مجموعهی کامل ویژهنامهی بیبیسی برای هفتادمین سالگرد پایهگذاری حزب را در این نشانی مییابید، و نوشتهای از احسان طبری را نیز من برای این ویژهنامه فرستادم.
05 February 2012
یورش
مجموعهی کامل ویژهنامهی بیبیسی برای هفتادمین سالگرد پایهگذاری حزب را در این نشانی مییابید، و نوشتهای از احسان طبری را نیز من برای این ویژهنامه فرستادم.
28 January 2012
زندگی پشت دیوار آهنین
نوشتهی دستنخوردهی مرا در این نشانی مییابید.
***
دو پانویس نوشتهی من در وبگاه بیبیسی افتاده، که به شرح زیر است:
منابع:
1- میخائیل کروتیخین، جستارهایی درباره ایران، ترجمه فارسی با عنوان "اسنادی از ارتباط شوروی و کمونیستهای ایرانی" در این نشانی
2- امیرعلی لاهرودی، یادماندهها و ملاحظهها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو.
22 January 2012
از جهان خاکستری - 68
میتوانستم ساعتها بنشینم و آن عکس را همینطور تماشا کنم. انگشتان و کف دستان میسوخت در تشنگی لغزیدن بر آن رانهای خوشتراش؛ بینی میخواست عطر آن بناگوش زیبا را ببوید؛ لبان میخواست آتش خود را با بوسهای بر لطافت آن گردن فرو نشاند. آه اما چه دست نایافتنی! چه دست نایافتنی! و دریغا که مردی از راه رسید و این آیت زیبایی را به انحصار خود در آورد، او را به خانهاش برد، و دیگر نگذاشت او مانند گذشته خود را نشان دهد: علی حاتمی بود که آمد و زری خوشکام را گرفت و برد!
***
نه یا ده سال دیرتر، تا خرخره غرق در کارهای حزبی، از بامداد تا دیر وقت شب یک نفس در حال دوندگی بودم؛ زندگانیم با دور بسیار تند میچرخید. و شب که به خانهی خالی از هر چیز، "کومهای که ذرهای با آن نشاطی" نبود، میرسیدم و در را پشت سرم میبستم، در خاموشی و تاریکی و سکون خانه ناگهان افسردگی به سراغم میآمد و سرگشته میماندم که حال چه کنم؟ یکی دو بار زیرلبی و با احتیاط گله کردم، و احسان طبری گفت: "این روش رفیق کیا (کیانوری)ست. او معتقد است که کادرهای حزب را باید در کار غرق کرد، وگرنه افکار انحرافی به سراغشان میآید و فاسد میشوند"! احسان طبری با نوشتههایش، و بهویژه پس از آن چهرهی متین و دانشمندی که مردم در مناظرههای تلویزیونی دیدهبودند، محبوبیت فراوانی بهدست آوردهبود. همه میخواستند او را از نزدیک ببینند. اما حزب و رهبرانش در شرایط نیمهپنهان بهسر میبردند. دفترهای علنی حزب در تسخیر افراد ناشناس بود، و حزب احسان طبری را به خانهای دورافتاده و نیمهمخفی منتقل کردهبود. تنها ما پیکهای حزب اجازهی رفتوآمد به خانهی او را داشتیم و هنگام لزوم او را به دیدار اشخاص برگزیدهای میبردیم.
روزی خبر رسید که علی حاتمی کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری شدهاست. زری خوشکام را پس از آنکه شوهرش از صحنه کنارش کشید، کم و بیش از یاد بردهبودم. حتی یاد آن عکس هوسانگیز روی جلد با رویدادهای پر تبوتاب سالهای گذشته سائیده شدهبود و از ذهنم پاک شدهبود. زناشویی او با علی حاتمی را هم فراموش کردهبودم و حاتمی را که دیدم، هیچ فکر نکردم که "این شوهر زری خوشکام است". قرار بود طبری را به خانهای در یک مجتمع آپارتمانی در کوچهای پایینتر از فروشگاه بزرگ "کوروش" (رفاه - تصحیح: قدس) در خیابان مصدق (پهلوی، ولی عصر) ببرم که از سوی یک رفیق حزبی برای این دیدار در اختیارمان قرار گرفتهبود. همواره میکوشیدم طوری طبری را به اینجا و آنجا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را نبینند تا برای صاحبخانه و برای خود طبری و حزب دردسری فراهم نشود. این کوچهی بنبست و پارکینگ زیر این مجتمع جای ایدهآلی از این نظرها نبود، اما بی آنکه کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.
به طبقهی مورد نظر که رسیدیم، آسانسور به درون خانه باز شد! عجب! نخستین بار بود که چنین پدیدهای میدیدم. این تکه از مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقهای عالی تزئین شدهبود: بالشهایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پردهها، بالشها، فرشها، ترکیب رنگ و نور، همه به گونهای بود که برای نخستین بار پس از سالهای طولانی احساس شگفتانگیز آسودگی در "خانه" به من دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمیآورم که پس از آن نیز در خانهای آنهمه احساس "خانه" و جایی برای آسودگی کردهباشم.
علی حاتمی و خانم صاحبخانه در خانه بودند. خانم صاحبخانه ما را گذاشت و پی کار خود رفت، و من نیز پس از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی، به عادت همیشگی او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغهی حضور یک مزاحم حرفهایشان را بزنند، و خود را در آشپزخانه سرگرم کردم.
طبری که سی سال دور از میهن بهسر بردهبود، علی حاتمی را نمیشناخت و تنها چیزهای پراکندهای دربارهی او شنیدهبود. من در طول راه از کارهای او برایش گفتهبودم، از جمله از فیلم "ستارخان" او که بهویژه برای سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزتالله انتظامی) در آن پرداختهبود، آن را پسندیدهبودم. اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصلهای چنین نزدیک، و در آشپزخانهای که در نداشت، نمیتوانستم گوشهایم را ببندم، و میشنیدم که علی حاتمی از پروژهی بزرگش، ساختن نمونهی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در نزدیکی کرج سخن میگوید که چند سالی بود با آن مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه 1356، آغاز ساختمان اسفند 1358) و از طبری نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون تهران قدیم در پایان قاجاریه و آغاز سلطنت پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان میخواهد.
طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمیدانست. من خود این را در عمل آموختهبودم: در آغاز آشناییمان پیوسته چیزهایی دربارهی اصطلاحات زبانشناسی از او میپرسیدم و او سرانجام فهماندهبود که تخصص او در زبانشناسی نیست و کسانی بیجا انتظار دارند که او همه چیز بداند. گفتهبودم که شایع است که او زبان چینی هم میداند، و او سخت بر آشفتهبود: "آخر این چه اخلاقیست؟ چرا و از کجا این حرفها را در میآورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن دهمین سال انقلاب چین یک ماه آنجا بودم که بیشتر آن هم در دعواها و کشمکشهای حوزههای حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمهی روزمره را یاد بگیرم. مگر به همین سادگی میتوان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و قریب 100 لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کردهام." [احسان طبری، از دیدار خویشتن (یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد 1379، ص 155]
طبری حاتمی را به کتابش "جامعهی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دههی نخستین" رجوع میداد و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران کودکی پنجشش ساله بود. در این هنگام برایشان چای بردم، و طبری دست بهدامن من شد: شیواجان، تو کتابی دربارهی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی سراغ داری؟ – و من با زمینهی ذهنی فیلم "ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بیاختیار کتابهای "تاریخ حزب کمونیست ایران" نوشتهی تقی شاهین به ترجمهی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشتهی علی شمیده را که بهتازگی منتشر شدهبودند نام بردم، و بیدرنگ از فضلفروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی بود از اینکه احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در دست حواله داده و بدینگونه دانش او را کمتر از این جوانک فرض کردهاست. با آنکه طبری یادآوریهای من و آن کتابها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در همکشیده و زیرچشمی نگاهم میکرد. سر به زیر افکندم و به آشپزخانه بازگشتم.
***
و چه میدانستم که لیلا حاتمی، ترکیب کاملی از زیباییهای زری خوشکام و علی حاتمی، که به هنگام آن دیدار هشتنه ساله بود (زاده 1351)، روزی اینچنین بر پرده خواهد درخشید و بر قلههای افتخار خواهد ایستاد. آیا هنر ارثیست؟ آیا زیبایی ارثیست؟
علی حاتمی پانزده سال پیش (14 آذر 1375) از میان ما رفت. یادش گرامی.
21 January 2012
Sociala orättvisornas gestalter باز هم نمایشگاه
Efter mitt första besök på utställningen av ryska banbrytande målare från 1800-talet (Peredvizjniki) på Nationalmuseum i november 2011 skrev jag i ett inlägg (på persiska) att ”jag sa till mitt sällskap att jag känner mig bli revolutionär igen, och en av vännerna sa: det var inte vårt fel att vi blev revolutionärer, utan det var saker som sådana konstverk som drog oss ditåt”. (متن فارسی در ادامه)
Nu läser jag i en kommentar av Birgitta Rubin i DN (den 13 januari) om att hon har besökt samma utställning och säger därefter att hon tappade «andan gång på gång: att så nära få bevittna värsta sortens sociala orättvisor i ett svidande vackert valörmåleri, som i Ilja Repins ”Pråmdragarna vid Volga”. Vem förvånas av ryska revolutionen efter detta?» och då vill jag berätta att dessa målerier, som spreds även i Iran i form av vältryckta tjocka album av sovjetiska förlag, påverkade stora kretsar bland iranska intellektuella också – öppnade deras ögon för att se sig omkring och ”bevittna värsta sortens sociala orättvisor” i eget samhälle. Och då kan man väl säga ”vem förvånas av iranska revolutionen 1979 efter detta?” Därmed vill jag påstå att konstnärligt skapande kan ha långtgående effekter bortom egna gränser; kan öppna otaliga ögon.
I dag besökte jag samma utställning för andra gången innan den flyttar vidare (sista dagen är söndag den 22/1). Jag var där i 3 timmar, stående eller sittande, trots trängseln och dålig luft och dålig ventilation i salarna, stanken från svettiga armhålor osv. och ”slukade” varenda målning i långa minuter. Då har jag kanske blivit ännu mer ”revolutionär” nu?
Några exempel ur samlingen (längst ner efter persiska texten):
1- Den dödsdömda revolutionären vägrar bikta inför en ortodox präst. Av Repin.
2- Den dödsdömda revolutionären förs till döden. Av Makovsky.
3- De väntade inte honom. Den försvunna revolutionären dyker plötsligt upp. Av Repin.
4- Hjälten inför valet och kvalet. Av Vasnetsov. Ristningen på stenen säger att den som väljer ärans väg kommer att mista livet och hamna bland benen i leran.
اکنون در یادداشتی نوشتهی خانم بیرگیتا روبین در روزنامهی سوئدی دیان (سیزدهم ژانویه) میخوانم که ایشان هم به بازدید این نمایشگاه رفته و میگوید که با مشاهدهی بدترین نوع بیعدالتیهای اجتماعی از فاصلهای چنین نزدیک در تابلوهایی بس زیبا و در سطح بالای هنری، همچون "کرجیکشان وولگا" اثر ایلیا رپین، "کیست که از رخ دادن انقلاب روسیه شگفتزده شود؟" و اینجاست که من میخواهم بیافزایم که همین نقاشیها، که در آلبومهایی ضخیم و با چاپ خوب ناشران شوروی در ایران هم پخش میشد، بر محافل بزرگی از روشنفکران ایرانی نیز تأثیر مینهاد، چشمان آنان را میگشود و آنان را میخواند که پیرامون خود را بنگرند و "بدترین نوع بیعدالتیهای اجتماعی" را در جامعهی خود نیز ببینند. و آنگاه همچنین میتوان گفت "کیست که از انقلاب ایران در سال 1357 شگفتزده شود؟" پس میخواهم ادعا کنم که آفرینش هنری میتواند تا دوردستهای بیرون از مرزهای آفرینندهی آن نیز تأثیرگذار باشد و چشمان بیشماری را بگشاید.
امروز برای بار دوم به بازدید همان نمایشگاه رفتم تا پیش از آنکه روز یکشنبه 22 ژانویه جمعش کنند، زیارتش کنم. با وجود ازدحام، هوای گرم و بد و تهویهی نارسای سالنها و بوی عرق زیر بغل و غیره، سه ساعت در نمایشگاه بودم. دقایقی طولانی تکتک تابلوها را ایستاده یا نشسته با نگاهم "بلعیدم"، و اکنون شاید بیشتر "انقلابی" شدهام؟
چند نمونه از آثار گروه "پیشتازان" (برای تصویر بزرگتر، روی آنها کلیک کنید):
1- زندانی انقلابی در آستانهی اعدام از طلب آمرزش سر باز میزند، اثر رپین
2- انقلابی محکوم به اعدام را بهسوی مرگ میبرند، اثر ماکوفسکی
3- "ورود ناگهانی" – انقلابی ناپدیدشدهای که عزایش را هم گرفتهبودند، ناگهان وارد میشود، اثر رپین
4- قهرمان بر سر دوراهی نام و ننگ، اثر ویکتور واسنتسوف. سنگنوشته میگوید که رهروان راه نام، به سرنوشت استخوانهای بر خاکافتاده دچار خواهند شد.
نوشتههای دیگرم دربارهی همین نمایشگاه: 1 و 2
در پاسخ خوانندهی ناشناسی که پرسیدند که آیا این نمایشگاه در آلمان هم برگزار خواهد شد: امروز پرسیدم، و گفتند خیر، تابلوها به روسیه بر میگردند.
15 January 2012
بدرود آموزگار بزرگ
نزدیک هفت سال پیش، تابستان 2005 (1384)، با پافشاری آشنایانی که در پراگ زندگی میکردند و در "رادیو آزادی" که بهتازگی "رادیو فردا" نام گرفتهبود کار میکردند، به دیدارشان رفتم. روزهایی خوش و پربار بود. دوستم نازی عظیما تکههایی از خاطراتم را برای رئیس خود در رادیو، ایرج گرگین، باز گفتهبود، و ایرج گرگین دلش خواستهبود که مرا از نزدیک ببیند. عجب! من، این شاگرد مکتب را، به باروی دستنایافتنی و تسخیرناپذیر آموزگار بزرگ فرا خواندهبودند! هرگز حتی در رؤیاها هم نمیدیدم که روزی صاحب آن صدای دلنشین را که همواره از فاصلهی صدها کیلومتر میشنیدم، از نزدیک ببینم. و شبی، پس از شام، با هم به آشیانهی عقاب رفتیم.
ایرج گرگین، همسر نازنینش، و آشیانهی عقاب، بسیار ساده و بیتکلف و صمیمی بودند. دقایقی بعد همه با هم در گرمای دلچسب تابستان پراگ در بالکن خانهشان نشستهبودیم، و من با سری گرم از کنیاکی که خانم گرگین به پیشنهاد نازی عظیما برایم آورده بود، با داستانهایم از آنچه در شوروی بر ما رفتهبود، زن و شوهر را در نیمهراه خنده و گریه گرفتار کردهبودم: گاه آه از نهادشان بر میآمد، و گاه میخندیدند. نازی کمکم میکرد و به یادم میآورد که این و آن خاطره را هم تعریف کنم. امشب شب من بود: ایرج گرگین سالها از رادیو برایم داستان گفتهبود و من بهدفت و بی از دست دادن کلمهای، همه را به گوش جان شنیده بودم، و اکنون نوبت او بود که داستانهای مرا بشنود، و او به دقت گوش میداد.
هنگامی که تعریف کردم که در آنجا مهر "ضد انقلاب اکتبر" بر پیشانی من زدهبودند، قهقههی خندهی همه به آسمان رفت: دو ماهی بیشتر نبود که به شهر مینسک منتقلمان کردهبودند، و در آستانهی جشن شصتوششمین سالگرد انقلاب اکتبر ادارهی صلیب سرخ بلاروس از کمیتهی حزبی ما خواستهبود که جشنی ترتیب دهیم. هرمز ایرجی مسئول تبلیغات کمیته بود، و گله میکرد که در میان این جمع دویست نفره امکانات لازم و استعدادهای هنری لازم برای ترتیب دادن یک جشن آبرومندانه وجود ندارد، و من گفتهبودم که اصلاً چرا ما باید جشن بگیریم؟ رفقای شوروی که خود صاحبان انقلاب هستند، خود هر سال جشنهای بزرگی بر پا میکنند، و حال که ما آنجا هستیم، اگر رفیقمان میشمارند و ارزشی برایشان داریم، آنان هستند که باید ما را همچون میهمان به جشن خود دعوت کنند! سرپرستمان، محمدتقی موسوی، موضع مرا چنین معنی کردهبود: "این میگه که انقلاب اکتبر را جشن نگیریم!"، و سپس در میان همه پخش شدهبود که: "این اصلاً ضد انقلاب اکتبره!" و این مهری نبود که به آسانی بتوان زدود. و بهراستی چه خندهدار بود که شصتوشش سال پس از یک انقلاب کسی ضد آن باشد، خندهدارتر نفس چنین اتهامزدنی، و خندهدارتر آن شب، پانزده سال پس از فروپاشی آن نظام.
گفتم و گفتم، تا شب از نیمه گذشت. اما این همه حتی به اندازهی برگی از داستانهایی نبود که ایرج گرگین از رادیو در گوشم خوانده بود. پس گفتم: گفتم که داستانهای او و مکتب رادیویی او بوده که مرا به این راهها کشانده! ایرج گرگین اندکی جا خورد. گفت: "ولی برنامههای ما که این چیزها را تبلیغ نمیکرد". راست میگفت. گفتم: ولی برنامههای شما آگاهی میپراکند، نگرش انسانی را میآموخت، چشمان را میگشود، دغدغهی همنوعان را در دلها میافکند، و در آن روزگار برای کسی که دغدغهی همنوعان را در دل داشت، راهی جز آنچه من پیمودم وجود نداشت. - آموزگار با لبخندی وراندازم میکرد.
برخاستیم، سپاسشان گفتیم، جدا شدیم، و رفتیم. شادمان بودم از این که آموزگار را از نزدیک دیدهام. و دریغا که اکنون از میان ما رفتهاست.
بدرود آموزگار بزرگ! صدای تو جاویدان خواهد ماند.
08 January 2012
آزمون آتش
این آهنگ هر هفته فقط یک بار پخش میشد. آرم یک برنامهی ادبی رادیو بود با نام "با آثار جاویدان ادبیات جهان آشنا شوید". پنج ساله و بعد شش ساله بودم. روزشماری میکردم تا روز موعود هفته برسد. ساعتشماری میکردم تا ساعت شروع برنامه برسد. اینک بر لبهی تاقچهای که رادیوی قدیمی پُرش میکرد آویختهبودم. برنامه آغاز میشد. آهنگ من شروع میشد. و به پرواز در میآمدم. دیگر آنجا نبودم. هیچ جا نبودم. صدا را دنبال میکردم. آتش میگرفتم. شعله میشدم. زبانه میکشیدم. میسوختم. میلرزیدم. اشکم، هیچ نمیدانم از چه سر، هم در درون و هم در بیرون جاری بود. صدای این ایستگاه دوردست گاه فروکش میکرد. دور میرفت، ناپدید میشد. گوشم را بیشتر و بیشتر به رادیو نزدیک میکردم. میخواستم توی این دستگاه شگفتانگیز بروم. میخواستم صدا را دنبال کنم. از کجا میآمد این نوای جادوئی در دل این تاریکی؟ از کجاها گذر میکرد؟ در تاریکیها، در ابرهای تیره، در بارانها شناور بودم. موج بودم. صدا بودم. پرندهای خیس بودم در تاریکی. بر فراز کوهها و دشتها و جنگلهای تاریک سر بهدنبال این موسیقی پرواز میکردم. صدا باز میگشت. باز توی اتاق بودم، آویخته بر لبهی تاقچهی رادیو، با اشکی جاری بر گونهها. سراپا آتش. میسوختم. میسوختم. چه بود این موسیقی؟ ساختهی که بود؟
بیش از بیست سال طول کشید تا آن را بیابم: واپسین اپیزود از بخش نخست (و نیز بخش چهارم) سنفونی "مانفرد" اثر پیوتر چایکوفسکی بود.
اینجا هفت سالم است، در برابر همان تاقچه و رادیو، با آن زهرخند، در کنار خواهر و یکی از برادران.
بهترین اجرای این اثر به نظر من از آن ارکستر بزرگ رادیوی مسکو به رهبری و نوازندگی اُرگ توسط گنادی راژدستونسکی Gennadi Rozhdestvensky است در یک صفحه 33 دور (LP) از کمپانی روسی ملودیا Melodia، بدون تاریخ، با شماره CM 03151-2، که گمان نمیکنم به آسانی گیر بیاید. آثار چایکوفسکی را از هر جایی میتوان شروع کرد و گوش داد. اما اگر میخواهید آن آرم برنامه را بشنوید، در این پیوند نوار را 3 دقیقه جلو بکشید.
01 January 2012
زهر در گفتمان آذربایجان
25 December 2011
کریسمس سبز!
با اینهمه من در کل نگران تخریب طبیعت به دست بشر نیستم. هماکنون تلاشهای بزرگی از سوی دانشمندان و فنآوران بسیاری از کشورها جریان دارد؛ محصولات زیانبار برای طبیعت بیشتر و بیشتر کنار گذاشته میشوند، اتوموبیلهای کممصرفتر تولید میشود، منابع انرژی "تمیز"تری در راهند، و... همچنین دانش و فنآوری انسان در همهی زمینهها، و از جمله در این زمینه بهسرعت در حال پیشرفت است. من به عقل و درایت انسانهای دانشمند باور دارم و به توانایی آنان در نجات زمین و طبیعت خوشبینم.
18 December 2011
در موزهای دیگر
نیم روزی در "تیت مدرن" گام زدیم، و نیم دیگر روز را به "گالری ملی پرترهها" رفتیم؛ نیمی از روز بعد را در "تیت بریتن" گذراندیم، و سپس به موزهی ویکتوریا و آلبرت رفتیم. اینجا هم ده سال پیش بودم و آن را بیش از دیگر موزههای لندن دوست میدارم، از جمله برای آثار آشنایی از فرهنگ آسیا و ایران که در آن هست، و بیش از همه برای یک فرش: فرش بزرگی که از بقعهی شیخ صفیالدین اردبیلی دزدیدهاند؛ فرشی با شکوه، با نقشها و تاریخی بیهمتا.
ده سال پیش این فرش بزرگ دهونیم متر در پنجو نیم متر را به دیوار آویخته بودند، و همان هنگام با رویارویی ناگهانی با آن مو بر سراسر تنم راست شدهبود و از عظمت این اثر هنری اشک در چشمانم نشستهبود؛ و آن پرسش همیشگی: خوب بود که اینان فرش را دزدیدند، یا نه؟ اگر به اینجا نیاوردهبودندش، اکنون کجا بود و چه بر سرش آمدهبود؟
اکنون آن را پشت شیشههایی بر کف زمین گستردهاند: این یکی از نفیسترین اشیای موجود در این موزه است. نام آن The Ardabil Carpet است. نورپردازی عظیمی بر فراز آن ساختهاند، چراغهایی کمنور هر نیم ساعت بهمدت چند دقیقه روشن میشود تا تماشایش کنید، و بعد خاموشش میکنند تا تار و پود و رنگآمیزی این اثر هنری پانصدساله آسیب نبیند. نه آن بار، و نه این بار، از تماشای آن سیر نشدم. بر گردش چرخیدم و طوافش کردم: درود بر دستان هنرمندی که آن را آفریدهاند! درود بر انسان آفریننده!
27 November 2011
در موزه
هیچیک از بازدیدکنندگان نیز با دیگر تالارهای موزه کاری ندارد. در تالارهای بزرگ با نمایشگاه "چهار فصل" از قلمموی نقاشان سوئدی، "خدایان و الههها" از قلمموی نقاشان بزرگ جهان، "نقرههای درخشان" از موزههای سوئد، و ... پرنده پر نمیزد (هر چند که موزه جای پرنده نیست!) و همه تنها آثار نقاشان روس را میخواستند ببینند.
البته آمد و شد بازدیدکنندگان به شکلی منظم و متمدنانه صورت میگرفت، هیچ سر و صدای آزارندهای شنیده نمیشد، و اگر کسی میدید که شما میخواهید تابلویی را تماشا کنید، هنردوستانه و با ادب کنار میرفت تا شما هم مانند خود او از تماشای تابلو لذت ببرید.
عکس تابلوی "قزاقهای زاپاروژیه" را در تبلیغ نمایشگاه ندیدهبودم و افسوس میخوردم که آن شاهکار را نخواهم دید، اما من و دوستانم ناگهان با این تابلو رو در رو شدیم و بیاختیار آه شگفتی و ستایش از نهادمان بر آمد. از دیدن اینهمه زیبایی، مهارت، و استادی مو بر تنم راست میشد و اشک در چشمانم مینشست. درود بر انسانهای آفرینشگر! ما چند بار در این تالارها چرخیدیم و چند بار تابلوی "کرجیکشان وولگا" را زیارت کردیم. در پایان به دوستانم گفتم که با دیدن این نمایشگاه بار دیگر احساس انقلابیگری میکنم! و یکی از دوستانم گفت که "ما گناهی نداشتیم که انقلابی شدیم: چیزهایی از قبیل این تابلوها ما را به آن راه کشاندند!"
تابلوهای بسیار معروف دیگری هم آنجا هست: پسربچهی ژندهپوشی که در آستانهی کلاس درس ایستادهاست؛ آن مرد انقلابی که ناپدید شدهبود و در سوگش سیاه هم پوشیدهبودند، اما ناگهان از در وارد شده، کسانی از دیدنش شاد نیستند، اما شادی پسربچه مرزی نمیشناسد؛ پرترههای لف تالستوی، مادست موسورگسکی، نیکالای ریمسکی کورساکوف، پیوتر چایکوفسکی؛ و ...
در یکی از اتاقهای نمایشگاه، آنجا که پرترههای چایکوفسکی، کورساکوف، و موسورگسکی بر دیوار نشسته، موسیقی "تابلوهای نمایشگاه" اثر موسورگسکی پخش میشود (بخش 1، 2، 3 – قطعهی مورد علاقهی من در آغاز بخش دوم اجرا میشود)، و در کنار پرترههای آن دو آهنگساز دیگر نیز گوشیهایی آویزان است که آثار آن دو را از آنها میتوان شنید.
پس یادآوری میکنم: تا 22 ژانویه آینده وقت دارید که به استکهلم بیایید و به دیدن این نمایشگاه بروید. من خود دست کم یک بار دیگر هم به دیدن آن خواهم رفت.
با کورساکوف!