چه میگذرد در اندیشهی او؟ آنجا او را گذاشتهاند تا با پیکرش سوراخ دیوار سیمانی را بپوشاند، و او بیگمان از خود میپرسد: آیا من و دوستانم میتوانیم راه این جمعیت پر شور و شر را سد کنیم؟ اینان با من چه خواهند کرد؟ چه بر سرم خواهند آورد؟ اگر هجوم آورند، آیا زیر لگدهایشان مرا خواهند کشت؟ آیا آن برادرم، آن پلیس غربی، جانم را در پناه خود خواهد گرفت؟ چرا اینجا ایستادهام؟ چرا مرا اینجا کاشتند؟ از چه دفاع میکنم، و در برابر چه کسی؟ مگر اینها هم آلمانی نیستند؟ آیا آنان نیز هموطن مناند؟ آیا همزبان بودن، یعنی هموطن بودن؟ وطن یعنی چه؟ میهن کجاست؟ آیا آنسوی دیوار هم پارهای از وطن من است؟ آن مرد، آن زن، آیا خویشاوند من نیستند؟ آیا از یک گوشت و پوست نیستیم؟ مگر همه انسان نیستیم؟ کجایند آن رهبران حزبی، آن فرماندهان ارشد، که پیوسته در گوش ما از میهن و میهنپرستی افسانهها خواندند؟ مرا اینجا کاشتند و کجا غیبشان زد؟ افسانهها و شعارهایشان کجا رفت؟ همین دیروز چند خیابان آنسوتر رژه میرفتند و شعارهایشان گوش فلک را کر میکرد. چرا اکنون پیدایشان نیست که به من بگویند چه کنم؟ چه کنم؟ من و این برادران همسنگرم اگر هماکنون سنگ و سیمان هم بشویم، باز این جمعیت ما را خرد میکند و راه خود را میگشاید. ببین چگونه همین شکاف را گشودند! اگر از شکاف بگذرند و به این سو بیایند، و فردا ورق برگردد و همه چیز مانند دیروز شود، آیا همان فرماندهانی که اکنون پشت مرا خالی کردهاند، در دادگاه نظامی به مرگ محکومم نخواهند کرد؟ اگر ورق برنگردد و همین جمعیت بر فردای ما حاکم شود، آیا مرا به جرم انجام وظیفهام، به جرم دفاع از میهنم (راستی، کدام میهن؟) محاکمه و محکوم نخواهند کرد؟ چه کنم؟ تا کجا پایداری کنم؟ پاسخ همسرم را، پدرم را، فرماندهانم را، چه بدهم؟ کودکم؟ چه بر سر کودکم خواهد آمد؟ آه، چه تیرهبختم من. چرا میبایست درست در این سال و این ماه نوبت خدمت من باشد؟ چرا میبایست درست امروز نوبت نگهبانی من پای این دیوار لعنتی باشد؟ آیا میتوانم پستم را ترک کنم؟ آیا میتوانم یک گام به آنسو بردارم و به آن خواهران و برادران شاد و سرزندهام بپیوندم؟ خیانت؟ خیانت یعنی چه؟ چه کسی و به چه حقی گفتهاست که نجات جان خویش، یعنی خیانت؟ خیانت به چه کسی؟ آیا اگر من جانم را برای فردای فرزندم حفظ کنم، خیانت کردهام؟ فرزندم، فرزندم... چهقدر دلم میخواهد که هماکنون او را در آغوش میداشتم، اما نه اینجا! نه، نه... اینجا نه! سد را شکستند... دیوار را شکافتند... بیست متر آنسوتر سوراخ دیگری گشودند... سیل سرریز کردهاست. و من اینجا، در این سنگر، تنهاترین موجود روی زمینم. سنگر؟ چه واژهای! سنگر یعنی چه؟ سنگر برای چیست؟ جنگ... چرا باید جنگید؟ چرا باید همنوع خود را کشت؟ دیوار... مرز... چرا باید دیوار کشید؟ چراباید مرز کشید؟ چه کنم؟ چه کنم؟
***
دلم میخواهد آن سرباز را پیدا کنم و بر شانهاش بوسه زنم و سپاسش گویم که تفنگ برنداشت و انسانی را نکشت.
***
"[...] رهنمودی که برای من رسید چنین بود: «به خانهی قبلی دیگر نرو! ماشین حزب را بفروش و پولش را به حزب بده! خانهای دیگر و کاری برای خود پیدا کن!» [...] نخستین میزبانم در روز دوم به زبان بیزبانی فهماند که خود او هم در خطر دستگیریست و بهتر است که من نیز به پروندهی او افزوده نشوم. دومین میزبان در روز دوم گفت که رفیق دیگری هم در خانهی او پنهان است و به او رهنمود دادهاند که کس دیگری به خانهاش رفتوآمد نکند. در خانهی سومین میزبانم اضطراب را در نگاهها و پچپچههای زن و شوهر تاب نیاوردم و نخواستم بیش از آن رنجشان دهم... [...] احسان طبری را نیز چند ماه بعد «کشتند»؛ واپسین رشتهای که مرا به روزنهای از روشنایی میپیوست، گسست، و در تاریکی بیپایان فضای آنسوی کهکشان رها شدم." [با گامهای فاجعه، ص 55 و 62]
***
عکس از جرارد مالی Gerard Malie / AFP