14 September 2007

پلیس داریم تا پلیس

این مطلب را به فارسی می‌نویسم تا پلیس سوئد زیاد به خودش نگیرد و تاقچه‌بالا نگذارد!

عصر که به خانه رسیدم، آشنائی خبر داد که آشنائی دیگر که مردی 85‌ساله است و بیمار و در خانه تنها بوده و همسرش به مسافرت رفته، از دیروز ناپدید شده، هیچکس خبری از او ندارد، و همسایه‌ای که کلید خانه‌ی او را دارد، او را در خانه نمی‌یابد.

زبان سوئدی این آشنای من تعریفی ندارد و خواهش کرد که من در جست‌وجوی آشنای گمشده برآیم. چاره‌ای نبود. ابتدا به یکی دو بیمارستان تلفن زدم، اما اینان شماره‌ی شناسائی (کد ملی) فرد گمشده را می‌خواستند که ما نداشتیم. سرانجام برای نخستین بار در عمر 21 ساله‌ی زندگی در سوئد، دست به دامان پلیس شدم. بعد از پنج شش دقیقه انتظار در صف تلفن، مرد پلیسی با ادب و در عین حال خودمانی و خوش‌وبش کنان داستانم را گوش داد، نام و نشان گمشده و مرا پرسید و قول داد که پی‌جوئی کند و نتیجه را گزارش دهد.

دو دقیقه بعد آشنایم تلفن زد و خبر داد که خوشبختانه گمشده‌ی ما پیدا شده و از صبح تا عصر در صف دانشجویان دندانپزشک بوده که ارزان‌تر حساب می‌کنند و برای همین صف‌شان طولانی‌ست!

دقیقه‌ای بعد خانم پلیسی تلفن زد و بسیار با ادب گزارش داد که لحظه‌ای پیش به خانه‌ی آشنای گمشده تلفن زده، او سر و مر و گنده در خانه است و پیش دندانپزشک بوده! گفتم که می‌دانم و عذر خواستم که وقت پلیس را گرفته‌ام. او گفت که عذرخواهی لازم نیست و پلیس به وظیفه‌ی خود عمل کرده و شب خوشی برایم آرزو کرد!!

کی می‌رسد روزی که چنین رفتاری را از پلیس ایران مشاهده کنیم؟ فکر کنید که یک افغان ساکن ایران برای چنین ماجرایی به پلیس ایران تلفن بزند.

باید اضافه کنم که املای ثبت‌شده‌ی نام آشنای گمشده را به سوئدی نمی‌دانستم، شماره‌ی تلفن او را از من نپرسیده‌بودند، و تلفن او به نام همسر غیر ایرانیش ثبت شده و نام همسرش را نیز از من نپرسیده‌بودند!

از فرصت استفاده می‌کنم و چند تارنمای مفید را که هیچ ربطی به موضوع بالا ندارند این‌جا معرف می‌کنم.

در این نشانی بایگانی مقدار زیادی از نشریات گروه‌های سیاسی در سال‌های 1357 تا 1362 در داخل کشور، و نیز برخی از آن‌ها که در خارج منتشر می‌شدند وجود دارد:
دانش‌نامه‌ی ایرانیکا را فراموش نکنید (به انگلیسی).
کتابخانه‌ای با کتاب‌های بسیار به فارسی. تقه بزنید (کلیک کنید) و بخوانید.

2 comments:

Anonymous said...

شیوای عزیز سلام.
فکر کنم من شما رو می‌شناسم:) عکستون که خیلی آشناست... مگر شما شیوای موسیقیدا نیستید؟
فامیلتون فرهمند بود انگار.. سوئدی بلد نیستم که بیوگرافیتونو بخونم.
این داستان خیلی جالب بود. عمو اروند هم در وبلاگش گاهی از این چیزا در سوئد می‌ نویسه و دل آدم رو آب می‌کنه...
اینجا همه با هم بی‌ادبن:( چه دولتی ها با مردم و چه مردم با خودشون...
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...

Shiva said...

آفرین زیتون عزیز بر حافظه ی تو و مرسی برای کامنت ات