کمی دورتر قلعهی دابلین است که انگلیسیها پس از تسخیر ایرلند سنگ بنای آن را در سال 1204 نهادند. امروز که تعطیل آخر هفته بود، نمیشد از آن بازدید کرد. با اینحال یک گروه بزرگ گردشگران در برابر آن ایستادهبودند و جوانی شاد و شنگول از تاریخچهی قلعه برایشان میگفت. یک رهگذر جوان سیاهپوست ایرلندی گوشهایش تیز شد، قدم سست کرد، بهسوی راهنما آمد و گفت: "انگلیسی هستی، نه؟" راهنما با خندهای بلند پاسخ مثبت داد. جوان ایرلندی رو به گردشگران گفت: "امان از دست این انگلیسیها! میبینید چهطور تاریخ ما را تحریف میکنند؟"، سپس چند ضربه به پشت راهنما زد و گفت: "بگو! ادامه بده! هر قدر دروغ بلدی، بگو!" و رفت. اما ده قدم که دور شد، برگشت و فریاد زد: "اینها برای پول این دروغها را میبافند!"، و باز ده قدم دورتر ایستاد، سکهای از جیبش در آورد و بهسوی راهنما پرتاب کرد: "بیا، بگیر، گدای بدبخت بیچاره! بیا، من بهت پول میدهم!" و رفت. اما همچنان که میرفت، بر میگشت و راهنما و گردشگرانش را مینگریست. راهنمای شرمزده که خون به چهرهاش دویدهبود، خود را از تکوتا نیانداخت، داستانش را ادامه داد، و در آن میان فقط گفت: "خب، سلیقهها متفاوت است."
ایرلندیها نمادهای جالبی در پیرامون این قلعه ساختهاند، از جمله یک مجسمهی فرشتهی عدالت که چشمانش باز است، شمشیر یا صلیبی بهدست ندارد و ترازوی میزان عدالت را نه در پناه پیکرش، که دورتر نگاه داشتهاست و به این شکل، هنگام ریزش باران، اغلب یک کفهی ترازو سنگینتر است. اینها همه کنایه از عدالت انگلیسیها در حق ایرلندیان است.
از آنجا به کتابخانهی چستر بتی Chester Beatty رفتیم. چستر بتی میلیونری صاحب معادن مس در امریکا بود که کتابهای غریبی از آسیا و خاور میانه گرد میآورد، و عاشق ایرلند بود. او همهی این گنجینهی کتابهایش را به دابلین بخشید و گویا تنها کسیست که شهروندی افتخاری ایرلند را به او دادهاند. کتابخانهای از گنجینهی او در دابلین هست که به گفتهی راهنما دومین مجموعهی بزرگ قرآنهای قدیمی جهان را دارد.
ساعتی در میان ویترینهایی با کتابهای اسرارآمیز چینی و هندی و ترکی عثمانی و عربی و فارسی گام زدیم و تماشا کردیم: برگهایی زرین و زیبا با مینیاتورهای شگفتآور. اینجا گذشته از قرآنها، برگی از شاهنامه، نسخههای متعددی از خمسهی نظامی گنجوی، نسخهی 450 سالهای از کلیات سعدی، چند نسخه از بوستان سعدی که قدیمیترینشان 450سالهاست، و بسیاری عتیقههای دیگر یافت میشود، و این تازه بخشیست که در ویترینها گذاشتهاند. نسخهای از "تعلیم در معرفت تقویم" از حسیب طبری از 1498 میلادی (903 هجری) آنجاست که پیشتر چیزی از آن نشنیدهبودم. البته آنچه دیدم بیشتر دربارهی "قمر در عقرب" و از این صحبتها بود.
در کافهی "جاده ابریشم" کتابخانه سوپ روز را خوردیم، ساعتی استراحت کردیم و به راه خود رفتیم.
دابلین شهر آبجوی سیاه گینس Guinness است و حیف است که آدم به این شهر برود و از این آبجوسازی بازدید نکند. پس نیم دیگر روز را صرف دیدار از آن کردیم. تفاوت عمدهی آن با آبجوسازیهای دیگر آن است که جو را پیش از تخمیر تا اندازهی معینی بو میدهند (سرخ میکنند)، و البته ادعا میکنند که مخمر ویژهای دارند که از چند صد سال پیش نسل به نسل از آن حفاظت شدهاست. شاید هم راست میگویند.
آنچه نشان میدهند محوطهی امروزی آبجوسازی نیست: قدیمیترین بخش کارخانه را به شکلی نمایشی، با جلوههای نوری و ویدئویی و اشیای عتیقه بازسازی کردهاند، بلیت میفروشند و اینها را به هزاران گردشگر نشان میدهند. سیل جمعیت تمامی ندارد. و در انتهای بازدید، در بالای برج بلند ساختمان که از دیوارهی شیشهای گرداگرد آن همهی شهر را زیر پا دارید، بلیت را پس میگیرند و یک لیوان بزرگ آبجوی خنک و خوشمزه مهمانتان میکنند. دو بلیت را به خانم مهربانی که پشت میز بار ایستادهبود نشان دادم، او دو لیوان بزرگ آبجو را با لبخندی مهرآمیز داد، اما بلیتها را نگرفت! با دوستم در آن هنگامهی جمعیت جایی در کنار دیوارهی شیشهای یافتیم، رو به چشمانداز شهر نشستیم، و با مشتی بادام برزیلی که دوستم در جیب داشت این دو لیوان، و دو لیوان بعدی را آرام و بیشتاب نوشیدیم.
مرغی دریایی آنجا، دو طبقه پایینتر، بدتر از ما بیحال روی شیروانی سقفی افتادهبود و گویی نای برخاستن و پرواز نداشت. حدس میزدیم که او نیز از بخارهای الکل کارخانه گیج و منگ است و مانند ما دلش خوش است که اکنون دمی فقط چشمانداز را تماشا کند. از آن دوردستها ابرهای بارانزا برقزنان پیش میآمدند.
خواستیم از راهی تازه به هتل بازگردیم، اما زیر باران، پس از یک ساعت و نیم دایرهوار رفتن و نرسیدن، خیس، زیر سرپناه بیرون یک بقالی ایستادیم و نقشهها را گشودیم. هنوز سر و ته نقشه را هم نیاوردهبودیم که فرشتهای، دختری جوان، ناخوانده، زیر گوشمان خواند: "راه گم کردهاید، نه؟" شرمسارانه پاسخ مثبت دادیم. نقشه را از دستمان گرفت، پرسید: "دنبال کارخانهی گینس میگردید؟" با خندهای پاسخ دادیم: "راستش داریم از آنجا میآییم!" مادرانه نگاهمان کرد، و پوزشگرانه سری تکان داد، یعنی که: "ای پسرهای بازیگوش! حالا عیبی ندارد!" و راه را نشانمان داد.
(عکسها از م.)