25 December 2007

زبان پدری مادرمرده‌ی من - نظرها‏

از همه‌ی شما کسانی که وقت گذاشتید و نوشته‌ی مرا خواندید، و البته شمائی که باز بیش‌تر وقت گذاشتید و پیام‌هایی، چه این‌جا و چه با ای‌میل یا در "ایران امروز" برایم نوشتید، صمیمانه سپاسگزارم. منتظر بودم تا نظر کاربران سایت "ایران امروز" هم منتشر شود تا پاسخی کلی برای همه‌ی نظرها بنویسم.

اغلب نظرها در تأیید و تعریف نوشته‌ام هستند، و آن‌جا که تعریف می‌کنند، مایه‌ی شرمندگی من. اما یک نکته‌ی مشترک در بسیاری از نظرها وجود دارد: می‌پرسند چه باید کرد؟ و همین بیش از هر چیز دیگری مایه‌ی شادی و رضایت من است و نشان می‌دهد که نوشته‌ی من به هدف خود رسیده‌است! این بغض سال‌ها بود که گلوی مرا می‌فشرد و دیر یا زود می‌باید می‌ترکید. من سیاست‌مدار یا کارشناس آموزش کودکان نیستم. تنها کاری که از من بر می‌آید فریاد درد برکشیدن است. اکنون می‌بینم که توانسته‌ام به سهم خود شاید تا حدودی این احساس درد را انتقال دهم، کسانی از خوانندگان هم دردشان آمده، و جویای راه چاره هستند.

فکر می‌کنم یک نکته‌ی دیگر را هم به‌روشنی از خلال همین بیست‌وچند نظر می‌توان دید: به محض آن‌که مسأله و واقعیت موجود را کنار می‌گذارید و می‌روید به سراغ تاریخچه‌ها و سوابق و گذشته‌ها، گردوخاک به‌پا می‌شود، آب‌ها گل‌آلود می‌شود، مردم دست‌به‌یقه می‌شوند، درد کودکان فراموش می‌شود و زیر دست‌وپا می‌مانند!

من مخالف بحث در ریشه‌های قضایا یا این مورد ویژه نیستم، ولی به‌نظر من این بحثی علمی و آکادمیک است که بهتر است در دانشگاه‌ها دنبال شود و نه این‌قدر سطحی و نه این‌جا و نه با دشنام و دعوا.

و گرچه سیاست‌مدار و کارشناس آموزش و پرورش کودکان نیستم، اما بر پایه‌ی آن‌چه دیده و خوانده‌ام، به عنوان یک شهروند می‌توانم نظر داشته‌باشم. این‌جا در سوئد سال‌ها روی کودکان مهاجران خارجی پژوهش کرده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که آن‌هایی که روی پای زبان مادری خود ایستاده‌اند و آموزش آن زبان را ترک نکرده‌اند، در سایر درس‌ها پیشرفت بهتری داشته‌اند و موفق‌تر از آن‌هایی بوده‌اند که زبان مادری را ترک کرده‌اند و ناگهان همه چیز را به سوئدی خوانده‌اند. برای همین است که دولت آموزش زبان مادری را برای این کودکان تأمین می‌کند. و البته هنوز پیش نیامده که این کودکان بعد از آن‌که بزرگ شدند، اعلام استقلال از پادشاهی سوئد بکنند!

چیزی که من می‌گویم این است: به کودک نخست جادوی الفبا، جادوی خواندن و نوشتن را یاد بدهید، و بعد زبان تازه‌ای را. تفاوت این‌جاست: هنگامی‌که به یک کودک فارسی‌زبان می‌آموزید که این "آ"ست و این "ب" و اگر این دو را در کنار هم بنویسیم می‌شود "آب"، این کودک کشف تازه‌ای می‌کند. او می‌داند آب چیست و اکنون می‌آموزد که آب را و نان را می‌شود نوشت و خواند. اما اگر همین کتاب درسی و همین حروف را برای کودکی که زبان مادریش فارسی نیست به‌کار ببرید، جادویتان در او کارگر نیست و فقط رنجش می‌دهید. کودک آذربایجانی این‌ها را "سو" و "چؤره‌ک" می‌نامد. اگر می‌خواهید جادویتان در این کودک هم کارگر افتد، سواد خواندن و نوشتن را به زبان خود او بیاموزیدش، و بعد که به الفبا و کاغذ و کتاب خو گرفت، آن‌گاه بیاموزیدش که این‌ها در زبان‌های دیگر چه‌گونه به‌کار می‌رود. از چه کلاسی، و چه سنی؟ این را دیگر کارشناسان باید بگویند.

اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی می‌گوید: "زبان‏ و خط رسمی‏ و مشترک‏ مردم‏ ایران‏ فارسی‏ است‏. اسناد و مکاتبات‏ و متون‏ رسمی‏ و کتب‏ درسی‏ باید با این‏ زبان‏ و خط باشد ولی‏ استفاده‏ از زبان‌های‏ محلی‏ و قومی‏ در مطبوعات‏ و رسانه‏‌های‏ گروهی‏ و تدریس‏ ادبیات‏ آن‌ها در مدارس‏، در کنار زبان‏ فارسی‏ آزاد است‏." ای‌کاش می‌شد همین امروز به همین قانون سرودم‌بریده عمل کرد. من حقوق‌دان و کارشناس قوانین هم نیستم اما به‌روشنی می‌بینم، و در عمل هم دیده‌ایم، که با این اصل در واقع کلاه گشادی سر مردم گذاشتند: این اصل هیچ ضامن اجرائی ندارد! یعنی هیچ شخص یا مرجع و مقامی مسئول شناخته نشده و موظف نشده که این اصل را اجرا کند! آیا آموزگار اردبیلی باید این "آزادی" را احساس کند و برود به ابتکار خود در کلاس درس ادبیات ترکی به دانش‌آموزانش درس بدهد؟ با کدام بودجه؟ و تازه، مگر نه آن‌که محدودیت گذاشته‌اند که "کتب درسی" باید به فارسی باشد؟! من و شما می‌دانیم چه به روز آن آموزگار خواهند آورد. خبر امروز را این‌جا بخوانید درباره‌ی هشت نفر ساکن حمیدیه در 30 کیلومتری شمال اهواز که سه ماه پیش در تظاهرات مسالمت‌آمیزی بعد از نماز جمعه گرفتندشان، و اکنون به خانواده‌هایشان خبر داده‌اند که جسدشان را در کارون و کوه و بیابان پیدا کرده‌اند. اینان عرب بودند.

سپاسگزارم از همه‌ی شمائی که به نوشته‌ی من در جاهای پرخواننده لینک دادید. دستتان درد نکند. اما گله‌مندم از کسی که تمامی نوشته‌ی من (و خیلی‌های دیگر) را "با اجازه‌تون" کپی کرده و در وبلاگ خودش گذاشته! شاید از زبان‌ندانی من، یا به‌قول دکتر براهنی از "بحران زبان" است که من با این "با اجازه" مشکل دارم! هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم که کاربرد این عبارت درست در مواردی‌ست که معنای خلاف آن را دارد. یعنی مردم هنگامی می‌گویند "با اجازه" که به‌کلی "بی‌اجازه" دارند کاری می‌کنند! مثلاً در اتاق را باز می‌کنند، می‌گویند "با اجازه" و وارد می‌شوند و می‌نشینند، یا می‌گویند "با اجازه" و دست دراز می‌کنند و قندی از توی قندان بر می‌دارند! آقای "دومان" هم پیشاپیش از من اجازه نگرفت و من اجازه‌ای ندادم و نمی‌دادم که تمامی نوشته‌ی مرا "با اجازه‌تون" در وبلاگ‌اش بگذارد. در وبلاگ خودش هم حاشیه (کامنت) نوشتم، ولی هنوز که سودی نداشته. بر پایه‌ی همین اصل اخلاقی به‌خود اجازه ندادم و نمی‌دهم که "با اجازه‌تون" نوشته‌ام را پس از انتشار در "ایران امروز" برای "ایران گلوبال" هم بفرستم، یا فیلم سایت‌های دیگری را در وبلاگم کپی کنم.

و باید اضافه کنم: درود بر "دوره‌ی شش"ی‌ها (ه. م. و ف.ط.ا) که بار دیگر ثابت کردند که اهل عمل و حل مشکل‌اند و نه بحث‌های حاشیه‌ای!

دو "خودافشاگری" هم بکنم:

1- از دوستم "ب. متینی" سپاسگزارم که برایم نوشت "هجی" را "حجی" نوشته‌ام. گاهی وقت‌ها وحشت می‌کنم از این که سواد آدم در این غربت چه‌قدر نم می‌کشد.

2- جمله‌هایی در انتهای نوشته‌ی اصلیم بود که هی رفتم و آمدم و هی پاک کردم و اضافه کردم، و در پایان به این نتیجه رسیدم که خیلی شخصی‌ست و حذفش کردم. حالا بگذارید "با اجازه‌تون" این‌جا بنویسمشان:

"پدرم به خواست خودش اکنون در اردبیل در کنار آرامگاه پدرش آرمیده‌است، و مادرم، او نیز به خواست خودش، در انزلی درون آرامگاه مادرش خفته‌است. و من مانده‌ام در این سرزمین قطبی که کجا گورم را گم کنم."

18 comments:

عمو اروند said...

نگران این که کجا خاکم کنند نیستم. از خاک برآمده و بر خاک شویم.
به این نوشته‌ی شما هم در بلاگ نیوز لینک می‌دهم

Anonymous said...

سلام شیوا جان
مقاله تان در ایران امروز و وبلاگ شما را تا آنجا که وقت نیمه شبی ام اجازه داد خواندم. درود بر شما.
راستی: خانم گوگوش درست گفته. ارمنی ها نام پسرانشان را گوگوش می گذارند. و من در باکو دیده ام که مردم آنجا خیلی دوست دارند نام های خارجی به فرزندانشان بدهند، از ارمنی (البته نام های ارمنی را بعد از جنگ قره باغ دیگر فاکتور گرفته اند!) تا یونانی و اروپائی و روسی- حتی روسلان!
شاد باشید

Anonymous said...

با سلام و تشکر از نوشته بسیار زیبایتان.
درباره انتشار این نوشته در سایتها و وبلاگهای مختلف، می خواستم بگویم با توجه به اینکه در ایران بسیاری از سایتها و وبلاگها از جمله همین سایتهای "ایران امروز" و "آچیق سوز" فیلتر شده اند، ناگزیر از پذیرش چنین شیوه ای برای انتشار مطالب مفیدی از این دست هستیم. من نوشته شما را از طریق دو سایت
“oyrenci” و “azadtabriz”
خواندم و از آنجا آدرس وب سایت و وبلاگ شخصی شما را پیدا کردم. به نظر شما این سایتها کار بدی کرده اند؟
از شما نویسندگان می خواهیم به هر روشی که می توانید با ما صحبت کنید
موفق باشید
احسان از تبریز

Shiva said...

همشهری رنج‌دیده‌ام، احسان عزیزم، و همچنین دومان عزیز
واضح است که من شاد می‌شوم از این‌که شما هم بتوانید نوشته‌های فیلترشده‌ی من و دیگران را بخوانید. ولی ‏سایت‌هایی که نام می‌برید بی‌گمان به جاهایی دسترسی داشته‌اند که توانسته‌اند نوشته‌ی مرا ببینند و کپی ‏کنند، وگرنه چه‌گونه می‌توانستند آن را کپی کنند؟ در این صورت آیا نمی‌توانستند ابتدا پیامی برای آن منبع ‏بفرستند و اجازه بگیرند؟ این که شما می‌گوئید این کار در ایران رایج است، دلیل بر درست بودن آن نیست. باور ‏کنید این‌جا در خارج در مواردی حتی برای لینک دادن هم مردم از یک‌دیگر اجازه می‌گیرند. آیا ما نمی‌توانیم قدمی ‏در جهت تمدن و احترام به حقوق یک‌دیگر برداریم؟ نمی‌توانیم ابتدا اجازه بگیریم و "با اجازه"ای که می‌گوئیم واقعاً ‏با اجازه باشد؟

علت اصلی اعتراض من این بود که مایل نبودم و نیستم که نوشته‌ی من در سایتی که نشانه‌ی آن گرگ ‏خاکستری‌ست منتشر شود. برای من "گرگ خاکستری" نشانه‌ای نژادپرستانه است و فرقی با صلیب شکسته، ‏نشانه‌ی آلمان نازی یا نشانه‌های مشابه مانند کوکلوس‌کلان‌ها و غیره، ندارد. وقتی که می‌نویسم "من بی‌گمان ‏آریائی پاک‌نژاد نیستم"، به‌روشنی یعنی این‌که اعتقادی به برتری نژادی و "نژاد پاک" ندارم و این شامل "نژاد ‏گرگ خاکستری" هم می‌شود.‏

هنوز دو سایتی را که نام برده‌اید ندیده‌ام، و البته به آن‌ها هم اعتراض دارم، زیرا هیچ‌کدام برای انتشار نوشته‌ی ‏من اجازه نگرفته‌اند. صحبت از اجازه، گذشته از توضیحی که دادم، از جمله به این دلیل هم هست که مثلاً سایت ‏‏"ایران امروز" به‌روشنی اعلام کرده که از انتشار مطالبی که به سایت‌های دیگر فرستاده می‌شوند، معذور است.‏

ناشری، یک موقعی، کتابچه‌ی "اپرای کوراوغو"ی مرا، که دست‌کم سه سال روی آن کار کرده‌ام، بی اجازه و ‏اطلاع من منتشر کرده‌بود و داشت می‌فروخت. وقتی که من مطلع شدم و اعتراض کردم، گفت: "هه! ما زحمت ‏کشیده‌ایم و داریم شما را معروف می‌کنیم، تازه اعتراض هم دارید؟" می‌بینید؟ تا کی می‌خواهیم در این سطح از ‏تمدن باقی بمانیم؟

Anonymous said...

جناب فرهمند عزیز
با سلام مجدد
از اینکه به این زودی پیامم را خواندید و به آن جواب دادید تشکر می کنم. درباره تساوی انسانها و عدم برتری نژادی بر نژاد دیگر کاملا با شما هم عقیده ام. درباره انتشار مطالب در سایتهای دیگر هم توضیحات شما کاملا قانع کننده بوده و حق با شماست. ای کاش در چنین شرایطی که همه سایتهای خبری فیلتر می شوند و جریان آزاد اطلاع رسانی و ابراز عقیده وجود ندارد گرفتار نبودیم تا از شما بخواهم با این مساله قدری مدارا کنید. در پایان نمی توانم خوشحالی خودم را از آشنایی با شما و اینکه به طور مستقیم مورد خطاب شما قرار گرفتم، اظهار نکنم. خداوند امثال شما و دکتر براهنی را سالهای سال موفق و سلامت بدارد
احسان از تبریز

Anonymous said...

in safheye nazar hast ya bah-bah wa chah-chah az shoma? you deleted my comment however it was absolutely polite and just a critic about your article!!! Well I see that toudees never change their manner... Say hello to Stalin. MinaMaleki

Shiva said...

مینای عزیز
اشتباه می‌کنید. من کامنت شما را پاک نکرده‌ام. شما در پست اشتباهی دارید دنبال کامنت‌تان می‌گردید! پست ‏قبلی را نگاه کنید.‏

Anonymous said...

Dear shiva, I don't know how can I apologize. I better "zob besham war beram zire zamin". You know I read recently a special publication of magazine "Spiegel" about Stalin and am now very upset and confused. I think every body reads it get crazy. Again please apologize me for my nasty impolite comment. you are a real democrat and i am blind stupid and impolite. minamaleki

Shiva said...

مینای عزیز
نیازی به عذرخواهی نبود و من این انتظار را نداشتم. انسان اشتباه می‌کند و گاه حق دارد عصبانی هم بشود! ‏اگر این‌قدر از جنایت‌های استالین ناراحت نمی‌شدید، توصیه می‌کردم که کتاب "در دادگاه تاریخ" نوشته‌ی روی ‏مدودف را بخوانید. واقعاً تکان‌دهنده است. من هم خیلی وقت پیش مقاله‌ی کوتاه "برگی از کارنامه‌ی سیاه ‏استالین" را نوشتم که لینک آن را این پائین ملاحظه می‌کنید.‏
پیروز باشید

Roy Medvedev: Let History Judge

http://web.comhem.se/shivaf/stalin.htm

Anonymous said...

"پدرم به خواست خودش اکنون در اردبیل در کنار آرامگاه پدرش آرمیده‌است، و مادرم، او نیز به خواست خودش، در انزلی درون آرامگاه مادرش خفته‌است. و من مانده‌ام در این سرزمین قطبی که کجا گورم را گم کنم."
khob kare mano bokon: bezar besuzunanent wa khakestarto be bad bedand wa az "gur" safenazar kon. :-)
ey dad...

Anonymous said...

دوست عزیز:

شما مینویسید:
"ای‌کاش می‌شد همین امروز به همین قانون سرودم‌بریده عمل کرد"
آنها یعنی حاکمان با همین قانون سر و دم میبرند. آنها پس از "انقلاب" هم نوشتند که شکنجه ممنون است.

شما مینویسید:
" این اصل هیچ ضامن اجرائی ندارد!"
خوب این لااقل برای ما مسئله را روشن میکند. پس برای ما مشکل در درجه اول این نیست که ما آزادی فرهنگ و زبان نداریم بلکه اینکه ما اصولا آزادی نداریم. کسی که به سوی طناب دار میرود نمی تواند انتظار داشته باشد که از لحاظ بهداشتی اطاق اعدامش پاک و تمیز باشد. ما اصولا آزادی بیان و نوشتن نداشتیم. اینکه بچه زبانی باشد در درجه دوم مهم است.

شما مینویسید:
"با اجازه" و "دست دراز می‌کنند و قندی از توی قندان بر می‌دارند!"

زبان ما در دهانمان به پوششی تبدیل شده بر گناهان ما و عیوب ما.
این بیانگر یک مطلب بسیار کلان تر است و آنهم اینکه ما حتی دو نفر هم که باشیم به آزادی یکدیگر و به مالکیت یکدیگر و به حقوق یکدیگر احترام نمی گذاریم. چگونه میتوانیم انتظار داشته باشیم که ظل السلطان قاجارکه دارای زور است بهترین دختران و اسبان و زمینهای مردم را بزور برای خود نگیرد و رضاشاه همینطور و حاج آقا فلان همینطور. اگر یک امتیاز را بما بدهند در ربودن هزار امتیاز شریک میشویم.
ما بمحض اینکه راه از مسیر راست بسته میشود سعی میکنیم از راه غیرقانونی به امیال خود برسیم. هیچگاه هم حاظر نیستیم به اشتباهات خود پی ببریم. چون کمونیست بوده ایم روشنفکری را با چپ گرائی یکسان میبینیم یا چون مذهبی هستیم دیگران را شیطان.

حرف من این است که ما، و مقصودم از ما همه ما در جمع است، حتی هنوز استحقاق آزاد بودن را کسب نکرده ایم. چطور مادری که حق مسلم خود میداند که جاسوسی دخترش را بکند و برادری که حق خود میداند خواهر خود را بکشد چون دوست پسر گرفته انتظار دارند کسی آزادی به آنها بدهد. ملت فقط مظلوم نیست بلکه بسیار ظالم هم هست. همانکار هائی که کودکان در اردبیل با شما میکردند و تهرانیها با شهرستانیها و مسلمانها با بهائیها حالا همینکارها را دارند حزب اللهی ها با دیگران میکنند.

یک ملت آنگاه آزاد است که یک خراسانی به فرهنگ آذربایجانی احترام بگذارد و یک آذربایجانی به فرهنگ کردی. البته خیلی چیزهای دیگر هم لازم است. ما در موقع بزرگتر کردن خودی ها نباید از پیشه وری یک فرشته بسازیم یا فراموش کنیم که این امیرکبیر بود که دستور اعدام اولین بابیان را داد.

اجتماع مشرق زمین هنوز تصورروشنی از زندگی آزاد اقلیتها ندارد. آنها باید چادر سرکنند و مطابق مقررات من درآوردی از طرف آخوندها آخوند ها عمل بکنند تا اجتماع اسلامی به آنها اجازه زیستن بدهد. ارمنی ها در آذربایجان ایران مانند ترکیه یا جمهوری آذربایجان در اواخر شوروی (البته در دو مقیاس کاملا متفاوت) قتل عام نشدند ولی زندگی سختی داشتند. این ملتی که از سه هزار سال پیش در اینجا زندگی میکند شاید مشکل ترین راه را پیموده است. امروزه در ایران کی از آزادی ارمنی ها صحبت میکند.
روزا لوکزامبورگ جمله ای دارد که میگوید: آزادی آزادی دگراندیشان است. روزی که در دهه 1980 در یک تظاهرات در آلمان شرقی (که دست چپی ها به آن جمهوری دموکراتیک آلمان میگفتند و دست راستی ها منطقه روسها) جمله او را روی یک پلاکارد بالابردند ماموران وزارت کشور (ساواکی ها=لباس شخصی ها) مانند هزاران زنبور بر سر آنها ریختند و آنها را کوبیدند. همان آلمان شرقی که بسیاری از اپوزیسیون چپ ایران در آن پناه گرفته بود یا آدمکشهای الفتح و اِر آ اِف.

بدون رسیدن به یک حکومتی نسبتا دموکرات که لازمه اش استحقاق ملت است برای دموکراسی نه آزادی فردی خواهد بود نه آزادی اقتصادی و نه آزادی بیان. ملت ایران راه درازی در پیش دارد.

درانتها امیدوارم که سالیان دراز به بهروزی و فرهی در سوئد زندگی کنید و مانند من که هر وجبی از این کهکشان را دوست دارم دغدغه ای نداشته باشید که کجا سر بر زمین خواهید گذاشت.

درویش هرکجا که شب آید سرای اوست.

Anonymous said...

جناب شیوا،
بعد از چهار سال نوشته زیبای شمارا با اجازه و یا بی اجازه در سایت گویا خواندم و لذت بردم. سپس به
وب لاگ مراجعه و از کامنت ها نیز بسیار آموختم. نمیدانم آیا بعد از چهار سال هنوز کامنت ها را میخوانید یا نه . بهر حال :
۱- فکر میکردم که شیوا در ایران نام زنهاست و دوست خانمی به همین نام آنرا منسوب به شیوا خدای رقص هند میدانست. شاید نام شما انعکاس نوشته شیوای شما باشد. عرب ها میگویند الاسما تنزل من السما.
۲- بعد از آن همه کامنت من نمیتوانم در باره این مطلب پیچیده و کمپلکس با شرایط ژئوپولیتیک ابر قدرت ها چیزی اضافه کنم.
۳- در باره اجازه انتشار البته اگر مساله مادی و کپی رایت باشد حق با شماست و احتیاج به اجازه کتبی و قانونی دارد ولی در باره مسائلی که به رفاه همه ما مربوط و نفع مادی ندارد معمولا جمله انتشار با ذکر منبع ، کافیست.
۴- فکر میکنم ترجمه بهتر " چه میدانم " به انگلیسی ، اقلا در امریکا What do I know
با تاکید بر
I
است که معمولا به طنز ادا میشود که گوینده گرچه تا حدودی با موضوع آشناست ولی آنچه اتفاق افتاده است را درک نمیکند.
امید که این فضولی ها را ببخشید. با احترام : Peerooz

Anonymous said...

جناب شیوا،
با عرض پوزش. مطمئن نیستم که این موضوع را در گویا ، بالاترین و یا جای دیگری خواندم. وفور منابع گاهی موجب درد سراست. Peerooz

Shiva said...

پیروز گرامی، سلام. نظرها را البته همیشه می‌خوانم، و از شما نیز سپاسگزارم که زحمت کشیدید و نظر دادید. درست می‌گویید و شیوا در ‏ایران نامی زنانه است. اما آن خدای هندی زن نیست و دوجنسی‌ست، یعنی مردی‌ست که پستان دارد. او خدای نزدیک به هفتاد چیز گوناگون، ‏و از جمله مرگ است. در نشانی زیر درباره‌ی او بخوانید:‏
http://en.wikipedia.org/wiki/Shiva

درباره‌ی نام من، برای انبساط خاطر، در سایت شخصی من در نشانی زیر روی چرا شیوا کلیک کنید و بخوانید:‏
http://web.comhem.se/shivaf

درباره‌ی اجازه‌ی بازنشر تأکید من بر آن بود که سایت‌های نژادپرستی که گرگ خاکستری را نماد خود ساخته‌اند، از نوشته‌ی من سود نبرند.‏

آی دونت نو در موارد بسیاری، بسته به حالت بیان و وضعیتی که در آن بیان می‌شود، همان چه می‌دانم معنی می‌دهد، اما در این مورد لازم ‏نیست بحث کنیم: من ترجمه‌ی مستقیم به‌کار نبرده‌ام و این طور فکر کنید که دو نام متفاوت به فارسی و انگلیسی روی وبلاگم گذاشته‌ام. خودم ‏هم راضی نیستم و احساس سردرگمی می‌کنم: خیلی ساده آی دونت نو!‏
همچون نامتان پیروز باشید.‏

Anonymous said...

جناب شیوا،
ممنون از راهنمایی. داستان شیوا جالب بود و همچنین ریشه نام گوگوش. مادرم هروقت کسی کار غیر منتظره ای
میکرد میگفت " قش" اش پریده. او در اوان جوانی از ناحیه فارس - ترک نشین به ناحیه فارس - کرد نشین مهاجرت کرده و تقریبا بومی شده بود ولی هنوز ترکی شکسته بسته ای میدانست. اصطلاح قش ش پریده را ما به این معنی میگرفتیم و میگیریم که باز شکاری کسی پرواز کرده و او به دنبال آنست. اکنون فکر میکنم که
کلمه فارسی - کردی " قش " همان پرنده ترکیست که از " قوش " ، " قش " شده است و دال بر آنکه ما چنان مخلوطیم که مرزها, خط فاصل ساختگی و در واقع بی معنی اند. چگونه میتوان در ایران و عراق و ترکیه مرزها
و خط فاصلی هایی کشید که ترک و فارس و کرد را از هم جدا کند جز با خط فاصل های ساختگی جدیدتر. ملت ها اقلا در ناحیه مورد بحث طیف هایی هستند که هرچه به هم نزدیکتر میشوند مخلوط تر میگردند. با احترام Peerooz

Anonymous said...

دوست عزیز

مدتها میگذرد از آنزمانیکه من از شما تقاضا کردم ترجمه ای از ترانه های آذربایجانی بما که آذری نمیدانیم نشاندهید. دیشب در یک تلویزیون آذری زبان (ایجتیمای) که فکر میکنم از ترکیه پخش میشود ترانه مهریبان اولا را شنیدم که فکر میکنم شعرش از شفیقه آخوندووا است و دوباره به یاد این تقاضا افتادم. حیف است که فارسی زبانان تنها از نیمی از این هنر لذت ببرند

آ

Anonymous said...

http://www.youtube.com/watch?v=JnVB5UjeIiE&feature=related


آ

Shiva said...

آ-ی گرامی، سپاسگزارم از مهر شما. پوزش می‌خواهم اگر قولی به شما داده‌ام و به آن عمل نکرده‌ام. ‏مشکل من آن است که یک سر دارم و هزار سودا و اگر ترجمه‌ی ترانه‌های آذربایجانی را هم به آن ‏اضافه کنیم، دیگر وقتی برای نفس کشیدن هم برایم نمی‌ماند! متأسفانه جایی یا کتابی را سراغ ندارم ‏که ترجمه‌ی این ترانه‌ها را منتشر کرده‌باشد. اگر جایی برخوردم، حتماً خبرتان می‌کنم. در ضمن شفیقه ‏آخوندووا آهنگساز بود و نه شاعر.‏