21 May 2009

اکسیژن، اکسیژن!‏

33 سال پیش، 2 سال پیش از انقلاب، در اوج فعالیت‌هایم در اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، در هنگامه‌ی کشتن و کشته‌شدن چریک‌ها و مجاهدین در خیابان‌ها، در اوج موسیقی "مبتذل" خواننده‌هایی که هر روز مانند قارچ در شوهای تلویزیونی می‌روئیدند و من خود را همچون سربازی در سنگر حفاظت از اصالت موسیقی این مرز و بوم و منادی موسیقی جدی و غیر بازاری خیال می‌کردم، روزی، دو تن از دانشجویانی که به‌تازگی به همکاری با اتاق موسیقی جلب‌شان کرده‌بودم، جهانگیر و جمشید، از گرد و خاک و دود باروت سنگرها بیرونم کشیدند و پرسیدند:

- نمی‌شود در برنامه‌های اتاق موسیقی چیزهایی از قبیل اکسیژن هم پخش کنیم؟

من ِ جوان ِ بی‌پول ِ شهرستانی نه رادیوئی داشتم و نه تلویزیون می‌دیدم و نه از تازه‌های موسیقی روز چیزی می‌دانستم. نام اکسیژن به گوشم خورده‌بود، اما آن را در خیال در قفسه‌ی موسیقی‌های "مبتذل" و کنار قفسه‌ی مواد مخدر، و "قرتی‌بازی" جا داده‌بودم. در آن خاک و خل و دود ِ سنگر مجالی برای وارسی آن نیافته‌بودم. این دوستانم هنوز نمی‌دانستند که در طول چهار – پنج سال فعالیت در اتاق موسیقی چه خون دلی خورده‌بودم، چه‌گونه "نازک‌آرای تن" این "ساق گل" را "به‌جانش کشته" بودم و "به‌جان" آبش داده‌بودم، و چه‌گونه آموخته بودم که هر گام خطا چه خطرهایی دارد:

روزگار به‌شدت سیاسی بود. روبه‌روی ما اتاق کوهنوردی بود که بسیاری از چریک‌ها - حسینعلی و مسعود پرورش، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم، فرزاد دادگر، فریبرز صالحی، سیامک قلم‌بر و دیگران – از آن در آمدند. آن‌جا برخی "چپ"های چریک‌مشرب هم بودند، از قبیل محمد ی.، که بدتر از هر آخوندی، حتی با شرکت دختران دانشجو در برنامه‌های کوهنوردی مخالف بودند و گوش‌به‌زنگ بودند که خطائی از ما سر بزند تا مهر باطل بر اتاق موسیقی بزنند. یک بار دانشجوئی کلید را از من گرفت و آثاری را در اتاق موسیقی برای دوستانش پخش کرد. چند دختر دانشجو با والس گل‌ها از بالت فندق‌شکن چایکوفسکی روی صندلی بالاتنه‌شان را به چپ و راست رقصاندند، و در روزهای بعد زمزمه برخاست که "این‌جا رقاص‌خانه باز کرده‌اند"!

دو طبقه بالاتر، نمازخانه‌ی دانشگاه بود و دانشجویان نمازخوان پیوسته به غلامعلی حدادعادل شکایت می‌بردند که صدای اتاق موسیقی بلند است؛ مقامات دانشگاه می‌پائیدند که از اموال دانشگاه چه استفاده‌ای می‌کنم؛ و ساواک مراقب بود که در اتاق موسیقی چه فعالیت‌های سیاسی صورت می‌گیرد.

و من در این میان بر لبه‌ی تیغ راه می‌رفتم و پیوسته در حال عقب راندن مرزها بودم: متن کامل اپرای کوراوغلو به آذربایجانی (اوورتور، آریای کوراوغلو از پرده‌ی دوم، رامشگر ایرانی، چون‌کی اولدون ده‌ییرمانچی، پرده‌ی پنجم، تکه‌های منتخب 1 و 2)، همراه با ترجمه‌ی فارسی که منتشر کردم، در دانشگاه‌ها و محافل دانشجوئی غوغایی به‌پا کرده بود. کوراوغلو نماد چریک بود، پایگاهش چنلی‌بئل نمادی از سیاهکل بود، حسن خان نمادی از شاه ستمگر بود و در بسیاری از محافل دانشجوئی اکنون به‌جای "شاه" حسن خان می‌گفتند. حتی به سنفونی پنجم بیتهوفن رنگ و لعاب سیاسی می‌بخشیدیم. فینلاندیای ژان سیبلیوس را سرود آزادی کرده‌بودیم. شور امیروف و شهرزاد ریمسکی کورساکوف سرود چریک‌ها بودند که پخش می‌کردیم. آلبوم گروه شیلیائی اینتی ایلیمانی با "سرود اتحاد"شان ترانه‌ی انقلاب بود که برای نخستین بار پخش کردیم و سه سال بعد شعر "بر پا خیز، از جا کن..." را روی آن گذاشتند. "مرا ببوس"، "الهه‌ی ناز"، "مرغ سحر"، "خروسخوان"، "ئه‌ولری وار خانا خانا"، همه معنا و بار سیاسی داشتند. آشیق اصلان که "ساز"اش را مانند مسلسل زیر بغل می‌زد و روی صحنه می‌آمد، کار سیاسی می‌کرد...

و اینک، جهانگیر و جمشید اکسیژن را پیشنهاد می‌کردند! پیشنهاد را رد کردم.

نزدیک به بیست سال پس از آن اکسیژن را و سازنده‌اش ژان میشل ژار را کشف کردم. تازه دانستم که تکه‌هایی از این موسیقی را بارها شنیده‌ام و از آن لذت برده‌ام، بی آن‌که نامش را بدانم.

***
پنجشنبه‌ی گذشته، 14 مه، ژان میشل ژار در استکهلم نمایش "نور و صدا" داشت و بسیاری از آثار به‌یادماندنیش از این سی سال را اجرا کرد. با دو تن از دوستان به این کنسرت رفتم و، جای همگی خالی، برای نخستین بار اجرای زنده‌ی ژان میشل ژار را دیدم و از هنر او لذت بردم. او از جمله اکسیژن 2 و 4 را اجرا کرد، اما حیف که اکسیژن 8 را، که مونیکا با آن از عکس‌اش بیرون می‌آید و برایم می‌رقصد، و نیز اکسیژن 13 را، که من با آن به درون عکس می‌روم و با مونیکا می‌رقصم، اجرا نکرد!

سپاسگزارم از دوست جوانم که نگذاشت رفتن به این کنسرت را فراموش کنم. او در سالن کنسرت پرسید: چرا ژان میشل از پدرش موریس که دو ماه پیش درگذشت یاد نمی‌کند؟ چه می‌دانم. لابد رابطه‌ی خوبی با هم نداشتند.

در این نشانی و پیوندهایی که همان‌جا می‌یابید بخش‌هایی از کنسرت هفته‌ی گذشته را گذاشته‌اند.

***
و به اتاق موسیقی که می‌اندیشم، به گمانم تصمیم درستی گرفتم – در آن دور و زمانه نمی‌شد آلبوم اکسیژن را در اتاق موسیقی پخش کرد.

8 comments:

Anonymous said...

قای شیوای عزیز،

فضای استالینیستی آن دوران اجازه به هیچ فکر، ایده و فضای زنده و تازهای نمیداد. شما تنها نبودید. ولی‌ به راستی‌ میشد آن فضا را شکست؟ این ما‌ها نبودیم که به آن میدان میدادیم؟ چگونه میشد آن را شکست؟ تازگی کتابی‌ میخواندام به نام quest for democracy in Iran نوشته فخراددین عظیمی‌. به خوبی‌ فضای آن دوران را ترسیم کرده است. خواندنش را توصیه می‌کنم

محمد said...

ممنون از لینک هایی که به کوراوغلو دادید. واقعا زیبا بود.

خاطراتی که تعریف کرده اید هم یادآور سال های دور بود.

شاد باشید، محمد

عمو اروند said...

توی آبادان دربه‌در دنبال نوار کوراوغلو بودم که نیافتم و سراز جلوی سینما رکس درآوردم. فیلم گوزن‌ها را نشان می‌داد. مردم به صف ایستاده‌بودند. همکارانی خواستند برایم بلیت بخرند ولی شانس آوردم. سینما را سوزاندند و همکاران نیز

Anonymous said...

سلام بر شیوای عزیز
منهم به خاطر دارم که در آنزمان چه جوی بر دانشگاه حاکم بود که اکنون تصورش هم مشکل است!
چپ های ما از مذهبی هایمان دید تنگتری داشتند.
خاطرم هست که صرفأ بدلیل یکروز خوردن ناهار بر سر میز در سلف، با یک دختر فرهیخته دانشگاه، که درحال فارغ التصیل شدن بود، چگونه تو را "دخترباز" نامیدند!
آن دو دوستمان هم، راستش را بخواهی، بنظر من هم، که پس از تو هدایت اتاق موسیقی را داشتم، غیر موجه و سوسول می آمدند.
اما زمان خیلی قضاوتهای ما را دستخوش تغییر کرد.
همگی مااشتباه کردیم و امیدوارم که از آن اشتباهات، برای آینده فرزندانمان، درس آموخته باشیم.
قربانت
شهریار

Shiva said...

اروند عزیز، عجب داستان تکان‌دهنده‌ای‌ست.‏

شهریار عزیز، با صفت سوسول برای آن دو همکارمان موافق نیستم.‏

حسن said...

با توجه به سابقه حضور شما درروسيه و علاقه تان به موسيقي روس هادوست دارم بدانم نظرتان در مورد ترانه هائي كه به اصطلاح شانسون گفته مي شود چيست ؟ به گمانم آثار ارزشمندي از افرادي مثل ميخائيل كروگ - آلكساندر كاليانوف-آلكسي بريانتسف و غيره منتشر شده كه من نظير اين سبك و سياق را در جائي ديگر نشنيده ام
با احترام حسن

Shiva said...

حسن عزیز، آن نوع موسیقی شوروی را از حوالی 25 سالگی تا 33 سالگی، یعنی از سال‌ها پیش از رفتن به ‏شوروی تا چند سال پس از آن دوست داشتم. همان‌گونه که از عنوان شانسون ملاحظه می‌کنید، لابد می‌دانید ‏که این نوع موسیقی از فرانسه به شوروی راه یافت. در سال‌های نوجوانی نیز شانسون‌های فرانسوی را دوست ‏داشتم. همه‌ی نمونه‌هایی که از موسیقی فرانسه در نشانی زیر جمع کرده‌ام، از این نوع هستند و هنوز همه را ‏دوست دارم:‏
http://web.comhem.se/shivaf/Music.htm
شانسون‌های فرانسوی را، گذشته از تداعی خاطرات نوجوانی، به این دلیل دوست دارم که زبان آن را ‏نمی‌فهمم! موسیقی برای من ترکیب صداهاست، بدون دخالت معنای واژه‌ها. تعداد ترانه‌هایی که زبانشان را ‏بلدم و شعرشان را می‌فهمم و هنوز دوستشان دارم، شاید فقط چندده‌تاست. در عوض، موسیقی هرچه ‏انتزاعی‌تر باشد، بیشتر دوستش دارم. مثلاً ممکن است در راه‌پله‌ای که نرده‌ی آهنی دارد، با زدن مشت یا ‏انگشتان به نرده‌ها ترکیبات صوتی ایجاد کنم، و اگر مزاحمی از راه نرسد، دقایق طولانی همان‌جا بایستم و به ‏این موسیقی ساخت خودم گوش بدهم!‏

از دهه‌ی 1920 تا امروز گونه‌ای از موسیقی به‌تدریج شکوفا شده که به آن الکتروآکوستیک می‌گویند. پایه‌گذار آن ‏یک مخترع روس به‌نام لئه‌و ته‌ره‌مین
Lev Theremin
بود که یک ساز الکترونیکی به همین نام اختراع کرد. در ویکی‌پدیا این نام را بجوئید. امروزه این نوع موسیقی ‏بسیار گسترش یافته و یکی از گونه‌های موسیقی مورد علاقه من است. از پیشتازان آن می‌توان اولیویه مسیان ‏فرانسوی و کارل هاینتس اشتوکهائوسن آلمانی را نام برد. بارها درباره‌ی این نوع موسیقی در همین وبلاگ ‏نوشته‌ام، البته همه به سوئدیست. نمونه‌های دلخواهم را اکنون پیدا نمی‌کنم. فقط برای آشنایی، چند نمونه‌ی ‏زیر را گوش بدهید:‏
http://www.youtube.com/watch?v=Zzi53eQ5ndU‏ ‏
http://www.youtube.com/watch?v=dqxU3OjqjJk‏ ‏
http://www.youtube.com/watch?v=g4J_SkZFCc8‎‏ ‏

حسن said...

نگاهي به كامنت عمو اروند و روايت وي از سينما ركس آبادان پرتم كرد به فضاي آن فيلم و بغض ام تركيد آن چريك كه به گمانم در همان سالهاي بكش بكش ساواك زخم خورده و رنجور اما با قامتي استوار و دستي برروي زخم از توي جيب كتش كه خونش به لباس سرايت نكنه مياد به محله دوران كودكي و قصد دارد چند روزي پيش رفيقش پنهان شود آن نگاه حسرت آورش بر محله و بر بازي كودكان در محوطه مدرسه و آنجاست كه گويا احساس راحتي مي كند و دست خون آلودش را از جيبش در مي آورد و بر ديوار دبيرستان بدر مي كشد تا لختي بياسايد دكوپاژ و كارگرداني و ديالوگ نويسي عالي كيميائي و موسيقي جاودانه اسفنديار منفرد زاده جدا از هر تعصبي و برداشتي يكي از جاودانه ترين فيلم هاي تاريخ سينماي ايران را مي سازد

اين اسفنديار منفرد زاده +فرهاد مهراد +شهيار قنبري كار هاي خوبي اجرا كردند ولي بعد از انقلاب اين گروه از هم پاشيد و ديگر نه كيميائي مثل گوزنها ساخت نه فرهاد ترانه قشنگتري اجرا كرد و نه شهيار ترانه بهتري سرود نه قريبيان به آن اوج رسيد و نه بهروز وثوقي و از منفرد زاده كم خبرم ولي نسل من چريك هارا ا ز گوزنها مي شناسدو و موسيقي ايراني غير مبتذل را با فرهاد آنجا كه مي گويد
(گفتي كه يك ديار به ظلم و جور نمي ماند بر پا و استوار هرگز هرگز) هنوز در گوش ام است
يادش سبز جايش خالي است

حسن