28 January 2012

زندگی پشت دیوار آهنین

تازه‌ترین نوشته‌ام با عنوان بالا، که انتخاب من نیست، در این نشانی منتشر شده‌است. تکه‌ای‌ست از ویژه‌نامه‌ای ‏به ‏مناسبت هفتادمین سال آغاز فعالیت حزب توده ایران. شما خواننده‌ی گرامی را فرا می‌خوانم که به دیگر مطالب ‏صوتی، نوشتاری، و تصویری آن ویژه‌نامه نیز توجه کنید.‏

نوشته‌ی دست‌نخورده‌ی مرا در این نشانی می‌یابید.‏

***
دو پانویس نوشته‌ی من در وبگاه بی‌بی‌سی افتاده، که به شرح زیر است:‏

منابع:‏
‏1- میخائیل کروتیخین، جستارهایی درباره ایران، ترجمه فارسی با عنوان "اسنادی از ارتباط شوروی و ‏کمونیست‌های ایرانی" در این نشانی
‏2- امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 January 2012

از جهان خاکستری - 68‏

آن عکس روی جلد مجله همه را، و مرا، افسون کرده‌بود. گمان نمی‌کنم هیچ مرد ایرانی در آن دوران وجود ‏داشته‌باشد که آن عکس را دیده‌باشد و دلش تندتر نزده‌باشد: چشمان و نگاه کودکی معصوم، لبخند شرمگین ‏یک دختربچه، با چالی روی گونه‌ی راست و چالی بر چانه، در تضاد با پیکر هوس‌انگیز یک زن افسونگر (‏femme ‎fatale‏) با دامن کوتاه و ران‌های لخت و زیبا. – هورمون‌ها در تنم راه گم می‌کردند و خون در رگ‌هایم تندتر ‏می‌دوید.‏

می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و آن عکس را همین‌طور تماشا کنم. انگشتان و کف دستان می‌سوخت در ‏تشنگی لغزیدن بر آن ران‌های خوش‌تراش؛ بینی می‌خواست عطر آن بناگوش زیبا را ببوید؛ لبان می‌خواست آتش ‏خود را با بوسه‌ای بر لطافت آن گردن فرو نشاند. آه اما چه دست نایافتنی! چه دست نایافتنی! و دریغا که مردی ‏از راه رسید و این آیت زیبایی را به انحصار خود در آورد، او را به خانه‌اش برد، و دیگر نگذاشت او مانند گذشته خود ‏را نشان دهد: علی حاتمی بود که آمد و زری خوشکام را گرفت و برد!‏

‏***‏
نه یا ده سال دیرتر، تا خرخره غرق در کارهای حزبی، از بامداد تا دیر وقت شب یک نفس در حال دوندگی بودم؛ ‏زندگانیم با دور بسیار تند می‌چرخید. و شب که به خانه‌ی خالی از هر چیز، "کومه‌ای که ذره‌ای با آن نشاطی" ‏نبود، می‌رسیدم و در را پشت سرم می‌بستم، در خاموشی و تاریکی و سکون خانه ناگهان افسردگی به سراغم ‏می‌آمد و سرگشته می‌ماندم که حال چه کنم؟ یکی دو بار زیرلبی و با احتیاط گله کردم، و احسان طبری گفت: ‏‏"این روش رفیق کیا (کیانوری)ست. او معتقد است که کادرهای حزب را باید در کار غرق کرد، وگرنه افکار انحرافی ‏به سراغشان می‌آید و فاسد می‌شوند"! احسان طبری با نوشته‌هایش، و به‌ویژه پس از آن چهره‌ی متین و ‏دانشمندی که مردم در مناظره‌های تلویزیونی دیده‌بودند، محبوبیت فراوانی به‌دست آورده‌بود. همه می‌خواستند ‏او را از نزدیک ببینند. اما حزب و رهبرانش در شرایط نیمه‌پنهان به‌سر می‌بردند. دفترهای علنی حزب در تسخیر ‏افراد ناشناس بود، و حزب احسان طبری را به خانه‌ای دورافتاده و نیمه‌مخفی منتقل کرده‌بود. تنها ما پیک‌های ‏حزب اجازه‌ی رفت‌وآمد به خانه‌ی او را داشتیم و هنگام لزوم او را به دیدار اشخاص برگزیده‌ای می‌بردیم.‏

روزی خبر رسید که علی حاتمی کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری شده‌است. زری خوشکام را ‏پس از آن‌که شوهرش از صحنه کنارش کشید، کم و بیش از یاد برده‌بودم. حتی یاد آن عکس هوس‌انگیز روی جلد ‏با رویدادهای پر تب‌وتاب سال‌های گذشته سائیده شده‌بود و از ذهنم پاک شده‌بود. زناشویی او با علی حاتمی را ‏هم فراموش کرده‌بودم و حاتمی را که دیدم، هیچ فکر نکردم که "این شوهر زری خوشکام است". قرار بود طبری ‏را به خانه‌ای در یک مجتمع آپارتمانی در کوچه‌ای پایین‌تر از فروشگاه بزرگ "کوروش" (رفاه - تصحیح: قدس) در خیابان مصدق ‏‏(پهلوی، ولی عصر) ببرم که از سوی یک رفیق حزبی برای این دیدار در اختیارمان قرار گرفته‌بود. همواره می‌کوشیدم طوری طبری را ‏به این‌جا و آن‌جا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را ‏نبینند تا برای صاحب‌خانه و برای خود طبری و حزب دردسری فراهم نشود. این کوچه‌ی بن‌بست و پارکینگ زیر ‏این مجتمع جای ایده‌آلی از این نظرها نبود، اما بی آن‌که کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.‏

به طبقه‌ی مورد نظر که رسیدیم، آسانسور به درون خانه باز شد! عجب! نخستین بار بود که چنین پدیده‌ای ‏می‌دیدم. این تکه از مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقه‌ای عالی تزئین ‏شده‌بود: بالش‌هایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پرده‌ها، بالش‌ها، فرش‌ها، ترکیب رنگ و نور، همه ‏به گونه‌ای بود که برای نخستین بار پس از سال‌های طولانی احساس شگفت‌انگیز آسودگی در "خانه" به من ‏دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمی‌آورم که پس از آن نیز در خانه‌ای آن‌همه احساس "خانه" و جایی برای ‏آسودگی کرده‌باشم.‏

علی حاتمی و خانم صاحب‌خانه در خانه بودند. خانم صاحب‌خانه ما را گذاشت و پی کار خود رفت، و من نیز پس ‏از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی، به عادت همیشگی او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغه‌ی ‏حضور یک مزاحم حرف‌هایشان را بزنند، و خود را در آشپزخانه سرگرم کردم.‏

طبری که سی سال دور از میهن به‌سر برده‌بود، علی حاتمی را نمی‌شناخت و تنها چیزهای پراکنده‌ای درباره‌ی ‏او شنیده‌بود. من در طول راه از کارهای او برایش گفته‌بودم، از جمله از فیلم "ستارخان" او که به‌ویژه برای ‏سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزت‌الله انتظامی) در آن پرداخته‌بود، آن را پسندیده‌بودم. ‏اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصله‌ای چنین نزدیک، و در آشپزخانه‌ای که در نداشت، نمی‌توانستم گوش‌هایم ‏را ببندم، و می‌شنیدم که علی حاتمی از پروژه‌ی بزرگش، ساختن نمونه‌ی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در ‏نزدیکی کرج سخن می‌گوید که چند سالی بود با آن مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه 1356، ‏آغاز ساختمان اسفند 1358) و از طبری نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون تهران قدیم در پایان قاجاریه و ‏آغاز سلطنت پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان می‌خواهد.‏

طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمی‌دانست. من خود این را در عمل آموخته‌بودم: در آغاز ‏آشنایی‌مان پیوسته چیزهایی درباره‌ی اصطلاحات زبان‌شناسی از او می‌پرسیدم و او سرانجام فهمانده‌بود که ‏تخصص او در زبان‌شناسی نیست و کسانی بی‌جا انتظار دارند که او همه چیز بداند. گفته‌بودم که شایع است که ‏او زبان چینی هم می‌داند، و او سخت بر آشفته‌بود: "آخر این چه اخلاقی‌ست؟ چرا و از کجا این حرف‌ها را در ‏می‌آورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن دهمین سال انقلاب چین یک ماه آن‌جا بودم که بیشتر آن هم در ‏دعواها و کشمکش‌های حوزه‌های حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمه‌ی روزمره را یاد بگیرم. ‏مگر به همین سادگی می‌توان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و ‏قریب 100 لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کرده‌ام." [احسان طبری، از دیدار خویشتن ‏‏(یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد 1379، ص 155]‏

طبری حاتمی را به کتابش "جامعه‌ی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دهه‌ی نخستین" رجوع می‌داد ‏و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران کودکی پنج‌شش ساله بود. در این هنگام ‏برایشان چای بردم، و طبری دست به‌دامن من شد: شیواجان، تو کتابی درباره‌ی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی ‏سراغ داری؟ – و من با زمینه‌ی ذهنی فیلم "ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بی‌اختیار کتاب‌های "تاریخ ‏حزب کمونیست ایران" نوشته‌ی تقی شاهین به ترجمه‌ی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشته‌ی علی شمیده را ‏که به‌تازگی منتشر شده‌بودند نام بردم، و بی‌درنگ از فضل‌فروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی ‏بود از این‌که احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در دست ‏حواله داده و بدین‌گونه دانش او را کم‌تر از این جوانک فرض کرده‌است. با آن‌که طبری یادآوری‌های من و آن ‏کتاب‌ها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در هم‌کشیده و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. سر به زیر افکندم و ‏به آشپزخانه بازگشتم.‏

‏***‏
و چه می‌دانستم که لیلا حاتمی، ترکیب کاملی از زیبایی‌های زری خوشکام و علی حاتمی، که به هنگام آن ‏دیدار هشت‌نه ساله بود (زاده 1351)، روزی این‌چنین بر پرده خواهد درخشید و بر قله‌های افتخار خواهد ایستاد. ‏آیا هنر ارثی‌ست؟ آیا زیبایی ارثی‌ست؟

علی حاتمی پانزده سال پیش (14 آذر 1375) از میان ما رفت. یادش گرامی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 January 2012

Sociala orättvisornas gestalter باز هم نمایشگاه

Efter mitt första besök på utställningen av ryska banbrytande målare från 1800-talet (Peredvizjniki) på ‎Nationalmuseum i november 2011 skrev jag i ett inlägg (på persiska) att ”jag sa till mitt ‎sällskap att jag känner mig bli revolutionär igen, och en av vännerna sa: det var inte vårt fel ‎att vi blev revolutionärer, utan det var saker som sådana konstverk som drog oss ditåt”.‎ ‏(متن فارسی در ادامه)‏

Nu läser jag i en kommentar av Birgitta Rubin i DN (den 13 januari) om att hon har besökt ‎samma utställning och säger därefter att hon tappade «andan gång på gång: att så nära få ‎bevittna värsta sortens sociala orättvisor i ett svidande vackert valörmåleri, som i Ilja Repins ‎‎”Pråmdragarna vid Volga”. Vem förvånas av ryska revolutionen efter detta?» och då vill jag ‎berätta att dessa målerier, som spreds även i Iran i form av vältryckta tjocka album av ‎sovjetiska förlag, påverkade stora kretsar bland iranska intellektuella också – öppnade deras ‎ögon för att se sig omkring och ”bevittna värsta sortens sociala orättvisor” i eget samhälle. Och ‎då kan man väl säga ”vem förvånas av iranska revolutionen 1979 efter detta?” Därmed vill ‎jag påstå att konstnärligt skapande kan ha långtgående effekter bortom egna ‎gränser; kan öppna otaliga ögon.‎

I dag besökte jag samma utställning för andra gången innan den flyttar vidare (sista dagen ‎är ‎söndag den 22/1). Jag var där i 3 timmar, stående eller sittande, trots trängseln och dålig luft ‎och dålig ventilation i salarna, stanken från svettiga armhålor osv. och ”slukade” varenda ‎målning i långa minuter. Då har jag kanske blivit ännu mer ”revolutionär” nu?‎

Några exempel ur samlingen (längst ner efter persiska texten):‎

‎1- Den dödsdömda revolutionären vägrar bikta inför en ortodox präst. Av Repin.‎
‎2- Den dödsdömda revolutionären förs till döden. Av Makovsky.‎
‎3- De väntade inte honom. Den försvunna revolutionären dyker plötsligt upp. Av Repin.‎
‎4- Hjälten inför valet och kvalet. Av Vasnetsov. Ristningen på stenen säger att den som väljer ‎ärans väg kommer att mista livet och hamna bland benen i leran.‎

پس از نخستین بازدیدم از نمایشگاه پیشتازان واقع‌گرایی در نقاشی سده‌ی نوزدهم روسیه (گروه پیشتازان ‏Peredvizhniki‏) در پستی نوشتم که ‏‏«در‎ ‎پایان به دوستانم گفتم که با دیدن این نمایشگاه بار دیگر احساس‏‎ ‎انقلابی‌گری ‏می‌کنم! و یکی ‏از دوستانم ‏گفت که "ما گناهی نداشتیم که‎ ‎انقلابی شدیم: چیزهایی از قبیل این تابلوها ما را به آن راه ‏‏کشاندند!"»‏

اکنون در یادداشتی نوشته‌ی خانم بیرگیتا روبین در روزنامه‌ی سوئدی دی‌ان (سیزدهم ژانویه) می‌خوانم که ‏ایشان هم به ‏بازدید این نمایشگاه رفته و می‌گوید که با مشاهده‌ی بدترین نوع بی‌عدالتی‌های اجتماعی از ‏فاصله‌ای چنین نزدیک در ‏تابلوهایی بس زیبا و در سطح بالای هنری، همچون "کرجی‌کشان وولگا" اثر ایلیا رپین، ‏‏"کیست که از رخ دادن انقلاب ‏روسیه شگفت‌زده شود؟" و این‌جاست که من می‌خواهم بیافزایم که همین ‏نقاشی‌ها، که در آلبوم‌هایی ضخیم و با چاپ ‏خوب ناشران شوروی در ایران هم پخش می‌شد، بر محافل بزرگی ‏از روشنفکران ایرانی نیز تأثیر می‌نهاد، چشمان آنان ‏را می‌گشود و آنان را می‌خواند که پیرامون خود را بنگرند و ‏‏"بدترین نوع بی‌عدالتی‌های اجتماعی" را در جامعه‌ی خود ‏نیز ببینند. و آنگاه همچنین می‌توان گفت "کیست که ‏از انقلاب ایران در سال 1357 شگفت‌زده شود؟" پس می‌خواهم ادعا ‏کنم که آفرینش هنری می‌تواند تا ‏دوردست‌های بیرون از مرزهای آفریننده‌ی آن نیز تأثیرگذار باشد و چشمان بی‌شماری ‏را بگشاید.‏

امروز برای بار دوم به بازدید همان نمایشگاه رفتم تا پیش از آن‌که روز یکشنبه 22 ژانویه جمعش کنند، زیارتش کنم. با ‏وجود ازدحام، هوای گرم و بد و تهویه‌ی نارسای سالن‌ها و بوی عرق زیر بغل و غیره، سه ساعت در نمایشگاه بودم. ‏دقایقی طولانی تک‌تک تابلوها را ایستاده یا نشسته با نگاهم "بلعیدم"، و اکنون شاید بیشتر "انقلابی" شده‌ام؟

چند نمونه از آثار گروه "پیشتازان" (برای تصویر بزرگ‌تر، روی آن‌ها کلیک کنید):‏

‏1- زندانی انقلابی در آستانه‌ی اعدام از طلب آمرزش سر باز می‌زند، اثر رپین
‏2- انقلابی محکوم به اعدام را به‌سوی مرگ می‌برند، اثر ماکوفسکی
‏3- "ورود ناگهانی" – انقلابی ناپدیدشده‌ای که عزایش را هم گرفته‌بودند، ناگهان وارد می‌شود، اثر رپین
‏4- قهرمان بر سر دوراهی نام و ننگ، اثر ویکتور واس‌نت‌سوف. سنگ‌نوشته می‌گوید که رهروان راه نام، به سرنوشت ‏استخوان‌های بر خاک‌افتاده دچار خواهند شد.‏

نوشته‌های دیگرم درباره‌ی همین نمایشگاه: 1 و 2

در پاسخ خواننده‌ی ناشناسی که پرسیدند که آیا این نمایشگاه در آلمان هم برگزار خواهد شد: امروز پرسیدم، و گفتند ‏خیر، تابلوها به روسیه بر می‌گردند.‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 January 2012

بدرود آموزگار بزرگ

در نوشته‌های گوناگون، از جمله در همین پست پیشین، بارها گفته‌ام که یکی از بزرگ‌ترین آموزشگاه‌های ‏فرهنگی و ادبی من در بیست سال نخست زندگانیم، رادیو بوده‌است. در آن میان دو نام، دو برنامه‌ساز و مجری ‏برنامه‌های رادیویی، بزرگ‌ترین آموزگارانم بوده‌اند: هوشنگ مستوفی، و ایرج گرگین. نمایشنامه‌های رادیویی و ‏برنامه‌ی "صدای شاعر" کار ایرج گرگین، خواه و ناخواه، آگاهانه یا ناآگاهانه، در پرورش من، با هر چه دارم و ندارم، ‏بی‌گمان نقش بسیار بزرگی داشته‌اند. و اکنون خبر می‌رسد که او ما را ترک کرده‌است. ترک کرده‌است؟ پس این ‏صدای او چیست که هنوز می‌شنوم؟

نزدیک هفت سال پیش، تابستان 2005 (1384)، با پافشاری آشنایانی که در پراگ زندگی می‌کردند و در "رادیو ‏آزادی" که به‌تازگی "رادیو فردا" نام گرفته‌بود کار می‌کردند، به دیدارشان رفتم. روزهایی خوش و پربار بود. دوستم ‏نازی عظیما تکه‌هایی از خاطراتم را برای رئیس خود در رادیو، ایرج گرگین، باز گفته‌بود، و ایرج گرگین دلش ‏خواسته‌بود که مرا از نزدیک ببیند. عجب! من، این شاگرد مکتب را، به باروی دست‌نایافتنی و تسخیرناپذیر آموزگار ‏بزرگ فرا خوانده‌بودند! هرگز حتی در رؤیاها هم نمی‌دیدم که روزی صاحب آن صدای دلنشین را که همواره از ‏فاصله‌ی صدها کیلومتر می‌شنیدم، از نزدیک ببینم. و شبی، پس از شام، با هم به آشیانه‌ی عقاب رفتیم.‏

ایرج گرگین، همسر نازنینش، و آشیانه‌ی عقاب، بسیار ساده و بی‌تکلف و صمیمی بودند. دقایقی بعد همه با هم ‏در گرمای دلچسب تابستان پراگ در بالکن خانه‌شان نشسته‌بودیم، و من با سری گرم از کنیاکی که خانم گرگین ‏به پیشنهاد نازی عظیما برایم آورده بود، با داستان‌هایم از آن‌چه در شوروی بر ما رفته‌بود، زن و شوهر را در ‏نیمه‌راه خنده و گریه گرفتار کرده‌بودم: گاه آه از نهادشان بر می‌آمد، و گاه می‌خندیدند. نازی کمکم می‌کرد و به ‏یادم می‌آورد که این و آن خاطره را هم تعریف کنم. امشب شب من بود: ایرج گرگین سال‌ها از رادیو برایم داستان ‏گفته‌بود و من به‌دفت و بی از دست دادن کلمه‌ای، همه را به گوش جان شنیده بودم، و اکنون نوبت او بود که ‏داستان‌های مرا بشنود، و او به دقت گوش می‌داد.‏

هنگامی که تعریف کردم که در آن‌جا مهر "ضد انقلاب اکتبر" بر پیشانی من زده‌بودند، قهقهه‌ی خنده‌ی همه به ‏آسمان رفت: دو ماهی بیشتر نبود که به شهر مینسک منتقلمان کرده‌بودند، و در آستانه‌ی جشن ‏شصت‌وششمین سالگرد انقلاب اکتبر اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس از کمیته‌ی حزبی ما خواسته‌بود که جشنی ‏ترتیب دهیم. هرمز ایرجی مسئول تبلیغات کمیته بود، و گله می‌کرد که در میان این جمع دویست نفره امکانات ‏لازم و استعدادهای هنری لازم برای ترتیب دادن یک جشن آبرومندانه وجود ندارد، و من گفته‌بودم که اصلاً چرا ما ‏باید جشن بگیریم؟ رفقای شوروی که خود صاحبان انقلاب هستند، خود هر سال جشن‌های بزرگی بر پا ‏می‌کنند، و حال که ما آن‌جا هستیم، اگر رفیقمان می‌شمارند و ارزشی برایشان داریم، آنان هستند که باید ما را ‏همچون میهمان به جشن خود دعوت کنند! سرپرستمان، محمدتقی موسوی، موضع مرا چنین معنی کرده‌بود: ‏‏"این میگه که انقلاب اکتبر را جشن نگیریم!"، و سپس در میان همه پخش شده‌بود که: "این اصلاً ضد انقلاب ‏اکتبره!" و این مهری نبود که به آسانی بتوان زدود. و به‌راستی چه خنده‌دار بود که شصت‌وشش سال پس از یک ‏انقلاب کسی ضد آن باشد، خنده‌دارتر نفس چنین اتهام‌زدنی، و خنده‌دارتر آن شب، پانزده سال پس از فروپاشی ‏آن نظام.‏

گفتم و گفتم، تا شب از نیمه گذشت. اما این همه حتی به اندازه‌ی برگی از داستان‌هایی نبود که ایرج گرگین از ‏رادیو در گوشم خوانده بود. پس گفتم: گفتم که داستان‌های او و مکتب رادیویی او بوده که مرا به این راه‌ها ‏کشانده! ایرج گرگین اندکی جا خورد. گفت: "ولی برنامه‌های ما که این چیزها را تبلیغ نمی‌کرد". راست ‏می‌گفت. گفتم: ولی برنامه‌های شما آگاهی می‌پراکند، نگرش انسانی را می‌آموخت، چشمان را می‌گشود، ‏دغدغه‌ی همنوعان را در دل‌ها می‌افکند، و در آن روزگار برای کسی که دغدغه‌ی همنوعان را در دل داشت، ‏راهی جز آن‌چه من پیمودم وجود نداشت. - آموزگار با لبخندی وراندازم می‌کرد.‏

برخاستیم، سپاسشان گفتیم، جدا شدیم، و رفتیم. شادمان بودم از این که آموزگار را از نزدیک دیده‌ام. و دریغا که ‏اکنون از میان ما رفته‌است.‏

بدرود آموزگار بزرگ! صدای تو جاویدان خواهد ماند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 January 2012

آزمون آتش

چه می‌دانستم که این تکه از این آهنگ توصیف آزمون آتش است: کسی باید از شعله‌های آتش بگذرد و باید ‏زنده بیرون آید تا ثابت کند که بی‌گناه است؛ و چه می‌دانستم که زندگی چه آزمون‌های آتشی بر سر راهم ‏خواهد گسترد. همین‌قدر می‌دیدم که با شنیدن آن، همه‌ی ذرات وجودم، سر تا پا، هماهنگ با آن به لرزه در ‏می‌آیند.‏

این آهنگ هر هفته فقط یک بار پخش می‌شد. آرم یک برنامه‌ی ادبی رادیو بود با نام "با آثار جاویدان ادبیات جهان ‏آشنا شوید". پنج ساله و بعد شش ساله بودم. روزشماری می‌کردم تا روز موعود هفته برسد. ساعت‌شماری ‏می‌کردم تا ساعت شروع برنامه برسد. اینک بر لبه‌ی تاقچه‌ای که رادیوی قدیمی پُرش می‌کرد ‏آویخته‌بودم. برنامه ‏آغاز می‌شد. آهنگ من شروع می‌شد. و به پرواز در می‌آمدم. دیگر آن‌جا نبودم. هیچ جا نبودم. صدا را دنبال ‏می‌کردم. آتش می‌گرفتم. شعله می‌شدم. زبانه می‌کشیدم. می‌سوختم. می‌لرزیدم. اشکم، هیچ نمی‌دانم از ‏چه سر، هم در درون و هم در بیرون جاری بود. صدای این ایستگاه دوردست گاه فروکش می‌کرد. دور می‌رفت، ‏ناپدید می‌شد. گوشم را بیشتر و بیشتر به رادیو نزدیک می‌کردم. می‌خواستم توی این دستگاه شگفت‌انگیز ‏بروم. می‌خواستم صدا را دنبال کنم. از کجا می‌آمد این نوای جادوئی در دل این تاریکی؟ از کجاها گذر می‌کرد؟ در ‏تاریکی‌ها، در ابرهای تیره، در باران‌ها شناور بودم. موج بودم. صدا بودم. پرنده‌ای خیس بودم در تاریکی. بر فراز ‏کوه‌ها و دشت‌ها و جنگل‌های تاریک سر به‌دنبال این موسیقی پرواز می‌کردم. صدا باز می‌گشت. باز توی اتاق ‏بودم، آویخته بر لبه‌ی تاقچه‌ی رادیو، با اشکی جاری بر گونه‌ها. سراپا آتش. می‌سوختم. ‏می‌سوختم. چه بود این موسیقی؟ ساخته‌ی که بود؟

بیش از بیست سال طول کشید تا آن را بیابم: واپسین اپیزود از بخش نخست (و نیز بخش چهارم) سنفونی ‏‏"مانفرد" اثر پیوتر چایکوفسکی بود.‏

این‌جا هفت سالم است، در برابر همان تاقچه و رادیو، با آن زهرخند، در کنار خواهر و یکی از برادران.‏

بهترین اجرای این اثر به نظر من از آن ارکستر بزرگ رادیوی مسکو به رهبری و نوازندگی اُرگ توسط گنادی ‏راژدست‌ونسکی ‏Gennadi Rozhdestvensky‏ است در یک صفحه 33 دور (‏LP‏) از کمپانی روسی ملودیا ‏Melodia، بدون ‏تاریخ، با شماره ‏CM 03151-2‎، که گمان نمی‌کنم به آسانی گیر بیاید. ‏آثار چایکوفسکی را از هر جایی می‌توان شروع کرد و گوش داد. اما اگر می‌خواهید آن آرم برنامه را بشنوید، در این ‏پیوند نوار را 3 دقیقه جلو بکشید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 January 2012

زهر در گفتمان آذربایجان

سال نوی میلادی را به همه‌ی شما خوانندگان گرامی که آن را جشن می‌گیرید، شادباش می‌گویم.‏

نوشته‌ای با عنوان همین پست دارم که تا این لحظه در این و این و این نشانی‌ها منتشر شده‌است. از جمله ‏پاسخی‌ست بر برخی پرسش‌هایی که از من می‌شود. آن را در سایت شخصی من نیز در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏