آذر بینیاز (طبری) |
در خانهی طبری در امیرآباد شمالی به بابک که تدارکاتچی حزب بود، و فرزاد دادگر پیوستم. بابک وانت کوچکی آوردهبود. طبری و همسرش آذر خانم دارایی چندانی نداشتند: کتاب بود و کتاب بود و کتاب بود، و مقادیری خردهریز و قاشق و بشقاب و لباس و رختخواب و تخته و طبق. سه بار با وانت کوچک رفتیم و آمدیم، و تمام شد. فرزاد تنها بار نخست با ما آمد و کمک کرد، خانهی تازه را در کوهپایهی نیاوران نشان داد، و سپس ماندیم من و بابک.
بار دوم بابک که وانت را میراند، برای رد گم کردن مسیری تازه را از کوچهای تنگ برگزید که جایی در سربالایی آن درختی بزرگ و محکم روی کوچه خم شدهبود. او فراموش کرد که تختخواب آذر را به شکل عمودی پشت وانت گذاشته، تختخواب به درخت گرفت، و کف آن، ساخته از برادهی چوب فشرده (نئوپان) از میان به دو نیم شد. اکنون آذر بیتختخواب شدهبود. او تا ماهها بعد از کمردرد مینالید، و بابک پیوسته قول میداد که تختخواب دیگری برای او خواهد یافت.
حزب یک پیکان کهنه، اما تر و تمیز را به نام من کرد. قرار بود به جای وانت قراضهی قبلی با این پیکان ارتباط و رفتوآمدهای طبری، اخگر، و باقرزاده را برقرار کنم و کارهای "پرسشوپاسخ" را انجام دهم. وانت به نادر رسید.
رفتوآمد از خانهی تازهی طبری و آذر حتی تا نزدیکترین بقالی نیز با پای پیاده دشوار بود و آذر نیز برای رفتوآمدهای روزانه کمک لازم داشت. قرار بود بابک، که خانهاش در همان نزدیکی بود، در این کارها کمکشان کند و هر روز به آنان سر بزند. اما تازه تختخوابی برای آذر فراهم کردهبود که او را گرفتند. ماشینی داشت که از حراج ماشینهای کهنهی سفارت شوروی خریده شدهبود و حتی رنگ ویژهی آن را تغییر ندادهبودند. در منزل او چند دستگاه بیسیم بهدرد نخور و خراب، و تکههایی بیمصرف از چند اسلحه که در روزهای انقلاب به غنیمت گرفته شدهبودند، و پروندههایی که از بایگانیهای ساواک برداشته شدهبود، به دست آمد، و با همین "مدارک جرم" او رفت تا هفت – هشت سال در زندان بماند. بهروز را برای تأمین بخشی از ارتباطهای طبری و آذر بهجای بابک گماردند.
اکنون فضای پس از جنگ خیابانی میلیشیای سازمان مجاهدین، فضای اعدامهای روزانه و بی محاکمهی نوجوانان و جوانان، فضای پلیسی بگیر و ببند در کشور برقرار بود. پس از آن خانهی پر رفتوآمد و دید و بازدیدهای پرشور و پر سر و صدا در امیرآباد، طبری و همسرش اکنون بهکلی تنها ماندهبودند. حتی بستگانشان اجازهی رفتوآمد به این خانه را نداشتند. تلفن نداشتند و رادیو و تلویزیونشان نیز به علت نزدیکی به کوه درست کار نمیکرد. طبری چارهای نداشت جز آنکه در اتاقش بنشیند و بخواند و بنویسد، و آذر تنها و خاموش در آشپزخانه مینشست، آشپزی میکرد، از پنجرهای که چشماندازیهم نداشت آسمان را و تکدرخت باریکی را تماشا میکرد، گاه رمانی میخواند، سیگار را با سیگار میگیراند، و روزشماری میکرد تا نامهای از دخترانشان یا دوستانشان در جمهوری دموکراتیک آلمان برایشان ببرم، یا پنجشنبه و جمعه برسد و به خانهی بستگان و دوستان به مهمانی ببرمشان.
طبری دلگیر بود و فکر میکرد که کیانوری بهعمد او را ایزوله کردهاست، سانسورش میکند و حتی شرکت او را در جلسههای هیئت دبیران حزب دوست ندارد و به بهانهی بیمار بودن تشویقش میکند که به جلسه ها نرود. طبری را کسانی به صراحت "دهانلق" میدانستند، و رحیم، که او را به جلسهی هیئت دبیران میبرد، چند بار به من گفت که "رفقا" دوست ندارند که طبری اینور و آنور به مهمانی برود و اسرار حزبی را به هر آشنا و بیگانهای بگوید. اما بهظاهر چنین وانمود میشد که این تدابیر و محدودیتها برای حفاظت از خود طبریست.
هر بار که پیششان میرفتم آشکارا شادمان میشدند. میل داشتند که هر چه بیشتر به دیدنشان بروم. از دیرباز، از همان خانهی پیشین نیز، دلبستگیهای عاطفی نسبت به من نشان میدادند، در مهمانیهایشان پیش بستگان و آشنایان مرا به اصرار شرکت میدادند و "مثل پسر" خود معرفی میکردند. آذر بهویژه و همیشه با من مهربان بود. او دغدغهی یافتن دوست دختر و همسر را برای من داشت. دختری را نیز از خانوادهای حزبی برایم یافت، و روزی، بی آنکه به من بگوید جریان چیست، به میهمانی ناهار به خانهی آنان رفتیم. اما دل من جای دیگری بود، و آن دختر دیرتر نامزد مهرداد فرجاد شد. و هنگامی که آذر و طبری شنیدند که با دختر دلخواهم دوست شدهام، بسیار شادمان شدند، و طبری نامهای در تعریف از من برای آن دختر نوشت.
در این خانهی تازه، پس از چاقسلامتیها و گفتوگوی روزمره در حضور آذر، طبری مرا به اتاق خود میبرد، پشت میز کارش مینشست، و ساعتی درد دل میکرد و از هر دری میگفت. اینجا بود که برخی از اخبار درون حزب را برایم نقل میکرد، و گاه برخی از درونیترین زوایای اندیشهاش را برایم میگشود. بعدها افسوس خوردم که چرا همه را مرتب و بهدقت یادداشت نکردم.
اما تحلیلهای سیاسی او همواره بسیار سطحی و عامیانه و آغشته به تئوری توطئه به نظرم میآمد. ابعادی افسانهای از تواناییهای فنی و نظامی شوروی در تصور داشت. در جهان دو قطبی آن روزگار، رقابتهای شرق و غرب و جنگ سرد در دیدهی او تا حد زورآزمایی دو پهلوان در مسابقهی مچخواباندن نزول میکرد. اتحاد شوروی زیر رهبری لئانید برژنف در مسابقه با طرح "جنگ ستارگان" امریکا و رونالد ریگان داشت از نفس میافتاد، امتیاز میداد، و عقب مینشست، اما طبری خیال میکرد که شوروی سلاحی سری دارد که میتواند همهی موشکهای امریکا و غرب را پیش از عمل فلج کند. شوروی و سوسیالیسم روسی میرفت که هشت – نه سال بعد فرو ریزد، اما طبری میگفت که بهنظر او امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفسهایش را میکشد و احساسش این بود که حد اکثر تا سال 1990 طلیعههای جهان بدون امپریالیسم را خواهیم دید.
با شعر او نیز میانهای نداشتم، هرچند که با جان و دل برای انتشارشان میکوشیدم. نوشتههای مورد علاقهام کارهای علمی و فلسفی و اجتماعی او بود که با الهام از مقالههای مجلهی روسی "مسائل فلسفه" مینوشت. اما همیشه تا هنگامی که او میل داشت در اتاقش و پای صحبتش، هر چه بود، مینشستم، و پیدا بود که او در فشار آن محدودیتها وجود همصحبتی حتی همچون من را نیز غنیمت میشمارد.
اما یک بار... یادآوری آن هنوز برایم دردناک است... مادرم برای دیدار بستگان از اردبیل به تهران آمدهبود و پیش من بود. بعد از ظهر میان انجام وظیفهی حزبی، و وظیفهی فرزندی گیر کردهبودم. طبری و آذر منتظرم بودند. قرار بود چون همیشه کتابها و نشریات تازه، و نامهها و گزارشهای حزبی را برایشان ببرم، و از سوی دیگر دلم نمیآمد که مادر را در خانهی مجردی خالی از همه چیز شامگاه تنها رها کنم و حوصلهاش سر برود. پس او را نیز در ماشین نشاندم، از روبهروی دانشگاه تهران تا نیاوران در خیابانهای تهران گرداندمش، و در کوچهی خانهی طبری گفتمش که همانجا در ماشین بنشیند تا من کاری را که نیم ساعت بیشتر طول نمیکشد انجام دهم، و برگردم.
طبری در خانه تنها بود. آذر با خانم صاحبخانه که در طبقهی پایین مینشستند به خرید رفتهبود. طبری چون همیشه شاد و پر سرو صدا پیشوازم کرد: "آه... آمدی شیوا جان؟"، روبوسی کرد، و یکراست به اتاق کارش رفتیم. کتابها و نشریات را یکیک با توضیح مربوطه به او دادم، و سپس کاغذهای حزبی را گشود، خواند، دربارهی تکتکشان با من صحبت و مشورت کرد، و برای برخی پاسخی نوشت. و اینک نوبت درد دلهایش بود. با علاقه و توجه گوش میدادم. گفت و گفت، و سپس نوبت رسید به تکرار توصیف مچ خواباندن شرق و غرب، تقسیم جهان میان شرق و غرب، دیده شدن روشنایی در انتهای تونل زمان با نوید فروپاشی امپریالیسم، نفوذ شوروی در میان سران جمهوری اسلامی و از این دست. بردبارانه گوش میدادم، نظر میدادم، و در پیش بردن صحبت یاریاش میکردم. اما دلواپس مادرم بودم.
نیم ساعت، سهربع، یک ساعت، و یک ساعت و نیم گذشت، داشت تاریک میشد، و من دیگر طاقت نداشتم. طبری داشت فصل تازهای در سیاستبافیهایش میگشود که بسیار آرام و متین و مؤدب حرفش را بریدم و گفتم:
- خیلی ببخشید، رفیق! اجازه میخواهم که این بار یک کم زودتر مرخص شوم، چون مادرم آن بیرون توی ماشین نشسته، و...
ابروانش بالا رفت. حالتی آنچنان خشمگین بهخود گرفت که هرگز ندیدهبودم و دیرتر نیز ندیدم. پرخاشکنان گفت:
- خب، برو! برو! چپ و راست از من ایراد میگیرند که چرا این و آن را به خانهات میبری یا به خانهی این و آن میروی، و بعد رفقا کسانی را تا در خانهی من میآورند و راه و چاه را یادشان میدهند. حالا ببینیم رفقای تشکیلات این را دیگر چه میگویند... برو! برو! اصلاً من اینجا چه اهمیتی دارم؟... – و برخاست.
شگفتزده، با دهانی باز نگاهش میکردم، و نمیدانستم چه بگویم و چه بکنم. هیچ انتظار چنین واکنشی را نداشتم. میتوانستم هیچ نامی از مادرم نبرم. میتوانستم بگویم که قرار حزبی دیگری دارم. میتوانستم بگویم که باید اخگر یا باقرزاده را به جایی برسانم. اما دروغ از من بر نمیآید. در خمیرهام نیست. راستش را گفتم. انتظاری که از او داشتم، از یک "انسان طراز نوین"، یک انسان مهربان و انساندوست، یک انسان فرهیخته و آرمانپرست، انسانی که برای بهروزی انسانها میرزمد و زندگیش را کف دستش گرفته، هیچ این نبود. میتوانست سرزنشم کند که چرا مادرم را تنها رها کردهام؛ میتوانست بگوید: "چرا زودتر نگفتی؟ برو، به مادرت برس!"؛ میتوانست بگوید: "چه فرصت خوبی! مادرت را بیاور تا با او آشنا شوم!"...
اما، نه... هر هفته او را به خانهی برادرش، عمهاش، دائیاش، و دوستانش میبردم، اما گویی قرار نبود من خود مادری داشتهباشم. دلشکسته برخاستم. میخواستم بگویم: "رفیق! مادرم زنی سالمند و شهرستانیست، هیچ جا را در تهران بلد نیست. دلم نیامد در خانه تنها رهایش کنم. او شما را نمیشناسد. او نمیتواند خانهی شما را لو بدهد..." اما زبانم و دهانم قفل شدهبود. سرم را انداختم، و رفتم.
تا رسیدن به ماشین بغض گلویم را گرفتهبود. دلم بهدرد آمدهبود. با صدایی گرفته از مادر عذر خواستم که این همه مدت او را آنجا تنها رها کردهام. مادر حال مرا دریافت و پرسید:
- چی شده؟
- هیچ مادرکم، هیچ... برویم. برویم.
و بهسوی خانه راندم. اکنون به یکی از سختترین تضادهای زندگانی حزبیم برخورده بودم: مرز زندگی شخصی و فردی، و زندگی حزبی کجاست؟ آیا فرد حزبی میتواند زندگی فردی داشتهباشد؟ آیا فرد انقلابی میتواند به پدر و مادر و همسر و فرزندش نیز بیاندیشد و به آنان نیز خدمت کند؟ مگر هدف از پیوستن به حزب و تشکیلات خدمت به انسان و انسانیت نیست؟ اگر من نتوانم با نزدیکترین انسانهای پیرامونم، با پارههای جگرم رابطهی انسانیم را حفظ کنم، چگونه میتوانم به انسانیت خدمت کنم؟ آیا بهای کار حزبی و تشکیلاتی با نیت خدمت به انسانیت در مقیاس بزرگ، از دست رفتن رفتار انسانی با نزدیکان در مقیاس کوچک است؟ در این صورت آیا من حاضرم چنین بهایی را بپردازم؟ طبری، یا مادر؟ به کدامیک برسم؟ آیا یک انقلابی میتواند به هر دو برسد؟ پدر و مادری که با خون جگر خوردن مهندسی بار آوردهاند و تحویل جامعه دادهاند، اکنون پسری دارند که هیچ به فکر درآمد و پیشرفت شغلی و زندگی مرفه و بازپرداخت ذرهای از زحمتهای آنان نیست. آیا این است پاداش آنان؟
طبری یک بار دیگر نیز سخت سرزنشم کردهبود، و آن هنگامی بود که هنگام ویرایش و تصحیح کتابش "دانش و بینش" عبارت "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریختهبود و "الفبای فرس" چاپ شدهبود. آن بار با میانجیگری آذر و با اهدای نسخهای از همان کتاب به من، از دلم در آورد، و این بار نیز، بهگمانم باز با میانجیگری آذر، با دادن عیدی غافلگیرم کرد: نوروز همان سال کنار سفرهی هفتسین دیوان حافظ را به دستم داد و با اصرار خواست که فالی بگیرم. کتاب را که گشودم، یک اسکناس پانصد تومانی آنجا بود. من تا آن روز این رسم را با دیوان حافظ ندیدهبودم. پدرم اسکناسهای نو را صاف میداد به دستمان. ... و پانصد تومان در آن هنگام تمامی درآمد ماهانهی من بود که حزب به من میپرداخت.
***
"کتابچه حقیقت" مینویسد که پس از دستگیری گروه نخست رهبران حزب در 17 بهمن 1361، «طبری در خانهای مخفی شدهبود و یک زوج مخفی سازمان به عنوان پوشش در آنجا زندگی میکردند. این زوج به سعید آذرنگ و [مهدی] پرتوی گفتهبودند که طبری ھمهی ما را دیوانه کردهاست زیرا [مدام] میگوید [که] دنیا صفحهی شطرنج است و دو قطب شوروی و امریکا دو طرف صفحهی شطرنج نشستهاند و صفحهی دنیا را آرایش میدھند. سیاست جھان و ھمه چیز و رقابت و تنازع و سازش این دو قدرت [روی این صفحه] حل میشود. دھهی ھفتاد پیشرویھای سوسیالیستی و دھهی ھشتاد حرکت و ھجوم متقابل نیروھای امپریالیستی [بوده] و متعاقب آن باید ھجوم سوسیالیسم شکل بگیرد، و شورویھا خود را آمادهی ھجوم میکنند، ولی در حال حاضر عقبنشینی تاکتیکی کردهاند. و این گردش به راست در حکومت ایران، جزئی از [آن] عقبنشینی تاکتیکی است، زیرا رژیم ایران به شوروی وابسته است. خمینی از طریق سوریه یا الجزایر با شورویھا ارتباط دارد و به خمینی میگویند چه بکند. این گرایش به راست در عرصهی اقتصادی ایران شبیه ھمان طرح "نپ" است. جریان حمله امریکائیھا در طبس نیز توسط شورویھا سرکوب شد. پس ھرچه زودتر با شوروی تماس بگیریم و کسب تکلیف کنیم. ما قطبنمای خود را با کیانوری که با شوروی ارتباط داشت از دست دادهایم و گیج شدهایم و فعلأ نباید سیاست خود را نسبت به حکومت عوض کنیم.»
***
عکس آذر را از کتاب "ناگفتهها – خاطرات دکتر عنایتالله رضا"، نشر نامک، تهران، زمستان 1391 برداشتم. این کتابیست نه از "ناگفتهها" که پر از گفتههای پر غلط و مخدوش و سخنانی که پیشتر دیگران بارها بهتر و دقیقتر گفتهاند. بالاترین ارزش کتاب همان وجود برخی از عکسها در آن است، و همین.
***
اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ را جمهوری اسلامی اعدام کرد.
طبری، آذر، و کیانوری را جمهوری اسلامی در درون و بیرون زندان "کشت".
بابک، رحیم، و پرتوی در ایراناند. بهروز در آلمان است.
نادر را در زمستان 1360 با وانت حامل نوارهای "پرسشوپاسخ" گرفتند، وانت را ضبط کردند، و نادر را چندی بعد رها کردند. او در کاناداست.