یکی از ساکنان قرارگاه، عباسآقا بود: مردی نزدیک به چهلساله، بالابلند، تیپ نیمهجاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازیفروشی داشتهبود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زدهبود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجیها" پس بگیرد!
گروهی از ایرانیان که آمدهبودند تا "پول نفتمون" را از "این خارجیها" پس بگیرند، کسانی بودند که غرورشان زخم خوردهبود از این که با پول صدقهی سوئدیها در این جامعه زندگی میکردند، و بنابراین برای التیام زخمشان، این توجیه را یافتهبودند که "این خارجیها دهها سال نفت ما را غارت کردهاند و به بهای غارت ما این رفاه و آبادانی را برای خود آفریدهاند، و بنابراین حق ماست که به بهترین شکل از ما پذیرایی و نگهداری کنند و بخشی از پول نفتمان را پسمان دهند"!
عباسآقا همکلاسی من نبود و هرگز همسر او را هم ندیدم. دو تا از داستانهای او را یکی از همکلاسیهای او در همان کلاسهای زبان قرارگاه پناهندگی هوفورش، برای من و دیگران تعریف کرد:
- خانم آموزگار داشت حاضر – غایب میکرد و بنا به رسم سوئدی همه را با نام کوچک صدا میزد: امیر؟ زهره؟ شهریار؟ حسین؟ مینا؟ - و یکیک پاسخ میدادند. اما هنگامی که آموزگار عباسآقا را صدا زد، کسی پاسخ نداد، هر چند که عباسآقا توی کلاس نشستهبود! آموزگار تکرار کرد: عباس؟ و باز پاسخی نیامد. همکلاسیهای کنار عباسآقا آهسته به او گفتند: "عباسآقا، با شماست!" عباسآقا ابروهایش را به مدل ناصر ملکمطیعی تابهتا کرد و با لحن نیمهجاهلی گفت: "به این زنیکه بگین: بیست ساله زنم منو آقای اکرمی صدا میزنه؛ حالا چی شد که ما شدیم عباس؟!"
- خانم آموزگار داشت تلفظ حرف سوئدی y را درس میداد. هر چه میگفت y، عباسآقا میگفت "ای" (به انگلیسی e)! هر قدر آموزگار توضیح میداد، سودی نداشت و عباسآقا نمیتوانست y را که نوشتن صدای آن به فارسی غیر ممکن است، درست تلفظ کند. سرانجام آموزگار به دوستان عباسآقا رو کرد و خواست به عباسآقا بگویند که باید لبانش را گرد کند و بگوید y! دوستان این توصیه را به عباسآقا رساندند، اما او بهشدت عصبانی شد، مشتش را روی میز کوبید و با همان لحن نیمهجاهلی گفت: "نفهمیدم! ما یه عمر با شرافت زندگی کردیم که حالا بیاییم و واسه این زنیکه لبامونو غنچه کنیم؟ نه داداش، ما اهلش نیستیم!"