03 July 2010
Lite IT - 6
ارتباط بیسیم کامپیوتر آشنایی با شبکه اینترنت لحظاتی پس از راه افتادن کامپیوتر، قطع میشد. پس از ساعتهای طولانی جستوجو، آشکار شد که عامل این قطعی یک برنامهی بهکلی بیمصرف در بخش Autostart است. روی برنامههای موجود در Autostart که زیر منوی Start / Programs قرار دارد، راستکلیک کنید و پاکشان کنید (به مسئولیت خودتان)!
Har hjälpt en bekant med att installera trådlös nätverksuppkoppling och allt verkar fungera bra. Jag åker hem. Men han ringer lite senare och säger att vid datorns nästa start försvinner kontakten mellan datorn och trådlösa routern. Mystiskt! Jag hade ändrat inställningen så att datorn borde kopplas till nätverket automatiskt men det verkar inte ske av någon anledning. Jag handleder honom per telefon om att genom några klick koppla upp nätverket manuellt, och det fungerar.
27 June 2010
بار دیگر کشتگان دانشگاه
کشتگان دانشگاه صنعتی
(این نوشتهی من در مجلهی "آرش"، شماره 104، پاریس، اسفند 1388 منتشر شدهاست. مطابق مقررات مجلهی "آرش"، سه ماه پس از انتشار مجله میتوان مطالب مندرج در آن را با ذکر منبع در جاهای دیگر نیز منتشر کرد.)
از هنگام بنیادگذاری نخستین دانشگاه نوین، دانشگاههای ایران همواره یکی از سنگرهای مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی بودهاند و نقش بزرگی در صحنه سیاسی کشور بازی کردهاند. این کارزار و پیکار در دورانهای سرکوب و اختناق 90 سال گذشتهی ایران هزینهی گزافی برای جامعهی دانشگاهی ایران داشته و این جامعه تلفات جبرانناپذیری دادهاست. (تابلوی نقاشی کاریست از ابوالفضل توسلی از دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به یاد ادنا ثابت که او هم دانشجوی همانجا بود، قدائی و سپس پیکاری بود، و اعداماش کردند.)
جدولی حاوی مشخصات دانشجویان فاصلهی سالهای 1345 تا 1358 دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، جانباختگان میدان رزم، تهیه شدهاست که برای یک مطالعهی موردی ِ بسیار مقدماتی، یا دستکم به عنوان اطلاعات خام برای پژوهندگان جنبشهای سیاسی و دانشجویی، اینجا ارائه میشود. در این جدول نام، سال پذیرش در دانشگاه، رشتهی تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و تعلق سازمانی دانشجویان وارد شدهاست.
این دانشگاه در سال 1345 آغاز به پذیرش دانشجو کرد و در سال 1359 با "انقلاب فرهنگی" بسته شد. دانشجویان پذیرفته شده در این دانشگاه، از همان نخستین سال پایهگذاری همواره رزمندگان نخبهای در صفوف سازمانهای سیاسی گوناگون داشتند. اغلب اینان از بهترین دانشآموزان دوران دبیرستان، و با ورود به دانشگاه بهترین دانشجویان ِ شیفتهی دانش و صنعت بودند و امید میرفت که بهترین مهندسان و سازندگان زیربنای علمی و فنی آیندهی کشور شوند، اما دانش بیشتر، و حضور در محیط دانشگاهی، برای بسیاری از این جانهای شیفته پیامدهای دیگری هم در بر داشت: آگاهی بر کژیها و بیعدالتیها، دیدن اختناق، احساس مسئولیت و وظیفه برای دگرگون کردن وضع موجود، و پیوستن به رزمندگان سنگرهای گوناگون.
از همهی قشرها و طبقههای اجتماعی، و از همهی وابستگیهای ایدئولوژیک و سازمانی در این میان نمایندگانی وجود دارد: اینجا طاهره خرم هست که از خانوادهای بسیار ثروتمند بود، و محمد محمدی نیز هست که پدرش کارگر سنگتراش بود و در جستوجوی لقمهای نان با خانوادهاش از فقر تحمیلی آذربایجان گریختهبود و در زورآباد کرج پناه جستهبود. زهرا ذوالفقاری، محمد معصومخانی، محمدرضا کامیابی، تورج حیدری بیگوند و برخی دیگر، دارای رتبههای ممتاز کنکور سراسری بودند و در آغاز تحصیل در دانشگاه از نوابغ علمی به شمار میرفتند. هنگامی که گوشها هنوز با واژهی "فجر" چندان آشنا نبود، همکلاسی من حمیدرضا فاطمی برای مبارزه در راه نابودی فقر و بیعدالتی گروهی به نام "الفجر" ساخت و در سال 1354 دستگیر و اعدام شد، و از سوی دیگر دوست من احمد حسینی آرانی همکاری با سازمان مارکسیستی "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" را راه رسیدن به آزادی و عدالت اجتماعی میدانست و در این راه جان بر سر آرمان نهاد.
بسیاری از اینان از رهبران و بنیانگذاران نامآور گروهها و جریانهای فکری و سیاسی آن دوران بودند، کسانی همچون بهرام آرام، برادران احمدزاده، برادران امیرشاهکرمی، تورج حیدری بیگوند، اشرف ربیعی (رجوی)، علیرضا شکوهی، محمدجواد قائدی، و...
این جدول بسیار ناقص است و اگر کمک گروه بزرگی از همدانشگاهیان نبود که به فراخوان من پاسخ دادند و برای تکمیل جدول به یاریم شتافتند، بسیار ناقصتر از این میبود. سپاسگزارم از یکیک این یاران. ایکاش میتوانستم نقطهی پایانی بر این جدول بگذارم، دریغ اما که هنوز پیامهایی با نام گلهای پرپر شدهی دیگری از راه میرسد، و این جدول تا تکمیل شدن هنوز راه درازی در پیش دارد. و باید بگویم که در تهیهی این جدول، با خواندن هر نام و یادآوری این و آن دوست و آشنا و همکلاسی ِ جانباخته، حفظ خونسردی علمی و چیرگی بر احساسات کار آسانی نبود و نیست.
در مواردی تعیین تاریخ دقیق و چگونگی جانباختن و نیز وابستگی سازمانی دانشجویان ممکن نبود، زیرا در شرایط آشفتهی دستگیریها و کشتار سالهای 1360 تا 1362 گاه حتی خود سازمانهای سیاسی نیز اطلاع نیافتند چهکسانی به "جرم" هواداری از آنان دستگیر و اعدام شدند یا در درگیری مسلحانه به قتل رسیدند. برای تدقیق این موارد کار حرفهای یک پژوهشکده، گشودن بایگانی زندانهای جمهوری اسلامی، و تماس با بستگان این جانباختگان لازم است. در مواردی نیز وابستگی سازمانی افراد، مورد اختلاف برخی گروههای سیاسی است. امیدوارم این جدول دستمایهای برای کشمکش میان این گروهها نشود زیرا هدف از آن در درجهی نخست نشان دادن تعلق این کشتگان به جامعهی دانشگاهی ایران است. سال ورود به دانشگاه و رشتهی تحصیلی برخی نیز با قطعیت معلوم نشد و تنها با دسترسی به بایگانی ادارهی آموزش دانشگاه میتوان این اطلاعات را تکمیل کرد.
دانشگاه صنعتی شریف چندی پس از "انقلاب فرهنگی" بازگشایی شد. بسیاری از دانشجویان به بهانهی فعالیتهای سیاسی پیشین "پاکسازی" شدند و اجازهی ادامهی تحصیل نیافتند. بسیاری از دانشجویان پیشین و بعدی دانشگاه نیز در جبهههای دفاع از میهن جان دادند. کشتههای دانشگاه در جنگ و جانباختگان جنبش نوین دانشجویی پس از کودتای 22 خرداد 1388 موضوع بحث این نوشته نیست و پژوهشهای جداگانهای نیاز دارد.
یاد همهی این رزمندگان را و دیگر جانباختگان شناخته و ناشناختهی سنگرهای دانشجویی ِ همهی دانشگاهها را به سهم خود گرامی میدارم، و زندگان را که هنوز در سنگرهای گوناگون برای آزادی، عدالت اجتماعی، و آوردن گرما و روشنایی و آگاهی برای جامعهی انسانی، و در سنگر زندگی عادی، میرزمند، میستایم.
از کاربرد واژهی دستمالی شدهی "شهید" که اکنون بار معنایی دیگرگونهای یافته، در مورد این عزیزان به عمد خودداری کردم.
برای تهیهی این جدول، گذشته از یاری همدانشگاهیان، از منابع زیر نیز بهره بردم:
1- سایت بنیاد برومند: http://www.iranrights.org/farsi/memorial.php
2- سایت "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" http://www.iran-archive.com/ و نشریات گروههای سیاسی موجود در آن، از جمله نشریه "کار"
3- لیست شهدای سازمان پیکار در نشانی http://www.peykarandeesh.org/peykarIndex.html
4- آرشیو نشریه پیکار http://www.peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh-Peykar.html
5- سایت یادبود جانباختگان راه کارگر http://janbakhteghanerahekargar.wordpress.com/
6- لیست شهیدان سازمان مجاهدین خلق http://www.mojahedin.org/pages/martrysList.aspx
7- کتاب "شهیدان تودهای، از مرداد 1361 تا مهر 1367" http://www.tudehpartyiran.org/book.zip
8- محمود نادری، "چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن 1357"، جلد اول، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، بهار 1387.
9- "سازمان مجاهدین خلق – پیدایی تا فرجام (1384-1344)"، به کوشش جمعی از پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ سوم، تهران، پاییز 1386. متن کامل کتاب به شکل فایلهای پیدیاف در نشانی http://www.psri.ir/mojahedin در دسترس است.
10- سایت تلویزیونی کومله "یاد جانباختگان" http://www.tvkomala.com/janbaxtfr_1.htm
11- آلبوم دانشآموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۱ در خبرنامه انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه در ۷ شمارهی ۲۰ تا ۴۳ در این نشانی
12- و جستوجوی نامها در شمار بسیاری از سایتهای اینترنتی.
جدول نام کشتگان را در این نشانی ببینید.
از هنگام بنیادگذاری نخستین دانشگاه نوین، دانشگاههای ایران همواره یکی از سنگرهای مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی بودهاند و نقش بزرگی در صحنه سیاسی کشور بازی کردهاند. این کارزار و پیکار در دورانهای سرکوب و اختناق 90 سال گذشتهی ایران هزینهی گزافی برای جامعهی دانشگاهی ایران داشته و این جامعه تلفات جبرانناپذیری دادهاست. (تابلوی نقاشی کاریست از ابوالفضل توسلی از دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به یاد ادنا ثابت که او هم دانشجوی همانجا بود، قدائی و سپس پیکاری بود، و اعداماش کردند.)
جدولی حاوی مشخصات دانشجویان فاصلهی سالهای 1345 تا 1358 دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، جانباختگان میدان رزم، تهیه شدهاست که برای یک مطالعهی موردی ِ بسیار مقدماتی، یا دستکم به عنوان اطلاعات خام برای پژوهندگان جنبشهای سیاسی و دانشجویی، اینجا ارائه میشود. در این جدول نام، سال پذیرش در دانشگاه، رشتهی تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و تعلق سازمانی دانشجویان وارد شدهاست.
این دانشگاه در سال 1345 آغاز به پذیرش دانشجو کرد و در سال 1359 با "انقلاب فرهنگی" بسته شد. دانشجویان پذیرفته شده در این دانشگاه، از همان نخستین سال پایهگذاری همواره رزمندگان نخبهای در صفوف سازمانهای سیاسی گوناگون داشتند. اغلب اینان از بهترین دانشآموزان دوران دبیرستان، و با ورود به دانشگاه بهترین دانشجویان ِ شیفتهی دانش و صنعت بودند و امید میرفت که بهترین مهندسان و سازندگان زیربنای علمی و فنی آیندهی کشور شوند، اما دانش بیشتر، و حضور در محیط دانشگاهی، برای بسیاری از این جانهای شیفته پیامدهای دیگری هم در بر داشت: آگاهی بر کژیها و بیعدالتیها، دیدن اختناق، احساس مسئولیت و وظیفه برای دگرگون کردن وضع موجود، و پیوستن به رزمندگان سنگرهای گوناگون.
از همهی قشرها و طبقههای اجتماعی، و از همهی وابستگیهای ایدئولوژیک و سازمانی در این میان نمایندگانی وجود دارد: اینجا طاهره خرم هست که از خانوادهای بسیار ثروتمند بود، و محمد محمدی نیز هست که پدرش کارگر سنگتراش بود و در جستوجوی لقمهای نان با خانوادهاش از فقر تحمیلی آذربایجان گریختهبود و در زورآباد کرج پناه جستهبود. زهرا ذوالفقاری، محمد معصومخانی، محمدرضا کامیابی، تورج حیدری بیگوند و برخی دیگر، دارای رتبههای ممتاز کنکور سراسری بودند و در آغاز تحصیل در دانشگاه از نوابغ علمی به شمار میرفتند. هنگامی که گوشها هنوز با واژهی "فجر" چندان آشنا نبود، همکلاسی من حمیدرضا فاطمی برای مبارزه در راه نابودی فقر و بیعدالتی گروهی به نام "الفجر" ساخت و در سال 1354 دستگیر و اعدام شد، و از سوی دیگر دوست من احمد حسینی آرانی همکاری با سازمان مارکسیستی "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" را راه رسیدن به آزادی و عدالت اجتماعی میدانست و در این راه جان بر سر آرمان نهاد.
بسیاری از اینان از رهبران و بنیانگذاران نامآور گروهها و جریانهای فکری و سیاسی آن دوران بودند، کسانی همچون بهرام آرام، برادران احمدزاده، برادران امیرشاهکرمی، تورج حیدری بیگوند، اشرف ربیعی (رجوی)، علیرضا شکوهی، محمدجواد قائدی، و...
این جدول بسیار ناقص است و اگر کمک گروه بزرگی از همدانشگاهیان نبود که به فراخوان من پاسخ دادند و برای تکمیل جدول به یاریم شتافتند، بسیار ناقصتر از این میبود. سپاسگزارم از یکیک این یاران. ایکاش میتوانستم نقطهی پایانی بر این جدول بگذارم، دریغ اما که هنوز پیامهایی با نام گلهای پرپر شدهی دیگری از راه میرسد، و این جدول تا تکمیل شدن هنوز راه درازی در پیش دارد. و باید بگویم که در تهیهی این جدول، با خواندن هر نام و یادآوری این و آن دوست و آشنا و همکلاسی ِ جانباخته، حفظ خونسردی علمی و چیرگی بر احساسات کار آسانی نبود و نیست.
در مواردی تعیین تاریخ دقیق و چگونگی جانباختن و نیز وابستگی سازمانی دانشجویان ممکن نبود، زیرا در شرایط آشفتهی دستگیریها و کشتار سالهای 1360 تا 1362 گاه حتی خود سازمانهای سیاسی نیز اطلاع نیافتند چهکسانی به "جرم" هواداری از آنان دستگیر و اعدام شدند یا در درگیری مسلحانه به قتل رسیدند. برای تدقیق این موارد کار حرفهای یک پژوهشکده، گشودن بایگانی زندانهای جمهوری اسلامی، و تماس با بستگان این جانباختگان لازم است. در مواردی نیز وابستگی سازمانی افراد، مورد اختلاف برخی گروههای سیاسی است. امیدوارم این جدول دستمایهای برای کشمکش میان این گروهها نشود زیرا هدف از آن در درجهی نخست نشان دادن تعلق این کشتگان به جامعهی دانشگاهی ایران است. سال ورود به دانشگاه و رشتهی تحصیلی برخی نیز با قطعیت معلوم نشد و تنها با دسترسی به بایگانی ادارهی آموزش دانشگاه میتوان این اطلاعات را تکمیل کرد.
دانشگاه صنعتی شریف چندی پس از "انقلاب فرهنگی" بازگشایی شد. بسیاری از دانشجویان به بهانهی فعالیتهای سیاسی پیشین "پاکسازی" شدند و اجازهی ادامهی تحصیل نیافتند. بسیاری از دانشجویان پیشین و بعدی دانشگاه نیز در جبهههای دفاع از میهن جان دادند. کشتههای دانشگاه در جنگ و جانباختگان جنبش نوین دانشجویی پس از کودتای 22 خرداد 1388 موضوع بحث این نوشته نیست و پژوهشهای جداگانهای نیاز دارد.
یاد همهی این رزمندگان را و دیگر جانباختگان شناخته و ناشناختهی سنگرهای دانشجویی ِ همهی دانشگاهها را به سهم خود گرامی میدارم، و زندگان را که هنوز در سنگرهای گوناگون برای آزادی، عدالت اجتماعی، و آوردن گرما و روشنایی و آگاهی برای جامعهی انسانی، و در سنگر زندگی عادی، میرزمند، میستایم.
از کاربرد واژهی دستمالی شدهی "شهید" که اکنون بار معنایی دیگرگونهای یافته، در مورد این عزیزان به عمد خودداری کردم.
برای تهیهی این جدول، گذشته از یاری همدانشگاهیان، از منابع زیر نیز بهره بردم:
1- سایت بنیاد برومند: http://www.iranrights.org/farsi/memorial.php
2- سایت "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" http://www.iran-archive.com/ و نشریات گروههای سیاسی موجود در آن، از جمله نشریه "کار"
3- لیست شهدای سازمان پیکار در نشانی http://www.peykarandeesh.org/peykarIndex.html
4- آرشیو نشریه پیکار http://www.peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh-Peykar.html
5- سایت یادبود جانباختگان راه کارگر http://janbakhteghanerahekargar.wordpress.com/
6- لیست شهیدان سازمان مجاهدین خلق http://www.mojahedin.org/pages/martrysList.aspx
7- کتاب "شهیدان تودهای، از مرداد 1361 تا مهر 1367" http://www.tudehpartyiran.org/book.zip
8- محمود نادری، "چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن 1357"، جلد اول، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، بهار 1387.
9- "سازمان مجاهدین خلق – پیدایی تا فرجام (1384-1344)"، به کوشش جمعی از پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ سوم، تهران، پاییز 1386. متن کامل کتاب به شکل فایلهای پیدیاف در نشانی http://www.psri.ir/mojahedin در دسترس است.
10- سایت تلویزیونی کومله "یاد جانباختگان" http://www.tvkomala.com/janbaxtfr_1.htm
11- آلبوم دانشآموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۱ در خبرنامه انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه در ۷ شمارهی ۲۰ تا ۴۳ در این نشانی
12- و جستوجوی نامها در شمار بسیاری از سایتهای اینترنتی.
جدول نام کشتگان را در این نشانی ببینید.
13 June 2010
شومان 200
سهشنبهی گذشته 8 ژوئن (18 خرداد) آهنگساز بزرگ آلمانی روبرت شومان Robert Schumann دویست ساله شد.
من در سال 1350 پس از آمدن به تهران و گوش دادن به "رادیو تهران" که موسیقی کلاسیک پخش میکرد و در آن سالها فقط در تهران شنیده میشد، از جمله با روبرت شومان آشنا شدم. آرم یکی از برنامههای این رادیو خوش به دل مینشست و پس از مدتها جستوجو سرانجام کشف کردم که این موسیقی بخش سوم از سنفونی چهارم شومان است.
چندی بعد با کنسرتو پیانوی او آشنا شدم که بسیار زیباست، و کمی دیرتر با اوورتور "مانفرد" و سپس کنسرتو ویولونسل.
اینها همه تراوشهای ذهنی عاشق و روحی شاعرانه است. اما من که دلم در پی عاشقانههایی عاشقانهتر و شاعرانههایی شاعرانهتر پر میزد، چندان در خط شومان باقی نماندم و سر به دنبال رنگهای تندتر دویدم.
آنچه از زندگانی شومان دلم را به رقت میآورد، عشق همسرش کلارا به او بود، و جنون سالهای پایانی عمرش که سرانجام او را به آسایشگاه کشانید و در چهل و شش سالگی همانجا در گذشت. کلارا که خود پیانیستی زرینپنجه و در آغاز زندگی مشترکشان نامآورتر از شومان بود، تا چهل سال پس از شومان زنده بود، آثار او را در کنسرتها مینواخت و آوازهی شومان را در جهان میپراکند. در این میان آهنگساز بزرگ دیگر آلمانی یوهانس برامس به کلارا دل باخت، اما هیچ کس نمیداند که این عشق تا به کجا پیش رفت. آثاری از کلارا نیز باقیست و او مشاور و مشوق آهنگسازی برامس بود.
من در سال 1350 پس از آمدن به تهران و گوش دادن به "رادیو تهران" که موسیقی کلاسیک پخش میکرد و در آن سالها فقط در تهران شنیده میشد، از جمله با روبرت شومان آشنا شدم. آرم یکی از برنامههای این رادیو خوش به دل مینشست و پس از مدتها جستوجو سرانجام کشف کردم که این موسیقی بخش سوم از سنفونی چهارم شومان است.
چندی بعد با کنسرتو پیانوی او آشنا شدم که بسیار زیباست، و کمی دیرتر با اوورتور "مانفرد" و سپس کنسرتو ویولونسل.
اینها همه تراوشهای ذهنی عاشق و روحی شاعرانه است. اما من که دلم در پی عاشقانههایی عاشقانهتر و شاعرانههایی شاعرانهتر پر میزد، چندان در خط شومان باقی نماندم و سر به دنبال رنگهای تندتر دویدم.
آنچه از زندگانی شومان دلم را به رقت میآورد، عشق همسرش کلارا به او بود، و جنون سالهای پایانی عمرش که سرانجام او را به آسایشگاه کشانید و در چهل و شش سالگی همانجا در گذشت. کلارا که خود پیانیستی زرینپنجه و در آغاز زندگی مشترکشان نامآورتر از شومان بود، تا چهل سال پس از شومان زنده بود، آثار او را در کنسرتها مینواخت و آوازهی شومان را در جهان میپراکند. در این میان آهنگساز بزرگ دیگر آلمانی یوهانس برامس به کلارا دل باخت، اما هیچ کس نمیداند که این عشق تا به کجا پیش رفت. آثاری از کلارا نیز باقیست و او مشاور و مشوق آهنگسازی برامس بود.
30 May 2010
فراخوان شرکت در گردهمایی سراسری
گردهمایی سراسری انجمن دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) هر دو سال یک بار در یکی از شهرهای جهان برگزار میشود. این بار نوبت به شهر گوتنبورگ Gothenburg (یا Göteborg) سوئد رسیده که از 23 تا 25 ماه ژوئیه (جولای) میزبان این گردهمایی باشد. همهی کسانی که به گونهای ارتباط یا علاقهای به این دانشگاه داشتهاند یا دارند، میتوانند در گردهمایی سراسری آن شرکت کنند و با دیدار دوستان و آشنایان و همکلاسیهای سالهای دور خاطرات دیرین را زنده کنند.
برای آگاهی از جزئیات نامنویسی و شرکت در گردهمایی و برنامههای آن، دو نشانی زیر را ببینید:
suta.org
http://www.suta.se/
مهلت نامنویسی تا 15 ماه ژوئیه (24 تیر) تمدید شدهاست.
به امید دیدار در گوتنبورگ!
***
پینوشت: تا امروز (8 ژوئیه، 17 تیر) دو خبرنامه ویژهی گردهمایی منتشر شدهاست: شماره 1، و شماره 2
برای آگاهی از جزئیات نامنویسی و شرکت در گردهمایی و برنامههای آن، دو نشانی زیر را ببینید:
suta.org
http://www.suta.se/
مهلت نامنویسی تا 15 ماه ژوئیه (24 تیر) تمدید شدهاست.
به امید دیدار در گوتنبورگ!
***
پینوشت: تا امروز (8 ژوئیه، 17 تیر) دو خبرنامه ویژهی گردهمایی منتشر شدهاست: شماره 1، و شماره 2
23 May 2010
جعفر پناهی را آزاد کنید!
عکسی گویاتر از هزاران سخن؛ و دانهی اشکی گویاتر از هزاران کلام: ژولیت بینوش بازیگر بزرگ فرانسوی (از جمله در فیلم "شکلات") در کنفرانس مطبوعاتی جشنواره فیلم کان با شنیدن خبر اعتصاب غذای جعفر پناهی در زندان اوین، اشک میریزد.
"بادکنک سفید" جعفر پناهی را بسیار دوست میدارم، ... و خبر اعتصاب غذای زندانیان در سیاهچالهای جمهوری اسلامی همواره مرا به یاد اعتصاب غذای شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت میاندازد. (یا در این نشانی). جعفر پناهی قرار بود بر صندلی داوری جشنواره کان بنشیند.
عکس از دیلی تلگراف
"بادکنک سفید" جعفر پناهی را بسیار دوست میدارم، ... و خبر اعتصاب غذای زندانیان در سیاهچالهای جمهوری اسلامی همواره مرا به یاد اعتصاب غذای شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت میاندازد. (یا در این نشانی). جعفر پناهی قرار بود بر صندلی داوری جشنواره کان بنشیند.
عکس از دیلی تلگراف
En bild som säger mer än tusen ord: Juliette Binoche i tårar när hon på presskonferensen under filmfestivalen i Cannes hör om att den iranske filmregissören Jafar Panahi hungerstrejkar i fängelset i Iran. Och Jafar Panahi skulle ha suttit i juryn i denna festival, förresten.
PS. I dag den 25 maj släpptes han mot borgen, enligt DN, tack vare världsomfattande protester.
PS. I dag den 25 maj släpptes han mot borgen, enligt DN, tack vare världsomfattande protester.
15 May 2010
ای جلاد، ننگات باد
من که بارها درد زبانندانی را برای خود و دیگران چشیدهام، و از جمله در دربهدریها، این نامهی شیرین عَلَم ِ هولی که تکههایی از آن را نقل میکنم آتش به جانم میزند. کوچکترین کاری که اکنون از دستم بر میآید، آن است که تا یک هفته نام وبلاگم را به افتخار شیرین و چهار همزنجیراش: فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، مهدی اسلامیان، و علی حیدریان، که سحرگاه 19 اردیبهشت (9 مه) آدمخواران جمهوری اسلامی در زندان کشتندشان، تغییر دهم. شیرین زادهی یک روستای کردنشین نزدیک ماکو بود.
«[...] جناب قاضی محترم،
آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.
[...] امروز ۱۲ اردیبهشت ۸۹ است (۲/۵/۲۰۱۰) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم.
در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
شیرین علم هولی
۱۳/۲/۸۹ – ۳/۵/۲۰۱۰»
خدیجه مقدم مینویسد: شیرین در خانوادهای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری میکرد و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شدهبود و در آستانهی یک ازدواج اجباری قبیلهای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار کرد. او جز خانهی خودشان در روستا و جمع همشهریهایش در کردستان عراق، و زندان، جایی دیگر را ندیدهبود و هیچ تجربهای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان، کلاسهای آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشت و هنرمندی خلاق شد. او زندگی را دوست داشت و میخواست زندگی کند.
من و شما، خوانندهی من، ما مگر نمیخواهیم زندگی کنیم؟
«[...] جناب قاضی محترم،
آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.
[...] امروز ۱۲ اردیبهشت ۸۹ است (۲/۵/۲۰۱۰) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم.
در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
شیرین علم هولی
۱۳/۲/۸۹ – ۳/۵/۲۰۱۰»
خدیجه مقدم مینویسد: شیرین در خانوادهای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری میکرد و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شدهبود و در آستانهی یک ازدواج اجباری قبیلهای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار کرد. او جز خانهی خودشان در روستا و جمع همشهریهایش در کردستان عراق، و زندان، جایی دیگر را ندیدهبود و هیچ تجربهای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان، کلاسهای آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشت و هنرمندی خلاق شد. او زندگی را دوست داشت و میخواست زندگی کند.
من و شما، خوانندهی من، ما مگر نمیخواهیم زندگی کنیم؟
12 May 2010
بدرود، سازندهی "سقوط 57"!
یکی از نخستین کارهایی که با آغاز فعالیت در حزب تودهی ایران به گردن من گذاشتند، نمایش فیلم مستندی از انقلاب به نام "سقوط 57" ساختهی باربد طاهری در محلات جنوب شهر تهران بود. او یک نسخهی 16 میلیمتری از این فیلم را در اختیار حزب گذاشتهبود. بخش هنری شعبهی تبلیغات حزب در دفتری بهنام "سیاهقلم" پروژکتور سیار داشت. تا چندی فعالان سازمان جوانان حزب در محلههای خود برنامهریزی میکردند، از پیش به اهل محل خبر میدادند، در ستاد سازمان جوانان در خیابان نصرت برنامهریزی میشد، و آنگاه نوبت به من میرسید تا با قوطیهای فیلم و پروژکتور و یک پردهی سفید راهی محل شوم و فیلم را برای مردم نمایش دهم.
فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا میرفتند و پرده را میآویختند، اتصال برق فراهم میکردند و نمایش فیلم آغاز میشد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی میکردند. زنان خانهدار ِ چادری با خوراکی میآمدند، خانوادهها چیزی روی زمین پهن میکردند، در کنار هم مینشستند و فیلم را تماشا میکردند. صحنههای فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانهی خود لذت میبردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنهها بودند و گاه حتی پیش میآمد که خود یا آشنایی را در فیلم مییافتند و با شادی یکدیگر را میخواندند و خبر میدادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزباللهیهای محل نیز چیزی نمیگفتند.
با حملهی دانشجویان به سفارت امریکا و گروگانگیری امریکائیان در آبان 1358، مرکز حوادث و گردهمایی مردم به خیابان تخت جمشید (طالقانی) و مقابل سفارت امریکا منتقل شد. اینجا مردم از همه رنگ و صنفی شبانهروز حضور داشتند؛ اینجا "آش ضد امپریالیستی" و انواع خوراکیهای دیگر فروخته میشد؛ کتاب و نوار و انواع چیزهای دیگر فروخته میشد؛ صبح تا شب تظاهرات بود. و از همین رو سینمای خیابانی ما نیز به آنجا منتقل شد. هر شب در پیادهروی ضلع جنوبی مقابل سفارت امریکا پرده میآویختیم و من فیلم باربد طاهری را برای مردمی که ایستاده و نشسته در هر دو سوی پرده جمع میشدند، نشان میدادم.
دیگر فیلم را صحنه به صحنه و عکس به عکس از حفظ میدانستم. بارها پیش آمد که فیلم پاره شد، یا گیر کرد و تکهای از آن در گرمای پروژکتور سوخت، و همانجا وصله و پینهاش کردم و نمایش را ادامه دادم.
این سینمای خیابانی مقابل سفارت امریکا تا اعتراض اهل خانههای مقابل سفارت ادامه داشت. سروصدای جیغ و شعار و آژیر و تیراندازیهای شدید فیلم آزارشان میداد. اعتراض به گوش حزب رسید و سینما را تعطیل کردیم. بعدها تکههایی از خاطرات گروگانهای امریکایی داخل سفارت را در جایی خواندم. میگفتند که از بیرون پیوسته صدای تیراندازی و آژیر میآمد و آنان در ترس بهسر میبردند. در بیرون سفارت هرگز تیراندازی واقعی وجود نداشت و آنان بیگمان صدای همین فیلم را میشنیدند.
این فیلم را به تدریج ممنوعش کردند، زیرا کسانی در آن دیده میشدند که دیگر به صلاح نبود دیدهشوند؛ از شرکت مجاهد و فدائی در انقلاب صحنههایی در فیلم بود، و نیز از شرکت زنان بیحجاب. اینها همه باید از حافظهی تاریخ پاک میشدند.
باربد طاهری بیمهریهای حکومت روی کار آمده پساز انقلابی را که خود این چنین به خوبی بهتصویر کشیدهبود تاب نیاورد و همچون بسیاری از هنرمندان میهن را ترک کرد، و اکنون خبر میرسد که او روز جمعه هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) در کالیفورنیا در گذشتهاست.
گوشهای من هنوز پر از صدای تیراندازیهای فیلم "سقوط 57" است، و هنوز با یادآوری بارکشی پروژکتور سنگین و قوطی فیلمها و سیمهای رابط و غیره در جنوب شهر تهران و تا دفتر "سیاهقلم" در طبقهی پنجم و بی آسانسور ساختمانی در خیابان "جمهوری" به نفسنفس میافتم. اما سایهروشنهای "رگبار" او را همچون "طبیعت بیجان" سهراب شهید ثالث هرگز فراموش نمیکنم و یاد آن برایم کافیست تا همهی نفسزدنها و زحمت بارکشیها را فراموش کنم، برایش سر فرود آورم، و یادش را همواره گرامی بدارم.
باربد طاهری فیلمساز و بهویژه فیلمبردار خوشذوق و مبتکری بود. فیلمبرداری او در "خداحافظ رفیق" و "رگبار" مرا تکان دادهبود و به سهم خود و در پهنهی تنگ سواد سینمائیم چیزی نو و بسیار نویدبخش در سینمای فارسی میدیدم. او در ساخت هر دوی این فیلمها نیز سرمایهگذاری کردهبود و زیانهای هنگفتی به خود زدهبود. اما به گمانم او برای فیلمبرداریهایش و بهویژه برای "رگبار" در تاریخ سینمای ایران جاودانه خواهد ماند.
در این نشانی بیشتر دربارهی او بخوانید و تصویر غمزدهای از او را ببینید.
***
و یکی از دستآوردهای فیلم "سقوط 57" برای خودم را نباید ناگفته بگذارم: هر گاه که نوبت نمایش فیلم در محلهای و یا در مقابل سفارت امریکا بود، من میبایست در دفتر سازمان جوانان و یا در "سیاهقلم" پیش این و آن گردن کج میکردم و التماس میکردم که یا ماشین قرض بدهند، و یا مرا با تجهیزاتم به محل نمایش فیلم برسانند تا بتوانم وظیفهی حزبیم را انجام بدهم. اما همه همیشه و پیوسته گرفتار و در حال دویدن بودند. در بهترین حالت "عبدی" یا "فریبرز جوانان" حاضر بودند ماشین خود را قرض بدهند، اما من هنوز رانندگی بلد نبودم و هیچ کسی وقت نداشت تا برای رانندگی در خدمت من قرار گیرد.
یک بار آنچنان در تنگنا بودم که به ناگزیر خود پشت فرمان ماشین "عبدی" نشستم و راندمش، بی هیچ تمرین رانندگی، و تنها با آنچه از مشاهده آموختهبودم! راندم، در خیابانهای شلوغ و بیقانون تهران رفتم، فیلم را نمایش دادم، و نیمهشب ماشین عبدی را سالم به دفتر سازمان جوانان بازگرداندم.
از فردای آن روز، تا دو سال بعد همهروزه برای کارهای حزبی در خیابانهای تهران بی گواهینامه رانندگی میکردم، تا آنکه از "بالا" گفتند که دیگر وقتاش است که گواهینامه بگیرم!
پس، آموزش رانندگی و سرانجام گرفتن گواهینامهی رانندگی برای من از دستآوردهای نمایش "سقوط 57" باربد طاهریست. درود بر او! ایکاش میدانستم کجاست، ایکاش پیش از آنکه ترکمان کند دسترسی به او میداشتم و اینها را به او میگفتم.
***
"عبدی" دوستداشتنی را جمهوری اسلامی اعدام کرد. دربارهی "فریبرز جوانان" هیچ نمیدانم.
***
پینوشت:
حافظهی آدمی دستگاه شگفتانگیزیست. اکنون که این نوشته را برای پنجاه و یازدهمین بار (اصطلاح سوئدیست) میخواندم تا باز و باز سمبادهاش بزنم، ناگهان تونلی در حافظهام گشوده شد: برخی از مسئولان شعبهی تبلیغات حزب توده ایران شبی در یکی از سینماهای خیابانی من این فیلم را دیدند، و در نخستین جلسهی پس از آن در حضور من بحث کردند و گفتند که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریکهای فدائی خلق تبلیغ کنیم و تصویب کردند که صحنههای مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و از جمله در 19 بهمن 1357 از فیلم حذف شود. من ناگزیر شدم که با دریغ و درد نزدیک به شش دقیقه از فیلم را قیچی کنم.
(چهار روز دیرتر، شانزدهم مه 2010)
فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا میرفتند و پرده را میآویختند، اتصال برق فراهم میکردند و نمایش فیلم آغاز میشد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی میکردند. زنان خانهدار ِ چادری با خوراکی میآمدند، خانوادهها چیزی روی زمین پهن میکردند، در کنار هم مینشستند و فیلم را تماشا میکردند. صحنههای فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانهی خود لذت میبردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنهها بودند و گاه حتی پیش میآمد که خود یا آشنایی را در فیلم مییافتند و با شادی یکدیگر را میخواندند و خبر میدادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزباللهیهای محل نیز چیزی نمیگفتند.
با حملهی دانشجویان به سفارت امریکا و گروگانگیری امریکائیان در آبان 1358، مرکز حوادث و گردهمایی مردم به خیابان تخت جمشید (طالقانی) و مقابل سفارت امریکا منتقل شد. اینجا مردم از همه رنگ و صنفی شبانهروز حضور داشتند؛ اینجا "آش ضد امپریالیستی" و انواع خوراکیهای دیگر فروخته میشد؛ کتاب و نوار و انواع چیزهای دیگر فروخته میشد؛ صبح تا شب تظاهرات بود. و از همین رو سینمای خیابانی ما نیز به آنجا منتقل شد. هر شب در پیادهروی ضلع جنوبی مقابل سفارت امریکا پرده میآویختیم و من فیلم باربد طاهری را برای مردمی که ایستاده و نشسته در هر دو سوی پرده جمع میشدند، نشان میدادم.
دیگر فیلم را صحنه به صحنه و عکس به عکس از حفظ میدانستم. بارها پیش آمد که فیلم پاره شد، یا گیر کرد و تکهای از آن در گرمای پروژکتور سوخت، و همانجا وصله و پینهاش کردم و نمایش را ادامه دادم.
این سینمای خیابانی مقابل سفارت امریکا تا اعتراض اهل خانههای مقابل سفارت ادامه داشت. سروصدای جیغ و شعار و آژیر و تیراندازیهای شدید فیلم آزارشان میداد. اعتراض به گوش حزب رسید و سینما را تعطیل کردیم. بعدها تکههایی از خاطرات گروگانهای امریکایی داخل سفارت را در جایی خواندم. میگفتند که از بیرون پیوسته صدای تیراندازی و آژیر میآمد و آنان در ترس بهسر میبردند. در بیرون سفارت هرگز تیراندازی واقعی وجود نداشت و آنان بیگمان صدای همین فیلم را میشنیدند.
این فیلم را به تدریج ممنوعش کردند، زیرا کسانی در آن دیده میشدند که دیگر به صلاح نبود دیدهشوند؛ از شرکت مجاهد و فدائی در انقلاب صحنههایی در فیلم بود، و نیز از شرکت زنان بیحجاب. اینها همه باید از حافظهی تاریخ پاک میشدند.
باربد طاهری بیمهریهای حکومت روی کار آمده پساز انقلابی را که خود این چنین به خوبی بهتصویر کشیدهبود تاب نیاورد و همچون بسیاری از هنرمندان میهن را ترک کرد، و اکنون خبر میرسد که او روز جمعه هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) در کالیفورنیا در گذشتهاست.
گوشهای من هنوز پر از صدای تیراندازیهای فیلم "سقوط 57" است، و هنوز با یادآوری بارکشی پروژکتور سنگین و قوطی فیلمها و سیمهای رابط و غیره در جنوب شهر تهران و تا دفتر "سیاهقلم" در طبقهی پنجم و بی آسانسور ساختمانی در خیابان "جمهوری" به نفسنفس میافتم. اما سایهروشنهای "رگبار" او را همچون "طبیعت بیجان" سهراب شهید ثالث هرگز فراموش نمیکنم و یاد آن برایم کافیست تا همهی نفسزدنها و زحمت بارکشیها را فراموش کنم، برایش سر فرود آورم، و یادش را همواره گرامی بدارم.
باربد طاهری فیلمساز و بهویژه فیلمبردار خوشذوق و مبتکری بود. فیلمبرداری او در "خداحافظ رفیق" و "رگبار" مرا تکان دادهبود و به سهم خود و در پهنهی تنگ سواد سینمائیم چیزی نو و بسیار نویدبخش در سینمای فارسی میدیدم. او در ساخت هر دوی این فیلمها نیز سرمایهگذاری کردهبود و زیانهای هنگفتی به خود زدهبود. اما به گمانم او برای فیلمبرداریهایش و بهویژه برای "رگبار" در تاریخ سینمای ایران جاودانه خواهد ماند.
در این نشانی بیشتر دربارهی او بخوانید و تصویر غمزدهای از او را ببینید.
***
و یکی از دستآوردهای فیلم "سقوط 57" برای خودم را نباید ناگفته بگذارم: هر گاه که نوبت نمایش فیلم در محلهای و یا در مقابل سفارت امریکا بود، من میبایست در دفتر سازمان جوانان و یا در "سیاهقلم" پیش این و آن گردن کج میکردم و التماس میکردم که یا ماشین قرض بدهند، و یا مرا با تجهیزاتم به محل نمایش فیلم برسانند تا بتوانم وظیفهی حزبیم را انجام بدهم. اما همه همیشه و پیوسته گرفتار و در حال دویدن بودند. در بهترین حالت "عبدی" یا "فریبرز جوانان" حاضر بودند ماشین خود را قرض بدهند، اما من هنوز رانندگی بلد نبودم و هیچ کسی وقت نداشت تا برای رانندگی در خدمت من قرار گیرد.
یک بار آنچنان در تنگنا بودم که به ناگزیر خود پشت فرمان ماشین "عبدی" نشستم و راندمش، بی هیچ تمرین رانندگی، و تنها با آنچه از مشاهده آموختهبودم! راندم، در خیابانهای شلوغ و بیقانون تهران رفتم، فیلم را نمایش دادم، و نیمهشب ماشین عبدی را سالم به دفتر سازمان جوانان بازگرداندم.
از فردای آن روز، تا دو سال بعد همهروزه برای کارهای حزبی در خیابانهای تهران بی گواهینامه رانندگی میکردم، تا آنکه از "بالا" گفتند که دیگر وقتاش است که گواهینامه بگیرم!
پس، آموزش رانندگی و سرانجام گرفتن گواهینامهی رانندگی برای من از دستآوردهای نمایش "سقوط 57" باربد طاهریست. درود بر او! ایکاش میدانستم کجاست، ایکاش پیش از آنکه ترکمان کند دسترسی به او میداشتم و اینها را به او میگفتم.
***
"عبدی" دوستداشتنی را جمهوری اسلامی اعدام کرد. دربارهی "فریبرز جوانان" هیچ نمیدانم.
***
پینوشت:
حافظهی آدمی دستگاه شگفتانگیزیست. اکنون که این نوشته را برای پنجاه و یازدهمین بار (اصطلاح سوئدیست) میخواندم تا باز و باز سمبادهاش بزنم، ناگهان تونلی در حافظهام گشوده شد: برخی از مسئولان شعبهی تبلیغات حزب توده ایران شبی در یکی از سینماهای خیابانی من این فیلم را دیدند، و در نخستین جلسهی پس از آن در حضور من بحث کردند و گفتند که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریکهای فدائی خلق تبلیغ کنیم و تصویب کردند که صحنههای مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و از جمله در 19 بهمن 1357 از فیلم حذف شود. من ناگزیر شدم که با دریغ و درد نزدیک به شش دقیقه از فیلم را قیچی کنم.
(چهار روز دیرتر، شانزدهم مه 2010)
08 May 2010
از جهان خاکستری – 39
در میزدند. نیمهشب بود. خواب و بیدار بودم. گویی من نیز در انتظار بودم: در انتظار زادهشدن این فرزند موعود. همسایهی طبقهی بالایم سیمین پا به ماه بود. همان سیمین که نیمروی هنری مرا خراب کردهبود! شوهرش در دوردست خرمدره آموزگاری میکرد تا بخشی از نان خانواده را درآورد و من ارجاش مینهادم، چه، آموزگاری در دورافتادههای کشور برای من همواره از قهرمانانهترین کارها بود و هست.
دیشب بالا پیش سیمین و مهمانش بودم. خانم اورانوس آنجا بود و قرار بود شب پیش سیمین بماند. اورانوس پرستار ماهری بود و تشخیص دادهبود که امشب وقتش است. هشدارم دادهبودند که گوشبهزنگ باشم تا اگر لازم شد به زایشگاه برسانیمشان. و اینک، این در زدن معنایی جز تولدی نزدیک نداشت. برخاستم. وقتش بود.
سیمین اهل فریاد و جنجال نبود. دندان بر هم میفشرد، لب بر هم میدوخت، و تنها از نفسزدنش میشد فهمید که درد میکشد. اورانوس او را در صندلی عقب پیکان سبز پستهای متعلق به شوهرش نشاند، خود در کنارش نشست، سوار شدیم و راندیم.
پردهی سنگینی از تاریکی بر همهجا گستردهبود. چراغهای شهر همه خاموش بودند. جنگ بود. هواپیماهای عراقی پیوسته تهران را بمباران میکردند. همهی چراغهای شهر را خاموش کردهبودند و ماشینها اجازه نداشتند با چراغ روشن حرکت کنند. چندی بعد اجازه دادند که مردم روی چراغ ماشینها کاغذ کاربن آبیرنگ بچسبانند و روشناش کنند. اکنون اما روشن کردن چراغ مجاز نبود. یکی مان دستش را از پنجره بیرون بردهبود و گاه به خواست راننده چراغقوهای را که به دست داشت روشن میکرد تا راه دیده شود.
به هر زحمتی بود، به زایشگاه ابوریحان رسیدیم. اورانوس زیر بازوی سیمین را که بلند نفسنفس میزد گرفت و او را به درون برد، و ما بیرون، در اتاق انتظار ماندیم.
ساعتی بعد اورانوس آمد و گفت که نشستن ما در آنجا معنایی ندارد و میتوانیم برویم و صبح من برگردم و خبر بگیرم. رفتیم. اما دیگر خوابی در کار نبود. خود را جای مرتضی پدر کودک و شوهر سیمین میگذاشتم. او بیگمان همانجا در زایشگاه مینشست.
بامداد با سری ورمکرده از بیخوابی به زایشگاه رفتم: "حیدر" به دنیا آمدهبود. یکراست بهسوی میدان توپحانه و مرکز مخابرات رفتم. پس از ساعتی معطلی نوبت به من رسید و توانستم تلگرافی برای مرتضی بفرستم: "سیمین پسر فارغ هیچ نگرانی مژدگانی فراموش نشود"!
تلگراف را سر کلاس درس در خرمدره به دست مرتضی دادند، بازش کرد، خواند، و از لبخند بزرگی که بر لبانش نشست شاگردان کلاس نیز لبخند زدند.
مرتضی یک ساعت مچی سیکو 5 اتوماتیک با متن آبی تیره به من مژدگانی داد. آن ساعت را که با حرکت دست کوک میشد سالها داشتم و همانیبود که ساشا گفت بازش کنم و توی کشو بگذارم. اما دوستان هنوز هم برای متن آن تلگراف سربهسرم میگذارند: همهی پیام تلگرافی بود جز یادآوری مژدگانی!
و چنین بود که "دههی شصتیها"ی ما بهدنیا آمدند.
دیشب بالا پیش سیمین و مهمانش بودم. خانم اورانوس آنجا بود و قرار بود شب پیش سیمین بماند. اورانوس پرستار ماهری بود و تشخیص دادهبود که امشب وقتش است. هشدارم دادهبودند که گوشبهزنگ باشم تا اگر لازم شد به زایشگاه برسانیمشان. و اینک، این در زدن معنایی جز تولدی نزدیک نداشت. برخاستم. وقتش بود.
سیمین اهل فریاد و جنجال نبود. دندان بر هم میفشرد، لب بر هم میدوخت، و تنها از نفسزدنش میشد فهمید که درد میکشد. اورانوس او را در صندلی عقب پیکان سبز پستهای متعلق به شوهرش نشاند، خود در کنارش نشست، سوار شدیم و راندیم.
پردهی سنگینی از تاریکی بر همهجا گستردهبود. چراغهای شهر همه خاموش بودند. جنگ بود. هواپیماهای عراقی پیوسته تهران را بمباران میکردند. همهی چراغهای شهر را خاموش کردهبودند و ماشینها اجازه نداشتند با چراغ روشن حرکت کنند. چندی بعد اجازه دادند که مردم روی چراغ ماشینها کاغذ کاربن آبیرنگ بچسبانند و روشناش کنند. اکنون اما روشن کردن چراغ مجاز نبود. یکی مان دستش را از پنجره بیرون بردهبود و گاه به خواست راننده چراغقوهای را که به دست داشت روشن میکرد تا راه دیده شود.
به هر زحمتی بود، به زایشگاه ابوریحان رسیدیم. اورانوس زیر بازوی سیمین را که بلند نفسنفس میزد گرفت و او را به درون برد، و ما بیرون، در اتاق انتظار ماندیم.
ساعتی بعد اورانوس آمد و گفت که نشستن ما در آنجا معنایی ندارد و میتوانیم برویم و صبح من برگردم و خبر بگیرم. رفتیم. اما دیگر خوابی در کار نبود. خود را جای مرتضی پدر کودک و شوهر سیمین میگذاشتم. او بیگمان همانجا در زایشگاه مینشست.
بامداد با سری ورمکرده از بیخوابی به زایشگاه رفتم: "حیدر" به دنیا آمدهبود. یکراست بهسوی میدان توپحانه و مرکز مخابرات رفتم. پس از ساعتی معطلی نوبت به من رسید و توانستم تلگرافی برای مرتضی بفرستم: "سیمین پسر فارغ هیچ نگرانی مژدگانی فراموش نشود"!
تلگراف را سر کلاس درس در خرمدره به دست مرتضی دادند، بازش کرد، خواند، و از لبخند بزرگی که بر لبانش نشست شاگردان کلاس نیز لبخند زدند.
مرتضی یک ساعت مچی سیکو 5 اتوماتیک با متن آبی تیره به من مژدگانی داد. آن ساعت را که با حرکت دست کوک میشد سالها داشتم و همانیبود که ساشا گفت بازش کنم و توی کشو بگذارم. اما دوستان هنوز هم برای متن آن تلگراف سربهسرم میگذارند: همهی پیام تلگرافی بود جز یادآوری مژدگانی!
و چنین بود که "دههی شصتیها"ی ما بهدنیا آمدند.
24 April 2010
آرش اینجاست
تازهترین شمارهی مجلهی آرش (104) در پاریس منتشر شد. موضوع اصلی این شماره جنبش دانشجویی ایران است و از جمله دو نوشته از من دارد. یکی از آنها با یاری دوستان همدانشگاهی تهیه شده و فهرست نام کشتگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) است همراه با توضیحی کوتاه. نوشتهی دیگر دربارهی تحصن بزرگ دانشگاه ما در 24 آبان 1356 است. فهرست مطالب مجله را در این نشانی مییابید.
برای شمایی که در خارج هستید پیشنهاد میکنم که برای پشتیبانی از نشر فارسی بهطور کلی، و بهویژه نشر فارسی در خارج، با مراجعه به سایت مجله آن را مشترک شوید، یا دستکم و بهخاطر نام دانشگاهیان جانداده در راه آزادی و عدالت اجتماعی هم که شده این تک شماره را از کتابفروشی ایرانی شهرتان، یا از سایت مجله بخرید!
شمایی که در داخل هستید اگر مایل به دریافت مطلب مربوط به کشتههای دانشگاه هستید، خبر بدهید تا اسکنشدهی آن را با ایمیل بفرستم. روایت شخصیتر و با لحن "غیر مجلهای" از مطلب دوم را پیشتر در وبلاگم منتشر کردهام که در این نشانی مییابیدش.
بار دیگر از همهی یاران دانشگاهی صمیمانه سپاسگزارم.
برای شمایی که در خارج هستید پیشنهاد میکنم که برای پشتیبانی از نشر فارسی بهطور کلی، و بهویژه نشر فارسی در خارج، با مراجعه به سایت مجله آن را مشترک شوید، یا دستکم و بهخاطر نام دانشگاهیان جانداده در راه آزادی و عدالت اجتماعی هم که شده این تک شماره را از کتابفروشی ایرانی شهرتان، یا از سایت مجله بخرید!
شمایی که در داخل هستید اگر مایل به دریافت مطلب مربوط به کشتههای دانشگاه هستید، خبر بدهید تا اسکنشدهی آن را با ایمیل بفرستم. روایت شخصیتر و با لحن "غیر مجلهای" از مطلب دوم را پیشتر در وبلاگم منتشر کردهام که در این نشانی مییابیدش.
بار دیگر از همهی یاران دانشگاهی صمیمانه سپاسگزارم.
17 April 2010
بازشناسی مارکس
کارل مارکس که بود و چه میگفت؟ اندیشههای او چهگونه پرورش یافت؟ چه چیزهایی خواند و چه چیزهایی نوشت؟ چه هدفی داشت؟ آیا دانشمند بود، تاریخدان بود، یا فیلسوف؟ چه پیشبینیهایی کرد؟ آیا همهی حرفها و پیشبینیهای او درست در آمد؟ آیا اشتباهی داشت و آیا انتقادی بر او وارد است؟ میراث اندیشگی او چیست و چه ارزشی دارد؟
بهتازگی کتاب کوچک و جمعوجوری نزدیک به 140 صفحه به دستم رسید که به همهی پرسشهای بالا و بسیاری پرسشهای دیگر به زبانی ساده و روشی جالب پاسخ میدهد: "مارکس"، نوشتهی پیتر سینگر، ترجمهی محمد اسکندری، چاپ دوم 1387، تهران، انتشارات طرح نو.
ترجمهی کتاب خوب و روان است و چاپ نخست آن در سال 1379 با شمارگان 5000 گویا بهسرعت نایاب شد. نسخهی اصلی و انگلیسی کتاب در سال 1980 (1359) منتشر شد که گرچه پیش از فرو ریختن دیوار برلین بود، اما وجود دیوار در نگرش نویسنده بازتابی ندارد، و یا دستکم من این بازتاب را نمیبینم. با اینهمه پیتر سینگر نسخهی بازبینیشدهای از همین کتاب را در سال 2006 منتشر کرد. مقایسهی آن دو نسخه باید جالب باشد. Marx: a very short introduction / Peter Singer, Oxford University Press, 2006
پیتر سینگر کتاب دیگری را برای مطالعه پیرامون مارکس توصیه میکند که منبع اصلی خود او نیز بودهاست: David McLellan, Karl Marx: His life and Thoughts, Macmillan, London, 1979 نه این کتاب، اما روایت فشردهای از آن David McMillan: Marx, Fontana, London, 1975 با دو ترجمه در ایران منتشر شدهاست. آن ترجمهها را ندیدهام و از کیفیت آنها اطلاعی ندارم: کارل مارکس، اثر دیوید مکللان، ترجمهی منصور مشکینپوش، نشر رازی، تهران 1362، و ترجمهی عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، آبادان 1379.
از پیتر سینگر کتاب "هگل" نیز به فارسی منتشر شدهاست: ترجمهی عزتالله فولادوند، چاپ دوم، نشر ماهی، تهران 1386 (همچنین به شکل "کتاب گویا" در 7 نوار کاست).
نسخهی انگلیسی این کتابها در کتابخانههای سوئد موجود است و از ترجمههای فارسی تنها کتاب مکللان با ترجمهی دستغیب در کتابخانهی بینالمللی استکهلم یافت میشود.
با سپاس از دوستی که کتاب سینگر را برایم فرستاد.
اطلاعات کتابهای ایران
اطلاعات کتابخانههای سوئد، و کتابخانهی بینالمللی استکهلم
بهتازگی کتاب کوچک و جمعوجوری نزدیک به 140 صفحه به دستم رسید که به همهی پرسشهای بالا و بسیاری پرسشهای دیگر به زبانی ساده و روشی جالب پاسخ میدهد: "مارکس"، نوشتهی پیتر سینگر، ترجمهی محمد اسکندری، چاپ دوم 1387، تهران، انتشارات طرح نو.
ترجمهی کتاب خوب و روان است و چاپ نخست آن در سال 1379 با شمارگان 5000 گویا بهسرعت نایاب شد. نسخهی اصلی و انگلیسی کتاب در سال 1980 (1359) منتشر شد که گرچه پیش از فرو ریختن دیوار برلین بود، اما وجود دیوار در نگرش نویسنده بازتابی ندارد، و یا دستکم من این بازتاب را نمیبینم. با اینهمه پیتر سینگر نسخهی بازبینیشدهای از همین کتاب را در سال 2006 منتشر کرد. مقایسهی آن دو نسخه باید جالب باشد. Marx: a very short introduction / Peter Singer, Oxford University Press, 2006
پیتر سینگر کتاب دیگری را برای مطالعه پیرامون مارکس توصیه میکند که منبع اصلی خود او نیز بودهاست: David McLellan, Karl Marx: His life and Thoughts, Macmillan, London, 1979 نه این کتاب، اما روایت فشردهای از آن David McMillan: Marx, Fontana, London, 1975 با دو ترجمه در ایران منتشر شدهاست. آن ترجمهها را ندیدهام و از کیفیت آنها اطلاعی ندارم: کارل مارکس، اثر دیوید مکللان، ترجمهی منصور مشکینپوش، نشر رازی، تهران 1362، و ترجمهی عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، آبادان 1379.
از پیتر سینگر کتاب "هگل" نیز به فارسی منتشر شدهاست: ترجمهی عزتالله فولادوند، چاپ دوم، نشر ماهی، تهران 1386 (همچنین به شکل "کتاب گویا" در 7 نوار کاست).
نسخهی انگلیسی این کتابها در کتابخانههای سوئد موجود است و از ترجمههای فارسی تنها کتاب مکللان با ترجمهی دستغیب در کتابخانهی بینالمللی استکهلم یافت میشود.
با سپاس از دوستی که کتاب سینگر را برایم فرستاد.
اطلاعات کتابهای ایران
اطلاعات کتابخانههای سوئد، و کتابخانهی بینالمللی استکهلم
Subscribe to:
Posts (Atom)