کم و بیش همهی قطعات موسیقی در سراسر این نمایش بهترین نمونههای موسیقی روسی و شورویست که میشناسم و از تکتک آنها خاطرههای تلخ و شیرین فراوان دارم؛ آثاری از بارادین، چایکوفسکی، خاچاتوریان، استراوینسکی، شنیتکه و...؛ بالت "جنگ و صلح"، آهنگ "شبهای مسکو"، موسیقی کارتون گرگ و خرگوش "حالا صبر کن!"، موسیقی فولکلوریک، والس "حادثه در شکارگاه"، حتی یک تکه "بیات شیراز" با تار، آن والس پایانی سویریدوف Sviridov، و... و این "زمان، بهپیش!" که سالها آرم برنامهی اخبار تلویزیون مسکوی زمان شوروی بود. چهقدر خاطره... چهقدر خاطره... درست مانند آن که شما را ناگهان در خانه یا کوچه و محلهی زمان کودکی یا نوجوانیتان، یا توی کلاس پر از خاطرههای مدرسهتان بگذارند، با همهی رنگها و بوها و صداهای کهنه و آشنا...
با دیدن این همه زیبایی، با شنیدن این همه موسیقی بیمانند، پیوسته از ذهنم میگذشت: «ببین انسان چه کارهای خوبی میتواند بکند»! «ببین انسان چه آثار زیبایی میتواند بیافریند!» اما، همهی این خوبیها در یک کفهی ترازو، و رنج و تیرهروزی زندگی در شوروی در کفهی دیگر؛ همهی فریبندگیهای این ویترین زیبا، و علاقهای که در نوجوانی به شوروی داشتم در یک کفه، و همهی واقعیتهای سرد و سخت و خشن و نابسامانیهای نظام اقتصادی شوروی در کفهی دیگر؛ همهی شکوه این استادیوم و این نمایش در یک کفه، و همهی ریختوپاشهایی که برای ساختن این نمایش شده، همهی فساد گسترده در روسیهی امروز که بخش بزرگی از آن میراث شورویست (مدیریت پروژهی المپیک سوچی چهار بار برای بالا کشیدن پولها عوض شد)، و همهی خرابیهای محیط زیست در کفهی دیگر (بزرگراه استادیوم تا پیستهای اسکی را بر بستر رودی ساختهاند، رود را که محل تخمریزی میلیونها ماهی آزاد دریای سیاه بود نابود کردهاند و مجرایی برای جریان هوای گرم دریا بهسوی کوهها گشودهاند، و...). بهگمانم بیش از هر چیزی مجموعهی این تضادها بود که اشکم را در میآورد.
... اما «ببین انسان چهها میتواند بیافریند!» زیباترین بخش نمایش بهنظر من آنجا بود که دوران شوروی را با چرخها و ماشینها و آدمهایی سرخ و در تبوتاب ساختوساز نشان میدادند، با سرهای آن مرد کارگر و آن زن کشاورز، با داس و چکش، همه به سبک هنر آوانگارد و فوتوریست دههی 1920، یادآور هنرمندان بزرگ، و هنری که قربانی رژیم استالین و سانسور، و فرهنگ و هنر فرمایشی ژدانوفی شدند: یهسهنین، مایاکوفسکی، مایرهولد، شاگال، کاندینسکی، داوژنکو، آیزنشتاین، پودوفکین، و...
و این لنین بود که جملهای شبیه به عنوان این نوشته گفت! ماکسیم گورکی در کتاب خود "لنین" از قول او نوشتهاست: «هیچ چیز بهتر از آپاسیوناتا [سونات پیانوی معروف اثر بیتهوفن] سراغ ندارم و حاضرم هر روز آن را گوش کنم. موزیک شگفتیانگیز فوق بشری است. من همیشه با غرور سادهلوحانه پیش خود میاندیشم و بهخود میگویم: "ببین انسان چه معجزاتی میتواند بکند!" [...] ولی نمیتوانم زیاد موزیک گوش کنم، اعصابم را تحریک میکند. میل میکنم سخنان نوازشآمیز ابلهانه بگویم و به سر مردمی که در دوزخ کثیفی زندگی میکنند و در عین حال چنین چیزهای زیبایی بهوجود میآورند دست محبت بکشم. ولی امروز دست محبت به سر هیچکس نتوان کشید زیرا دستتان را خواهند گزید. فعلاً باید بر سرشان کوفت؛ بیرحمانه کوفت، گرچه ایدهآل و آرمان ما مخالف اعمال زور بر علیه کسان است. هوم، هوم... کار ما بسیار دشوار است.» (ماکسیم گورکی، "لنین"، ترجمهی کریم کشاورز، چاپ پنجم، انتشارات کاوش، تهران 1358، ص 55 و 56)
این همان لنین است که فردای فروپاشی شوروی اسناد انکارناپذیری در "کودتاچی" بودن او و تکههای سانسورشده از آثار و نامهها و فرمانهای او را منتشر کردند، که نشان میداد از جمله فرمان جنایت بزرگ آتش زدن چاههای نفت باکو را صادر کردهبود و استالین را بر این کار گماردهبود.
بهگمانم چندی طول خواهد کشید تا فیلم کامل نمایش گشایش بازیهای سوچی در یوتیوب یافت شود. "زمان، بهپیش!" را از جمله در این نشانی مییابید.