تقدیم به کامران عزیز.
20 April 2014
ملیت ِ گوشت ِ دم ِ توپ
تقدیم به کامران عزیز.
13 April 2014
از جهان خاکستری - 101
آذر بینیاز (طبری) |
در خانهی طبری در امیرآباد شمالی به بابک که تدارکاتچی حزب بود، و فرزاد دادگر پیوستم. بابک وانت کوچکی آوردهبود. طبری و همسرش آذر خانم دارایی چندانی نداشتند: کتاب بود و کتاب بود و کتاب بود، و مقادیری خردهریز و قاشق و بشقاب و لباس و رختخواب و تخته و طبق. سه بار با وانت کوچک رفتیم و آمدیم، و تمام شد. فرزاد تنها بار نخست با ما آمد و کمک کرد، خانهی تازه را در کوهپایهی نیاوران نشان داد، و سپس ماندیم من و بابک.
بار دوم بابک که وانت را میراند، برای رد گم کردن مسیری تازه را از کوچهای تنگ برگزید که جایی در سربالایی آن درختی بزرگ و محکم روی کوچه خم شدهبود. او فراموش کرد که تختخواب آذر را به شکل عمودی پشت وانت گذاشته، تختخواب به درخت گرفت، و کف آن، ساخته از برادهی چوب فشرده (نئوپان) از میان به دو نیم شد. اکنون آذر بیتختخواب شدهبود. او تا ماهها بعد از کمردرد مینالید، و بابک پیوسته قول میداد که تختخواب دیگری برای او خواهد یافت.
حزب یک پیکان کهنه، اما تر و تمیز را به نام من کرد. قرار بود به جای وانت قراضهی قبلی با این پیکان ارتباط و رفتوآمدهای طبری، اخگر، و باقرزاده را برقرار کنم و کارهای "پرسشوپاسخ" را انجام دهم. وانت به نادر رسید.
رفتوآمد از خانهی تازهی طبری و آذر حتی تا نزدیکترین بقالی نیز با پای پیاده دشوار بود و آذر نیز برای رفتوآمدهای روزانه کمک لازم داشت. قرار بود بابک، که خانهاش در همان نزدیکی بود، در این کارها کمکشان کند و هر روز به آنان سر بزند. اما تازه تختخوابی برای آذر فراهم کردهبود که او را گرفتند. ماشینی داشت که از حراج ماشینهای کهنهی سفارت شوروی خریده شدهبود و حتی رنگ ویژهی آن را تغییر ندادهبودند. در منزل او چند دستگاه بیسیم بهدرد نخور و خراب، و تکههایی بیمصرف از چند اسلحه که در روزهای انقلاب به غنیمت گرفته شدهبودند، و پروندههایی که از بایگانیهای ساواک برداشته شدهبود، به دست آمد، و با همین "مدارک جرم" او رفت تا هفت – هشت سال در زندان بماند. بهروز را برای تأمین بخشی از ارتباطهای طبری و آذر بهجای بابک گماردند.
اکنون فضای پس از جنگ خیابانی میلیشیای سازمان مجاهدین، فضای اعدامهای روزانه و بی محاکمهی نوجوانان و جوانان، فضای پلیسی بگیر و ببند در کشور برقرار بود. پس از آن خانهی پر رفتوآمد و دید و بازدیدهای پرشور و پر سر و صدا در امیرآباد، طبری و همسرش اکنون بهکلی تنها ماندهبودند. حتی بستگانشان اجازهی رفتوآمد به این خانه را نداشتند. تلفن نداشتند و رادیو و تلویزیونشان نیز به علت نزدیکی به کوه درست کار نمیکرد. طبری چارهای نداشت جز آنکه در اتاقش بنشیند و بخواند و بنویسد، و آذر تنها و خاموش در آشپزخانه مینشست، آشپزی میکرد، از پنجرهای که چشماندازیهم نداشت آسمان را و تکدرخت باریکی را تماشا میکرد، گاه رمانی میخواند، سیگار را با سیگار میگیراند، و روزشماری میکرد تا نامهای از دخترانشان یا دوستانشان در جمهوری دموکراتیک آلمان برایشان ببرم، یا پنجشنبه و جمعه برسد و به خانهی بستگان و دوستان به مهمانی ببرمشان.
طبری دلگیر بود و فکر میکرد که کیانوری بهعمد او را ایزوله کردهاست، سانسورش میکند و حتی شرکت او را در جلسههای هیئت دبیران حزب دوست ندارد و به بهانهی بیمار بودن تشویقش میکند که به جلسه ها نرود. طبری را کسانی به صراحت "دهانلق" میدانستند، و رحیم، که او را به جلسهی هیئت دبیران میبرد، چند بار به من گفت که "رفقا" دوست ندارند که طبری اینور و آنور به مهمانی برود و اسرار حزبی را به هر آشنا و بیگانهای بگوید. اما بهظاهر چنین وانمود میشد که این تدابیر و محدودیتها برای حفاظت از خود طبریست.
هر بار که پیششان میرفتم آشکارا شادمان میشدند. میل داشتند که هر چه بیشتر به دیدنشان بروم. از دیرباز، از همان خانهی پیشین نیز، دلبستگیهای عاطفی نسبت به من نشان میدادند، در مهمانیهایشان پیش بستگان و آشنایان مرا به اصرار شرکت میدادند و "مثل پسر" خود معرفی میکردند. آذر بهویژه و همیشه با من مهربان بود. او دغدغهی یافتن دوست دختر و همسر را برای من داشت. دختری را نیز از خانوادهای حزبی برایم یافت، و روزی، بی آنکه به من بگوید جریان چیست، به میهمانی ناهار به خانهی آنان رفتیم. اما دل من جای دیگری بود، و آن دختر دیرتر نامزد مهرداد فرجاد شد. و هنگامی که آذر و طبری شنیدند که با دختر دلخواهم دوست شدهام، بسیار شادمان شدند، و طبری نامهای در تعریف از من برای آن دختر نوشت.
در این خانهی تازه، پس از چاقسلامتیها و گفتوگوی روزمره در حضور آذر، طبری مرا به اتاق خود میبرد، پشت میز کارش مینشست، و ساعتی درد دل میکرد و از هر دری میگفت. اینجا بود که برخی از اخبار درون حزب را برایم نقل میکرد، و گاه برخی از درونیترین زوایای اندیشهاش را برایم میگشود. بعدها افسوس خوردم که چرا همه را مرتب و بهدقت یادداشت نکردم.
اما تحلیلهای سیاسی او همواره بسیار سطحی و عامیانه و آغشته به تئوری توطئه به نظرم میآمد. ابعادی افسانهای از تواناییهای فنی و نظامی شوروی در تصور داشت. در جهان دو قطبی آن روزگار، رقابتهای شرق و غرب و جنگ سرد در دیدهی او تا حد زورآزمایی دو پهلوان در مسابقهی مچخواباندن نزول میکرد. اتحاد شوروی زیر رهبری لئانید برژنف در مسابقه با طرح "جنگ ستارگان" امریکا و رونالد ریگان داشت از نفس میافتاد، امتیاز میداد، و عقب مینشست، اما طبری خیال میکرد که شوروی سلاحی سری دارد که میتواند همهی موشکهای امریکا و غرب را پیش از عمل فلج کند. شوروی و سوسیالیسم روسی میرفت که هشت – نه سال بعد فرو ریزد، اما طبری میگفت که بهنظر او امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفسهایش را میکشد و احساسش این بود که حد اکثر تا سال 1990 طلیعههای جهان بدون امپریالیسم را خواهیم دید.
با شعر او نیز میانهای نداشتم، هرچند که با جان و دل برای انتشارشان میکوشیدم. نوشتههای مورد علاقهام کارهای علمی و فلسفی و اجتماعی او بود که با الهام از مقالههای مجلهی روسی "مسائل فلسفه" مینوشت. اما همیشه تا هنگامی که او میل داشت در اتاقش و پای صحبتش، هر چه بود، مینشستم، و پیدا بود که او در فشار آن محدودیتها وجود همصحبتی حتی همچون من را نیز غنیمت میشمارد.
اما یک بار... یادآوری آن هنوز برایم دردناک است... مادرم برای دیدار بستگان از اردبیل به تهران آمدهبود و پیش من بود. بعد از ظهر میان انجام وظیفهی حزبی، و وظیفهی فرزندی گیر کردهبودم. طبری و آذر منتظرم بودند. قرار بود چون همیشه کتابها و نشریات تازه، و نامهها و گزارشهای حزبی را برایشان ببرم، و از سوی دیگر دلم نمیآمد که مادر را در خانهی مجردی خالی از همه چیز شامگاه تنها رها کنم و حوصلهاش سر برود. پس او را نیز در ماشین نشاندم، از روبهروی دانشگاه تهران تا نیاوران در خیابانهای تهران گرداندمش، و در کوچهی خانهی طبری گفتمش که همانجا در ماشین بنشیند تا من کاری را که نیم ساعت بیشتر طول نمیکشد انجام دهم، و برگردم.
طبری در خانه تنها بود. آذر با خانم صاحبخانه که در طبقهی پایین مینشستند به خرید رفتهبود. طبری چون همیشه شاد و پر سرو صدا پیشوازم کرد: "آه... آمدی شیوا جان؟"، روبوسی کرد، و یکراست به اتاق کارش رفتیم. کتابها و نشریات را یکیک با توضیح مربوطه به او دادم، و سپس کاغذهای حزبی را گشود، خواند، دربارهی تکتکشان با من صحبت و مشورت کرد، و برای برخی پاسخی نوشت. و اینک نوبت درد دلهایش بود. با علاقه و توجه گوش میدادم. گفت و گفت، و سپس نوبت رسید به تکرار توصیف مچ خواباندن شرق و غرب، تقسیم جهان میان شرق و غرب، دیده شدن روشنایی در انتهای تونل زمان با نوید فروپاشی امپریالیسم، نفوذ شوروی در میان سران جمهوری اسلامی و از این دست. بردبارانه گوش میدادم، نظر میدادم، و در پیش بردن صحبت یاریاش میکردم. اما دلواپس مادرم بودم.
نیم ساعت، سهربع، یک ساعت، و یک ساعت و نیم گذشت، داشت تاریک میشد، و من دیگر طاقت نداشتم. طبری داشت فصل تازهای در سیاستبافیهایش میگشود که بسیار آرام و متین و مؤدب حرفش را بریدم و گفتم:
- خیلی ببخشید، رفیق! اجازه میخواهم که این بار یک کم زودتر مرخص شوم، چون مادرم آن بیرون توی ماشین نشسته، و...
ابروانش بالا رفت. حالتی آنچنان خشمگین بهخود گرفت که هرگز ندیدهبودم و دیرتر نیز ندیدم. پرخاشکنان گفت:
- خب، برو! برو! چپ و راست از من ایراد میگیرند که چرا این و آن را به خانهات میبری یا به خانهی این و آن میروی، و بعد رفقا کسانی را تا در خانهی من میآورند و راه و چاه را یادشان میدهند. حالا ببینیم رفقای تشکیلات این را دیگر چه میگویند... برو! برو! اصلاً من اینجا چه اهمیتی دارم؟... – و برخاست.
شگفتزده، با دهانی باز نگاهش میکردم، و نمیدانستم چه بگویم و چه بکنم. هیچ انتظار چنین واکنشی را نداشتم. میتوانستم هیچ نامی از مادرم نبرم. میتوانستم بگویم که قرار حزبی دیگری دارم. میتوانستم بگویم که باید اخگر یا باقرزاده را به جایی برسانم. اما دروغ از من بر نمیآید. در خمیرهام نیست. راستش را گفتم. انتظاری که از او داشتم، از یک "انسان طراز نوین"، یک انسان مهربان و انساندوست، یک انسان فرهیخته و آرمانپرست، انسانی که برای بهروزی انسانها میرزمد و زندگیش را کف دستش گرفته، هیچ این نبود. میتوانست سرزنشم کند که چرا مادرم را تنها رها کردهام؛ میتوانست بگوید: "چرا زودتر نگفتی؟ برو، به مادرت برس!"؛ میتوانست بگوید: "چه فرصت خوبی! مادرت را بیاور تا با او آشنا شوم!"...
اما، نه... هر هفته او را به خانهی برادرش، عمهاش، دائیاش، و دوستانش میبردم، اما گویی قرار نبود من خود مادری داشتهباشم. دلشکسته برخاستم. میخواستم بگویم: "رفیق! مادرم زنی سالمند و شهرستانیست، هیچ جا را در تهران بلد نیست. دلم نیامد در خانه تنها رهایش کنم. او شما را نمیشناسد. او نمیتواند خانهی شما را لو بدهد..." اما زبانم و دهانم قفل شدهبود. سرم را انداختم، و رفتم.
تا رسیدن به ماشین بغض گلویم را گرفتهبود. دلم بهدرد آمدهبود. با صدایی گرفته از مادر عذر خواستم که این همه مدت او را آنجا تنها رها کردهام. مادر حال مرا دریافت و پرسید:
- چی شده؟
- هیچ مادرکم، هیچ... برویم. برویم.
و بهسوی خانه راندم. اکنون به یکی از سختترین تضادهای زندگانی حزبیم برخورده بودم: مرز زندگی شخصی و فردی، و زندگی حزبی کجاست؟ آیا فرد حزبی میتواند زندگی فردی داشتهباشد؟ آیا فرد انقلابی میتواند به پدر و مادر و همسر و فرزندش نیز بیاندیشد و به آنان نیز خدمت کند؟ مگر هدف از پیوستن به حزب و تشکیلات خدمت به انسان و انسانیت نیست؟ اگر من نتوانم با نزدیکترین انسانهای پیرامونم، با پارههای جگرم رابطهی انسانیم را حفظ کنم، چگونه میتوانم به انسانیت خدمت کنم؟ آیا بهای کار حزبی و تشکیلاتی با نیت خدمت به انسانیت در مقیاس بزرگ، از دست رفتن رفتار انسانی با نزدیکان در مقیاس کوچک است؟ در این صورت آیا من حاضرم چنین بهایی را بپردازم؟ طبری، یا مادر؟ به کدامیک برسم؟ آیا یک انقلابی میتواند به هر دو برسد؟ پدر و مادری که با خون جگر خوردن مهندسی بار آوردهاند و تحویل جامعه دادهاند، اکنون پسری دارند که هیچ به فکر درآمد و پیشرفت شغلی و زندگی مرفه و بازپرداخت ذرهای از زحمتهای آنان نیست. آیا این است پاداش آنان؟
طبری یک بار دیگر نیز سخت سرزنشم کردهبود، و آن هنگامی بود که هنگام ویرایش و تصحیح کتابش "دانش و بینش" عبارت "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریختهبود و "الفبای فرس" چاپ شدهبود. آن بار با میانجیگری آذر و با اهدای نسخهای از همان کتاب به من، از دلم در آورد، و این بار نیز، بهگمانم باز با میانجیگری آذر، با دادن عیدی غافلگیرم کرد: نوروز همان سال کنار سفرهی هفتسین دیوان حافظ را به دستم داد و با اصرار خواست که فالی بگیرم. کتاب را که گشودم، یک اسکناس پانصد تومانی آنجا بود. من تا آن روز این رسم را با دیوان حافظ ندیدهبودم. پدرم اسکناسهای نو را صاف میداد به دستمان. ... و پانصد تومان در آن هنگام تمامی درآمد ماهانهی من بود که حزب به من میپرداخت.
***
"کتابچه حقیقت" مینویسد که پس از دستگیری گروه نخست رهبران حزب در 17 بهمن 1361، «طبری در خانهای مخفی شدهبود و یک زوج مخفی سازمان به عنوان پوشش در آنجا زندگی میکردند. این زوج به سعید آذرنگ و [مهدی] پرتوی گفتهبودند که طبری ھمهی ما را دیوانه کردهاست زیرا [مدام] میگوید [که] دنیا صفحهی شطرنج است و دو قطب شوروی و امریکا دو طرف صفحهی شطرنج نشستهاند و صفحهی دنیا را آرایش میدھند. سیاست جھان و ھمه چیز و رقابت و تنازع و سازش این دو قدرت [روی این صفحه] حل میشود. دھهی ھفتاد پیشرویھای سوسیالیستی و دھهی ھشتاد حرکت و ھجوم متقابل نیروھای امپریالیستی [بوده] و متعاقب آن باید ھجوم سوسیالیسم شکل بگیرد، و شورویھا خود را آمادهی ھجوم میکنند، ولی در حال حاضر عقبنشینی تاکتیکی کردهاند. و این گردش به راست در حکومت ایران، جزئی از [آن] عقبنشینی تاکتیکی است، زیرا رژیم ایران به شوروی وابسته است. خمینی از طریق سوریه یا الجزایر با شورویھا ارتباط دارد و به خمینی میگویند چه بکند. این گرایش به راست در عرصهی اقتصادی ایران شبیه ھمان طرح "نپ" است. جریان حمله امریکائیھا در طبس نیز توسط شورویھا سرکوب شد. پس ھرچه زودتر با شوروی تماس بگیریم و کسب تکلیف کنیم. ما قطبنمای خود را با کیانوری که با شوروی ارتباط داشت از دست دادهایم و گیج شدهایم و فعلأ نباید سیاست خود را نسبت به حکومت عوض کنیم.»
***
عکس آذر را از کتاب "ناگفتهها – خاطرات دکتر عنایتالله رضا"، نشر نامک، تهران، زمستان 1391 برداشتم. این کتابیست نه از "ناگفتهها" که پر از گفتههای پر غلط و مخدوش و سخنانی که پیشتر دیگران بارها بهتر و دقیقتر گفتهاند. بالاترین ارزش کتاب همان وجود برخی از عکسها در آن است، و همین.
***
اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ را جمهوری اسلامی اعدام کرد.
طبری، آذر، و کیانوری را جمهوری اسلامی در درون و بیرون زندان "کشت".
بابک، رحیم، و پرتوی در ایراناند. بهروز در آلمان است.
نادر را در زمستان 1360 با وانت حامل نوارهای "پرسشوپاسخ" گرفتند، وانت را ضبط کردند، و نادر را چندی بعد رها کردند. او در کاناداست.
06 April 2014
دو بار بهار
بهار در کؤنیگشتاین |
05 April 2014
پاسخی به یک دوستدار
«شیوا مرز واقعیت و تخیل در روایت هایت خیلی شکننده است. من به عنوان خوانندهای که کم و بیش در جریان فعالیتهای تو قبل از سرکوب و مهاجرت بودهام گاه حیرت زده میشوم. آخر عزیز من تو کجا و حیدر مهرگان کجا. تو کجا و عبدالله شهبازی کجا. تو هم به اندازه خودت بزرگی و دور شدن از واقعیت خودت به وجههات لطمه میزند. تو برای دوستانت عزیز بودهای و نیازی نیست بزرگنمایی کنی. آن وقت دیگر شیوا نیستی و این من خواننده دوستدار تو را اذیت می کند.
موفق باشی»
"دوستدار" گرامی ِ من، سپاسگزارم از مهر شما. راست میگویید که "نیازی نیست بزرگنمایی" کنم، و من هرگز این کار را نکردهام و نخواهم کرد، حتی اگر "به اندازهی خودم بزرگ" نشمارندم. هرگز نیازی به "بزرگی" و بزرگنمایی احساس نکردهام، و شما اگر بهراستی مرا شناختهباشید، این را باید دریافته باشید.
همچنین راست میگویید که در آن زمینهی ویژه همپای مهرگان و شهبازی، بهویژه اولی نبودم. اما موضوع خیلی سادهتر از این حرفهاست: مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) مسئول شعبههای آموزش و پژوهش کل، و نیز احسان طبری در ردهای بالاتر مسئول چهار شعبهی آموزش، پژوهش، تبلیغات، و انتشارات، هر دو علاقهای به من داشتند و میخواستند مرا بپرورانند. بنابراین هنگامی که قرار شد حیدر مهرگان علنی شود، هنگامی که او عضو مشاور (و سپس عضو اصلی) هیئت سیاسی حزب شد، و در فاصلهای که نمیدانستند او را بر چه کاری بگمارند، قرار شد یک کمیتهی آموزش تشکیلات تهران ایجاد شود، و اخگر و طبری با توافق هم، با هدف پروراندن من، مرا نیز به آن کمیته فرستادند.
من دستکم در دو جلسهی کمیتهی آموزش تشکیلات تهران در منزل عبدالله ارگانی همراه با حیدر مهرگان و عبدالله شهبازی حضور داشتم. ارگانی که اهل دانش و شیمیست بود و کتابهایی در زمینهی دانش همگانی Popular science نوشته یا ترجمه کردهبود، هنگامی که دانست که من مهندس هستم، در همان نخستین جلسه پس از رفتن شرکتکنندگان جلسه مرا نگه داشت و ساعتی از دانش و سوابق و علاقههایم پرسید، و او بود که نوشتن درسنامهای برای نوآموزان را به من پیشنهاد کرد.
روزها که در دفتر شعبهی پژوهش مینشستم، هجده – نوزده صفحه از آن درسنامه را هم نوشتم، که بهگمانم روز 17 بهمن 1361 با دو بار حملهی پاسداران به آن دفتر، به یغما رفت. آنچه در سر داشتم و میکوشیدم بنویسم، چیزی بود که سالها دیرتر دیدم که ریچارد داوکینز در کتابش "ساعتساز نابینا" با ژرفا و گسترش بینظیری نوشتهاست، و خجالت کشیدم، زیرا آن نوشتهی کوچک من بیگمان کاریکاتوری بیش از این کتاب در نمیآمد. اما خب، از من خواستهبودند، و زور خودم را میزدم.
کار کمیتهی آموزش تشکیلات تهران خیلی زود تعطیل شد و من هرگز ندانستم چرا. به گمانم در "کتابچهی حقیقت" یا در "سیاست و سازمان حزب توده" چیزهایی دربارهی این کمیته و آن سرگردانی حیدر مهرگان و تعطیلی کمیته نوشتهاند که باید بگردم و پیدا کنم.
اما چه خوب که بهجز شهبازی، دستکم یک نفر دیگر از شاهدان عضویت من در آن کمیته هنوز زندهاست، و زندگانیش دراز باد!
حالا راضی شدید؟!
20 March 2014
سلام بر بهار!
و آرزوی شادی و شادمانی برای همهی انسانهای روی زمین، بهویژه شما خوانندهی گرامی، در این لحظهی برابری شب و روز که همزمان در همه جای زمین اتفاق میافتد، هر جای زمین که هستید.
ساعت ما در سوئد قرار بود 17:57:07 را نشان دهد. دوان از کار به خانه آمدم، میزی چیدم، و... بقیهاش را که میدانید! امسال برای نخستین بار احساس کردم که مبادا دارم ادای آن کنتس و نوکرش را در شب سال نو در میآورم؟! هرچند که من نه کنت یا کنتس (!) هستم، و نه قصری و نوکری دارم... بگذریم! منظورم "شام یکنفره" است، همان که کنتس اصرار دارد که "روال همیشگی همهی سالها" اجرا شود. اینجا ببینیدش، و شادکام باشید.
البته من هنوز به وضعیت آن کنتس دچار نشدهام، به این دلیل ساده که هنوز 90 سالم نشده! تازه، همین پس فردا شب جشن بزرگی با دوستان و آشنایان داریم. جای همهی شمایانی که نیستید، خالی!
در ضمن، از نگاه من، این یکی از زیباترین عکسهای مونیکاست که تا امروز یافتهام. برش آن از من است. برای بزرگ کردنش رویش کلیک کنید.
02 March 2014
از جهان خاکستری - ۹۷
استاد "ریاضیات ۱" از من، از نامهی دکتر ریاحی، و از این امتحان ِ دیرهنگام هیچ خوشش نیامد. قراری گذاشت و در روز و ساعت موعود در اتاقش نشاندم، روبهرویم نشست، و امتحان دشواری از من گرفت. این نخستین درس زندگانی تحصیلیم بود که در آغاز دانشگاه از آن نمرهی ردی گرفته بودم و در نیمسال گذشته برای بار دوم آن را خواندهبودم. اکنون با نمرهی ۱۳، که در آن روزگار در دانشگاه ما "خوب" شمرده میشد، قبول شدم.
دکتر محمد امین استاد درس "استاتیک" در دانشکدهی سازه (عمران)، مهربان و کمی غمگین و با همدردی مرا پذیرفت. در رفتارش نسبت بهخود احترامی احساس میکردم که در رابطهی استاد – شاگردی سابقه نداشت. او مرا برد و در اتاق استادان نشاند، ورقهای جلویم گذاشت، در را بست و رفت. در آن سالها هنوز ماشین حساب به ایران نیامدهبود. با یک خطکش محاسبهی آریستو Aristo که داشتم، حساب میکردم و حساب میکردم: خرپا، تیرآهن، ممان اینرسی (گشتاور لختی)، و... اما در حل یک مسألهی تسمه و پولی گیر کردهبودم. نیم ساعت اضافه بر وقتی که استاد دادهبود گذشته بود که استاد آمد و با لبخندی پرسید:
- خب، در چه حالی؟
درمانده و شرمگین شکل مسأله را نشانش دادم و به زبان بیزبانی فهماندم که در حل آن گیر کردهام. دکتر امین کتاب Statics مریام Meriam را که روی میز بود برداشت، بازش کرد، جلویم گذاشت، و با انگشت فرمولی را نشانم داد:
T2 = T1 * exp(f*β)
شرمسار و سپاسگزار نگاهش کردم، و رفت. چه خنگ بودم! خب، واضح است! مسأله را حل کردم، نوشتم، ورقه را بردم و به استاد دادم، و رفتم. نمرهام نزدیک عالی بود: ۱۴/۵!
خانم دایان فولادی، اهل کانادا، با شوهر ایرانی، استاد زبان انگلیسی ۲، با دیدن نامهی دکتر ریاحی و دانستن این که یکی از بهترین شاگردانش در زندان بودهاست، سخت دستپاچه شد. داستانهای ترسناکی از ساواک و شکنجههایش شنیدهبود، و مانند آن که از درد شکنجهها توان ایستادن نداشتهباشم، بازویم را گرفت و برد و روی یک صندلی نشاندم. هیجانزده به انگلیسی میگفت:
- چطوری؟ خوبی؟ خوبی؟... بنشین!... استراحت کن!... – دستش را پیش میآورد تا بر سرم بکشد، یا صورتم را نوازش کند، اما ملاحظهی رابطهی استاد – دانشجویی بازش میداشت و دستش را پس میکشید. مانده بود. نمیدانست چه کند. با بیقراری دورم میچرخید. اشک در چشمان آبی روشنش حلقه زدهبود. رفت پارچ آبی با یک لیوان آورد، آب ریخت و به سویم دراز کرد: - بگیر!... بنوش!...
پس از بازگشت از زندان، هیچکس، حتی نزدیکترین بستگانم، رفتاری اینچنین مهرآمیز با من نکردهبودند. اینجا نمرهام عالی بود: ۱۸!
اما غمگین بودم. با وجود آشنایان فراوان احساس تنهایی میکردم. نگاهم "آزاده" را میجست، و بهندرت مییافتمش. یک بار هنگام ورود به ناهارخوری همراه با دوستی، به او برخوردیم که با دوستش از سالن بیرون میرفتند. دل من تاپتاپ میزد. از کنارمان گذشتهبودند که شوخ و شنگ زیر لبی گفت "آقای فرهمند...!" اما من و دوستم خیلی دیر بیدار شدیم. پنج قدمی دور شدهبودیم که به هم نگاه کردیم: نام مرا گفت؟! منظورش چه بود؟ کارش چه معنایی داشت؟ داشت سربهسر من ِ بچهی سادهی شهرستانی میگذاشت؟
ندانستم. نفهمیدم. یک بار در کتابخانهی مرکزی دانشگاه به سویش رفتم، درسی را که با دکتر اسماعیل خویی گذراندهبود بهانه کردم و کمک خواستم، اما ردم کرد و بهزودی با یک همدانشگاهی دیگر ازدواج کرد.
نه، نمیشد درس خواند. نیمی از دلم نیز پیش همزنجیرانی بود که پشت دیوارهای بلند زندان قصر ماندهبودند. آیا این خیل همدانشگاهیان هیچ میدانستند که در گوشهی دیگری از شهر صدها نفر تنها با آرزوی آوردن بهروزی برای مردم، یا به جرم خواندن کتابی "ممنوعه" به زنجیر کشیده شدهاند؟ دورهی هفتیهای تازهوارد بیگمان هنوز چندان چیزی نمیدانستند. اما بهزودی چیزهایی دیدند که هرگز ندیدهبودند، و ورودیهای این سال، ۱۳۵۱، بیشترین کشتهها را در مبارزهی سیاسی دادند (دستکم ۱۹ نفر).
نه، نمیشد درس خواند. این نیمسال را "غیبت موجه" گرفتم، اما در دانشگاه ماندم. روز ۱۶ آذر، که به یاد کشتگان دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۲ "روز دانشجو" بود، گرچه هنوز غیر رسمی، نخستین تظاهرات این نیمسال برگزار شد. آغاز تظاهرات اغلب به این شکل بود که گروه بزرگی در راهروی طبقهی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) گرد میآمدند، منتظر میشدند تا زنگ شروع کلاسها به صدا در آید، و همزمان با آن همه "هو" میکردند، و سپس کسی از میان جمع نخستین شعار را میداد، و همه تکرار میکردند. همهی این کارها برای آن بود که معلوم نشود چه کسی از کجا نخستین شعار را داد:
یاران ما زنداناند؛
زندانبانان جلاداند –
ای مرگ بر جلادان!
آنگاه گروه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه میافتاد، در کلاسها را میگشودند و با شعار و سروصدا برهمشان میزدند، شیشههای دانشگاه را میشکستند، کتابخانهی مرکزی را ویران میکردند، و دانشگاه را به تعطیلی میکشاندند. یک – دو بار با آنان در تظاهرات شرکت کردم اما هرگز شیشهای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. دانشگاه را دوست میداشتم و از تعطیلی آن غمگین میشدم. کتابخانهی مرکزی یکی از پاتوقهای من بود. ساعتها در بخش کتابهای مرجع مینشستم و دربارهی آهنگسازان یا موضوعهای دیگر مطالعه میکردم و یادداشت بر میداشتم.
"مرکز تعلیمات عمومی" دانشگاه کار دانشجویی به من دادهبود. در کلاس "شناخت موسیقی" دکتر هرمز فرهت و کلاس "کارگاه شناخت موسیقی" خانم ماهمنیر شادنوش برای دانشجویان موسیقی کلاسیک پخش میکردم. با استفاده از این امکان "اتاق موسیقی" را بر پا کردهبودم و خود را بهدست خود در کار غرق کردهبودم. ضبط صوت و نوار کاست داشت همهگیر میشد اما موسیقی آذربایجانی از آذربایجان شوروی سابق نایاب بود. صفحههای این موسیقی را از فروشگاه کارناوال در سهراهی ایرانشهر نزدیک میدان فردوسی میخریدم، و در خوابگاه با امانت گرفتن گراموفون از کسی و ضبط صوت از کسی دیگر ساعتها مینشستم و برای این و آن و کسانی که حتی نمیشناختم نوار موسیقی آذربایجانی پر میکردم. به یک حساب سر انگشتی تا دو سال پس از آن نزدیک ۲۰۰۰ ساعت نوار پر کردم و پخش کردم، بی هیچ دستمزدی. مشروح داستان "اتاق موسیقی" را جای دیگری نوشتهام.
اینجا موسیقی اصیل ایرانی، و نیز اپرای کوراوغلو، و شور اثر امیروف بیشترین شنوندگان را داشت. اتاق شماره ۳ پر میشد. روی پلههای درون کلاس، پلههای پشت در کلاس، کف راهرو، پشت پنجره روی چمنهای مقابل تالارها پر از جمعیت میشد. سوئیت شهرزاد ریمسکیکورساکوف و اوورتور اگمونت بیتهوفن نیز شنوندگان فراوانی داشتند. خفقان و سانسور، نمادگرایی را گسترش میداد: خان ستمگر اپرای کوراوغلو نماد شاه بود، و کوراوغلو و پهلوانانش و پناهگاهش در کوهها، چریکهایی بودند که از سیاهکل با شاه میجنگیدند؛ تکهای از شور امیروف و نیز شهرزاد کورساکوف آهنگهایی بودند که سرودهای سازمان چریکهای فدایی خلق را روی آنها گذاشته بودند:
ای رفیقان، قهرمانان!
جان در ره میهن خود بدهیم بیمهابا
از تن ما خون بریزد
از خون ما لاله خیزد
...
و
من چریک فدایی خلقم
جان من فدای خلقم
جان بهکف خون خود میفشانم
هر زمان برای خلقم
...
و اگمونت داستان قهرمان آزادیخواهی بود که اعدامش میکردند. دلم میخواست که برای کنسرتو پیانو یا سنفونیهای چهارم و ششم چایکوفسکی، یا برای سنفونیهای پنجم و هفتم و نهم بیتهوفن، یا برای کنسرتو پیانوی شماره ۲ و راپسودی روی تمی از پاگانینی اثر راخمانینوف و... نیز همین قدر شنونده به اتاق موسیقی بیایند. اما زمانهی "چریکیسم" بود. مرکز چریکهای چپ، اتاق کوهنوردی بود که روبهروی اتاق موسیقی قرار داشت، و مرکز چریکهای مسلمان نمازخانه بود که سه طبقه بالاتر بود. هماینان بودند که تلویزیون سالن عمومی خوابگاه دانشجویی را پیوسته خراب میکردند تا مبادا کسی آنجا بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقرهای" فریدون فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابیگری غافل شود. هماینان بهسوی دختران زیبا و خوشپوش دانشگاه گوجهفرنگی گندیده پرتاب میکردند و در خلوت کتکشان میزدند. از نظر اینان دختران نمیبایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمیبایست بخندند یا با پسری راه بروند؛ حتی نمیبایست همراه با پسران در برنامههای کوهنوردی شرکت کنند! دختران میبایست ساده و "چریکی" لباس بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" مینامیدند که نمیبایست پشت آن نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به امر انقلاب پرداخت!
من با چریکیسم هیچ میانهای نداشتم. دختران زیبا و خوشپوش دانشگاه را دوست میداشتم. با دیدن دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم میگرفت و میخواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیباییتان را، زن بودنتان را میپوشانید؟ افرادی نیز در نمازخانه و اتاق کوه بودند که چنین روحیهای نداشتند و در همان هنگام یا دیرتر از بهترین و نزدیکترین دوستانم شدند. اما اکثریت بزرگی از ۱۳۶ نفری که در راه مبارزهی سیاسی جان باختند و نامشان را گرد آوردهام بیگمان راهشان از اتاق کوه و یا از نمازخانهی دانشگاه گذشتهاست. تنها یک تن را میشناسم که از فعالان اتاق موسیقی بود و پس از انقلاب اعدامش کردند: چریک فدائی حسن جلالی نائینی. اما او پایی در اتاق کوه نیز داشت.
چند سال پیش یکی از خشنترین و "چپ"ترین "چریک"های آن زمان اتاق کوهنوردی، که با شرکت دختران نیز در برنامههای کوهنوردی سخت مخالفت میکرد، سربهزیر، آهسته و زیر لب، گویی با خود حرف میزند، برایم اعتراف کرد:
- ف.ن. را یک گوشهی پرت گیر انداختم و زدمش... بدجوری زدمش...
- آخر چرا؟
- فقط برای این که خوشگل بود... فقط برای همین... خیلی خوشگل بود...
***
چریکیسم آن دوران ایران زاییدهی چند عامل بود: بالاتر از همه خفقان سیاسی، ممنوعیت احزاب، سانسور شدید رسانهها، و جلوگیری عملی از اثرگذاری مردم در امور سیاسی کشور؛ و سپس فضای جهانی: انقلابهای چین و کوبا، جنبش دانشجویی اروپا در ۱۹۶۸؛ جنبش مخالفت با جنگ ویتنام و دخالت امریکا در آنجا در سراسر جهان، و گروههای چریکی خارجی همچون بادر – ماینهوف، که این آخری را در این نشانی نوشتهام.
***
نمیدانم که آیا باید شادمان بود از این که امروزه از دانشگاههای کشور، و بهویژه از دانشگاه شریف که روزگاری "انقلابی"ترین دانشگاه بود، چندان صدایی بهگوش نمیرسد و همه سر در درس و کتاب دارند؟
***
اکنون روزی نیست که سر کار از جمله با ریاضیات، استاتیک، و زبان انگلیسی سروکار نداشتهباشم، و همواره به استادانم و همهی آموزگارانم درود میفرستم.
دکتر فرهاد ریاحی در ۱۸ اوت ۲۰۱۱ از میان ما رفت. دربارهی ایشان در این نشانی نوشتهام. نیز بنگرید به این نشانی که ترجمهی انگلیسی نوشتهی مرا نقل کردهاند.
از دکتر محمد امین و خانم فولادی دریغا که هیچ خبری ندارم و در اینترنت نیز نیافتمشان. برایشان شادی و تندرستی آرزو میکنم. همسر خانم فولادی بهگمانم آذربایجانی بودند، زیرا از روی علاقه به شخصیت کوراوغلو، نام "روشن" را روی پسرشان گذاشتهبودند، که نام کوراوغلو بود پیش از آنکه خان، چشمان پدر او را کور کند.
آن "آزاده" سالی دیرتر از همسرش جدا شد، اما هیچ خبر دیگری از او ندارم. برایش خوشبختی آرزو میکنم.
***
اجرایی از مقام سنفونیک شور امیروف را اینجا تماشا کنید. فایل mp3 برای دانلود در این نشانی (روی لینک راستکلیک کنید و سپس Save target as... را انتخاب کنید).
فیلم کامل اپرای کوراوغلو را اینجا تماشا کنید.
23 February 2014
نگاهی گذرا به تاریخچه آموزش ترکی آذربایجانی
چندیست که در ایران از اجرای بندهای ناقص قانون اساسی موجود دربارهی "تدریس زبان مادری" سخن میرود و مخالفان، از جمله اعضای "فرهنگستان زبان فارسی" جنجالی پیرامون آن بهپا کردهاند. بر کارگزاران فرهنگستان زبان فارسی حرجی نیست زیرا وظیفهی آنان پاسداری از زبان فارسیست و نه هیچ زبان دیگری. نکته اینجاست که در میان "فرهیختگان" فرهنگستان یا بیرون از آن، کمتر کسی بهدور از تعصب و خشکاندیشی، از عشق به انسان و انسانیت، از پایبندی و احترام به حقوق انسانها، و بهویژه از طرفداری از حق طبیعی و آزادی برخورداری شهروندان از آموزش به زبان مادری سخن میگوید. این نوشته میکوشد که با تکیه بر اسناد و منابع در دسترس نشان دهد که آموزش به زبان ترکی آذربایجانی از دیرباز وجود داشته و با آغاز سلطنت پهلویها و در طول 90 سال گذشته این حق با خشونت دولتی پایمال شدهاست.
مقاله را با فورمت pdf از این نشانی دریافت کنید.
16 February 2014
ببین انسان چهها میتواند بیافریند!
کم و بیش همهی قطعات موسیقی در سراسر این نمایش بهترین نمونههای موسیقی روسی و شورویست که میشناسم و از تکتک آنها خاطرههای تلخ و شیرین فراوان دارم؛ آثاری از بارادین، چایکوفسکی، خاچاتوریان، استراوینسکی، شنیتکه و...؛ بالت "جنگ و صلح"، آهنگ "شبهای مسکو"، موسیقی کارتون گرگ و خرگوش "حالا صبر کن!"، موسیقی فولکلوریک، والس "حادثه در شکارگاه"، حتی یک تکه "بیات شیراز" با تار، آن والس پایانی سویریدوف Sviridov، و... و این "زمان، بهپیش!" که سالها آرم برنامهی اخبار تلویزیون مسکوی زمان شوروی بود. چهقدر خاطره... چهقدر خاطره... درست مانند آن که شما را ناگهان در خانه یا کوچه و محلهی زمان کودکی یا نوجوانیتان، یا توی کلاس پر از خاطرههای مدرسهتان بگذارند، با همهی رنگها و بوها و صداهای کهنه و آشنا...
با دیدن این همه زیبایی، با شنیدن این همه موسیقی بیمانند، پیوسته از ذهنم میگذشت: «ببین انسان چه کارهای خوبی میتواند بکند»! «ببین انسان چه آثار زیبایی میتواند بیافریند!» اما، همهی این خوبیها در یک کفهی ترازو، و رنج و تیرهروزی زندگی در شوروی در کفهی دیگر؛ همهی فریبندگیهای این ویترین زیبا، و علاقهای که در نوجوانی به شوروی داشتم در یک کفه، و همهی واقعیتهای سرد و سخت و خشن و نابسامانیهای نظام اقتصادی شوروی در کفهی دیگر؛ همهی شکوه این استادیوم و این نمایش در یک کفه، و همهی ریختوپاشهایی که برای ساختن این نمایش شده، همهی فساد گسترده در روسیهی امروز که بخش بزرگی از آن میراث شورویست (مدیریت پروژهی المپیک سوچی چهار بار برای بالا کشیدن پولها عوض شد)، و همهی خرابیهای محیط زیست در کفهی دیگر (بزرگراه استادیوم تا پیستهای اسکی را بر بستر رودی ساختهاند، رود را که محل تخمریزی میلیونها ماهی آزاد دریای سیاه بود نابود کردهاند و مجرایی برای جریان هوای گرم دریا بهسوی کوهها گشودهاند، و...). بهگمانم بیش از هر چیزی مجموعهی این تضادها بود که اشکم را در میآورد.
... اما «ببین انسان چهها میتواند بیافریند!» زیباترین بخش نمایش بهنظر من آنجا بود که دوران شوروی را با چرخها و ماشینها و آدمهایی سرخ و در تبوتاب ساختوساز نشان میدادند، با سرهای آن مرد کارگر و آن زن کشاورز، با داس و چکش، همه به سبک هنر آوانگارد و فوتوریست دههی 1920، یادآور هنرمندان بزرگ، و هنری که قربانی رژیم استالین و سانسور، و فرهنگ و هنر فرمایشی ژدانوفی شدند: یهسهنین، مایاکوفسکی، مایرهولد، شاگال، کاندینسکی، داوژنکو، آیزنشتاین، پودوفکین، و...
و این لنین بود که جملهای شبیه به عنوان این نوشته گفت! ماکسیم گورکی در کتاب خود "لنین" از قول او نوشتهاست: «هیچ چیز بهتر از آپاسیوناتا [سونات پیانوی معروف اثر بیتهوفن] سراغ ندارم و حاضرم هر روز آن را گوش کنم. موزیک شگفتیانگیز فوق بشری است. من همیشه با غرور سادهلوحانه پیش خود میاندیشم و بهخود میگویم: "ببین انسان چه معجزاتی میتواند بکند!" [...] ولی نمیتوانم زیاد موزیک گوش کنم، اعصابم را تحریک میکند. میل میکنم سخنان نوازشآمیز ابلهانه بگویم و به سر مردمی که در دوزخ کثیفی زندگی میکنند و در عین حال چنین چیزهای زیبایی بهوجود میآورند دست محبت بکشم. ولی امروز دست محبت به سر هیچکس نتوان کشید زیرا دستتان را خواهند گزید. فعلاً باید بر سرشان کوفت؛ بیرحمانه کوفت، گرچه ایدهآل و آرمان ما مخالف اعمال زور بر علیه کسان است. هوم، هوم... کار ما بسیار دشوار است.» (ماکسیم گورکی، "لنین"، ترجمهی کریم کشاورز، چاپ پنجم، انتشارات کاوش، تهران 1358، ص 55 و 56)
این همان لنین است که فردای فروپاشی شوروی اسناد انکارناپذیری در "کودتاچی" بودن او و تکههای سانسورشده از آثار و نامهها و فرمانهای او را منتشر کردند، که نشان میداد از جمله فرمان جنایت بزرگ آتش زدن چاههای نفت باکو را صادر کردهبود و استالین را بر این کار گماردهبود.
بهگمانم چندی طول خواهد کشید تا فیلم کامل نمایش گشایش بازیهای سوچی در یوتیوب یافت شود. "زمان، بهپیش!" را از جمله در این نشانی مییابید.
09 February 2014
تنهایی شیرین
در قطعهی زیر از موسیقی فیلم "بلید رانر" ساختهی ونجلیس Vangelis (در این نشانی) ساکسوفون به سبک پاپتی هم هست، اما ذره ذرهی همهی صداهای این قطعه مزمزه کردن و نوشیدن دارد. نوشیدن...
26 January 2014
جملههای بهیادماندنی از دو فیلم
1- «من چیزهایی دیدهام که شما انسانها باورتان نمیشود: هه...، رزمناوهایی که نزدیک شانهی صورت فلکی شکارچی در آتش میسوختند. پرتوهای سی C را تماشا کردهام که در تاریکیهای نزدیکی "دروازهی گمگشتگان" میدرخشیدند. همهی آن لحظهها در گذر زمان ناپدید خواهند شد، همچون...، هه...، اشکی در باران...! و اینک مرگ.» [سخنرانی آدم ماشینی (یا "رونوشت") به نام روی بتی Roy Batty با بازیگری درخشان روتگر هائور Rutger Hauer در پایان فیلم "بلید رانر" Blade Runner].
و فکرش را بکنید که هرکدام از ما چهها دیدهایم...
2- «انسان هرچه بیشتر حکمت میآموزد غمگینتر میشود و هرچه بیشتر دانش میاندوزد، افسردهتر میگردد» [راهب "برادر" یورگه بورگوس Jorge of Burgos با نقشآفرینی فیودور شالیاپین (پسر) در فیلم "نام گل سرخ" (روی رمان اومبرتو اکو). او دشمن خنده است و این آیه از انجیل (باب جامعه، بخش 1، آیهی 18) شعار اوست. او مرا با آن قیافه و موضعگیریاش بهیاد آیتالله خمینی میاندازد که گریه را برای ملت تجویز میکرد، و همهی انواع سانسورهای اسلامی و ایدئولوژیک را به یادم میآورد. شیخ صادق خلخالی هم در این فیلم هست. همواره در طول دیدن بسیاری از صحنههای این فیلم، و بهویژه با دیدن سوختن کتابخانه و سرگشتگی و ناتوانی "برادر ویلیام" (شون کانری) در نجات ارزشمندترین کتابهایی که میشناسد و طعمهی آتش میشوند، سراپا میلرزم – نه در درون، هم در درون و هم در بیرون!]
آن آیهی انجیل را احسان طبری به بیانی موجزتر چنین تکرار میکرد: "در خِرَد ِ بسیار، رنج ِ بسیار است". و بیان عامیانه این است: "آسوده آن که کرهخر آمد، الاغ رفت".
صحنهی نخست را اینجا ببینید، و فیلم کامل "بلید رانر" را اینجا. فیلم کامل "نام گل سرخ" اینجاست، و آیهی انجیل را حوالی دقیقهی 20 راهبی برای برادر یورگهی نابینا میخواند. متن اصلی هر دو جمله را در یک نوشتهی قدیمی من در این نشانی مییابید. آنجا حواشی به سوئدیست، اما نقل قول از فیلمها به انگلیسی. و هر طرفی که هستید، موسیقی تیتراژ پایانی "بلید رانر" را در این نشانی از دست ندهید. با صدای بلند بشنوید.
هر دوی این فیلمها نزدیک سی سال پیش ساختهشدهاند. پیداست که یا سلیقهی من خیلی کهنه شده، یا آنکه قدیمها فیلمهای عمیقتری میساختند؟