27 December 2008
آنچه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند
10 December 2008
اتاق موسیقی
با سپاس از این دوست خواننده، شکلی بهتر از این به عقلم نرسید! پاسخ کوتاه این است که: آری، من اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) را در سال 1351 پایه گذاشتم. اما در سال 1356 پس از پایان تحصیل از دانشگاه رفتم و کار را به یک گروه سپردم.
و پاسخ مفصلتر: اگر در همین ستون سمت راست روی "سایت شخصی" کلیک کنید، آنجا پیوند به داستان "کار در اتاق موسیقی" و نیز بیوگرافی مصور مرا مییابید. نیز، در اواخر دههی پنجاه و اوائل شصت مسئول تکثیر نوار بودم، اما نه در "اتاق موسیقی". در این نوشته بخوانید کجا!
06 December 2008
خروار خروار "من"
و چه بگویم که آش همان آش است و کاسه همان کاسه: سخنرانان و شعرخوانان یکی پساز دیگری آنچنان از "من" و "من" و "خود" و "خود" داد سخن دادند، که نام قربانیان و سر ِ ما حاضران در سالن زیر این خروارها "من" له شد و زیر شعارهای "طبقهی کارگر" و "طبقه"های دیگر مانند کودکان و زنان و دانشجویان و "خلقهای تحت ستم" مدفون شد! تا آنجا پیش رفتند که کموبیش ادعا کنند "اصلاً من این ها را تربیت کردم!"، "اصلاً من برای مختاری به خواستگاری رفتم!" در آن میان دشنامی هم به عرب و تازی دادند!
منصور کوشان که برای شرکت در این مراسم از نروژ آمدهبود، بهدرستی بر سر اینان فریاد زد و یادشان آورد که هیچ کدامشان، حتی یک نفرشان، به خود زحمت ندادهبود که کارهای آن کشتگان را بخواند و بیاندیشد که چرا؟ آنان چه میگفتند و چه مینوشتند و چرا، چرا کوردلان درست آنان را دستچین کردند و کشتند؟ همه آنقدر در "من" غرق بودند که هیچکس گزارشی از شخصیت و آثار هیچکدام از قربانیان قتلها نداد. همه را به کتابچهای حواله دادند که "کانون نویسندگان ایران در تبعید" در معرفی کشتگان منتشر کردهاست، و آن نیز هیچ در خور نیست.
دو استثنا را نمیتوانم ناگفته بگذارم: یک فیلم مستند دردآور پانزده دقیقهای از مراسم خاکسپاری محمد مختاری، که نگفتند ساختهی کیست، و داستانی زیبا نوشتهی سهراب مختاری از ناپدید شدن پدرش و یافتن جسدش، که سهراب خود خواند، و زایش قلمزنی را که پا جای پای پدرش خواهد نهاد، نوید داد. سهراب همچنین خبر داد که دیروز کلانتری مهرشهر کرج و مأموران امنیتی از برگزاری مراسم بزرگداشت قربانیان قتلهای زنجیرهای در امامزاده طاهر جلوگیری کردند.
22 November 2008
تماس با من
اگر از این دو برنامه برای ارتباط ایمیلی استفاده نمیکنید، با حرکت دادن موشواره روی ایمیل... Contact me نشانی مرا به شکل : mailto در گوشهی پایین سمت چپ صفحهتصویر ملاحظه میکنید. نشانی را یادداشت کنید (بدون : mailto) و برایم ایمیل بفرستید. اگر چنین چیزی دیده نمیشود، نشانی من عبارت است از otaghe_mousighi که در سمت راست آن علامت at و بعد yahoo.com باید نوشته شود.
یک راه دیگر این است که زیر هر نوشته روی Comments کلیک کنید، پیامتان را بنویسید، و اگر میخواهید پیامتان خصوصی باشد و منتشر نشود، این را در متن پیام تذکر دهید. پیامتان پیش از انتشار به دست من میرسد و اگر نخواهید، منتشرش نمیکنم.
18 November 2008
چریک آلمانی، و چریک ایرانی
اگر یک ماشین را آتش بزنید جرمی مرتکب شدهاید. اما اگر یکصد ماشین را آتش بزنید، کار سیاسی انجام دادهاید!این جملهایست معروف از اولریکه ماینهوف Ulrike Meinhof یکی از اعضای رهبری "گردان ارتش سرخ" آلمان RAF.
مطلبی با عنوان بالا نوشتهام که در سایت "ایران امروز" منتشر شدهاست. آن را در این و یا این نشانی مییابید.
08 November 2008
از جهان خاکستری - 19
یک ماشین قراضه داشتم، نیسان بلوبرد مدل 1986. البته اسمش 86 بود و نخستین باری که لازم شد به نمایندگی نیسان بروم و لوازم یدکی سفارش بدهم، کلی کامپیوترها را زیر و رو کردند و سرانجام لازم شد شمارهی شاسی و موتور را ببینند تا کشف کنند که این مدل بسیار ویژهایست که در پایان سال 85 سرهمبندی شده و به نام مدل 86 بیرون داده شده، و از سال بعد مدل بلوبرد Bluebird را بهکلی از رده خارج کردهاند!
ماشین 8 ساله بود که از همکار یک آشنا خریدمش. تر و تمیز و شیک بود و ایرادی نداشت. فروشنده گفت که پخش صوت آن را خودش برداشته و یک رادیوضبط ارزانتر تویش گذاشته که فقط سیم آنتن آن وصل نیست و او بهزودی قطعهی لازم را برایم میفرستد که سیم را وصل کنم. ماهها گذشت و از این قطعه خبری نشد. سرانجام خودم رفتم به نمایندگی رادیوضبط و قطعه را خریدم. اما معلوم شد که راه انداختن رادیو یک کد لازم دارد. فروشندهی ماشین کد را نمیدانست و معلوم شد که این پخش صوت مال دزدی بوده، به او انداختهاندش و از کد و صاحب کد اثری نیست!
ماشین را نزدیک ده سال داشتمش. دیگر فرسوده شدهبود و مایهی زحمت و دردسر بود. مدام اینجا و آنجایش خراب میشد، و البته همه را با دستهای خودم تعمیر میکردم: تعویض لوله و انبار اگزوز، تعویض زغالهای استارت، تعمیر پمپ هیدرولیک فرمان، تعویض سگدست، تنظیم میل دلکو بدون داشتن استروبوسکوپ، تعویض لولههای روغن ترمز و لنت ترمز، و ... کمکم بین همکاران معروف شدهبودم که همیشه توی گاراژ شرکتمان زیر این ماشین هستم. دیگر وقتش رسیدهبود که خود را از شر آن خلاص کنم. پس تصمیم گرفتم که به معاینهی فنی اجباری سالانه ببرمش، و سپس آگهی فروش بدهم.
برای معاینهی فنی وقت روزو کردم و هفتهای پیش از معاینه، فکر کردم که بهتر است خودم همهجای ماشین را بازرسی کنم که مبادا هنگام معاینه ایرادی در آن پیدا کنند. همهی چراغها، ترمز، آینهها، همهچیز درست بود. اما هنگامی که زیر ماشین رفتم، کشف کردم که لولهی اگزوز آن پر از سوراخهای ریز و درشت است که زنگ روی آنها را پوشانده. ایکه بخشکی شانس! حالا هم وقت پوسیدن اگزوز بود؟ توی این مملکت اگر در فاصلههای کوتاه رانندگی کنید، بخار آب توی لوله و انبار اگزوز میماند و از درون اینها را میپوساند، و اگر در فاصلههای طولانی برانید، نمک و ماسهای که برای پیشگیری از لغزندگی جادهها و خیابانها میپاشند، از بیرون لوله و انبار اگزوز را میفرسایند. قاعده این است که هر سه سال یکبار تمامی سیستم اگزوز را باید عوض کرد، مگر این که نوع ضد زنگ و گرانبهای آن را بخرید.
هیچ میل نداشتم در آستانهی فروختن این ابوقراضه نزدیک دو هزار کرون خرج کنم و لوله اگزوز تازه برایش بخرم. مقداری بانداژ مخصوص آببندی اگزوز خریدم و سوراخهای لولهی اگزوز را باندپیچی کردم. شنیدهبودم که اینطوری هم قبول است.
اما، ما که شانس نداریم! صبح روزی که وقت معاینهی فنی داشتم، به گاراژ که رفتم با صحنهای غمانگیز روبهرو شدم: شیشهی مثلثی در عقب ماشین را شکستهبودند، همهجای ماشین را زیر و رو کردهبودند، و چیزهایی را، نمیدانم چه چیزهایی را، از داشبورد برداشتهبودند! آخر، توی این گاراژ پنج طبقه، با این همه ماشینهای مدل بالای شیک، چرا عدل آمدهبودند سراغ این ابوقراضه؟ دفعهی اولم نبود. ماشین قبلیم را یک بار دزد زدهبود و یک بار در یکی از شهرستانهای سوئد ابتدا افرادی از تبار کولی باک بنزیناش را خالی کردهبودند و بعد گروهی نژادپرست سوئدی با چوبهای بیسبال به جان همهی ماشینهای آن گاراژ و از جمله ماشین تیرهروز من افتادهبودند و خرد و خمیراش کردهبودند. و بار دوم بود که این ماشین را هم دزد میزد. ولی آخر چرا درست امروز که وقت معاینهی فنی داشتم؟ با شیشهی شکسته که نمیشد ماشین را برای معاینه برد! تا یک ماه دیگر اگر گواهی معاینه نمیگرفتم، رانندگی با این ماشین ممنوع میشد.
به این در و آن در زدم و پیش شیشهگری برای روز بعد وقت گرفتم. بیمه پول تعویض شیشه را میداد، اما خودم میباید هزار و پانصد کرونش را میپرداختم. و پرداختم.
سرانجام نوبت معاینه رسید. و امان از بازرسان جوان و تازهکار! بازرسان سالخورده و جاافتاده میدانند کجاهای ماشین را معاینه کنند، چه چیزهایی مهم است و چهطور باید با مردم تا کنند. بازرسی که نصیب من شد یکی از این جوانان تازهکار بود. بهجای معاینهای چند دقیقهای، نیم ساعتی سراپای ماشین را زیر و رو کرد و با چکشی نکتیز به جان شاسی و لولههای ترمز آن افتاد. اگر نک چکش جایی فرو میرفت، یعنی آنکه زنگزده و پوسیده است. نگران بودم که باندپیچی لولهی اگزوز را نپسندد. اما هیچ اعتنایی به لولهی اگزوز نکرد. چکش او جایی فرو نرفت، اما گفت که محل اتصال کمکفنر سمت راست عقب به بدنهی ماشین پوسیده، و اگر این محل در حال حرکت بشکند خیلی خطرناک است! در یک کلام یعنی این که مردود شدیم! اکنون اجازه داشتم که ماشین را فقط تا تعمیرگاه برانم و تا یک ماه دوباره برای معاینه بیاورمش، وگرنه باید بخوابانمش! دست شما درد نکند! میخواستم ماشین را بفروشم!
آهنگری پیدا کردم و ماشین را بردم پیشش. میگفت که تا کنون اینطور مته به خشخاشگذاشتن ندیدهاست. هفتهای طول کشید تا جوشکاری و قیرکاریاش کند و ماشین را بردم برای معاینهی مجدد. از شش خط معاینه، باز همان جوان نصیب من شد! آمد، رفت زیر ماشین، نگاه کرد، و کار آهنگر را نپسندید! ماشین هنوز ایراد داشت!
برگشتم پیش آهنگر. داشت از تعجب شاخ در میآورد. گفت که درستش خواهد کرد. گویا دلش برایم سوخت و شاگردش را فرستاد که این بار مرا تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس برساند.
بار سوم رفتم برای معاینه. و چه فکر کردید؟ باز همان جوان به من رسید! رفت زیر ماشین، نگاه کرد، منومنی کرد، و سرانجام گفت: ببین، لاستیکهایت هم سابیده است، ولی دیگر نمیخواهم اذیتت کنم. بیا، قبولی!
این قبولی از معاینه، اگر خرج شیشه شکسته و دستمزد آهنگر و کارمزد معاینهها را جمع بزنیم، شش هزار و پانصد کرون برایم آب خورد. اگر بهجای همهی این تعمیرات ماشین را بردهبودم به گورستان، هزار و پانصد کرون به من میدادند! همان روز آگهی فروش ماشین به قیمت شش هزار و پانصد کرون را در اینترنت منتشر کردم. با آب و تاب و عکس و تفصیلات نوشتم که ماشین تازه معاینه فنی شده و بی عیب است، چرخهای زمستانی هم دارد و چهقدر تر و تمیز است.
چند روز گذشت و کسی تماس نگرفت. یک سال دیگر نگهاش دارم و بعد ببرمش گورستان؟ نه! حسابی از آن دلزده شدهبودم و میترسیدم که باز هم خرج روی دستم بگذارد. پس قیمت را پایین آوردم: پنج هزار کرون، یعنی هزار و پانصد کرون ضرر! از قدیم گفتهاند جلوی ضرر را هر جا بگیری منفعت است!
همان روز یک خانم با لهجهی فنلاندی زنگ زد و گفت بعد از ظهر میآید که ماشین را ببیند. ساعتی پیش از قرارم با او، خانم دیگری زنگ زد. از تبار کردهای ترکیه بود. با سوئدی شکستهبستهای داستان غریبی که ربطی به من نداشت تعریف کرد. میگفت سالهاست که میخواهد رانندگی بیاموزد، اما شوهرش که چند رستوران کبابی دارد نمیگذارد که زنش با ماشین گرانقیمت او تمرین کند و حاضر نیست ماشینی گرانتر از پنج هزار کرون برای تمرینهای او بخرد! میگفت که آگهی مرا به شوهرش نشان داده، این ماشین با این مشخصات ایدهآل است، و برادر شوهرش که نزدیکیهای من زندگی میکند دقایقی بعد زنگ میزند که بیاید و ماشین را ببیند. خواهش و التماس میکرد که سخت نگیرم و ماشین را به برادر شوهرش بفروشم! جلالخالق!
حال و حوصلهی درگیری در حساب و کتاب زن و شوهرها از نوع کبابی کردی- ترکی را نداشتم و ترجیح میدادم که زن فنلاندی بیاید و ماشین را ببرد. اما توی همین فکر بودم که زن فنلاندی زنگ زد و گفت که منصرف شده و سر قرار نمیآید. باز خدا امواتش را بیامرزد که خبر داد! پس حالا فقط یک مشتری پا در هوا داشتم: برادر شوهر این زن کرد، که هنوز زنگ هم نزدهبود. اما دیری نگذشت که زنگ زد و یکراست آمد. او هنوز در راه بود که زن کرد باز زنگ زد و التماس کرد که ماشین را به کس دیگری نفروشم!
مرد جوان آمد. ماشین را دید، راند، وارسی کرد، و پسندید. فقط ماندهبود که موافقت برادرش را جلب کند. تلفن زد و با او مشورت کرد. برادر بزرگتر مدام دستور میداد که اینجا و آنجای ماشین را وارسی کند، و برادر کوچکتر به توصیهی او عمل میکرد و به او اطمینان میداد که ماشین تر و تمیز و سالم است. اما معامله با مردمانی از خودمان و پیرامون مگر بی چانهزدن ممکن است؟ و من فکر اینجای کار را نکردهبودم. خیال میکردم که با مشتریهای سوئدی طرف خواهم بود. و چانه زدن، که من هیچ در آن مهارت ندارم و اغلب فرار را به حقارت دعوا بر سر چند پاره اسکناس ترجیح میدهم، آغاز شد. برادر بزرگتر دستور دادهبود که برادر کوچکتر بیشتر از چهار هزار کرون نپردازد و من از یک سو مشتری دستبهنقد دیگری نداشتم، و از سوی دیگر صدای آرزومند زن برادر این خریدار در گوشم زنگ میزد.
دو هزار و پانصد کرون ضرر؟ به جهنم! این هم هدیهای از من برای این خواهر کرد نادیده. باشد تا رانندگی یاد بگیرد و پر پرواز بگیرد. با برادر شوهرش دست دادم. پول را گرفتم، امضای زن برادرش را زیر کاغذ تغییر مالکیت ماشین جعل کرد، سویچ را تحویلش دادم و رفتم.
چند گامی دور شدهبودم که تلفنم زنگ زد. مشتری تازهای بود. گفتم که ماشین فروش رفتهاست. خانمی ایرانی بود و افسوس میخورد که دیر جنبیده وگرنه حتماً این ماشین را میخواست. گفتم: دیر گفتید!
31 October 2008
بو جهنم بیزیم، بو جنت بیزیم!
در نخستین فرصت به آرشیو برنامه در اینترنت رفتم و همهی برنامه را گوش سپردم. عجب اثر زیباییست! بهویژه آن که درست شعرهایی که من دوست دارم از میان شعرهای ناظم حکمت دستچین شده و در این اوراتوریو گنجانده شدهاند. نخست گنجو ارکال Genco Erkal شعر "ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه میدهد" را به شکل رسیتاتیف دکلمه میکند، سپس گروه کر شعرهای معروف دیگری، از جمله "از ماست این دیار،... این دوزخ، این بهشت" را میخواند، و سپس زُحل اولجای Zuhal Olcay سوگوارهی "وطنم" را میخواند.
"از ماست این دیار" همان شعریست که به ترکی با "دؤردنالا گلیب اوزاق آسیادان" آغاز میشود و نقشهی جغرافیای ترکیه را به سر اسبی تشبیه میکند که به تاخت از آسیای دور میآید. این شعر را در خانهی خیابان مشتاق با آواز و "ساز" یک آشیق ترک، که نامش را فراموش کردهام، گوش میدادیم. "داداشم" مورتوض آن را خیلی دوست داشت و پیوسته تکرار میکرد: "دؤردنالا گلیب اوزاق آسیادان". ایکاش مورتوض هنوز بتواند چیزهایی از این دست را یاد کند!
"اوراتوریوی ناظم" اثری بزرگ و طولانیست که فاضل سای آن را به سفارش دولت ترکیه سرود و قرار بود که امسال در حاشیهی نمایشگاه کتاب فرانکفورت اجرا شود، اما به علت سخنانی که فاضل سای در مصاحبهای در انتقاد از سیاست دولت ترکیه برای دینیکردن جامعه بر زبان آورد، دولت اجرای این اثر را از برنامه حذف کرد و فاضل سای به دادگاه احضار شد!
بخشهایی از ویدئوی این اثر نیز، که در بزرگداشت یکصدوپنجمین زادروز ناظم حکمت ضبط شده، در یوتیوب یافت میشود: سرآغاز و "خیانت به وطن"، "من که افتادم هلفدونی..."، "همچون کَرَم (من اگر نسوزم)"، و "وطنم". این رقص کوهستانی و بخش پایانی "زنده ماندم که بگویم" را از دست ندهید. بخشهای دیگری هم هست که خود یوتیوب در کنار این بخشها پیشنهاد میکند.
و اما فاضل سای خود اعجوبهایست در نواختن پیانو و بسیاری از آثار بزرگترین آهنگسازان را اجرا و ضبط کرده است. از جمله ببینید چگونه یکی از دشوارترین کنسرتوهای پیانو را که ساختهی آهنگساز فرانسوی کامی سنسانس است، به بازی میگیرد. این فیلم در یک شوی تلویزیونی برای سوفی مارسو Sophie Marceau بازیگر زیبای فرانسوی نشان داده میشود. سوفی مارسو همان است که در فیلم جیمزباندی "دنیا کافی نیست" نقش دختری آذربایجانی را بازی میکند.
تکههای ناقصی از دو شعر از این اوراتوریو، "از ماست این دیار" و "زندگی (زنده ماندم که بگویم)" با برگردان احمد شاملو در این وبلاگ موجود است. در شگفتم که احمد شاملو که از ترکتبار بودنش در رنج بود و بیگمان ترکی نمیدانست، چرا و چگونه این شعرها را به فارسی برگردانده. بهگمانم ترجمهی او از زبان فرانسه است و اکنون که متن اصلی شعرها را با صدای گنجو ارکال میشنوم، میبینم که برگردان شاملو از اصل ترکی دور شدهاست.
ترجمهی من از "همچون کرم" را اینجا و "خیانت به وطن" را در این مقاله pdf مییابید.
آنچه از رادیوی سوئد پخش شد چند قطعه و در مجموع 20 دقیقه از اثر بود که تا 28 نوامبر در آرشیو سیروزهی رادیو میتوان شنیدشان. در این نشانی ابتدا "نوار" را تا چند ثانیه مانده به آخر جلو بکشید و بگذارید بخش نخست برنامه به پایان برسد و بخش دیگر، خودکار آغاز شود. سپس باز نوار را تا دقیقهی 8:57 جلو بکشید و تا پایان گوش بدهید.
راستی، بهیاد ندارم شعری در وصف "گربه"ی خودمان (جز "بچهها، این نقشهی جغرافیاست...") خوانده یا شنیده باشم، چه رسد به اوراتوریویی چندصدایی.
و بخش پایانی، "زنده ماندم که بگویم" را که میشنوم بیاختیار به ایرج مصداقی و اثر بزرگ چهارجلدی او "نه زیستن نه مرگ" میاندیشم.
22 October 2008
First we take Manhattan...
** Lite försenat vill jag berätta att förra veckan var jag i Globen och såg Leonard Cohens ”show”. Det var tack vare en god vän som hade en biljett över, annars trivs jag inte i konsertlokaler när jag är ensam!
Själva konserten, eller showen, var en upplevelse: Den 73-ariga veteranen LC imponerade med sin glöd, precision, timing, och inte minst med den välbehållna rösten. Han sjöng med mycket inlevelse i hela 3 timmar och inte bara för att leverera någonting mer och mindre acceptabel och gå sin väg. Han återvände minst tre gånger (om jag minns rätt) till scenen och bjöd på minst 6 extranummer, och däribland just ”First we take Manhattan”.
Förutom hans röst blev jag imponerad av hans minne som klarade så mycket text helt utantill, och av hans ödmjukhet gentemot både oss åskådare och även sina musiker och tjejer i vokalgruppen.
Det var en fantastisk kväll. Tack gode vännen som dessutom bjöd på biljetten!
** OCH, som ambassadör för ”Önska i P2” måste jag berätta att på fredag är det internationella FN-dagen och då tänker detta program spela klassisk musik från världens olika hörn enligt lyssnarnas önskemål. Och, pssst…, jag har fått höra att de KANSKE spelar någonting av Amirov, och KANSKE rentav delar av hans ”Shur”! Så, missa inte Önska i P2 kl. 9:00 på fredag den 24! Annars går det att höra den i 30-dagars arkivet. (متن فارسی را در ادامه بخوانید)
به یکی از ترانههای معروف او در متن سوئدی بالا لینک دادهام. شبی فراموشنشدنی بود و سپاسگزارم از دوستم که مرا با خود برد و پول بلیت گرانبها را هم نپذیرفت!
** جمعه روز جهانی سازمان ملل متحد است و برنامهی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد میخواهد موسیقی کلاسیک از گوشه و کنار جهان به درخواست شنوندگان پخش کند. بهعنوان سفیر این برنامه به گوشم رسیده که احتمال دارد اثری از امیروف آهنگساز نامدار جمهوری آذربایجان، و شاید بخشی از اثر معروف او "شور" را (که "مقام سنفونیک" است و نه "سنفونی") پخش کنند. نام امیروف و "شور" او برای دانشجویان و روشنفکران ایرانی نسل من و نیم نسل پیشتر و نیم نسل بعدی نام و اثری بسیار آشناست. ساعت 9 صبح روز جمعه در کانال 2 رادیوی سراسری سوئد، و یا پس از آن در آرشیو 30روزهی این برنامه در اینترنت میتوان شنید که آیا اطلاعات من درست بوده، یا نه!
12 October 2008
شرط را کی برد؟
هوراس انگدال دبیر و سخنگوی فرهنگستان نیز احتمال میدهد که نام برندهی نوبل به بیرون درز کرده و میگوید که باید روشهای تازهای بهکار گیرند تا راه درز خبر بستهشود. او میگوید که در دوران دبیری او تنها یک بار فهرست نهایی نامزدهای نوبل ادبیات در حادثهای نامنتظر و تأسفبار به بیرون درز کرد، و این در پایان سدهی گذشته و هنگامی بود که ساراماگو برنده شد. تا آغاز دههی 1970 اعضای فرهنگستان اینجا و آنجا نام برنده را از پیش لو میدادند، اما از هنگامی که شرطبندی روی نام برندگان جدی شد، هوراس انگدال مقررات سفت و سختی وضع کرد و اعضای دهانلق فرهنگستان بیدرنگ اخراج میشوند.
شرکت لادبروکس میگوید که البته شرطبندی روی برندهی نوبل ادبیات با پولهای کلان و به قصد بردن پول صورت نمیگیرد و اغلب روشنفکرانی این شرطبندی را میکنند که میخواهند خود را در زمینهی ادبیات وارد و مطلع نشان دهند!
08 October 2008
Ambassadören! در مقام سفارت!
Jag har fått äran att redaktionen för programmet Önska i P2 har utnämnt mig, bland några av programmets vänner, till ”Ambassadör för Önska i P2”. Jag har fått mitt ambassadörskreditiv i ett brev där det berättas om anledningen: Att jag har spridit information och kunskap om programmet i de sammanhang jag har verkat och genom de kanaler jag förfogar över! Och man syftar just på denna blogg, förstås.
Dessutom har vi ambassadörer fått våra bilder publicerade i programmets hemsida med en text som berättar om var och en. I texten sägs bland annat att jag genom mina tvåspråkiga inlägg har lyckats sprida information om programmet även utanför Sveriges gränser. Resten kan ni läsa här. Detta skulle bli ännu mer intressant om jag hade lyckats samla önskningar från Iran. Men synd att tom. SR:s harmlösa webbplats filtreras i Iran och det är nästan omöjlig att kunna lyssna till ”Önska i P2” där.
Tack ”Önska i P2” för ackrediteringen! (متن فارسی را در ادامه بخوانید)
علاوه بر استوارنامه، عکس ما و شرحی دربارهی هرکدام از ما در سایت رادیوی سوئد منتشر شدهاست. در متن مربوط به من گفته میشود که دو بار با یاد گذشتههای غمانگیز در ایران، پخش آثاری را درخواست کردهام و چند بار مطالبی در وبلاگم در معرفی این برنامه نوشتهام و به سایت برنامه و بایگانی ماهانهی آن لینک دادهام. نیز میگویند که من با دوزبانه نوشتنم آوازهی این برنامه را به بیرون از مرزهای سوئد هم رساندهام. و من این بالا به سوئدی نوشتم که حیف که حتی سایت بیآزار رادیوی سوئد هم در ایران فیلتر میشود و گوش دادن به این برنامه از طریق اینترنت کموبیش ناممکن است، وگرنه میشد از ایران هم موسیقی درخواست کرد!
30 September 2008
نوبل امسال را چه کسی میبرد؟
شرکت لادبروکس از سال 2003 شرطبندی روی برندگان نوبل ادبیات را آغاز کرد و تا امروز توانسته دو تن از برندگان، یعنی ج.م. کؤتسی و اورهان پاموک را درست حدس بزند. اما در سال گذشته حدس این شرکت هیچ درست در نیامد و اگر کسی روی برندهی پارسال دوریس لسینگ شرط بستهبود، 53 برابر پول خود را دریافت میکرد!
17 September 2008
جرج اورول ِ وبلاگنویس!
وبلاگنویسی جرج اورول فکر بکریست که به سر خانم جین سیتون Jean Seaton استاد دانشگاه وست مینستر لندن زدهاست. او میگوید که جرج اورول از نظر حجم خلاقیت روزانه دست کمی از وبلاگنویسان امروز نداشت و مجموعهی نامهها، مقالات کوتاه و یادداشتهای روزانهی او سر به بیست جلد میزند. از این رو، او و گروهی از پژوهشگران برای جلب علاقهی نسل تازهای از خوانندگان به آثار جرج اورول تصمیم گرفتهاند که یادداشتهای روزانهی او را به شکل وبلاگ منتشر کنند.
یادداشتهای روزانهی اورول از درست هفتاد سال پیش (1938) و دورانی که او برای معالجهی بیماری سل در آسایشگاهی بستری بود آغاز میشود. گردانندگان پروژهی وبلاگ اورول پستهای وبلاگ را نیز با کمک Google Earth به جایی که یادداشت روزانه در آن نوشتهشده پیوند دادهاند و در مجموع وبلاگ جذاب و مفیدی ساختهاند.
آیا وقت آن رسیده که دیدگانمان به خواندن یادداشتهای روزانهی نویسندگان بزرگ دیگری هم، از گذشته یا امروز، روشن شود؟
وبلاگ جرج اورول را اینجا بخوانید.
14 September 2008
Överlevnadsmusik سرود پایداری
Nu är det bara en vecka kvar för att kunna klicka här och få höra vad jag önskade senast på programmet ”Önska i P2”. Rubriken här är bland de fina ord som programledaren använde när hon pratade om min önskan. Spola fram till 18:55 och lyssna!
یک هفتهی دیگر فرصت باقیست که اینجا تازهترین موسیقی درخواستی مرا بشنوید. اگر 18 دقیقه و 55 ثانیه "نوار" را جلو بکشید، ابتدا صدای خانم مجری برنامه را میشنوید که میگوید: "گاه در پیامگیرمان داستانهایی از تواناییهای موسیقی میشنویم که در شگفت میمانیم". و بعد صدای مرا میشنوید که تعریف میکنم: "در دههی 1970 برای فعالیتهای سیاسی بارها گذارم به سلولهای انفرادی افتاد، و آنگاه، در سلولهای تنگ و تار، به دور خود میچرخیدم و میکوشیدم این قطعه موسیقی را از ابتدا تا انتها در ذهنم بنوازم، و این موسیقی مرا با خود به فراسوی همهی دیوارها و همهی رنجهای پیرامون میبرد، و بدینگونه میتوانستم روزها را بهسر آورم". "سرود پایداری" نامیست که مجری برنامه در توصیف نقش این قطعه برای من بهکار میبرد.
اثری که پخش میشود با صدایی بسیار کم آغاز میشود و باید صدای بلندگوی کامپیوتر را حسابی بلند کنید. نزدیک به پایان اثر هم صدا آنقدر کم میشود که سیستم هشدار رادیوی سوئد بهخیال آنکه ایرادی پیش آمده، سوت هشدار میکشد! این صدای کم از کارهای تفریطی مستیسلاو راستروپوویچ Mstislav Rostropovich در جایگاه رهبری ارکستر است. او بهعنوان نوازندهی ویولونسل یکی از خدایان من بود، اما ایکاش همان کار را ادامه دادهبود و بر سکوی رهبری ارکستر نایستادهبود!
09 September 2008
آخر ِ بازی
آخر ِ بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسار ِ ترانههای بیهنگام ِ خویش.
و کوچهها
بی زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
-------بر اسبان ِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگ ِ غروری
نگونسار
----------بر نیزههایشان.
□
تو را چه سود
---------------فخر به فلک بَر
-------------------------------فروختن
هنگامی که
-------------هر غبار ِ راه ِ لعنتشده نفرینات میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
--------------به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن میزند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.
□
فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بیاعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعهی روسپیان
-----------------------------بازمیآمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاهپوش
- داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد –
هنوز از سجادهها
-------------------سر برنگرفتهاند!
منبع: مجموعه آثار احمد شاملو، جلد 1 و 2، مؤسسه انتشارات نگاه، تهران، چاپ پنجم 1383، صص 818 و 819.
03 September 2008
بیستسالگی جنایت بزرگ
با خود عهد کردهبودم که در نخستین فرصت در خاوران حاضر شوم و در آستان خاک رفقا و دوستان ازدسترفتهام سر فرود آورم. صبح زود با دوستی قرار داشتم که مرا به مزار آنان برساند.
با پیمودن بزرگراههای کمربندی جنوب شرقی و شرق تهران، خود را به "گلزار خاوران" که محل گور جمعی قربانیان دهه 1360 و کشتار جمعی زندانیان سیاسیست رساندیم. اینجا تکهزمین بایریست درون گورستان بهائیان تهران، که در کنار گورستان ارمنیان واقع است. متولیان گورستان، این جا را "قطعهی اعدامیها" مینامند. جاییست که هر بار بعد از اعدامهای جمعی با بولدوزر گودالی در آن کندهاند، پیکر مثلهشدهی زندانیان سیاسی را گروهی در این گودالها انداختهاند و رویشان لایهی نازکی خاک ریختهاند. هرکسی هم که پس از آن آمده و با فرض وجود پیکر عزیزش در آنجا، سنگ گوری گذاشته، کسانی آمدهاند و این سنگها را خرد کردهاند.
قدمی زدم. اینجا سنگی بود با نام محمود زکیپور. با او در تابستان 1351 در زندان آشنا شدم و یکی از دوستداشتنیترین و زیباترین انسانهایی بود که شناختم. با آوازی خوش ترانهی محلی حزینی میخواند. لری نبود؟ اخگری در وجودش بود که عاقبت آتشی شد و وجودش را سوزاند. و آنجا سنگیست با نام انوشیروان لطفی. دلاوریهای مادرش اکنون زبانزد خانوادههای این کشتگان است. در گوشهای، بر بقایای خردشدهی سنگهای گور، بارها سال 1360 خوانده میشود که نشان میدهد قربانیان حوادث تابستان آن سال هستند. دوستم احمد حسینی آرانی هم که عضو سازمان اتحاد رزمندگان کمونیست بود و در 19 مرداد 1361 اعدامش کردند، باید همینجاها باشد، اما نشانی از او نیافتم. و در کناری، جائیست که به آن "خندق" میگویند. در این "خندق" پیکر گروهی از قربانیان کشتار سال 1367 را ریختهاند.
در اینجا کسانی خفتهاند که با بسیاری از آنان روزانه سروکار داشتم و وقتیکه میهنی را که دیگر جایی برای من نداشت ترک کردم، آنان زنده بودند و در زندان:
عبدالحسین آگاهی
گاگیک آوانسیان
مرتضی باباخانی
ابوتراب باقرزاده
منوچهر بهزادی
محمد پورهرمزان
جعفر جاویدفر
عباس حجری
ابوالحسن خطیب
فرزاد دادگر
احمد دانش
اسماعیل ذوالقدر
کیومرث زرشناس
رضا شلتوکی
فریبرز صالحی
مهرداد فرجاد
هوشنگ قرباننژاد
حسین قلمبر
تقی کیمنش
اصغر محبوب
رفعت محمدزاده (اخگر)
فرجالله میزانی (جوانشیر)
هوشنگ ناظمی (امیر نیکآئین)
رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)
و کسان بیشمار دیگری که کمتر دیدمشان و کمتر شناختمشان. آیا همه در این خاک خفتهاند، و یا گورهای جمعی دیگری هم هست؟ کشتههای سازمان مجاهدین اینجا نیستند. آنان را به دلیل مسلمان بودن در جاهای دیگری خاک کردهاند. چند گور جمعی و چند گورستان ناشناس دیگر بر خاک این میهن زخمخورده هست؟
لختی به سکوت ایستادم و نامها را یکیک در یاد تکرار کردم. درود بر اینان! و شرمشان باد آنان که دست به خون اینان آلودند. شرم بر دولتهای خاتمی که کلامی دربارهی جنایتهای دههی 60 نگفتند، و شرم بر گردانندگان آن جنایتها که اکنون جانماز آب میکشند، "اصلاحطلب" شدهاند، و سخنی در انتقاد از کردههای خود نمیگویند.
[اکنون خبر میرسد که از برگزاری یادبود بیستمین سال این جنایت جلوگیری کردهاند، و از سرنوشت یکی از بازداشتشدگان خبری نیست.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفته اند!
احمد شاملو، آخر ِ بازی، از "ترانههای کوچک غربت"]
خاموش و افسرده خاوران را ترک کردیم. در بزرگراههای شرق تهران بهسوی شمال راندیم. باد میوزید و دود شناور بر هوای تهران را با خود میبرد. کوههای برفپوش شمال تهران ساکت و تمیز و باشکوه در برابر چشمانمان منظرهی پرصلابتی ترسیم میکردند. گوئی دلداریمان میدادند. اما یاد این بهناحقکشتگان همواره با من است.
نام درست جلادان را اینجا بخوانید.
21 August 2008
پروژهای بر ضد نادانی
"دیوان شرقی و غربی" اثری آشنا از شاعر بزرگ آلمانی یوهان ولفانگ فون گوته است که از شعر حافظ الهام گرفتهاست. ارکستر دیوان شرقی و غربی در سال 1999 با همکاری دانیل بارنبویم آرژانتینی- اسرائیلی و ادوارد سعید نویسنده و پژوهشگر سرشناس فلسطینی- امریکائی بنیاد نهادهشد. اکنون که ادوارد سعید دیگر در میان ما نیست، دختر او مریم سعید به نمایندگی از بنیاد بارنبویم- سعید در برنامههای این ارکستر شرکت میکند. بارنبویم که تبعهی اسرائیل است، با گذرنامهی فلسطینی مسافرت میکند.
هدف این دو دوست، بارنبویم و سعید، از ایجاد این ارکستر آن بود که نوازندگانی از اسرائیل، فلسطین و دیگر کشورهای منطقه را گرد هم آورند. از سال 2002 این ارکستر شهر سویل اسپانیا را پایگاه خود کرد. نوازندگان جوان ارکستر تابستان هر سال گردهم میآیند و پس از تمرین به اجرای برنامه در سراسر جهان میپردازند. آنان میخواهند به کمک موسیقی دیوارهای قهر و ستیز میان انسانهای گوشه و کنار جهان را برچینند و نشان دهند که انسانهایی از خاستگاههای گوناگون میتوانند همزیستی کنند. اما بارنبویم همواره تأکید میکند که کار آنان پروژهای سیاسی نیست. او میگوید که آنان هیچ خط سیاسی معینی را دنبال نمیکنند یا به کسی تحمیل نمیکنند. او کار خود را "پروژهای بر ضد نادانی" مینامد که شرکتکنندگان آن باید بکوشند و یاد بگیرند که همدیگر را درک کنند و به طرف مقابل احترام بگذارند.
تنها موضعگیری سیاسی این ارکستر آن است که میگوید هیچ راه حل نظامی برای اختلاف میان اسرائیل و فلسطین وجود ندارد، چرا که این اختلاف در واقع هیچ پایهی سیاسی به معنای رایج کلمه ندارد. بارنبویم میگوید که اختلاف سیاسی اختلافیست میان دو کشور بر سر نفت، آب، مرز، و غیره. اختلاف سیاسی را میتوان از راههای نظامی یا دیپلماتیک حل کرد. اما اینجا با کشمکشی انسانی سروکار داریم. اینجا دو گروه مردمانی هستند که هر دو سخت اعتقاد دارند که حق دارند در پارهی معینی از زمین و درست در همان پاره زندگی کنند. به عقیدهی بارنبویم بنابراین هیچ راه دیگری جز گفتوگوی جدی که حق عادلانهی هر دو طرف را در نظر بگیرد، وجود ندارد.
ارکستر دیوان شرقی و غربی را بسیاری برای اندیشهی بنیادین آن و برای اجراهای خوباش ستودهاند. کسانی نیز تلاش آن را سادهلوحانه خواندهاند. بارنبویم اما میگوید که سادهلوح کسانی هستند که اختلاف در منطقه را یک اختلاف سیاسی ساده میپندارند و کارهای ظاهرفریب برای حل مشکل انجام میدهند. بارنبویم میگوید که او نمیخواهد جهان را تغییر دهد، خاورمیانه را تغییر دهد، یا اصلاً کسی را تغییر دهد. این ارکستر نمیتواند صلح ایجاد کند، اما نمونهایست که نشان میدهد اگر همه برابر و آزاد و ایمن باشند، چه جامعهای میتوان ساخت.
به نظر بارنبویم یکی از مهمترین دستاوردهای ارکستر او اجرای برنامه در رامالله در سال 2005 است. به اسرائیلیان اجازهی سفر به رامالله داده نمیشود و سفر نوازندگان اسرائیلی به این شهر غیر ممکن بود. اما همهی اعضای ارکستر گذرنامههای دیپلماتیک اسپانیایی داشتند و هیچ کس نتوانست از سفر آنان جلوگیری کند. و این نخستین بار بود که نوازندگان اسرائیلی برای مردم عادی فلسطینی برنامه اجرا کردند، و نخستین بار بود که فلسطینیان افرادی اسرائیلی دیدند که سرباز نبودند.
گوشهی کوتاهی از سخنرانی بارنبویم در برنامهی رامالله را اینجا و اجرای یک فانتزی روی تمهایی از روسینی توسط ارکستر دیوان شرقی و غربی در الحمراء را اینجا ببینید. برنامهی امشب ارکستر را که شامل اجرای آثاری از هایدن، شؤنبرگ، و برامس (سنفونی شماره 4) است، تا سی روز آینده در این نشانی بشنوید.
آیا روزی میرسد که دیگر نیازی به وجود چنین ارکستری نباشد؟ بارنبویم امید چندانی ندارد و میگوید شرط لازم برای آن روز آن است که ارکستر توانستهباشد دست کم در همهی کشورهایی که نوازندهای در ارکستر دارند برنامه اجرا کردهباشد، یعنی در لبنان، سوریه، اردن، مصر، ایران، اسرائیل...
نوبت ایران کی میرسد؟
(برای این نوشته از ترجمهی آزاد بخشهایی از مقالهای در SvD امروز استفاده کردم.)
دوستان خوانندهای که از سوئدی نوشتن من دلخور هستید، لطفاً کامنتهای زیر Önska, önska را بخوانید!
20 August 2008
Önska, önska!
Jag slog till igen häromdagen och önskade på programmet Önska i P2 - med min egen röst denna gång! Nu läser jag i programmets hemsida att de kommer att spela min önskan i morgon, torsdag. Jag ska inte avslöja nu vad musiken är men jag kan bara säga att den är en av mina absolut största favoriter. Det är ett stycke musik som jag har levt med i över 30 år speciellt under mina sorgliga stunder, och den berör mig i mina djupaste gömställen i själen. Så, lyssna på Önska i P2 i morgon kl. 9 till 10.
Har ni hört någonting någonstans och ni undrar vad musiken heter och vem kompositören är, eller har ett stycke musik fastnat i huvudet och ni vet inte vad det är, eller vill ni helt enkelt höra igen den musik ni älskar, så ring eller e-posta ni också och önska. Som jag har berättat tidigare så är programmets producent och ledare mycket duktiga och de kan hitta er önskade musik även om ni kan bara nynna lite av den.
Hör min önskan även på programmets 30-dagarsarkiv, om ni missar höra den i morgon eller om ni vill höra den igen!
18 August 2008
”Olympisk anda”
Det gjorde väldigt ont att se Sanna Kallur ramla och inte få visa vad hon går för. Jag satt i minuter och tänkte: Tänk bara…, tänk om alla hennes medtävlande skulle stanna, vända tillbaka, hjälpa henne på benen, gå tillsammans till startlinjen och begära att försöket upprepas! Tänk! DET skulle jag kalla för ”olympisk anda”, samma anda som kännetecknade den legendariska och folkkära iranska brottaren Gholamreza Takhti.
Takhti vann OS-guld 1956 och 2 gånger OS-silver i 1952 och 1960, 2 VM-guld, 2 VM-silver, och en AM-Guld (Asiatiska Mästerskapet). Det sägs att i OS i Helsingfors i 1952 när han såg att svenska brottaren Viking Palms knä var skadat och svullet, rörde han aldrig detta knä under matchen. Viking Palm fick guldmedaljen. Den största legenden i brottningen i alla tider, vitryssen Alexander Medved (och här), hittills den enda brottaren som har vunnit 3 OS-guld, har i en intervju i Teheran 1997 berättat följande (jag översätter tillbaka från persiska):
Under ett VM [1962 i Toledo, USA] blev mitt högra knä skadat när jag brottades med bulgariska brottaren. Dagen därefter skulle jag brottas med Takhti. Min tränare ville att jag skulle brottas med stängd gardering men jag som visste hurdan Takhti var sa till tränaren ”jag fixar detta”. Sen gick jag fram till Takhti och berättade för honom om min knäskada. Han rörde inte en enda gång detta knä under hela matchen, som en stor och riktig gentleman.
Medved vann guld och Takhti vann silver i detta VM. Men detta hade hänt tidigare också under VM 1959 i Teheran: Takhti brottas med bulgaren Petko Sirakov, får tag i hans ben, trycker och vrider och är på väg att få Sirakov på ruggen, men Sirakov känner stor smärta och pekar på ena benet. Takhti ser detta och släpper taget. Hemmapubliken är jätte besvikna och skriker, men innan domaren hinner reagera reser Sirakov sig, tar i Takhtis arm och höjer den upp i luften som segrare.
DETTA kallar jag för idrottsanda!
Eller är jag för naiv?
Läs mer: Takhti An Unforgettable Hero
Och se resultaten från 1959 här.
16 August 2008
Lite IT - 4
Datorn beter sig konstigt. Ett och annat program stänger av sig själv, program startar sig, program tappar eller får fokus, texten i programmen blir oläsliga, inloggningssidan verkar bli kontrollerad av någon annan, datorn hänger sig av oförklarliga skäl. Vad är detta? Vad göra?
En orsak till allt detta kan vara ”språkfältet”, den lilla blåa knappen längst ner till höger på skärmen med texten ”Sv”, en helt onödig knapp om du inte växlar mellan olika språk när du skriver text.
Gör dig av med ”språkfältet”. Det gör datorn instabil och tar plats i datorns arbetsminne genom programmet ctfmon.exe som körs i bakgrunden. Det räcker inte att högerklicka på språkfältet och stänga av det. Då kommer ctfmon.exe att finnas kvar i bakgrunden. Gör såhär i stället:
1- Gå till Start / Kontrollpanelen;
2- Starta ”Nationella inställningar och språkinställningar”;
3- Gå till fliken ”Språk” och tryck knappen ”Information…”;
4- Gå till fliken ”Avancerat” och i rutan för ”Systemkonfiguration” bocka för ”Inaktivera avancerade texttjänster”.
Detta kommer att stänga av språkfältet men du kan fortfarande växla mellan olika språk, om du använder olika språk i datorn. Detta gör du genom att trycka på tangenterna Alt + Shift. Tryck igen på Alt + Shift för ett annat språk.
Själv har jag haft stora problem med ctfman.exe på jobbet när jag felsökte beräkningsprogram skrivna i Fortran. Programmeringsverktyget Compaq Visual Fortran hängde sig stup i kvart vid felsökningen (debug) och ingen, inte ens folk på Compaqs support forum kunde hjälpa till. Det tog många timmar för mig att utesluta alla möjliga orsaker en efter en och steg för steg för att hitta boven. Och när jag väl hittade ctfmon.exe så kunde jag läsa på Internet hur hela världen förbannar Microsoft och detta program för all instabilitet det medför med sig. Denna upptäckt rapporterade jag i Compaqs forum och räddade många arbetstimmar åt programmerare runtom i världen.
Läs mer:
How to configure Windows XP to start in a "clean boot" state
Frequently asked questions about Ctfmon.exe
Programs May Start, Quit, Lose, and Gain Focus Randomly.
05 August 2008
بدرود، چهرهی شاخص "ادبیات شاهد"
نخستین اثر او "یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ" را نزدیک به بیست سال پیش خواندم و این یکی از نوشتههایی بود که تکانم داد و چشمانم را گشود (ترجمه هوشنگ حافظیپور، نشر دریا، تهران 1350). دو بار کوششم برای خواندن "مجمعالجزایر گولاگ" پس از چند ده صفحه از پیشرفت بازماند و کتاب را از دست نهادم! گناه از زندهیاد عبدالله توکل نیست. او مترجم خوبی بود. سالژهنیتسین دشوارنویس است و زبان او برای همزبانانش نیز دشوار است. او از کاربرد واژههای تازه و بهوام گرفته از زبانهای دیگر پرهیز میکرد و واژههای اصیل و کهن روسی را با ساختاری از سدهی نوزدهم بهکار میبرد. "بخش سرطان" او را نخواندهام و امروز میبینم که بسیاری آن را بهترین اثر او میدانند. باید پیدایش کنم و بخوانم.
جایزهی نوبل ادبیات سال 1970 به او داده شد، اما او برای دریافت جایزه به استکهلم نیامد زیرا میترسید که اگر به خارج سفر کند، در بازگشت او را به میهناش راه ندهند. سرانجام در سال 1374 و هنگامیکه "مجمعالجزایر گولاگ" در خارج از اتحاد شوروی منتشر شد مأموران کاگب او را سوار بر هواپیمایی از میهناش بیرون کردند. او در دسامبر همان سال به استکهلم آمد و جایزهی نوبل را پس از چهار سال دریافت کرد.
پس از 20 سال زندگی در غربت و پس از فروپاشی شوروی، سالژهنیتسین به سال 1994 به میهناش بازگشت و در همهی شهرهای بر سر راهش از ولادیواستوک تا مسکو مردم همچون قهرمانی به پیشوازش رفتند. او سخت کوشید که در سیاست روز میهناش فعال باشد و تأثیر نهد، اما بیست سال دوری از میهن شکافی میان او و اندیشههایش و مردم کشورش پدید آوردهبود: مردم و بهویژه جوانان چیز تازهای در سخنرانیهای او نمییافتند و او بهتدریج به تلخی و قهر صحنهی سیاست را ترک کرد. با این همه نمیتوان از تأثیر او در افشای جنایتهای دوران استالین چشم پوشید. هوراس انگدال سخنگوی فرهنگستان سوئد (که در آن برندهی نوبل ادبیات را بر میگزینند) میگوید:
در سخن گفتن از نقش یک نویسنده شاید اغراقآمیز به نظر برسد، ولی با این همه او یکی از کسانی بود که به فرو ریختن دیوار کمک کرد، شاید نه با کتابهایش، بلکه با مخالفتهایش و این که دولتمردان نتوانستند ساکتش کنند. کتاب او دربارهی اردوگاههای کار، "مجمعالجزایر گولاگ"، الهامبخش نوفیلسوفان فرانسوی و سرآغاز تصفیهحساب مارکسیستهای غربی با نظام شوروی بود و بدینگونه در جهان غرب همان قدر مؤثر بود که در روسیه.
سرگذشت و خاطرات تکاندهندهی یک "ایوان دنیسوویچ" ایرانی (دکتر عطاالله صفوی) از اردوگاههای کار اجباری سیبری را در کتاب "در ماگادان کسی پیر نمیشود" بخوانید (به کوشش اتابک فتحاللهزاده، تهران، نشر ثالث، چاپ سوم 1386).
راستی، این "گولاگ" را کسانی کولاک میخوانند و مینویسند، که البته غلط است. Gulag یک سَرواژه (آکرونیم acronym) روسیست ساخته شده از نخستین حروف و مخفف این کلمات: Главное Управление Исправительно-Трудовых Лагерей и колоний یا با حروف انگلیسی Glavnoye Upravleniye Ispravitel'no-Trudovykh Lagerey i koloniy که یعنی "اداره کل اردوگاهها و مجتمعهای کار تأدیبی".
31 July 2008
داستان خون، داستان شکنجه، داستان دلاوری
ورق میزنم و نامهای دوستان و آشنایانم، همدانشگاهیهایم، یا دیگران که هر روز میدیدمشان، از دور یا از نزدیک، یا تا سالها بعد با ایشان سر و کار داشتم، از برابر چشمانم میگذرد. جوانان زیبایی که در آرزوی رساندن میهنمان به رفاه و آسایش و عدالت اجتماعی واپسین دارائیشان، جانشان را بر کف گرفتند و در آتش این آرزو سوختند و در خون غلتیدند:
حسینعلی پرورش، مسعود پرورش، ابراهیم پوررضا خلیق، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم، ابوالحسن خطیب، فرزاد دادگر، محمود زکیپور، فریبرز صالحی، بهروز عبدی، یوسف قانع خشکبیجاری، سیامک قلمبر، و...
در این کتاب سند کم نیست، اما کوشیدهاند زشتیها را بزرگنمایی کنند، و حتی از درج عکس این زیباترین فرزندان میهنمان در جامهی کریه مرگ، با پیکرهای مثلهشده و چهرههای خونین نگذشتهاند. کسانی از این میان را، از همین نامهایی را که این بالا برشمردم خودشان کشتهاند، و شرمشان نیست.
با این همه، کسی که چشم بصیرت داشتهباشد، میتواند ببیند که این جوانان که بودند و چه کردند. تنها باید تحمل دیدن خون را داشت.
پیشتر نوشتم که بهروز عبدی در اتاق ما در خوابگاه "پنهان" بود و دیرتر در درگیری با ساواک کشتهشد. اینجا اما داستان دیگری گفته میشود:
«در ساعت 15 روز 3/11/51 انفجاری در منزل دواتاقهای واقع در مشهد، خیابان خواجهربیع به وقوع میپیوندد و به کمک همسایگان فرد مجروح که دختری به نام زهرا حسینی بود به بیمارستان منتقل میشود. اما او پس از انتقال فوت میکند. با تحقیقاتی که ساواک مشهد به عمل آورد، معلوم شد که نام اصلی زهرا حسینی، پوران یداللهی، دانشجوی سال آخر رشته شیمی دانشگاه تهران است.
[...] شدت تخریب انفجار در این منزل چنان بود که در اولین گزارش شهربانی فقط از پوران یداللهی به عنوان مجروح حادثه نام بردهشد؛ اما در کاوشهای بعدی، جسد دیگری نیز پیدا شد که تا مدتی مجهولالهویه بود. در تاریخ 20/6/53 اداره کل سوم ساواک در پاسخ به نامهای به ریاست ساواک استان آذربایجان شرقی اعلام میکند که بهروز عبدی نیز در آن منزل، در اثر بهوقوع پیوستن انفجار فوت کردهاست.
برابر اسناد موجود، بهروز عبدی که دانشجوی سال سوم مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی آریامهر بودهاست؛ از اوایل سال تحصیلی 52- 51 برای ثبت نام به دانشگاه مراجعه نکردهاست. بهطوری که پدر و مادر او برای یافتنش به دانشگاه و به خانهای که اجاره کردهبود؛ مراجعه میکنند ولی اثری از او نمییابند.
حسب بازجوییای که از صاحب خانه بهروز عبدی به عمل آمد، او در اواخر شهریور ماه سال 51 به عنوان مستأجر به آنجا نقل مکان کرد و پساز گذشت یک ماه و نیم و بدون اطلاع قبلی دیگر به آنجا باز نگشت.»
«[... اسماعیل] خاکپور مینویسد: آن موقع توی آن خانه ما شروع به تجربه و یادگیری روی اسید پیکریک کردیم و دو سه بار آزمایش کردیم و تقریباً به نتیجه رسیدیم [...]» (صص 465، 466 و 470).
عکسی با نام بهروز عبدی نیز در صفحهی 854 آمده، اما صاحب عکس بهروز عبدی نیست. چشمان سبز روشن بهروز، ویژهی مردم تبریز، هنوز پیش چشمانم است. بر سینهی این عکس، که در زندان برداشتهشده، تاریخ 12 دی 1351 دیده میشود. با داستان بالا، چهگونه بهروز میتوانست در این تاریخ در زندان باشد؟ پیداست که در دستگاههای امنیتی منطق جایی کمتر از توطئهاندیشی دارد.
29 July 2008
Bila i Norge? Absolut!
Mycket spontant och oplanerat bestämde jag och ett par av mina vänner att ta bilen och bege oss till Norges natur. Jag letade fram lite tips på Internat och vi gav oss i väg på onsdag den 23 juli. Kl. 9 på morgonen var vi i Sundbyberg och kl. 20 befann vi oss i en hytt lite bortom Bromma! Inte Stockholms Bromma, utan Bromma i väg 7 i Norges hjärta! Men låt oss ta ett steg i taget!
Först i kortaste drag:
- Vägarna nr. 7 och 55 är ett måste att åka för naturälskare;
- Allting är jätte dyrt i Norge. Bensinen kostar uppemot 17 SEK litern just nu. Men resan var värt vartenda öre för min del;
- Det går att hitta hytter för att övernatta överallt i dessa vägar i Norge, även i en fredag kväll under högsommaren;
- Vi hade tur med vädret;
- Köp årets upplaga av Motormännens Europa vägatlas som är giltig tom 2011 och finns för rabatterat pris (199:- på Akademibokhandeln) just nu.
- Läs denna checklista.
Och mer detaljerad:
Runt kl. 14 var vi framme i Sandaholm med restaurang och stugor någonstans mellan Sillerud och Årjäng vid Järnsjön på E18. Här var flaggad, märkligt nog, med svenska och ryska flaggor och det kryllade av bilburna ryssar! Vi tog var sin schnitzel eller panerad rödspätta för 85:-, åt en bit av medhavda vattenmelonen, och gasade vidare.
I Årjäng som lär vara den sista anhalten på E18 före riksgränsen till Norge tankade vi fullt. I suvenirbutiken före gränsen köpte vi 1000 norska kronor för en kurs lite över Forex kurs (12:76 mot 11:98 SEK för 10 NOK) och skaffade oss småpengar för vägtullar (toll).
Vi var inställda på naturupplevelser och tänkte inte åka in i Oslo eller andra städer i Norge. Vår navigator som vi döpte till Isabella (eller Bella) var avstängd. Vi tänkte köra runt Oslo på kortaste och snabbaste vägen. En i sällskapet tyckte att småvägar kunde vara långsamma och därför valde vi väg 23 för att köra söder om Oslo och norr om Drammen för att genom Sylling ta oss till väg E16 och vid Hønefoss svänga in i väg nr. 7 som jag hade läst så mycket om.
Men denna genväg visade sig vara en senväg. Vi fick betala 25 NOK i ett vägspärr nära Oslo. Detta fick kastas i en nätkorg. Sen, före en U-formad tunnel som gick under vatten före Drammen fick vi betala 55 NOK i en bemannad ”toll”. Det Sved!
Efter Hønefoss och i väg 7 började naturens skådespel med en kombination av vatten och höjder täckta av lövträd för det mesta. Några kilometer bortom Bromma och före Nesbyen körde vi några hundra meter av vägen över en bro till en kampingplats med hytter bredvid en liten stilla sjö. En ”2:a” med 5 sängar och kokvrå kostade 400 NOK. Vi var trötta och priset verkade rimligt. Vi övernattade där. Paret i mitt sällskap tog dubbelsängen i ”vardagsrummet” och jag tog det lilla rummet med tvåvåningssängen. Vi åt från medhavd matsäck, drack lite av medhavda öl och vin, och sov gott! Vi hade även tält med oss och här kunde man tälta för 120 NOK men vi tog det bekväma för det obekväma.
Platsen var med allmän toa och dusch, och ”självservering” gällde, dvs. om man kom efter att personalen hade åkt hem så kunde man skriva namn och personlig info på ett kuvert, lägga in pengar, ta nyckeln till vilket hytt än man önskade som inte var upptagen, och övernatta.
På torsdag morgon var vi på väg igen och njöt av skådespelet vatten – berg – skog – smal väg där man måsta bromsa och vänta in mötande trafik. Vi körde genom Hardangervidden, en hög platå med små sjöar bredvid snörester från vintern, med utmärkt ren luft att njuta av att andas.
Här, några kilometer efter Maurset så kommer man plötsligt till Vøringsfossen, ett par vattenfall i naturens vackraste skådespel. Det finns ett stort hotell, kiosker och tom ett litet eldrivet tåg som går i en egen väg och flera tunnlar ner till foten av vattenfallen.
I Eidfjord där Hardangerfjorden börjar (eller slutar) kollade vi en restaurang men priserna var skyhöga: En hamburgare med bröd och i papper, alltså inte för att serveras i tallrik, kostade 120 NOK! Vi köpte i stället 4 stora varma kycklingsklubbor på en COOP för ca: 75 NOK plus lite grönsaker och lunchade med dem vid en utsiktsplats lite senare på vägen. Vi stannade ett par gånger vid utsiktsplatser och förundrade oss över Hardangerfjordens natur, tills vi kom till Brimnes. Här måste man ta en bilfärja för att komma till andra sidan av fjorden till Bruravik. Det kostade 91 NOK för bilen inklusive 3 personer. Vi undrade över den där 1 NOK men kunde inte lista ut någon förklaring! Det var en upplevelse att från båten se fjorden med blåa klara vatten som skimrade i solen omringad i gröna höjder runt omkring.
Nära Granvin kunde vi välja mellan väg 13 som skulle leda oss till E16, och fortsättningen av väg 7. Vi valde den senare som gick bredvid fjorden med vacker utsikt över en krokig och smal väg. Det var här vi väckte navigatorn Bella för att ta oss förbi Bergen till väg E39 och vidare. Bella var suverän, men lite ouppdaterad (med program från 2005).
Lite utanför Bergen fick vi tanka. Längs hela vägen kunde vi inta hitta någon bensinmack med etanol och här fick vi tanka bensin som kostade ca: 13:75 NOK, alltså ca: 16:50 SEK. Och här hände en sak som har förblivit en olöst gåta för oss: Så fort vi stannade vid bensinpumpen så körde en norsk bil med två tjejer till andra sidan av pumpen och låtsades om att vilja tanka efter oss. Vi tankade med kort och sen tvekade om att ta ut kvittot eller inte. Dessutom visste vi inte vilken knapp vi skulle trycka på för kvittot. Så fort vi tog ett steg bort, och medan tjejerna väntade kanske på att gå fram och börja tanka, eller ta vårt kvitto när vi hade gått, så kom en man från en annan kö, tryckte på en knapp, tog ut vårt kvitto framför näsan på två tjejer, tittade på pappret, vek det, stoppade i fickan medan hans kvinna nickade stödjande inifrån bilen, och gick till sin bil för att köra vidare utan att tanka! Vi var så häpen så att vi inte hann tänka klart och yttra ett ljud! Har någon en förklaring till denna samling av gamar?
I Yttre Oppedal fick vi ta bilfärjan till Lavik över Norges största och djupaste fjord, Sognefjorden, som går över 200 km. in i landet. Färjan kostade 148 NOK för vårt sällskap. I färjan fanns ett kafé och kiosk med diverse förtäringar att köpa.
På vägen kollade vi kartan och bestämde oss för att i Vadheim svänga av väg E39 och köra in i väg 55 i stället, och detta var kanske det bästa vi gjorde under hela resan. I väg 55 finns en fantastisk kombination av naturupplevelser. Den går bredvid och längs hela Sognefjorden och här kan man hitta bl.a. Norges näst högsta vattenfall i Luster.
Apropå karta, årets upplaga av ”Motormännens Europa vägatlas” som är giltig tom. år 2011 finns nu att köpa för sänkt pris. Den duger gott och väl och gör navigatorn onödig, vill jag påstå. Här har man markerat alla platser där man kan hyra hytter längs norska vägar också.
Någonstans mellan Balestrand och Dragsvik, i djupet av en lång u-kurva längs vägen hittade vi en liten ledig hytt med 4 bäddplatser för 200 NOK. Duschen här fungerade med norska femmor för 2 minuter rinnande varmtvatten. Efter kvällsmaten gav vi oss ut i bergen och klättrade upp ett par hundra meter bland sovande och betande får för att nå snön som låg kvar och smälte i sommarvärmen. Härligt!
På morgonen var det dags igen att ta bilfärjan från Dragsvik till Hella. Det kostade 131 NOK för vårt sällskap. 1 kronan igen! Den krokiga smala vägen längs fjorden, vattnet, grönskan, vattenfallen, utsikter, tunnlar och tunnlar igen, solen – allt var fantastiskt. Och här tänkte vi att det var klokt av oss att inte hade kört i E16 där det finns en tunnel på 26 kilometer följt av en annan på 15 km! Man kör genom tillräckligt med tunnlar vilken väg än man väljer i Norge. Normännen måste vara duktiga tunnelbyggare och vi undrade varför man inte hade låtit dem bygga tunneln i Hallandsåsen!
I djupet av Lustrafjorden där vår väg skulle vända bort från fjordvärlden, i den lilla staden Skjolden, några hundra meter från smältvatten som rann ner från ett par vattenfall kastade vi oss i det iskalla fjordvattnet och badade. Någon kilometer därefter i en kampingplats mittemot en hög vattenfall åt vi lunch i restaurangen vid vägkanten. En liten vanlig pizza med halvfabricerat bröd kostade 100 NOK!
Väg 55 visade sig ha fler överraskningar för oss: den drog oss upp och upp i höjden. Naturen och vegetationer förändrades till kalfjäll med vackra öppna utsikter över berg och dalgångar, små sjöar och dammar, snö och glaciärer, och i Turtagro såg vi plötsligt 3 höga bergstoppar framför oss: Det är Store Skagastølstind med sin 2405 meters höjd (Norges tredje högsta berg) omgiven av flera andra toppar.
I Turtagro finns en stor anläggning för bergklättrare och här möts flera vandringsled. Folk hade tältat lite här och var i bergsluttningar eller kampat i husvagnar och husbilar. En fantastiskt vacker utsikt. Högre upp på vägen finns en konstruktion av glasskivor för att sikta mot topparna och läsa toppens namn och höjd på ett bord.
Väl framme i Lom svängde vi österut i väg 15 och lite senare svängde vi söderut i väg 51. Denna väg gick också genom höjder men klimatet och vegetationen verkade vara helt annorlunda än i den nästan parallella väg 55. Här visade det sig vara fullt med skidspår skidanläggningar och verkade vara normännens skidparadis. Kampingplatserna var snobbigare och priserna var högre än vad vi hade sett hittills. Jag tyckte inte om denna väg! Här fanns nästan ingen öppen utsikt. Många får låg mycket farligt på den smala vägen och njöt av asfaltens värme.
Från Beito började vi leta efter någonstans att övernatta men alla hytter var upptagna överallt. Det kanske berodde på att det var fredag kväll?
Det hade hunnit bli kl. 10 på natten och vi hade kört ända till E16 utan att hitta någon hytt. Vi började överväga att tälta men innan dess vände vi i E16 mot vår riktning och efter några försök hitta vi en ledig hytt för 250 NOK nära Einang.
På lördagsmorgonen var det dags att skynda hem. Navigatorn Bella föreslog att i E16 skulle vi svänga in i väg 33 från Bjørgo vilket vi gjorde. Men vid Gjøvik blev Bella lite förvirrad för att vägen var nyare är hennes information och vi hamnade i väg 4 och det gick inte att vända. Här fick vi betala 15 NOK i vägtull. Bella gjorde ett nytt försök och tog oss in i väg 22 runt Oslo och till Mysen vid E18. Vi fick tanka 10 liter mot kontanter för att kunna ta oss till Årjäng på den billigare svenska sidan av gränsen.
På en restaurang vid korsningen av väg 22 och E18 gav vi nästan alla norska kronor som vi hade, och den smörstekta laxen som jag fick för 149 NOK var den godaste stekta fisken som jag har ätit på många många år!
Kl. 22:30 var jag hemma. Resan var en av de bästa som jag har gjort för att se naturen.
22 July 2008
پتلپورت، و سایر قضایا
- چی؟ تو از کسی که چهارمین انقلاب تاریخ بشریت را رهبری کرده، از ناجی بزرگ بشریت، از قائد اعظم، از بتشکن قرن، از کسی که اسلام راستین را به ایران آورده و بر سراسر زمین خواهد آورد فرار کردهای؟ پس حتماً خونت حلال بوده که فرار کردهای!
گفتوگویی در میان نبود. سخنرانی از جانب او بود که قدرت داشت و مهماندار واگون بود. و تازه، در پاسخ چنین تعصب حجاری شده بر سنگی چه میگفتم؟ آرام پس رفتم و در کوپه نشستم.
او اما دست برنداشت و در عبور از مرز هلند به آلمان، و مرز آلمان به دانمارک، و مرز دانمارک به سوئد مرزبانان را بالای سرم آورد، نشانم داد و گفت که من عنصر نامطلوبی هستم، و مأموران دار و ندارم را به هم ریختند.
نمونههای مشابه شیفتگی تعصبورزانه به نظام کشوری دیگر، بی آن که شخص آن کشور را دیدهباشد، کم نیست. چند تن از دوستانم در سفر به تونس و مراکش و حتی هلند در تاکسی به رانندگان مسلمانی برخوردهاند که پس از پرسوجو از اصلیت مسافر و دانستن این که ایرانی هستند، ناگهان فریاد شوق سر دادهاند و کف به لب آوردهاند که چهقدر مخلص و چاکر احمدینژاد هستند که توی دهان اسرائیل میزند و با اسلام بر زمین چه بهشتی در ایران ساخته شده، و در پایان از گرفتن کرایه سر باز زدهاند!
و روزگاری، برای یک کارگر اهل رومانی ِ دوران چائوشسکو از شکوفایی جامعهی سوسیالیستی در کشورش داد سخن میدادم. او ناگهان بهشدت برآشفت و چیزی نماندهبود کتکم بزند که "آخر فلان فلان شده، تو مگر پایت به کشور من رسیده؟ مگر یک روز در شهرستانها و روستاهای کشور من زندگی کردهای؟ مگر یک روز در کارگاهی در آنجاها کارگری کردهای تا بفهمی و لمس کنی ما در چه جهنمی زندگی میکنیم؟ تو چهگونه میتوانی فقط با دیدن بروشورهای تبلیغاتی محتوای زندگی ما را بفهمی؟"
شگفتزده نگاهش میکردم و با خود میاندیشیدم که بیگمان این عضو طبقهی کارگر پیروزمند در کشوری سوسیالیستی با زرق و برقی که در کشورهای غربی دیده، فاسد و "ضد سوسیالیستی" شدهاست! اما آیا او همان چیزی را در من میدید که من سالها بعد در مرد آلبانیایی دیدم؟ آیا تعصبی سنگوار در وجود من میدید و احساس میکرد که اگر چاقویی داشتم در دلش مینشاندم، که اینگونه واکنش نشان میداد؟
نمیفهمم چهگونه مردم میتوانند بی دیدن کشوری بیگانه و بی کار کردن و زندگی کردن در آن اینچنین شیفتهی نظام آن شوند و اینچنین تعصبورزانه از آن دفاع کنند. و باید بگویم که طرفداران خارجی و متعصب ایران برای من تفاوتی با طرفداران متعصب و خارجی اتحاد شوروی سابق و اقمار آن ندارند. با خود من نیز که زمانی با تعصب تمام از همهی پدیدههای شوروی دفاع میکردم تفاوتی ندارند.
آیا شیفتگی به نظام کشوری دیگر و خیالپردازی دربارهی بهشتی که در آن ایجاد شده پدیدهای ویژهی انسانهای جهان سوم است؟ در جهان سوم چرا کسی برای کشورهایی با اقتصاد شکوفا یا رفاه اجتماعی مانند، چه میدانم، ژاپن و سوئد و سنگاپور یقه نمیدراند؟ آیا ما فقط هنگامی شیفته و دیوانهی کشوری میشویم که پای نظامی ایدئولوژیک و دینی در میان باشد؟
نمیدانم. اینها را باید کارشناسان جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی پاسخ گویند. پاسخی برای تحلیلهایی که در واکنش به گزارش سفرم به "پتلپورت" دریافت کردم نیز ندارم. تنها به عنوان یک مشاهدهگر و یک مسافر احساسی را که از دو سفر داشتم باز گفتم. کاری که اکنون از دستم بر میآید ارجاع شما دوستان خواننده به مقالهای است به نام "چرا اتحاد شوروی سقوط کرد؟" که همین روزها در مطبوعات سوئد درج شد و ترجمهی فارسی آن را برای "ایران امروز" فرستادم. البته میدانم که بسیاری از شورویدوستان کشورمان نیازی به مطالعهی این گونه نوشتهها ندارند و پاسخ بدیهی را از پیش میدانند: "گارباچف بود که خیانت کرد"! و نیز میدانم که کمونیستهای امریکایی ریشههای این سقوط را در اختلافات ایدئولوژیک و زدوبندهای اعماق تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی یافتهاند (خیانت به سوسیالیسم، نوشتهی روجر کیران و توماس کنی، ترجمه محمدعلی عموئی، تهران، نشر اشاره، چاپ دوم 1384)، اما نگاهی به مقالهی کوتاه بالا نشان میدهد که حتی نخبگان خود جامعهی روسیه هم هنوز پاسخ یگانهای برای این پرسش ندارند. کشورهای اروپای شرقی سابق همه خود را از وابستگی به اتحاد شوروی رهانیدند و نظام سوسیالیستی را ترک کردند، و مردم خود شوروی نیز بهپا نخاستند تا از نطام پیشین دفاع کنند. پس من چه پاسخی بدهم؟
اگر سایت ایران امروز فیلتر شده، ترجمه را در این نشانی بخوانید.
11 July 2008
پتلپورت
- چه میخواهی؟
- غذا...!
- نداریم!
- ... پس...، آن چند نفر آنجا نشستهاند، دارند میخورند...؟
- فقط کالباس آبپز داریم!
- باشد...، همان هم قبول است.
بعد تو و همراهان را میبرد، همهی میزهای خالی را رها میکرد و درست سر میز همان چند نفر دیگر مینشاندتان، و بشقاب را جلویتان روی میز میکوبید. مایهی زحمت و دردسرش بودید. اگر وارد نشدهبودید او سر ماه همان ماهانهی سوسیالیستیاش را میگرفت!
در فروشگاههای زنجیرهای و دولتی که همه محصولات مشابهی داشتند، اگر میخواستی لباسی جز چیزهای یکشکل و محدودی که وجود داشت بخری، باید "زیر میزی" پولی اضافه میپرداختی. مردم التماس میکردند که شلوار جینات را به بهای حقوق یک ماه کارمندی از پایت در آورند و بخرند، اگر در فرصتی مناسب آن را از تو نمیدزدیدند. یا زنی دندانگرد شلوار یا کتی خوشجنس و خوشدوخت را در کیسهای نشانت میداد، به گوشهای خلوت میکشاندت، آن را به بهایی "مناسب" به تو میفروخت و بهسرعت ناپدید میشد، و تو بعد کشف میکردی که از لحظهای غفلت تو سود برده و چیز بهکلی دیگری را به تو قالب کردهاست. برخی زنان برای یک جفت جوراب توری یا لوازم آرایش خارجی تن به بسیاری کارها میدادند. در خیابان هیچ کس هیچ زبان خارجی نمیدانست، و اگر میدانست جرأت نداشت بایستد و به پرسش یک خارجی پاسخ گوید.
نبود رنگ و تنوع و شادی در فضای اجتماعی "سوسیالیسم واقعاً موجود" شوروی داستانیست که خود کتابی میخواهد. خلاصه آن که لنینگراد شهر مهماننواز و مهربانی نبود.
این بار اما در سنپترزبورگ رنگ بود و آفتاب بود و شادی بود و شلوغی بود و جنبوجوش. همه جا کار ساختمانی در جریان است. همه جا دارند ساختمانهای قهوهای و خاکستری و دودزده و گردگرفتهی دوران شوروی را بازسازی و نوسازی میکنند. خیابانها پر از فروشگاهها و ویترینهای رنگارنگ است. هیچ دو نفری لباسشان یک شکل نیست. جوانان شاد و خندان در پیادهروها روانند. کم و بیش همهشان انگلیسی میدانند. در رستورانها پیشخدمت به پیشوازتان میدود، او هم انگلیسی میداند، بهترین جا مینشاندتان و حاضر به خدمت میایستد. در فروشگاهها، که اکنون خصوصی هستند، همه چیز و همهی مارکهای خارجی فراوان است.
وجود اجناس خارجی یعنی آن که راه بازار سرمایهداری غربی به اینجا گشوده شدهاست. مکدونالدز سر هر نبشی شعبهای دارد. "استارباکس" در هر پسکوچهای یک کافه دایر کرده که نام محلی آن "کافه خائوس (هاوس)" است. و البته راه برای رقابت محلی هم گشوده شده: زنجیرهای از رستورانها و کیوسکها با نام "تهرهموک" که غذاهای سادهی روسی مانند بلینی، بورش، سوپ ماهی و غیره میفروشند.
خیابانها اکنون پر از اتوموبیلهای خارجیست و ترافیک سنپترزبورگ شاید بدتر است از ترافیک تهران! همه جا راهبندان است. در اوج فصل گردشگری حتی مترو هم که هر یک یا دو دقیقه وارد ایستگاه میشود انباشته از جمعیت است. هجوم گردشگران داخلی و خارجی باعث میشود که صفهای طولانی در برابر موزهها و جاذبههای گردشگری این شهر تشکیل شود. راهنمایان آژانسهای گوناگون گردشگری با یکدیگر رقابت میکنند و با ارتباطی پنهانی که با دربانان و بلیتفروشها برقرار میکنند، از هم پیشی میگیرند. در موزهها، از جمله در ارمیتاژ، از شدت فشار جمعیت راهرفتن دشوار است. در اثر ارتعاش یا نزدیک شدن افراد، آژیر خطر تابلوها یکی بعد از دیگری به صدا در میآیند و نگهبانان اعتنائی نمیکنند. در چنین فضایی تمرکز و لذت بردن از زیبایی آثار هنری ممکن نیست.
موزهی ارمیتاژ (کاخ زمستانی)، کاخ تابستانی، تزارسکویه سلو (پوشکین، با تالار معروف عقیق) و بسیاری دیگر از کاخها و کلیساها را بههمراه راهنما دیدیم و به یک کنسرت رقص و آواز فولکلوریک روسی در کاخ نیکولایف هم رفتیم. و من هنوز در میان احساساتم سرگردانم: این کاخها و کلیساهای شاهان و اشراف بر ظلم استوار شدهاند، به بهای فقر مردم عادی و با رنج هزاران کارگر و هنرمندی که نامی از ایشان باقی نیست. کاخ تابستانی پتر کبیر هزار اتاق دارد. هزار اتاق به چه کارشان میآمد؟ در میدان کاخ زمستانی بود که در نهم ژانویهی 1905 صدها نفر از مردم گرسنه را پلیس تزاری با شمشیر و گلوله و سم اسبان کشت. اینجا همان صحنهی سنفونی یازدهم شوستاکوویچ است که در نوشتهای دیگر توصیفش کردم.
اما از سوی دیگر، مگر نه آن که همین اشرافیت همواره در طول سدهها و در همهی جهان راه را برای شکوفایی دانش و هنر میگشودهاست؟ اینها ثروت ملیاند. مردم این شهر 900 روز در محاصرهی ارتش هیتلر بهبهای خوردن لاشهی گربهها و مردههای خود از این شهر و همین بناها دفاع کردند. هیتلر شهر را بمباران نکرد، زیرا او نیز میخواست شهر و بناها را سالم بهچنگ آورد. از زیبایی و شکوه و جلال این کاخها و کلیساها لذت ببرم، یا بر ستمهای رفته خون بگریم؟ نمیدانم. هنوز ستم در کار است. در روسیهی امروز، به گفتهی کسی، طبقهی متوسط گستردهای وجود ندارد. کسانی آنقدر دارند که نمیدانند با آن چه کنند، و کسان بسیاری در فقر شدید دستوپا میزنند. من اما به آیندهی روسیه خوشبینم. دور افکندن "سوسیالیسم واقعاً موجود" جراحی لازمی بود. روسیه کشوریست با ذخایر باورنکردنی مادی و معنوی و مردمی توانمند که "سوسیالیسم" نیروی ابتکار و خلاقیتشان را کشتهبود.
سنپترزبورگ و مردمش گامهای بزرگی از دوران شوروی دور شدهاند، هنوز اما در میان دوران گذشته و تقلید از غرب سرگردانند: هنوز هویت ویژهی خود را نیافتهاند. سنپترزبورگ امروز کموبیش مهماننواز است زیرا مهماننوازی یکی از راههای پول درآوردن است. اما این شهر هنوز مهربان نیست! ما دو بار سوار تاکسی شدیم و با آنکه راه و روش آن را آموختهبودیم، هر دو بار راننده سرمان کلاه گذاشت و چند برابر کرایه را گرفت. بار دوم راننده خیلی ساده درها را قفل کردهبود، با زدن دگمهای پنهانی کرایهای را که تاکسیمتر نشان میداد تا نزدیک ده برابر بالا بردهبود و تا پول را نگرفت، پیادهمان نکرد! اگر الفبای روسی را بدانید و بتوانید نام ایستگاههای مترو را بخوانید، مترو راحتترین، سریعترین و ارزانترین وسیلهی رفتوآمد در سنپترزبورگ است. با 17 روبل (کمتر از نیم یورو) میتوانید تا هر مسافتی بروید. و در مترو یک چیز هنوز تغییر نکرده: مردم بر میخیزند و جایشان را به خانمها، کودکان، و سالمندان میدهند. حتی به من ِ جوان هم جا میدادند، و من البته نمیپذیرفتم!
آژانس مسافرتی ایونتوس در استکهلم متخصص سفرهای روسیه است، همهی کارها را میکند، برنامهها را تنظیم میکند، و حتی ویزا میگیرد. کارشان خوب است. راهنمای ما، خانم میانسالی بهنام "لوبا"، با آن که هرگز در سوئد زندگی نکرده، سوئدی خوبی حرف میزد و باسوادترین راهنمایی بود که تا امروز دیدهام. اما در اوج فصل گردشگری به آنجا نروید!
عکس از جیران |
پتلپورت: نام پتربورگ در ایران دوران قاجار.
ادامهی بحث در این نوشته.
این کلیپ هم تقدیم شما!
09 July 2008
Resedrömmar?
Typiskt nog just den dagen som jag bytte prenumeration från DN till SVD (för att min dotter skriver i SVD nu!) så hade DN en fin artikel om en gammal god vän, Hassan Hosseini Kaladjahi. Missa inte artikeln som kom tisdagen den 8 juli och finns här.
Jag skrev följande meddelande till artikelns skribent Gert Svensson:
Hej och tack Gert för den fina artikeln om Hassan Hosseini Kaladjahi.
Ämnet ”Resedrömmar” vill kanske säga någonting annat men det är väldigt sällan man hittar någonting om MANLIGA förebilder från mellanöstern och den generationen i svensk press - om sådana som Hassan som trots alla motgångar har lyckats med att följa sina ambitioner och ta sig från sin lilla by till en respektabel position som han har strävat efter.
22 June 2008
قصهگوی جهان موسیقی
بسیاری از آثار او روی قصهها و افسانههای مشرقزمین و روسیه سرودهشده و ایرانیان کورساکوف را با سوئیت سنفونیک "شهرزاد" میشناسند که او بر داستانهای هزار و یک شب سرودهاست. اما برخی از دیگر آثار او هم در ایران آشنا بود و هست، از جمله "کاپریچیو اسپانیول" که آرم برنامهی "داستان شب" رادیو بود، یا "زنبور عسل" از اپرای "تزار سلطان".
کورساکوف پرکارترین عضو گروه "پنجهی نیرومند" بود. اینان پنج آهنگساز همپیمان بودند (میلی بالاکیرف، الکساندر بورودین، سزار کوئی، مادست موسورگسکی، و کورساکوف) که میخواستند مکتب موسیقی کلاسیک روسی را غنیتر کنند و گسترش دهند. کورساکوف بسیاری از آثار ناتمام همپیمانانش را تکمیل و یا برای ارکستر تنظیم کرد. او در جهان موسیقی بهعنوان یکی از ماهرترین استادان "صوتآمیزی" (یا رنگآمیزی صوتی) نامآور است و کتابهای او هنوز در آموزش هارمونی و ارکسترنویسی بهکار میروند.
در دههی 1350 نیز سرود سازمان چریکهای فدائی خلق ایران روی بخشی از "شهرزاد" کورساکوف سروده شد و بر معروفیت این اثر در میان دانشجویان افزود:
من چریک فدائی خلقم
جان من فدای خلقم
جان بهکف خون خود میفشانم
هر زمان برای خلقم
در پیکار خلق ایران همرزماند و همنوایند
ایران ای کنام شیران وقت رزم تو شد
...
(متأسفانه متن کامل شعر را جایی نیافتم)
پخش شهرزاد و کاپریچیو اسپانیول از برنامههای ثابت و همهسالهی "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود.
زیستنامهی کورساکوف
سایت کورساکوف
متن کامل کتاب "اصول ارکسترنویسی" به انگلیسی
زنبور عسل
بخشی از بالتی که روی شهرزاد تنظیم شده
بخشی از کاپریچیو اسپانیول که با داستان شب پخش میشد
بخش دوم شهرزاد، "داستان شاهزاده قلندر" (سرود بالا روی این بخش سروده شده)
15 June 2008
عروج
در سالهای دانشجویی (و حتی پیش از آن) مانند بخشی از هممیهنانمان شیفتهی همهی پدیدهها، آثار هنری و محصولاتی بودم که به گونهای ربطی به اتحاد شوروی داشتند و یا از آنجا میآمدند. سانسور و خفقان شدید شاهنشاهی کاری کردهبود که ما جوانان آن دوران تشنهی داشتن و حتی دیدن عکسی از مارکس و انگلس و لنین، میدان سرخ مسکو، چه گوارا و از این قبیل بودیم، و البته اگر ساواک چنین چیزی را در خانهی کسی مییافت، یکراست روانهی شکنجهگاهاش میکردند.
در پاییز ۱۳۵۵ هنگامیکه برنامهی جشنوارهی فیلم تهران اعلام شد، من و یک همکلاسی، که او هم در همین "خط" بود، با شگفتی دیدیم که یک فیلم ساخت شوروی هم در برنامهی جشنواره گنجانده شدهاست. با شوق فراوان بلیط برنامهی آن روز را خریدیم و با آرزوهای بزرگی برای دیدن صحنههایی از قهرمانیهای سربازان ارتش سرخ شوروی و رژهی پیروزمندانهی آنان در میدان سرخ مسکو و ... به سینما رفتیم.
با شروع فیلم سرخوردگی ما حد و مرزی نمیشناخت. فیلم سیاهوسفید بود، به زبان اصلی (روسی) بود و زیرنویس آن به فرانسوی بود! هیچیک از ما هیچیک از این زبانها را نمیدانستیم. با اینهمه دندان روی جگر گذاشتیم و تا پایان فیلم در سالن نشستیم، به امید آنکه شاید سرانجام صحنهای رؤیایی ببینیم. اما هیچ صحنهی قهرمانانهای از جنگ و هیچ تصویری از لنین یا میدان سرخ مسکو ندیدیم. هیچ چیزی، هیچ، هیچ، از فیلم دستگیرمان نشد. من همچنان تشنهی دریافتن این فیلم و کنجکاو ماندم، و بعد که در جایی خواندم این فیلم برندهی "خرس طلائی" جشنوارهی فیلم برلین شده، کنجکاویم شدیدتر شد.
در سالهای جنگ عراق با ایران این فیلم بارها از تلویزیون ایران نمایش دادهشد، اما تا پیش از خروجم از ایران آنچنان غرق در دوندگیهای حزبی بودم که هرگز فرصتی برای دیدن نسخهی دوبلهشدهی آن از تلویزیون نیافتم.
در دورهی زندگی در شوروی یک بار دیگر فیلم را به زبان اصلی از تلویزیون کرایهای قراضهای که داشتیم دیدم، اما این بار نیز هنوز آنقدر زبان روسی را نیاموختهبودم که از داستان فیلم سر در آورم. تا آنکه سرانجام ترجمهی آذربایجانی رمان "سوتنیکوف" که فیلم "عروج" روی آن ساختهشده در دو شمارهی پیدرپی ماهنامهی "آذربایجان" ارگان اتحادیهی نویسندگان جمهوری آذربایجان شوروی منتشر شد و من که مشترک این ماهنامه بودم، توانستم برای نخستین بار داستان فیلم "عروج" را بخوانم. داستانیست تکاندهنده. تصمیم گرفتم که در نخستین فرصت آن را به فارسی ترجمه کنم.
سرنوشت اما با من سر جنگ داشت: مهاجرت دگرباره، بیماری سخت، غم نان، ناپایداری خانواده... ترجمهی آذربایجانی "سوتنیکوف" را از ماهنامهها بریدهبودم و با خود به سوئد آوردهبودم. در فرصتی نشستهبودم و چند صفحه از آن را ترجمه کردهبودم، و کار چند سال خوابیدهبود، تا آنکه "حقیقت ساده" خاطرات صمیمانه و تکاندهندهی منیره برادران از شکنجهگاههای جمهوری اسلامی را خواندم. او در جایی از رنجنامهاش از شبی در پای تلویزیون و تماشای فیلم "عروج" و شباهت یکی از همزنجیران با یکی از قهرمانان فیلم سخن میگوید (دفتر دوم، صفحهی 181، چاپ اول به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر آلمان، 1373). برداشت ایشان از فیلم در آن لحظه غلط است. و در واقع گناه از ایشان نیست: برداشت کارگردان فیلم از داستان چیزی نیست که نویسنده میخواهد بگوید. در صحنهای از فیلم سوتنیکوف شعار میدهد. چنین چیزی در کتاب وجود ندارد. نویسنده از شعار دادن بیزار است. احساس همدردی با منیره برادران و همزنجیرانش، و احساس تعهد برای رساندن پیام واقعی نویسنده به ایشان و دیگران، انگیزهای بسیار نیرومند در من ایجاد کرد که به هر زحمتی شده، و همزمان با جدال با بحرانهای روحی، این رمان را به فارسی ترجمه کنم. تصمیم گرفتم که هر شب دست کم یک ساعت در خانه پای کامپیوتر بنشینم و "سوتنیکوف" را ترجمه کنم.
بسیاری از شبها، اما، هرگز ساعت فراغتی پیش نیامد که حتی کامپیوتر را روشن کنم، و شبهایی بود که بعد از ترجمهی تنها یک جمله میبایست به کارهای دیگری بپردازم. در اوایل کار به این نتیجه رسیدم که کار مترجم آذربایجانی تعریفی ندارد. متن روسی کتاب را در کتابخانهی مرکزی استکهلم یافتم و با اندکی مقایسه دریافتم که تشخیصم درست است. بنابراین ترجمهی آذربایجانی را کنار گذاشتم و جز در موارد انگشتشماری به آن مراجعه نکردم. و اینچنین بود که سه سال گذشت! و خوب، اکنون که کتاب آماده شده، چهکارش باید کرد؟ در نوشتهی دیگری به دشواری انتشار کتاب در ایران اشارهای کردهام. خلاصه آنکه انتشار کتاب سه سال به طول انجامید. و دستمزد من از انتشار آن چه بود؟ 20 نسخه از خود کتاب که 5 نسخه از آن به دوستانی رسید که زحمت کشیدند و آنها را دستبهدست دادند و به من رساندند! آیا نویسنده برای نوشتن و انتشار کتابش بیش از این رنج برد؟ نمیدانم.
آشنایانی که کتاب را خواندند، نظرهای گوناگونی داشتند: یک نفر پس از تعریف بسیار از ترجمهی درخشان، گفت که "اما هنوز در سطح فکری قهرمان و ضد قهرمان ماندهای". یک نفر گفت که نثر بسیار بدی دارم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب را به سویی افکندهاست. یک نفر گفت که سالها تشنهی خواندن داستانی پر کشش و نثری روان بوده و سالهاست که از خواندن چیزی اینچنین روان و راحت، مانند "راحتالحلقوم"، اینچنین لذت نبردهاست. یک نفر نوشت: "کتاب عروج را یک شبه خواندم و به دنیای "دور از میهن" و "چگونه پولاد آبدیده شد" و ... پرتاب شدم. البته این کتاب مقامش بالاتر است". یک نفر نوشت: "سرانجام خواندمش. ولی آخر چرا اینهمه درد، اینهمه رنج؟". چند نفر تنها گفتند که کار خوبی کردهام و زحمت کشیدهام. و همین. و اینها همه کسانی بودند که کتاب را به ایشان اهدا کردهبودم. کتاب در ایران نایاب شد، اما از کسانی که کتاب را خریدند (به استثنای برادرم) هرگز هیچ نشنیدم.
منیره برادران، بی آن که من اشارهای به برداشت پیشین او بکنم، نوشت: "وقتی کتاب را میخواندم نکاتی را جای تأمل دیدم که آن زمان در فیلم ندیدهبودم. [...] فیلمی که بر اساس رمانی تهیه میشود معمولاً قادر به بازسازی همهی زوایای آن نیست". آفرین بر تیزهوشی او که تفاوت را دریافت. اما برای کسانی که داستان را به شکل رویارویی قهرمان و ضد قهرمان در مییابند، باید روز زیبایی بنشینم و تحلیل مبسوطی بنویسم و نشان دهم که داستان از چه قرار است. روی کلمه به کلمهی کتاب به سه زبان اندیشیدهام و کار کردهام.
در این نشانی چند عکس و نوشتهی کوتاه به فارسی دربارهی فیلم، نویسندهی کتاب و کارگردان زیبای فیلم مییابید.
سپاسگزارم از سیروس عزیز که نوار ویدئوی فیلم را با زیرنویس سوئدی نشانم داد. "عروج" (به روسی Voskhozhdeniye) در سوئد با نام Starkare än döden نمایش دادهشده و نام انگلیسی آن The Ascent است.
06 June 2008
”Annorlunda” svenskar
Under mina 22 år här i landet har jag läst och hört mycket om Palme hit och Palme dit men detta hans tidlösa radiotal från 1965 säger mycket om vem Olof Palme egentligen var:
”Vi blir mer och mer beroende av kontakt och impulser över gränserna. Vi kan inte bygga murar mot omvärlden, murar som betyder isolering och tillbakagång. Utvecklingen för människorna närmare och närmare varandra, i en kontakt som betyder stimulans men också nötning och svårigheter. Internationalismen får inte vara endast en känsla på distans. Den blir alltmer en del av vår vardag. Invandrarna i Sverige kan på sätt och vis sägas förebåda en ny tid. De vill bli en del av vår gemenskap och vi måste i vår tur söka oss ut i en vidare gemenskap över gränserna. Världen kommer till oss och vi måste komma ut i världen.”Mycket passande just i dag, Sveriges nationaldag, tycker jag. Jag kommer att ha en permanent länk till talet i sin helhet här i sidokolumnen.
28 May 2008
بیگانه، اما خودیتر از خودی
اینچنین است که جهان و پدیدههایش خاکستریست، نه سیاه، و نه سپید.
فراموش نکنید که زیر عکس کلیک کنید، فیلم را ببینید، و آواز بخشی ِ دوتارنواز ترکمن را، هرچند کوتاه، بشنوید. (اسبچه = ponny)
24 May 2008
Hurra! P2 kommer tillbaka!
Snart är eländet med kanalbyte för att kunna lyssna på musik i P2 slut för oss Stockholmare, lovar Kerstin Brunnberg, vd för Sveriges Radio.
Jag var en av de missnöjda med att man fick hoppa mellan P2 och P6 hela tiden för att kunna lyssna på musik, brevväxlade med Elle-Kari Höjeberg, ansvarig för P2 och P6, och klagade om detta. Jag skrev här också. På hösten kommer vi att få tillbaka musiken på heltid i P2. Detta visar att det lönar sig att gnälla, tjata, och klaga! Hurra!
14 May 2008
زندگی چریکی
اما "زندگی چریکی" در خانههای تیمی "زندگی" بهکلی دیگری بود. هیچ برگی از توصیف گیرا (و گاه دردآور) مریم سطوت از این زندگی را از دست ندهید. هشت بخش از داستان را که تا امروز منتشر شده در این نشانیها مییابید: 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8.
09 May 2008
از جهان خاکستری - 10
مشتق دوم معادلهی حالت ترمودینامیکی را حساب کردهام و اکنون باید از آن انتگرال بگیرم تا بتوانم انتالپی مایع و گاز را حساب کنم. در میانهی انتگرالی که دود از کلهی انسان بر میآورد، تلفن همراهم بوق آشنای دریافت اساماس را میزند. نیمنگاهی به تلفن میاندازم و میخواهم کارم را ادامه دهم، اما کنجکاوی نمیگذارد: نکند دخترم مشکلی و پرسشی دارد؟ تلفن را بر میدارم و پیام را میخوانم. به سوئدیست، اما دو کلمهی آن را به فارسی نوشتهاند:
«غروب طلائیرنگ ِ روبهرو و قرص کامل ماه مرا بهیاد "شبهای عاشقی" میاندازد»!
"شبهای عاشقی" بهفارسیست. عجب! این کیست؟ شرکت تلفن همراه گاه آگهیهای بازرگانی میفرستد. آیا ایرانیان در شرکت نفوذ کردهاند و این گونهای تبلیغ سفر به تایلند یا جزایر قناریست؟ وقت ندارم فکر کنم. همینقدر که بدانم دخترم مشکلی ندارد کافیست، و کارم را ادامه میدهم.
دو روز طول میکشد تا سرم اندکی خلوتتر شود و بهیاد بیاورم که دو روز پیش اساماس غریبی دریافت کردم. بازش میکنم و باز میخوانم. چیز تازهای دستگیرم نمیشود. شمارهی فرستنده ناشناس است. اما امان از کنجکاوی! بر میدارم و پاسخ مینویسم: «کجاست این "غروب طلائی" و "قرص کامل ماه"؟»
دقیقهای بعد پاسخ میرسد: «جائی میان زمین و آسمان، خودم و خودت».
نخیر، مشکل حل نشد! پس این یا مردیست که نام و شمارهی مرا در کتاب تلفن اینترنتی و یا جایی دیگر پیدا کرده، نامم گولش زده، و خیال میکند که من دختر تودلبرویی هستم، مانند آن سپاهی دانش بیچارهی روستایی در اطراف اراک که با دیدن نامم در روزنامه و در میان پذیرفتهشدگان کنکور یک دل نه صد دل عاشقم شدهبود، و یا کسی از آشنایان است که دارد سربهسرم میگذارد. مینویسم: «عجب! اما من حتی نمیدانم شما کی هستید!»
پس از نیم ساعت پاسخ میرسد: «مگر زنهای دیگری هم غیر از من توی زندگی تو هست؟ فتانه»
آخ، آخ، قضیه جدی شد! فکر میکنم که این نام "فتانه" بیگمان ساختگیست. ولی آخر او کیست؟ تلفن را میگذارم و با همکارانم میروم و ناهار میخورم. هنگامیکه باز میگردم، پیام دیگری فرستادهاست: «ایوای، غزاله خانم، شما هستید؟ ببخشید، اشتباه شد. من داشتم سربهسر یک دوستم میگذاشتم و عجله داشتم به قطار برسم، اشتباهی شمارهی شما رو زدم!»
غزالهخانم را میشناسم و تازه دستگیرم میشود که نام فتانهخانم هم واقعیست. در پاسخ مینویسم: «غزالهخانم خیلی وقت پیش توی یک مهمانی تلفن مرا قرض گرفتند و به شما زنگ زدند. شاید شمارهی من را از همان موقع اشتباهی بهجای شمارهی غزالهخانم ثبت کردید؟ من فلانی هستم!»
لحظهای بعد پاسخ میرسد: «آخ، آخ، اگر میدانستم که این شمارهی شماست و نه غزالهخانم، نمینوشتم که اشتباه شده»!!
عجب! کمترین وجه اشتراکی میان من و این فتانهخانم وجود ندارد و ایشان، خدا را شکر، هماکنون با شوهر چهارم خود شاد و خرسند بهسر میبرند و نیازی به جلب توجه امثال من ندارند.
حالا هی بپرسید چرا دوتا شاخ روی سرم سبز شده!
14 دسامبر 2003