1- متن روسی این نوشته از سال 2001 دست کم به مدت 8 سال در دسترس جهانیان بودهاست؛
2- من با همهی داوریها و تفسیرهای کروتیخین موافق نیستم و فقط خواستم که متن اسناد روسی مورد استفادهی او را در دسترس فارسیزبانان قرار دهم.
Jag som tänkte skriva här på svenska för det mesta! Men av någon okänd (!) anledning blir det på persiska för det mesta! Klicka på "På svenska" i menyn nedan för att sortera fram inläggen som är på svenska.
«30 اردیبهشت 1367
شیوا جان سلام. نامهات بوسیلۀ [...] رسید و در میان گرفتاریهای گوناگون حزبی و ناراحتیهای ناشی از بیزبانی و بیپیوندی با محیط پیرامون شادی غیرمترقبهای بمن داد. بسیار کوشش کردم که پیش از سفر تو [1] با تو ملاقاتی داشتهباشم ولی متأسفانه آنان که همۀ پیوندهائی را که خودی ندانند، بریده میخواهند نگذاشتند که من با تو و صدها مانند تو دست کم به یک گفتگوی دوستانه بنشینم. نتیجه اینکه پنجسال مهاجرت من یا در تنهائی و انزوای کشنده گذشته و یا در اجتماعاتی که فاقد سلامت ِ صداقت و صمیمیت بودهاست.
همه جا سراغت را گرفتم ولی دیگر از دست من رفتهبودی. [مقادیری تعریف و توصیف] همانطور که حدس زدی سخت دلواپس کتاب طبری بودم و همچنان نگران آنم چون بعید نمیدانم که در دست و بال این حضرات از میان برود و لذا چنانچه نسخهای بدستت رسید خبرش را لطفاً بمن بده و اگر چنانچه برایم بفرستی – رونوشتی – سخت مرا سپاسگزار خودت کردهای.[2]
اکنون که این نامه را مینویسم درگیر یک مبارزۀ نابرابر اما شرافتمندانه با خودیها هستم که بهر صورت خبر نتایج نیک یا بد آن – گرچه همواره بد پیروز شدهاست – بگوشت خواهد رسید. [3] [تعارفات خانوادگی].
دستت را میفشرم و در انتظار نامههایت مینشینم.
سیاوش.»
«مسکو، 30 خرداد 1370
شیوا جان باز یافتمت. و چه خوبست که آدمی در این غربت، از همدلان دیروزی کسی را داشتهباشد که بتواند با او به زبان فارسی احوالپرسی و درد دلی بکند و مطمئن باشد که چیز دیگری جز دوستی در زیر این رابطۀ ساده نیست. اما نامههایم یا به دست من نمیرسند و یا به مقصد. و آشکارا معلوم است که قبلاً بازبینی میشوند. انگار به مناسبت دموکراسی نیمبند و پر هرج و مرج فعلی ِ اینجا [4]، بر مراقبتهای سنتی باز هم افزوده باشند، ولی با من چرا که هیچ حرکت پنهانی یا مخفی و در پسله ندارم؟ من هر چه کردهام و هر چه گفتهام رک و راست بودهاست. از اینها گذشته دیگر چیزی نماندهاست که کسی نداند، مگر دردهائی که به جانمان است و تنها و تنها خودمان عمق و گسترۀ آن را میدانیم و بالاخره هم خودمان باید مداوایش کنیم.
گاهی شدهاست که یک نامه یا یک بسته کتاب و مجله پس از هشت ماه به دستم رسیدهاست و گاهی نیز نامههای ارسالی من از جمله نامهام به دخترم در آمریکا و یا به شما، به مقصد نرسیدهاند.
از سفری به باکو بازگشته بودم که کتاب شما رسید.[5] معلوم است که به دو دلیل نویسندۀ کتاب و مضمون آن با اشتیاق و افسوس، یکسر آن را خواندم و سپس برای مطالعه به [شمسالدین] بدیع و [حبیبالله] فروغیان رد کردم و تا آنجا که به یاد دارم اکثر مطالب آن مورد تأئیدشان بود. بهرحال دربارۀ کتاب باز چند سطری مینویسم و به بهانۀ آن مختصری از حرفهایم را: اینک که مدتها از مطالعۀ آن گذشتهاست، طبیعی است که جزئیاتش را به یاد نداشتهباشم (در نامۀ پیشین گویا به جزئیاتی اشاره کردهبودم)[6] اما از آنهمه آنچه هنوز و همیشه طعمش در کامم مانده و میماند سادهنویسی و واقعگوئی شریفانۀ شما (تا آنجا که میدانستی و میدیدی) است از مناسبات مشهود که در تمامی آن دفتر لاغر بچشم میخورد. دستت درد نکند و ای کاش همه مانند شما بنویسند و به پیشنهاد شما نیز در نوشتن آنچه میدانند عمل کنند البته بدون توجه به سمت و سوهائی که امروزه یافتهاند و یا اغراضی که دیروز داشتهاند و یا امروز دارند. آخر اینروزها چنانکه میبینی کار خاطرهنویسی، هم در درون دیار ما و هم در سراسر جهان بالا گرفتهاست و هر گفتنی، برای پوشاندن نگفتنیهای بسیار و یا برای مخدوش کردن واقعیات و حقایق بسیار است و اگرنه برای جا باز کردن نویسندگانش در صفوف مقدم امروز و یا دست آخر برای بهرهبرداری مالی. و حقایق، یا کم است یا پخش و پلا و گُم.
از چپ: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی. از راست: سایه، لطفی، کسرایی، مهری خانم همسر کسرایی، پوری سلطانی |
Ajö Per Oscarsson, en av mina absolut största favoriter!
Jag vet inte varför folk har sett ett samband mellan bästa konstnärskap och djävulen, eller varifrån uttrycket ”djävulskt bra” kommer. I min ungdom läste jag att det fanns folk som kunde svära att de hade sett självaste djävulen stå på scenen bredvid Niccolo Paganini och hålla i hans händer medan han spelade violin: Han var ju så ”djävulskt bra” i att spela violin så att en och annan svaghjärtad dam kunde svimma av av att höra hans lek med stråkar.
I brist på förmågan att beskriva din storhet i skådespeleri, Per Oscarsson, hittar jag inget bättre sätt: Jag erkänner att har tänkt i samma banor och har fått för mig att ha sett något ”djävulskt” i din blick, och nästan alltid har tänkt på att djävulen måste ha varit närvarande där någonstans på scenen eller bakom kulisserna när du spelade: Du var ju så ”djävulskt bra”. Synd. Synd att sådana konstnärer som du måste gå bort. Och jag förstår bara inte varför just du, och en annan av mina älskade favoriter, Monica Zetterlund, måste brinna i lågor? Varför?
Det känns ett stort tomrum efter sådana som du, Monica, och Pete Postlethwaite som gick bort några dagar efter dig. Men…, men ha det bara bra ni! (متن فارسی در ادامه)
Ajö Pete Postlethwaite ”världens bästa skådespelare” (enligt Steven Spielberg, här). Jag kunde inte hålla emot att darra i hela kroppen medan jag såg dig i filmen ”I faderns namn”. Tillvaron av sådana som du ger färg och mening till livet. Tack för att du fanns! Vila i frid!
نقل نوشتههای این وبلاگ با ذکر منبع و دادن لینک آزاد است.