30 September 2011

درس دموکراسی؟

تازه‌ترین ترجمه‌ام با عنوان "بزرگترین و مردمی‌ترین مجلس مؤسسان جهان؟" در این و این نشانی منتشر شده‌است. مطلب از این قرار است که قانون اساسی تازه‌ی مراکش با ‏کمک هزاران نفر در اینترنت نوشته شده‌است.‏

Har översatt en liten nyhet från Ny Teknik om hur marockanska folket skapade den nya ‎konstitutionen tillsammans på nätet. Persiska texten finns här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2011

لاهرودی، جعفری، و طبری


‏1- در نوشته‌ای با عنوان اسنادی از شوروی و یادی از محمدعلی جعفری نوشتم: "تصمیم لاهرودی‎ ‎برای "عدم ‏شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقام‌جویی‎ ‎می‌گذارند، زیرا گویا ‏پسر جعفری در پاریس از ‏نوشته‌ها و اقدامات گروه‎ ‎سه‌نفره‌ی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، ‏که بر ضد باند‏‎ ‎خاوری، ‏صفری، و لاهرودی به پا خاسته‌بودند، پشتیبانی کرده‌بود. من اما‎ ‎می‌خواهم در این آگاهی ‏لاهرودی تردید کنم: او ‏خیلی ساده هیچ نمی‌دانست‎ ‎جعفری کیست‎.‎‏"‏

نخست آن‌که آشنایی آگاهم کرد که سخن از پسر محمدعلی جعفری نبوده، بلکه شایعه از داماد ایشان، یعنی ‏از شوهر دختر آقای جعفری سخن می‌گفته است. بنابراین لازم می‌دانم که از همه‌ی اعضای محترم خانواده‌ی ‏این هنرمند بزرگمان برای این اشتباه پوزش بخواهم.‏

و دیگر آن‌که این روزها کتاب خاطرات امیرعلی لاهرودی صدر فرقه‌ی دموکرات آذربایجان (یا صدر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران") را از دوستی به امانت ‏گرفتم و ورق زدم. لاهرودی در کتاب خود ماجرای جعفری را نوشته و من جمله‌های او را بی کم‌وکاست، با همان ‏رسم‌الخط، و بی تفسیر این‌جا نقل می‌کنم:‏

"7- آخرین مسئول سازمان حزبی در مینسک محمد چابکی بود. دختر وی را شخصی با خود آورده‌بود. من بدون ‏اینکه از هویت این شخص اطلاعی داشته‌باشم. با مکالمه تلفنی به مأمور مرزبانی گفتم بچه را به‌پذیرید و به آن ‏دو نفر پیشنهاد کنید، برگردند. آنها بدون اینکه حرفی بزنند مجددا به ایران بازگشتند. بعدها معلوم شد که ساین ‏‏[این] شخص محمدعلی جعفری بوده و زنش در پاریس اقامت داشته و می‌خواسته از راه شوروی برای ملحق ‏شدن به خانواده‌اش دست دختر چابکی را گرفته و به شوروی آمده‌بود. بعد از بازگشت به ایران تلفنی به زنش ‏گفته‌بود، خانه پدر مرا نپذیرفت. بعد از این حادثه ناگوار مخالفین جار و جنجال براه انداختند و در رابطه با این حادثه ‏حمید صفری را متهم کردند و به حزب کمونیست اتحاد شوروی شکایت کردند و خواهان مجازات عاملین این ‏حادثه شدند. شکایت مسکوت ماند. صفری از این حادثه کوچکترین اطلاعی نداشت، چشم از جهان فرو بست. ‏جعفری هم در بازگشت از شوروی بدون اینکه با مشکلی روبرو شود پس از سه ماه از بیماری سرطان درگذشت. ‏وی نه در کشور بیگانه، بلکه در میهن خود به خاک سپرده‌شد. اکنون که این چند سطر را می‌نویسم اذعان ‏می‌کنم این اولین و آخرین اشتباه بزرگی است که در ظرف 7 – 8 سال کار با مهاجران توده‌ای مرتکب شدم، ‏افسوس." [ص 689، تأکید از لاهرودی‌ست]‏

‏2- در پیشگفتار "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته‌ی احسان طبری نوشتم که هنگام ورود به شوروی ‏افسر ک‌گ‌ب دست‌نوشته‌ی کتاب را از من گرفت و "پس از آن دیگر نه او را دیدم و نه دست‌نوشته‌های طبری را. ‏سایر افسران از سازمان‌های رقیب در پاسخ من فقط می‌گفتند: باید آن‌ها را به تو پس می‌داد!‏

پس از انتقال به اردوگاه پناهندگان و ملاقات با علی خاوری که سامان دادن به بقایای حزب را بر عهده گرفته‌بود، ‏از او خواستم که این نوشته را از مقامات شوروی بگیرد و به من باز گرداند. او بعد از مدتی گفت که نوشته در ‏جای امنی است (و گاه می‌گفت که پیش حزب است) و نیازی نیست که من نگران آن باشم [...] بارها و بارها ‏تلاش و مجادله‌ی من با خاوری به نتیجه‌ای نرسید [...]"‏

اکنون امیرعلی لاهرودی در کتابش اعتراف می‌کند که دست‌نوشته‌ی طبری در اختیار اوست. او می‌نویسد: ‏‏"طبری علیرغم شرکت فعال و طولانی در نهضت کمونیستی به‌جز قلم زدن کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. به ‏یک سخن مرد مبارز نبود. بدین سبب بعد از دستگیری تسلیم شد و 180 درجه تغییر جهت داد. مارکسیزم را دور ‏انداخت و به یک مذهبی «متعصب» تبدیل شد. با آشنائی با خصوصیات روحی وی نمی‌توان [کذا] در گرویدن وی ‏به مذهب نیز صداقتی در کار باشد.‏

طبری واقعاً شخصیت دوگانه داشت. او خاطرات خود را در اسفند 1360 در تهران تحت عنوان یادنامه زندگی ‏نوشت، اما فرصت پیدا نکرد چاپ کند. دیباچه آنرا در اینجا درج می‌کنیم. در این دیباچه این دوگانگی بوضوح به ‏چشم می‌خورد." [ص 639 تا 642، تأکید از من است]‏

او سپس متن کامل دیباچه‌ی طبری بر "از دیدار خویشتن" را نقل کرده‌است. اما متنی که او نقل کرده پر غلط ‏است و پیداست که این متن ویراسته‌ی تایپ‌شده نیست، و جاهایی نتوانسته‌اند دست‌خط طبری را درست ‏بخوانند.‏

متن کامل روایتی از کتاب طبری را که در ایران منتشر شده، و از جمله همان دیباچه را در این نشانی می‌یابید.‏
توضیح من بر انتشار کتاب طبری در ایران، در این نشانی موجود است.‏

مشخصات کتاب لاهرودی:‏
امیرعلی لاهرودی: یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها
نشر فرقه دموکرات آذربایجان
چاپ اول: پاییز 1386، تیراژ 500‏
چاپ و صحافی: چاپخانه «نورلان» ‏Nurlan
باکو، خیابان علی بیگ حسین‌زاده، پلاک 66‏
سایت: ‏http://adf-mk.org
منبع عکس همین کتاب است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 September 2011

شوک بازگشت به ریشه‌ها

جمعه دوم سپتامبر 2011، 11 شهریور 1390، ساعت پنج‌ونیم بعدازظهر از سفری کوتاه بازگشته‌ام. در را پشت ‏سرم می‌بندم، چمدان کوچک را همان‌جا پشت در رها می‌کنم، کفش‌هایم را می‌کنم، تا وسط‌های اتاق نشیمن ‏می‌روم، و گیج و بی‌هدف می‌ایستم: خب، حالا بعدش چی؟ چه کنم؟ کجا بروم؟ این‌جا چه می‌کنم؟ چرا آمدم؟ ‏سرم را با چه چیزی گرم کنم؟‏

خانه خالی‌ست – خالی‌تر از همیشه. سوت و کور است – سوت و کورتر از همیشه. و من خود را تنها احساس ‏می‌کنم – تنهاتر از همیشه. دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. لباس...، هااا...! لباس باید عوض کنم! خب، ‏حالا بعدش چی؟ در میانه‌ی اتاق نشیمن دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. همین ساعتی پیش خود را از ‏دریایی از عشق و دوستی بیرون کشیده‌ام، و اکنون در ساحل باز دلم برای آن دریا پر می‌زند. می‌خواهم به ‏آغوش امواج آن بازگردم. اما احوالی تب‌آلود دارم. این تب حاصل آن دوستی‌هاست، یا سرما خورده‌ام؟ چکار کنم؟ ‏شاید یک دوش قدری حالم را جا بیاورد؟

نیم ساعت بعد زیر دوش به‌خود می‌آیم: ظرف شامپو به‌دست، زیر دوش ایستاده‌ام و همین‌طور شامپو را نگاه ‏می‌کنم. چند دقیقه به همین حال بوده‌ام؟ نمی‌دانم. در خیال دور و دراز دو روز گذشته غرق شده‌ام. در این دو ‏روز با گروه بزرگی از دوستان و آشنایان کهنه و تازه بوده‌ام: برخی را 25 سال بود که ندیده بودم، برخی را نزدیک ‏ده سال بود ندیده‌بودم، و با برخی همین دیروز و پریروز آشنا شده‌ام. همه صمیمی، یک‌دل، و یک‌زبان! آری، ‏یک‌زبان؛ زبان مادری خودمان؛ زبانی که برای سخن گفتن به آن لازم نیست که مانند سخن گفتن به سوئدی، ‏انگلیسی، یا روسی، پیشاپیش فکر کنم، واژه‌ها را از پیش ردیف کنم، با دودلی بیان کنم، و پس از گفتن آن هنوز ‏شک داشته‌باشم که آیا درست گفتم، یا نه. آذربایجانی همچون آب روان بر ذهنمان و بر زبانمان جاریست. گل ‏می‌گوییم و گل می‌شنویم، از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، تا خشک شدن دریاچه‌ی ارومیه. اما وقت زیادی ‏برای خاطره گفتن نداریم. برای کاری جدی گرد هم آمده‌ایم: پایه‌گذاری انجمن قلم آذربایجانی. تنها دیشب بود که ‏پس از جلسه و پس از شام توانستیم جایی گرد هم بنشینیم و آواز بخوانیم – آوازهای آذربایجانی.‏

یکی از حاضران آوازهایی خواند که نزدیک چهل سال پیش عاشق‌شان بودم، اما طوفان‌های سی‌وپنج سال ‏گذشته آن‌ها را به‌کلی از یادم برده‌بود: آوازهای آشیق حسین جوان – خنیاگری که با شکست جنبش دموکراتیک ‏آذربایجان و مهاجرت ناگزیر به آذربایجان شوروی، سال‌های طولانی ترانه‌هایی در غم دوری از وطن می‌خواند. یک ‏دوست متین هم‌سال من ترانه‌های خاطره‌انگیزی از رشید بهبودوف خواند. خانمی از تازه‌آشنایان که از کشف این ‏که من، این شخصی که در این لحظه روبه‌روی او نشسته، همان است که جزوه‌ی متن اپرای کوراوغلو را ‏سی‌وهفت – هشت سال پیش منتشر کرده به هیجان آمده‌بود، نشان داد که هنوز کم و بیش همه‌ی اپرا را از ‏حفظ می‌داند، و تکه‌های دشواری از آن را خواند. او تعریف کرد که هنگام دفاع دانشجویان از سنگر دانشگاه ‏به‌هنگام "انقلاب فرهنگی" کر "چنلی‌بئل" از آغاز پرده‌ی سوم اپرا را از بلندگوها پخش می‌کردند و او و دوستانش ‏با آن پشت سنگر ورزش می‌کردند. ‏

همه با من مهربانی می‌کنند، همه. و اکنون می‌فهمم که توان بر دوش کشیدن آن‌همه مهربانی، توان پردازش ‏هجوم آن‌همه ‏خاطرات را نداشته‌ام و ندارم. توان پاسخ دادن به آن‌همه مهر را هم ندارم: ببین چه گیج شده‌ام! حوله بر ‏تن از حمام بیرون آمده‌ام، توی آشپزخانه روی صندلی نشسته‌ام، بازیچه‌ی امواج این خیالات شده‌ام، و هیچ ‏نمی‌دانم که آیا کف شامپو را از تنم شستم، یا نه. باید آن ترانه‌های آشیق حسین جوان را پیدا کنم – به‌ویژه آن ‏را که خون می‌گرید و یک "بالام" می‌گوید که دل مرا از جا می‌کند. اما، خب، حالا چه کنم؟ تنم را خشک کنم، ‏لباس بپوشم، و بعد چی؟ نه! راستی راستی تب دارم. گلویم هم درد می‌کند. آب بینیم جاریست. آن دوستان ‏داشتند می‌رفتند به یک جلسه‌ی شعر و موسیقی در بزرگداشت دکتر رضا براهنی اما من با این حال و روزی که ‏دارم نمی‌توانم با آنان باشم. چه حیف!‏

در تلاطم افکار و خاطرات و گیجی، لباس پوشیدنم ساعتی طول می‌کشد، شام خوردنم، نانی و پنیری، دو ‏ساعت طول می‌کشد. خب، حالا چه کنم؟‏

این گیجی شدید سه روز طول می‌کشد، و گیجی خفیف هنوز به پایان نرسیده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2011

دده اصلان

در اینترنت دنبال چیز به‌کلی دیگری می‌گشتم که به شماره‌ی 18 مجله‌ای به‌نام "اندیشه فرهنگی" برخوردم که ‏در اردیبهشت پارسال (1389) منتشر شده‌است. این مجله، که هیچ آشنایی با آن نداشتم، به دو زبان ترکی و ‏فارسی به سردبیری آقای علیرضا ذیحق در شهر خوی منتشر می‌شده، اما از دی‌ماه گذشته (1389) دیگر ‏منتشر نشده و بر من روشن نیست چه بلایی بر سر آن آمده‌است. ای‌کاش هنوز باشد و ای‌کاش همکاران آن ‏هنوز بنویسند. شماره‌ای که یافتم یادنامه‌ای به هر دو زبان درباره‌ی آشیق اصلان طالبی دارد و یکی از ‏عکس‌هایی که روی جلد و در متن به‌کار برده‌اند، بریده‌ای از عکس مشترک من و دده اصلان (کاری از "ب") است ‏که از سال‌ها پیش در سایت شخصی من وجود داشته‌است. این عکس در فروردین 1358 در "قهوه‌خانه‌ی دهقان ‏آزاد" در خوی، محل کار و هنرنمایی آشیق اصلان، برداشته شده و آن را نیز در هنگامه‌ی تیره‌روزی‌ها با خود از ایران خارج ‏کرده‌ام. برای استفاده از این عکس از من اجازه نخواستند، اما اعتراضی ندارم: مجله‌ی خوبی‌ست (بود؟). ولی ‏دیدن یادنامه‌ی آشیق اصلان بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین بر سرم آوار کرد.‏

‏(برای عکس بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید) ‏ما در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی موفق شده‌بودیم در بهار 1354 او و گروه دیگری از آشیق‌ها را از ‏دانشجویان گروه هنری دانشکده‌ی اقتصاد دانشگاه تهران "قرض" بگیریم و کنسرت‌هایی برایشان در دانشگاه ‏خودمان نیز برگزار کنیم. دده اصلان چند شب در خانه‌ی دانشجویی محقر من و هم‌خانه‌ای‌هایم به‌سر برد و با نان ‏و نیمروی ما ساخت. چرا می‌گویم "دده"؟ در ادبیات ترکی به پیر و ریش‌سفید قبیله که اغلب مقام استادی در ‏همه چیز و از جمله در خوانندگی و نوازندگی داشت، دده می‌گفتند. یکی از نام‌آورترین دده‌ها "دده قورقود" بود ‏که داستان‌هایی از او به جا مانده و در "کتاب دده قورقود" به زبان‌های گوناگون، و از جمله به انگلیسی منتشر ‏شده‌است. آشیق اصلان نیز برای من آن‌گونه که دیدمش و شناختمش، یکی از دده‌های موسیقی آشیقی بود.‏

در همان سال 1354 ما در اتاق موسیقی مجموعه‌ی نوارهای کاست کنسرت آشیق اصلان و دیگران را منتشر ‏کردیم. اما در نوشته‌ی خانم فوزیه مجد در مجله‌ی "اندیشه فرهنگی" اطلاعاتی هست که برای من تازگی دارد، ‏از جمله این که آشیق اصلان در همان سفر به استودیوی تلویزیون در تهران رفته و به همت همین خانم از او نوار ‏پر کرده‌اند. آشیق اصلان در سفر سال بعد خود به تهران برای کنسرتی دیگر، تعریف می‌کرد که خانمی از ‏انگلستان در خوی به سراغ او رفته و شانزده ساعت نوار از ساز و آواز او پر کرده‌است، اما خود نام و نشانی از آن ‏خانم انگلیسی نداشت. اکنون در نوشته‌ی خانم مجد می‌خوانم که او خانم جین جنکینز گردآورنده‌ی سخت‌کوش ‏موسیقی فولکلوریک از گوشه و کنار جهان بوده‌است. نام این خانم آن‌قدر عام است که متأسفانه نتوانستم ‏نشانی از ایشان و کارهایشان در اینترنت بیابم. اما حاصل ارتباط خانم مجد با آشیق اصلان از جمله یک سی‌دی ‏است که چند سال پیش در ایران منتشر شده، و من باید از دوستانم بخواهم که اگر آن را یافتند، برایم بفرستند. ‏آشیق اصلان در آوازهایش یک "هی‌هی، هی... هی‌هی، هی..." داشت که مو بر اندام من راست می‌کرد و ‏اشکم را در می‌آورد. ساز نواختن او را نیز دوست می‌داشتم. جایی در اینترنت خواندم که ساز او را هنرمندی ‏ارمنی دویست سال پیش ساخته و اکنون آن را به حراج گذاشته‌اند.‏

یکی از دختران دانشگاه که هیچ آذربایجانی نمی‌دانست، می‌گفت: آشیق اصلان "روی صحنه که می‌آید، ‏ساز را مثل مسلسل زیر بغل می‌زند!" و راست می‌گفت. او کاسه‌ی ساز را زیر بغلش می‌گرفت، با همان دست ‏میانه‌ی گلوی ساز را چنگ می‌زد، گلوی ساز را طوری رو به جلو می‌گرفت که گویی مسلسل است و می‌خواهد ‏به روی دشمن تیراندازی کند، با گردنی افراشته و گام‌هایی استوار روی صحنه می‌رفت تا به میکروفون برسد، و ‏هنگام چرخیدن به‌سوی تماشاگران، لوله‌ی "مسلسل" را به سویی می‌گرداند، و تعظیم می‌کرد.‏

در آن هنگامه‌ی فضای چریکی و مبارزه‌ی مسلحانه در کشور در بهار 1354، بی‌جا نبود که شکل زیر بغل گرفتن ‏ساز او بسیاری را به یاد مسلسل می‌انداخت. شعر و آواز او نیز مسلسل‌وار از بی‌عدالتی‌ها و جفای خان‌ها و ‏مبارزه‌ی مسلحانه‌ی کوراوغلو در کوه‌های آذربایجان (چنلی بئل) می‌گفت، و همه را، حتی گروه بزرگی از ‏شنوندگان را که آذربایجانی نمی‌دانستند، به شور و هیجان می‌آورد. همه دوستش می‌داشتند، و به‌ویژه برای ‏هنرش: آشیق (عاشیق)ها را اغلب به دو گروه "ساز آشیقی" (آشیق ماهر در نواختن ساز) و "سؤز آشیقی" ‏‏(آشیق ماهر در سخنوری و خوانندگی) تقسیم می‌کنند. دده اصلان هم ساز آشیقی بود، و هم سؤز آشیقی.‏

یک بار دیگر در بهار سال ۱۳۵۶ آشیق اصلان و گروه چهارنفره‌ی آشیق عبدالعلی ‏را با همکاری گروه دانشجویی پژوهش‌های فرهنگی دانشگاهمان برای اجرای برنامه ‏دعوت کردیم.‏ در آن دوندگی‌های از این خانه به آن خانه پیش میزبانان آشیق‌ها برای تنظیم برنامه‌ی کنسرت‌ها، شبی به ‏خانه‌ای رفتم تا با آنان برای فردا قرار و مدار بگذارم (همه‌ی خانه‌ها در آن زمان تلفن نداشتند، کامپیوتر خانگی، ‏اینترنت، ای‌میل، تلفن موبایل، اس‌ام‌اس و غیره هنوز اختراع نشده‌بود!). خانه‌ای مجردی و دانشجویی بود؛ بساط ‏شام و نوشانوش بر پا بود و همه، در کنار آشیق‌ها، روی زمین گرد سفره‌ای نشسته‌بودند. میزبان اصرار داشت که بنشینم و ‏لقمه‌ای بخورم و استکانی بنوشم، اما من وقت نداشتم و باید برای چیدن برنامه‌ها خود را به خانه‌ی دوستان ‏دیگری می‌رساندم. از درون هال نگاهم به درون یکی از اتاق‌ها افتاد و آن‌جا زنی جوان را دیدم که شلوار جین ‏تنگی بر تن، روی زمین نشسته‌بود، پشتش را به دیوار تکیه داده‌بود، دو زانو را در آغوش می‌فشرد و چانه‌اش را ‏روی زانو گذاشته‌بود. موهای فرفری‌اش را به مدل "آنجلا دیویس" به شکل توپ در آورده‌بود. زیبا بود. در همان حال ‏که چانه را روی زانو داشت سرش را چرخاند و نگاهم کرد. غمی و پرسشی در نگاهش دیدم، اما نفهمیدم این ‏چه غمی‌ست و چه می‌پرسد. شتاب داشتم. قرار و مدارها را گذاشتم و رفتم. اما آن نگاه رهایم نمی‌کرد: این ‏زن که بود؟ در آن خانه‌ی مجردی دانشجویی چه می‌کرد؟ همسر یکی از اهالی خانه بود؟ دختری دانشجو عضو ‏گروه هنری دانشکده‌ای بود که آن روز کنسرت داشتند؟ چه می‌پرسید با نگاهش؟ چرا غمگین بود؟ فردا آشیق ‏اصلان برافروخته اما آهسته گفت: "فلان فلان شده‌ها فاحشه آورده‌بودند برای ما. من نرفتم. گفتم که اهلش ‏نیستم. با این کارها آبروی ما را می‌برند."‏

اما آشیق اصلان خوب عرق می‌خورد، و در ضمن نماز و روزه‌اش را ترک نمی‌کرد. یک بار نزدیک بود با لیوانی که ‏پیش از آغاز یک کنسرت سر کشید کار دستمان بدهد: این‌گونه سرکشیدن یک‌باره‌ی عرق روش روسی‌ست و ‏شوک مستی ناگهانی ایجاد می‌کند. آشیق اصلان نیز پس از سر کشیدن لیوان، "مسلسل"اش را زیر بغل زد و ‏روی صحنه رفت، اما هنگام کوک کردن سازش شوک مستی به سراغش آمد و همه چیز را فراموش کرد: ‏دقایقی طولانی کوک می‌کرد و کوک می‌کرد، و باز کوک می‌کرد، و سرانجام که خواندن آغاز کرد، صدایش و ‏کلامش شُل و مستانه بود، شعرها را فراموش می‌کرد، و بندها را تکرار می‌کرد. اما کم‌کم شوک را از سر گذراند ‏و کنسرت را نجات داد.‏ بعدها گویا نوشیدن را ترک کرد.‏

زبانش به گفتن نام من نمی‌چرخید. گاه می‌گفت شیروا، و گاه شیروان، و گاه نمی‌دانست چه بنامدم. سرانجام ‏نامم را برای او عوض کردم: بگو امیر! و از آن پس من برای او شدم امیر. چند سالی پیش از درگذشت‌اش (اول ‏دی 1378) دوستان مشترکی به دیدارش به قهوه‌خانه‌اش رفتند. گفته‌بود: "به این امیر نامرد بگویید چرا سراغی ‏از من نمی‌گیرد و حالی نمی‌پرسد". ای دده اصلان! اگر می‌دانستی در آن هنگام من در کدام گوشه از دنیا ‏هستم و اگر می‌دانستی پس از آن سال‌های خوش دانشجویی چه‌ها بر من رفته، شاید یک "هی‌هی، هی... ‏هی‌هی، هی..." دیگر از دلت بر می‌آمد. با این حال، دده جان، یادت همواره با من بوده. یادت گرامی.‏

نمونه‌ای از کار آشیق اصلان ندارم و نیافتم. دنبال ناله‌های جگرسوز آشیق حسین جوان در دوری از میهن گشتم، ‏و نیافتم. پس دو نمونه (1 و 2) از کار آشیق زلفیه را ببینید که چه‌گونه ساز را به سخن‌گفتن می‌آورد. ناهماهنگی تصویر ‏و صدا را ببخشید.‏

شماره 18 مجله اندیشه فرهنگی
درباره‌ی کتاب دده قورقود
درباره‌ی اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)‏
خبر انتشار سی‌دی آشیق اصلان
خبر حراج ساز آشیق اصلان
به نوشته‌ی این سایت، آقای محمدرضا مقدسیان فیلم مستندی درباره‌ی آشیق اصلان ساخته‌است.‏
درباره‌ی آنجلا دیویس
درباره‌ی نام من

***
پی‌نوشت ‏[6 سپتامبر]‏: دوست خواننده‌ای به‌نام آقای ش.پ. به یاری دوستانشان نام و نشان و کارهای خانم جین جنکینز ‏Jean Jenkins‏ را یافته‌اند و فرستاده‌اند. با سپاس فراوان از ایشان، شرح‌حال خانم جنکینز را این‌جا بخوانید.‏

در آن نوشته پیداست که ایشان با همکاری کسی دیگر گزارشی با عنوان "موسیقی و آلات آن در جهان اسلام" ‏در سال 1976 منتشر کرده‌اند، و نوارهای گردآوری ایشان نیز با همین عنوان و همین سال هم به‌شکل ‏صفحه‌های وینیل (33 دور) منتشر شده، و هم به شکل نوار بایگانی شده‌است. بخشی از این مجموعه در سال ‏‏1994 به شکل سی‌دی منتشر شده‌است. در فهرست‌های این مجموعه‌ها نام برخی هنرمندان ایرانی برده ‏شده، مانند علیزاده، مشکاتیان، پایور، و اسماعیلی، اما در هیچ‌کدام از آن‌ها نامی از آشیق اصلان نیافتم.‏

در برخی نوشته‌ها (از قبیل 1، 2، 3) ارجاعاتی به گزارش خانم جنکینز وجود دارد.‏

***
پی‌نوشت [18 فروردین 1392، 7 آوریل 2013]: با سپاس فراوان از دوست خواننده‌ای از ریشه‌ی روستای زادگاه اصلان ‏دده، اکنون ساز و آواز پیرم اصلان را در آوازی از قول کوراوغلو در انتظار دمیدن سپیده، در این نشانی بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏