11 June 2012

می‌دونی؟

تقدیم به ممی

چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شده‌بود که می‌خوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و ‏رفتن بازرس‌های صلیب سرخ جهانی و عفو بین‌المللی هم که دیگه اوضاع زندان‌ها حسابی شل و ول ‏شده‌بود: روزنامه می‌دادن، ورود همه جور کتاب آزاد شده‌بود، میوه می‌دادن، ملاقات آزاد شده‌بود، ‏داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروه‌های توی زندان هی با هم جلسه می‌ذاشتن، ‏توی حیاط هم که راه می‌رفتن مدام با هم پچ‌پچ می‌کردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شده‌بود.‏

دنباله (کلیک کنید) ‏Read more…

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 June 2012

ناظم حکمت 110

سرانجام فرصتی یافتم، نوشته‌ی قدیمیم "ابعاد جهانی یک شاعر" را بازنگری و ویرایش کامل کردم و ‏غلط‌هایش را درست کردم. آن نوشته با توضیحی تازه در این نشانی منتشر شده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 May 2012

زمان همه چیز را می‌پوساند

با فزون بر 22 سال کار در این جایی که بوده‌ام، اکنون یکی از ریش‌سفیدان شرکتمان به‌شمار می‌روم، ‏اما نه ریش‌سفیدترین، زیرا پنج شش نفر سال‌های طولانی بیش از من این‌جا بوده‌اند. این روزها یکی از ‏این همکاران گیس‌سفید، یکی از منشی‌های شرکتمان به نام آن‌ماری بازنشسته می‌شود و برای ‏مراسم تودیع او همکاران از من خواستند که از آلبوم‌های شرکت عکس‌های او را از آغاز تا امروز در آورم ‏و آلبومی برای هدیه به او تهیه کنم.‏

آن‌ماری چهل و شش سال در این شرکت کار کرده‌است. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که ‏او دختربچه‌ای نوزده ساله بود که در این‌جا آغاز به‌کار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته ‏می‌شود. ورق زدن این آلبوم‌ها برایم بسیار دردناک بود، و به‌ویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک ‏جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهت‌زده و حلقه‌ای اشک در چشمان نمی‌دانستم ‏چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان می‌دهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم ‏قلب، که دل سنگ را هم آب می‌کند. و اکنون آن‌ماری خانمی‌ست با وزنی دست‌کم دو برابر آن دخترک، ‏با گیسوانی یک‌دست سپید، با عینکی ته‌استکانی، و سمعکی در گوش.‏

در آلبوم‌ها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در ‏این‌جا کار می‌کردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی درباره‌ی تازه‌ترین دستاوردهای طراحی و محاسبات ‏کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کرده‌بودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ‏ممکن‌اش کرده‌ام توضیح می‌دهم: برنامه‌ای با عملیات موازی ‏multitasking‏ را از سیستم "مکسیم" به ‏‏"پی‌سی" منتقل کرده‌ام و به برنامه‌ای با عملیات زنجیره‌ای ‏sequential‏ تبدیل کرده‌ام که سیگنال‌های ‏ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت می‌کند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه ‏نشان می‌دهد و هم‌زمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه می‌کند و نشان می‌دهد.‏

این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسی‌ست. سخت عصبی و هیجان‌زده‌ام. در ‏یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کرده‌ام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی ‏گفته‌ام. این‌جا نزدیک بیست نفر از بزرگ‌ترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگ‌ترین شرکت‌ها در سراسر جهان دارند با ‏چشمانی گردشده و دهانی نیمه‌باز تماشایم می‌کنند و به حرف‌هایم گوش می‌دهند: نکند دارم روسی ‏قاطی می‌کنم؟ نکند دارم چرت و پرت می‌گویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین ‏اتاق زیر گوش شوهرش پچ‌پچ می‌کند. بی‌گمان دارد می‌گوید که من لهجه‌ی بریتانیایی را با لهجه‌ی ‏امریکایی قاطی می‌کنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه می‌پرسد: این برنامه را می‌فروشید؟ و ‏دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ می‌دهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ‏ایستاده من‌ومنی می‌کند و به آن مهندس می‌گوید که بعد می‌توانیم در این باره صحبت کنیم.‏

بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم ‏آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان به‌کلی تازگی داشت.‏

... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذرانده‌بودم. هنوز نپوسیده ‏بودم. این عکس، و آن عکس آن‌ماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جمله‌ی خردمندانه‌ی آن مرد در ‏فیلم "برگشت‌ناپذیر" می‌اندازد که گفت: "زمان همه چیز را می‌پوساند".‏

برگشت‌ناپذیر ‏Irreversible‏ فیلمی‌ست با بازی محبوب من مونیکا بل‌لوچی و شوهرش. داستان این فیلم ‏از پایان به آغاز جریان می‌یابد و صحنه‌های بسیار فجیعی دارد. مصاحبه‌ای با مونیکا دیده‌ام که در یوتیوب ‏وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمی‌کنم. در آن مصاحبه مونیکا می‌گوید که به هنگام نخستین نمایش ‏فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنه‌ای که در آن مونیکا را با سر و روی ‏خونین و مالین روی برانکار می‌برند، های‌های می‌گریست.‏ فیلم برگشت‌ناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان می‌یابد (یا با داستان معکوس، آغاز ‏می‌شود؟) و در این‌جا یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای موسیقی همه‌ی زمان‌ها و همه‌ی جهان‌ها، بخش ‏دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته می‌شود.‏

برگشت‌ناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکی‌ست و می‌گوید که روندهای جاری در ‏جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یک‌سویه و برگشت‌ناپذیراند. یک ‏مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبه‌ی قوطی کبریت می‌مالید و کبریت را ‏می‌افروزید، هرگز نمی‌توانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمی‌توانید با جمع کردن دود و نور و گرما و ‏زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوخته‌ی ‏اولیه را احیا کنید. و این‌چنین است که همه‌ی روندهای پیرامون ما برگشت‌ناپذیراند و این‌چنین است که ‏‏"زمان همه چیز را می‌پوساند". من دیگر آن مرد سی‌ونه ساله نیستم که در آن عکس دیده می‌شود. ‏حسابی پوسیده‌ام و هر روز بیشتر می‌پوسم؛ و آن‌ماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین ‏نیست – حسابی پوسیده‌است.‏

روندهای برگشت‌ناپذیر به افزایش کمیتی به‌نام انتروپی ‏Entropy‏ می‌انجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته ‏در حال افزایش است. همه‌ی کیهان به‌سوی تعادل گرمایی پیش می‌رود: خورشیدها و ستارگان و ‏همه‌ی سیارات در روندی طولانی سردتر می‌شوند و فضای بی‌پایان بین ستارگان و کهکشان‌ها در پایان ‏اندکی گرم‌تر خواهد شد. روزی، در آینده‌ای بسیار دور، همه‌ی هستی، در سراسر کیهان، به دمای ‏یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت ‏الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).‏

اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعه‌ی علوم در اتحاد ‏شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم ‏دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمی‌یافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از ‏جمله بونیفاتی کدروف ‏Bonifati Kedrov‏ (آموزگار احسان طبری) فرضیه‌های تازه‌ای مطرح کردند و گفتند ‏که پهنه‌ی کیهان همگن نیست و در طول زمان می‌توان قله‌ها و دره‌های انتروپی در آن یافت، و بنابراین ‏هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفه‌ی ماتریالیستی نجات ‏یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!‏

قله‌ها و دره‌های انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز به‌سوی ‏فرسایش و خرابی بیشتر می‌رود: آری، زندگی پیوسته نو می‌شود؛ کودکان تازه‌ای هر روز پا به هستی ‏می‌نهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده می‌شوند. اما همین درخت پشت پنجره‌ی من و شما چند ‏سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین می‌افتد، و می‌آیند و جمعش می‌کنند و ‏می‌برند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر می‌رسد که یکی از ‏اسطوره‌های پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناک‌ترین اردوگاه‌های کار ‏اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفته‌است.‏ کتاب خاطرات او از آن اردوگاه‌ها با نام "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم ‏هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایین‌های این نشانی می‌یابید.‏

آری، زمان همه‌چیز را می‌پوساند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 May 2012

برادر، زندگی زیباست!‏

این روزها جایی به نام ناظم حکمت (1963 – 1902) برخوردم و با شرمساری یادم آمد که در ژانویه‌ی ‏گذشته سرم آن‌قدر گرم کارهای دیگر بوده که به مناسبت صد و دهمین زادروز این بزرگترین شاعر مورد ‏علاقه‌ام یادی از او نکرده‌ام. یا شاید هرگز برای یاد کردن از او دیر نیست؟ و چه یاد کردنی بهتر از گوش ‏دادن به متن کامل "اوراتوریوی ناظم" سروده‌ی فاضل سای، که اکنون در این نشانی در دسترس است. ‏‏(عکس آرامگاه ناظم حکمت در مسکو. برای تصویر بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید)‏

اوراتوریو اثری‌ست با مایه‌های دینی یا دنیوی که برای گروه کر، تک‌خوانان، و ارکستر نوشته می‌شود. ‏اوراتوریوی ناظم شعرخوانی بی‌همتای گنجو ارکال را نیز به همراه دارد. نزدیک چهار سال پیش تکه‌هایی از این اوراتوریو را ‏معرفی کرده‌ام، و اکنون متن کامل آن را، با زیرنویس انگلیسی، در نشانی بالا می‌توان دید و شنید، و در ‏پایان نیز نزدیک به ده دقیقه گفت‌وگو با آهنگساز آن فاضل سای است.‏

در زندگینامه‌ی ناظم حکمت در ویکی‌پدیای انگلیسی ترجمه‌ی برخی از معروف‌ترین شعرهای او (که در ‏اوراتوریو هم خوانده می‌شوند) موجود است. آن‌جا گفته می‌شود که برخی خوانندگان نامدار امریکایی ‏همچون جون بائز و پل رابسون نیز شعرهایی از ناظم را به ترانه خوانده‌اند.‏

من هم تکه‌هایی از شعرهای او را ترجمه کرده‌ام که در این و این نشانی موجود است. همچنین ده ‏سال پیش، به مناسبت صدمین زادروز او مطلبی به ترجمه و اقتباس من در مجله‌ی "نگاه نو" که در ‏داخل چاپ می‌شود، منتشر شد. این نوشته را از برگ‌های گوناگون کتابی به زبان آذربایجانی برگرفته و ‏ترجمه و تألیف کرده‌ام، اما به تدریج دانستم که مترجم آن از روسی به آذربایجانی غلط‌های فاحشی ‏مرتکب شده‌است (از جمله رقمی که درباره مدت زندان ناظم نوشته شده، باید دوازده باشد، و نه ‏نوزده). زمانی در آینده باید بنشینم و شعرها و فاکت‌های آن را با اصل ترکی شعرها و زندگینامه ناظم ‏حکمت مقابله و بازنویسی کنم. من خود نیز در درک مصرعی از شعر ناظم در این نوشته‌ام سخت در ‏اشتباه بوده‌ام و آن را "زنده ماندم که بگویم" ترجمه کرده‌ام، حال آن‌که داستان چیز به‌کلی دیگریست: ‏ناظم در شعری با عنوان "نامه به کمال طاهر" (در اوراتوریو خوانده می‌شود) می‌گوید:‏

این جهان [در آینده‌ی دور] به سردی خواهد گرایید
‏...‏
تو باید آن‌قدر جهان را دوست بداری
که از هم‌اکنون برای آن سوگواری کنی
و این غصه را تاب آوری
اگر می‌خواهی ادعا کنی که "زندگی کردم".‏

***
همه‌ی شمایانی را که:‏
داغ دوری از وطن دارید؛
می‌خواهید بدانید "خائن" یعنی چه؛
نمی‌خواهید نعش آزادی بر دوش به دنبال تانک‌ها روان شوید؛
از سلاح‌های کشتار جمعی بیزارید؛
صلح را و خنده‌ی کودکان را دوست می‌دارید؛
می‌خواهید بدانید زندگی از دیدگاه یک سنجاب چگونه است؛
می‌خواهید معنی فقر و گرسنگی را بدانید؛
شادمانید از این که سوسیالیست‌ها در فرانسه روی کار آمدند و کمونیست‌ها در یونان بیشتر رأی آوردند؛
می‌خواهید بدانید که من اگر نسوزم، و تو اگر نسوزی، چه می‌شود؛
درد بسیار دارید و همدردی نمی‌یابید...

... فرا می‌خوانم که نخست نوشته‌ام را به مناسبت صدمین زادروز ناظم حکمت و سپس دیگر نوشته‌ها را ‏بخوانید، و آنگاه اوراتوریوی ناظم را ببینید (دگمه‌ی بزرگ کردن پرده را بزنید و تصویر بزرگ را تماشا کنید).‏ و من عاشق شانه‌ها و بازوان خانم زحل اولجای هستم که هنگامی‌که می خواند، شکل قلب را می‌سازند!‏

در این نشانی نیز نخست صدای خود ناظم را می‌شنوید، و سپس جون بائز ترانه‌ی او را به ترکی ‏می‌خواند.‏

عنوان این نوشته نام تنها رمانی‌ست که ناظم حکمت نوشت، و به فارسی نیز ترجمه شده‌است.

پی‌نوشت: غلط‌های بی‌شمار نوشته‌ای را که در بالا نام بردم، درست کردم و اکنون متن ‏تصحیح‌شده در همان نشانی موجود است.‏‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 May 2012

بدرود آموزگار سخت‌کوش

خبر می‌رسد که پرویز شهریاری، یکی از اصلی‌ترین ستون‌های آموزش ریاضیات کشورمان، دو روز پیش در 22 اردیبهشت در 86 سالگی ‏ترکمان گفته‌است. نمی‌دانم نسل‌ها را چگونه می‌شمارند و چند نسل از ما پرورده‌ی تلاش ‏خستگی‌ناپذیر پرویز شهریاری در فرآوردن کتاب‌های درسی و کمک‌درسی ریاضیات هستیم. همین‌قدر ‏می‌دانم که او در تدوین و نوشتن همه‌ی کتاب‌های درسی ریاضیات دبیرستان‌های ایران از سال 1335 تا ‏سال 1351، و شاید دیرتر نیز، دست داشته‌است، و گذشته از آن ده‌ها و ده‌ها کتاب کمک درسی ‏ریاضیات ترجمه کرده‌است. بنابراین به جرئت می‌توان گفت که هر آن‌کس که در 55 سال گذشته در ‏ایران دستی به یک کتاب ریاضیات زده، از حاصل کار پرویز شهریاری سود برده‌است.‏

در بسیاری از کشورهای خارج، در محافل آکادمیک و دانشگاهی و دبیرستانی، و همچنین در صنایع، ‏معروف است که ایرانیان ریاضیاتشان خوب است. یکی از بستگانم همین تازگی‌ها تعریف کرد که پس از ‏چند سال کار متفرقه در سوئد، خواسته‌بود که برای تکمیل مدرک تحصیلی‌اش در کلاس ریاضیات ‏دانشگاه صنعتی سلطنتی ‏KTH‏ استکهلم شرکت کند. در همان نخستین جلسه‌ی کلاس، که او ‏دقایقی هم دیر به آن رسیده بود و نه استاد سوئدی را می‌شناخت و نه با همکلاسی‌ها آشنایی داشت، استاد ‏را برای کاری به بیرون از کلاس فرا خواندند. استاد رو به شاگردان پرسید: این‌جا کسی ایرانی هست؟ ‏این دوستم دستش را بلند کرد، و استاد گفت: شما کلاس را اداره کنید و به بقیه کمک کنید، تا من ‏برگردم! – و من هیچ تردیدی ندارم که بخش بزرگی از استحکام پایه‌ی ریاضیات ما در این نیم سده، ‏حاصل کتاب‌های درسی آفریده‌ی پرویز شهریاری و دوستانش است.‏ فهرستی از کارهای او را در لینک داده‌شده در آغاز این نوشته ببینید.‏

پرویز شهریاری را نخستین بار پس از عضویت در شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال 1359 از نزدیک دیدم. ‏هر دو عضو گروه مترجمان بودیم: من تازه سه کتابچه‌ی لاغر ترجمه و تألیف کرده‌بودم و مقالات ‏پراکنده‌ای این‌جا و آن‌جا نوشته‌بودم، و او کوهی از کتاب ترجمه و تألیف کرده‌بود – مردی آرام و متین و ‏شیرین‌سخن. چندین مجله، و از جمله "سخن علمی" را سردبیری و منتشر کرده‌بود و چندی بعد ‏مجله‌ی تازه‌ای به‌نام "چیستا" را بنیاد نهاد، که اکنون بیست‌ونهمین سال انتشار خود را می‌گذراند.‏

پرویز شهریاری عضو حزب توده ایران بود و بارها به همین "جرم" به زندان افتاد. نخستین بار در سال ‏‏1328 بود که مزه‌ی شکنجه‌های "استوار ساقی" معروف را چشید، و نیز رفتار انسانی او را، و واپسین بار همراه با سران حزب در سال 1362 دستگیر شد و یک سال و نیم شکنجه‌های غیر انسانی جمهوری ‏اسلامی را چشید. در اوج ‏جنون انتقام‌جویی و کینه‌ورزی‌های پس از انقلاب، هنگامی که داس مرگ شیخ صادق خلخالی حکم ‏می‌راند و همه‌ی وابستگان به رژیم گذشته را به جوخه‌های مرگ می‌سپردند؛ در هنگامه‌ای که شعار "اعدام باید گردد" ورد زبان همه بود، پرویز شهریاری دست ‏به‌کاری شگفت‌انگیز زد: در دادگاه استوار ساقی، کسی که ده‌ها توده‌ای و از جمله خسرو روزبه را در ‏حمام معروف لشگر دوی زرهی شکنجه داده‌بود، شرکت جست و به سود ساقی شهادت داد. برای ‏بسیاری از ما باورکردنی نبود و در حزب نیز زمزمه‌هایی در مخالفت با این کار شهریاری شنیده می‌شد. ‏اما پرویز شهریاری، با وجود وفاداری به حزب، کار خود را کرد و با شهادت خود (همراه با برخی کسان ‏دیگر) ساقی را از اعدام نجات داد. جزئیات داستان شهریاری را به یاد ندارم، اما چیزی از این مایه بود ‏که خانوده‌ای بزرگ از دسترنج او (شهریاری) نان می‌خوردند و اکنون که او به زندان افتاده‌بود، کسانی ‏گرسنه مانده‌بودند و کرایه خانه عقب افتاده‌بود و صاحب خانه دیگر داشت همه را از خانه بیرون ‏می‌ریخت، که استوار ساقی به یاریش آمد و خانواده را نجات داد: ساقی شهریاری را با جیپ فرمانداری ‏نظامی به بیرون از زندان و به نشانی مورد نظر او برد، اجازه داد که شهریاری پیاده شود و به خانه ای ‏برود و از کسی پولی بگیرد، و سپس او را پیش خانواده‌اش برد تا پول را به آنان برساند، و سپس به ‏زندان برش گرداند.‏

واپسین بارها که پرویز شهریاری را دیدم، سی سال پیش، در سال 1361 بود: همه‌ی نشریه‌هایی را که ‏مستقیم یا غیر مستقیم به حزب وابسته بودند، بسته بودند و توقیف کرده‌بودند، و من نوشته‌هایی از ‏احسان طبری را از جمله برای انتشار در چیستا می‌بردم. پرویز شهریاری، سه سال جوان‌تر از امروز ‏من، آرام و متین چون همیشه، سلامم را پاسخ می‌گفت، پاکت را می‌گشود، نگاهی به ‏نوشته‌ی تایپ‌شده می‌انداخت، سپاسی می‌گفت، و به راه خود می‌رفتم. این نوشته‌ها با نام‌های ‏مستعار ا. طباطبایی، یا کاووس صداقت منتشر می‌شدند.‏

با همه‌ی وجودم از پرویز شهریاری سپاسگزارم و برایش سر تعظیم فرود می‌آورم. نانی که امروز ‏می‌خورم و گردشی که زندگانیم دارد، از جمله به برکت ریاضیاتی‌ست که از کتاب‌های پرویز ‏شهریاری آموختم. از جمله این‌جا نوشته‌ام.‏

یادش همواره زنده و گرامی باد.‏

از مراسم ترحیم پرویز شهریاری


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2012

از جهان خاکستری - 72‏

تقدیم به ژیلا

چهارشنبه‌ی بعد از تعطیلی روز کارگر سر کار که رفتم، حالم خوب بود. از کار که برگشتم، رفتم سراغ ‏پاک کردن شیشه‌های پنجره‌ی اتاق خواب که مانده‌بود و نرسیده‌بودم توی تعطیلی‌ها پاکش کنم. ‏آخرهای همین کار بود که احساس بی‌حالی کردم، و شب که توی رختخواب می‌رفتم، ناگهان لرزم ‏گرفت. زود خوابم برد، اما تا صبح بارها بیدار شدم، گاه با لرز، و گاه خیس عرق. شکمم سخت درد ‏می‌کرد. همان نیمه‌شبی دوسه قاشق ماست خوردم، اما سودی نداشت.‏

صبح با شکم‌درد و بی‌حالی عجیبی شکنجه‌گاه رختخواب را ترک کردم. با سری گیج، و نالان، ریشم را ‏تراشیدم. افتان و خیزان چای درست کردم، نان گرم کردم، و به امید آن‌که چای داغ درد شکم را تخفیف ‏دهد، به هر زحمتی بود چند لقمه‌ای به کمک چای فرو دادم. داروهایی را که صبح هر روز باید بخورم، ‏نمی‌شود شکم خالی خورد. چای بود، یا داروها که حالم را قدری بهتر کرد و رفتم سر کار.‏

در میانه‌ی جلسه‌ای شکم‌درد و دل‌پیچه به سراغم آمد. با این‌حال توانستم گزارشم را بدهم و تا پایان ‏جلسه بنشینم. اما اکنون درد شدت یافته‌بود و مجبور شدم قرص مسکنی را که برای احتیاط با خود ‏آورده‌بودم، بخورم، و این قرص عرقم را در آورد. درد دو ساعتی دست از سرم برداشت، و بار دیگر ‏دل‌پیچه‌ها شروع شد. با همه‌ی گیجی و بی‌حالی، پشت کامپیوتر به‌خود پیچیدم، محاسبه‌کردم، کد ‏نوشتم، به خود پیچیدم، محاسبه کردم، منحنی کشیدم...‏

عصر با دخترم قرار داشتم. بعد از مدت‌ها هوس کرده‌بود کباب چنجه بخورد. رفتیم به رستوران ایرانی ‏ونک. سال‌ها بود به این رستوران نیامده‌بودم. جایش عوض شده. خوراک خوب بود، و خیلی زیاد. هر ‏دومان مقدار زیادی باقی گذاشتیم. پیش دخترم هیچ به روی خود نیاوردم که از شدت درد نزدیک است ‏لبه‌ی میز را گاز بزنم. او تعریف کرد که دوستمان سیروس، که پدر یکی از نزدیک‌ترین دوستان خود اوست، ‏چگونه دلیرانه با سرطان لوزالمعده در نبرد است، و داغم را تازه کرد: از نزدیک شاهد نبرد سه تن با این ‏مخوف‌ترین نوع سرطان بوده‌ام و با آنان رنج برده‌ام. علایم آن را می‌دانم، و شکم‌درد من ربطی به آن ‏ندارد. صحبت‌های دیگر دخترم که این تلخی را نداشت و شیرین بود سرم را گرم کرد و دوغ نعنادار کمی ‏حالم را جا آورد. اما شب که به خانه رسیدم باز تب و لرز داشتم. باز تا صبح توی رختخواب شکنجه ‏شدم. بارها با لرز یا خیس عرق و با درد بیدار شدم. درجه بگذارم؟ که چی بشود؟ یک عددی نشان ‏می‌دهد: 38، یا 39، بالاتر، یا پایین‌تر. چه فرقی می‌کند؟ باز یک مسکن خوردم و دو ساعتی بیهوش ‏شدم.‏

صبح جمعه بی‌حال‌تر از دیروز خود را از رختخواب بیرون کشیدم. اکنون به‌زحمت می‌توانستم روی پا بند ‏شوم. دل‌پیچه دست‌بردار نبود. به هر جان‌کندنی بود مراسم صبح و صبحانه را به‌جا آوردم و با پررویی ‏تمام راهی کارم شدم. مهمانی فردا را بگو! سه نفر را که باهاشان رودرواسی دارم، فردا برای شام ‏دعوت کرده‌ام. باید خرید کنم؛ باید خانه را آب‌وجارو کنم؛ باید آشپزی کنم...‏

ولی نه! امروز حالم خیلی بدتر از دیروز بود. با بی‌حالی پشت کامپیوتر نشسته‌بودم و حتی نای دگمه ‏زدن نداشتم. دل‌پیچه کلافه‌ام کرده‌بود. چند بار دست به شکم گرفتم و خم و راست شدم و به خود ‏پیچیدم. سودی نداشت. کمکی نکرد. تا ساعت ده‌ونیم تاب آوردم، اما بیشتر نتوانستم. کامپیوتر را ‏خاموش کردم، برخاستم، کتم را پوشیدم و بارانی را روی آن کشیدم: این‌جا، در قلب بهار، هنوز فقط ‏هفت درجه گرما داریم! سرم را به درون اتاق همکارم بردم و گفتم:‏ ‏- بد جوری بی‌حالم. می‌رم خونه که بخوابم.‏ لبخندی زد و گفت: - مواظب خودت باش!‏ تشکر کردم و رفتم. ساعت 11 بود که توی رختخوابم شیرجه رفتم و بی‌درنگ خوابم برد.‏

صدای زنگ تلفن بیدارم کرد:‏
‏- الو، سلام، یاننه هستم...‏
‏- سلام...؟
‏- امروز دیگه نمیایی سر کار؟
یاننه ‏Janne‏ یکی از دوست‌داشتنی‌ترین همکارانم است، اگر کس دیگری بود، شاید دشنامش می‌دادم.‏
‏- نه، چطور مگه؟
‏- برنامه رو باید تغییرش بدیم...‏
‏- کدوم برنامه؟
‏- گاز اسیدی با آب...‏
‏- کدوم آزمایشگاه؟
‏- آزمایشگاه کیو ‏Q
‏- چه تغییری؟
‏- باید دبی جرمی گاز ورودی به سیستم رو هم محاسبه کنیم... ولی حالا می‌ذاریمش برای دوشنبه...‏
خواب‌آلود گفتم: - باشه، - و در دل اندیشیدم: ای‌بابا، تو که می‌خواستی بذاریش برای دوشنبه، چرا از ‏این خواب بیهوشی بیدارم کردی؟ اما، خب، یاننه بود، این مرد نازنین، و قول دادم که دوشنبه ‏این محاسبه را هم در برنامه‌ی کامپیوتر وارد کنم.‏

ساعت دوی بعد از ظهر بود. هنوز ناهار نخورده‌بودم. تلوتلوخوران نان گرم کردم و کمی نان و ماست را به ‏زحمت فرو دادم. حتی نای نان جویدن را هم نداشتم. چه‌م شد آخر؟ یادم نمی‌آمد پیش‌تر جز هنگام ‏آنفلوآنزاهای سخت این‌قدر بی‌رمق شده‌باشم. سیزده سال بود که با همه‌ی دردهای بی‌درمانی که ‏دارم، هیچ غیبت بیماری از کار نداشتم. آن سیزده سال پیش هم افتاده‌بودم و پایم شکسته‌بود. این ‏شکم‌درد چه بود؟ شبیه آن را، همراه با تب، هرگز نداشتم.‏

نه، باید برخاست و به کارها رسید. فردا مهمان دارم. باید این سه پاکت بزرگ پر از بطری‌های خالی، ‏شیشه‌های مربا، قوطی‌های کنسرو، و ظرف‌های پلاستیکی را که گوشه‌ی آشپزخانه را گرفته، ببرم و ‏در "ایستگاه محیط زیست" هر یک را به زباله‌دانی مخصوص خودش بیاندازم. زشت است جلوی مهمان ‏این‌جا باشند. باید خرید کنم. کلی چیزها برای مهمانی لازم است. و بعد، دخترم پس فردا می‌خواهد ‏نیمی از مجموعه‌ی لباس‌هایش را ببرد به "شپش‌بازار"ی که از قضا در خیابان خودشان برپا می‌شود به ‏فروش بگذارد، اما میز مناسبی ندارد، و من قول داده‌ام که یکی از میزهایی را که همین روزها سر کارم ‏داریم می‌ریزیم دور برایش بردارم تا با همزیش بیایند، ماشینم را قرض بگیرند، و ببرند.‏

هنگامی‌که کاری هست که باید انجامش داد، گویی نیروهایی از جاهایی ناشناخته از وجودم بیرون ‏می‌زنند و روی پا نگاهم می‌دارند. لباس پوشیدم، دور ریختنی‌ها را تا سر کوچه بردم و همان‌جا ‏گذاشتمشان تا بروم و ماشین را بیاورم. گام‌هایم لرزان بود. می‌ترسیدم رهگذران خیال کنند که مستم. ‏از شدت درد دلم می‌خواست دلم را بگیرم و چمباتمه بزنم. اما نه، باید صاف راه رفت! ماشین را آوردم، ‏بار زدم، و به نزدیک‌ترین "ایستگاه محیط زیست" رفتم. هنگام انداختن بطری‌ها و شیشه‌ها بی‌اختیار ناله ‏می‌کردم: مادرکم، این چه دردی بود که گرفتم؟ آخر چرا مرا زاییدی؟

توی راهروهای بین قفسه‌های فروشگاه بزرگ مواد غذایی گیج‌تر از همیشه بودم. چیزهایی را که ‏می‌خواستم به‌زحمت پیدا می‌کردم. گاه به بهانه‌ی گذاشتن چیزی توی چرخ‌دستی شکمم را به ‏دستگیره‌ی آن می‌فشردم تا از دردم بکاهم. توی مشروب‌فروشی، که این‌جا انحصاری‌ست، صندوقدار به ‏شکلی غیر عادی در قیافه‌ام دقیق شد. زود خود را شق‌و رق گرفتم. شاید حال زارم را دیده‌بود و گمان ‏کرده‌بود مستم؟ فروش مشروب به مستان ممنوع است. – به خیر گذشت!‏

سر راه به شرکتمان رفتم. اکنون ساعت شش بعد از ظهر بود و جز کسانی در اتاق‌های دورافتاده‌ای، ‏کسی در ساختمان نبود. میز کوچکی را در یکی از اتاق‌های طبقه‌ی دوم نشان کرده‌بودم. نفس‌زنان به ‏طبقه‌ی دوم رسیدم، و میز را برداشتم: عجب سنگین بود! هیچ به قیافه‌اش نمی‌آمد! یا من بودم که ‏رمقی نداشتم؟ هن‌وهن کنان پایینش آوردم، خریدهایم را توی ماشین جابه‌جا کردم، صندلی‌های عقب را ‏خواباندم، و ناله‌کنان میز را آن پشت جا دادم. امیدوار بودم که دخترم بپسنددش!‏

به خانه که رسیدم، همین‌قدر رسیدم که خریدهایم را افتان و خیزان جابه‌جا کنم، و یک ای‌میل به دخترم ‏بزنم و بنویسم که میز توی ماشین حاضر است و هر وقت که بخواهند می‌توانند بیایند و آن را ببرند؛ اگر ‏بخواهند، می‌توانند فردا در ضمن این‌جا با مهمانانم شام بخورند، وگرنه می‌توانم مقداری میرزاقاسمی ‏بدهم که با خود ببرند – و بعد همین قدر نیرو در تنم مانده‌بود که با لرز زیر پتو بخزم.‏

این بار تلفن دخترم بود که بیدارم کرد. می‌خواست وزن و اندازه‌ی میز را بداند! خانه‌ی او در طبقه‌ی ‏چهارم ساختمانی بی‌آسانسور است و بالا بردن و پایین آوردن چیزهای بزرگ و سنگین برایشان ‏عذابیست. توضیح دادم، و او قدری به فکر فرو رفت. پرسید که آیا می‌شود آن را با اتوبوس ببرند؟ گفتم ‏که اگر پایه‌هایش را باز کنند، می‌شود. داشت حساب می‌کرد که اگر با ماشین من ببرندش، باید چهار ‏بار بیایند و بروند، و با شرمندگی می‌گفت که شاید از آن صرفنظر کنند و به‌جای میز از یک کارتون خالی ‏استفاده کنند. می‌پرسید که آیا آوردن آن از سر کارم خیلی سخت بوده؟! برایش توضیح دادم که هیچ ‏جای شرمندگی نیست و اگر پشیمان شده‌اند هیچ مسأله‌ای نیست و میز را سر جایش بر می‌گردانم. ‏قرار شد بیشتر فکر کنند و دیرتر خبر دهد.‏

ساعت 8 شب بود. باید چیزی می‌خوردم. چطور است یک آبجو بنوشم، شاید درد شکمم را قدری ‏تسکین دهد؟ و در واقع هم دردم کم‌تر شد! اما چه بخورم؟ گوشت خریده‌بودم که استیک درست کنم، ‏اما نه حال درست کردنش را داشتم، و نه اشتهای خوردنش را. یک قوطی کنسرو ماهی تون باز کردم. ‏شاید یک سال بود که از این کنسروها نخورده‌بودم. فکر کردم که شاید بو و طعم تند آن باعث شود که ‏بتوانم بخورمش. اما عجب شور بود این کنسرو! تا به‌حال هرگز این‌همه شوری در کنسرو ماهی تون ‏احساس نکرده‌بودم. پیازهای چشایی من بود که حساس شده‌بود، یا این قوطی و این مارک این‌قدر ‏شور بود؟ به هر جان کندنی بود، چند لقمه به زور شراب سفید بلعیدم.‏

اندکی به مقدمات آشپزی‌های فردا پرداختم، ظرف‌های مانده را شستم، اما ساعت ده‌ونیم بود که دیگر ‏باتریم تمام شد و چاره‌ای جز پناه بردن به شکنجه‌گاه رختخواب برایم نماند، و همان داستان تکراری دو ‏شب گذشته.‏

ساعت 9 صبح، کمی بهتر از دیروز، برخاستم. بی‌حالیم کم‌تر شده‌بود. تب و لرز نداشتم. صبحانه خوردم، ‏و آمادگی‌های میهمانی آغاز شد: به موازات آشپزی، خانه باید جارو شود و همه جا گردگیری شود؛ ‏خودم هم باید آراسته و شاداب باشم؛ باید ریشم را بتراشم و دوش بگیرم؛ حمام و دستشویی باید برق ‏بزند؛ آشپزخانه باید بدرخشد؛ اتاق پذیرایی باید بدرخشد و شیک و آراسته باشد؛ حتی اتاق خواب باید ‏مرتب و تمیز باشد، هرچند که کسی از مهمانان قرار نیست وارد آن شود. هیچ جا نباید گردی ‏نشسته‌باشد. رومیزی غذاخوری را باید عوض کرد؛ میز کوتاه اتاق پذیرایی را باید چید. چه خوب که ‏پنجره ها را هفته‌ی پیش پاک کردم. میوه‌ها را باید شست. سبزی‌ها را باید شست. باید سالاد درست ‏کرد. زعفران، زعفران نباید فراموش شود!‏

دخترم زنگ زد و با کلی شرمندگی گفت که میز را نمی‌خواهند و مشکل را به شکل دیگری حل ‏می‌کنند. پیشنهاد کردم که این وسط وقتی پیدا کنم و میز را برایشان ببرم، اما او بیشتر به فکر آن بود ‏که بعد از انجام کار، میزی را که لازم ندارند، چه کنند، و پیشنهادم را رد کرد. باشد! عیبی ندارد. برش ‏می‌گردانم سر جایش.‏

سروته ناهار را بار دیگر با نان و ماست هم آوردم. اشتها به چیز دیگری نداشتم. بعد از ناهار ناگهان باتریم ‏ته کشید و خود را روی تخت انداختم. پس از ساعتی خواب تکه و پاره به خود نهیب زدم که باید برخیزم ‏و به کارها برسم. برخاستم. بشور، پاک کن، بپز، سرخ کن، بچین... و در تب‌وتاب این کارها ناگهان دست ‏راستم چنگ شد – آه از این عذاب قدیمی... همیشه حین کار شدید و اغلب در آستانه‌ی میهمانی‌های ‏بزرگ به سراغم می‌آید. پانزده بیست سال پیش که تنها نیمی از کارهای میهمانی از قبیل خرید و تمیز ‏کردن و مرتب کردن خانه به عهده‌ی من بود و همسرم آشپزی می‌کرد، نیز به سراغم می‌آمد، و یک بار ‏نزدیک بود یک سینی چای داغ را روی پاهای ناهید خانم رها کنم: درست در لحظه‌ای که سینی را پیش ‏می‌بردم تا او چای بردارد، ناگهان دست راستم چنگ شد، او داشت دستش را پیش می‌آورد که من ‏دستم را پس کشیدم، سینی را روی میز رها کردم و کوشیدم با دست چپ انگشتان چنگ‌شده و ‏دردناک دست راستم را صاف کنم. ناهید خانم شگفت‌زده نگاهم می‌کرد و با دیدن چهره‌ی درهم‌کشیده ‏از دردم زیر لب و گویی با خود گفت: "طفلک دستش سوخت از چایی!" انگشتانم را صاف کردم، لبخندی ‏زدم، با احتیاط سینی را بلند کردم، و گفتم: "نه، ببخشید، تیزی لبه‌ی سینی بد جایی افتاد و اذیتم کرد، بفرمایید!"‏

فقط دم مهمانی‌ها نیست و هنگام شستن یا تعمیر ماشین و تعویض چرخ‌های آن نیز به سراغم می‌آید. ‏به گمانم از این زهرماری‌های ارثی‌ست. یادم می‌آید که پدر بزرگم نیز گاه می‌نالید که دست‌هایش چنگ ‏می‌شود. عمه‌ام نیز پیش مادرم که همه‌چیزدان خاندان پدری بود گاه شکایت می‌آورد که: "آی عیشرت ‏خانیم [کوکب خانم] منیم ال لریم بئله چنگ اوله‌ی. بیلمی‌یم نه‌ی‌نی‌یم" [دست‌هام هی چنگ میشن، ‏نمی‌دونم چیکار کنم]. آن‌جا، در گاراژ شرکت محل کارم، اغلب به چرخ سوم ماشین که می‌رسم، چنگ ‏شدن دست‌هایم آغاز می‌شود. آن قدیم‌ها گاه از شدت درد فریادم، در درون و در سکوت، به آسمان می‌رفت، آچار را روی زمین ‏رها می‌کردم، و می‌کوشیدم انگشتانم را صاف کنم. لحظاتی نفس‌نفس می‌زدم، دندان‌ها را بر هم می‌فشردم، در دل به زمین و زمان ‏دشنام می‌دادم، و تا می‌خواستم دستم را به‌سوی آچار دراز کنم، باز چنگ می‌شد. و همیشه تنها ‏بودم. همکارانم را دیده بودم که همواره با نامزدشان، همسرشان، دوستشان، پسرشان می‌آمدند و ‏آن‌جا با هم کار می‌کردند، من اما گاه دخترم را می‌آوردم و زمانی که هنوز در خانه کامپیوتر نداشتیم آن ‏بالا در اتاق کارم می‌نشاندمش تا با کامپیوتر من بازی کند، و خود این پایین توی چاله‌ی زیر ماشین با ‏خود فکر می‌کردم که اگر پاهایم هم چنگ شوند و نتوانم خود را بیرون بکشم، چه باید بکنم؟ خیر! تلفن ‏موبایل هنوز اختراع نشده‌بود! و شاید برای همین است که ساختن چاله‌های سنتی تعمیرکاری در ‏گاراژهای سوئد از سال‌ها پیش ممنوع شده و باید از این جک‌هایی داشت که ماشین را تا بالای سرتان ‏بالا می‌برد. می‌گویند که گاز کشنده‌ی مونوکسید کربن آن پایین ته چاله جمع می‌شود، و تازه اگر حادثه‌ای ‏برای تعمیرکار درون چاله پیش آید، در آوردن او آسان نیست.‏

باید گوجه‌ها را بشویم، باید این بادمجان‌ها را خرد کنم و سرخ کنم، باید این یکی بادمجان‌ها را پوست ‏بکنم و له کنم. الآن هیچ وقت خوبی برای چنگ شدن دست‌ها نیست. در دل به دست‌هایم، یا شاید به ‏خودم نهیب می‌زنم: نه! آی...، نه! آروم! آروم باش! یواش...، آهان... – و کار را ادامه می‌دهم. نزدیک ‏پایان کار با هر کوچک‌ترین حرکتی، و اکنون هر دو دستم، چنگ می‌شوند. از شدت درد دندان بر هم ‏می‌فشارم، انگشتانم را می‌کشم و صاف می‌کنم، اما بی‌درنگ با درد و تشنج بیشتری چنگ می‌شوند. ‏دقایقی مانده به ساعت شش، کارها را کم‌وبیش تمام کرده‌ام که هر دو بازویم دیگر دارند چوب‌های ‏خشکی می‌شوند: آی، نه، آروم! ول کن! ولش کن گفتم! آی، آی. کاش مهمان‌ها همین لحظه وارد ‏نشوند. یا شاید هم برعکس، شاید با آمدنشان حواسم پرت شود و این حمله از سر بگذرد؟ من که ‏نمی‌دانم علت اصلی این حمله‌های تشنج چیست.‏

باید جایی دراز بکشم. روی تخت نه، جایش می‌ماند و آنوقت تخت دیگر صاف نیست! روی زمین هم ‏سخت است. روی صندلی راحتی اتاق خواب می‌نشینم، پشتم را و سرم را تکیه می‌دهم، پاهایم را ‏روی صندلی دیگری دراز می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و نفس‌های عمیق می‌کشم. سال‌هاست به این ‏نتیجه رسیده‌ام که انسان به‌هنگام درد کشیدن تنهاتر از همیشه است. درد کشیدن در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. هیچ کس دیگری نمی‌داند، و ‏نمی‌تواند بداند که شما چه‌قدر درد می‌کشید. تنها و تنها خود انسان دردمند است که در تنهایی مطلق خود درد می‌کشد و می‌داند چه‌قدر ‏درد می‌کشد. در آینده شاید دستگاه‌هایی بسازند تا بتوان با الکترودهایی با سیم یا بی‌سیم، احساس ‏درد را از مغزی به مغز دیگر انتقال داد، و تنها در آن هنگام است که می‌توان گفت: حالا بکش!‏

تشنج‌های خفیفی می‌آید و می‌رود. از تشنج‌های شدید خبری نیست. پس تا مهمانان نیامده‌اند بلند ‏شوم و میز غذاخوری را بچینم. با چند بار چنگ شدن و صاف شدن انگشتان میز هم چیده می‌شود. ‏ساعت از شش‌ونیم هم گذشته، اما از مهمانان خبری نیست. آدم‌های مرتب و منظمی هستند و بعید ‏است دیر کنند. من که نوشته‌بودم ساعت 18. نکند 18 را 8 خوانده اند؟ ولی نه، این‌جا هیچ‌کس این‌قدر ‏دیر به مهمانی نمی‌رود. حتی اگر اشتباه نوشته‌بودم، می‌فهمیدند که منظورم شش بعد از ظهر بوده. ‏شاید اتوبوس دیر کرده، یا شاید پل سر راه که کشتی از زیرش رد می‌شود بلند شده؟ دیگر وقتش ‏است که برنج را بار بگذارم.‏

برنج را چند بار هم می‌زنم و دقت می‌کنم که آشغالی تویش نباشد، و درست لحظه‌ای که شیر آب را ‏رویش می‌گیرم، یک رقم 12 از متن ای‌میلم برای مهمانان پیش چشمم می‌آید، و دستم سست ‏می‌شود: 12؟ من دوازدهم دعوتشان کردم؟ ولی امروز که دوازدهم نیست! امروز پنجم است! برنج ‏خیس را رها می‌کنم و به‌سوی کامپیوتر می‌دوم: آری، هفته‌ی بعد قرار است بیایند! همه‌ی بار انرژی از ‏تنم می‌رود و نای برخاستن از صندلی را ندارم. نمی‌دانم در کجای هذیان‌های تب‌آلود چند روز گذشته این ‏هفته را با هفته‌ی آینده قاطی کرده‌ام.‏

به زوجی از دوستان در همسایگی زنگ می‌زنم و دعوتشان می‌کنم. آنان به حواس‌پرتیم می‌خندند. چه می‌دانند که در این چند روز چه بر من رفته؟ سپاسگزاری ‏می‌کنند و می‌گویند که شام خورده‌اند. به زوج دیگری کمی ‏دورتر زنگ می‌زنم، اما گوشی را بر نمی‌دارند. پیداست که در مهمانی دیگری هستند. دوستان دیگر ‏دورتراند و تکان‌دادنشان آسان نیست. تازه، دارد دیر می‌شود و بعید است بتوان کسی را پیدا کرد که تا ‏این ساعت شام نخورده‌باشد یا در این شب تعطیل برنامه‌ای نداشته‌باشد.‏

شکم‌دردم خیلی کم شده، و برای نخستین بار در سه روز گذشته خود را به ضیافتی در تنهایی به ‏مهمانی خورش مرغ و بادمجان دستپخت خودم می‌برم. نه، بد چیزی نشده!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 April 2012

گلزاری در شوره‌زار

چنین است که در شوره‌زارها هم گل می‌روید.‏
با سپاس از محمد ا. گرامی.‏
[کلیپ ویدئو دیگر موجود نیست]

پی‌نوشت: با سپاس از شهره گرامی، این عکس [دیگر موجود نیست] بی‌همتای برنده جایزه نخست در زمینه‌ی هنرها را از ‏دست ندهید. یکی از اعضای همین ارکستر است که دارد تمرین می‌کند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 April 2012

خوب، بد، زشت

همان‌گونه که کسانی خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها را مزمزه می‌کنند تا بیشتر و طولانی‌تر از آن لذت ببرند، من از کودکی ‏صدا را "مزمزه" می‌کردم: تلنگری به لوله‌ای می‌زدم، گوشم را به آن می‌چسباندم، پژواک‌های شگفت‌انگیز ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن...گ..." را در آن گوش می‌دادم، و درست همان‌گونه که کسانی از مزه‌ی بستنی یا میوه‌ای لذت می‌برند، پر ‏در می‌آوردم، پرواز می‌کردم.‏

بارها با باز کردن سنجاق قفلی، با میخ کوبیدن بر یک قوطی، با سیم برق، چیزهایی ساختم که فقط همان ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن‌...گ..."شان به پروازم در می‌آورد. خیال می‌کردم که این را جایی نوشته‌ام، اما پیدایش نمی‌کنم: عمویم ‏ویولون قراضه‌ای داشت که کشیدن آرشه بر سیم‌هایش صداهایی گوشخراش ایجاد می‌کرد. اما من راهش را ‏یافته‌بودم که با آن چه می‌توان کرد – کاری ممنوع: ویولون را می‌دزدیدم، خود را با آن در یک کمد لباس پنهان ‏می‌کردم، و به‌جای آرشه، با یک میخ بر تارهای آن زحمه می‌زدم، گوشم را بر کاسه‌ی ساز می‌چسباندم، و ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن...گ..."ها را تا محوشدنشان دنبال می‌کردم: همین یک پژواک ساده به آسمان می‌بردم؛ سراپای وجودم با ‏همان پژواک هماهنگ می‌شد، خود را و جهان را فراموش می‌کردم... آه چه احساس شگفت‌انگیزی...‏

شعله‌های این عشق به موسیقی چیزی نبود که از چشم پدر و مادر پنهان بماند. اما در آن شهرستان دورافتاده، که ‏تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالی‌هایش بود، امکانات چندانی برای آموزش موسیقی وجود نداشت. امکانات ‏نبود! یک ساز دهنی برایم خریدند، که نتوانستم جز "هی‌ها، هی‌ها..." چیزی از آن در آورم، و یک تمبک سفالی ‏خریدند، که با آن هم به جایی نرسیدم: ساز مضرابی می‌خواستم: گیتار... گیتار...‏

همان عمویی که ویولون داشت، پس از دیدن فیلم "دکتر ژیواگو" در سینمای اردبیل یک "بالالایکا" برای برادر کوچک‌تر از ‏من ساخت. منتها عموی دلبند و مهربان و موسیقی‌دوستم تنها شکل سه‌گوش جلوی بالالایکا را در فیلم دیده‌بود و ‏نمی‌دانست که پشت این ساز نیز کروی‌ست: چیزی با دو سطح تخت ساخته‌بود، با سیم‌هایی که هیچ معلوم نبود در ‏اصل برای کدام ساز هستند، با طولی ناهمساز، بدون پرده‌بندی، بی هیچ دانشی از ساختن ساز یا موسیقی – این ‏تنها یک اسباب بازی بود که انگشت بر تارهایش می‌زدی و "زیم‌زیم" ناهنجاری از آن بر می‌خواست. و همین...‏

سال‌ها گذشت، بی‌ساز. و من هنوز گاه با تلنگر زدن به جام بلورین کنیاک و بردنش به نزدیک گوشم، دوستان و پیرامونیان را کلافه می‌کنم. و هنوز ‏راه‌پله‌های بتونی با نرده‌های آهنی را دوست دارم: گاراژ مجتمع مسکونی ما، ‏جایی که ماشین‌هایمان را پارک می‌کنیم، از این راه‌پله‌ها دارد. آن‌جا همیشه با تلنگر زدن به نرده‌ها، دام‌م‌م‌م‌... ب‌ب‌ب...، ‏با زدن مشت، با لغزاندن انگشت‌ها بر تارهای عمودی، با زدن کف دست، گوم‌م‌م‌م... ب‌ب‌ب...، مکث، و تلنگر بعدی، ‏دان‌ن‌ن‌ن...گ...، هر بار آهنگی می‌سازم و می‌نوازم، و چه لذتی دارد دنبال کردن آن پژواک‌ها در فضای خالی و بتونی ‏راه‌پله. ای‌کاش می‌شد همان‌جا بایستم، بنوازم، بنوازم، و بر پال پژواک‌ها بروم...، بروم... بروم... دریغ اما که ‏نمی‌شود: دری از بالا، یا از پایین پله‌ها گشوده می‌شود: پدری و پسر خردسالی دارند به‌سوی ماشین خود، یا بر ‏عکس، می‌روند. مرا اگر در آن حال ببینند لابد می‌اندیشند: چه دیوانه است! یا خودم هستم که باید خود را به کارم ‏برسانم: دیر می‌شود...‏

‏***‏
عشق ورزیدن به صدا، به ماهیت صدا، به خود صدا، "مزمزه"کردن صدا، خود مکتبی‌ست که اگر خطا نکنم، ‏نئوکلاسی‌سیسم نام دارد. نئوکلاسیک‌های موسیقی کلاسیک، برای نمونه ایگور استراوینسکی، خود داستانی ‏دارند. اما این‌جا می‌خواهم از یک استاد تمام‌عیار "صدا" سخن بگویم که گمان نمی‌کنم کسی او را در مکتب ‏نئوکلاسیک بگنجاند: انیو موریکونه ‏Ennio Morricone‏ آهنگساز بزرگ ایتالیایی که بیش از هر چیز برای موسیقی فیلم ‏می‌شناسندش، و من نیز.‏

از حسرت خود در ممنوعیت بیرون رفتن از خانه و سینما رفتن چیزهایی نوشته‌ام. با موسیقی موریکونه نیز در خانه، ‏از رادیو، و پیش از دیدن فیلم‌های با موسیقی او آشنا شدم: "برای یک مشت دلار"، "خوب، بد، زشت"... در آن هنگام ‏جایی نخواندم، و کسی نگفت، که او برای این فیلم‌ها موسیقی "صرفه‌جویانه" نوشته‌است: بودجه‌ی ناچیزی برای ‏موسیقی متن فیلم‌ها وجود داشت. از آن‌جا بود که او با "صدا"های زندگی روزانه، با سازهای ارزان و پیش پا افتاده ‏چون زنبورک، ساز دهنی، چند طبل، ناقوس کلیسا، تقه بر تخته، ترومپت تنها، گیتار، پیانوی کوکی، سوت، گیتار ‏برقی، و فریاد "آ آ، آ آ، آ... آ، آ، آ..." برای این فیلم‌ها موسیقی ساخت. موسیقی‌ای که دیرتر ارجش نهادند و تا اوج ‏آسمان‌ها فرارویید. کسی این را نگفت، اما من، این برده و بنده‌ی اصالت صدا، نیازی نداشتم که از کسی درس ارزش ‏نهادن بر صدا را بیاموزم: شنیدن یک "تق..." یک "دن‌ن‌ن‌ن...گ..." یک "هوه..." برایم بس بود، و موریکونه به ‏استادانه‌ترین شکل ممکن همین‌ها را برایم ردیف می‌کرد. تقدیس صدا... صدا... نوا... آوا... دن‌ن‌ن‌ن...گ...‏

پس از نخستین آشنایی با موسیقی موریکونه، حتی پیش از آن که نام خود او را بیاموزم و یا فیلم‌های با موسیقی او ‏را دیده‌باشم، شیفته‌ی بازی او با صداها بودم: گویی خودم بودم که سال‌ها پیش از آن‌که راه‌پله‌ی گاراژ کنونی را ‏داشته‌باشم، با نرده‌های آهنین راه‌پله‌ای موسیقی می‌نواختم.‏

در واپسین ماه‌های زندگی در شوروی سابق، یکی از دو کانال تلویزیونی موجود در آن‌جا، تلویزیون سراسری شوروی ‏که از مسکو پخش می‌شد (کانال دیگر متعلق به پایتخت هر یک از جمهوری‌های پانزده‌گانه بود)، نخستین مجموعه‌ی ‏سریال ایتالیایی "هشت‌پا" را پخش می‌کرد. کارگزاران فرهنگی شوروی با این سریال فرصتی طلایی به‌چنگ آورده‌بودند ‏تا میزان رسوخ فساد و مافیا را در جوامع سرمایه‌داری، از قول خود رسانه‌های غربی، نشان دهند. و از آن میان، من ِ ‏شیفته‌ی "صدا"، شیفته‌ی موسیقی تیتراژ و متن سریال بودم که آفریده‌ی کسی نبود، جز استاد انیو موریکونه!‏

تلویزیون اما... تلویزیون اما... من، کارگر "جامعه‌ی سوسیالیستی ِ واقعاً موجود" در یک دولت کارگری، با ماهیانه‌ای سه ‏برابر یک پزشک یا یک مهندس، با این‌همه، بنیه‌ی مالی چندانی نداشتم که بتوانم یک دستگاه تلویزیون بخرم. ‏تلویزیون، در آغاز دهه‌ی 1980، در آن جامعه هنوز چیزی تجملی و لوکس به‌شمار می‌رفت. و ما یک تلویزیون ‏سیاه‌وسفید کرایه کرده‌بودیم. این تلویزیون‌ها حتی نوشان هم قراضه بود، تا چه رسد به مصرف‌شده و کرایه‌ای‌شان. ‏تلویزیون را بارها عوض کردیم، اما واپسین تلویزیونی که داشتیم، نیز، همواره ادا در می‌آورد: با دقایقی طولانی ور ‏رفتن با آن می‌بایست کلید کانال‌چرخانش را جایی میان دو کانال مهار می‌کردم تا شاید تصویری و صدایی در خور دیدن ‏و شنیدن نشان دهد.‏

اما موریکونه با موسیقی "هشت‌پا" با این‌همه، از آن میان سر می‌کشید. سالی بعد در سوئد، کشف کردیم که ‏تلویزیون دو کانالی سوئد نیز که تنها از ساعت شش بعداز ظهر تا نیمه‌شب برنامه پخش می‌کرد، بخش بعدی همان ‏سریال ایتالیایی "هشت‌پا" را پخش می‌کند: این‌جا نیز، هنوز، موسیقی موریکونه‌ی عزیزم را داشتم. این‌جا نیز، هنوز، ‏‏"سوسیالیستی" بود!‏

‏***‏
موریکونه سه سال پیش جایزه‌ی "پولار" را برد که اجازه می‌خواهم آن را نوبل موسیقی بنامم. و این تنها تازه‌ترین جایزه پس از ده‌ها جایزه‌ی دیگر بود که برده‌بود.

‏***‏
بلا بارتوک ‏Béla Bartók‏ آهنگساز بزرگ مجار سال‌ها پیش از موریکونه قطعه‌ای ساخت که شباهت شگفت‌انگیزی به ‏برخی صحنه‌های موسیقی فیلم موریکونه دارد. بخش سوم از "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و ‏چلستا" (یا سلستا) را در این نشانی بشنوید، و مقایسه کنید با این قطعه از موسیقی متن فیلم "خوب، بد، زشت". ‏همچنین بشنوید آهنگساز بزرگ ترک فاضل سای را، که در قطعه‌ای به‌نام "زمین سیاه" که گویا به مردم کره‌ی شمالی ‏تقدیم شده‌است، چگونه با پیانو عود می‌نوازد و همان دلشدگی‌های موریکونه را می‌گوید. اما این‌جا، به گمان من، ‏ناله‌ی دل سای، همان "امان هی، امان"های موسیقی همه‌ی منطقه‌ی ماست که می‌شنویم.‏

این و این دو قطعه‌ی دیگر از موسیقی فیلم موریکونه نیز شنیدن دارد. گیتار را و ارگ را در قطعه‌ی دوم دریابید!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 April 2012

یادداشت‌هایی از احسان طبری

دوست خواننده‌ای با دیدن نامه‌هایی از احسان طبری در کتاب "عنکبوت گویا" نوشته‌ی م.ف. فرزانه (پاریس، ‏‏1996) سخت به شوق آمده که نامه‌های بیشتری از تراوش قلم احسان طبری بخواند تا شاید از آن راه بتواند ‏سیمای ادبی او را غبار روبی کند.‏

او معتقد است که طبری به‌مثابه‌ی منتقد یا تئوریسین ِ ادبی ایرانی این قابلیت را دارد که در یک چارچوب ناب ‏تئوریک با لوکاچ ِ مارکسیست (نه جوان) بررسی تطبیقی بشود. او برخی از نوشته‌های جوانی ِ طبری را ‏خوانده‌است و او را هم از نظریه‌پردازان بی‌مایه‌ی رئالیسم سوسیالیستی، و هم از هم‌دوره‌‌ای‌های خود، سر و ‏گردنی بالاتر می‌داند. به نظر او طبری نه نثر شُل‌بافت و کودن و ایدئولوژیک این‌ها، و نه تصلب ذهنی ِ شدیدشان را ‏دارد. او می‌گوید که طبری شاید با لوکاچ از این جهت قیاس‌پذیر باشد که دلباز و بلندنظر است؛ که اگرچه شاید در ‏رودربایستی، شهره به متفکر مارکسیسم "علمی"است اما خود را بندی ِ آثار ذلیل و پیش پا افتاده‌ی ژدانوف-زده ‏نمی‌کند.‏

این دوست سپس می‌پرسد که متن ِ تئوریک یا منقدانه‌ی ادبی در غربت از طبری چه به‌یادگار مانده‌است؟ و تردید ‏ندارد که طبری ِ جوان پس از خروج از ایران در سال 1327 مجدانه رشد کرده و روشنفکرانه قد کشیده و سعه‌ی صدر ‏بیشتری پیدا کرده‌است.‏

من می‌دانم که افراد بسیاری از مهاجرت بزرگ توده‌ای‌ها که در سراسر اتحاد شوروی سابق و کشورهای اروپای ‏شرقی سابق و حتی اروپای غربی پراکنده بودند، اغلب درد دل‌های خود را پیش احسان طبری می‌بردند، با او ‏نامه‌نگاری می‌کردند، نوشته‌های خود را برای او می‌فرستادند و نظرش را می‌پرسیدند، و او با مهربانی به همه، ‏بدون استثنا، پاسخ می‌داد. اگر می‌شد این نامه‌ها را به شکلی (نمی‌دانم به چه شکلی) گردآوری کرد، بی‌گمان ‏مجموعه‌ی ارزنده‌ای پدید می‌آمد که شاید می‌شد مایه‌های فکری و ادبی احسان طبری ِ تا حدودی فارغ از قید و ‏بندهای حزبی را از آن میان دریافت.‏

پاسخ به برخی نامه‌های طبری در میان مجموعه‌ی نامه‌های نیما یوشیج، هدایت، و دیگران منتشر شده‌است. ‏یک نامه‌ی او را در کتاب یادمانده‌های ناصر زربخت "گذار از برزخ" دیده‌ام (انتشارات آغازی نو، فرانسه – امریکا، ‏تابستان 1373)، و شاید در کتاب‌های دیگری نیز نامه‌هایی از او هست.‏

کتاب م.ف. فرزانه "عنکبوت گویا" در 300 نسخه‌ی شماره‌گذاری شده منتشر شده‌است و تأکیدهای سفت و ‏سختی در آن هست که گویا هر گونه بازسازی آن قابل تعقیب است. نسخه‌ی شماره 141 این کتاب در یکی از ‏کتابخانه‌های امریکا موجود است، اما اجازه‌ی بازنشر حتی تکه‌ای از آن را هم نداریم.‏

در این کتاب نامه‌هایی از احسان طبری در نقد و تحلیل رمان "چهار درد" فرزانه منتشر شده‌است، و دوست وبلاگ ‏من با خواندن آن نامه‌ها به این نتیجه می‌رسد که نویسنده درک ِ ادبی ِ گسترده‌ای دارد و هیچ تنگ‌نظر و جزمی و ‏ایدئولوژیک نیست؛ «فکرش باز است؛ در خلجان و کشمکش و فعالیت است؛ صاحب ایده است؛ ردپای لوکاچ در ‏اندیشه‌ی طبری برای من اظهر‌من‌الشمس بود. شگفت‌انگیز است. شاهرخ مسکوب هم شرح خیلی ‏کوتاه ِغم‌انگیزی نوشته در "روزها در راه" از دوباره دیدن ِ طبری بعد از انقلاب در منزل کسرائی و حس ِ صادق ِ ‏روشنی از طبری به دست می‌دهد. در طبری نه سفلگی ِ تئوریک و وقاحت ِ قلم‌به‌مزدهای استالینیست هست ‏که فرمالیست‌ها و باختین را گور به گور کردند، نه البته خبری از لرزه‌های انفجاری اندیشه‌ و دانش فراخ‌گستر و ‏جسور براهنی، نه گرمتازی‌های چپ ِ نوی هم‌نسل طبری از جنس آدورنو و بنیامین. اما من، می‌دانید، از دور یک ‏آبروی ناسیراب، یک عدالت ِ انسانی ظریف و یک تار ابریشمی ِ آبی دویده لای همه‌ی جزمیات ِ ارتدکس می‌بینم ‏که شایستگی ِ حرمت را دارد، و هنوز و بایسته، این حرمت ادا نشده، و گمان نمی‌کنم این حرمت جز با وقوفی ‏دقیق به هجا به هجای نوشته‌های طبری به دست آید. حتی اگر این اندیشه‌های ادبی امروز کهنه و نمور هم ‏شده باشند باز سزاوار ِ زنگار برگرفتن‌اند، تا شاید حس سلامت ِ نفس را نشان دهند. طبری انگار چون توده‌ای ‏بوده پس لزوماً می‌بایست از تاریخ روشنفکری و ادبی ِ فارسی حذف‌اش کرد. دردناک است».‏

در پاسخ به اشتیاق این دوست، من همه‌ی یادداشت‌هایی را که احسان طبری خطاب به من نوشته، این‌جا ‏منتشر می‌کنم. برخی از این‌ها را، و نیز یکی را که خطاب به به‌آذین است، پیشتر در پیوست‌های کتاب "از دیدار ‏خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری (نشر باران، سوئد، چاپ دوم 1379) آورده‌ام. او در جاهایی از این یادداشت‌ها از ‏درون‌مایه‌ی نوشته‌هایش سخن می‌گوید، و شاید همین برای پژوهشگران آثار ادبی او سودمند باشد.‏

همه‌ی این یادداشت‌ها، به استثنای دو یادداشت نخست، درباره‌ی مجموعه‌ی داستانی‌ست به نام "چشمان ‏قهرمان باز است" که در تابستان – پاییز 1361 منتشر شد. در این هنگام حزب برای ایجاد محدودیت در ارتباطات ‏طبری با دوستان و آشنایان و هوادارن و دوستدارانش، او را به خانه‌ای دوردست منتقل کرده‌بود و با آن‌که من خود ‏یکی از پیک‌های رابط طبری بودم و مرتب به او سر می‌زدم، او گاه نوشته‌هایش را با یادداشتی به پیک دیگری ‏می‌سپرد تا به من برساند. پس از خواندن و تصحیح نوشته‌ها، خانم تایپیست دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب آن‌ها ‏را تایپ می‌کرد، و سپس به شعبه‌ی انتشارات حزب می‌سپردمشان، که اکنون، پس از دستگیری محمد ‏پورهرمزان، عبدالله شهبازی سرپرست آن بود.‏

‏1‏
دوست بسیار عزیز و نازنین [به‌آذین]‏
مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تل‌انبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصه‌های فیروزکوه») و اینک یک ‏قصۀ تاریخی (به‌نام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، جای انتخاب باقی است. من تصور ‏می‌کنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت بشر» را به‌همراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان ‏در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصه‌های فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (این‌همه دوراندیشی برای ‏دوران ِ نااستوار و طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض می‌کنم:‏

A‏ – نقد سرنوشت بشر به‌وسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک به‌وسیله‌ی نازی ‏خانم [عظیما] تقدیم شده.‏

‏[‏B‏] – قصّه‌ها را دوست ما شیوا آورده‌است (روی هم 4 قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج نشود، کم‌ترین حرفی ‏ندارم.‏

با این‌حال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.‏

با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.‏
توضیح: یادداشت بالا در پاییز 1361 نوشته شده‌است. پیش از آن‌که پیام و قصه‌های نام‌برده را به به‌آذین برسانم، ‏طبری قصه‌ای دیگر و پیامی تازه نوشت و این یادداشت نزد من باقی ماند. این‌جا سخن از نشریه‌ی شورای ‏نویسندگان و هنرمندان ایران در میان است که شماره‌ی مورد بحث آن توقیف شد و شماره‌ی دیگری نیز هرگز در ‏داخل ایران انتشار نیافت. همه‌ی نوشته‌های طبری که در این‌جا نام برده‌شده‌اند، سرنوشت نامعلومی یافتند، ‏به‌جز «معجون سبز» که در مجموعه‌ی «چشمان قهرمان باز است» منتشر شد. این‌جا و همه‌جا همه‌ی مطالب ‏درون [ ] از من است.‏

‏2
نویسنده «شهر خورشید» کامپانلاست و من به‌کلی از سر گیجی (چون قبلاً خودم در نوشته‌های فلسفی ج 1 ‏موضوع شهر خورشید کامپانلا را نوشته‌ام) آن را به جوردانو برونو نسبت دادم. یک جمله است که می‌توان قیچی ‏کرد. لطفاً آن را حذف کن!‏

‏3
Şiva
منتظر بودیم به زیارت موفق نشدیم. چیزهایی تهیه شده که اگر بشود آن‌ها را گنجاند خوبست. مبادا ما را ‏فراموش کنی.‏

‏4‏
Şiv.‎
دوست گرامی
‏1) از بخت بد اینک که این یادداشت جوابی را می‌نویسم هرچه نامه‌ی تو را جُستم، نیافتم. داستان کاشغر و ‏دنغوز را روبه‌راه کردم چون تو خوشبختانه آن‌ها را در پشت جلد یادداشت کرده‌بودی. ولی گویا چیزهای دیگر هم ‏بود که خودت باید درستش کنی.‏

‏2) داستان تازه‌ای می‌فرستم که کمی تکنیک "کافکائی" و شاید نوعی سبک خاص دیگری هم داشته‌باشد ولی از ‏جهت نوشتن چنان شلوغ است که تحویل دادن آن بدین شکل خجالت دارد اما حال که دوست ما [عبدالله ‏شهبازی] فارغ است اگر این 8 داستان یک‌جا چاپ شود کتابی 200 صفحه‌ای و شاید متنوع پدید [می]آورد.‏

‏3) بر همه داستان‌های هشتگانه مقدّمه‌ای نوشته‌ام تحت عنوان «یک روشنگری لازم برای خوانندگان» (لای: ‏چشمان قهرمان باز است).‏

‏3[4]) داستان «زمین سوخته» را قبلاً گرفته‌بودم و درباره‌اش چیزکی هم نوشتم که گویا نزد تو است. اگر نزد تو ‏است باید از داستان ناصر مؤذن (آخرین نگاه از پل خرمشهر) هم در سطور آغازین نام برد. با تشکر بسیار و ‏اشتیاق دیدار.‏

نامه را آخرش پیدا کردم و اصلاحات انجام گرفت و زحمت از تو ساقط شد. متشکّر برای پیشنهادها.‏

‏4[5]) آیا «جستارهائی از تاریخ» نیز شانس چاپ دارد؟ و آیا درباره‌ نقدهای ادبی که حالا یکی در مورد کتاب ‏‏"خدایان تشنه‌اند" آناتول فرانس نیز بدان‌ها اضافه شده با ناشر محترم [غلامحسین صدری افشار] صحبت شد.[؟]‏

‏5[6]) سیاوش [کسرایی] مایل بود نقدهای مالرو، آناتول فرانس، دیکنس (داستان دو شهر) و زمین سوخته، را در ‏شماره آینده نشریۀ خود (که تکلیفش نامعلوم است) چاپ کند. من به‌ضمیمه نقد فرانس را می‌فرستم. گویا نقدتر ‏است که این نقد را نزد آن دو دوست دیگر [غلامحسین صدری افشار و پرویز شهریاری] که گاه نوشته‌هائی به ‏آن‌ها می‌دهیم چاپ کنیم.‏

به هر جهت سیاوش خواستار دیدن آن‌هاست و اگر فرصت کردی با نقد فرانس به سراغش برو و اگر تکلیف ‏نشریه‌اشان در بوتۀ اجمال است و آن دو دوست امکاناتشان باقی است، نقد فرانس را که ضمیمه همین یادداشت ‏است از سیاوش به موقع خود لطفاً پس بگیر و به یکی از آن دو برسان (به سلیقۀ خودت) با تجدید ارادت آذر و ‏خود.‏
توضیح:‏
‏1- "داستان کاشغر و دنغوز": نام شهری که طبری در داستان خود نوشته‌بود، با توجه به جغرافیای داستانش، به ‏کاشغر می‌خورد، اما او نقطه‌ی روی غ را نگذاشته‌بود و من پرسیده‌بودم که مبادا منظورش کاشمر است. نام یکی ‏از قهرمانان داستانش را نیز دنغوز گذاشته‌بود و برایش نوشته‌بودم که این واژه به‌ترکی یعنی خوک، که مناسب ‏چهره‌ی مثبت قهرمان داستان او نیست. یادم نیست آن را به چه نام دیگری برگرداند.‏
‏2- در این هنگام امکانات انتشاراتی حزب را دستگاه‌های جمهوری اسلامی محدودتر و محدودتر کرده‌بودند و ‏نشریه‌ی ادواری دیگری برای انتشار مقالات حزب باقی نمانده‌بود. دو نشریه‌ی غیر حزبی، «هدهد» به سردبیری ‏غلامحسین صدری افشار و «چیستا» به سردبیری پرویز شهریاری از راه دوستی‌های فردی با برخی از حزبی‌ها، ‏نوشته‌های طبری را با نام‌های مستعار "کاووس صداقت" و "ا. طباطبائی" منتشر می‌کردند. برخی از نقدهایی که طبری نام می‌برد در ‏این دو نشریه منتشر شدند. «جستارهایی از تاریخ» نیز با همین نام به شکل کتاب منتشر شد. "نشریه‌ی ‏سیاوش"، یا همان نشریه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان، همانطور که در توضیحی بر یادداشت به‌آذین نوشتم، ‏هرگز منتشر نشد.‏

‏5‏
قصّۀ تازه
بیگانه‌ای به‌نام آقای سیاه‌پوش

شیوای عزیزم
این قصه به‌واسطه آشفتگی در نگارش مسلّماً به پاکنویس نیازمند است ولی افسوس که من این توان را در خود ‏نمی‌بینم. لذا امید است دوست مهربان ما شهین یا دوست دیگری رنج روبه‌راه کردن آن‌را بر عهده گیرد یا اصلاً این ‏کار به‌دست دوستان مربوطه [شعبه‌ی انتشارات] انجام پذیرد.‏

ضمناً قصّه باید به‌وسیلۀ تو خوانده شود تا روح کافکائی آن بر روح دیگر (امکان انسان برای ایجاد سعادت واقعی و ‏جمعی) چیره نشده‌باشد. با افزودن این قصّه دفتر مربوطه بزرک‌تر خواهد شد ولی نام عمومی دفتر همان باشد که ‏قرار بود. این‌که دفتر قطورتر شود گویا بهتر است.‏
‏6‏
شیوای عزیزم،

‏* باز هم یک قصّه که اگر تو مصلحت دانستی بده به عبدالله.‏
‏* شعبه‌های انتشارات، پژوهش، آموزش، تبلیغات باید از این پس مرتب گزارش کتبی بدهند (تصمیم هـ.س. ‏‏[هیئت سیاسی] برای همۀ شعب) لذا تمنی دارم طی 10 روز آینده این گزارش‌ها را دریافت کن و یا خود و یا ‏به‌وسیله دوستمان بفرست: کوتاه – روشن – جامع.‏
‏* با اشتیاق منتظر دیدار، قربان تو.‏
‏7‏
شیوای عزیزم

A‏ – اگر گستاخی نباشد این قصّۀ آخرین را هم به آخرین قصه مجموعه بدل کنیم. نام آن: «زمان – شتابان‌تر که ‏امّید!». فلسفۀ آن فلسفه عِناد و لجاج در امید و شکیب است: گرچه این خود روندی است متناقض. زیرعنوان ِ ‏‏«قصّه‌هائی برای جوانان» در پشت جلد فراموش نشود. از عبدالله و تو و آماده‌گران این اوراق به‌جان سپاسگزارم. با ‏درودهای گرم آذر و خود.‏

ضمیمه: قصه در 16 صفحه

B‏ – ‏PS.‎‏ – روی خود را سفت کردم و باز هم قصه‌ای که زمینه‌اش را با هم شنیده‌بودیم درباره دورۀ طاغوت تحت ‏عنوان «بهای یک چاپلوسی» نیز نوشتم (البته با تغییراتی) (قصه در 7 صفحه) تا در مجموعۀ ما از جهت قصه‌های ‏ره‌آلیستی زمان معاصر نیز (که متأسّفانه کم می‌شناسم) نیز منعکس شده‌باشد.‏
توضیح: مایه‌ی داستان «بهای یک چاپلوسی» را ع. هـ. در میهمانی خانه‌ی عمه‌ی طبری، که در آن اغلب فیلم ‏تماشا می‌کردیم و داستان آن را در پیشگفتار "از دیدار خویشتن" نوشته‌ام، تعریف کرد.‏

اگر اشتباه نکنم، «چشمان قهرمان باز است» واپسین مجموعه‌ی داستان طبری‌ست که پیش از دستگیری او در ‏هفتم اردیبهشت 1362، منتشر شد. فهرست داستان‌های آن مجموعه، و مقدمه‌ی مورد تأکید او «یک روشنگری ‏لازم برای خوانندگان» را در این نشانی می‌یابید. داستان اصلی، یا همان «چشمان قهرمان باز است» نیز در این ‏نشانی موجود است.‏

درباره‌ی این مجموعه و این داستان، در "با گام‌های فاجعه" نوشتم: در آخرین جلسه‌ی "پرسش و پاسخ" کیانوری ‏در 9 بهمن 1361 (که متن آن بعدها به‌صورت تحلیل درون‌حزبی انتشار یافت) «قرار بود کیانوری متن یک بیانیه‌ی ‏توضیحی از سوی طبری را نیز بخواند. اما دو ساعت نوار پر شد و جایی برای آن نماند. طبری در داستان تازه‌اش ‏به‌نام "چشمان قهرمان باز است" از شخصیت‌های خسرو روزبه و آریانا و مناسبات آن دو الهام گرفته‌بود. همسر ‏قهرمان داستان زنی جلف و هوس‌باز نشان داده می‌شد و این موضوع به حسین جودت که شوهر کنونی آفاق ‏‏(همسر سابق روزبه) بود، سخت گران آمده‌بود. این داستان نارضایی‌هایی را در میان آن عده از اعضای رهبری ‏حزب که الفت بیشتری با آفاق و جودت داشتند، و حتی در بدنه‌ی حزب بر انگیخته‌بود. اما در واقع هیچ‌کس و حتی ‏خود جودت به تصویر همسر قهرمان ایراد نمی‌گرفتند، بلکه می‌گفتند که به شخصیت روزبه لطمه وارد آمده و ‏چهره‌ی قهرمانی او خدشه‌دار شده‌است و اصولاً چه نیازی بوده‌است که با انتشار چنین داستانی از درخشش نام ‏یک قهرمان ملی کاسته‌شود و از او تصویر یک انسان معمولی ترسیم گردد. طبری می‌گفت که قهرمان داستان او ‏در اصل روزبه نیست، بلکه او نکاتی از شخصیت روزبه واقعی را در قالب قهرمان خیالی داستانش گنجانده‌است. ‏این جنجال به آن‌جا کشید که قرار شد طبری توضیحی در این‌باره بنویسد و چون حزب هیچ نشریه‌ی بیرونی ‏نداشت، کیانوری آن را در پرسش و پاسخ بخواند.‏»

بخشی از دست‌نوشته‌های طبری را به یکی از بستگان او سپرده‌بودم، و ایشان گویا در سال 1382 آن‌ها را به ‏آقای محمدعلی شهرستانی تحویل دادند. به‌نوشته‌ی آقای شهرستانی در مقدمه‌ی کتاب "از دیدار خویشتن" ‏‏(نشر بازتاب نگار، تهران 1382)، ایشان نیز دست‌نوشته‌های طبری را به "سازمان اسناد ملی ایران" تحویل داده‌اند. ‏در آن میان پیش‌نویس و یادداشت‌های یکی از ارزشمندترین آثار طبری، تز دکترای او "برخی بررسی‌ها درباره‌ی ‏جهان‌بینی‌ها و جنبش‌های اجتماعی در ایران" وجود داشت، که کند و کاو در آن‌ها می‌تواند نکاتی را در ‏روش‌شناسی کار طبری نشان دهد، البته اگر سازمان اسناد ملی ایران آن‌ها را یا کپی آن‌ها را در اختیار ‏علاقمندان قرار دهد.‏ بحث من با آقای شهرستانی را در این نشانی می‌یابید.

دو تقدیم‌نامه از طبری نیز به‌یادگار دارم: "به دوست عزیزم شیوا با درود و محبت فراوان، طبری 1360" در صفحه‌ی ‏نخست مجموعه‌ی شعرهای "سپید"اش «از میان ریگ‌ها و الماس‌ها»، و نیز "به دوست عزیز شیوا که با دانش و ‏محبّت خود به چاپ صحیح این جزوه کمک مؤثر رسانده‌است. با سپاس و درود فراوان و محبّت قلبی: مهرماه 60 – ‏احسان طبری –". در این تقدیم‌نامه‌ی اخیر نمی‌دانم او چه نمره‌ای به من داده! نمره‌اش بیست نیست، زیرا در ‏متن کتاب "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود و "الفبای فرس" چاپ شده‌بود. طبری با دیدن آن برآشفت و ‏نرم شماتتم کرد، و به‌گمانم همسرش آذرخانم بود که پنهان از من زحمت‌های بی چشمداشت مرا به ‏طبری یادآوری کرد، و او نخستین بار بود که تقدیم نامه‌ای نوشت و نسخه‌ای از کتابش را به من داد. تا پیش از آن ‏همواره کتاب‌هایش را می‌خریدم. اما با وجود تنها یک غلط، به گمانم نمره‌ای که به‌من داد از نوزده هم کم‌تر ‏است!‏


و اما عبدالله شهبازی، پس از سال‌های طولانی همکاری با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و دفتر انتشارات این ‏وزارت و دیگر ارگان‌های جمهوری اسلامی، اکنون خود به جرم نوشتن کتابی و سرشاخ‌شدن با برخی ‏‏"سرداران" سپاه با قلبی بیمار در زندان به‌سر می‌برد. امیدوارم به‌سلامت از زندان رها شود تا من امکان یابم که ‏سنگ‌هایم را با او وا کنم، چه، او در همه‌ی سال‌های کار در ارگان‌های اطلاعاتی، زاغ سیاه مرا از دور چوب می‌زده ‏و جویای احوالم بوده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 March 2012

جاسوس مطرود خود را کشت

خبرگزاری‌ها دیروز جمعه 30 مارس گزارش دادند که جسد لئونید شبارشین Shebarshin Шебаршин رئیس پیشین ک‌گ‌ب روز پنج‌شنبه در آپارتمانش در مسکو یافت شده‌است. یک سلاح کمری، که هنگام پایان خدمت به پاداش به او داده‌بودند، و نامه‌ای در کنار پیکرش یافته‌اند و همه چیز نشان از آن دارد که او در 77 سالگی خود را کشته‌است.

لئونید شبارشین از اردیبهشت 1358 تا نیمه‌ی 1361 عهده‌دار ریاست دفتر نمایندگی ک‌گ‌ب در سفارت اتحاد شوروی در تهران بود و مستقیم و غیر مستقیم نقشی تعیین‌کننده در سرنوشت رهبران حزب توده ایران بازی کرد. در همین دوران ریاست او بود که افسر زیر دست او ولادیمیر کوزیچکین Kuzichkin به انگلستان گریخت و اطلاعاتی پیرامون ارتباط افراد حزب توده ایران با سفارت شوروی، و شبکه‌های جاسوسی شوروی در ایران را به ام‌آی6 فروخت. این اطلاعات سپس به مقامات ایران رسانیده‌شد و اندکی بعد یورش گسترده سازمان اطلاعات سپاه پاسداران به حزب توده ایران آغاز شد.

همچنین نورالدین کیانوری، هم در بازجویی‌ها و "اعترافات"اش، و هم در کتاب خاطراتش اظهار داشت که با شبارشین ارتباط مستقیم داشته‌است. شبارشین نیز در چند مصاحبه (از جمله این‌جا) تأیید کرد که با کیانوری ارتباط داشت، و افزود که کیانوری حتی نام خانوادگی او را نمی‌دانست و هنگام بازجویی‌ها در زندان آن را آموخت. شبارشین از کیانوری سپاسگزار بود که «چیزی را تحریف نکرده و همه چیز را همان‌گونه که بوده نوشته و از دیدارهای پنهانی که با او داشته نیز چیزی کم و زیاد نکرده‌است».

شبارشین سه سال پس از اعدام گروه بزرگی از رهبران حزب، می‌گفت: «تا جائی که به‌یاد می‌آورم، هیچ‌کدام از توده‌ای‌ها اعدام نشدند، هر چند که همگی به زندان افتادند. از سرنوشت آنان اطلاع دیگری ندارم».

م. ا. به‌آذین نیز در خاطرات خود از زندان دوران جمهوری اسلامی، نوشته‌است که در بازجویی‌ها او را با نام شبارشین و به اتهام ارتباط با او (که او شباشین نوشته) آزار دادند.

باشد تا محتوای نامه‌ی بدرود شبارشین روزی انتشار یابد تا بدانیم که آیا از زیانی که به جنبش چپ ایران (و هند، و پاکستان، و افغانستان) رساند، چیزی گفته، یا نه. کیانوری در خاطراتش نوشت: «این یک اشتباه بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیر کل یک حزب کمونیست [توده - شیوا]، آن‌هم حزبی با 40 سال سابقه» اطلاعات نظامی بخواهد. – ص 545

دو مصاحبه با شبارشین و مطالب مفصلی را در جای دیگری آورده‌ام. همچنین درباره‌ی "طرد" و "مطرود" این نشانی را بنگرید.

علت خودکشی احتمالی شبارشین هنوز روشن نیست، اما یوری کابالادزه Kobaladze از دوستان نزدیک او در دوران خدمت، احتمال می‌دهد که شبارشین برای رهایی از رنج بیماری سختی که دامنگیرش بود، خود را کشته‌است. او می‌گوید: شبارشین «این اواخر به‌شدت لاغر شده‌بود، و لابد سخت بیمار بود».

شبارشین در سفری به انگلستان، و هنگامی که انگلیسیان خواسته‌بودند او را به همکاری جلب کنند، حال کوزیچکین را از آنان پرسیده‌بود و خبر یافته‌بود که کوزیچکین سخت به مشروب‌خواری افتاده‌است، و در مصاحبه‌ای گفت که امیدوار است کوزیچکین اکنون که هشت سال از آن احوالپرسی می‌گذشت «سقط شده‌باشد». خبری از "سقط شدن" کوزیچکین هنوز انتشار نیافته‌است. اما شبارشین خود سرانجام تلخی داشت.

آیا سلاح کمری را برای چنین مواردی، و به چنین اشخاصی، پاداش می‌دهند؟

ریاست شبارشین بر ک‌گ‌ب یک شبانه‌روز بیشتر دوام نیافت. از او دو کتاب انتشار یافته‌است: "بازوی مسکو" Рука Москвы و "از زندگی رئیس اطلاعات" Из жизни начальника разведки. از کتاب نخست 62 صفحه (در قطع جیبی) داستان‌سرایی‌های کم ارزشی درباره‌ی دوران کار او در ایران است، که ترجمه‌ی بخش‌هایی از آن نزدیک به بیست سال پیش در "کیهان لندن" منتشر شد.

شبارشین در کنار همسر و فرزندان، روزنامه ایزوستیا، 11 اکتبر 1991. برای عکس بزرگتر روی آن کلیک کنید.

با سپاس از شهره‌ی گرامی برای یادآوری.

پی‌نوشت: به نوشته‌ی خبرگزاری روسی "ریا نوووستی" خانم همسایه‌ی شبارشین به خبرنگار این خبرگزاری ‏گفته‌است که شبارشین روز پیش از خودکشی نخست برای او درد دل کرد که یک چشمش نابینا شده، و ساعتی بعد ‏افزود که یک پایش نیز فلج شده‌است. روز بعد این خانم کوشید که با شبارشین تماس بگیرد تا او را به ‏بیمارستان برساند، اما پاسخی نگرفت. او می‌گوید که همسر شبارشین نیز به مدت هفت سال و نیم فلج بود، و ‏هفت سال پیش درگذشت، و احتمال می دهد که ژنرال شبارشین با مشاهده‌ی رنج همسرش و برای گریز از ‏سرنوشت او، مرگ خود را جلو انداخته‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏