10 February 2008

چه کسی انقلاب کرد؟

همه‌ساله در این روزها رسانه‌های ایران به مناسبت سالگرد انقلاب عکس‌ها و نوشته‌هایی منتشر می‌کنند و فیلم‌هایی پخش می‌کنند. اما در آن‌چه پخش و منتشر می‌شود، نقش دین و افراد دینی در انقلاب پررنگ‌تر و پررنگ‌تر نشان داده می‌شود و دیگران بیشتر و بیشتر حذف می‌شوند. برنده در این میان کیست؟ برنده به‌نظر من کسانی هستند که فعالانه در انقلاب شرکت داشتند، اما اکنون پشیمان هستند و ادعا می‌کنند که "ما نبودیم" و آن‌چه در جمهوری اسلامی نشان داده می‌شود نیز ادعای آنان را تأیید می‌کند! تبلیغاتچی‌های جمهوری اسلامی دست‌کم از آن‌چه در شوروی سابق گذشت پند نمی‌گیرند، که چگونه دستگاه استالین رهبران انقلاب اکتبر را با "شعبده‌بازی" از عکس‌ها و اسناد "غیب" می‌کرد، اما سرانجام تاریخ دست‌شان را رو کرد.

من با انقلاب و همراه انقلاب بودم و پشیمان نیستم. روزی که شاه از ایران رفت شادترین روز همه‌ی زندگی من بود و هنوز هم هرگز به‌اندازه‌ی آن روز شاد نبوده‌ام. رفتن شاه برای من مساوی با برچیده‌شدن دستگاه زندان و شکنجه‌ی ساواک، برچیده‌شدن دستگاه فساد درباری بود. این عکس که در روزنامه‌ی کیهان 25 بهمن 1357 چاپ شد برایم نماد فرشته‌ی آزادی انقلاب ما بود، همراه با تصویر دیگری از دختری که به شکل مشابهی روی یک تانک ارتشی ایستاده‌بود، و پیدایش نمی‌کنم. اینان مرا به‌یاد تابلوی معروف اوژن دلاکروا Eugène Delacroix از انقلاب کبیر فرانسه "آزادی، راهبر مردم" می‌انداختند و از تماشای آن‌ها لذت می‌بردم. عاشق‌شان بودم! دروازه‌های زندان‌ها گشوده می‌شد و هم‌دانشگاهی‌ها و همکلاسی‌های من که با محکومیت‌های ده سال و پانزده سال و ابد در آن‌ها بودند، و مبارزانی که 25 سال و بیشتر در آن‌ها شکنجه شده‌بودند، بیرون می‌آمدند. من خود از تبعید و بازداشتگاه چهل‌دختر گریخته‌بودم. ظرف چهار سال مأموران ساواک دو بار خانه‌ی دانشجوئی مرا زیر و رو و ویران کرده‌بودند و رفته‌بودند. سه کتاب من که منتظر اجازه‌ی اداره‌ی ممیزی بودند، در فاصله‌ی چند ماه منتشر شدند. اکنون می‌شد کتاب و نشریه در هر زمینه‌ای و حتی به ترکی آذربایجانی که تا آن هنگام ممنوع بود، منتشر کرد. می‌شد رمان‌های "مادر" ماکسیم گورکی و "پاشنه آهنین" جک لندن را که تا آن هنگام پنج تا ده سال برای خواندن آن‌ها زندان می‌بریدند، آزادانه خرید و خواند. می‌شد کتاب‌های مارکس و لنین را در قفسه‌ی کتاب‌ها داشت و خواند یا نخواند! ممیزی و سانسور در کار نبود. می‌شد بی ترس از بازداشت و شکنجه در سخنرانی‌های نویسندگان محبوب شرکت کرد. می‌شد نفس کشید. آزادی! آزادی! زنده‌باد آزادی!

آزادی، راهبر مردم

و هنگامی‌که حزبی که هوادارش بودم رهنمود داد که به جمهوری اسلامی رأی "آری" بدهیم، یکی از غمگین‌ترن روزهای زندگیم بود. آری، شاه و دستگاهش همه‌ی جمعیت‌ها و سازمان‌ها و حزب‌ها و تشکل‌ها را نابود و ممنوع کرده‌بودند، و فقط یک شبکه باقی مانده‌بود: شبکه‌ی مسجدها و روضه‌خوانان. و شگفت نیست که اینان انقلاب را دزدیدند و به‌تدریج "روی رژیم شاه را سفید" کردند. و آن داستان دیگری‌ست.

عکس‌های جهانگیر رزمی، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر، از انقلاب را این‌جا، و عکس‌های دیگری را این‌جا ببینید.

دختر رزمنده‌ی توی عکس را نمی‌شناسم و نمی‌دانم چه بر سرش آمد. امیدوارم از همه‌ی حوادث این سال‌ها جان به‌در برده‌باشد و خوشبخت باشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 February 2008

Vid himlens utkant

I dag sprang jag direkt från jobbet till biografen Zita på stan och såg filmen ”Vid himlens utkant”: en mycket varm och vacker berättelse om relationen mellan ungdomar och föräldrar. Filmen är kritikerrosad, minst 9 gånger prisbelönad hittills bl.a. på Cannes 2007, och flerfaldigt prisnominerad. Missa inte den, och du kommer att njuta av språket också om du kan turkiska (även azerbajdzjanska) och/eller tyska.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2008

Lite IT - 3

OBS! Du som läser detta! Du utför alla mina tips på egen risk och jag tar inget ansvar om de inte fungerar eller något går snett!

1- Jag har sett många datorer som fastnar vid uppstarten: När man startar datorn och mitt i Windows-startskärm stänger av datorn sig själv och börjar om från början. I nästan alla tillfällen som jag har sett fenomenet gick det att lösa problemet genom att köra ”check disk” på datorns hårddisk där operativsystemet Windows är installerat (vanligtvis C:). Men hur ska man kunna köra ”check disk” när man inte kommer in i datorn?

Ett sätt är att öppna datorn, dra ut dess hårddisk, koppla den i en annan dator parallellt med denna dators egen hårddisk, och köra check disk från den friska datorn på inkopplade extradisken.

Men vad kan man göra om man inte har en frisk extra dator?

2- En arbetskamrat har lite problem med sin dator och bestämmer sig för att starta om sin dator i ”felsäkert läge”. Han kör msconfig och klickar för Diagnostikstart, och startar om datorn. Men vid uppstart kräver datorn ett lösenord som ingen vet och därför går det inte att komma in i datorn: Startsekvensen upprepas hela tiden och kräver ett okänt lösenord. Vad göra?

Att starta datorn i felsäkert eller diagnostikstart-läge är en kommandoswitch eller kommandoväxel som skrivs i en liten textfil som heter Boot.ini som ligger direkt under C:\. Om man kan komma åt denna fil, öppna och redigera den och ta bort växeln, har man löst problemet. Men hur kan man komma åt denna fil när man inte kommer in i själva datorn?

Ett sätt, igen, är att dra ut hårddisken och koppla den parallellt i en annan dator, som ovan, och redigera Boot.ini.

Men, igen, vad kan man göra om man inte har en annan frisk dator?

För några år sedan fanns en fantastisk hemsida med flera nyttiga och kraftfulla systemverktyg för datorer som hette Sysinternals. Men när man skriver dess adress i webbläsaren hamnar man hos Microsoft nuförtiden! Microsoft har nämligen köpt Sysinterals och konfiskerat dess verktyg och tillhandahåller inte alla. Ett av dessa verktyg hette NTFSDOS som gick att köra från en diskett för att lösa bägge ovanstående problemen.

Men verktyget går att hitta på annat håll: Gå till denna adress och längst ner på sidan hittar du ”Avira NTFS4DOS Personal”, klicka och ladda hem programmet och manualen, installera och skapa en diskett eller en CD-skiva (då det är färre och färre datorer som har diskettstation!) redan i dag och spara verktyget för den dagen då det behövs. Det är bäst att söka och hitta filen ”Edit.com” i din dator och lägga även den på disketten.

För att lösa ovanstående problemen måsta man starta datorn med denna diskett, och för en sådan start måste man säga till datorn att starta från disketten i stället för från hårddisken. Detta gör man genom att gå in i BIOS-setupen och ändra i boot-ordningen. För att gå in i BIOS-setup, under pågående start och när skärmen är fortfarande svart tryck på F2, Del, Esc, Del+Esc, F10 eller någon annan tangent beroende på datormodell. Se datorns manual.

NTFS4DOS kör check disk automatiskt när man startar datorn från denna diskett och där finns även kommandot ”defrag” att köra. För att lösa problem nr. 2 ovan, kör Edit från disketten, öppna C:\Boot.ini och radera allt som står efter /fastdetect och i samma rad. Rör inte några andra rader om du inte vet vad du gör!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 January 2008

فتح کوتاه حسودانه، شکستی‌ست بلند

چند سطری با عنوان بالا در معرفی «شب 1002» تازه‌ترین دفتر شعر شاعر بزرگمان مفتون امینی نوشتم که در "ایران امروز" منتشر شده‌است. اگر آن سایت فیلتر شده‌، مانند همیشه در سایت من در این نشانی بخوانیدش.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 January 2008

سوپ اسفناج

سوئدی‌ها سوپی با اسفناج درست می‌کنند که برای من گواراست. یک موقعی خواستم مشابه آن را بپزم، کمی این‌ور و آن‌ورش کردم، و چیز خوش‌مزه‌تری درآوردم! "اشتباه" کوچکم آن بود که "اختراعم" را در یکی‌دو مهمانی برای دوستان رو کردم، و حالا دیگر دست بردار نیستند! به‌ویژه فرزندان جوان این دوستان مشتریان پروپاقرص سوپ من هستند و مدام پاپی مادرانشان می‌شوند و سوپ اسفناج می‌خواهند! لابد برای کمبود آفتاب و آهن و کلسیوم در این سرزمین است.

تا امروز دستور پخت این سوپ را کم‌وبیش در پرده‌ای از راز نگاه‌داشتم، اما اکنون اینجا منتشرش می‌کنم، و دنیا را چه دیدی، شاید همین امروز و فردا کسی از هم‌وطنان در نیویورک یا جایی دیگر آن را در دکه‌ای به فروش بگذارد و مانند آن "سوپ- نازی" ایرانی در نیویورک (سریال ساین‌فلد) پول و پله‌ای به‌هم بزند. نوش جانش! زحمت من کم‌تر می‌شود!

مواد لازم برای 4 نفر:
یک بسته‌ی 400 گرمی اسفناج ریزکرده‌ی یخ زده (یا اسفناج تازه که خودتان ساطوریش می‌کنید)؛
1 لیتر آب؛
2 قرص جامد آب مرغ یا گوشت (بولیون - یا اگر گوشت و مرغ پخته باشید و آب آن را داشته‌باشید، چه بهتر. در این صورت مقدار آب لازم کم‌تر از یک لیتر است)؛
2 قاشق غذاخوری جعفری ریزکرده (خشک، یا یخ‌زده)؛
2 قاشق غذاخوری شوید ریزکرده (خشک، یا یخ‌زده)؛
2 قاشق غذاخوری پیازچه‌ی ریزکرده gräslök (خشک، یا یخ‌زده)؛
1 عدد پیاز؛
1 پر سیر، یا بیشتر؛
2 قاشق غذاخوری روغن نباتی یا مایع؛
2 عدد زرده‌ی تخم مرغ؛
2 عدد تخم مرغ آب‌پز و سفت؛
نیم دسی‌لیتر کرم فرش Creme Fräsch (ماست هم به‌جای آن قبول است)؛
یک یا دو قاشق غذاخوری آرد برنج (یا هر آرد دیگری که دم دست دارید)؛
2 قاشق غذاخوری زنجفیل تازه‌ی رنده‌شده؛
2 عدد لیموی تازه.

پیاز را ریز کنید، سیر را ورق‌ورق یا له کنید و هر دو را توی قابلمه‌ی سوپ با گرمای ملایم تفت دهید. اگر میل دارید، می‌توانید مقداری قارچ سفید champinjon خردکرده هم به این مخلوط بیافزایید (قارچ را به شکل خام در انتها هم می‌توانید بیافزایید). وقتی‌که این‌ها به اندازه‌ی دلخواه سرخ شدند، زردچوبه‌ی فراوان روی آن‌ها بپاشید و کمی هم بزنید تا زردچوبه هم سرخ شود. اسفناج را روی این مخلوط بریزید و (بعد از آن که اسفناج یخ‌زده آب شد) چند دقیقه‌ای مخلوط را تفت دهید تا اسفناج داغ شود و با زردچوبه و روغن مخلوط شود. سپس آب را روی آن بریزید، قرص یا آب مرغ یا گوشت را با آن مخلوط کنید و بگذارید 5 تا 10 دقیقه با در بسته آرام بجوشد. سبزی‌های دیگر را توی قابلمه بریزید.

حال زرده‌های تخم‌مرغ و کرم فرش (یا ماست) و آرد برنج را با هم بزنید تا یک‌دست شود و بعد آن را آهسته در سوپی که دیگر نمی‌جوشد (برای آن‌که ماست یا کرم فرش نبُرد) و پیوسته همش می‌زنید بریزید و مخلوط کنید.

در پایان زنجفیل، فلفل، نمک، و آب لیمو به‌اندازه‌ی دلخواه توی سوپ بریزید و بچشید! من گذشته از آب لیموی تازه، مقداری آب لیموی یک‌ویک هم اضافه می‌کنم، زیرا عطر و طعم ویژه‌ی آن را هیچ آب لیموی دیگری ندارد.

سوئدی‌ها نصف تخم مرغ آب‌پز هم توی هر پیاله سوپ می‌اندازند (میگو و سوسیس هم دیده شده!). آنان این سوپ را با نان و پنیر (پنیر لابد برای ایجاد تعادل میان فوسفور و کلسیوم است) می‌خورند. تفاوت سوپ من با سوپ معمولی سوئدی، یا همان راز خوش‌مزه بودن آن، استفاده از زردچوبه‌ی فراوان، زنجفیل فراوان، و آب لیموست.

نوش جان!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 January 2008

Bobby Fischer död

Världen håller på att gå under! Idolerna går bort: ”Hillary död”, ”Ashurpoor död” (vilket jag inte skrev om), och nu ”Fischer död”. Jag skulle helst vilja skriva om liv och glädje men kan inte låta bli att säga några ord när gamla förebilder försvinner en efter en.

Jag hade suttit i isoleringscell ett tag, fått stryk och tortyr för att ha deltagit i en demonstration mot Vietnamkriget och mot president Nixon som bombade Vietnam med napalm som var på väg att besöka Iran och Shahen, och nyss hade flyttats till en ”öppen anstalt”. Det var sommaren 1972, det var varmt upp till 40 grader i Teheran, och vi, ca: 120 personer, trängdes i ett utrymme som var tänkt för kanske 40 personer. Det var aktivister från olika politiska grupper, från medlemmar i beväpnade gerillagrupper, vanliga demonstranter, oskyldiga som hade bara råkat byta böcker av Maxim Gorkij eller Lenin med varandra, eller sådana som inte ens visste vad en bok var för någonting.

Och där, och då, pågick tredje världskriget på schackbrädet!

Det var kalla krigets fortsättning mellan amerikanen Bobby Fischer, som i våra ögon stod för det onda, och ryssen Boris Spasskij, som i våra ögon stod för det goda. Och jag glömmer aldrig hur glad jag var när Spasskij vann första partiet när Fischer gjorde ett misstag som, enligt vad jag har läst, är en av de misstag som har skrivits oändligt antal artiklar om. Kolla själv om ni kan lite schack. Läget är såhär:

Fischer som har de svarta pjäserna, slår med sin löpare bonden i h2:

Och Spasskij fångar löparen med ett enkelt bondedrag g2-g3, vilket leder till Fischers förlust i detta parti.

Men matchen i sin helhet slutade i Fischers fördel och han blev världsmästare när jag var ut ur fängelse.

Spasskij flydde 1976 från Sovjet till Frankrike och det var svårt för mig att förstå och acceptera. Men jag själv flydde från Sovjet ca: 10 år senare hit till Sverige! Jag kunde inte låta bli att beundra Fischers förmåga i långdragna analyser, men tyckte synd när han inte ville ställa upp mot en annan av mina favoriter Anatolij Karpov. Han försvann från mitt sikte i många år och jag hörde om honom först när han hamnade i kollision med byråkrater i sitt hemland USA, blev flykting i Japan och Island och, se där, han pratade illa om den för mig avskyvärda G. W. Bush.

Och vad kan jag säga mera? Det är ju självaste livet med sina motsägelser! Ajö Bobby Fischer!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2008

Hillary död

Nej, jag menar inte den krigstörstiga presidentkandidaten, utan den Nya Zeeländska Sir Edmund Hillary, han som var först med att bestiga Mount Everest den 29 maj 1953, drygt 2 månader efter min födelse. Han gick bort i dag den 11 januari 2008, 88 år gammal.

Sherpafolket i området kring Mt Everest säger att de såg honom som en fader. För mig var han en stor idol, en förebild i att stå ut, stå ut, stå ut, och stå ut igen: att växa över sina kroppsliga gränser med hjälp av själen.

Jag läste om hans expeditioner, bl.a. till sydpolen, under mina tonår och drömde om att gå i hans fotspår, men kom aldrig högre än 5610 meter (Irans högsta berg Mt Damavand). Han var inte en egoistisk skitstövel bara för uttålighetens skull utan han glömde aldrig den hjälp han hade fått av sherporna och kom ofta tillbaka till området kring Mt Everest och skapade en stiftelse som så småningom byggde skolor, sjukhus, vägar osv. i detta fattiga område.

Jag bugar framför minnet av denna stora nyfikna och upptäckande människa.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2008

زبان پدری... - تصحیح و پوزش

یکی از پیامدهای خوشایند انتشار نوشته‌ام "زبان پدری مادرمرده‌ی من" این بود که توانستم رد همکلاسی ازدست‌رفته‌ام سید جمال‌الدین سعیدی را بیابم. یک از برادران او با من تماس گرفتند و اشتباه‌هایم را گوش‌زد کردند. سپاسگزارم از ایشان که مرا از اشتباه درآوردند و سرنخی از سرگذشت همکلاسی دوران کودکیم به من دادند.

1- اشک جمال بر بی‌عدالتی و ظلمی که بر او و دانش او می‌رفت، و بر غرور زخمین‌اش جاری می‌شد. از سبکسری من بود که آن را به سخت‌گیری پدر نسبت می‌دادم. پدر ایشان انسانی آزادمنش و بزرگوار بودند و هرگز دست روی فرزندان بلند نمی‌کردند. بنابراین من شرمسارانه از روان ایشان و از خانواده‌ی محترم سعیدی، و از یاد جمال پوزش می‌خواهم.

2- جمال در سال 1354 پنهان شد و در 30 آذر 1355 در جلسه‌ای در نارمک تهران که برای محاکمه‌ی سیروس نهاوندی تشکیل شده‌بود و در انتظار ورود او، همراه با 9 نفر دیگر، از جمله مینا رفیعی، جلال دهقان، ماهرخ فیال، بهرام نوروزی، و... که هیچ‌کدام مسلح نبودند، ناگهان به رگبار گلوله‌های ساواک بسته‌شدند. جمال با آن‌که تیر خورده‌بود و شاهرگ خود را با چاقو زده‌بود، سه ماه پس از آن زیر شکنجه جان باخت.

آلبرت سهرابیان نیز در خاطرات خود "برگی از جنبش کارگری کمونیستی ایران" (نشر بیدار) شرح دیگری از جزئیات این دام نوشته که در این نشانی در دسترس است (در بخش "سیروس نهاوندی").

متن بالا در انتهای "زبان پدری مادرمرده‌ی من" در "ایران امروز" درج شده و آن را برای "آچیق سؤز" هم فرستادم. همچنین متن نوشته در سایت من تصحیح‌شده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 January 2008

Mon Amie La Rose!

Jag var kanske 13-14 år när jag hörde henne sjunga ”Mon amie la Rose” på radio, på min egenbyggda kristallradio. Jag kunde inte och kan fortfarande inte franska. Men det var ju så himmelskt! Jag älskade musiken, rösten. Åh, vad ljuvligt det var! Jag älskade henne utan att ens ha sett hur hon såg ut. Jag var kär! Så kär, så kär…!



Det tog ett par decennier för mig för att kunna se henne i bild: Hon, Françoise Hardy, VAR vacker! Och många år därefter fick jag höra samma låt med Natacha Atlas: fortfarande vacker musik och röst, men… videon är…, ni och hon får ursäkta, lite som vi brukar säga på persiska ”ab-gooshti”, lite ”köttgrytigt”!

Men ändå annorlunda och vackert på ett annat sätt. Jag älskar henne också! Natacha Atlas var här i Stockholm förra året och uppträdde på Södra Teatern. Jag och mina vänner applåderade så mycket så att hon kom tillbaka till sist och sjöng just ”Mon amie la Rose” i slutet. Det var en upplevelse.



Men, tillbaka till min kära Françoise Hardy, jag älskade även en annan av hennes gladaste låtar ”Comment te dire adieu”, utan att förstå ett ord igen! Men den verkar ha köpts av varumärket Dior och inte tillåts att spelas utan hänvisning till Dior. Så synd!



Och jag visste inte att även Frida (ABBA) har sjungit detta på svenska!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 December 2007

مرگ از گرسنگی به‌جای جایزه‌ی نوبل

ساعت‌های طولانی از نوجوانی من در بازی با "رادیو گوشی" یا "رادیوی کریستالی" سپری شد. این‌ها رادیوهایی بودند که بی برق و باتری و تنها با نیروی امواج رادیوئی کار می‌کردند. در زیرزمین خانه‌مان تلاش می‌کردم با تغییراتی که در طراحی آن‌ها می‌دادم صدای هرچه بلندتر و فرستنده‌‌های هرچه بیش‌تری را از گوشی بشنوم. بهترین نمونه‌ای که ساختم سه ایستگاه را با صدای خوب می‌گرفت و هنوز آن را به‌یادگار دارم. افسوس که این‌جا در سوئد دیگر هیچ برنامه‌ای روی موج‌های متوسط و بلند پخش نمی‌شود!



یکی‌دو بار دستگاه‌هایی را که می‌ساختم برای آزمایش به برق وصل کردم، و البته دیود و سیم‌پیچ آن‌ها سوخت! اکنون می‌خوانم که سال‌ها پیش دو پژوهش‌گر، جدا از هم، درست همین کار را کردند، یعنی جریان برق را به کریستال دیود وصل کردند و موفق به کشف پدیده‌ی "دیود نوری" شدند! دیود نوری اکنون به‌عنوان منبع روشنائی مدرن برای آینده و جانشین لامپ‌های التهابی و مهتابی شمرده می‌شود.

100 سال پیش (1907) هنری جوزف راوند Henry Joseph Round که برای مارکونی (مخترع رادیو) کار می‌کرد، جریان برق را به کریستال کاربید سیلیسیوم که برای یک‌سوسازی جریان حاصل از امواج رادیوئی به‌کار می‌رفت وصل کرد و دید که این کریستال نورانی می‌شود. او این مشاهده را در نامه‌ای کوتاه برای یک نشریه‌ی علمی نوشت. اما توجه کسی به این موضوع جلب نشد و به‌زودی همه آن را فراموش کردند.

16 سال بعد (1923) آله‌گ لوسه‌ف Oleg Losev پژوهش‌گر خودساخته‌ی روسی در آزمایشگاهش در لنین‌گراد همین آزمایش را تکرار کرد و همین پدیده را مشاهده کرد. او گمان کرد که این "اثر فوتوالکتریک" معکوس است. هشت سال پیش از آن آلبرت اینشتین جایزه‌ی نوبل را برای کشف "اثر فوتوالکتریک" از آن خود کرده‌بود. گفته می‌شود که لوسه‌ف نامه‌ای برای اینشتین نوشت و برای تکمیل فرضیه‌ی خود از او کمک خواست، اما هرگز پاسخی نگرفت.

در سال 1929 لوسه‌ف نتایج آزمایش‌های خود بر روی دیود نوری را منتشر کرد و ثبت اختراع "رله‌ی نوری" را تقاضا کرد. بنا بر توضیح او، این اختراع چیزی بود که در آینده کاربرد گسترده‌ای در تلگراف نوری، ارتباط تلفنی، انتقال تصویر و بسیاری تکنیک‌های دیگر می‌توانست داشته‌باشد. اختراع او امروز در عمل در شبکه‌ی فیبرهای نوری به‌کار می‌رود.

تا سال 1942 او توانسته‌بود 43 مقاله‌ی پژوهشی به روسی، انگلیسی و آلمانی در نشریات معتبر علمی منتشر کند، و در این سال چیز تازه‌ای اختراع کرد: "وسیله‌ای ساخته از نیمه‌هادی‌ها که می‌تواند جای لامپ سه‌قطبی را بگیرد". آیا این همان ترانزیستور بود؟ نمی‌دانیم، زیرا پیش از آن‌که بتواند گزارش واپسین اختراعش را برای نشریات علمی بفرستد، و به‌جای آن‌که روزی به‌حق جایزه‌ی نوبل را دریافت کند، در سال 1942 در لنین‌گراد که به محاصره‌ی ارتش آلمان نازی درآمده‌بود، در 39‌سالگی از گرسنگی مرد.

پس‌از جنگ، در دسامبر 1947 اختراع ترانزیستور به نام سه دانشمند امریکائی به‌ثبت رسید و آنان در سال 1956 جایزه‌ی نوبل را برای همین اختراع برنده شدند. در 1951 سه دانشمند امریکائی دیگر نخستین توضیح مدرن پدیده‌ی دیود نوری را منتشر کردند.

اقتباس از هفته‌نامه‌ی سوئدی "نی تکنیک" (همچنین منبع عکس مدار رادیوی کریستالی).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏