت یعنی چه؟ چه کسی و به چه حقی گفته‌است که نجات جان خویش، یعنی خیانت؟ خیانت به چه کسی؟ آیا اگر من جانم را برای فردای فرزندم حفظ کنم، خیانت کرده‌ام؟ فرزندم، فرزندم... چه‌قدر دلم می‌خواهد که هم‌اکنون او را در آغوش می‌داشتم، اما نه این‌جا! نه، نه... این‌جا نه! سد را شکستند... دیوار را شکافتند... بیست متر آن‌سو‌تر سوراخ دیگری گشودند... سیل سرریز کرده‌است. و من این‌جا، در این سنگر، تنهاترین موجود روی زمینم. سنگر؟ چه واژه‌ای! سنگر یعنی چه؟ سنگر برای چیست؟ جنگ... چرا باید جنگید؟ چرا باید همنوع خود را کشت؟ دیوار... مرز... چرا باید دیوار کشید؟ چراباید مرز کشید؟ چه کنم؟ چه کنم؟

***
دلم می‌خواهد آن سرباز را پیدا کنم و بر شانه‌اش بوسه زنم و سپاسش گویم که تفنگ برنداشت و انسانی را نکشت.

***
"[...] رهنمودی که برای من رسید چنین بود: «به خانه‌ی قبلی دیگر نرو! ماشین حزب را بفروش و پولش را به حزب بده! خانه‌ای دیگر و کاری برای خود پیدا کن!» [...] نخستین میزبانم در روز دوم به زبان بی‌زبانی فهماند که خود او هم در خطر دستگیری‌ست و بهتر است که من نیز به پرونده‌ی او افزوده نشوم. دومین میزبان در روز دوم گفت که رفیق دیگری هم در خانه‌ی او پنهان است و به او رهنمود داده‌اند که کس دیگری به خانه‌اش رفت‌وآمد نکند. در خانه‌ی سومین میزبانم اضطراب را در نگاه‌ها و پچ‌پچه‌های زن و شوهر تاب نیاوردم و نخواستم بیش از آن رنجشان دهم... [...] احسان طبری را نیز چند ماه بعد «کشتند»؛ واپسین رشته‌ای که مرا به روزنه‌ای از روشنایی می‌پیوست، گسست، و در تاریکی بی‌پایان فضای آن‌سوی کهکشان رها شدم." [با گام‌های فاجعه، ص 55 و 62]

***
عکس از جرارد مالی Gerard Malie / AFP

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏