18 May 2014

درود و بدرود

هفته‌ی گذشته خبر اهدای "جایزه‌ی حقوق بشر گوانگجو" به "مادران خاوران" در رسانه‌های ‏همگانی خارج بازتابی گسترده یافت. ارزش مادی و معروفیت این جایزه هر چه هست و نیست، ‏چندان اهمیتی ندارد، اما به نظر من تنها همین مطرح شدن و رسمیت جهانی یافتن نام "مادران ‏خاوران" تف بزرگی‌ست بر ریش سردمداران جمهوری اسلامی.‏

به سهم خود در پیشگاه این مادران سر فرود می‌آورم. درود بی‌کران من نثار این مادران که تا امروز ‏نگذاشته‌اند یاد و گورگاه جمعی آن رفقای من، آن کشتگان جهل و عقب‌ماندگی مشتی جانور، ‏فراموش شود. حال بگذار برخی "دیر اوپوزیسیون‌شده‌های بعداً پوزیسیون شده" در برابر دوربین ‏تلویزیون شعار بدهند: «اعدام های ٦٧ رو یاد کسی نیارید! کسی یادش نیست! ولش کنید! تموم ‏شد!» می‌بینید که با همت و پایداری چنین مادرانی هیچ هم تمام شدنی نیست.‏

درود بر "مادران خاوران"!‏

همچنین در هفته‌ی گذشته سازنده‌ی سوئدی فیلم "در جست‌وجوی شوگرمن"، برنده‌ی جایزه‌ی ‏اسکار برای همین فیلم، و به گواهی همکارانش در تلویزیون سوئد یکی از مهربان‌ترین و خلاق‌ترین ‏انسان‌هایی که می‌شناختند، سرانجام بی‌مهری‌های این جهان را تاب نیاورد و خود را راحت کرد.‏

بدرود مالک بن‌جلول 36 ساله، که می‌گویند می‌توانست اینگمار برگمان آینده‌ی سوئد بشود. بدرود ‏یابنده‌ی شوگرمن دوست‌داشتنی!‏

عکس این گوشه از خاوران از من است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 May 2014

باران در باران

هوا این‌جا بارانی‌ست. دو هفته‌است که از سرما می‌لرزیم. بهار گویی در نیمه‌راه مانده‌است. اما چه ‏باک! بارانی دیگر از راه رسیده‌است. معرفی این شماره از مجله به قلم مدیر آن به شرح زیر است:‏

فصل‌نامه‌ی باران، شماره‌ی ۳۹ - ۳۸، ویژه‌نامه‌ی صداها و سکوت‌ها، پائیز و زمستان ۱۳۹۲، منتشر ‏شد.‏

سردبیر مهمان بارانِ شماره‌ی ۳۹ - ۳۸ بهروز شیدا است.‏

صفحه‌آرایی و جلدآرایی‌ی ‌‌این شماره‌ی باران توسط جهانگیر سروری صورت گرفته است.‏

در سخن سردبیر این شماره چنین می‌خوانیم: «بارانی که در دست دارید قرار بود گِرد گفتمان ‏سکوت در گوشه‌ای از تاریخ ایران شکل بگیرد؛ در روند تبیین اما به چیز دیگری تبدیل شده است؛ ‏شکل دیگری یافته است؛ هرچند که از سخن صدا و سکوت هیچ فاصله‌ نگرفته است. جستارها، ‏مقاله‌ها، قصه‌ها، شعرها، طنزها، وصیت‌‌نامه‌هایی که در باران این شماره گرد آمده‌اند، از صدا و ‏سکوت سخن‌ها می‌گویند؛ که در فاصله‌ی صدا و سکوت چیزها می‌گنجد: وطن و تبعید، خانه و ‏غربت، صلح و ستیز، مکان و زمان، سنتی و مدرن، قدیم و جدید، ما و دیگران، وصل و فراق، علنی و ‏مخفی، فورم و پیام، همه‌ی متن‌ها؛ همه‌ی فصل‌ها.»‏

در بارانِ شماره‌ی ۳۹- ۳۸ مطالبی می‌خوانیم از: اعظم ازغندی، مهدی استعدادی شاد، بیژن ‏اسدی‌پور، مهدی اصلانی، رضا اغنمی، حسین اقدامی، بیژن بیجاری، ناصر پاکدامن، فرامرز پویا، ‏شکوفه تقی، ملیحه تیره‌گل، نسرین جافری، اسماعیل جلیلوند، رزا جمالی، محسن حسام، نسیم ‏خاکسار، شهرام خلعتبری، قلی خیاط، شهریار دادور، رضا دانشور، مهرداد درویش‌پور، اکبر ذوالقرنین، ‏فرزین راجی، فرشید راجی، محمد ربوبی، سهراب رحیمی، م. روان‌شید، مجتبی روهنده، فاطمه ‏زندی، اصغر سروری، آصف سلطان‌زاده، اسد سیف، س. سیفی، بهروز شیدا، آزاده طاهایی، هومن ‏عزیزی، علی علیین، زیبا کرباسی، علی لاله‌جینی، مسعود مافان، الف. ماهان، شیدا محمدی، ‏مهرداد مستعار، شهریار مندنی‌پور، فریدون نجفی، غلام‌حسین نظری، حسین نوش‌آذر، پیمان ‏وهاب‌زاده، سعید هنرمند، مریم هوله.‏

و نیز روبرتو بولانیو، میشل فوکو، یاسانوری کاواباتا، ولادیمیر لارسابیش ویلی، توماس مایوردوما، ‏فریدریش نیچه.‏

آدرس سایت نشر باران:‏
http://www.baran.st
آدرس ایمیل نشر باران:‏
info@baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 April 2014

ملیت ِ گوشت ِ دم ِ توپ

ترجمه‌ای دارم با عنوان بالا که در این، این، و این نشانی موجود است.‏ درد دل‌های یک سرباز وطن است، که می‌گوید: «مام میهن روسیه برای جان دادن در راهش تنها ‏یک ملیت را می‌شناسد: ملیتی به‌نام ‏گوشت دم توپ.‏»‏

تقدیم به کامران عزیز.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 April 2014

از جهان خاکستری - 101‏

آذر بی‌نیاز (طبری)‏
مهرماه 1360 بود که در تب‌وتاب دوندگی برای شعبه‌ی تبلیغات و تهیه‌ی نوارهای ‏‏"پرسش‌وپاسخ" کیانوری، و دوندگی برای شعبه‌های زیر سرپرستی اخگر (آموزش، پژوهش، و ‏کتابچه‌های جانشین مجله‌ی "دنیا")، خبرم کردند که بروم و برای اسباب‌کشی احسان طبری کمک ‏کنم.‏

در خانه‌ی طبری در امیرآباد شمالی به بابک که تدارکاتچی حزب بود، و فرزاد دادگر پیوستم. بابک ‏وانت کوچکی آورده‌بود. طبری و همسرش آذر خانم دارایی چندانی نداشتند: کتاب بود و کتاب بود و ‏کتاب بود، و مقادیری خرده‌ریز و قاشق و بشقاب و لباس و رخت‌خواب و تخته و طبق. سه بار با وانت ‏کوچک رفتیم و آمدیم، و تمام شد. فرزاد تنها بار نخست با ما آمد و کمک کرد، خانه‌ی تازه را در ‏کوهپایه‌ی نیاوران نشان داد، و سپس ماندیم من و بابک.‏

بار دوم بابک که وانت را می‌راند، برای رد گم کردن مسیری تازه را از کوچه‌ای تنگ برگزید که جایی ‏در سربالایی آن درختی بزرگ و محکم روی کوچه خم شده‌بود. او فراموش کرد که تخت‌خواب آذر را ‏به شکل عمودی پشت وانت گذاشته، تخت‌خواب به درخت گرفت، و کف آن، ساخته از براده‌ی چوب ‏فشرده (نئوپان) از میان به دو نیم شد. اکنون آذر بی‌تخت‌خواب شده‌بود. او تا ماه‌ها بعد از کمردرد ‏می‌نالید، و بابک پیوسته قول می‌داد که تخت‌خواب دیگری برای او خواهد یافت.‏

حزب یک پیکان کهنه، اما تر و تمیز را به نام من کرد. قرار بود به جای وانت قراضه‌ی قبلی با این ‏پیکان ارتباط و رفت‌وآمدهای طبری، اخگر، و باقرزاده را برقرار کنم و کارهای "پرسش‌وپاسخ" را انجام ‏دهم. وانت به نادر رسید.‏

رفت‌وآمد از خانه‌ی تازه‌ی طبری و آذر حتی تا نزدیک‌ترین بقالی نیز با پای پیاده دشوار بود و آذر نیز ‏برای رفت‌وآمدهای روزانه کمک لازم داشت. قرار بود بابک، که خانه‌اش در همان نزدیکی بود، در این ‏کارها کمک‌شان کند و هر روز به آنان سر بزند. اما تازه تخت‌خوابی برای آذر فراهم کرده‌بود که او را ‏گرفتند. ماشینی داشت که از حراج ماشین‌های کهنه‌ی سفارت شوروی خریده شده‌بود و حتی رنگ ‏ویژه‌ی آن را تغییر نداده‌بودند. در منزل او چند دستگاه بی‌سیم به‌درد نخور و خراب، و تکه‌هایی ‏بی‌مصرف از چند اسلحه که در روزهای انقلاب به غنیمت گرفته شده‌بودند، و پرونده‌هایی که از ‏بایگانی‌های ساواک برداشته شده‌بود، به دست آمد، و با همین "مدارک ‏جرم" او رفت تا هفت – هشت سال در زندان بماند. بهروز را برای تأمین بخشی از ارتباط‌های طبری و ‏آذر به‌جای بابک گماردند.‏

اکنون فضای پس از جنگ خیابانی میلیشیای سازمان مجاهدین، فضای اعدام‌های روزانه و بی ‏محاکمه‌ی نوجوانان و جوانان، فضای پلیسی بگیر و ببند در کشور برقرار بود. پس از آن خانه‌ی پر ‏رفت‌وآمد و دید و بازدیدهای پرشور و پر سر و صدا در امیرآباد، طبری و همسرش اکنون به‌کلی تنها ‏مانده‌بودند. حتی بستگانشان اجازه‌ی رفت‌وآمد به این خانه را نداشتند. تلفن نداشتند و رادیو و ‏تلویزیون‌شان نیز به علت نزدیکی به کوه درست کار نمی‌کرد. طبری چاره‌ای نداشت جز آن‌که در ‏اتاقش بنشیند و بخواند و بنویسد، و آذر تنها و خاموش در آشپزخانه می‌نشست، آشپزی می‌کرد، از ‏پنجره‌ای که چشم‌اندازی‌هم نداشت آسمان را و تک‌درخت باریکی را تماشا می‌کرد، گاه رمانی ‏می‌خواند، سیگار را با سیگار می‌گیراند، و روزشماری می‌کرد تا نامه‌ای از دخترانشان یا دوستانشان ‏در جمهوری دموکراتیک آلمان برایشان ببرم، یا پنجشنبه و جمعه برسد و به خانه‌ی بستگان و ‏دوستان به مهمانی ببرمشان.‏

طبری دلگیر بود و فکر می‌کرد که کیانوری به‌عمد او را ایزوله کرده‌است، سانسورش می‌کند و حتی ‏شرکت او را در جلسه‌های هیئت دبیران حزب دوست ندارد و به بهانه‌ی بیمار بودن تشویقش می‌کند ‏که به جلسه ها نرود. طبری را کسانی به صراحت "دهان‌لق" می‌دانستند، و رحیم، که او را به ‏جلسه‌ی هیئت دبیران می‌برد، چند بار به من گفت که "رفقا" دوست ندارند که طبری این‌ور و آن‌ور به ‏مهمانی برود و اسرار حزبی را به هر آشنا و بیگانه‌ای بگوید. اما به‌ظاهر چنین وانمود می‌شد که این ‏تدابیر و محدودیت‌ها برای حفاظت از خود طبری‌ست.‏

هر بار که پیش‌شان می‌رفتم آشکارا شادمان می‌شدند. میل داشتند که هر چه بیشتر به دیدنشان ‏بروم. از دیرباز، از همان خانه‌ی پیشین نیز، دلبستگی‌های عاطفی نسبت به من نشان می‌دادند، در ‏مهمانی‌هایشان پیش بستگان و آشنایان مرا به اصرار شرکت می‌دادند و "مثل پسر" خود معرفی ‏می‌کردند. آذر به‌ویژه و همیشه با من مهربان بود. او دغدغه‌ی یافتن دوست دختر و همسر را برای ‏من داشت. دختری را نیز از خانواده‌ای حزبی برایم یافت، و روزی، بی آن‌که به من بگوید جریان چیست، به میهمانی ناهار به خانه‌ی آنان ‏رفتیم. اما دل من جای دیگری بود، و آن دختر دیرتر نامزد مهرداد فرجاد شد. و هنگامی که آذر ‏و طبری شنیدند که با دختر دلخواهم دوست شده‌ام، بسیار شادمان شدند، و طبری نامه‌ای در ‏تعریف از من برای آن دختر نوشت.‏

در این خانه‌ی تازه، پس از چاق‌سلامتی‌ها و گفت‌وگوی روزمره در حضور آذر، طبری مرا به اتاق خود ‏می‌برد، پشت میز کارش می‌نشست، و ساعتی درد دل می‌کرد و از هر دری می‌گفت. این‌جا بود ‏که برخی از اخبار درون حزب را برایم نقل می‌کرد، و گاه برخی از درونی‌ترین زوایای اندیشه‌اش را ‏برایم می‌گشود. بعدها افسوس خوردم که چرا همه را مرتب و به‌دقت یادداشت نکردم.‏

اما تحلیل‌های سیاسی او همواره بسیار سطحی و عامیانه و آغشته به تئوری توطئه به نظرم ‏می‌آمد. ابعادی افسانه‌ای از توانایی‌های فنی و نظامی شوروی در تصور داشت. در جهان دو قطبی ‏آن روزگار، رقابت‌های شرق و غرب و جنگ سرد در دیده‌ی او تا حد زورآزمایی دو پهلوان در مسابقه‌ی ‏مچ‌خواباندن نزول می‌کرد. اتحاد شوروی زیر رهبری لئانید برژنف در مسابقه با طرح "جنگ ستارگان" ‏امریکا و رونالد ریگان داشت از نفس می‌افتاد، امتیاز می‌داد، و عقب می‌نشست، اما طبری خیال ‏می‌کرد که شوروی سلاحی سری دارد که می‌تواند همه‌ی موشک‌های امریکا و غرب را پیش از ‏عمل فلج کند. شوروی و سوسیالیسم روسی می‌رفت که هشت – نه سال بعد فرو ریزد، اما طبری ‏می‌گفت که به‌نظر او امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفس‌هایش را می‌کشد و احساسش این بود ‏که حد اکثر تا سال 1990 طلیعه‌های جهان بدون امپریالیسم را خواهیم دید.‏

با شعر او نیز میانه‌ای نداشتم، هرچند که با جان و دل برای انتشارشان می‌کوشیدم. نوشته‌های ‏مورد علاقه‌ام کارهای علمی و فلسفی و اجتماعی او بود که با الهام از مقاله‌های مجله‌ی روسی ‏‏"مسائل فلسفه" می‌نوشت. اما همیشه تا هنگامی که او میل داشت در اتاقش و پای صحبتش، ‏هر چه بود، می‌نشستم، و پیدا بود که او در فشار آن محدودیت‌ها وجود همصحبتی حتی همچون ‏من را نیز غنیمت می‌شمارد.‏

اما یک بار... یادآوری آن هنوز برایم دردناک است... مادرم برای دیدار بستگان از اردبیل به تهران ‏آمده‌بود و پیش من بود. بعد از ظهر میان انجام وظیفه‌ی حزبی، و وظیفه‌ی فرزندی گیر کرده‌بودم. ‏طبری و آذر منتظرم بودند. قرار بود چون همیشه کتاب‌ها و نشریات تازه، و نامه‌ها و گزارش‌های ‏حزبی را برایشان ببرم، و از سوی دیگر دلم نمی‌آمد که مادر را در خانه‌ی مجردی خالی از همه چیز ‏شامگاه تنها رها کنم و حوصله‌اش سر برود. پس او را نیز در ماشین نشاندم، از روبه‌روی دانشگاه ‏تهران تا نیاوران در خیابان‌های تهران گرداندمش، و در کوچه‌ی خانه‌ی طبری گفتمش که همان‌جا در ‏ماشین بنشیند تا من کاری را که نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشد انجام دهم، و برگردم.‏

طبری در خانه تنها بود. آذر با خانم صاحب‌خانه که در طبقه‌ی پایین می‌نشستند به خرید رفته‌بود. ‏طبری چون همیشه شاد و پر سرو صدا پیشوازم کرد: "آه... آمدی شیوا جان؟"، روبوسی کرد، و ‏یک‌راست به اتاق کارش رفتیم. کتاب‌ها و نشریات را یک‌یک با توضیح مربوطه به او دادم، و سپس ‏کاغذهای حزبی را گشود، خواند، درباره‌ی تک‌تک‌شان با من صحبت و مشورت کرد، و برای برخی ‏پاسخی نوشت. و اینک نوبت درد دل‌هایش بود. با علاقه و توجه گوش می‌دادم. گفت و گفت، و ‏سپس نوبت رسید به تکرار توصیف مچ خواباندن شرق و غرب، تقسیم جهان میان شرق و غرب، ‏دیده شدن روشنایی در انتهای تونل زمان با نوید فروپاشی امپریالیسم، نفوذ شوروی در میان سران ‏جمهوری اسلامی و از این دست. بردبارانه گوش می‌دادم، نظر می‌دادم، و در پیش بردن صحبت ‏یاری‌اش می‌کردم. اما دلواپس مادرم بودم.‏

نیم ساعت، سه‌ربع، یک ساعت، و یک ساعت و نیم گذشت، داشت تاریک می‌شد، و من دیگر ‏طاقت نداشتم. طبری داشت فصل تازه‌ای در سیاست‌بافی‌هایش می‌گشود که بسیار آرام و متین و ‏مؤدب حرفش را بریدم و گفتم:‏

‏- خیلی ببخشید، رفیق! اجازه می‌خواهم که این بار یک کم زودتر مرخص شوم، چون مادرم آن بیرون ‏توی ماشین نشسته، و...‏

ابروانش بالا رفت. حالتی آن‌چنان خشمگین به‌خود گرفت که هرگز ندیده‌بودم و دیرتر نیز ندیدم. ‏پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- خب، برو! برو! چپ و راست از من ایراد می‌گیرند که چرا این و آن را به خانه‌ات می‌بری یا به ‏خانه‌ی این و آن می‌روی، و بعد رفقا کسانی را تا در خانه‌ی من می‌آورند و راه و چاه را یادشان ‏می‌دهند. حالا ببینیم رفقای تشکیلات این را دیگر چه می‌گویند... برو! برو! اصلاً من این‌جا چه ‏اهمیتی دارم؟... – و برخاست.‏

شگفت‌زده، با دهانی باز نگاهش می‌کردم، و نمی‌دانستم چه بگویم و چه بکنم. هیچ انتظار چنین ‏واکنشی را نداشتم. می‌توانستم هیچ نامی از مادرم نبرم. می‌توانستم بگویم که قرار حزبی دیگری ‏دارم. می‌توانستم بگویم که باید اخگر یا باقرزاده را به جایی برسانم. اما دروغ از من بر نمی‌آید. در ‏خمیره‌ام نیست. راستش را گفتم. انتظاری که از او داشتم، از یک "انسان طراز نوین"، یک انسان ‏مهربان و انسان‌دوست، یک انسان فرهیخته و آرمان‌پرست، انسانی که برای بهروزی انسان‌ها ‏می‌رزمد و زندگیش را کف دستش گرفته، هیچ این نبود. می‌توانست سرزنشم کند که چرا مادرم را ‏تنها رها کرده‌ام؛ می‌توانست بگوید: "چرا زودتر نگفتی؟ برو، به مادرت برس!"؛ می‌توانست بگوید: ‏‏"چه فرصت خوبی! مادرت را بیاور تا با او آشنا شوم!"...‏

اما، نه... هر هفته او را به خانه‌ی برادرش، عمه‌اش، دائی‌اش، و دوستانش می‌بردم، اما گویی قرار نبود من ‏خود مادری داشته‌باشم. دل‌شکسته برخاستم. می‌خواستم بگویم: "رفیق! مادرم زنی سالمند و ‏شهرستانی‌ست، هیچ جا را در تهران بلد نیست. دلم نیامد در خانه تنها رهایش کنم. او شما را ‏نمی‌شناسد. او نمی‌تواند خانه‌ی شما را لو بدهد..." اما زبانم و دهانم قفل شده‌بود. سرم را ‏انداختم، و رفتم.‏

تا رسیدن به ماشین بغض گلویم را گرفته‌بود. دلم به‌درد آمده‌بود. با صدایی گرفته از مادر عذر ‏خواستم که این همه مدت او را آن‌جا تنها رها کرده‌ام. مادر حال مرا دریافت و پرسید:‏

‏- چی شده؟
‏- هیچ مادرکم، هیچ... برویم. برویم.‏

و به‌سوی خانه راندم. اکنون به یکی از سخت‌ترین تضادهای زندگانی حزبیم برخورده بودم: مرز ‏زندگی شخصی و فردی، و زندگی حزبی کجاست؟ آیا فرد حزبی می‌تواند زندگی فردی ‏داشته‌باشد؟ آیا فرد انقلابی می‌تواند به پدر و مادر و همسر و فرزندش نیز بیاندیشد و به آنان نیز ‏خدمت کند؟ مگر هدف از پیوستن به حزب و تشکیلات خدمت به انسان و انسانیت نیست؟ اگر من ‏نتوانم با نزدیک‌ترین انسان‌های پیرامونم، با پاره‌های جگرم رابطه‌ی انسانیم را حفظ کنم، چگونه ‏می‌توانم به انسانیت خدمت کنم؟ آیا بهای کار حزبی و تشکیلاتی با نیت خدمت به انسانیت در ‏مقیاس بزرگ، از دست رفتن رفتار انسانی با نزدیکان در مقیاس کوچک است؟ در این صورت آیا من ‏حاضرم چنین بهایی را بپردازم؟ طبری، یا مادر؟ به کدام‌یک برسم؟ آیا یک انقلابی می‌تواند به هر دو ‏برسد؟ پدر و مادری که با خون جگر خوردن مهندسی بار آورده‌اند و تحویل جامعه داده‌اند، اکنون ‏پسری دارند که هیچ به فکر درآمد و پیشرفت شغلی و زندگی مرفه و بازپرداخت ذره‌ای از ‏زحمت‌های آنان نیست. آیا این است پاداش آنان؟

طبری یک بار دیگر نیز سخت سرزنشم کرده‌بود، و آن هنگامی بود که هنگام ویرایش و تصحیح ‏کتابش "دانش و بینش" عبارت "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود و "الفبای فرس" چاپ ‏شده‌بود. آن بار با میانجی‌گری آذر و با اهدای نسخه‌ای از همان کتاب به من، از دلم در آورد، و این بار ‏نیز، به‌گمانم باز با میانجی‌گری آذر، با دادن عیدی غافلگیرم کرد: نوروز همان سال کنار سفره‌ی ‏هفت‌سین دیوان حافظ را به دستم داد و با اصرار خواست که فالی بگیرم. کتاب را که گشودم، یک ‏اسکناس پانصد تومانی آن‌جا بود. من تا آن روز این رسم را با دیوان حافظ ندیده‌بودم. پدرم ‏اسکناس‌های نو را صاف می‌داد به دستمان. ... و پانصد تومان در آن هنگام تمامی درآمد ماهانه‌ی ‏من بود که حزب به من می‌پرداخت.‏

‏***‏
‏"کتابچه حقیقت" می‌نویسد که پس از دستگیری گروه نخست رهبران حزب در 17 بهمن 1361، ‏‏«طبری در خانه‌ای مخفی شده‌بود و یک زوج مخفی سازمان به عنوان پوشش در آن‌جا زندگی ‏می‌کردند. این زوج به سعید آذرنگ و [مهدی] پرتوی گفته‌بودند که طبری ھمه‌ی ما را دیوانه ‏کرده‌است زیرا [مدام] می‌گوید [که] دنیا صفحه‌ی شطرنج است و دو قطب شوروی و امریکا دو ‏طرف صفحه‌ی شطرنج نشسته‌اند و صفحه‌ی دنیا را آرایش می‌دھند. سیاست جھان و ھمه چیز و ‏رقابت و تنازع و سازش این دو قدرت [روی این صفحه] حل می‌شود. دھه‌ی ھفتاد پیشروی‌ھای ‏سوسیالیستی و دھه‌ی ھشتاد حرکت و ھجوم متقابل نیروھای امپریالیستی [بوده] و متعاقب آن ‏باید ھجوم سوسیالیسم شکل بگیرد، و شوروی‌ھا خود را آماده‌ی ھجوم می‌کنند، ولی در حال حاضر ‏عقب‌نشینی تاکتیکی کرده‌اند. و این گردش به راست در حکومت ایران، جزئی از [آن] عقب‌نشینی ‏تاکتیکی است، زیرا رژیم ایران به شوروی وابسته است. خمینی از طریق سوریه یا الجزایر با ‏شوروی‌ھا ارتباط دارد و به خمینی می‌گویند چه بکند. این گرایش به راست در عرصه‌ی اقتصادی ‏ایران شبیه ھمان طرح "نپ" است. جریان حمله امریکائی‌ھا در طبس نیز توسط شوروی‌ھا سرکوب ‏شد. پس ھرچه زودتر با شوروی تماس بگیریم و کسب تکلیف کنیم. ما قطب‌نمای خود را با کیانوری ‏که با شوروی ارتباط داشت از دست داده‌ایم و گیج شده‌ایم و فعلأ نباید سیاست خود را نسبت به ‏حکومت عوض کنیم.»‏

‏***‏
عکس آذر را از کتاب "ناگفته‌ها – خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا"، نشر نامک، تهران، زمستان 1391 ‏برداشتم. این کتابی‌ست نه از "ناگفته‌ها" که پر از گفته‌های پر غلط و مخدوش و سخنانی که پیشتر ‏دیگران بارها بهتر و دقیق‌تر گفته‌اند. بالاترین ارزش کتاب همان وجود برخی از عکس‌ها در آن است، و ‏همین.‏

‏***‏
اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ را جمهوری اسلامی اعدام کرد.‏

طبری، آذر، و کیانوری را جمهوری اسلامی در درون و بیرون زندان "کشت".‏

بابک، رحیم، و پرتوی در ایران‌اند. بهروز در آلمان است.‏

نادر را در زمستان 1360 با وانت حامل نوارهای "پرسش‌وپاسخ" گرفتند، وانت را ضبط کردند، و نادر را ‏چندی بعد رها کردند. او در کاناداست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 April 2014

دو بار بهار

بهار در کؤنیگشتاین
این‌جا در استکهلم برخی از درختان تازه جوانه زده‌اند و هنوز خبری از برگ‌های نورس و شکوفه‌های بهاری نیست. اما ‏هفته‌ی گذشته در آلمان که بودم، گذشته از دیدار نوروزی با دوستان یکدل در هامبورگ و فرانکفورت، بهار دل‌انگیز و ‏شکوفه‌های بهاری را نیز زیارت کردم. از این رو، با آمدن بهار به استکهلم، دوباره آن را خواهم بوئید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 April 2014

پاسخی به یک دوستدار

یکی از خوانندگان گرامی این وبلاگ زیر نوشته‌ی قبلی من "از جهان خاکستری – 100" نظری ‏نوشته‌اند و "دوستدار شیوا" امضا کرده‌اند. متن نظر این است:‏

‏«شیوا مرز واقعیت و تخیل در روایت هایت خیلی شکننده است. من به عنوان خواننده‌ای که کم و ‏بیش در جریان فعالیت‌های تو قبل از سرکوب و مهاجرت بوده‌ام گاه حیرت زده می‌شوم. آخر عزیز من ‏تو کجا و حیدر مهرگان کجا. تو کجا و عبدالله شهبازی کجا. تو هم به اندازه خودت بزرگی و دور شدن ‏از واقعیت خودت به وجهه‌ات لطمه می‌زند. تو برای دوستانت عزیز بوده‌ای و نیازی نیست بزرگنمایی ‏کنی. آن وقت دیگر شیوا نیستی و این من خواننده دوستدار تو را اذیت می کند.‏
موفق باشی»‏

‏"دوستدار" گرامی ِ من، سپاسگزارم از مهر شما. راست می‌گویید که "نیازی نیست بزرگنمایی" ‏کنم، و من هرگز این کار را نکرده‌ام و نخواهم کرد، حتی اگر "به اندازه‌ی خودم بزرگ" نشمارندم. ‏هرگز نیازی به "بزرگی" و بزرگنمایی احساس نکرده‌ام، و شما اگر به‌راستی مرا شناخته‌باشید، این ‏را باید دریافته باشید.‏

همچنین راست می‌گویید که در آن زمینه‌ی ویژه همپای مهرگان و شهبازی، به‌ویژه اولی نبودم. اما ‏موضوع خیلی ساده‌تر از این حرف‌هاست: مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) مسئول شعبه‌های ‏آموزش و پژوهش کل، و نیز احسان طبری در رده‌ای بالاتر مسئول چهار شعبه‌ی آموزش، پژوهش، ‏تبلیغات، و انتشارات، هر دو علاقه‌ای به من داشتند و می‌خواستند مرا بپرورانند. بنابراین هنگامی که ‏قرار شد حیدر مهرگان علنی شود، هنگامی که او عضو مشاور (و سپس عضو اصلی) هیئت ‏سیاسی حزب شد، و در فاصله‌ای که نمی‌دانستند او را بر چه کاری بگمارند، قرار شد یک کمیته‌ی ‏آموزش تشکیلات تهران ایجاد شود، و اخگر و طبری با توافق هم، با هدف پروراندن من، مرا نیز به آن ‏کمیته فرستادند.‏

من دست‌کم در دو جلسه‌ی کمیته‌ی آموزش تشکیلات تهران در منزل عبدالله ارگانی همراه با حیدر ‏مهرگان و عبدالله شهبازی حضور داشتم. ارگانی که اهل دانش و شیمیست بود و کتاب‌هایی در ‏زمینه‌ی دانش همگانی ‏Popular science‏ نوشته یا ترجمه کرده‌بود، هنگامی که دانست که من ‏مهندس هستم، در همان نخستین جلسه پس از رفتن شرکت‌کنندگان جلسه مرا نگه داشت و ‏ساعتی از دانش و سوابق و علاقه‌هایم پرسید، و او بود که نوشتن درسنامه‌ای برای نوآموزان را به ‏من پیشنهاد کرد.‏

روزها که در دفتر شعبه‌ی پژوهش می‌نشستم، هجده – نوزده صفحه از آن درسنامه را هم نوشتم، ‏که به‌گمانم روز 17 بهمن 1361 با دو بار حمله‌ی پاسداران به آن دفتر، به یغما رفت. آن‌چه در سر ‏داشتم و می‌کوشیدم بنویسم، چیزی بود که سال‌ها دیرتر دیدم که ریچارد داوکینز در کتابش ‏‏"ساعت‌ساز نابینا" با ژرفا و گسترش بی‌نظیری نوشته‌است، و خجالت کشیدم، زیرا آن نوشته‌ی ‏کوچک من بی‌گمان کاریکاتوری بیش از این کتاب در نمی‌آمد. اما خب، از من خواسته‌بودند، و زور ‏خودم را می‌زدم.‏

کار کمیته‌ی آموزش تشکیلات تهران خیلی زود تعطیل شد و من هرگز ندانستم چرا. به گمانم در ‏‏"کتابچه‌ی حقیقت" یا در "سیاست و سازمان حزب توده" چیزهایی درباره‌ی این کمیته و آن ‏سرگردانی حیدر مهرگان و تعطیلی کمیته نوشته‌اند که باید بگردم و پیدا کنم.‏

اما چه خوب که به‌جز شهبازی، دست‌کم یک نفر دیگر از شاهدان عضویت من در آن کمیته هنوز ‏زنده‌است، و زندگانیش دراز باد!‏

حالا راضی شدید؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 March 2014

سلام بر بهار!‏

دیگر آیین ما شده‌است: لحظه‌ی آغاز سال نو، من و مونیکا و جامی شراب، و... بغضـ... بگذریم! ... ‏و سلام بر زیبایی!...، و برف بیرون پنجره، که امسال تا همین دوشنبه نبود، اما ناگهان بیست ‏سانتی‌متر بر زمین نشست، و اکنون با گرمای 5 درجه دارد آب می‌شود.‏

و آرزوی شادی و شادمانی برای همه‌ی انسان‌های روی زمین، به‌ویژه شما خواننده‌ی گرامی، در این ‏لحظه‌ی برابری شب و روز که هم‌زمان در همه جای زمین اتفاق می‌افتد، هر جای زمین که هستید.‏

ساعت ما در سوئد قرار بود 17:57:07 را نشان دهد. دوان از کار به خانه آمدم، میزی چیدم، و... بقیه‌اش را که ‏می‌دانید! امسال برای نخستین بار احساس کردم که مبادا دارم ادای آن کنتس و نوکرش را در شب ‏سال نو در می‌آورم؟! هرچند که من نه کنت یا کنتس (!) هستم، و نه قصری و نوکری دارم... ‏بگذریم! منظورم "شام یک‌نفره" است، همان که کنتس اصرار دارد که "روال همیشگی همه‌ی ‏سال‌ها" اجرا شود. این‌جا ببینیدش، و شادکام باشید.‏

البته من هنوز به وضعیت آن کنتس دچار نشده‌ام، به این دلیل ساده که هنوز 90 سالم نشده! تازه، ‏همین پس فردا شب جشن بزرگی با دوستان و آشنایان داریم. جای همه‌ی شمایانی که نیستید، خالی!‏

در ضمن، از نگاه من، این یکی از زیباترین عکس‌های مونیکاست که تا امروز یافته‌ام. برش آن از من است. ‏برای بزرگ ‏کردنش رویش کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 March 2014

از جهان خاکستری - ۹۷‏

یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که از زندان به دانشگاه بازگشتم. دانشگاه شور و حال ‏همیشگی آغاز سال را داشت. دانشجویان تازه‌وارد دوره‌ی هفتم گاه گیج، گاه پر سر و صدا، گروه ‏گروه از این کلاس به آن کلاس می‌رفتند. زندانم که بردند امتحانات پایان نیم‌سال قبلیم نیمه‌تمام ‏ماند. اکنون دکتر فرهاد ریاحی معاون آموزشی دانشگاه با لبخندی مهرآمیز نامه‌ای را برایم امضا ‏کرده‌بود که می‌بایست می‌بردم و به استادانی که امتحانشان را نداده‌بودم نشان می‌دادم و قرار ‏امتحان می‌گذاشتم. اما یک ماه عقب ماندن از درس‌های این نیم‌سال را چه می‌کردم؟ هیچ حال و ‏روحیه‌ی درس خواندن نداشتم.‏

استاد "ریاضیات ۱" از من، از نامه‌ی دکتر ریاحی، و از این امتحان ِ دیرهنگام هیچ خوشش نیامد. ‏قراری گذاشت و در روز و ساعت موعود در اتاقش نشاندم، روبه‌رویم نشست، و امتحان دشواری از ‏من گرفت. این نخستین درس زندگانی تحصیلیم بود که در آغاز دانشگاه از آن نمره‌ی ردی گرفته بودم ‏و در نیمسال گذشته برای بار دوم آن را خوانده‌بودم. اکنون با نمره‌ی ۱۳، که در آن روزگار در دانشگاه ‏ما "خوب" شمرده می‌شد، قبول شدم.‏

دکتر محمد امین استاد درس "استاتیک" در دانشکده‌ی سازه (عمران)، مهربان و کمی غمگین و با ‏همدردی مرا پذیرفت. در رفتارش نسبت به‌خود احترامی احساس می‌کردم که در رابطه‌ی استاد – ‏شاگردی سابقه نداشت. او مرا برد و در اتاق استادان نشاند، ورقه‌ای جلویم گذاشت، در را بست و ‏رفت. در آن سال‌ها هنوز ماشین حساب به ایران نیامده‌بود. با یک خط‌کش محاسبه‌ی آریستو ‏Aristo‏ ‏که داشتم، حساب می‌کردم و حساب می‌کردم: خرپا، تیرآهن، ممان اینرسی (گشتاور لختی)، و... ‏اما در حل یک مسأله‌ی تسمه و پولی گیر کرده‌بودم. نیم ساعت اضافه بر وقتی که استاد داده‌بود ‏گذشته بود که استاد آمد و با لبخندی پرسید:‏

‏- خب، در چه حالی؟

درمانده و شرمگین شکل مسأله را نشانش دادم و به زبان بی‌زبانی فهماندم که در حل آن گیر ‏کرده‌ام. دکتر امین کتاب ‏Statics‏ مریام ‏Meriam‏ را که روی میز بود برداشت، بازش کرد، جلویم ‏گذاشت، و با انگشت فرمولی را نشانم داد:‏

T2 = T1 * exp(f*β)‎

شرمسار و سپاسگزار نگاهش کردم، و رفت. چه خنگ بودم! خب، واضح است! مسأله را حل کردم، ‏نوشتم، ورقه را بردم و به استاد دادم، و رفتم. نمره‌ام نزدیک عالی بود: ۱۴/۵!‏
خانم دایان فولادی، اهل کانادا، با شوهر ایرانی، استاد زبان انگلیسی ۲، با دیدن نامه‌ی دکتر ریاحی ‏و دانستن این که یکی از بهترین شاگردانش در زندان بوده‌است، سخت دستپاچه شد. داستان‌های ‏ترسناکی از ساواک و شکنجه‌هایش شنیده‌بود، و مانند آن که از درد شکنجه‌ها توان ایستادن ‏نداشته‌باشم، بازویم را گرفت و برد و روی یک صندلی نشاندم. هیجان‌زده به انگلیسی می‌گفت:‏

‏- چطوری؟ خوبی؟ خوبی؟... بنشین!... استراحت کن!... – دستش را پیش می‌آورد تا بر سرم ‏بکشد، یا صورتم را نوازش کند، اما ملاحظه‌ی رابطه‌ی استاد – دانشجویی بازش می‌داشت و ‏دستش را پس می‌کشید. مانده بود. نمی‌دانست چه کند. با بی‌قراری دورم می‌چرخید. اشک در ‏چشمان آبی روشنش حلقه زده‌بود. رفت پارچ آبی با یک لیوان آورد، آب ریخت و به سویم دراز کرد: - ‏بگیر!... بنوش!...‏

پس از بازگشت از زندان، هیچ‌کس، حتی نزدیک‌ترین بستگانم، رفتاری این‌چنین مهرآمیز با من ‏نکرده‌بودند. این‌جا نمره‌ام عالی بود: ۱۸!‏

اما غمگین بودم. با وجود آشنایان فراوان احساس تنهایی می‌کردم. نگاهم "آزاده" را می‌جست، و ‏به‌ندرت می‌یافتمش. یک بار هنگام ورود به ناهارخوری همراه با دوستی، به او برخوردیم که با ‏دوستش از سالن بیرون می‌رفتند. دل من تاپ‌تاپ می‌زد. از کنارمان گذشته‌بودند که شوخ و شنگ ‏زیر لبی گفت "آقای فرهمند...!" اما من و دوستم خیلی دیر بیدار شدیم. پنج قدمی دور شده‌بودیم ‏که به هم نگاه کردیم: نام مرا گفت؟! منظورش چه بود؟ کارش چه معنایی داشت؟ داشت سربه‌سر ‏من ِ بچه‌ی ساده‌ی شهرستانی می‌گذاشت؟

ندانستم. نفهمیدم. یک بار در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه به سویش رفتم، درسی را که با دکتر ‏اسماعیل خویی گذرانده‌بود بهانه کردم و کمک خواستم، اما ردم کرد و به‌زودی با یک هم‌دانشگاهی ‏دیگر ازدواج کرد.‏

نه، نمی‌شد درس خواند. نیمی از دلم نیز پیش هم‌زنجیرانی بود که پشت دیوارهای بلند زندان قصر ‏مانده‌بودند. آیا این خیل هم‌دانشگاهیان هیچ می‌دانستند که در گوشه‌ی دیگری از شهر صدها نفر ‏تنها با آرزوی آوردن بهروزی برای مردم، یا به جرم خواندن کتابی "ممنوعه" به زنجیر کشیده شده‌اند؟ ‏دوره‌ی هفتی‌های تازه‌وارد بی‌گمان هنوز چندان چیزی نمی‌دانستند. اما به‌زودی چیزهایی دیدند که ‏هرگز ندیده‌بودند، و ورودی‌های این سال، ۱۳۵۱، بیشترین کشته‌ها را در مبارزه‌ی سیاسی دادند ‏‏(دست‌کم ۱۹ نفر).‏

نه، نمی‌شد درس خواند. این نیم‌سال را "غیبت موجه" گرفتم، اما در دانشگاه ماندم. روز ۱۶ آذر، که ‏به یاد کشتگان دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۲ "روز دانشجو" بود، گرچه هنوز غیر رسمی، نخستین ‏تظاهرات این نیم‌سال برگزار شد. آغاز تظاهرات اغلب به این شکل بود که گروه بزرگی در راهروی ‏طبقه‌ی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) گرد می‌آمدند، منتظر می‌شدند تا زنگ شروع ‏کلاس‌ها به صدا در آید، و هم‌زمان با آن همه "هو" می‌کردند، و سپس کسی از میان جمع نخستین ‏شعار را می‌داد، و همه تکرار می‌کردند. همه‌ی این کارها برای آن بود که معلوم نشود چه کسی از ‏کجا نخستین شعار را داد:‏

یاران ما زندان‌اند؛
زندانبانان جلاداند –‏
ای مرگ بر جلادان!‏

آن‌گاه گروه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه می‌افتاد، در کلاس‌ها را می‌گشودند و با شعار و ‏سروصدا برهم‌‌شان ‏می‌زدند، شیشه‌های دانشگاه را می‌شکستند، کتابخانه‌ی مرکزی را ویران ‏می‌کردند، و دانشگاه را به تعطیلی ‏می‌کشاندند. یک – دو بار با آنان در ‏تظاهرات شرکت کردم اما ‏هرگز شیشه‌ای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. دانشگاه را ‏دوست می‌داشتم و ‏از تعطیلی آن غمگین می‌شدم. کتابخانه‌ی مرکزی یکی از پاتوق‌های من بود. ساعت‌ها در بخش ‏کتاب‌های مرجع می‌نشستم و درباره‌ی آهنگسازان یا موضوع‌های دیگر مطالعه می‌کردم و یادداشت ‏بر می‌داشتم.‏

‏"مرکز تعلیمات عمومی" دانشگاه کار دانشجویی به من داده‌بود. در کلاس "شناخت موسیقی" دکتر ‏هرمز فرهت و کلاس "کارگاه شناخت موسیقی" خانم ماه‌منیر شادنوش برای دانشجویان موسیقی ‏کلاسیک پخش می‌کردم. با استفاده از این امکان "اتاق موسیقی" را بر پا کرده‌بودم و خود را ‏به‌دست خود در کار غرق کرده‌بودم. ضبط صوت و نوار کاست داشت همه‌گیر می‌شد اما موسیقی ‏آذربایجانی از آذربایجان شوروی سابق نایاب بود. صفحه‌های این موسیقی را از فروشگاه کارناوال در ‏سه‌راهی ایرانشهر نزدیک میدان فردوسی می‌خریدم، و در خوابگاه با امانت گرفتن گراموفون از ‏کسی و ضبط صوت از کسی دیگر ساعت‌ها می‌نشستم و برای این و آن و کسانی که حتی ‏نمی‌شناختم نوار موسیقی آذربایجانی پر می‌کردم. به یک حساب سر انگشتی تا دو سال پس از ‏آن نزدیک ۲۰۰۰ ساعت نوار پر کردم و پخش کردم، بی هیچ دستمزدی. مشروح داستان "اتاق ‏موسیقی" را جای دیگری نوشته‌ام.‏

این‌جا موسیقی اصیل ایرانی، و نیز اپرای کوراوغلو، و شور اثر امیروف بیشترین شنوندگان را داشت. ‏اتاق شماره ۳ پر می‌شد. روی پله‌های درون کلاس، پله‌های پشت در کلاس، کف راهرو، پشت ‏پنجره روی چمن‌های مقابل تالارها پر از جمعیت می‌شد. سوئیت شهرزاد ریمسکی‌کورساکوف و ‏اوورتور اگمونت بیتهوفن نیز شنوندگان فراوانی داشتند. خفقان و سانسور، نمادگرایی را گسترش ‏می‌داد: خان ستمگر اپرای کوراوغلو نماد شاه بود، و کوراوغلو و پهلوانانش و پناهگاهش در کوه‌ها، ‏چریک‌هایی بودند که از سیاهکل با شاه می‌جنگیدند؛ تکه‌ای از شور امیروف و نیز شهرزاد ‏کورساکوف آهنگ‌هایی بودند که سرودهای سازمان چریک‌های فدایی خلق را روی آن‌ها گذاشته ‏بودند:‏

ای رفیقان، قهرمانان!‏
جان در ره میهن خود بدهیم بی‌مهابا
از تن ما خون بریزد
از خون ما لاله خیزد
‏...‏

و

من چریک فدایی خلقم
جان من فدای خلقم
جان به‌کف خون خود می‌فشانم
هر زمان برای خلقم
‏...‏

و اگمونت داستان قهرمان آزادی‌خواهی بود که اعدامش می‌کردند. دلم می‌خواست که برای ‏کنسرتو پیانو یا سنفونی‌های چهارم و ششم چایکوفسکی، یا برای سنفونی‌های پنجم و هفتم و ‏نهم بیتهوفن، یا برای کنسرتو پیانوی شماره ۲ و راپسودی روی تمی از پاگانی‌نی اثر راخمانینوف و... ‏نیز همین قدر شنونده به اتاق موسیقی بیایند. اما زمانه‌ی "چریکیسم" بود. مرکز چریک‌های چپ، ‏اتاق کوهنوردی بود که روبه‌روی اتاق موسیقی قرار داشت، و مرکز چریک‌های مسلمان نمازخانه بود ‏که سه طبقه بالاتر بود. هم‌اینان بودند که تلویزیون سالن عمومی خوابگاه دانشجویی را ‏پیوسته خراب می‌کردند تا مبادا کسی آن‌جا ‏بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقره‌ای" فریدون ‏فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابی‌گری غافل شود. ‏هم‌اینان به‌سوی دختران زیبا و خوش‌پوش ‏دانشگاه گوجه‌فرنگی گندیده پرتاب می‌کردند و در خلوت کتک‌شان می‌زدند. از ‏نظر اینان دختران ‏نمی‌بایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمی‌بایست بخندند یا با پسری راه ‏‏بروند؛ حتی نمی‌بایست همراه با پسران در برنامه‌های کوهنوردی شرکت کنند! دختران می‌بایست ‏ساده و "چریکی" لباس ‏بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" ‏می‌نامیدند که نمی‌بایست پشت آن ‏نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به ‏امر انقلاب پرداخت!‏

من با چریکیسم هیچ میانه‌ای نداشتم. دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه را دوست می‌داشتم. با ‏دیدن ‏دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم می‌گرفت و می‌خواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیبایی‌تان را، زن بودنتان را ‏می‌پوشانید؟ افرادی نیز در نمازخانه و اتاق کوه بودند که چنین روحیه‌ای ‏نداشتند و در همان هنگام یا دیرتر از بهترین و نزدیک‌ترین دوستانم شدند. اما اکثریت بزرگی از ۱۳۶ ‏نفری که در راه مبارزه‌ی سیاسی جان باختند و نامشان را گرد آورده‌ام بی‌گمان راهشان از اتاق کوه ‏و یا از نمازخانه‌ی دانشگاه گذشته‌است. تنها یک تن را می‌شناسم که از فعالان اتاق موسیقی بود ‏و پس از انقلاب اعدامش کردند: چریک فدائی حسن جلالی نائینی. اما او پایی در اتاق کوه نیز ‏داشت.‏

چند سال پیش یکی از خشن‌ترین و "چپ"ترین "چریک"های آن زمان اتاق کوهنوردی، که با شرکت ‏دختران نیز در برنامه‌های کوهنوردی سخت مخالفت می‌کرد، سربه‌زیر، آهسته و زیر لب، گویی با ‏خود حرف می‌زند، برایم اعتراف کرد:‏

‏- ف.ن. را یک گوشه‌ی پرت گیر انداختم و زدمش... بدجوری زدمش...‏
‏- آخر چرا؟
‏- فقط برای این که خوشگل بود... فقط برای همین... خیلی خوشگل بود...‏

‏***‏
چریکیسم آن دوران ایران زاییده‌ی چند عامل بود: بالاتر از همه خفقان سیاسی، ممنوعیت احزاب، ‏سانسور شدید رسانه‌ها، و جلوگیری عملی از اثرگذاری مردم در امور سیاسی کشور؛ و سپس ‏فضای جهانی: انقلاب‌های چین و کوبا، جنبش دانشجویی اروپا در ۱۹۶۸؛ جنبش مخالفت با جنگ ‏ویتنام و دخالت امریکا در آن‌جا در سراسر جهان، و گروه‌های چریکی خارجی همچون بادر – ماینهوف، ‏که این آخری را در این نشانی نوشته‌ام.‏

‏***‏
نمی‌دانم که آیا باید شادمان بود از این که امروزه از دانشگاه‌های کشور، و به‌ویژه از دانشگاه شریف ‏که روزگاری "انقلابی"ترین دانشگاه بود، چندان صدایی به‌گوش نمی‌رسد و همه سر در درس و کتاب ‏دارند؟

‏***‏
اکنون روزی نیست که سر کار از جمله با ریاضیات، استاتیک، و زبان انگلیسی سروکار نداشته‌باشم، ‏و همواره به استادانم و همه‌ی آموزگارانم درود می‌فرستم.‏

دکتر فرهاد ریاحی در ۱۸ اوت ۲۰۱۱ از میان ما رفت. درباره‌ی ایشان در این نشانی نوشته‌ام. نیز ‏بنگرید به این نشانی که ترجمه‌ی انگلیسی نوشته‌ی مرا نقل کرده‌اند.‏

از دکتر محمد امین و خانم فولادی دریغا که هیچ خبری ندارم و در اینترنت نیز نیافتمشان. برایشان ‏شادی و تندرستی آرزو می‌کنم. همسر خانم فولادی به‌گمانم آذربایجانی بودند، زیرا از روی علاقه به ‏شخصیت کوراوغلو، نام "روشن" را روی پسرشان گذاشته‌بودند، که نام کوراوغلو بود پیش از آن‌که ‏خان، چشمان پدر او را کور کند.‏

آن "آزاده" سالی دیرتر از همسرش جدا شد، اما هیچ خبر دیگری از او ندارم. برایش خوشبختی آرزو ‏می‌کنم.‏

‏***‏
اجرایی از مقام سنفونیک شور امیروف را این‌جا تماشا کنید. فایل ‏mp3‎‏ برای دانلود در این نشانی ‏‏(روی لینک راست‌کلیک کنید و سپس ‏Save target as...‎‏ را انتخاب کنید).‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو را این‌جا تماشا کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 February 2014

نگاهی گذرا به تاریخچه آموزش ترکی آذربایجانی

کم‌وبیش همه‌ی وقت آزادم در سه ماه گذشته و همه‌ی تعطیلی‌ها و مرخصی بیست‌روزه‌ی ‏کریسمس و سال نوی مسیحی برای پژوهش و آماده کردن و نوشتن این مقاله صرف شد. اگر ‏پسندیدیش، لطف کنید و در شبکه‌هایتان پخشش کنید.‏

چندی‌ست که در ایران از اجرای بندهای ناقص قانون اساسی موجود درباره‌ی "تدریس زبان مادری" ‏سخن ‏می‌رود و مخالفان، از جمله اعضای "فرهنگستان زبان فارسی" جنجالی پیرامون آن به‌پا ‏کرده‌اند. بر کارگزاران ‏فرهنگستان زبان فارسی حرجی نیست زیرا وظیفه‌ی آنان پاسداری از زبان ‏فارسی‌ست و نه هیچ زبان دیگری. نکته ‏این‌جاست که در میان "فرهیختگان" فرهنگستان یا بیرون از ‏آن، کمتر کسی به‌دور از تعصب و خشک‌اندیشی، از ‏عشق به انسان و انسانیت، از پایبندی و احترام ‏به حقوق انسان‌ها، و به‌ویژه از طرفداری از حق طبیعی و آزادی ‏برخورداری شهروندان از آموزش به ‏زبان مادری سخن می‌گوید. این نوشته می‌کوشد که با تکیه بر اسناد و منابع ‏در دسترس نشان ‏دهد که آموزش به زبان ترکی آذربایجانی از دیرباز وجود داشته و با آغاز سلطنت پهلوی‌ها و در ‏طول ‏‏90 سال گذشته این حق با خشونت دولتی پایمال شده‌است.‏

مقاله را با فورمت ‏pdf‏ از این نشانی دریافت کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 February 2014

ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!‏

سخت گرفتار بودم و قصد نداشتم نمایش گشایش المپیک زمستانی سوچی را تماشا کنم. دستی ‏در آشپزی شتابزده برای آن که چیزی بخورم و زودتر به کارهای دیگرم برسم، و نیم‌نگاهی به ‏صفحه‌ی تلویزیون داشتم، که دیدن برخی صحنه‌ها از این نمایش، و به‌ویژه شنیدن موسیقی آن ‏کافی بود تا در جا میخکوبم کند: آشپزی نیمه‌کاره رها شد و خوردن و کارهای دیگر ماند برای "بعد". ‏نشستم و با احساسی سردرگم و چندگانه این نمایش بسیار شکوهمند و بی‌نهایت زیبا را تماشا ‏کردم. و آن‌جا که موسیقی سویریدوف از فیلم "زمان، به‌پیش!" به‌گوش رسید، سیل اشک روی ‏گونه‌هایم راه گم کرد.‏

کم و بیش همه‌ی قطعات موسیقی در سراسر این نمایش بهترین نمونه‌های موسیقی روسی و ‏شوروی‌ست که می‌شناسم و از تک‌تک آن‌ها خاطره‌های تلخ و شیرین فراوان دارم؛ آثاری از بارادین، ‏چایکوفسکی، خاچاتوریان، استراوینسکی، شنیتکه و...؛ بالت "جنگ و صلح"، آهنگ "شب‌های ‏مسکو"، موسیقی کارتون گرگ و خرگوش "حالا صبر کن!"، موسیقی فولکلوریک، والس "حادثه در ‏شکارگاه"، حتی یک تکه "بیات شیراز" با تار، آن والس پایانی سویریدوف ‏Sviridov، و... و این "زمان، ‏به‌پیش!" که سال‌ها آرم برنامه‌ی اخبار تلویزیون مسکوی زمان شوروی بود. چه‌قدر خاطره... چه‌قدر ‏خاطره... درست مانند آن که شما را ناگهان در خانه یا کوچه و محله‌ی زمان کودکی یا نوجوانی‌تان، ‏یا توی کلاس پر از خاطره‌های مدرسه‌تان بگذارند، با همه‌ی رنگ‌ها و بوها و صداهای کهنه و آشنا...‏

با دیدن این همه زیبایی، با شنیدن این همه موسیقی بی‌مانند، پیوسته از ذهنم می‌گذشت: «ببین ‏انسان چه کارهای خوبی می‌تواند بکند»! «ببین انسان چه آثار زیبایی می‌تواند بیافریند!» اما، ‏همه‌ی این خوبی‌ها در یک کفه‌ی ترازو، و رنج و تیره‌روزی زندگی در شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏فریبندگی‌های این ویترین زیبا، و علاقه‌ای که در نوجوانی به شوروی داشتم در یک کفه، و همه‌ی ‏واقعیت‌های سرد و سخت و خشن و نابسامانی‌های نظام اقتصادی شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏شکوه این استادیوم و این نمایش در یک کفه، و همه‌ی ریخت‌وپاش‌هایی که برای ساختن این ‏نمایش شده، همه‌ی فساد گسترده در روسیه‌ی امروز که بخش بزرگی از آن میراث شوروی‌ست ‏‏(مدیریت پروژه‌ی المپیک سوچی چهار بار برای بالا کشیدن پول‌ها عوض شد)، و همه‌ی خرابی‌های ‏محیط زیست در کفه‌ی دیگر (بزرگراه استادیوم تا پیست‌های اسکی را بر بستر رودی ساخته‌اند، رود ‏را که محل تخم‌ریزی میلیون‌ها ماهی آزاد دریای سیاه بود نابود کرده‌اند و مجرایی برای جریان هوای ‏گرم دریا به‌سوی کوه‌ها گشوده‌اند، و...). به‌گمانم بیش از هر چیزی مجموعه‌ی این تضادها بود که ‏اشکم را در می‌آورد.‏

‏... اما «ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!» زیباترین بخش نمایش به‌نظر من آن‌جا بود که دوران ‏شوروی را با چرخ‌ها و ماشین‌ها و آدم‌هایی سرخ و در تب‌وتاب ساخت‌وساز نشان می‌دادند، با ‏سرهای آن مرد کارگر و آن زن کشاورز، با داس و چکش، همه به سبک هنر آوانگارد و فوتوریست ‏دهه‌ی 1920، یادآور هنرمندان بزرگ، و هنری که قربانی رژیم استالین و سانسور، و فرهنگ و هنر ‏فرمایشی ژدانوفی شدند: یه‌سه‌نین‌، مایاکوفسکی، مایرهولد، شاگال، کاندینسکی، داوژنکو، ‏آیزنشتاین، پودوفکین، و...‏

و این لنین بود که جمله‌ای شبیه به عنوان این نوشته گفت! ماکسیم گورکی در کتاب خود "لنین" از ‏قول او نوشته‌است: «هیچ چیز بهتر از آپاسیوناتا [سونات پیانوی معروف اثر بیتهوفن] سراغ ندارم و ‏حاضرم هر روز آن را گوش کنم. موزیک شگفتی‌انگیز فوق بشری است. من همیشه با غرور ‏ساده‌لوحانه پیش خود می‌اندیشم و به‌خود می‌گویم: "ببین انسان چه معجزاتی می‌تواند بکند!" ‏‏[...] ولی نمی‌توانم زیاد موزیک گوش کنم، اعصابم را تحریک می‌کند. میل می‌کنم سخنان ‏نوازش‌آمیز ابلهانه بگویم و به سر مردمی که در دوزخ کثیفی زندگی می‌کنند و در عین حال چنین ‏چیزهای زیبایی به‌وجود می‌آورند دست محبت بکشم. ولی امروز دست محبت به سر هیچ‌کس ‏نتوان کشید زیرا دستتان را خواهند گزید. فعلاً باید بر سرشان کوفت؛ بی‌رحمانه کوفت، گرچه ایده‌آل ‏و آرمان ما مخالف اعمال زور بر علیه کسان است. هوم، هوم... کار ما بسیار دشوار است.» ‏‏(ماکسیم گورکی، "لنین"، ترجمه‌ی کریم کشاورز، چاپ پنجم، انتشارات کاوش، تهران 1358، ص 55 و 56‏)‏

این همان لنین است که فردای فروپاشی شوروی اسناد انکارناپذیری در "کودتاچی" بودن او و ‏تکه‌های سانسورشده از آثار و نامه‌ها و فرمان‌های او را منتشر کردند، که نشان می‌داد از جمله ‏فرمان جنایت بزرگ آتش زدن چاه‌های نفت باکو را صادر کرده‌بود و استالین را بر این کار گمارده‌بود.‏

به‌گمانم چندی طول خواهد کشید تا فیلم کامل نمایش گشایش بازی‌های سوچی در یوتیوب یافت ‏شود. "زمان، ‏به‌پیش!" را از جمله در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏