در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانهام در استکهلم منتقل شدهبودم، و نخستین تلویزیون زندگانیم را خریدهبودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (بهجای آنتن) و کانال MTv چیزهای نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا میکردم. در آن میان ترانهی Stop در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه زیباست.
20 July 2014
بس کن!
بیستوپنج سال پیش (1989) در چنین تابستانی، ترانهی Stop با اجرای سم برائون Sam Brown در صدر همهی لیستهای "تاپ" موسیقی پاپ جهان، از "تاپ 10" تا "تاپ 100" قرار داشت.
در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانهام در استکهلم منتقل شدهبودم، و نخستین تلویزیون زندگانیم را خریدهبودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (بهجای آنتن) و کانال MTv چیزهای نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا میکردم. در آن میان ترانهی Stop در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه زیباست.
در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانهام در استکهلم منتقل شدهبودم، و نخستین تلویزیون زندگانیم را خریدهبودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (بهجای آنتن) و کانال MTv چیزهای نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا میکردم. در آن میان ترانهی Stop در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه زیباست.
13 July 2014
آی آدمها...
یک آتشنشان فلسطینی کمک میخواهد |
دهها تن دارند این جا میسپارند جان...
عکسی بسیار گویا از عکاس فلسطینی محمود حمص کارمند "فرانس پرس" که پیشتر جایزههایی هم بردهاست. و عکس چهقدر شبیه تابلوی "فریاد" ادوارد مونک است. منبع عکس: روزنامهی سوئدی Dagens Nyheter امروز.
هفتهی پیش این پیوند با عکسهایی از متروی بوستون (امریکا) در پشتیبانی از مردم فلسطین در اینترنت دستبهدست میگشت. گستردهتر باد این فعالیتها!
06 July 2014
حیف!
در نوشتهای دربارهی باکوی نامهربان از خوانندگان آذربایجانی فلورا کریماوا و یالچین رضازاده نام بردم. بهگمانم بهتر است که چند کلمه بیشتر دربارهی آنان بنویسم.
من از سالهای پایانی دبیرستان و با گوش دادن به رادیوی باکو از رادیوگوشی ساخت خودم، از جمله با صدای زیبا و گیرای این دو خواننده آشنا شدم. فلورا کریماوا گویا نوزده ساله بود که ترانهی "حیف" را خواند، و گفتند که صدای او بیش از 4 اوکتاو را میپوشاند؛ و یالچین رضازاده نیز در حوالی همان سن و سال ترانهی "طالعیم منیم" را خواند، و او را دمیس روسوس Demis Roussos آذربایجان نامیدند. از آنپس همواره در کمین بودم تا تازهترین ترانههایی را که این دو میخواندند از رادیو ضبط کنم، تا آنکه بهتدریج صفحههایی از آنان نیز در صفحهفروشی "کارناوال" تهران پدیدار شد.
یکی از زیباترین ترانههایی که فلورا همراه با ارکستر سازهای ملی خواند "اوخو تار" بود که در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) علاقمندان فراوانی داشت.
در شوروی و حتی در باکو هرگز فرصتی برای گوش دادن به رادیو یا تلویزیون باکو و شنیدن صدای این دو پیش نیامد، تا چه رسد دیدارشان از نزدیک. پس از همهی ماجراهایم، پس از پنج سال زندگی در سوئد، یکی از انجمنهای آذربایجانیان سوئد در ماه مارس 1991 فلورا و یالچین را همراه با ارکسترشان برای اجرای کنسرت به استکهلم دعوت کرد. دوستان این انجمن از من خواستند که در حاشیهی اجرای این برنامه با آنان همکاری کنم، و من با آنکه هنوز با جمهوری آذربایجان و موسیقی آذربایجانی قهر (!) بودم، به خاطر عشق دوران جوانی به صدا و موسیقی این دو خواننده، پذیرفتم.
همهی گروه موسیقی و همراهانشان در شب ورود به استکهلم در سالن پذیرایی تعاونی مسکن خانهام میهمان من بودند و از آنان با شام و شامپاین پذیرایی کردم. در روزهای بعد نیز دیدارهای گرمی با فلورا و یالچین و اعضای گروه ارکستر داشتیم و عکسها و ویدئوهای فراوانی از آن دیدارها باقیست.
نهادی که از سوی آذربایجان برای تأمین این سفر و برگزاری کنسرت همکاری کردهبود، "انجمن وطن" نام داشت که خود را "انجمن ارتباط فرهنگی آذربایجان با هموطنان مقیم خارج" توصیف میکرد و یک نشریهی ارگان داشت بهنام "اودلار یوردو" [سرزمین آتش] که گویا از سال 1960 منتشر میشد.
هنوز بقایای نظام شوروی در نهادهای دولتی و اداری جمهوری آذربایجان وجود داشت، و از همین رو هنوز به سبک دوران شوروی یک "کمیسر فرهنگی – سیاسی" بهنام جوانشیر را با این هنرمندان همسفر کردهبودند تا مواظب باشد که اینان از نظر سیاسی و رفتاری دست از پا خطا نکنند و آبروریزی نشود. جوانشیر پس از بازگشت به باکو سفرنامهای در "اودلار یوردو" نوشت و چند نسخه از آن را برای من فرستاد. او در آن سفرنامه از جمله دربارهی من مینوشت:
«شیوا ما را به شام میهمان میکند. این هموطنمان که در آزمایشگاه یکی از مؤسسات سوئد کار میکند، سالها پیش اپرای "کوراوغلو" اثر آهنگساز بزرگمان ع. حاجیبیکوف را به زبان فارسی ترجمه کردهاست. هموطنمان که مهری بیپایان به موسیقی و ادبیات آذربایجان دارد، مشغول کارهای پژوهشی تازهایست.»
اما تجربهی میزبانی از گروههای مشابه در آن دوران، به من و بسیاری دیگر نشان داد که کموبیش همهی آن هنرمندان، به استثنای فلورا و یالچین و گروه همراهشان، از این سفرها انتظار کسب پول غربی دارند و برای شکار پول و هدیه و سوغاتی، برای تجارت میآیند. افراد انجمنهای دعوتکننده در اینجا بارها بگومگوهای دشواری بر سر پول و شکل پذیرایی و برآوردن انتظارها و توقعها با نوازندگان و همراهان خوانندگان داشتند. بسیاری از برنامهگذاران پس از چند تلاش، در آن دوران، توبه کردند و این فعالیت را رها کردند.
فلورای مهربان چند ماه بعد دعوتنامهای برای سفر به باکو برایم فرستاد. اما چه دیر و چه حیف! من که در باکو بودم، و مهری ندیدم، و اکنون با بیماری کلیه دستبهگریبان بودم و یک پایم پیش "دکتر دراکولا" بود – نمیتوانستم به سفری دور بروم.
از فلورا: حیف، اوخو تار، کؤچری قوشلار، طلبهلیک ایللری
فلورا در ویکیپدیا
از یالچین: طالعیم منیم، باکی صاباحین خیر، دورنالار، گل باریشاق، اؤزومدن کوسورم
یالچین در ویکیپدیا
Tags: Flora Karimova, Yalchin Rzazade, Flora Kərimova, Yalçın Rzazadə
من از سالهای پایانی دبیرستان و با گوش دادن به رادیوی باکو از رادیوگوشی ساخت خودم، از جمله با صدای زیبا و گیرای این دو خواننده آشنا شدم. فلورا کریماوا گویا نوزده ساله بود که ترانهی "حیف" را خواند، و گفتند که صدای او بیش از 4 اوکتاو را میپوشاند؛ و یالچین رضازاده نیز در حوالی همان سن و سال ترانهی "طالعیم منیم" را خواند، و او را دمیس روسوس Demis Roussos آذربایجان نامیدند. از آنپس همواره در کمین بودم تا تازهترین ترانههایی را که این دو میخواندند از رادیو ضبط کنم، تا آنکه بهتدریج صفحههایی از آنان نیز در صفحهفروشی "کارناوال" تهران پدیدار شد.
یکی از زیباترین ترانههایی که فلورا همراه با ارکستر سازهای ملی خواند "اوخو تار" بود که در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) علاقمندان فراوانی داشت.
در شوروی و حتی در باکو هرگز فرصتی برای گوش دادن به رادیو یا تلویزیون باکو و شنیدن صدای این دو پیش نیامد، تا چه رسد دیدارشان از نزدیک. پس از همهی ماجراهایم، پس از پنج سال زندگی در سوئد، یکی از انجمنهای آذربایجانیان سوئد در ماه مارس 1991 فلورا و یالچین را همراه با ارکسترشان برای اجرای کنسرت به استکهلم دعوت کرد. دوستان این انجمن از من خواستند که در حاشیهی اجرای این برنامه با آنان همکاری کنم، و من با آنکه هنوز با جمهوری آذربایجان و موسیقی آذربایجانی قهر (!) بودم، به خاطر عشق دوران جوانی به صدا و موسیقی این دو خواننده، پذیرفتم.
همهی گروه موسیقی و همراهانشان در شب ورود به استکهلم در سالن پذیرایی تعاونی مسکن خانهام میهمان من بودند و از آنان با شام و شامپاین پذیرایی کردم. در روزهای بعد نیز دیدارهای گرمی با فلورا و یالچین و اعضای گروه ارکستر داشتیم و عکسها و ویدئوهای فراوانی از آن دیدارها باقیست.
نهادی که از سوی آذربایجان برای تأمین این سفر و برگزاری کنسرت همکاری کردهبود، "انجمن وطن" نام داشت که خود را "انجمن ارتباط فرهنگی آذربایجان با هموطنان مقیم خارج" توصیف میکرد و یک نشریهی ارگان داشت بهنام "اودلار یوردو" [سرزمین آتش] که گویا از سال 1960 منتشر میشد.
هنوز بقایای نظام شوروی در نهادهای دولتی و اداری جمهوری آذربایجان وجود داشت، و از همین رو هنوز به سبک دوران شوروی یک "کمیسر فرهنگی – سیاسی" بهنام جوانشیر را با این هنرمندان همسفر کردهبودند تا مواظب باشد که اینان از نظر سیاسی و رفتاری دست از پا خطا نکنند و آبروریزی نشود. جوانشیر پس از بازگشت به باکو سفرنامهای در "اودلار یوردو" نوشت و چند نسخه از آن را برای من فرستاد. او در آن سفرنامه از جمله دربارهی من مینوشت:
«شیوا ما را به شام میهمان میکند. این هموطنمان که در آزمایشگاه یکی از مؤسسات سوئد کار میکند، سالها پیش اپرای "کوراوغلو" اثر آهنگساز بزرگمان ع. حاجیبیکوف را به زبان فارسی ترجمه کردهاست. هموطنمان که مهری بیپایان به موسیقی و ادبیات آذربایجان دارد، مشغول کارهای پژوهشی تازهایست.»
اما تجربهی میزبانی از گروههای مشابه در آن دوران، به من و بسیاری دیگر نشان داد که کموبیش همهی آن هنرمندان، به استثنای فلورا و یالچین و گروه همراهشان، از این سفرها انتظار کسب پول غربی دارند و برای شکار پول و هدیه و سوغاتی، برای تجارت میآیند. افراد انجمنهای دعوتکننده در اینجا بارها بگومگوهای دشواری بر سر پول و شکل پذیرایی و برآوردن انتظارها و توقعها با نوازندگان و همراهان خوانندگان داشتند. بسیاری از برنامهگذاران پس از چند تلاش، در آن دوران، توبه کردند و این فعالیت را رها کردند.
فلورای مهربان چند ماه بعد دعوتنامهای برای سفر به باکو برایم فرستاد. اما چه دیر و چه حیف! من که در باکو بودم، و مهری ندیدم، و اکنون با بیماری کلیه دستبهگریبان بودم و یک پایم پیش "دکتر دراکولا" بود – نمیتوانستم به سفری دور بروم.
از فلورا: حیف، اوخو تار، کؤچری قوشلار، طلبهلیک ایللری
فلورا در ویکیپدیا
از یالچین: طالعیم منیم، باکی صاباحین خیر، دورنالار، گل باریشاق، اؤزومدن کوسورم
یالچین در ویکیپدیا
Tags: Flora Karimova, Yalchin Rzazade, Flora Kərimova, Yalçın Rzazadə
22 June 2014
یک کیروش برای اپوزیسیون ایران
در حاشیهی جشن تولد باصفای دوستی، با همهی میهمانان به تماشای مسابقهی فوتبال میان تیمهای ایران و آرژانتین نشستیم. شور و شوق و ابراز احساسات دوستان آنچنان پر سروصدا بود که از تحلیلها و نظرهای مفسران ورزشی کانال تلویزیون سوئد چیزی نمیشنیدیم. اما در آن میان، در آستانهی آغاز نیمهی دوم، جملهای را همه شنیدند که انفجار خندهی جمع را در پی داشت. یکی از مفسران گفت: «حال ببینیم که آیا نظم و انضباط [دیسیپلین] ایرانی در نیمهی دوم هم دوام خواهد آورد، یا نه»! «نظم و انضباط ایرانی»؟ آیا چنین چیزی وجود دارد؟
90 دقیقه بازی بهروشنی نشان داد که آری، نظم و انضباطی سفت و سخت و ستودنی در بازی تیم ایران وجود دارد، هرچند شاید نه نظم و انضباط "ایرانی" که بیگمان "پرتغالی". مربی پرتغالی تیم ثابت کرد که میتوان به ایرانی جماعت هم آموخت که در یک تیم و به عنوان عضوی از یک تیم عمل کنند، و انضباط تیمی را رعایت کنند. او ثابت کرد که در این صورت این تیم میتواند، همچنان که مفسر سوئدی گفت، قهرمانانه عمل کند heroisk insats.
ایکاش یک کیروش هم پیدا میشد و این را به اپوزیسیون ایرانی میآموخت.
[با درود به خسرو عزیز]
90 دقیقه بازی بهروشنی نشان داد که آری، نظم و انضباطی سفت و سخت و ستودنی در بازی تیم ایران وجود دارد، هرچند شاید نه نظم و انضباط "ایرانی" که بیگمان "پرتغالی". مربی پرتغالی تیم ثابت کرد که میتوان به ایرانی جماعت هم آموخت که در یک تیم و به عنوان عضوی از یک تیم عمل کنند، و انضباط تیمی را رعایت کنند. او ثابت کرد که در این صورت این تیم میتواند، همچنان که مفسر سوئدی گفت، قهرمانانه عمل کند heroisk insats.
ایکاش یک کیروش هم پیدا میشد و این را به اپوزیسیون ایرانی میآموخت.
[با درود به خسرو عزیز]
15 June 2014
تب فوتبال
این روزها همه فوتبال تماشا میکنند، همه از فوتبال حرف میزنند، همه کارشناس خطا و پنالتی شدهاند. دشوار است برکنار ماندن از این تب همهگیر. میکوشم همراهی کنم. میکوشم از اخبار هیجانانگیز فوتبال عقب نمانم. میکوشم برخی از بازیها را تماشا کنم تا در این گفتوگوها من نیز چند کلمهای برای گفتن داشتهباشم. فوتبال زیباست. اما...
اما فوتبال بازی من نیست، و نه تنها فوتبال، که هیچ بازی دیگری، هیچ رقابت و مسابقهی دیگری که در آن قوم و ملت و کشوری در رویارویی با قوم و ملت و کشور دیگری قرار میگیرد تا نشان دهند کدام برتراند: هلند برتر از اسپانیاست؛ ایتالیا برتر از انگلستان است؛ و در پایان خواهیم دانست که آرژانتین (؟) برتر از همه است، و احساس سرشکستگی خواهیم کرد که چرا ما برتر از دیگران نیستیم. آیا این است چیزی که در پایان یک ماه بازیها در انتظارش هستیم؟
گاه احساس شرم میکنم از این که کاری سازندهتر از این نمیکنم که در برابر تلویزیون نشستهام و یک توپ را دنبال میکنم. به یاد آن شوخی معروف میافتم که میگوید: "خب، نفری یک توپ به اینها بدهید تا با هم دعوا نکنند!"
بازی و مسابقهی من مسابقه با طبیعت و نیروهای آن است: ببین! انسان میتواند صد متر را در کمتر از 10 ثانیه بدود! ببین! انسان میتواند نزدیک دو متر و نیم بپرد؛ میتواند دویست و هفتاد کیلو را بلند کند، میتواند قلههای بلندتر از هشت هزار متر را زیر پا آورد، میتواند در سرمای زیر پنجاه درجه تا قطب برود. انسان میتواند ماشینی بسازد که او را در آسمان و بلندی ده هزار متری از این سوی جهان به آن سو ببرد؛ میتواند تندتر از صوت جابهجا شود، میتواند کوه را سوراخ کند و تونل بسازد، میتواند زیر کف دریا جاده بسازد؛ میتواند اتم را بشکافد، ورقهای از زغال به ضخامت یک اتم بسازد، مادهی ابررسانا تولید کند؛ میتواند تا ماه پرواز کند و بر سطح آن راه برود؛ میتواند ماشینی را بر سطح مریخ پیاده کند و از اینجا هدایتش کند... آری، انسان میتواند! این است مسابقهای که من دوست دارم تماشا کنم!
در سریال تلویزیونی "پیشتازان فضا" از دانشمندی بهنام زفرام کوکرین Zefram Cochrane سخن میرود که در سال 2063 موتور وارپ Warp drive را اختراع میکند. این موتور با سوخت "ضد ماده" کار میکند و میتواند کشتی فضایی را با سرعتی بیش از سرعت نور در فضا جابهجا کند. این روزها خبر رسید که یک دانشمند ناسا بهنام هرولد وایت با همکاری یک هنرمند عکاس طرحی برای کشتی فضایی IXS Enterprise ارائه دادهاست که با سرعت وارپ پرواز میکند. این البته هنوز طرحی خیالیست، اما اینجاست دورخیزهای مسابقه با نیروهای طبیعت. بهپیش ای انسان آفریننده!
اما فوتبال بازی من نیست، و نه تنها فوتبال، که هیچ بازی دیگری، هیچ رقابت و مسابقهی دیگری که در آن قوم و ملت و کشوری در رویارویی با قوم و ملت و کشور دیگری قرار میگیرد تا نشان دهند کدام برتراند: هلند برتر از اسپانیاست؛ ایتالیا برتر از انگلستان است؛ و در پایان خواهیم دانست که آرژانتین (؟) برتر از همه است، و احساس سرشکستگی خواهیم کرد که چرا ما برتر از دیگران نیستیم. آیا این است چیزی که در پایان یک ماه بازیها در انتظارش هستیم؟
گاه احساس شرم میکنم از این که کاری سازندهتر از این نمیکنم که در برابر تلویزیون نشستهام و یک توپ را دنبال میکنم. به یاد آن شوخی معروف میافتم که میگوید: "خب، نفری یک توپ به اینها بدهید تا با هم دعوا نکنند!"
بازی و مسابقهی من مسابقه با طبیعت و نیروهای آن است: ببین! انسان میتواند صد متر را در کمتر از 10 ثانیه بدود! ببین! انسان میتواند نزدیک دو متر و نیم بپرد؛ میتواند دویست و هفتاد کیلو را بلند کند، میتواند قلههای بلندتر از هشت هزار متر را زیر پا آورد، میتواند در سرمای زیر پنجاه درجه تا قطب برود. انسان میتواند ماشینی بسازد که او را در آسمان و بلندی ده هزار متری از این سوی جهان به آن سو ببرد؛ میتواند تندتر از صوت جابهجا شود، میتواند کوه را سوراخ کند و تونل بسازد، میتواند زیر کف دریا جاده بسازد؛ میتواند اتم را بشکافد، ورقهای از زغال به ضخامت یک اتم بسازد، مادهی ابررسانا تولید کند؛ میتواند تا ماه پرواز کند و بر سطح آن راه برود؛ میتواند ماشینی را بر سطح مریخ پیاده کند و از اینجا هدایتش کند... آری، انسان میتواند! این است مسابقهای که من دوست دارم تماشا کنم!
در سریال تلویزیونی "پیشتازان فضا" از دانشمندی بهنام زفرام کوکرین Zefram Cochrane سخن میرود که در سال 2063 موتور وارپ Warp drive را اختراع میکند. این موتور با سوخت "ضد ماده" کار میکند و میتواند کشتی فضایی را با سرعتی بیش از سرعت نور در فضا جابهجا کند. این روزها خبر رسید که یک دانشمند ناسا بهنام هرولد وایت با همکاری یک هنرمند عکاس طرحی برای کشتی فضایی IXS Enterprise ارائه دادهاست که با سرعت وارپ پرواز میکند. این البته هنوز طرحی خیالیست، اما اینجاست دورخیزهای مسابقه با نیروهای طبیعت. بهپیش ای انسان آفریننده!
08 June 2014
یک تار، دو تار، سه تار
در کودکی، درست یا غلط، به ما میآموختند که تار را مغولها اختراع کردهاند و نزد آنان تنها یک "تار" یا سیم داشته. من میکوشیدم با بستن سیم لخت برق میان دو میخ بر روی جعبهای چوبی "یکتار" بسازم و بنوازم، اما به جایی نرسیدم. جستوجویم در یوتیوب برای یافتن نمونهای از موسیقی یکتار نیز به جایی نرسید.
در نوروز 1354 از سوی دانشگاه و با اتوبوس دانشگاه به یک "سفر علمی" به افغانستان و پاکستان رفتیم و توانستیم خود را به مراسم بزرگ نوروزی در مزار شریف برسانیم. یکی از مراسم این جشن برگزاری مسابقهی "بزکشی" در حضور مقامهای دولتی بود. دوستان افغان با نهایت مهر و میهماننوازی ما را در جایگاه ویژه و نزدیک دولتیان نشاندند.
در طول مسابقه خواننده و نوازندهای برای مقامهای دولتی مینواخت و میخواند. نوای گرم، شعرهای فیالبداهه، و صدای خوش دوتار او بر دل من و چند تن دیگر از همراهان نشست. پس از پایان مسابقه ما او را که "نظرمحمد بلخی" نام داشت به اتاق هتل خود بردیم، خواهش کردیم که برایمان بنوازد، با ضبطصوت کاست کوچکی که داشتیم ساز و آواز او را ضبط کردیم و نوار را با خود به تهران بردیم.
این نخستین آشنایی من با دوتار بود و از آن پس سخت شیفتهی نوای دوتار شدم. نوار نظرمحمد بلخی یکی از بهترین یادگارهای سفر افغانستان بود. آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه تکثیر کردیم و بهگمانم چیزی نزدیک صد نسخه از آن به فروش رفت. امروز در جستوجوی نا امیدانهام در یوتیوب برای یافتن نمونهای از کار نظرمحمد بلخی، با کمال شگفتی دیدم که کسی از افغانستان تکههایی از همان نوار مرا در چهار بخش در یوتیوب گذاشتهاست.
نوای خوش نظرمحمد بلخی از پس چهل سال بسیار خاطرهانگیز است. اما دوتار ترکمنی چیز دیگریست و تأثیر شگرفی بر من دارد. همواره با شنیدن آن ناگهان پوست سراسر تنم به قول سوئدیها "پوست غاز" میشود، یعنی مو بر سراسر تنم راست میشود، و چیزی شگفت، مانند رودی پاک و خنک در رگهایم جاری میشود.
در سالهای نوجوانی نمیدانم چرا ناگهان به شنیدن سهتار ایرانی علاقمند شدهبودم و با ذوق و شوق به سهتار احمد عبادی و دیگران که از رادیو پخش میشد گوش میدادم. اما علاقهام به سهتار ایرانی و به طور کلی به موسیقی اصیل ایرانی چندی بعد بهتمامی از بین رفت.
با زندهیاد محمدرضا لطفی از عضویت مشترکمان در "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و جلسات تأسیس شورا در خانهی او در سال 1359، با رفتوآمدهای او با احسان طبری و... آشنایی و نشست و برخاست اندکی داشتهام و حتی ناخواسته در جریان یک ماجرای خصوصی او نیز قرار گرفتم. نزدیک 25 سال پیش او به استکهلم آمد و برای جمع کوچکی سهتار نواخت و آواز خواند. در پایان برنامه بهسویش دویدم و نسخهای از کتابچهی "با گامهای فاجعه" را که تازه در آمدهبود به او دادم. سپس بیرون سالن دیدار کردیم، او مرا به یاد آورد و مهربانی کرد. اما راست آن که ساز او، چه تار و چه سهتار، هرگز چنگی به دلم نزد، و نه تنها او، که تار و سهتار هیچ نوازندهی ایرانی.
یکی از زیباترین نمونههای موسیقی "سهتار" که میشناسم، این است. بخش تکنوازی آن را از دست ندهید.
یک نمونه دوتار ترکمنی
موسیقی دوتار و آواز از آلتای
دوتار اویغوری
حیف است که زنبورکنوازی این دخترعموهای زیبای مرا نبینید!
و سرانجام، نظرمحمد بلخی: بخش نخست نوار اینجاست. او فیالبداهه دربارهی رویدادهای روز، و از جمله از زمینلرزهی بزرگی که همان روزها تنگهی تاشقرغان را ویران کردهبود میگوید، و در دقیقهی شش و چهل ثانیه از "رفیقایی آمده از طرف ایران" نام میبرد. بخشهای بعدی نوار را همانجا مییابید، اما باید هشدار دهم که در میانههای بخشهای بعدی جملهی زشتی بر پرده نمایان میشود که نمیدانم به چه منظوری آنجا گذاشته شده.
در نوروز 1354 از سوی دانشگاه و با اتوبوس دانشگاه به یک "سفر علمی" به افغانستان و پاکستان رفتیم و توانستیم خود را به مراسم بزرگ نوروزی در مزار شریف برسانیم. یکی از مراسم این جشن برگزاری مسابقهی "بزکشی" در حضور مقامهای دولتی بود. دوستان افغان با نهایت مهر و میهماننوازی ما را در جایگاه ویژه و نزدیک دولتیان نشاندند.
در طول مسابقه خواننده و نوازندهای برای مقامهای دولتی مینواخت و میخواند. نوای گرم، شعرهای فیالبداهه، و صدای خوش دوتار او بر دل من و چند تن دیگر از همراهان نشست. پس از پایان مسابقه ما او را که "نظرمحمد بلخی" نام داشت به اتاق هتل خود بردیم، خواهش کردیم که برایمان بنوازد، با ضبطصوت کاست کوچکی که داشتیم ساز و آواز او را ضبط کردیم و نوار را با خود به تهران بردیم.
این نخستین آشنایی من با دوتار بود و از آن پس سخت شیفتهی نوای دوتار شدم. نوار نظرمحمد بلخی یکی از بهترین یادگارهای سفر افغانستان بود. آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه تکثیر کردیم و بهگمانم چیزی نزدیک صد نسخه از آن به فروش رفت. امروز در جستوجوی نا امیدانهام در یوتیوب برای یافتن نمونهای از کار نظرمحمد بلخی، با کمال شگفتی دیدم که کسی از افغانستان تکههایی از همان نوار مرا در چهار بخش در یوتیوب گذاشتهاست.
نوای خوش نظرمحمد بلخی از پس چهل سال بسیار خاطرهانگیز است. اما دوتار ترکمنی چیز دیگریست و تأثیر شگرفی بر من دارد. همواره با شنیدن آن ناگهان پوست سراسر تنم به قول سوئدیها "پوست غاز" میشود، یعنی مو بر سراسر تنم راست میشود، و چیزی شگفت، مانند رودی پاک و خنک در رگهایم جاری میشود.
در سالهای نوجوانی نمیدانم چرا ناگهان به شنیدن سهتار ایرانی علاقمند شدهبودم و با ذوق و شوق به سهتار احمد عبادی و دیگران که از رادیو پخش میشد گوش میدادم. اما علاقهام به سهتار ایرانی و به طور کلی به موسیقی اصیل ایرانی چندی بعد بهتمامی از بین رفت.
با زندهیاد محمدرضا لطفی از عضویت مشترکمان در "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و جلسات تأسیس شورا در خانهی او در سال 1359، با رفتوآمدهای او با احسان طبری و... آشنایی و نشست و برخاست اندکی داشتهام و حتی ناخواسته در جریان یک ماجرای خصوصی او نیز قرار گرفتم. نزدیک 25 سال پیش او به استکهلم آمد و برای جمع کوچکی سهتار نواخت و آواز خواند. در پایان برنامه بهسویش دویدم و نسخهای از کتابچهی "با گامهای فاجعه" را که تازه در آمدهبود به او دادم. سپس بیرون سالن دیدار کردیم، او مرا به یاد آورد و مهربانی کرد. اما راست آن که ساز او، چه تار و چه سهتار، هرگز چنگی به دلم نزد، و نه تنها او، که تار و سهتار هیچ نوازندهی ایرانی.
یکی از زیباترین نمونههای موسیقی "سهتار" که میشناسم، این است. بخش تکنوازی آن را از دست ندهید.
یک نمونه دوتار ترکمنی
موسیقی دوتار و آواز از آلتای
دوتار اویغوری
حیف است که زنبورکنوازی این دخترعموهای زیبای مرا نبینید!
و سرانجام، نظرمحمد بلخی: بخش نخست نوار اینجاست. او فیالبداهه دربارهی رویدادهای روز، و از جمله از زمینلرزهی بزرگی که همان روزها تنگهی تاشقرغان را ویران کردهبود میگوید، و در دقیقهی شش و چهل ثانیه از "رفیقایی آمده از طرف ایران" نام میبرد. بخشهای بعدی نوار را همانجا مییابید، اما باید هشدار دهم که در میانههای بخشهای بعدی جملهی زشتی بر پرده نمایان میشود که نمیدانم به چه منظوری آنجا گذاشته شده.
01 June 2014
از جهان خاکستری - 104
نه، باکو شهر مهربانی نبود و نیست؛ نه تابستان پارسال، 1364، که برای مرخصی و دیدار دوستان از مینسک تا اینجا آمدم، و نه اکنون که برای فروش طلا آمدهام. چهقدر ترانه در وصف زیبایی و مهربانی باکو شنیدهام؛ هر کدام را دهها و دهها بار. رشید بهبودوف میخواند:
باکی عزیز شهر، مهریبان دیار
سینهنده بوی آتیب اولدوم بختیار...
[باکو شهر عزیز، دیار مهربان
بر سینهی تو قد کشیدم و بختیار شدم...]
باز رشید بود که میخواند:
جانیم باکی، قانیم باکی، آنا وطن
یارانمیسان خلقیمیزین قدرتیندن...
[جانم باکو، خونم باکو، مام میهن
تو را تواناییهای خلقمان آفرید...]
یالچین رضازاده میخواند:
خومارلانیر گؤی لپهلر
گولور مهریبان شهر
سئوگیلیم سحر – سحر
زر شفقدن دون گئیب
باکی، صاباحین خیر!
باکی صاباحین خیر!
[موجهای آبیرنگ میخرامند
شهر مهربان خنده بر لب دارد
دلدار من، بامدادان
جامهای از شفق زرین بر تن دارد
باکو، صبحات بخیر!
باکو، صبحات بخیر!]
در سالهای دانشجویی چند بار، چند ساعت این ترانهها و بسیاری دیگر را بر نوار کاست ضبط کردم و به این و آن، حتی به کسانی که نمیشناختم دادم؟ هیچ نشمردم و هیچ حساب نکردم. چه قدر عشق به پای این ترانهها ریختم. چه دریاهایی از عشق از این ترانهها در دلم موج زد. شهر اپرای کوراوغلو، شهر امیروف و "شور" او، شهر خوانندهی بزرگ "بلبل"، شهر فلورا کریماوا و ترانهی زیبایش "حیف". و چه میدانستم که روزی و روزگاری گذارم بر این شهر زیباترین رؤیاهایم خواهد افتاد، و شهر، بسیاری از مردم آن، نظام حاکم بر آن، آب نداشتهی آن، هوای ناسازگارش، و روزگارم در آن، این چنین نامهربان خواهند بود.
در آن سالهای دور... (دور؟)، همین ده سال پیش، یک مجموعهی کارت پستال از چشماندازهای باکو خریدهبودم، از کتابفروشی ساکو در تهران. یازده تصویر بود: از فراز سر مجسمهی کیروف، از پلهای مارپیچی رسیدن به دکلهای استخراج نفت در دریا، از "کافه مروارید" در ساحل خزر، از مجسمهی پرومتهای که در بنای یادبود 26 کمیسر باکویی آتش را به انسان تقدیم میکند، از بنای کنسرواتوار باکو، از پیکرهی فرهاد و اژدها، و... چند بار آن کارتها را تماشا کردم و در رؤیای دیدار آن جاها غرق شدم؟ هیچ نشمردم. هیچ حساب نکردم. همینقدر میدانم که سیر نمیشدم از تماشایشان. آن صفحههای موسیقی هم اکنون اگر در صفحهفروشی انحصاری دولتی موجود باشند، در دورترین قفسهها خاک میخورند. کسی به سراغشان نمیرود. کسی نمیخردشان. حق هم دارند. مگر چهقدر میشود همانها را گوش داد و گوش داد؟ نسلها عوض میشود و جوانها چیزهای تازهتر میخواهند. البته شبکهی دوم رادیوی باکو بهنام "آراز" [ارس] هنوز همان ترانهها را پیوسته پخش میکند.
اینک ایستادهام در چند دهمتری یکی از پیکرههایی که ساعتها به تماشای عکس آن غرق میشدم و بر دستان هنرمندی که این پیکره را اینچنین جاندار ساخته، چین و شکنهای لباس او را این چنین دقیق و طبیعی در آورده، در خیال بوسه میزدم: مجسمهی خورشیدبانو ناتوان، کار پیکرتراش توانا عمر ائلداروف. نمیدانم چرا این بانوی توانا، پیشروی دوران خود، شاعر بزرگ و آزادیخواه، نام "ناتوان" بر خود نهاده. این پیکره بسیار گویا و پویاست: همهی شاعرانگی خورشیدبانو از آن بیرون میتراود. از این پیکره شعر میریزد. گویی همین لحظه است که خورشیدبانو کلمهای را از خیالش بر میدارد و بر کاغذ نقش میکند.
حیف که اکنون هیچ حال و هوای شعر ندارم. حتی نمیتوانم تا نزدیکی مجسمه بروم و از تماشای جزئیات آن لذت ببرم. نزدیک در ورودی یک دکان خرید و فروش "کمیسیونی" طلا کنار خیابان ایستادهام و یک زنجیر گردنبند طلا را در هوا میچرخانم: از این سو به آن سو دور انگشت اشارهام میپیچانم و باز میکنم. مانند لاتهای اردبیل که سر کوچه میایستادند و با زنجیر بازی میکردند. اکنون "ناتوان" منم که چند روز است نتوانستهام این زنجیر را بفروشم. نخست آن را به همین "کمیسیونی" سپردم اما چند روز گذشت و هیچ کس حتی نگاهی به آن نیانداخت. بهناچار، و به امید آنکه خودم بتوانم بفروشمش، کارمزد کمیسیونی را پرداختم و زنجیر را پس گرفتم. با پرداخت کارمزد، پولی که داشتم باز لاغرتر شد.
پول... اکنون به چیزی نزدیک به هزار روبل سخت نیاز دارم. این مقدار کلید گشایش دروازهی بیرون رفتن از این دیار نامهربان و رسیدن به یکی از کشورهای اروپاییست. میدانم. آری، خوب میدانم و آنجا که ایستادهام هنوز اعتقاد دارم که آیندهی جهان در گروی رشد نظام عادلانهی سوسیالیستیست. احسان طبری در گوشم خوانده و من باور کردهام که "امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفسهایش را میکشد و برای همین اینقدر هار و عصبی شده". با آنچه میخائیل گارباچوف از "سوسیالیسم با سیمای انسانی" میگوید، امید بیشتری در دلم جوانه زده. فردای جهان را "سوسیالیسم با سیمای انسانی" خواهد ساخت. میدانم. اما... اما آن آیندهی دور دردی از اکنون مرا درمان نمیکند. دارم از پا میافتم. همین ماه گذشته باز سه هفته با کلیههای چرکین در بیمارستان خوابیدم. پیکری سراپا لرزان، پوستی بر استخوانی شدهام. آن کار آلوده را در کارخانهی "انقلاب اکتبر" مینسک اگر به همین شکل ادامه دهم، همین امروز و فرداست که بهکلی از پا درآیم. نه. دیگر تحمل این شرایط را ندارم: دسترسی نداشتن به رسانههای آزاد، دسترسی نداشتن به روزنامهها و مجلهها و کتابهای داخل ایران، محدودیت ارتباط با خارج از شوروی، سانسور نامهها، فشار سیاسی و روحی و جسمی از سوی حزب خودی، توهین و تحقیر از سوی ادارهی صلیب سرخ بلاروس، نبودن چشماندازی روشن برای آیندهی زندگی در این دیار... تا کی اینجا کارگری کنم و به این سرعت بهسوی نیستی گام بردارم؟ نه. باید رفت. دوستانی که پیشتر به غرب رفتهاند، همه راضیاند، هم از آزادیها، و هم از بهبود وضع زندگیشان.
اما پول... برای رفتن از اینجا پول لازم است. باید بتوان بلیت هواپیما و قطار خرید. باید بتوان ارز خارجی خرید تا بتوان با آن خود را به یک کشور غربی رسانید. پولی که من از کارم در میآوردهام همواره بهسرعت ذوب شده و در پایان هر ماه همواره هشتم گروی نهم بوده. هیچ پساندازی ندارم. کسی را در این دیار غریب ندارم که بتوانم پولی از او به وام بگیرم. تنها امیدم به فروش چند تکه طلاست که بستگان در آخرین لحظههای پیش از خروج از ایران در جیبم فرو کردند. اما طلا در مینسک چندان خریداری ندارد. تازه، کارکنان صلیب سرخ بلاروس به ما گفتهاند که برای فروش سکههای طلا، باید آنها را برای قیمتگذاری و گرفتن اجازهی فروش به مسکو فرستاد. یک بار هم یکی از صلیبسرخیها، آندره واراشیلوف، کلاه سرم گذاشت و نیمی از ارزش سکه را داد. باکو این دردسرها را ندارد و آنجا طلا را به بهای بهتری میخرند.
کارم را ترک کردهام و با پولی که بابت مرخصیهای استفاده نشده گیرم آمده بلیت هواپیما از مینسک به باکو خریدهام و آمدهام. اما روزگار با من سر سازگاری ندارد. نزدیکترین دوستانی که در باکو دارم، در خانه نیستند. برخی در سفراند و برخی برای مأموریتهایی اعزام شدهاند. یکیشان دارد همهی دار و ندارش را میان این و آن پخش میکند تا از اینجا برود. نمیدانم بهکجا. رادیوی خرابش را برایش درست میکنم تا بتواند آن را بفروشد. رادیوی مارک "وف" VEF است که بزرگترین و سنگینترین رادیوی ترانزیستوری موجود در بازار ایران بود و گیرندگی چندان خوبی هم نداشت، اما ما در زمان شاه همان را "برای کمک به سوسیالیسم" میخریدیم. خانوادهای از دوستان نیز عازم گردش در شهرهای کیف و خارکوف هستند و همینقدر میرسند که کلید خانهشان را که در محلهی "استپان رازین" است به من بدهند تا شبها آنجا بخوابم.
پرسوجو از دوستان ایرانی در پی خریدار طلا به جایی نرسیده و سرانجام به همین "کمیسیونی" راهنماییام کردهاند. اینجا نیز تجارتم نگرفتهاست. ساعتها اینجا ایستادهام و زنجیر طلا را دور انگشتم چرخاندهام، بی هیچ نتیجهای. تنها یک زن جوان روستایی به سویم آمده، زنجیر را گرفته و نگاه کرده، و من تبلیغ کردهام:
- ایتالیاییست! ببینید چه ظریف است!
- ممم... خیلی ظریف است. حیف! من چیزی دو برابر کلفتتر و درازتر از این میخواهم!
بخشکی شانس! ساعتی دیرتر خانم جاافتادهای بهسویم میآید:
- ایرانی هستی؟
- از کجا فهمیدید؟
آهی پر درد از اعماق سینهاش میکشد و میگوید: - قان چکدی! [خونمان که یکیست، به من گفت]
زنجیر را بهسویش دراز میکنم. میگوید: - نه، النگو میخواهم – و به درون طلافروشی میرود.
همهی مهاجران ایرانی نسل پیشین ما را که میبینند با دریغ و درد و حلقهای اشک در چشمان میپرسند که چرا آمدیم. میگویند که باید میماندیم، حتی به بهای زندان و مرگ، که زندگی اینجا، در غربت، تلختر از زهر است، سنگینتر از مرگ است، که غربت سوزان است. در آغاز حرفشان را زیاد نمیفهمیدیم. اما من اکنون خیلی خوب میفهمم.
هوا گرم و شرجیست. عرق میریزم. پاهایم خسته شدهاند. آنجا ایستادهام پای دیوار، اما این من نیستم: من اینکاره نیستم؛ فروشنده نیستم، معاملهگر نیستم، طلافروش نیستم، اهل قانون شکنی نیستم. سخت شرمندهام. کوچکتر و کوچکتر میشوم. دلم میخواهد دیده نشوم، دلم میخواهد توی دیوار ناپدید شوم، توی زمین فرو بروم. با خود میگویم: «آقای انقلابی! آقای سوسیالیست! آقای مهندس! ببین به چه روزی افتادهای! هیچ فکرش را میکردی که روزی تن به چنین حقارتی بدهی؟ که کاسهی گدایی به دست بگیری و کنار خیابانی در باکو بایستی؟ دستفروشی کنی؟ در مهد سوسیالیسم؟ در دیار رؤیاها و آرزوهایت؟ خجالت نمیکشی؟»
خورشیدبانو همچنان نشستهاست آنجا زیر آفتاب داغ و از پیکرهاش شعر میتراود. اما من چند سال است که از درون مرده و پژمردهام. دیگر شعر هم برایم خالی از معناست. راستی، خورشیدبانو با آن همه لباس و روسری، زیر آفتاب داغ، گرمش نیست؟
شاید میتوانستم در همان مینسک طلا را به سرپرستمان موسوی بفروشم؟ او پیشتر با خریدن سکهی طلایی از اشکان کمک بزرگی به او کرد. یا شاید میتوانستم اینجا به سراغ لاهرودی بروم و از او کمک بخواهم؟ اما نه! اهل گردن کج کردن پیش چنین کسانی نیستم.
غروب میشود و خبری از مشتری و خریدار نیست. دست از پا درازتر بهسوی محلهی "رازین" رهسپار میشوم. دوستان از شخصی بهنام سیاوش سخن میگویند که طلا خرید و فروش میکند. اکنون امیدم به اوست. شب میبینمش. او زنجیر نمیخرد، اما سکه اگر باشد... البته! چند سکهی کوچک هم دارم. سیاوش سکهها را میگیرد و میگوید که باید به مشتری نشان دهد، و فردا جواب میآورد. فردا، و چند روز دیگر میگذرد، و از سیاوش خبری نیست. اگر بهکلی ناپدید شود، دستم به هیچ جایی بند نیست و نمیدانم چگونه باید پیدایش کنم. اما سرانجام پیدایش میشود. فقط یک ایراد کوچک هست: سکههای مرا وزن کردهاند و دیدهاند که هر کدام یک گرم از میزان مقرر سبکتراند! میدانم که دروغ میگوید، اما چاره چیست؟ در این درماندگی چند گرم طلا هم فدای دندانگردی این آقای سیاوش هموطن و همحزبی! پول را میگیرم و دلم میخواهد هرچه زودتر از این باکوی نامهربان و این هموطن نامهربانتر بگریزم.
نه، باکو مهربان نیست! اکنون بلیت هواپیمای بازگشت به مینسک را هم به من نمیفروشند. میگویند که تا یک ماه بعد هم بلیت نیست، و ترس برم میدارد. چگونه این سه هزار کیلومتر را برگردم؟ میدانم که بلیت هست، اما "حرمت" میخواهند، رشوه میخواهند. پول من برای رشوه قد نمیدهد. اگر چیزی افزون بر بهای بلیت بدهم، باقی پول برای هزینههای رفتن به غرب نمیرسد و سفر باکو بیمعنی میشود. چه کنم؟ یک راه هست: قطار تا مسکو، و سپس قطار از مسکو تا مینسک. چارهی دیگری نیست.
قطار ظهر از باکو بهراه میافتد و غروب فردا به مسکو میرسد. بخش بزرگی از مسیر را در خواب سپری میکنم و هنگامی که بیدارم، یا شب است و تاریک، و یا دو سوی راه درختکاری شده و چیزی از ورای آنها دیده نمیشود. با رسیدن به مسکو برای رفتن به مینسک از ایستگاه قطار جنوب مسکو (کورسکی واگزال) به ایستگاه غربی (بلاروسکی واگزال) میروم. اینجا بلبشوی بزرگیست. انبوهی از مسافران در برابر گیشهها جمع شدهاند و با فریاد و سروصدا از سر و کول هم بالا میروند. ممکن نیست بتوانم در میان آنان شکافی باز کنم و خود را به باجه برسانم. چه کنم؟ حیران و سرگردان و نا امید ایستادهام، حرکات کمدی – تراژیک این انسانها را تماشا میکنم، و فکر میکنم. چه کنم؟ گشتی در ایستگاه میزنم تا شاید باجهی خلوتتری پیدا کنم. اما نه. فقط همین چند باجه است با ازدحامی عمومی در برابر همهشان، و یک باجه آنطرفتر... که... تنها یک دختر با قیافهی خاور دور در برابر آن ایستاده و دارد بلیت میخرد. جریان چیست؟ نزدیکتر میروم. تابلوی کوچکی پشت شیشه هست که روی آن نوشتهاند "برای مسافران خارجی". خب، من هم که خارجی هستم!
بانوی درشتاندامی که موهای سرخ نارنجیاش را به شکل دیگی بالای سرش جمع کرده، با لحنی خشن گذرنامهام را میخواهد. میدهم، نگاهی میاندازد و میگوید:
- این که خارجی نیست!
- اما من خارجی هستم. ببینید، اینجا نوشته "مهاجر سیاسی".
- با دلار باید بپردازید.
- اما من خارجی به آن معنا نیستم که دلار داشتهباشم.
دارد دهانش را باز میکند که بگوید "نمیشود". زود میگویم:
- خواهش میکنم لطف کنید و از رئیستان بپرسید!
چپچپ نگاهم میکند، لحظهای فکر میکند، و سپس بر میخیزد و میرود، و باز که میگردد، در سکوت دستبهکار میشود. نفسی به راحتی میکشم. قطار مینسک بامداد فردا میرود. چارهای نیست. میگیرم و سپاسگزارم. اما شب را کجا به صبح آورم؟
در مسکو نمیتوانی همینطور سرت را بیاندازی و به یک هتل یا مسافرخانه بروی. نخست باید یک معرفینامه برای سفر به مسکو داشتهباشی. این معرفینامه را باید ببری به "ادارهی هتلها". آنجا دفتر و دستک مفصلی دارند. نگاه میکنند، و برایت تصمیم میگیرند که به کدام هتل بروی. برگی به دستت میدهند که ببری و به آن هتل نشان دهی تا اتاقی یا تختی به تو بدهند. بدون این برگه هیچ هتلی هیچ مسافری را نمیپذیرد. برگ معرفی سفر به مسکو را ادارهی صلیب سرخ برای ما صادر میکند. من چنین برگی ندارم، و دفتر صلیب سرخ مسکو هم اکنون، دیروقت شامگاه، تعطیل است.
سالنهای انتظار ایستگاه قطار پر از جمعیت است و پر از بقچه و چمدان و بار و بندیل. بهسختی جای خالی برای نشستن پیدا میشود. ساعتی روی یک صندلی پلاستیکی ناراحت در میان شلوغی مینشینم. کاش کتابی، چیزی همراه میداشتم و سرم را گرم میکردم. کمی قدم میزنم. به گوشه و کنار ایستگاه سرک میکشم. نه، جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نیست. باز جایی در قلب شلوغی پیدا میکنم و مینشینم.
کمی پس از نیمهشب مأموران انتظامات ایستگاه همهی مسافران را از سالن بیرون میرانند و درها را میبندند. تنها نیستم. گروه بزرگی از مسافران برای امشب جا و مکانی ندارند. از صحبتهای آنان با یکدیگر دستگیرم میشود که ایستگاه قطار کیف را دیرتر میبندند. پشت سرشان با مترو به ایستگاه کیف میروم. آنجا نیز داستان همین است: ساعتی دیرتر همه را بیرون میریزند. اکنون گویا میتوان به ایستگاه لنینگراد رفت. آنجا نیز ساعتی دیرتر بیرونمان میکنند. دیگر دارم از بیخوابی میافتم. بیرون ایستگاه لنینگراد نیمکتهای سیمانی هست. گروه بزرگی از مسافران آنجا نشستهاند. من نیز مینشینم. کمی دیرتر جا باز میشود و همانجا بالاتنهام را دراز میکنم و به خوابی بسیار عمیق، خواب بیهوشی فرو میروم.
نمیدانم چند وقت به همان حال هستم که ناگهان با ضربهای به گوشم از جا میپرم. سر که بر میدارم مرد پلیسی رویم خم شده و دارد دشنام میدهد و فریاد میزند که برخیزم و گورم را گم کنم. شگفتزده و بیاختیار میگویم: «چرا میزنید؟ آخر چرا میزنید؟» گروهی پلیس حمله کردهاند و دارند با هیاهو مردم را میتارانند. مالیدن گوش یا ضربهای به لالهی گوش کارآمدترین راه بیدار کردن مستان است. مرد پلیس میبیند که مست نیستم و شاید از لهجهام در مییابد که خارجی هستم. سایهای از تردید و پشیمانی لحظهای کوتاه از نگاهش میگذرد، و همچنان که دارد نگاهم میکند، خطاب به همه فریاد میزند، و رهایم میکند.
اینجا هم نمیتوان نشست یا خوابید. نه، مسکو هم شهر مهربانی نیست. این همان شهری نیست که بارها با ترانهی "شبهای مسکو" در خیال به آن سفر کردهام.
و فردا در مینسک خبر تازهای در انتظارم است: "ادارهی ویزای اتباع خارجی" (آویر) سقف میزان ارزی را که میتوان برای سفر تبدیل کرد، نصف کردهاست. با این مقدار کم ارز دیگر نمیتوان در غرب بلیت هواپیما برای مقصد بعدی خرید.
نه، مینسک هم هیچ شهر مهربانی نیست. کجاست آن چهرهی مهربان این شهرها که سه سال پیش در گریزم از زندان و مرگ پناهم دادند؟ و راستی، کجاست مهربانترین شهر جهان؟
ترانههایی در وصف باکو: 1، 2، 3، 4
شبهای مسکو
بلبل: سئوگیلی جانان
فلورا کریماوا: حیف
خورشیدبانو ناتوان
باکی عزیز شهر، مهریبان دیار
سینهنده بوی آتیب اولدوم بختیار...
[باکو شهر عزیز، دیار مهربان
بر سینهی تو قد کشیدم و بختیار شدم...]
باز رشید بود که میخواند:
جانیم باکی، قانیم باکی، آنا وطن
یارانمیسان خلقیمیزین قدرتیندن...
[جانم باکو، خونم باکو، مام میهن
تو را تواناییهای خلقمان آفرید...]
یالچین رضازاده میخواند:
خومارلانیر گؤی لپهلر
گولور مهریبان شهر
سئوگیلیم سحر – سحر
زر شفقدن دون گئیب
باکی، صاباحین خیر!
باکی صاباحین خیر!
[موجهای آبیرنگ میخرامند
شهر مهربان خنده بر لب دارد
دلدار من، بامدادان
جامهای از شفق زرین بر تن دارد
باکو، صبحات بخیر!
باکو، صبحات بخیر!]
در سالهای دانشجویی چند بار، چند ساعت این ترانهها و بسیاری دیگر را بر نوار کاست ضبط کردم و به این و آن، حتی به کسانی که نمیشناختم دادم؟ هیچ نشمردم و هیچ حساب نکردم. چه قدر عشق به پای این ترانهها ریختم. چه دریاهایی از عشق از این ترانهها در دلم موج زد. شهر اپرای کوراوغلو، شهر امیروف و "شور" او، شهر خوانندهی بزرگ "بلبل"، شهر فلورا کریماوا و ترانهی زیبایش "حیف". و چه میدانستم که روزی و روزگاری گذارم بر این شهر زیباترین رؤیاهایم خواهد افتاد، و شهر، بسیاری از مردم آن، نظام حاکم بر آن، آب نداشتهی آن، هوای ناسازگارش، و روزگارم در آن، این چنین نامهربان خواهند بود.
در آن سالهای دور... (دور؟)، همین ده سال پیش، یک مجموعهی کارت پستال از چشماندازهای باکو خریدهبودم، از کتابفروشی ساکو در تهران. یازده تصویر بود: از فراز سر مجسمهی کیروف، از پلهای مارپیچی رسیدن به دکلهای استخراج نفت در دریا، از "کافه مروارید" در ساحل خزر، از مجسمهی پرومتهای که در بنای یادبود 26 کمیسر باکویی آتش را به انسان تقدیم میکند، از بنای کنسرواتوار باکو، از پیکرهی فرهاد و اژدها، و... چند بار آن کارتها را تماشا کردم و در رؤیای دیدار آن جاها غرق شدم؟ هیچ نشمردم. هیچ حساب نکردم. همینقدر میدانم که سیر نمیشدم از تماشایشان. آن صفحههای موسیقی هم اکنون اگر در صفحهفروشی انحصاری دولتی موجود باشند، در دورترین قفسهها خاک میخورند. کسی به سراغشان نمیرود. کسی نمیخردشان. حق هم دارند. مگر چهقدر میشود همانها را گوش داد و گوش داد؟ نسلها عوض میشود و جوانها چیزهای تازهتر میخواهند. البته شبکهی دوم رادیوی باکو بهنام "آراز" [ارس] هنوز همان ترانهها را پیوسته پخش میکند.
اینک ایستادهام در چند دهمتری یکی از پیکرههایی که ساعتها به تماشای عکس آن غرق میشدم و بر دستان هنرمندی که این پیکره را اینچنین جاندار ساخته، چین و شکنهای لباس او را این چنین دقیق و طبیعی در آورده، در خیال بوسه میزدم: مجسمهی خورشیدبانو ناتوان، کار پیکرتراش توانا عمر ائلداروف. نمیدانم چرا این بانوی توانا، پیشروی دوران خود، شاعر بزرگ و آزادیخواه، نام "ناتوان" بر خود نهاده. این پیکره بسیار گویا و پویاست: همهی شاعرانگی خورشیدبانو از آن بیرون میتراود. از این پیکره شعر میریزد. گویی همین لحظه است که خورشیدبانو کلمهای را از خیالش بر میدارد و بر کاغذ نقش میکند.
حیف که اکنون هیچ حال و هوای شعر ندارم. حتی نمیتوانم تا نزدیکی مجسمه بروم و از تماشای جزئیات آن لذت ببرم. نزدیک در ورودی یک دکان خرید و فروش "کمیسیونی" طلا کنار خیابان ایستادهام و یک زنجیر گردنبند طلا را در هوا میچرخانم: از این سو به آن سو دور انگشت اشارهام میپیچانم و باز میکنم. مانند لاتهای اردبیل که سر کوچه میایستادند و با زنجیر بازی میکردند. اکنون "ناتوان" منم که چند روز است نتوانستهام این زنجیر را بفروشم. نخست آن را به همین "کمیسیونی" سپردم اما چند روز گذشت و هیچ کس حتی نگاهی به آن نیانداخت. بهناچار، و به امید آنکه خودم بتوانم بفروشمش، کارمزد کمیسیونی را پرداختم و زنجیر را پس گرفتم. با پرداخت کارمزد، پولی که داشتم باز لاغرتر شد.
پول... اکنون به چیزی نزدیک به هزار روبل سخت نیاز دارم. این مقدار کلید گشایش دروازهی بیرون رفتن از این دیار نامهربان و رسیدن به یکی از کشورهای اروپاییست. میدانم. آری، خوب میدانم و آنجا که ایستادهام هنوز اعتقاد دارم که آیندهی جهان در گروی رشد نظام عادلانهی سوسیالیستیست. احسان طبری در گوشم خوانده و من باور کردهام که "امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفسهایش را میکشد و برای همین اینقدر هار و عصبی شده". با آنچه میخائیل گارباچوف از "سوسیالیسم با سیمای انسانی" میگوید، امید بیشتری در دلم جوانه زده. فردای جهان را "سوسیالیسم با سیمای انسانی" خواهد ساخت. میدانم. اما... اما آن آیندهی دور دردی از اکنون مرا درمان نمیکند. دارم از پا میافتم. همین ماه گذشته باز سه هفته با کلیههای چرکین در بیمارستان خوابیدم. پیکری سراپا لرزان، پوستی بر استخوانی شدهام. آن کار آلوده را در کارخانهی "انقلاب اکتبر" مینسک اگر به همین شکل ادامه دهم، همین امروز و فرداست که بهکلی از پا درآیم. نه. دیگر تحمل این شرایط را ندارم: دسترسی نداشتن به رسانههای آزاد، دسترسی نداشتن به روزنامهها و مجلهها و کتابهای داخل ایران، محدودیت ارتباط با خارج از شوروی، سانسور نامهها، فشار سیاسی و روحی و جسمی از سوی حزب خودی، توهین و تحقیر از سوی ادارهی صلیب سرخ بلاروس، نبودن چشماندازی روشن برای آیندهی زندگی در این دیار... تا کی اینجا کارگری کنم و به این سرعت بهسوی نیستی گام بردارم؟ نه. باید رفت. دوستانی که پیشتر به غرب رفتهاند، همه راضیاند، هم از آزادیها، و هم از بهبود وضع زندگیشان.
اما پول... برای رفتن از اینجا پول لازم است. باید بتوان بلیت هواپیما و قطار خرید. باید بتوان ارز خارجی خرید تا بتوان با آن خود را به یک کشور غربی رسانید. پولی که من از کارم در میآوردهام همواره بهسرعت ذوب شده و در پایان هر ماه همواره هشتم گروی نهم بوده. هیچ پساندازی ندارم. کسی را در این دیار غریب ندارم که بتوانم پولی از او به وام بگیرم. تنها امیدم به فروش چند تکه طلاست که بستگان در آخرین لحظههای پیش از خروج از ایران در جیبم فرو کردند. اما طلا در مینسک چندان خریداری ندارد. تازه، کارکنان صلیب سرخ بلاروس به ما گفتهاند که برای فروش سکههای طلا، باید آنها را برای قیمتگذاری و گرفتن اجازهی فروش به مسکو فرستاد. یک بار هم یکی از صلیبسرخیها، آندره واراشیلوف، کلاه سرم گذاشت و نیمی از ارزش سکه را داد. باکو این دردسرها را ندارد و آنجا طلا را به بهای بهتری میخرند.
کارم را ترک کردهام و با پولی که بابت مرخصیهای استفاده نشده گیرم آمده بلیت هواپیما از مینسک به باکو خریدهام و آمدهام. اما روزگار با من سر سازگاری ندارد. نزدیکترین دوستانی که در باکو دارم، در خانه نیستند. برخی در سفراند و برخی برای مأموریتهایی اعزام شدهاند. یکیشان دارد همهی دار و ندارش را میان این و آن پخش میکند تا از اینجا برود. نمیدانم بهکجا. رادیوی خرابش را برایش درست میکنم تا بتواند آن را بفروشد. رادیوی مارک "وف" VEF است که بزرگترین و سنگینترین رادیوی ترانزیستوری موجود در بازار ایران بود و گیرندگی چندان خوبی هم نداشت، اما ما در زمان شاه همان را "برای کمک به سوسیالیسم" میخریدیم. خانوادهای از دوستان نیز عازم گردش در شهرهای کیف و خارکوف هستند و همینقدر میرسند که کلید خانهشان را که در محلهی "استپان رازین" است به من بدهند تا شبها آنجا بخوابم.
پرسوجو از دوستان ایرانی در پی خریدار طلا به جایی نرسیده و سرانجام به همین "کمیسیونی" راهنماییام کردهاند. اینجا نیز تجارتم نگرفتهاست. ساعتها اینجا ایستادهام و زنجیر طلا را دور انگشتم چرخاندهام، بی هیچ نتیجهای. تنها یک زن جوان روستایی به سویم آمده، زنجیر را گرفته و نگاه کرده، و من تبلیغ کردهام:
- ایتالیاییست! ببینید چه ظریف است!
- ممم... خیلی ظریف است. حیف! من چیزی دو برابر کلفتتر و درازتر از این میخواهم!
بخشکی شانس! ساعتی دیرتر خانم جاافتادهای بهسویم میآید:
- ایرانی هستی؟
- از کجا فهمیدید؟
آهی پر درد از اعماق سینهاش میکشد و میگوید: - قان چکدی! [خونمان که یکیست، به من گفت]
زنجیر را بهسویش دراز میکنم. میگوید: - نه، النگو میخواهم – و به درون طلافروشی میرود.
همهی مهاجران ایرانی نسل پیشین ما را که میبینند با دریغ و درد و حلقهای اشک در چشمان میپرسند که چرا آمدیم. میگویند که باید میماندیم، حتی به بهای زندان و مرگ، که زندگی اینجا، در غربت، تلختر از زهر است، سنگینتر از مرگ است، که غربت سوزان است. در آغاز حرفشان را زیاد نمیفهمیدیم. اما من اکنون خیلی خوب میفهمم.
هوا گرم و شرجیست. عرق میریزم. پاهایم خسته شدهاند. آنجا ایستادهام پای دیوار، اما این من نیستم: من اینکاره نیستم؛ فروشنده نیستم، معاملهگر نیستم، طلافروش نیستم، اهل قانون شکنی نیستم. سخت شرمندهام. کوچکتر و کوچکتر میشوم. دلم میخواهد دیده نشوم، دلم میخواهد توی دیوار ناپدید شوم، توی زمین فرو بروم. با خود میگویم: «آقای انقلابی! آقای سوسیالیست! آقای مهندس! ببین به چه روزی افتادهای! هیچ فکرش را میکردی که روزی تن به چنین حقارتی بدهی؟ که کاسهی گدایی به دست بگیری و کنار خیابانی در باکو بایستی؟ دستفروشی کنی؟ در مهد سوسیالیسم؟ در دیار رؤیاها و آرزوهایت؟ خجالت نمیکشی؟»
خورشیدبانو همچنان نشستهاست آنجا زیر آفتاب داغ و از پیکرهاش شعر میتراود. اما من چند سال است که از درون مرده و پژمردهام. دیگر شعر هم برایم خالی از معناست. راستی، خورشیدبانو با آن همه لباس و روسری، زیر آفتاب داغ، گرمش نیست؟
شاید میتوانستم در همان مینسک طلا را به سرپرستمان موسوی بفروشم؟ او پیشتر با خریدن سکهی طلایی از اشکان کمک بزرگی به او کرد. یا شاید میتوانستم اینجا به سراغ لاهرودی بروم و از او کمک بخواهم؟ اما نه! اهل گردن کج کردن پیش چنین کسانی نیستم.
غروب میشود و خبری از مشتری و خریدار نیست. دست از پا درازتر بهسوی محلهی "رازین" رهسپار میشوم. دوستان از شخصی بهنام سیاوش سخن میگویند که طلا خرید و فروش میکند. اکنون امیدم به اوست. شب میبینمش. او زنجیر نمیخرد، اما سکه اگر باشد... البته! چند سکهی کوچک هم دارم. سیاوش سکهها را میگیرد و میگوید که باید به مشتری نشان دهد، و فردا جواب میآورد. فردا، و چند روز دیگر میگذرد، و از سیاوش خبری نیست. اگر بهکلی ناپدید شود، دستم به هیچ جایی بند نیست و نمیدانم چگونه باید پیدایش کنم. اما سرانجام پیدایش میشود. فقط یک ایراد کوچک هست: سکههای مرا وزن کردهاند و دیدهاند که هر کدام یک گرم از میزان مقرر سبکتراند! میدانم که دروغ میگوید، اما چاره چیست؟ در این درماندگی چند گرم طلا هم فدای دندانگردی این آقای سیاوش هموطن و همحزبی! پول را میگیرم و دلم میخواهد هرچه زودتر از این باکوی نامهربان و این هموطن نامهربانتر بگریزم.
نه، باکو مهربان نیست! اکنون بلیت هواپیمای بازگشت به مینسک را هم به من نمیفروشند. میگویند که تا یک ماه بعد هم بلیت نیست، و ترس برم میدارد. چگونه این سه هزار کیلومتر را برگردم؟ میدانم که بلیت هست، اما "حرمت" میخواهند، رشوه میخواهند. پول من برای رشوه قد نمیدهد. اگر چیزی افزون بر بهای بلیت بدهم، باقی پول برای هزینههای رفتن به غرب نمیرسد و سفر باکو بیمعنی میشود. چه کنم؟ یک راه هست: قطار تا مسکو، و سپس قطار از مسکو تا مینسک. چارهی دیگری نیست.
قطار ظهر از باکو بهراه میافتد و غروب فردا به مسکو میرسد. بخش بزرگی از مسیر را در خواب سپری میکنم و هنگامی که بیدارم، یا شب است و تاریک، و یا دو سوی راه درختکاری شده و چیزی از ورای آنها دیده نمیشود. با رسیدن به مسکو برای رفتن به مینسک از ایستگاه قطار جنوب مسکو (کورسکی واگزال) به ایستگاه غربی (بلاروسکی واگزال) میروم. اینجا بلبشوی بزرگیست. انبوهی از مسافران در برابر گیشهها جمع شدهاند و با فریاد و سروصدا از سر و کول هم بالا میروند. ممکن نیست بتوانم در میان آنان شکافی باز کنم و خود را به باجه برسانم. چه کنم؟ حیران و سرگردان و نا امید ایستادهام، حرکات کمدی – تراژیک این انسانها را تماشا میکنم، و فکر میکنم. چه کنم؟ گشتی در ایستگاه میزنم تا شاید باجهی خلوتتری پیدا کنم. اما نه. فقط همین چند باجه است با ازدحامی عمومی در برابر همهشان، و یک باجه آنطرفتر... که... تنها یک دختر با قیافهی خاور دور در برابر آن ایستاده و دارد بلیت میخرد. جریان چیست؟ نزدیکتر میروم. تابلوی کوچکی پشت شیشه هست که روی آن نوشتهاند "برای مسافران خارجی". خب، من هم که خارجی هستم!
بانوی درشتاندامی که موهای سرخ نارنجیاش را به شکل دیگی بالای سرش جمع کرده، با لحنی خشن گذرنامهام را میخواهد. میدهم، نگاهی میاندازد و میگوید:
- این که خارجی نیست!
- اما من خارجی هستم. ببینید، اینجا نوشته "مهاجر سیاسی".
- با دلار باید بپردازید.
- اما من خارجی به آن معنا نیستم که دلار داشتهباشم.
دارد دهانش را باز میکند که بگوید "نمیشود". زود میگویم:
- خواهش میکنم لطف کنید و از رئیستان بپرسید!
چپچپ نگاهم میکند، لحظهای فکر میکند، و سپس بر میخیزد و میرود، و باز که میگردد، در سکوت دستبهکار میشود. نفسی به راحتی میکشم. قطار مینسک بامداد فردا میرود. چارهای نیست. میگیرم و سپاسگزارم. اما شب را کجا به صبح آورم؟
در مسکو نمیتوانی همینطور سرت را بیاندازی و به یک هتل یا مسافرخانه بروی. نخست باید یک معرفینامه برای سفر به مسکو داشتهباشی. این معرفینامه را باید ببری به "ادارهی هتلها". آنجا دفتر و دستک مفصلی دارند. نگاه میکنند، و برایت تصمیم میگیرند که به کدام هتل بروی. برگی به دستت میدهند که ببری و به آن هتل نشان دهی تا اتاقی یا تختی به تو بدهند. بدون این برگه هیچ هتلی هیچ مسافری را نمیپذیرد. برگ معرفی سفر به مسکو را ادارهی صلیب سرخ برای ما صادر میکند. من چنین برگی ندارم، و دفتر صلیب سرخ مسکو هم اکنون، دیروقت شامگاه، تعطیل است.
سالنهای انتظار ایستگاه قطار پر از جمعیت است و پر از بقچه و چمدان و بار و بندیل. بهسختی جای خالی برای نشستن پیدا میشود. ساعتی روی یک صندلی پلاستیکی ناراحت در میان شلوغی مینشینم. کاش کتابی، چیزی همراه میداشتم و سرم را گرم میکردم. کمی قدم میزنم. به گوشه و کنار ایستگاه سرک میکشم. نه، جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نیست. باز جایی در قلب شلوغی پیدا میکنم و مینشینم.
کمی پس از نیمهشب مأموران انتظامات ایستگاه همهی مسافران را از سالن بیرون میرانند و درها را میبندند. تنها نیستم. گروه بزرگی از مسافران برای امشب جا و مکانی ندارند. از صحبتهای آنان با یکدیگر دستگیرم میشود که ایستگاه قطار کیف را دیرتر میبندند. پشت سرشان با مترو به ایستگاه کیف میروم. آنجا نیز داستان همین است: ساعتی دیرتر همه را بیرون میریزند. اکنون گویا میتوان به ایستگاه لنینگراد رفت. آنجا نیز ساعتی دیرتر بیرونمان میکنند. دیگر دارم از بیخوابی میافتم. بیرون ایستگاه لنینگراد نیمکتهای سیمانی هست. گروه بزرگی از مسافران آنجا نشستهاند. من نیز مینشینم. کمی دیرتر جا باز میشود و همانجا بالاتنهام را دراز میکنم و به خوابی بسیار عمیق، خواب بیهوشی فرو میروم.
نمیدانم چند وقت به همان حال هستم که ناگهان با ضربهای به گوشم از جا میپرم. سر که بر میدارم مرد پلیسی رویم خم شده و دارد دشنام میدهد و فریاد میزند که برخیزم و گورم را گم کنم. شگفتزده و بیاختیار میگویم: «چرا میزنید؟ آخر چرا میزنید؟» گروهی پلیس حمله کردهاند و دارند با هیاهو مردم را میتارانند. مالیدن گوش یا ضربهای به لالهی گوش کارآمدترین راه بیدار کردن مستان است. مرد پلیس میبیند که مست نیستم و شاید از لهجهام در مییابد که خارجی هستم. سایهای از تردید و پشیمانی لحظهای کوتاه از نگاهش میگذرد، و همچنان که دارد نگاهم میکند، خطاب به همه فریاد میزند، و رهایم میکند.
اینجا هم نمیتوان نشست یا خوابید. نه، مسکو هم شهر مهربانی نیست. این همان شهری نیست که بارها با ترانهی "شبهای مسکو" در خیال به آن سفر کردهام.
و فردا در مینسک خبر تازهای در انتظارم است: "ادارهی ویزای اتباع خارجی" (آویر) سقف میزان ارزی را که میتوان برای سفر تبدیل کرد، نصف کردهاست. با این مقدار کم ارز دیگر نمیتوان در غرب بلیت هواپیما برای مقصد بعدی خرید.
نه، مینسک هم هیچ شهر مهربانی نیست. کجاست آن چهرهی مهربان این شهرها که سه سال پیش در گریزم از زندان و مرگ پناهم دادند؟ و راستی، کجاست مهربانترین شهر جهان؟
ترانههایی در وصف باکو: 1، 2، 3، 4
شبهای مسکو
بلبل: سئوگیلی جانان
فلورا کریماوا: حیف
خورشیدبانو ناتوان
25 May 2014
از آشغال تا رؤیای موسیقی
چگونه میتوان "آشغال جمعکن"ها را "به کارمندان بازیابی" تبدیل کرد؟ چگونه میتوان از دورریختههای من و شما رؤیایی زیبا برای کودکانی که چیزی برای دور ریختن ندارند آفرید؟ چگونه میتوان از پاشنهی شکستهی کفش زنانه، برس مو، کلید، و دگمهی لباس موسیقی آفرید؟ چگونه میتوان کودکانی را که در ژرفای فراموشی گم شدهاند به صحنههای جهانی برد؟
چندی پیش نمونهی کموبیش مشابهی از کنگو دیدیم. قول میدهم که این 13 دقیقه [دیگر موجود نیست] از پاراگوئه نیز ارزش دیدن دارد. با سپاس از محمد گرامی.
چندی پیش نمونهی کموبیش مشابهی از کنگو دیدیم. قول میدهم که این 13 دقیقه [دیگر موجود نیست] از پاراگوئه نیز ارزش دیدن دارد. با سپاس از محمد گرامی.
18 May 2014
درود و بدرود
هفتهی گذشته خبر اهدای "جایزهی حقوق بشر گوانگجو" به "مادران خاوران" در رسانههای همگانی خارج بازتابی گسترده یافت. ارزش مادی و معروفیت این جایزه هر چه هست و نیست، چندان اهمیتی ندارد، اما به نظر من تنها همین مطرح شدن و رسمیت جهانی یافتن نام "مادران خاوران" تف بزرگیست بر ریش سردمداران جمهوری اسلامی.
به سهم خود در پیشگاه این مادران سر فرود میآورم. درود بیکران من نثار این مادران که تا امروز نگذاشتهاند یاد و گورگاه جمعی آن رفقای من، آن کشتگان جهل و عقبماندگی مشتی جانور، فراموش شود. حال بگذار برخی "دیر اوپوزیسیونشدههای بعداً پوزیسیون شده" در برابر دوربین تلویزیون شعار بدهند: «اعدام های ٦٧ رو یاد کسی نیارید! کسی یادش نیست! ولش کنید! تموم شد!» میبینید که با همت و پایداری چنین مادرانی هیچ هم تمام شدنی نیست.
درود بر "مادران خاوران"!
همچنین در هفتهی گذشته سازندهی سوئدی فیلم "در جستوجوی شوگرمن"، برندهی جایزهی اسکار برای همین فیلم، و به گواهی همکارانش در تلویزیون سوئد یکی از مهربانترین و خلاقترین انسانهایی که میشناختند، سرانجام بیمهریهای این جهان را تاب نیاورد و خود را راحت کرد.
بدرود مالک بنجلول 36 ساله، که میگویند میتوانست اینگمار برگمان آیندهی سوئد بشود. بدرود یابندهی شوگرمن دوستداشتنی!
عکس این گوشه از خاوران از من است.
به سهم خود در پیشگاه این مادران سر فرود میآورم. درود بیکران من نثار این مادران که تا امروز نگذاشتهاند یاد و گورگاه جمعی آن رفقای من، آن کشتگان جهل و عقبماندگی مشتی جانور، فراموش شود. حال بگذار برخی "دیر اوپوزیسیونشدههای بعداً پوزیسیون شده" در برابر دوربین تلویزیون شعار بدهند: «اعدام های ٦٧ رو یاد کسی نیارید! کسی یادش نیست! ولش کنید! تموم شد!» میبینید که با همت و پایداری چنین مادرانی هیچ هم تمام شدنی نیست.
درود بر "مادران خاوران"!
همچنین در هفتهی گذشته سازندهی سوئدی فیلم "در جستوجوی شوگرمن"، برندهی جایزهی اسکار برای همین فیلم، و به گواهی همکارانش در تلویزیون سوئد یکی از مهربانترین و خلاقترین انسانهایی که میشناختند، سرانجام بیمهریهای این جهان را تاب نیاورد و خود را راحت کرد.
بدرود مالک بنجلول 36 ساله، که میگویند میتوانست اینگمار برگمان آیندهی سوئد بشود. بدرود یابندهی شوگرمن دوستداشتنی!
عکس این گوشه از خاوران از من است.
11 May 2014
باران در باران
هوا اینجا بارانیست. دو هفتهاست که از سرما میلرزیم. بهار گویی در نیمهراه ماندهاست. اما چه باک! بارانی دیگر از راه رسیدهاست. معرفی این شماره از مجله به قلم مدیر آن به شرح زیر است:
فصلنامهی باران، شمارهی ۳۹ - ۳۸، ویژهنامهی صداها و سکوتها، پائیز و زمستان ۱۳۹۲، منتشر شد.
سردبیر مهمان بارانِ شمارهی ۳۹ - ۳۸ بهروز شیدا است.
صفحهآرایی و جلدآراییی این شمارهی باران توسط جهانگیر سروری صورت گرفته است.
در سخن سردبیر این شماره چنین میخوانیم: «بارانی که در دست دارید قرار بود گِرد گفتمان سکوت در گوشهای از تاریخ ایران شکل بگیرد؛ در روند تبیین اما به چیز دیگری تبدیل شده است؛ شکل دیگری یافته است؛ هرچند که از سخن صدا و سکوت هیچ فاصله نگرفته است. جستارها، مقالهها، قصهها، شعرها، طنزها، وصیتنامههایی که در باران این شماره گرد آمدهاند، از صدا و سکوت سخنها میگویند؛ که در فاصلهی صدا و سکوت چیزها میگنجد: وطن و تبعید، خانه و غربت، صلح و ستیز، مکان و زمان، سنتی و مدرن، قدیم و جدید، ما و دیگران، وصل و فراق، علنی و مخفی، فورم و پیام، همهی متنها؛ همهی فصلها.»
در بارانِ شمارهی ۳۹- ۳۸ مطالبی میخوانیم از: اعظم ازغندی، مهدی استعدادی شاد، بیژن اسدیپور، مهدی اصلانی، رضا اغنمی، حسین اقدامی، بیژن بیجاری، ناصر پاکدامن، فرامرز پویا، شکوفه تقی، ملیحه تیرهگل، نسرین جافری، اسماعیل جلیلوند، رزا جمالی، محسن حسام، نسیم خاکسار، شهرام خلعتبری، قلی خیاط، شهریار دادور، رضا دانشور، مهرداد درویشپور، اکبر ذوالقرنین، فرزین راجی، فرشید راجی، محمد ربوبی، سهراب رحیمی، م. روانشید، مجتبی روهنده، فاطمه زندی، اصغر سروری، آصف سلطانزاده، اسد سیف، س. سیفی، بهروز شیدا، آزاده طاهایی، هومن عزیزی، علی علیین، زیبا کرباسی، علی لالهجینی، مسعود مافان، الف. ماهان، شیدا محمدی، مهرداد مستعار، شهریار مندنیپور، فریدون نجفی، غلامحسین نظری، حسین نوشآذر، پیمان وهابزاده، سعید هنرمند، مریم هوله.
و نیز روبرتو بولانیو، میشل فوکو، یاسانوری کاواباتا، ولادیمیر لارسابیش ویلی، توماس مایوردوما، فریدریش نیچه.
آدرس سایت نشر باران:
http://www.baran.st
آدرس ایمیل نشر باران:
info@baran.se
فصلنامهی باران، شمارهی ۳۹ - ۳۸، ویژهنامهی صداها و سکوتها، پائیز و زمستان ۱۳۹۲، منتشر شد.
سردبیر مهمان بارانِ شمارهی ۳۹ - ۳۸ بهروز شیدا است.
صفحهآرایی و جلدآراییی این شمارهی باران توسط جهانگیر سروری صورت گرفته است.
در سخن سردبیر این شماره چنین میخوانیم: «بارانی که در دست دارید قرار بود گِرد گفتمان سکوت در گوشهای از تاریخ ایران شکل بگیرد؛ در روند تبیین اما به چیز دیگری تبدیل شده است؛ شکل دیگری یافته است؛ هرچند که از سخن صدا و سکوت هیچ فاصله نگرفته است. جستارها، مقالهها، قصهها، شعرها، طنزها، وصیتنامههایی که در باران این شماره گرد آمدهاند، از صدا و سکوت سخنها میگویند؛ که در فاصلهی صدا و سکوت چیزها میگنجد: وطن و تبعید، خانه و غربت، صلح و ستیز، مکان و زمان، سنتی و مدرن، قدیم و جدید، ما و دیگران، وصل و فراق، علنی و مخفی، فورم و پیام، همهی متنها؛ همهی فصلها.»
در بارانِ شمارهی ۳۹- ۳۸ مطالبی میخوانیم از: اعظم ازغندی، مهدی استعدادی شاد، بیژن اسدیپور، مهدی اصلانی، رضا اغنمی، حسین اقدامی، بیژن بیجاری، ناصر پاکدامن، فرامرز پویا، شکوفه تقی، ملیحه تیرهگل، نسرین جافری، اسماعیل جلیلوند، رزا جمالی، محسن حسام، نسیم خاکسار، شهرام خلعتبری، قلی خیاط، شهریار دادور، رضا دانشور، مهرداد درویشپور، اکبر ذوالقرنین، فرزین راجی، فرشید راجی، محمد ربوبی، سهراب رحیمی، م. روانشید، مجتبی روهنده، فاطمه زندی، اصغر سروری، آصف سلطانزاده، اسد سیف، س. سیفی، بهروز شیدا، آزاده طاهایی، هومن عزیزی، علی علیین، زیبا کرباسی، علی لالهجینی، مسعود مافان، الف. ماهان، شیدا محمدی، مهرداد مستعار، شهریار مندنیپور، فریدون نجفی، غلامحسین نظری، حسین نوشآذر، پیمان وهابزاده، سعید هنرمند، مریم هوله.
و نیز روبرتو بولانیو، میشل فوکو، یاسانوری کاواباتا، ولادیمیر لارسابیش ویلی، توماس مایوردوما، فریدریش نیچه.
آدرس سایت نشر باران:
http://www.baran.st
آدرس ایمیل نشر باران:
info@baran.se
Subscribe to:
Posts (Atom)