عرض نکردم؟ برخی از دوستان و آشنایان به دیدهی ناباوری و شک و تردید مقالهی من "آنچه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند" را خواندند و ته دلشان، چه میدانم، شاید ناسزاهایی هم نثارم کردند. اما یک استاد دانشگاه هاروارد بهنام هری لوئیس Harry Lewis همان مقالهی مرا برداشت، با همکاری کسانی حسابی شاخ و برگش داد، یک کتاب از آن درست کرد، و اینک، دارد معروف میشود و به نان و نوائی میرسد!
13 February 2009
08 February 2009
باران آمد!
شماره 21 و 22 فصلنامهی "باران" منتشر شد. معرفی کامل این شماره را از قلم مدیر آن مسعود مافان در انتهای این نوشته میآورم. در این شماره دو طنز نوشتهی آرت بوخوالد به ترجمهی من و نیز مطلب کوتاه منتشر نشدهای از احسان طبری با عنوان "عقدهی کهف" هست که من در اختیار "باران" گذاشتم. این نوشتهها را البته نمیتوانم در اینجا درج کنم و باید "باران" را بخرید و در آن بخوانیدشان! چگونگی تهیهی "باران" در پایان آمدهاست. تنها کاری که میتوانم بکنم نقل ماجرای نوشتهی طبریست که به همین شکل در "باران" هم آمده:
و اما "باران":
شمارهی 21 و 22 فصلنامهی «باران» در سوئد منتشر شد.
طرح جلد این شمارهی «باران»، عکس مجسمهای ساختهی «بهروز حشمت»، هنرمند ساکن وین است به نام «فریاد» که در اعتراض نسبت به سرکوب آزادی بیان در ایران ساخته شده است.
حاشیهای بر اصل این شماره مطلبی است از علی رضایی دربارهی کتابو کتابخوانی با اشاره به کتاب «ادبیات در خطر» نوشتهی تزوتان تودوروف و «چگونه میتوان دربارهی کتابهایی که نخواندهایم صحبت کرد» نوشتهی پیر بایارد.
دیگر مقالههای این شماره عبارتند از: «اقتصاد رانتی و معنای دمکراسی» (احمد علوی)، «نقش محمود طرزی در بیداری زنان افغانستان» (ناصرالدین پروین)، «فصلی از زندگی و مبارزات مصطفی شعاعیان» (انوش صالحی)، «عقده کهف» (نوشتهی منتشر نشدهای از احسان طبری)، «عنصر زنانه و نمادهای بخت در شاهنامه» (شکوفه تقی)، «دونگاه به مجموعه شعر عکس فوری عشقبازی: «فاصلهی صدا و سکوت» (ملیحه تیرهگل)، «شاعری؛ هویتی دگرگونه» (فریبا صدیقیم)، «نگاهی پستمدرن به جریان چهارم رسانهای در ایران» (امید حبیبینیا)، «شبهترجمههای ذبیحالله منصوری» (اسماعیل حدادیان مقدم)، «نگاهی به رمان سالمرگی نوشتهی اصغر الهی» (ا. خلفانی)، «نظامی گنجوی، سعیدی سیرجانی و سیمای دو زن» (اسد سیف)، «تورق سریع رمان میم نوشتهی علیمراد فدایینیا» (بهروز شیدا)، «شخصیت داستانی» (لورنس پرین/ ترجمهی ابوالقاسم گلستانی)، «خندهی پنجرههای باز در اتاقی آفتابگیر» (حمید صدر)، «نامههای تقی مدرسی به م. ف. فرزانه»، «نگاهی به ترجمهی سوئدی کتاب خیراندیشان نوشتهی جاناتان لتیل» (منوچهر اردلان)، «نیهیلیسم ویرانگر و ایدئولوژی نیاکانی» (احمد شیرازی) و «اسناد و فرامین منتشرنشدهی قاجار» (اردشیر سراج).
در شمارهی جدید فصلنامهی باران، دو گفت و گو نیز ارائه شده است. یکی با «ناصر مهاجر» پژوهشگر ساکن پاریس و یکی از ویراستاران کتاب «گریز ناگزیر» (ن.پایدار)، و دومی با «سوسن تسلیمی»، بازیگر ساکن سوئد (محمد عبدی).
در این شماره چند داستان نیز از هوشنگ اسدی، شهلا باورصاد، جهانگیر سعیدی، محمد عبدی، فرشته مولوی، و دیمیتری فرهولست با ترجمهی کوشیار پارسی؛ دو طنز از آرت بوخوالد، طنزنویس امریکایی با ترجمهی شیوا فرهمندراد، چند شعر از آسیه امینی، مسعود کدخدایی و حسن ساحلنشین چاپ شده است.
اگر علاقهمند به مطالعهی فصلنامهی باران هستید، اگر علاقهمند هستید تا از نشر فارسی در تبعید حمایت کنید، باران را مشترک شوید. فصلنامهی باران برای ادامهی فعالیت، نیاز به افزایش تعداد مشترکین خود دارد.
هزینهی اشتراک باران در سوئد به مدت یکسال 300 کرون، در اروپا 35 یورو، و در امریکا معادل 45 یورو است. قیمت اشتراک برای موسسات و کتابخانهها 25 درصد بیشتر از ارقام فوق است. info@baran.st
داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب زندهیاد احسان طبری «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» را در پیشگفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آوردهام. آنجا از جمله نوشتم که طبری "بخش دیگری نیز نوشتهبود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از 17 بهمن 1361 [روز دستگیری بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران، و واپسین دیدار من با طبری] به من دادهبود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخورد ِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پساز دهها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشیننویسی ِ این بخش بهدست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخههای پنهان کرده در ایران موجود نبود...»
اکنون نسخهای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیدهاست: کپی از یک نسخهی فرسودهی تایپشده است. بهروشنی پیداست که آن نسخه را از زیر خاک در آوردهاند و رطوبت به آن آسیب زدهاست. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپشده را تصحیح کردهام. پس در آنچه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماهها پیش از آن به من سپرده شدهبود؛ و ماشیننویسی هم شدهبود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همهی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سالی که از هنگام انتشار کتاب میگذرد نیز یاریم نمیکند که بهیاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعهی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشتهاست، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شدهاست.
هرچه بود و نبود، این نوشتهی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنانکه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمیدانم که دربارهی مضمون و محتوای این نوشتهنیز نظر بدهم و تنها به وظیفهی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشتهها بر عهده گرفتم، عمل میکنم. اینجا نیز تکرار میکنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آنچه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بیگمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.
و اما "باران":

طرح جلد این شمارهی «باران»، عکس مجسمهای ساختهی «بهروز حشمت»، هنرمند ساکن وین است به نام «فریاد» که در اعتراض نسبت به سرکوب آزادی بیان در ایران ساخته شده است.
حاشیهای بر اصل این شماره مطلبی است از علی رضایی دربارهی کتابو کتابخوانی با اشاره به کتاب «ادبیات در خطر» نوشتهی تزوتان تودوروف و «چگونه میتوان دربارهی کتابهایی که نخواندهایم صحبت کرد» نوشتهی پیر بایارد.
دیگر مقالههای این شماره عبارتند از: «اقتصاد رانتی و معنای دمکراسی» (احمد علوی)، «نقش محمود طرزی در بیداری زنان افغانستان» (ناصرالدین پروین)، «فصلی از زندگی و مبارزات مصطفی شعاعیان» (انوش صالحی)، «عقده کهف» (نوشتهی منتشر نشدهای از احسان طبری)، «عنصر زنانه و نمادهای بخت در شاهنامه» (شکوفه تقی)، «دونگاه به مجموعه شعر عکس فوری عشقبازی: «فاصلهی صدا و سکوت» (ملیحه تیرهگل)، «شاعری؛ هویتی دگرگونه» (فریبا صدیقیم)، «نگاهی پستمدرن به جریان چهارم رسانهای در ایران» (امید حبیبینیا)، «شبهترجمههای ذبیحالله منصوری» (اسماعیل حدادیان مقدم)، «نگاهی به رمان سالمرگی نوشتهی اصغر الهی» (ا. خلفانی)، «نظامی گنجوی، سعیدی سیرجانی و سیمای دو زن» (اسد سیف)، «تورق سریع رمان میم نوشتهی علیمراد فدایینیا» (بهروز شیدا)، «شخصیت داستانی» (لورنس پرین/ ترجمهی ابوالقاسم گلستانی)، «خندهی پنجرههای باز در اتاقی آفتابگیر» (حمید صدر)، «نامههای تقی مدرسی به م. ف. فرزانه»، «نگاهی به ترجمهی سوئدی کتاب خیراندیشان نوشتهی جاناتان لتیل» (منوچهر اردلان)، «نیهیلیسم ویرانگر و ایدئولوژی نیاکانی» (احمد شیرازی) و «اسناد و فرامین منتشرنشدهی قاجار» (اردشیر سراج).
در شمارهی جدید فصلنامهی باران، دو گفت و گو نیز ارائه شده است. یکی با «ناصر مهاجر» پژوهشگر ساکن پاریس و یکی از ویراستاران کتاب «گریز ناگزیر» (ن.پایدار)، و دومی با «سوسن تسلیمی»، بازیگر ساکن سوئد (محمد عبدی).
در این شماره چند داستان نیز از هوشنگ اسدی، شهلا باورصاد، جهانگیر سعیدی، محمد عبدی، فرشته مولوی، و دیمیتری فرهولست با ترجمهی کوشیار پارسی؛ دو طنز از آرت بوخوالد، طنزنویس امریکایی با ترجمهی شیوا فرهمندراد، چند شعر از آسیه امینی، مسعود کدخدایی و حسن ساحلنشین چاپ شده است.
اگر علاقهمند به مطالعهی فصلنامهی باران هستید، اگر علاقهمند هستید تا از نشر فارسی در تبعید حمایت کنید، باران را مشترک شوید. فصلنامهی باران برای ادامهی فعالیت، نیاز به افزایش تعداد مشترکین خود دارد.
هزینهی اشتراک باران در سوئد به مدت یکسال 300 کرون، در اروپا 35 یورو، و در امریکا معادل 45 یورو است. قیمت اشتراک برای موسسات و کتابخانهها 25 درصد بیشتر از ارقام فوق است. info@baran.st
05 February 2009
مندلسون – 200، و محلهی پیتون
در سالهای میانی دبیرستان بودم که کسی در شهرمان اردبیل، که هنوز تلویزیون به آن نیامدهبود، کشف کرد که میتوان تلویزیون باکو را گرفت. کسانی از تهران تلویزیون خریدند و آوردند و بهزودی کشف شد که تلویزیون نوبنیاد مرکز رشت را هم میشود در اردبیل دید. اما برای دریافت هر دوی این امواج آنتنهای بسیار بلندی لازم بود و با این حال تصویر بسیار برفکی بود. در برخی از محلهها یکی را میشد بهتر دید و در برخی محلهها دیگری را، و در محلهی ما هیچکدام را!
با این حال پدر یک دستگاه تلویزیون "بلر" مبله خریدهبود و من که وردست پدر در کارهای فنی بودم، پیوسته آنتنها را به این و آن سو میگرداندم و آنقدر پیچ تنظیم تلویزیون را برای بهتر کردن تصویر چرخاندهبودم که نک انگشتانم پینه بستهبود. مینشستیم و آنقدر چشم به صفحهی پر برفک میدوختیم که پس از آن دقایقی چشمانمان جهان را از پشت پردهای از نقطههای سیاه و سفید میدید!
یکی از سریالهایی که از فرستندهی رشت پخش میشد، البته با تأخیر و پس از آن که ماهها از پخش آن در تهران میگذشت، سریال امریکایی "محلهی پیتون" Peyton Place بود. همهی اعضای خانواده پای تماشای آن مینشستیم و هر یک شخصیت محبوب خود را داشتیم. مادر "نورمن" را دوست داشت، خواهر "رادنی" را دوست داشت، پدر جرأت نداشت بگوید که "کنستانس" را دوست دارد: همینقدر بسش بود که فاش کردهبود از صدای پوران خوشش میآید و مادر این را دستاویزی میکرد که گاه دعوایی بهراه اندازد! من نیز گاه عاشق "بتی" Barbara Parkins بودم و گاه نبودم!
آنچه مرا پای این سریال میکشاند موسیقی دلانگیر و نوای جادوئی ویولون در آغاز آن بود. در آن هنگام هیچ تصوری نداشتم که این موسیقی چیست و کار کیست. سالها بعد بود که هنگام کار در اتاق موسیقی دانشگاه بهتصادف این راز را گشودم و کشف کردم که آن موسیقی، سرآغاز "کنسرتو برای ویولون و ارکستر" اثر فلیکس مندلسون بارتولدی Felix Mendelssohn-Bartholdy آهنگساز بزرگ آلمانیست.
روز سوم فوریه دویست سال از زادروز مندلسون گذشت و این روزها در برنامههای رادیویی و سالنهای کنسرت سراسر جهان با اجرای آثار او یادش را گرامی میدارند. من اما باید اعتراف کنم که با آنکه همهی سنفونیها و اوورتورها و کنسرتوها و دیگر آثار او را بارها شنیدهام، هیچکدامشان به اندازهی همان موسیقی آغازین "محلهی پیتون" و اندکیهم "اوورتور رؤیای شب نیمهی تابستان" چنگی بهدلم نزدهاند. دل است دیگر، چهکارش کنم؟
من اجرایی را که در بالا آمد میپسندم، اما اگر سارا چنگ Sarah Chang را دوست دارید، این نمونه را بشنوید. دربارهی مندلسون این نوشتهی فارسی را بخوانید.
با این حال پدر یک دستگاه تلویزیون "بلر" مبله خریدهبود و من که وردست پدر در کارهای فنی بودم، پیوسته آنتنها را به این و آن سو میگرداندم و آنقدر پیچ تنظیم تلویزیون را برای بهتر کردن تصویر چرخاندهبودم که نک انگشتانم پینه بستهبود. مینشستیم و آنقدر چشم به صفحهی پر برفک میدوختیم که پس از آن دقایقی چشمانمان جهان را از پشت پردهای از نقطههای سیاه و سفید میدید!
یکی از سریالهایی که از فرستندهی رشت پخش میشد، البته با تأخیر و پس از آن که ماهها از پخش آن در تهران میگذشت، سریال امریکایی "محلهی پیتون" Peyton Place بود. همهی اعضای خانواده پای تماشای آن مینشستیم و هر یک شخصیت محبوب خود را داشتیم. مادر "نورمن" را دوست داشت، خواهر "رادنی" را دوست داشت، پدر جرأت نداشت بگوید که "کنستانس" را دوست دارد: همینقدر بسش بود که فاش کردهبود از صدای پوران خوشش میآید و مادر این را دستاویزی میکرد که گاه دعوایی بهراه اندازد! من نیز گاه عاشق "بتی" Barbara Parkins بودم و گاه نبودم!

روز سوم فوریه دویست سال از زادروز مندلسون گذشت و این روزها در برنامههای رادیویی و سالنهای کنسرت سراسر جهان با اجرای آثار او یادش را گرامی میدارند. من اما باید اعتراف کنم که با آنکه همهی سنفونیها و اوورتورها و کنسرتوها و دیگر آثار او را بارها شنیدهام، هیچکدامشان به اندازهی همان موسیقی آغازین "محلهی پیتون" و اندکیهم "اوورتور رؤیای شب نیمهی تابستان" چنگی بهدلم نزدهاند. دل است دیگر، چهکارش کنم؟
من اجرایی را که در بالا آمد میپسندم، اما اگر سارا چنگ Sarah Chang را دوست دارید، این نمونه را بشنوید. دربارهی مندلسون این نوشتهی فارسی را بخوانید.
01 February 2009
ننگتان با رنگ پاک نمیشود
رسانهها خبر دادند که خفاشان کوردل، خاوران ِ همیشه شعلهور را شخم زدهاند، خاک ریختهاند و درختکاری کردهاند.
نمیدانند این ابلهان شاید. از شعارهای انقلابمان بود: از همان هنگامی که مأموران شاهنشاه در دانشگاهها روی شعارهای انقلابی رنگ میمالیدند، در کنارش مینوشتیم: ننگ با رنگ پاک نمیشود!
چه اندیشیدند؟ نفهمیدند که این زخمی را که بر زمین و بر خاک زدهاند نمیتوان با شخم زدن ِ دگرباره و خاک ریختن و درخت کاشتن دوا کرد؟ نفهمیدند که حتی اگر این تکهی زمین را با شعبده غیب کنند، هرگز نمیتوانند این زخم را از دلها بشویند؟ نفهمیدند که برای لاپوشانی این جنایتشان دست به هر کاری که بزنند، در واقع به جنایتشان اعتراف کردهاند؟
چه ابلهاند، چه ناداناند، و چه کوردل. آنگاه که دست به خون این زیباترین فرزندان آفتاب و باد میآلودند، میبایست فکر فردا را، فکر امروز را میکردند، فکر روزی را که دست قربانیان از خاک بهدر آمد و رهگذران را به شهادت خواند، فکر روزی را که اشک مادران این خاک را آبیاری کرد، فکر روزی را که ابلهانه بخواهند خاک آلوده به گناهشان را با خاکی آلودهتر بپوشانند و با این کار به گناهشان اعتراف کنند.
آن روز که سرمست از پیروزی پهلوانانی را که شاهد "سپاس" گفتنشان به اعلیحضرت بودند رشکورزانه میکشتند، "خندق" و "کانال" میکندند و پیکرهای بیجان قربانیان را درهم و برهم در این گورهای جمعی خالی میکردند، باید میدانستند که اینجا و بر دل این خاک، زخمی به ژرفای ابدیت زدهاند، که پلیدی خود را بر سینهی تاریخ کندهاند. چه ابلهاند و چه سفیه که بر این زخم آهک هم پاشیدند، و اکنون درخت بر آهک مینشانند تا "بوستانی" بسازند!
هیچ نیاندیشند که اگر درختانشان بر و بالایی بههم زند هر کدام را پیکر شاداب صدها تن از قربانیانمان خواهیم نامید، و اگر نشایشان نگیرد ثابت کردهاند که:
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن میزند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.
گفتند و گفتیم و گفتم، و کژیشان را راستی نیست. پس نفرینشان باد:
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفتهاند!
و فردا، فردایی که در زبالهدانی تاریخ گم شدهباشند، بر همین خاک، بنای یادبودی سزاوار قامت قربانیانمان خواهیم افراشت. این تکه خاک را هیچ بلاهتی نمیتواند از پهنهی زمین ناپدید کند.
نمیدانند این ابلهان شاید. از شعارهای انقلابمان بود: از همان هنگامی که مأموران شاهنشاه در دانشگاهها روی شعارهای انقلابی رنگ میمالیدند، در کنارش مینوشتیم: ننگ با رنگ پاک نمیشود!
چه اندیشیدند؟ نفهمیدند که این زخمی را که بر زمین و بر خاک زدهاند نمیتوان با شخم زدن ِ دگرباره و خاک ریختن و درخت کاشتن دوا کرد؟ نفهمیدند که حتی اگر این تکهی زمین را با شعبده غیب کنند، هرگز نمیتوانند این زخم را از دلها بشویند؟ نفهمیدند که برای لاپوشانی این جنایتشان دست به هر کاری که بزنند، در واقع به جنایتشان اعتراف کردهاند؟
چه ابلهاند، چه ناداناند، و چه کوردل. آنگاه که دست به خون این زیباترین فرزندان آفتاب و باد میآلودند، میبایست فکر فردا را، فکر امروز را میکردند، فکر روزی را که دست قربانیان از خاک بهدر آمد و رهگذران را به شهادت خواند، فکر روزی را که اشک مادران این خاک را آبیاری کرد، فکر روزی را که ابلهانه بخواهند خاک آلوده به گناهشان را با خاکی آلودهتر بپوشانند و با این کار به گناهشان اعتراف کنند.
آن روز که سرمست از پیروزی پهلوانانی را که شاهد "سپاس" گفتنشان به اعلیحضرت بودند رشکورزانه میکشتند، "خندق" و "کانال" میکندند و پیکرهای بیجان قربانیان را درهم و برهم در این گورهای جمعی خالی میکردند، باید میدانستند که اینجا و بر دل این خاک، زخمی به ژرفای ابدیت زدهاند، که پلیدی خود را بر سینهی تاریخ کندهاند. چه ابلهاند و چه سفیه که بر این زخم آهک هم پاشیدند، و اکنون درخت بر آهک مینشانند تا "بوستانی" بسازند!
هیچ نیاندیشند که اگر درختانشان بر و بالایی بههم زند هر کدام را پیکر شاداب صدها تن از قربانیانمان خواهیم نامید، و اگر نشایشان نگیرد ثابت کردهاند که:
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن میزند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.
گفتند و گفتیم و گفتم، و کژیشان را راستی نیست. پس نفرینشان باد:
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفتهاند!
و فردا، فردایی که در زبالهدانی تاریخ گم شدهباشند، بر همین خاک، بنای یادبودی سزاوار قامت قربانیانمان خواهیم افراشت. این تکه خاک را هیچ بلاهتی نمیتواند از پهنهی زمین ناپدید کند.
Subscribe to:
Posts (Atom)