21 January 2012

Sociala orättvisornas gestalter باز هم نمایشگاه

Efter mitt första besök på utställningen av ryska banbrytande målare från 1800-talet (Peredvizjniki) på ‎Nationalmuseum i november 2011 skrev jag i ett inlägg (på persiska) att ”jag sa till mitt ‎sällskap att jag känner mig bli revolutionär igen, och en av vännerna sa: det var inte vårt fel ‎att vi blev revolutionärer, utan det var saker som sådana konstverk som drog oss ditåt”.‎ ‏(متن فارسی در ادامه)‏

Nu läser jag i en kommentar av Birgitta Rubin i DN (den 13 januari) om att hon har besökt ‎samma utställning och säger därefter att hon tappade «andan gång på gång: att så nära få ‎bevittna värsta sortens sociala orättvisor i ett svidande vackert valörmåleri, som i Ilja Repins ‎‎”Pråmdragarna vid Volga”. Vem förvånas av ryska revolutionen efter detta?» och då vill jag ‎berätta att dessa målerier, som spreds även i Iran i form av vältryckta tjocka album av ‎sovjetiska förlag, påverkade stora kretsar bland iranska intellektuella också – öppnade deras ‎ögon för att se sig omkring och ”bevittna värsta sortens sociala orättvisor” i eget samhälle. Och ‎då kan man väl säga ”vem förvånas av iranska revolutionen 1979 efter detta?” Därmed vill ‎jag påstå att konstnärligt skapande kan ha långtgående effekter bortom egna ‎gränser; kan öppna otaliga ögon.‎

I dag besökte jag samma utställning för andra gången innan den flyttar vidare (sista dagen ‎är ‎söndag den 22/1). Jag var där i 3 timmar, stående eller sittande, trots trängseln och dålig luft ‎och dålig ventilation i salarna, stanken från svettiga armhålor osv. och ”slukade” varenda ‎målning i långa minuter. Då har jag kanske blivit ännu mer ”revolutionär” nu?‎

Några exempel ur samlingen (längst ner efter persiska texten):‎

‎1- Den dödsdömda revolutionären vägrar bikta inför en ortodox präst. Av Repin.‎
‎2- Den dödsdömda revolutionären förs till döden. Av Makovsky.‎
‎3- De väntade inte honom. Den försvunna revolutionären dyker plötsligt upp. Av Repin.‎
‎4- Hjälten inför valet och kvalet. Av Vasnetsov. Ristningen på stenen säger att den som väljer ‎ärans väg kommer att mista livet och hamna bland benen i leran.‎

پس از نخستین بازدیدم از نمایشگاه پیشتازان واقع‌گرایی در نقاشی سده‌ی نوزدهم روسیه (گروه پیشتازان ‏Peredvizhniki‏) در پستی نوشتم که ‏‏«در‎ ‎پایان به دوستانم گفتم که با دیدن این نمایشگاه بار دیگر احساس‏‎ ‎انقلابی‌گری ‏می‌کنم! و یکی ‏از دوستانم ‏گفت که "ما گناهی نداشتیم که‎ ‎انقلابی شدیم: چیزهایی از قبیل این تابلوها ما را به آن راه ‏‏کشاندند!"»‏

اکنون در یادداشتی نوشته‌ی خانم بیرگیتا روبین در روزنامه‌ی سوئدی دی‌ان (سیزدهم ژانویه) می‌خوانم که ‏ایشان هم به ‏بازدید این نمایشگاه رفته و می‌گوید که با مشاهده‌ی بدترین نوع بی‌عدالتی‌های اجتماعی از ‏فاصله‌ای چنین نزدیک در ‏تابلوهایی بس زیبا و در سطح بالای هنری، همچون "کرجی‌کشان وولگا" اثر ایلیا رپین، ‏‏"کیست که از رخ دادن انقلاب ‏روسیه شگفت‌زده شود؟" و این‌جاست که من می‌خواهم بیافزایم که همین ‏نقاشی‌ها، که در آلبوم‌هایی ضخیم و با چاپ ‏خوب ناشران شوروی در ایران هم پخش می‌شد، بر محافل بزرگی ‏از روشنفکران ایرانی نیز تأثیر می‌نهاد، چشمان آنان ‏را می‌گشود و آنان را می‌خواند که پیرامون خود را بنگرند و ‏‏"بدترین نوع بی‌عدالتی‌های اجتماعی" را در جامعه‌ی خود ‏نیز ببینند. و آنگاه همچنین می‌توان گفت "کیست که ‏از انقلاب ایران در سال 1357 شگفت‌زده شود؟" پس می‌خواهم ادعا ‏کنم که آفرینش هنری می‌تواند تا ‏دوردست‌های بیرون از مرزهای آفریننده‌ی آن نیز تأثیرگذار باشد و چشمان بی‌شماری ‏را بگشاید.‏

امروز برای بار دوم به بازدید همان نمایشگاه رفتم تا پیش از آن‌که روز یکشنبه 22 ژانویه جمعش کنند، زیارتش کنم. با ‏وجود ازدحام، هوای گرم و بد و تهویه‌ی نارسای سالن‌ها و بوی عرق زیر بغل و غیره، سه ساعت در نمایشگاه بودم. ‏دقایقی طولانی تک‌تک تابلوها را ایستاده یا نشسته با نگاهم "بلعیدم"، و اکنون شاید بیشتر "انقلابی" شده‌ام؟

چند نمونه از آثار گروه "پیشتازان" (برای تصویر بزرگ‌تر، روی آن‌ها کلیک کنید):‏

‏1- زندانی انقلابی در آستانه‌ی اعدام از طلب آمرزش سر باز می‌زند، اثر رپین
‏2- انقلابی محکوم به اعدام را به‌سوی مرگ می‌برند، اثر ماکوفسکی
‏3- "ورود ناگهانی" – انقلابی ناپدیدشده‌ای که عزایش را هم گرفته‌بودند، ناگهان وارد می‌شود، اثر رپین
‏4- قهرمان بر سر دوراهی نام و ننگ، اثر ویکتور واس‌نت‌سوف. سنگ‌نوشته می‌گوید که رهروان راه نام، به سرنوشت ‏استخوان‌های بر خاک‌افتاده دچار خواهند شد.‏

نوشته‌های دیگرم درباره‌ی همین نمایشگاه: 1 و 2

در پاسخ خواننده‌ی ناشناسی که پرسیدند که آیا این نمایشگاه در آلمان هم برگزار خواهد شد: امروز پرسیدم، و گفتند ‏خیر، تابلوها به روسیه بر می‌گردند.‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 January 2012

بدرود آموزگار بزرگ

در نوشته‌های گوناگون، از جمله در همین پست پیشین، بارها گفته‌ام که یکی از بزرگ‌ترین آموزشگاه‌های ‏فرهنگی و ادبی من در بیست سال نخست زندگانیم، رادیو بوده‌است. در آن میان دو نام، دو برنامه‌ساز و مجری ‏برنامه‌های رادیویی، بزرگ‌ترین آموزگارانم بوده‌اند: هوشنگ مستوفی، و ایرج گرگین. نمایشنامه‌های رادیویی و ‏برنامه‌ی "صدای شاعر" کار ایرج گرگین، خواه و ناخواه، آگاهانه یا ناآگاهانه، در پرورش من، با هر چه دارم و ندارم، ‏بی‌گمان نقش بسیار بزرگی داشته‌اند. و اکنون خبر می‌رسد که او ما را ترک کرده‌است. ترک کرده‌است؟ پس این ‏صدای او چیست که هنوز می‌شنوم؟

نزدیک هفت سال پیش، تابستان 2005 (1384)، با پافشاری آشنایانی که در پراگ زندگی می‌کردند و در "رادیو ‏آزادی" که به‌تازگی "رادیو فردا" نام گرفته‌بود کار می‌کردند، به دیدارشان رفتم. روزهایی خوش و پربار بود. دوستم ‏نازی عظیما تکه‌هایی از خاطراتم را برای رئیس خود در رادیو، ایرج گرگین، باز گفته‌بود، و ایرج گرگین دلش ‏خواسته‌بود که مرا از نزدیک ببیند. عجب! من، این شاگرد مکتب را، به باروی دست‌نایافتنی و تسخیرناپذیر آموزگار ‏بزرگ فرا خوانده‌بودند! هرگز حتی در رؤیاها هم نمی‌دیدم که روزی صاحب آن صدای دلنشین را که همواره از ‏فاصله‌ی صدها کیلومتر می‌شنیدم، از نزدیک ببینم. و شبی، پس از شام، با هم به آشیانه‌ی عقاب رفتیم.‏

ایرج گرگین، همسر نازنینش، و آشیانه‌ی عقاب، بسیار ساده و بی‌تکلف و صمیمی بودند. دقایقی بعد همه با هم ‏در گرمای دلچسب تابستان پراگ در بالکن خانه‌شان نشسته‌بودیم، و من با سری گرم از کنیاکی که خانم گرگین ‏به پیشنهاد نازی عظیما برایم آورده بود، با داستان‌هایم از آن‌چه در شوروی بر ما رفته‌بود، زن و شوهر را در ‏نیمه‌راه خنده و گریه گرفتار کرده‌بودم: گاه آه از نهادشان بر می‌آمد، و گاه می‌خندیدند. نازی کمکم می‌کرد و به ‏یادم می‌آورد که این و آن خاطره را هم تعریف کنم. امشب شب من بود: ایرج گرگین سال‌ها از رادیو برایم داستان ‏گفته‌بود و من به‌دفت و بی از دست دادن کلمه‌ای، همه را به گوش جان شنیده بودم، و اکنون نوبت او بود که ‏داستان‌های مرا بشنود، و او به دقت گوش می‌داد.‏

هنگامی که تعریف کردم که در آن‌جا مهر "ضد انقلاب اکتبر" بر پیشانی من زده‌بودند، قهقهه‌ی خنده‌ی همه به ‏آسمان رفت: دو ماهی بیشتر نبود که به شهر مینسک منتقلمان کرده‌بودند، و در آستانه‌ی جشن ‏شصت‌وششمین سالگرد انقلاب اکتبر اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس از کمیته‌ی حزبی ما خواسته‌بود که جشنی ‏ترتیب دهیم. هرمز ایرجی مسئول تبلیغات کمیته بود، و گله می‌کرد که در میان این جمع دویست نفره امکانات ‏لازم و استعدادهای هنری لازم برای ترتیب دادن یک جشن آبرومندانه وجود ندارد، و من گفته‌بودم که اصلاً چرا ما ‏باید جشن بگیریم؟ رفقای شوروی که خود صاحبان انقلاب هستند، خود هر سال جشن‌های بزرگی بر پا ‏می‌کنند، و حال که ما آن‌جا هستیم، اگر رفیقمان می‌شمارند و ارزشی برایشان داریم، آنان هستند که باید ما را ‏همچون میهمان به جشن خود دعوت کنند! سرپرستمان، محمدتقی موسوی، موضع مرا چنین معنی کرده‌بود: ‏‏"این میگه که انقلاب اکتبر را جشن نگیریم!"، و سپس در میان همه پخش شده‌بود که: "این اصلاً ضد انقلاب ‏اکتبره!" و این مهری نبود که به آسانی بتوان زدود. و به‌راستی چه خنده‌دار بود که شصت‌وشش سال پس از یک ‏انقلاب کسی ضد آن باشد، خنده‌دارتر نفس چنین اتهام‌زدنی، و خنده‌دارتر آن شب، پانزده سال پس از فروپاشی ‏آن نظام.‏

گفتم و گفتم، تا شب از نیمه گذشت. اما این همه حتی به اندازه‌ی برگی از داستان‌هایی نبود که ایرج گرگین از ‏رادیو در گوشم خوانده بود. پس گفتم: گفتم که داستان‌های او و مکتب رادیویی او بوده که مرا به این راه‌ها ‏کشانده! ایرج گرگین اندکی جا خورد. گفت: "ولی برنامه‌های ما که این چیزها را تبلیغ نمی‌کرد". راست ‏می‌گفت. گفتم: ولی برنامه‌های شما آگاهی می‌پراکند، نگرش انسانی را می‌آموخت، چشمان را می‌گشود، ‏دغدغه‌ی همنوعان را در دل‌ها می‌افکند، و در آن روزگار برای کسی که دغدغه‌ی همنوعان را در دل داشت، ‏راهی جز آن‌چه من پیمودم وجود نداشت. - آموزگار با لبخندی وراندازم می‌کرد.‏

برخاستیم، سپاسشان گفتیم، جدا شدیم، و رفتیم. شادمان بودم از این که آموزگار را از نزدیک دیده‌ام. و دریغا که ‏اکنون از میان ما رفته‌است.‏

بدرود آموزگار بزرگ! صدای تو جاویدان خواهد ماند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 January 2012

آزمون آتش

چه می‌دانستم که این تکه از این آهنگ توصیف آزمون آتش است: کسی باید از شعله‌های آتش بگذرد و باید ‏زنده بیرون آید تا ثابت کند که بی‌گناه است؛ و چه می‌دانستم که زندگی چه آزمون‌های آتشی بر سر راهم ‏خواهد گسترد. همین‌قدر می‌دیدم که با شنیدن آن، همه‌ی ذرات وجودم، سر تا پا، هماهنگ با آن به لرزه در ‏می‌آیند.‏

این آهنگ هر هفته فقط یک بار پخش می‌شد. آرم یک برنامه‌ی ادبی رادیو بود با نام "با آثار جاویدان ادبیات جهان ‏آشنا شوید". پنج ساله و بعد شش ساله بودم. روزشماری می‌کردم تا روز موعود هفته برسد. ساعت‌شماری ‏می‌کردم تا ساعت شروع برنامه برسد. اینک بر لبه‌ی تاقچه‌ای که رادیوی قدیمی پُرش می‌کرد ‏آویخته‌بودم. برنامه ‏آغاز می‌شد. آهنگ من شروع می‌شد. و به پرواز در می‌آمدم. دیگر آن‌جا نبودم. هیچ جا نبودم. صدا را دنبال ‏می‌کردم. آتش می‌گرفتم. شعله می‌شدم. زبانه می‌کشیدم. می‌سوختم. می‌لرزیدم. اشکم، هیچ نمی‌دانم از ‏چه سر، هم در درون و هم در بیرون جاری بود. صدای این ایستگاه دوردست گاه فروکش می‌کرد. دور می‌رفت، ‏ناپدید می‌شد. گوشم را بیشتر و بیشتر به رادیو نزدیک می‌کردم. می‌خواستم توی این دستگاه شگفت‌انگیز ‏بروم. می‌خواستم صدا را دنبال کنم. از کجا می‌آمد این نوای جادوئی در دل این تاریکی؟ از کجاها گذر می‌کرد؟ در ‏تاریکی‌ها، در ابرهای تیره، در باران‌ها شناور بودم. موج بودم. صدا بودم. پرنده‌ای خیس بودم در تاریکی. بر فراز ‏کوه‌ها و دشت‌ها و جنگل‌های تاریک سر به‌دنبال این موسیقی پرواز می‌کردم. صدا باز می‌گشت. باز توی اتاق ‏بودم، آویخته بر لبه‌ی تاقچه‌ی رادیو، با اشکی جاری بر گونه‌ها. سراپا آتش. می‌سوختم. ‏می‌سوختم. چه بود این موسیقی؟ ساخته‌ی که بود؟

بیش از بیست سال طول کشید تا آن را بیابم: واپسین اپیزود از بخش نخست (و نیز بخش چهارم) سنفونی ‏‏"مانفرد" اثر پیوتر چایکوفسکی بود.‏

این‌جا هفت سالم است، در برابر همان تاقچه و رادیو، با آن زهرخند، در کنار خواهر و یکی از برادران.‏

بهترین اجرای این اثر به نظر من از آن ارکستر بزرگ رادیوی مسکو به رهبری و نوازندگی اُرگ توسط گنادی ‏راژدست‌ونسکی ‏Gennadi Rozhdestvensky‏ است در یک صفحه 33 دور (‏LP‏) از کمپانی روسی ملودیا ‏Melodia، بدون ‏تاریخ، با شماره ‏CM 03151-2‎، که گمان نمی‌کنم به آسانی گیر بیاید. ‏آثار چایکوفسکی را از هر جایی می‌توان شروع کرد و گوش داد. اما اگر می‌خواهید آن آرم برنامه را بشنوید، در این ‏پیوند نوار را 3 دقیقه جلو بکشید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 January 2012

زهر در گفتمان آذربایجان

سال نوی میلادی را به همه‌ی شما خوانندگان گرامی که آن را جشن می‌گیرید، شادباش می‌گویم.‏

نوشته‌ای با عنوان همین پست دارم که تا این لحظه در این و این و این نشانی‌ها منتشر شده‌است. از جمله ‏پاسخی‌ست بر برخی پرسش‌هایی که از من می‌شود. آن را در سایت شخصی من نیز در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 December 2011

کریسمس سبز!‏

همه‌ی آوازهایی که از کریسمس سفید ‏White Christmas‏ سخن می‌گویند امسال در استکهلم بی‌معنی ‏هستند، بر عکس پارسال که برف فراوانی بر زمین نشسته‌بود. برف اندکی که هفته‌ای پیش بارید دو روزه آب ‏شد و رفت و اکنون سبزی چمن‌ها همه جا دیده می‌شود و حتی کسانی شکوفه‌های نوشکفته‌ای را بر بوته‌ها ‏دیده‌اند. گویا ماه‌های نوامبر و دسامبر امسال گرم‌ترین نوامبر و دسامبر استکهلم در طول تاریخ دویست‌وپنجاه ‏ساله‌ی ثبت دمای هوا در این شهر بوده‌اند.‏

با این‌همه من در کل نگران تخریب طبیعت به دست بشر نیستم. هم‌اکنون تلاش‌های بزرگی از سوی دانشمندان ‏و فن‌آوران بسیاری از کشورها جریان دارد؛ محصولات زیانبار برای طبیعت بیشتر و بیشتر کنار گذاشته می‌شوند، ‏اتوموبیل‌های کم‌مصرف‌تر تولید می‌شود، منابع انرژی "تمیز"تری در راهند، و... همچنین دانش و فن‌آوری انسان در ‏همه‌ی زمینه‌ها، و از جمله در این زمینه به‌سرعت در حال پیشرفت است. من به عقل و درایت انسان‌های ‏دانشمند باور دارم و به توانایی آنان در نجات زمین و طبیعت خوشبینم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 December 2011

در موزه‌ای دیگر

هفته‌ی گذشته با تنی چند از دوستان سفری کوتاه به لندن کردم، دوستی گرامی را در آن‌جا دیدیم، با هم ‏بودیم، ماجراهایی داشتیم، و در کنار این‌همه، به موزه‌هایی هم رفتیم. موزه‌ی بزرگ بریتیش را که در کنار ‏اشیایی شگفت‌انگیز از فرهنگ‌های گوناگون "استوانه‌ی کوروش" هم در آن است، نزدیک به ده سال پیش ‏دیده‌ام. گردش در این موزه روزها وقت می‌خواهد، و این بار فرصت دیدار از آن را نداشتیم.‏

نیم روزی در "تیت مدرن" گام زدیم، و نیم دیگر روز را به "گالری ملی پرتره‌ها" رفتیم؛ نیمی از روز بعد را در "تیت ‏بریتن" گذراندیم، و سپس به موزه‌ی ویکتوریا و آلبرت رفتیم. اینجا هم ده سال پیش بودم و آن را بیش از دیگر ‏موزه‌های لندن دوست می‌دارم، از جمله برای آثار آشنایی از فرهنگ آسیا و ایران که در آن هست، و بیش از همه برای ‏یک فرش: فرش بزرگی که از بقعه‌ی شیخ صفی‌الدین اردبیلی دزدیده‌اند؛ فرشی با شکوه، با نقش‌ها و ‏تاریخی بی‌همتا.‏

ده سال پیش این فرش بزرگ ده‌‌ونیم متر در پنج‌و نیم متر را به دیوار آویخته بودند، و همان هنگام با رویارویی ‏ناگهانی با آن مو بر سراسر تنم راست شده‌بود و از عظمت این اثر هنری اشک در چشمانم نشسته‌بود؛ و آن پرسش همیشگی: ‏خوب بود که اینان فرش را دزدیدند، یا نه؟ اگر به این‌جا نیاورده‌بودندش، اکنون کجا بود و چه بر سرش آمده‌بود؟

اکنون آن را پشت شیشه‌هایی بر کف زمین گسترده‌اند: این یکی از نفیس‌ترین اشیای موجود در این موزه است. ‏نام آن ‏The Ardabil Carpet‏ است. نورپردازی عظیمی بر فراز آن ساخته‌اند، چراغ‌هایی کم‌نور هر نیم ساعت به‌مدت چند ‏دقیقه روشن می‌شود تا تماشایش کنید، و بعد خاموشش می‌کنند تا تار و پود و رنگ‌آمیزی این اثر هنری پانصدساله آسیب نبیند. ‏نه آن بار، و نه این بار، از تماشای آن سیر نشدم. بر گردش چرخیدم و طوافش کردم: درود بر دستان هنرمندی که ‏آن را آفریده‌اند! درود بر انسان آفریننده!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 November 2011

در موزه

خیال داشتم که تنها به دیدن نمایشگاه پیشتازان واقع‌گرایی (رئالیسم) در نقاشی سده‌ی نوزدهم روسیه بروم تا ‏شاید بتوانم فارغ از هست و نیست جهان، در یک‌یک تابلوها خود را غرق کنم. اما میهمانانی بسیار گرامی از ‏خارج داشتم که دلشان می‌خواست در کنار همه‌ی جاذبه‌ها، این نمایشگاه را نیز ببینند. هفته‌ی گذشته با هم ‏رفتیم، و در نمایشگاه کشف کردم که تنها آمدن هیچ سودی نداشت، زیرا نمایشگاه پر از بازدیدکنندگان است و ‏هر چند دقیقه گروهی از گردشگران خارجی یا شهرستانی با اتوبوس از راه می‌رسند، در برابر این و آن تابلو ‏می‌ایستند، و راهنمایانی تاریخچه و محتوای تابلوها را به زبان‌های گوناگون برایشان شرح می‌دهند.‏

هیچ‌یک از بازدیدکنندگان نیز با دیگر تالارهای موزه کاری ندارد. در تالارهای بزرگ با نمایشگاه "چهار فصل" از ‏قلم‌موی نقاشان سوئدی، "خدایان و الهه‌ها" از قلم‌موی نقاشان بزرگ جهان، "نقره‌های درخشان" از موزه‌های ‏سوئد، و ... پرنده پر نمی‌زد (هر چند که موزه جای پرنده نیست!) و همه تنها آثار نقاشان روس را می‌خواستند ‏ببینند.‏

البته آمد و شد بازدیدکنندگان به شکلی منظم و متمدنانه صورت می‌گرفت، هیچ سر و صدای آزارنده‌ای شنیده ‏نمی‌شد، و اگر کسی می‌دید که شما می‌خواهید تابلویی را تماشا کنید، هنردوستانه و با ادب کنار می‌رفت تا ‏شما هم مانند خود او از تماشای تابلو لذت ببرید.‏

عکس تابلوی "قزاق‌های زاپاروژیه" را در تبلیغ نمایشگاه ندیده‌بودم و افسوس می‌خوردم که آن شاهکار را نخواهم ‏دید، اما من و دوستانم ناگهان با این تابلو رو در رو شدیم و بی‌اختیار آه شگفتی و ستایش از نهادمان بر آمد. ‏از دیدن این‌همه زیبایی، مهارت، و استادی مو بر تنم راست می‌شد و اشک در چشمانم ‏می‌نشست. درود بر انسان‌های آفرینشگر! ما چند بار در این تالارها چرخیدیم و چند بار تابلوی "کرجی‌کشان وولگا" را ‏زیارت کردیم. در پایان به دوستانم گفتم که با دیدن این نمایشگاه بار دیگر احساس انقلابی‌گری می‌کنم! و یکی ‏از دوستانم گفت که "ما گناهی نداشتیم که انقلابی شدیم: چیزهایی از قبیل این تابلوها ما را به آن راه ‏کشاندند!"‏

تابلوهای بسیار معروف دیگری هم آن‌جا هست: پسربچه‌ی ژنده‌پوشی که در آستانه‌ی کلاس درس ‏ایستاده‌است؛ آن مرد انقلابی که ناپدید شده‌بود و در سوگش سیاه هم پوشیده‌بودند، اما ناگهان از در وارد شده، ‏کسانی از دیدنش شاد نیستند، اما شادی پسربچه مرزی نمی‌شناسد؛ پرتره‌های لف تالستوی، مادست ‏موسورگسکی، نیکالای ریمسکی کورساکوف، پیوتر چایکوفسکی؛ و ...‏

در یکی از اتاق‌های نمایشگاه، آن‌جا که پرتره‌های چایکوفسکی، کورساکوف، و موسورگسکی بر دیوار نشسته، ‏موسیقی "تابلوهای نمایشگاه" اثر موسورگسکی پخش می‌شود (بخش 1، 2، 3 ‏– قطعه‌ی مورد علاقه‌ی من در آغاز بخش دوم اجرا می‌شود)، و در کنار پرتره‌های آن دو ‏آهنگساز دیگر نیز گوشی‌هایی آویزان است که آثار آن دو را از آن‌ها می‌توان شنید.‏

پس یادآوری می‌کنم: تا 22 ژانویه آینده وقت دارید که به استکهلم بیایید و به دیدن این نمایشگاه بروید. من خود ‏دست کم یک بار دیگر هم به دیدن آن خواهم رفت.‏

با کورساکوف!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 November 2011

جهت اطلاع

وبگاه انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید که در دست ساختمان است، نوشته‌ای از مرا منتشر ‏کرده‌است.‏

نوشته‌ی دیگری از من نیز در چند پایگاه اینترنتی بازنشر یافته است، نخست در تریبون، و سپس در خبرنامه‌ی ‏گویا، و در اؤیرنجی (وبگاه جنبش دانشجویی آذربایجان).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 November 2011

بشتابید!‏

تصویر بالا یکی از شاهکارهای نقاشی و اثریست به نام "بلم‌کشان (یا قایق‌رانان) وولگا" ‏(131 در 281 سانتی‌متر) ‏از نقاش بزرگ روس ایلیا ‏رپین (1930 – 1844) ‏Ilya Repin‏. در زندگانی دیگری یک بار در مسکو و یک بار در لنین‌گراد، و یک بار هم همین ‏سه سال پیش در سفری به سن‌پترزبوگ در به در همه‌ی موزه‌ها و نمایشگاه‌ها را زیر پا گذاشتم تا شاید ‏این تابلو را پیدا کنم و ساعتی پای آن بنشینم و در احوال یک‌یک این بلم‌کشان غرق شوم، اما بخت یارم نبود و ‏زیارت آن دست نداد.‏

اکنون تابلو "با پای خود" به استکهلم آمده‌است! پس شما خوانندگان خوب و گرامی نوشته‌هایم؛ شمایی که ‏همواره می‌خواسته‌اید زمستان و سرما و تاریکی سوئد و استکهلم را ببینید، بشتابید که اکنون بهترین ‏فرصت است! تا 22 ژانویه 2012 وقت دارید که در ضمن این تابلو و دیگر آثار رپین و دیگر نقاشان واقع‌گرا و پیشتاز ‏predvizhniki‏ (‏предвижники‏) سده‌ی نوزدهم روسیه را نیز در نمایشگاهی استثنایی در استکهلم ببینید، و ‏تنها این نمایشگاه نیست، دو نمایشگاه استثنایی دیگر نیز هم‌زمان در استکهلم برپاست: نقاشی‌های ترنر، کلود ‏مونه، و تومبلی ‏Turner, Monet, Twombly، سه نقاش بزرگ از سه نسل که به گفته‌ی برخی کارشناسان سبکی شبیه ‏هم داشته‌اند، در موزه‌ی هنرهای مدرن (تا پانزدهم ژانویه)، و نمایشگاه "گنجینه‌ی طلاهای اینکاها"، بالغ بر 300 ‏قطعه‌ی ریز و درشت که از 15 موزه‌ی کشور پرو به امانت گرفته‌شده، در سردابه‌ی شپس‌هولمن ‏Skeppsholmen‏ ‏‏(تا دوازدهم فوریه).

چنین فرصتی دیگر نخواهید داشت!‏


این را هم بیافزایم که کسانی را گمان بر این است که برخی چهره‌های کنده‌شده بر طلاهای اینکاها تصویری از ‏فضانوردان پیش از تاریخ است که به زمین آمده‌بودند، و بنا بر برخی تئوری‌های تازه، شاید انسان‌هایی بودند که از ‏آینده‌ی دور و با سفر در زمان به گذشته باز گشته بودند!‏

در ضمن، به‌گفته‌ی هواشناسی، گرمای ماه نوامبر امسال در استکهلم در پنجاه سال گذشته بی‌سابقه بوده و ‏دماسنج بالکن خانه‌ی من در تاریکی ساعت چهار بعد از ظهر (!) گرمای هشت‌ونیم درجه را نشان می‌دهد. بر ‏خلاف سال‌های گذشته از برف هم هیچ خبری نیست.‏

نقاشان روس در موزه‌ی ملی استکهلم.‏
شمائی که سوئدی می‌دانید، این‌جا درباره‌ی نمایشگاه نقاشان پیشتاز روس بخوانید.‏

مونه و دیگران در موزه‌ی هنرهای مدرن.‏
گنجینه‌ی طلاهای اینکاها.‏

این‌هم آواز بلم‌کشان وولگا (روایت انگلیسی آن را در انتهای این نوشته‌ام می‌یابید).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 October 2011

لیست 200


در آغاز مناظره‌ی فلسفی احسان طبری، فرخ نگهدار، عبدالکریم سروش، و محمدتقی مصباح یزدی، که در بهار ‏‏1360 از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می‌شد، قطعه‌ای موسیقی گنجانده بودند که احسان طبری آن را ‏‏"ترسناک" می‌دانست و همان‌گونه که در پیشگفتار کتاب او "از دیدار خویشتن" نوشته‌ام، از جمله این موسیقی یکی ‏از عوامل نارضایی او از ادامه‌ی شرکت در این مناظره‌ها بود. ما در آن هنگام نمی‌دانستیم که آن قطعه چیست و ‏اثر کدام آهنگساز است. اما من امروز می‌دانم که آن موسیقی آغاز "سنفونی دانته" اثر آهنگساز بزرگ مجار ‏فرانتس لیست است.‏

شنبه‌ی گذشته 22 اکتبر 2011 دویستمین زادروز فرانتس لیست (1886-1811) ‏Franz Liszt‏ بود و رسانه‌های جهان برنامه‌های ‏ویژه‌ای به این مناسبت در آن روز و مدتی پیش و پس از آن داشته‌اند و دارند. لیست را هم‌عصران او بیشتر به ‏عنوان پیانیستی اعجوبه می‌شناختند و کسانی او را بزرگ‌ترین پیانیست همه‌ی دوران‌ها دانسته‌اند. او شاید ‏نخستین نوازنده‌ی پیانو بود که تک‌نوازیش سالن‌های کنسرت موسیقی کلاسیک را پر می‌کرد. او درست مانند ‏هنرمندان پاپ امروزی در شهرهای گوناگون کنسرت برگزار می‌کرد، اما بخش بزرگی از درآمد کنسرت‌های او ‏صرف امور خیریه می‌شد. "جنون لیست" چندی همه‌ی اروپا را فرا گرفته‌بود، و دختران در کنسرت‌های او از شدت ‏هیجان غش می‌کردند. اما او آثار ماندگار فراوانی نیز آفریده است. او آموزگار پیانو نیز بود. شاگردان برجسته‌ای ‏تربیت کرد، و در سال‌های پایانی زندگیش به رایگان درس پیانو می‌داد.‏

خاندان لیست همه نوازندگانی چیره‌دست و از دیرباز در خدمت خاندان اشرافی استرهازی بودند. پدر او با ‏آهنگسازان بزرگی چون هایدن و بیتهوفن دوست بود. دختر لیست نیز به ازدواج هانس فون بولوو ‏Hans von ‎Bülow‏ در آمد که یکی از بزرگترین رهبران ارکستر عصر خود بود، اما این دختر چندی بعد عاشق ریشارد واگنر ‏دیگر آهنگساز بزرگ آن زمان شد، و به همسری او در آمد.‏

آثار ارکستری لیست اغلب "برنامه‌ای" هستند، یعنی داستانی را تعریف می‌کنند و او را مخترع فورمی به‌نام ‏‏"پوئم سنفونیک" می‌دانند. او در حوالی پنجاه سالگی و پس از مرگ غم‌انگیز یک پسر و یک دخترش به دینداری ‏روی آورد، در دیری در نزدیکی رم پناه جست، مراحلی چند از رهبانیت را پیمود و او را "پدر لیست" می‌نامیدند ‏‏(آقای عزیز معتضدی در نوشته‌ی خود در سایت بی‌بی‌سی دیندار شدن لیست را به‌خطا سی سال به عقب ‏برده‌اند و به یک شکست عشقی او ارتباط داده‌اند). شاید از همین‌جا بود که گردانندگان مناظره‌ی تلویزیونی در ‏جمهوری اسلامی دیر "بانوی روساریو" ‏Madonna del Rosario‏ را هم‌ارز با حوزه‌ی علمیه‌ی قم و "پدر لیست" را ‏معادل "حجت‌الاسلام لیست" گرفتند و موسیقی او را برای آرم مناظره مناسب یافتند؟ به‌ویژه آن که "سنفونی ‏دانته" با همان ترتیب کمدی الهی اثر دانته با بخش "دوزخ" آغاز می‌شود، و گردانندگان برنامه که آن را در واقع ‏مناظره‌ای میان ایمان و الحاد می‌دانستند، شاید تصویر دوزخ را بر الحاد منطبق می‌کردند و می‌خواستند طبری و ‏نگهدار ملحد را با آتش دوزخ بترسانند؟ نیز باید به لیست آفرین گفت که چنان تصویری از دوزخ ترسیم کرده‌است ‏که احسان طبری بی آن که از موضوع اثر آگاه باشد، آن را "ترسناک" می‌یافت.‏

برخی از آثار لیست به مذاق سران حزب نازی آلمان نیز خوش آمده‌بود. این آثار را در رادیوهای آلمان نازی پیوسته ‏پخش می‌کردند و در کنسرت‌ها اجرا می‌کردند. اما برخی از آگاهان امروزه می‌گویند که به‌جای محکوم کردن ‏لیست، واگنر، و برخی دیگر که آثارشان در آلمان نازی یا جاهای دیگر مورد سوءاستفاده قرار می‌گرفت، یا به قول ‏امروزی‌ها "استفاده‌ی ابزاری" از آن‌ها می‌شد، وقت آن است که این لجن‌ها را از آثار آنان بزداییم و موسیقی ‏بی‌همتای آنان را بار دیگر به مقام درخورشان برسانیم. لیست هرگز کشیش نشد، "حجت‌الاسلام" نبود، و ده‌ها ‏سال پیش از پیدایش نازیسم از جهان رفت. بنابراین آثار او را باید به عنوان شاهکارهای انسانی هنرمند و نیکوکار ‏شنید، و نه به عنوان آرم رادیوهای آلمان نازی یا برنامه‌ای در سیمای جمهوری اسلامی.‏

معروف‌ترین آثار لیست راپسودی‌های مجار (به‌ویژه شماره 2)، و کنسرتوی پیانوی شماره 1 اوست.‏

‏"دوزخ" را در این نشانی بشنوید همراه با تصاویری (هرچند قدری تار) از شاهکارهای گراورسازی گوستاو دوره که ‏برای کتاب کمدی الهی ساخته‌بود. در نوجوانی کتاب کمدی الهی دانته به ترجمه‌ی شجاع‌الدین شفا را که پدرم ‏خریده‌بود ورق می‌زدم و ساعت‌ها در جزئیات این شاهکارهای گوستاو دوره غرق می‌شدم. نمونه‌هایی از ‏کارهای او را زیر نام او در ویکی‌پدیا ببینید.‏

پیشگفتار کتاب "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری.‏
متن (کمی درهم ریخته از) مناظره‌های تلویزیونی طبری و دیگران.‏
خاطره‌ی خسرو صدری و خاطره‌ی مهدی فتی‌پور از مناظره‌های تلویزیونی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏