- چه میخواهی؟
- غذا...!
- نداریم!
- ... پس...، آن چند نفر آنجا نشستهاند، دارند میخورند...؟
- فقط کالباس آبپز داریم!
- باشد...، همان هم قبول است.
بعد تو و همراهان را میبرد، همهی میزهای خالی را رها میکرد و درست سر میز همان چند نفر دیگر مینشاندتان، و بشقاب را جلویتان روی میز میکوبید. مایهی زحمت و دردسرش بودید. اگر وارد نشدهبودید او سر ماه همان ماهانهی سوسیالیستیاش را میگرفت!
در فروشگاههای زنجیرهای و دولتی که همه محصولات مشابهی داشتند، اگر میخواستی لباسی جز چیزهای یکشکل و محدودی که وجود داشت بخری، باید "زیر میزی" پولی اضافه میپرداختی. مردم التماس میکردند که شلوار جینات را به بهای حقوق یک ماه کارمندی از پایت در آورند و بخرند، اگر در فرصتی مناسب آن را از تو نمیدزدیدند. یا زنی دندانگرد شلوار یا کتی خوشجنس و خوشدوخت را در کیسهای نشانت میداد، به گوشهای خلوت میکشاندت، آن را به بهایی "مناسب" به تو میفروخت و بهسرعت ناپدید میشد، و تو بعد کشف میکردی که از لحظهای غفلت تو سود برده و چیز بهکلی دیگری را به تو قالب کردهاست. برخی زنان برای یک جفت جوراب توری یا لوازم آرایش خارجی تن به بسیاری کارها میدادند. در خیابان هیچ کس هیچ زبان خارجی نمیدانست، و اگر میدانست جرأت نداشت بایستد و به پرسش یک خارجی پاسخ گوید.
نبود رنگ و تنوع و شادی در فضای اجتماعی "سوسیالیسم واقعاً موجود" شوروی داستانیست که خود کتابی میخواهد. خلاصه آن که لنینگراد شهر مهماننواز و مهربانی نبود.
این بار اما در سنپترزبورگ رنگ بود و آفتاب بود و شادی بود و شلوغی بود و جنبوجوش. همه جا کار ساختمانی در جریان است. همه جا دارند ساختمانهای قهوهای و خاکستری و دودزده و گردگرفتهی دوران شوروی را بازسازی و نوسازی میکنند. خیابانها پر از فروشگاهها و ویترینهای رنگارنگ است. هیچ دو نفری لباسشان یک شکل نیست. جوانان شاد و خندان در پیادهروها روانند. کم و بیش همهشان انگلیسی میدانند. در رستورانها پیشخدمت به پیشوازتان میدود، او هم انگلیسی میداند، بهترین جا مینشاندتان و حاضر به خدمت میایستد. در فروشگاهها، که اکنون خصوصی هستند، همه چیز و همهی مارکهای خارجی فراوان است.
وجود اجناس خارجی یعنی آن که راه بازار سرمایهداری غربی به اینجا گشوده شدهاست. مکدونالدز سر هر نبشی شعبهای دارد. "استارباکس" در هر پسکوچهای یک کافه دایر کرده که نام محلی آن "کافه خائوس (هاوس)" است. و البته راه برای رقابت محلی هم گشوده شده: زنجیرهای از رستورانها و کیوسکها با نام "تهرهموک" که غذاهای سادهی روسی مانند بلینی، بورش، سوپ ماهی و غیره میفروشند.
خیابانها اکنون پر از اتوموبیلهای خارجیست و ترافیک سنپترزبورگ شاید بدتر است از ترافیک تهران! همه جا راهبندان است. در اوج فصل گردشگری حتی مترو هم که هر یک یا دو دقیقه وارد ایستگاه میشود انباشته از جمعیت است. هجوم گردشگران داخلی و خارجی باعث میشود که صفهای طولانی در برابر موزهها و جاذبههای گردشگری این شهر تشکیل شود. راهنمایان آژانسهای گوناگون گردشگری با یکدیگر رقابت میکنند و با ارتباطی پنهانی که با دربانان و بلیتفروشها برقرار میکنند، از هم پیشی میگیرند. در موزهها، از جمله در ارمیتاژ، از شدت فشار جمعیت راهرفتن دشوار است. در اثر ارتعاش یا نزدیک شدن افراد، آژیر خطر تابلوها یکی بعد از دیگری به صدا در میآیند و نگهبانان اعتنائی نمیکنند. در چنین فضایی تمرکز و لذت بردن از زیبایی آثار هنری ممکن نیست.
موزهی ارمیتاژ (کاخ زمستانی)، کاخ تابستانی، تزارسکویه سلو (پوشکین، با تالار معروف عقیق) و بسیاری دیگر از کاخها و کلیساها را بههمراه راهنما دیدیم و به یک کنسرت رقص و آواز فولکلوریک روسی در کاخ نیکولایف هم رفتیم. و من هنوز در میان احساساتم سرگردانم: این کاخها و کلیساهای شاهان و اشراف بر ظلم استوار شدهاند، به بهای فقر مردم عادی و با رنج هزاران کارگر و هنرمندی که نامی از ایشان باقی نیست. کاخ تابستانی پتر کبیر هزار اتاق دارد. هزار اتاق به چه کارشان میآمد؟ در میدان کاخ زمستانی بود که در نهم ژانویهی 1905 صدها نفر از مردم گرسنه را پلیس تزاری با شمشیر و گلوله و سم اسبان کشت. اینجا همان صحنهی سنفونی یازدهم شوستاکوویچ است که در نوشتهای دیگر توصیفش کردم.
اما از سوی دیگر، مگر نه آن که همین اشرافیت همواره در طول سدهها و در همهی جهان راه را برای شکوفایی دانش و هنر میگشودهاست؟ اینها ثروت ملیاند. مردم این شهر 900 روز در محاصرهی ارتش هیتلر بهبهای خوردن لاشهی گربهها و مردههای خود از این شهر و همین بناها دفاع کردند. هیتلر شهر را بمباران نکرد، زیرا او نیز میخواست شهر و بناها را سالم بهچنگ آورد. از زیبایی و شکوه و جلال این کاخها و کلیساها لذت ببرم، یا بر ستمهای رفته خون بگریم؟ نمیدانم. هنوز ستم در کار است. در روسیهی امروز، به گفتهی کسی، طبقهی متوسط گستردهای وجود ندارد. کسانی آنقدر دارند که نمیدانند با آن چه کنند، و کسان بسیاری در فقر شدید دستوپا میزنند. من اما به آیندهی روسیه خوشبینم. دور افکندن "سوسیالیسم واقعاً موجود" جراحی لازمی بود. روسیه کشوریست با ذخایر باورنکردنی مادی و معنوی و مردمی توانمند که "سوسیالیسم" نیروی ابتکار و خلاقیتشان را کشتهبود.
سنپترزبورگ و مردمش گامهای بزرگی از دوران شوروی دور شدهاند، هنوز اما در میان دوران گذشته و تقلید از غرب سرگردانند: هنوز هویت ویژهی خود را نیافتهاند. سنپترزبورگ امروز کموبیش مهماننواز است زیرا مهماننوازی یکی از راههای پول درآوردن است. اما این شهر هنوز مهربان نیست! ما دو بار سوار تاکسی شدیم و با آنکه راه و روش آن را آموختهبودیم، هر دو بار راننده سرمان کلاه گذاشت و چند برابر کرایه را گرفت. بار دوم راننده خیلی ساده درها را قفل کردهبود، با زدن دگمهای پنهانی کرایهای را که تاکسیمتر نشان میداد تا نزدیک ده برابر بالا بردهبود و تا پول را نگرفت، پیادهمان نکرد! اگر الفبای روسی را بدانید و بتوانید نام ایستگاههای مترو را بخوانید، مترو راحتترین، سریعترین و ارزانترین وسیلهی رفتوآمد در سنپترزبورگ است. با 17 روبل (کمتر از نیم یورو) میتوانید تا هر مسافتی بروید. و در مترو یک چیز هنوز تغییر نکرده: مردم بر میخیزند و جایشان را به خانمها، کودکان، و سالمندان میدهند. حتی به من ِ جوان هم جا میدادند، و من البته نمیپذیرفتم!
آژانس مسافرتی ایونتوس در استکهلم متخصص سفرهای روسیه است، همهی کارها را میکند، برنامهها را تنظیم میکند، و حتی ویزا میگیرد. کارشان خوب است. راهنمای ما، خانم میانسالی بهنام "لوبا"، با آن که هرگز در سوئد زندگی نکرده، سوئدی خوبی حرف میزد و باسوادترین راهنمایی بود که تا امروز دیدهام. اما در اوج فصل گردشگری به آنجا نروید!
عکس از جیران |
پتلپورت: نام پتربورگ در ایران دوران قاجار.
ادامهی بحث در این نوشته.
این کلیپ هم تقدیم شما!